پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار سوم: رويكرد جامعه‌‌شناختى(۲)

گفتار سوم: رويكرد جامعه‌‌شناختى(۲)

به اين ترتيب، خنده را مى‌‌توان همتاى نقض موقت چارچوب هنجارين رفتار دانست. خنده، نوعى رهايى موقت از زير بار انضباط حاكم بر بدن است، و جوك‌‌گويى آن شكلى از كنش متقابل است كه زمينه‌‌ى ظهور اين گريزِ كوتاه مدت را فراهم مى‌‌كند. آنان كه در اين گناهِ كوچك نقض قواعد حاكم بر بدنشان شريك جرمند، قاعدتا بايد از حدى بيشتر به هم نزديك باشند، و از همين روست كه جوك گويى كنشى دوستانه تلقى مى‌‌شود. در جريان اين كنش دوستانه‌‌ى آزاديبخش، مجموعه‌‌اى پيچيده از روندهاى روانشناختى نيز جريان مى‌‌يابند و تمام تحولات پيش گفته‌‌ى معنايى، زبانشناختى، هيجانى و پردازشى را شامل مى‌‌شوند.

جوك‌‌گويى و خنده‌‌ى پيامد آن، آشوبى در كنش متقابل هنجارين ميان اعضاى يك جامعه است، كه واگيردار و بازتوليد شونده هم هست. آنان كه در اين آشفتگى شركت مى‌‌كنند، در سطحى عميقتر از نمادهاى زبانى و قراردادى -يعنى سطح بيانهاى هيجانى چهره و بدن- با هم پيوند مى‌‌يابند. به اين ترتيب شركت كنندگان در يك ارتباط مبتنى بر جوك‌‌گويى منِ بدنشان، حالاى حضورشان را نفى مى‌‌كنند[1] واحتياطِ حاكم بر كنش متقابل ميان افراد بدبين به يكديگر را از دست فرو مى‌‌نهند. آنچه كه دستاويز اين پيوند است، منشى است كه به صورت مجموعه‌‌اى كوچك از روايتهاى زبانى صورتبندى مى‌‌شود و به مخاطبان انتقال مى‌‌يابد. اين منش تنها در محدوده‌‌اى قادر به شكستن هنجارهاى حاكم بر رفتار است و اگر كاركردش به شرايطى فراتر از اين محدوده تعميم يابد، حالتى تهديد كننده و ناخوشايند به خود مى‌‌گيرد. تعريف كردن جوكى كه به تابوهاى جنسى مى‌‌پردازد در يك مهمانى رسمى خانوادگى، يا بيان جوكى در مراسم عزادارى، نه تنها اين رهايى دسته جمعى را ايجاد نمى‌‌كند، كه ممكن است به مخدوش شدن روابط بينافردى هم بينجامد.

با اين توضيحات مى‌‌توان برخى از پرسشهاى پيش گفته را پاسخ داد. اين كه چرا دلقكها و كمدين‌‌ها معمولا از اقليتهاى اجتماعى بر مى‌‌خيزند و به خرده فرهنگها وابسته‌‌اند، به اين ترتيب توجيه مى‌‌شود كه فشار نظامهاى انضباط فردى بر اين گروه‌‌ها كمتر است و بنابراين نوعى آمادگى ذاتى براى بازى كردن با ناهنجارى در ايشان وجود دارد. دوست داشتنى بودن افراد خندان، و پيوند دلقك باجادوگر در جوامع ساده نيز در همين چارچوب جاى مى‌‌گيرند. كسى كه جوك مى‌‌گويد، لحظاتى از رهايى و شادمانى را براى اطرافيانش به ارمغان مى‌‌آورد، و از اين رو دوست داشتنى پنداشته مى‌‌شود. از سوى ديگر، نقض مداوم تابوها و عبورِ پيوسته از خطوط قرمر اجتماعى، هم از قدرتمندى و استثنايى بودن شخصيت دلقك حكايت مى‌‌كند، و هم او را به نوعى متخصصِ نقض تابو تبديل مى‌‌كند كه قاعدتا نقشى نزديك به متخصص حفظ تابو -يعنى جادوگر- است. با اين وجود، در جوامع پيچيده‌‌تر اين دو كاركرد از هم جدا مى‌‌شوند و نقشهايى جداگانه براى كاهن/كشيش‌‌هاى حافظ و دلقكهاى ناقض تابوها تعريف مى‌‌شود. در اين بين، آن كه قدر و ارزش اجتماعى بيشترى دارد، كاهن و كشيش است. چرا كه زندگى عادى و روزانه را او رقم مى‌‌زند و دلقك تنها در وقفه‌‌هايى كوتاه امكان غلبه بر وى را پيدا مى‌‌كند.[2]

زمانى برگسون نوشته بود كه همه‌‌ى خنده‌‌ها مانند اعضاى يك لژ مخفى فراماسون، با هم خويشاوندى درونى دارند. از نگاه او، گرايشى اجتماعى براى محدود كردن رفتار افراد در قالب كنشهايى مكانيكى و از پيش تعيين شده وجود دارد، و خنده چيزى نيست جز تزريق مداوم نيروى زندگى به اين افرادِ مكانيكى شده، و شكستن پوسته‌‌ى آن محدوديتهاى مكانيكى.[3] با اين وجود شرايط بروز چنين رخدادى لوازم گوناگونى را مى‌‌طلبد.

پيوند عميق كنشهاى مسخره‌‌آميز و اعمال مناسك‌‌آميز، و در هم تنيدگى يين و يانگِ حفظ و نقض تابوها، همان است كه شرايط شكننده و ظريفِ مناسب براى جوك گويى را تعيين مى‌‌كند. شرايطى كه در آن تابوها نقض مى‌‌شوند، اما اين شكست هنجارها به آشوب و هرج و مرج رفتارى پايدار نمى‌‌انجامد. شرايطى كه هيجانِ ناشى از اشاره به تابوهاى اجتماعى و شكستنشان، با امنيت خاطرِ لازم براى لذت بردن از اين شرايط گره مى‌‌خورد.

شايد بيان بند بالا با ذكر مثالى روشنتر شود. مى‌‌دانيم كه يكى از شرايط معمول براى ظهور خنده و لبخند در كودكان، شرايطى است كه شرايط تنش‌‌آفرين را به شكلى كنترل شده تجربه مى‌‌كنند. در واقع اين واكسينه شدن نسبت به شرايط تنش‌‌آميز و مديريت كردن عوامل برانگيزاننده، يكى از عواملى هستند كه در سطح روانشناختى و فيزيولوژيك خنده را پديد مى‌‌آورند. يكى از رايجترين بازيهايى كه در كودكان نوزاد بروز خنده را ممكن مى‌‌سازد، دالى موشه است. در اين بازى، بزرگسالى كه در ميدان ديد نوزاد حضور دارد -و معمولا والدش هم هست- از ميدان ديد كودك خارج مى‌‌شود و وقتى ناگهان بار ديگر با سر و صدا خودش را نشان مى‌‌دهد، كودك به خنده مى‌‌افتد و گاه از شدت خوشى ريسه مى‌‌رود!

آنچه كه بازى دالى موشه را دلپذير مى‌‌سازد، بازى با تنشىِ بسيار بنياديست. اين تنش، همان چيزى است كه گيدنز به پيروى از روانشناسان ساختارگرا، آن را با عبارت تنش غياب برچسب زده است.[4] اين بدان معناست كه نوزاد تا سن خاصى پايدارى پديدارها را درك نمى‌‌كند و با خروج يك چيز از ميدان ديدش، آن را معدوم مى‌‌پندارد. به اين ترتيب در تمام لحظاتى كه والد نزد نوزاد حضور ندارد، ترس از پايان يافتن امكان ارتباط با والد -كه حمايتگر و نوازشگر است- در نوزاد وجود دارد. اين بدان معناست كه نوزاد در سن خاصى مرتب با تنشِ ناشى از درك غياب والد دست و پنجه نرم مى‌‌كند، و اين تنش در ابتداى كار نه تنها به امرى شناخت‌‌شناسانه، كه به لايه‌‌اى هستى‌‌شناسانه هم ارجاع مى‌‌شود و اصولا تداوم هستى والد را مورد ترديد قرار مى‌‌دهد. به گمان گيدنز، بازگشت پياپىِ والد، اين تنش را تخفيف مى‌‌دهد و در جريان سركوب آن احساسى به نام اعتماد را ايجاد مى‌‌كند.

نوزاد به هنگام دالى موشه، در واقع با اين تنش بنيادى كلنجار مى‌‌رود. او رشته‌‌اى از حضور و غيابهاى پياپى را تجربه مى‌‌كند كه هريك به معناى ترديد هستى شناختى در حضور والد، انتظارِ رفع اين ترديد، و رفع شدن ناگهانى و نامنتظره‌‌ى اين ترديدهاست. خنده‌‌ى توليد شده در جريان بازيهاى ديگرى مانند بالا انداختن و در هوا گرفتن كودك را نيز مى‌‌توان به همين ترتيب توجيه كرد، و البته برابرنهادهاى مشهور آن را در بزرگسالى، يعنى چرخ و فلك‌‌هاى شهرهاى بازى و قمارخانه‌‌ها را.

جوك نيز از الگويى مشابه برخوردار است. يكى از تنشهايى كه مى‌‌توان به زمان شنيدن جوك منسوب كرد، تنشى معناشناختى است كه از دوپهلو بودن متن و شگفتىِ ناشى از حل عنصر بى‌‌ربط ناشى مى‌‌شود. اما علاوه بر اين سطح معناشناسانه، تنشى ديگر هم به هنگام جوك‌‌گويى ايجاد مى‌‌شود. اين برانگيختگى در سطحى جامعه‌‌شناختى معنا مى‌‌يابد و از بازى با تابوها ناشى مى‌‌شود. فرد به هنگام شنيدن جوك همواره انتظار دارد تنش معناشناختىِ ناشى از ابهام متن و تنش اجتماعىِ ناشى از خدشه برداشتن تابوها به نوعى ترميم شود، چنين اتفاقى در انتهاى كار و هنگام ارائه‌‌ى كليد جوك رخ مى‌‌دهد، و به اين ترتيب شنونده كه -مانند كودكِ روياروى والد- از شوخى بودن ماجرا مطمئن مى‌‌شود، لذت خود را در قالب رفتار آزادانه و رهايى‌‌جويانه‌‌ى خنده آشكار مى‌‌كند.

به اين ترتيب به جمع‌‌بندى جديدى از تفاوت رفتار خنده با لبخند هم دست مى‌‌يابيم. مى‌‌دانيم كه در شرايط خفيف بودن اين تنش، تنها لبخند توليد مى‌‌شود، و رويارويى با تنشهاى بزرگ و حل‌‌هاى خيلى ناگهانى است كه خنده را پديد مى‌‌آورد. از سوى ديگر ديديم كه رفتار لبخند زدن بر خلاف خنده خصلت انفجارى، انقباضى، و خودجوش ندارد و از حالتى كنترل شده، آرام، پيوسته و خفيف برخوردار است. اين دو رفتار در واقع نمودهايى از بيانِ بدنىِ رهايى از تنش روانى هستند. بااين تفاوت كه پيامهايى دقيقا معكوس هم را مخابره مى‌‌كنند. لبخند با حالت آرام و خويشتن‌‌دارانه‌‌اش، به سوى ديگرى هدف گرفته مى‌‌شود و به شكلى هدفمند چيرگى من بر بدنم رادر شرايط تنش كم نشان مى‌‌دهد. به اين ترتيب حالتى اعتمادآميز ايجاد مى‌‌شود و ديگرى اطمينان مى‌‌يابد كه من در به كارگيرى بدنم مهارت كافى دارم.

از سوى ديگر، خنده پيامى برعكس را ارسال مى‌‌دارد. خنده بيشتر معطوف به خود است و بدون آن كه حركاتى هدفمند و منسجم را پيكربندى كند، رهايى از فشار تنش را با گريز موقت از زير بار انضباط بدن در هم مى‌‌آميزد و جلوه‌‌اى از شكستن هنجارهاى رفتارى را براى ديگرى به نمايش مى‌‌گذارد.[5] خنده در ذات خود رفتارى آشفته‌‌ساز و ضدنظم است، و از همين روست كه تمام نظامهاى انضباطىِ جدى -از كلاس مدرسه گرفته تا سربازخانه و دادگاه و محافل مذهبى- مى‌‌كوشند تا ظهور لگام گسيخته‌‌ى آن را محدود كنند. خنده، شريك شدن در جرم دلپذيرِ هنجارشكنى است، در حالى كه لبخند نمايش چيرگى منى هنجار شده، بر هيجانات فردى است.

تحليل جامعه‌‌شناختی: نقش‌‌هاى اجتماعى

چنان كه گذشت، برخى از نقشهاى وابسته به نهادهاى دينى در ارتباط با جوك‌‌گويى و مديريت خنده پديد آمده‌‌اند. با اين وجود، نقشهاى تخصص يافته‌‌ى ديگرى هم در جوامع پيچيده‌‌تر يافت مى‌‌شوند كه با رفتار خنده، و كنش جوك گويى ارتباط دارند. براى دستيبايى به تصويرى دقيق از پويايى خنده در سطح جامعه‌‌شناختى، لازم است طرحى از اين نقشها نيز ترسيم كنيم.

در جوامع مدرن كنونى، چهار نقش جا افتاده در ارتباط با مديريت خنده و كنش جوك گويى وجود دارد.[6]

الف) ابله، كه همتاى ايرانى‌‌اش غلام يا سياه در نمايشهاى سياه بازيست. اجداد نقش ابله را از نظر تاريخى مى‌‌توان در شخصيت محورى كمديهاى رابله و دلقكهاى دربارى قديم جستجو كرد. ابله در جوامع مدرن در قالب نمايشى -گاه بسيار كوتاه- ظاهر مى‌‌شود و تركيبى از زيركى و بينش عميق را با ساده‌‌لوحى و حماقتهاى كوچك به تماشاچيان نشان مى‌‌دهد. معمولا يك شخصيت قهرمان و يك ضدقهرمان در اين نمايشها وجود دارد. در نسخه‌‌هاى ايرانىِ سياه بازى معمولا شخصيتهايى مانند ارباب، خاتون، پسر ارباب و شخصيت منفى از هم تفكيك شده‌‌اند و در تمام نمايشها تكرار مى‌‌شوند. نشان داده شده كه شخصيتهاى نمايش ابله نماينده‌‌ى نقشهاى مطرح در جامعه‌‌ى پيرامونشان هستند.[7] آنها را از نظر كاركردى مى‌‌توان به پنج دسته‌‌ى تنبل/خندان، ساده‌‌لوح/ناتوان، شوخ‌‌طبع، زيرك/حيله‌‌گر و قهرمان جاى داد.[8] يكى از تفسيرهاى ممكن در مورد نقش ابله، اين است كه شخصيت ابله در واقع نمادى از آرزوهاى درونى همه‌‌ى اعضاى يك جامعه براى زير پا گذاشتن قواعد رفتارى و هنجارشكنى، با بهانه‌‌ى ساده‌‌لوح يا بچه‌‌نما بودن است.[9]

ب) دلقك، كه از نظر الگوى رفتارى به ابله شباهت دارد، اما به دليل رسميت، و تخصص يافتگى بيشترِ نقشش از آن متمايز است. دلقك تنها در شرايط زمانى/مكانى خاصى (در سيرك) بر صحنه ظاهر مى‌‌شود. همواره در زمينه‌‌اى از تماشاچيان پديدار مى‌‌شود و شخصيت اصلى نمايشى است كه ايفا مى‌‌كند. رفتار دلقك مودبانه‌‌تر، رسمى‌‌تر، و محترمانه‌‌تر است، و معمولا از اشاره‌‌ى بى‌‌پروا به تابوهاى جنسى خوددارى مى‌‌كند. همچنين شكل لباس وآرايشش ظاهرى كاملا متفاوت با يك آدم عادى را به وى مى‌‌بخشد. اينها همه در حاليست كه ابله در شرايطى متنوع‌‌تر نقش ايفا مى‌‌كند، معمولا در نمايش نقشى حاشيه‌‌اى را بر عهده دارد، و با وجود بى‌‌پرده بودن اشارات جنسى‌‌اش، از نظر ظاهرى تفاوت زيادى با آدم عادى ندارد. دلقك بر خلاف ابله، عمق و سادگى را با هم نمى‌‌آميزد، بلكه نماد تركيب نظم و آشفتگى است. او تمام ارزشها و قواعد را -حتى قواعد طبيعى- را به مسخره مى‌‌گيرد و به همين دليل هم گاه رفتارش با نمايش يك شعبده‌‌باز تركيب مى‌‌شود. برخلاف ابله كه همواره خندان است، دلقك طيف وسيعى از عواطف را از خود نشان مى‌‌دهد و معمولا عنصرى غم‌‌انگيز در ماجرايش ديده مى‌‌شود. رمز موفقيت دلقك در به بازى گرفتن تمام ارزشها و موقعيتهاى جدى است. صورتهاى پايه‌‌ى شخصيت دلقك را بر مبناى شاخصهايى مانند تأثيرگذارى، نوع عواطف بيان شده، طبقه‌‌ى هدف و جديت، به بيست و هفت نوع تقسيم كرده‌‌اند.[10]

پ) شوخ‌‌طبع[11]، كه نقشى عمومى و منتشر در لايه‌‌هاى گوناگون جامعه است و در ارتباطات دوستانه‌‌ى گروهى ممكن است هركس آن را بر عهده بگيرد. با وجود در دسترس بودن اين نقش، افرادى كه از آن استفاده مى‌‌كنند به تدريج در اجراى آن تخصص مى‌‌يابند و در تمام جمعهاى دوستانه چنين نقشى را عهده‌‌دار مى‌‌شوند. شوخ‌‌طبع عضوى از جمع است كه توانايى تبديل كردن موقعيتهاى جدى به غيرجدى را از مجراى ارائه‌‌ى تفسيرى نامعمول و خنده‌‌دار از آن، بر عهده دارد. در واقع همان فرآيندى كه به هنگام تعريف كردن جوك در زبان رخ مى‌‌داد، در اين شرايط در شبكه‌‌ى كنش ارتباطى ميان افراد رخ مى‌‌دهد و شرايط و موقعيت پيرامونىِ افراد به متنى تبديل مى‌‌شود كه شوخ‌‌طبع با دستكارى كردن و معنادهى به آن، تفسيرى جديد و خنده‌‌دار را از آن پديد مى‌‌آورد. گاه ارائه‌‌ى نقش شوخ‌‌طبع به دليل هميشگى بودن و فى‌‌البداهه بودنش دشوارتر از كار دلقك و ابله است. خلاقيت در موفقيت يك شوخ‌‌طبع بيشترين نقش را دارد. اين افراد به دليل كاستن از تنش اجتماعىِ گروهى كه در آن عضو هستند، پاداش مى‌‌گيرند و دوستداران زيادى دارند. شوخ‌‌طبع‌‌ها را بر اساس شخصيشان به دو گروه دلقك‌‌نما و كنايه‌‌زن تقسيم كرده‌‌اند. اولى با رفتار و دومى با كلام از شرايط جديت‌‌زدايى مى‌‌كند. معمولا نقش كنايه‌‌زدن دشوارتر، و در مقابل اثربخش‌‌تر است.[12]

ت) كمدين، از نظر تاريخى يكى از جديدترين نقشهاى پديد آمده در مورد خنده است. كمدين كسى است كه در ميان گروهى ناآشنا، كه خودشان هم با هم ناآشنا هستند، به ارائه‌‌ى جوك مى‌‌پردازد. كمدين برخلاف دلقك و ابله ظاهرى شبيه به افراد عادى دارد و معمولا نقش فردى زيرك و هوشمند را بازى مى‌‌كند. همچنين برخلاف اين دو مورد تماشاچى را ناديده نمى‌‌گيرد و در اندركنش با ايشان خنده توليد مى‌‌كند. كمدين از نظر شباهت با مخاطب و سوار كردن جوكهايش بر اندركنش رويارو، به شوخ‌‌طبع شباهت دارد. در واقع مى‌‌توان اين را شكلى تخصص يافته و اقتصادى شده از شوخ‌‌طبعى دانست. كمدين بر خلاف شوخ‌‌طبع در زمينه‌‌اى كوچك از دوستانش عمل نمى‌‌كند. او فردى بيگانه است كه با جمعيتى بزرگ و غريبه نسبت به هم رويارو مى‌‌شود و وظيفه‌‌ى دشوار جديت‌‌زدايى از اين موقعيت را بر عهده مى‌‌گيرد. در واقع عمل كمدين بيشتر به سخنرانى شباهت دارد تا اجراى تئاتر.

بخت كمدين تا حدود زيادى با شهرتى كه در ميان تماشاچيان دارد گره خورده است. اين شهرت ممكن است باعث شود كه مخاطبان براى زودتر خنديدن به شوخى‌‌هايش آمادگى ذهنى داشته باشند، يا برعكس براى لجبازى با او و هو كردنش دست به يكى كنند. به عبارتى، كمدين با يك توده‌‌ى درهم از مردم روبروست، و بايد در كنترل و جهت‌‌دهى به عواطف و هيجاناتشان مثل رهبران آشوبهاى توده‌‌اى، زود تصميم بگيرد و با قاطعيت اجرا كند.

رمز موفقيت بسيارى از كمدين‌‌ها آن است كه به مخاطب حمله مى‌‌كنند و با نيش و كنايه او را در موقعيتى تدافعى قرار مى‌‌دهند. موقعيتى كه فرد براى رهيدن از آن ناچار است بخندد تا دوستى خود را ابراز كند. اين راهبرد در صورتى كه كمدين از نظر پايگاه طبقاتى فروتر از مخاطب باشد، كاركرد ندارد. به همين دليل هم كمدين‌هاى كودك يا زن به جاى حمله به مخاطب، او را براى حمله به خود همراهى مى‌‌كنند. يعنى كمدينهاى مرد بيشتر بر نقاط ضعف مخاطب تأكيد مى‌‌كنند، و كمدينهاى زن برعكس نقاط ضعف خويش را ارائه مى‌‌نمايند. به دليل ناشناخته و به نادرست، معمولا كمدين‌‌ها از نظر جنسى منحرف پنداشته مى‌‌شوند. به همين دليل هم تعداد كمدين‌‌هاى زن بسيار اندك است.

تحليل جامعه‌‌شناختى: ساخت قدرت

افلاطون در رساله‌‌ى فيلبوس گفتگويى ميان سقراط و پروتارخوس را روايت كرده است و در يكى از بندهاى آن از زبان سقراط مى‌‌گويد: دوستان بايد نادانى رفيقانشان در مورد زيبايى، خرد و نيكوكارى را با خنده پاسخ دهند.[13] افلاطون در جاى ديگرى به هنگام نقد رفتار پهلوانان در زمان جنگ، از غريو پيروزى بركشيدن و خنديدن به رنج دشمنان، به عنوان رفتارى طبيعى و عادى پشتيبانى كرده و آن را چيزى متفاوت با شوخى، و رفتارى ذاتى دانسته است.

ارسطو، در رساله‌‌ى شعر، از زاويه‌‌ى ديگرى به موضوع نگاه مى‌‌كند و به هنگام شرح تفاوت ميان تراژدى و كمدى، مشاهده‌‌ى زشتى و ضعف را دليل اصلىِ شوخى و خنده مى‌‌داند. او معتقد است كه ديدن رنجهاى كوچك در ديگران سرگرم كننده و خوشايند است، اما برخورد با رنجهاى بزرگى مانند مرگ يكى از نزديكان يا نقص عضو، همدردى آدمى را بر مى‌‌انگيزد.[14]

چنان كه آشكار است، در روزگار باستان بسيارى از نويسندگان با پيروى از اين دو غولِ فلسفه‌‌ى يونان، خنده را به رويارويىِ قوى و ضعيف مربوط مى‌‌دانستند و واكنش طبيعىِ فرد قدرتمندتر را خنده مى‌‌پنداشتند.

اين رويكرد، يعنى توجه به مفهوم قدرت در تحليل خنده، همچنان در اين شكل جنينى‌‌اش باقى ماند، تا اين كه در قرن هفدهم با گرايش و تمركز يكى از فلاسفه‌‌ى بزرگ نوزايى بر مفهوم قدرت، بار ديگر در قالبى جديد صورتنبدى شد.

يكى از قديمى‌‌ترين ديدگاه‌‌هاى توضيح دهنده‌‌ى جوك و خنده كه هنوز به بقاى خود ادامه مى‌‌دهد، توسط فيلسوف انگليسى توماس هابز معرفى شد. بر اساس اين ديدگاه، خنده عبارت است از حالت سرخوشى ناشى از احساس برترى. يعنى شوخى‌‌ها باعث مى‌‌شوند تا فرد خود را نسبت به افراد ديگر -كه آماج شوخى هستند- برتر و بالاتر ببيند، و اين امر مايه سرخوشى‌‌اش مى‌‌شود. هابز در لوياتان در اين مورد مى‌‌گويد:[15]

«افتخار ناگهانى ميلى است كه حالاتى در چهره ايجاد مى‌‌كند كه خنده ناميده مى‌‌شوند. كه يا به واسطه‌‌ى عمل ناگهانى خود آدميان كه آنها را خوش مى‌‌آيند ايجاد مى‌‌شود، و يا در نتيجه‌‌ى ديدن چيزى بدشكل و بى‌‌قيافه در ديگران كه در مقايسه با آنهاخود را ناگهان تأييد و تمجيد مى‌‌كنند، رخ مى‌‌دهد. و خنده بيشتر خصلت كسانى است كه از توانايى‌‌هاى موجود در خودشان چندان آگاهى ندارند و مجبور ميشوند با ديدن نارسايى‌‌ها و معايت ديگران خودشان را تأييد كنند. و بنابراين خنديدن به معايت ديگران بيشتر نشانه‌‌ى جبن است. زيرا يكى از خصال واقعى مردان بزرگ كوشش براى رها كردن ديگران از احساس حقارت و خوارى است، و آنها خود را تنها با تواناترين كسان مقايسه مى‌‌كنند.»

اين نوشتار به قدر كافى روشن است و تمام مايه‌‌هاى فكرى نظريه‌‌ى تحقيركنندگى[16] جوك را در خود دارد.

ديدگاه هابز با آنچه كه فيلسوفان كلاسيك مى‌‌گفتند يك تفاوت عمده دارد. نخست آن كه حس پيروزى بر ديگرى و چيرگى در عامترين مفهوم خود با خنده و شوخى پيوند خورده است، و دوم اين كه اين پيوند همه‌‌ى انواع خنده را در بر مى‌‌گيرد. يعنى نه تنها تمام ادراكاتِ چيرگى خنده‌‌آورند، بلكه تمام خنده‌‌ها هم از اين ادراك ناشى شده‌‌اند.

نگرش هابز در مورد خنده براى قرنها بر فضاى فكرى اروپاييان چيره بود، و در پيوند با قالب‌‌هاى اخلاقى و دينى مسيحى بازتعريف مى‌‌شد. در تمام كتاب مقدس -عهد قديم و عهد جديد- هيچ اشاره‌‌ى مستقيمى به خنده‌‌ى ناشى از شوخى وجود ندارد، و در تمام دوران قرون وسطا ارباب كليسا پيروانشان را از خنده -اين وسوسه‌‌ى شيطان- بر حذر مى‌‌داشتند. به اين ترتيب نگره‌‌ى هابزى در اين بستر مساعد جا افتاد و مورد پذيرش واقع شد. چنان كه بعدها، طغيانگرانى رمانتيست مانند بودلر هم نتوانستند خود را از بند آن برهانند.

بودلر در «گلهاى رنج» (1855.م) خنده را مهمترين نمود خصلت شيطانى بشر مى‌‌نامد. ديدگاه كنونى ما در اين مورد البته بسيار تفاوت كرده است.

شواهد زيادى در مورد ارتباط خنده با احساس چيرگى وجود دارد. برگسون بخش مهمى از كتابش را به بحث درباره‌‌ى دليل خنده‌‌ى مردم به كسى كه روى پوست موز ليز مى‌‌خورد اختصاص داده است.[17] چنان كه از نوشتار وى بر مى‌‌آيد، اگر نظريه‌‌ى تحقير درست باشد، درجه‌‌ى خنده‌‌دار بودن يك جوك بايد به شدت تحقيرآميز بودنش وابسته باشد.

يكى از نخستين پژوهشهايى كه اين پيش‌‌بينى را مورد آزمون قرار داد، كارى ميدانى بود كه در آن از گروهى يهودى و غيريهودى خواسته شد تا درجه‌‌ى خنده دار بودن جوكهايى را كه قهرمانشان يهودى يا غيريهودى بود مشخص كنند. نتيجه نشان داد كه يهوديان به طور مشخص جوكهاى مربوط به يهوديان را كمتر از سايرين خنده‌‌دار مى‌‌دانند. جالب آن كه با تغيير دادن هويت قهرمانان به اسكاتلندى -كه در اروپا مثل يهوديان به خساست شهره‌‌اند- باز هم ارزيابى يهوديان تغييرى نكرد. يعنى آنها علاوه بر اين كه قوميت خود را به عنوان آماج شوخى نمى‌‌پسنديدند، تأكيد بر صفات منسوب به خود را نيز خوش نمى‌‌داشتند.[18] جالب آن كه خود اين يهوديان در خسيس پنداشتن خودشان با ديگران هم‌‌نظر نبودند، اما از ديدگاه سايرين در مورد خود آگاهى داشتند.

آزمون مشابهى كه سالها بعد با دقت بيشتر انجام گرفت، آن آزمودنى‌‌هايى متعلق به چهار مذهب مسيحى (باپتيست‌‌هاى جنوبى، كاتوليك، شاهدان يهوه، عارفان) را مورد پرسش قرار داد. نتيجه آن بود كه درجه‌‌ى خنده‌‌دار بودن جوك براى اين افراد با محتوايشان نسبت مستقيم داشت. هرچه جوك گروه مذهبى خودى را بيشتر مى‌‌ستود و گروه‌‌هاى رقيب را بيشتر تحقير مى‌‌كرد، خنده‌‌دارتر تلقى مى‌‌شد.[19]

داده‌‌هاى به دست آمده در اين زمينه به زودى به شواهدى ضد و نقيض انجاميد. آشكارترين جنبه‌‌ى اين ماجرا، اين بود كه زنان به قدر مردان به جوكهايى كه به زنان مربوط مى‌‌شد مى‌‌خنديدند، و سياهپوستان هم مشابهِ اين وضعيت را در قبال جوكهايى كه سياهان را مسخره مى‌‌كرد، داشتند. مشاهداتى از اين دست، نشان داد كه چارچوب نظريه‌‌ى تحقير با رويكرد خطى و سرراستش كمى ساده‌‌انگارانه بوده و ماجراى تحقير شدگى پيچيده‌‌تر از آن است كه در نگاه اول به نظر مى‌‌رسد.

يكى از انديشمندانى كه نظرش در رفع اين كاستىِ نظريه‌‌ى تحقير سخت مؤثر از آب در آمد، ويليام جيمز بود. او در كتاب مشهورى كه در اواخر قرن نوزدهم درباره‌‌ى روانشناسى عمومى نوشت، مفهومى به نام گروه‌‌هاى مرجع را معرفى كرد. به نظر او، هر فرد انسانى به واسطه‌‌ى ميدانى از ارتباطات بين خودش با عناصر جهان خارج، اندركنش خويش را با محيط تنظيم مى‌‌كند. اين عناصر واسطه، بسته به درجه‌‌اى كه به من متعلق دانسته شوند، مهم پنداشته مى‌‌شوند و در حوزه‌‌ى اختيارات و مالكيت من برجستگى مى‌‌يابند. به اين ترتيب هر فرد انسانى در دايره‌‌اى بسته از مفروضات زندگى مى‌‌كند، و عناصر داخل اين دايره را به خود منسوب مى‌‌داند. عناصر ريختى و بدنى زيربنايى‌‌ترينِ اين عناصر هستند. اما نمادهاى مربوط به هويت و گروه نيز در اين ميان نقش مهمى را ايفا مى‌‌كنند.

نظريات جيمز، به پيدايش مفهومى به نام گروه مرجع در جامعه‌‌شناسى انجاميد. گروه مرجع عبارت از آن گروهى از مردم جامعه هستند كه فرد خود را با ايشان همگون مى‌‌پندارد، رفتارشان را تقليد مى‌‌كند، و در آن عضويت دارد، يا آرزوى عضويت در آن را دارد!

به اين ترتيب مشكلى كه ذكرش گذشت، حل شد. يعنى مردان و سفيدپوستان به عنوان گروه مرجع در نظر گرفته مى‌‌شدند و بنابراين بخش مهمى از جوكهايى كه به طبقات فروپايه‌‌تر منسوب مى‌‌شد، اصولا توسط اين افراد به عنوان توهين به خودشان تلقى نمى‌‌شد. چون خود را به گروه مرجع متعلق مى‌‌پنداشتند و به قول ماركس، موقعيت اجتماعى‌‌شان هنوز حالت طبقه براى خود را پيدا نكرده بود.

اين نكته را نبايد از ياد برد كه هدف از تعريف جوكهاى تحقيرآميز، تخطئه‌‌ى افراد مشابه با قهرمان جوك نيست. چنان كه گفتيم، بخش عمده‌‌اى از رفتارهاى خشونت‌‌آميز نمادين در روابط بينافردى به صورت جوك و شوخى ظهور مى‌‌يابند و اينها نه تنها در صدد لطمه زدن به كنش متقابل بين افراد و تحقير طرف مقابل نيستند، كه با پالايش تنشهاى ياد شده، معنايى عكس هم به خود مى‌‌گيرند. در يك پژوهش آمارى، نشان داده شده كه 23٪ كل جوكهايى كه در جمع گفته مى‌‌شود حالت منفى دارد. يعنى به يكى از اعضاى جمع ارجاع مى‌‌شود و يكى از صفات وى را نكوهش مى‌‌كند.[20] با وجود آن كه اين جوك‌‌ها از بيرون دشمنانه و بدخواهانه ديده مى‌‌شوند، اما در روابط درون گروهى به عنوان رفتارهايى دوستانه تفسير مى‌‌گردند. به شكلى كه افراد شاخص و رهبران گروه هميشه بيش از ديگران آماج اين شوخى‌‌ها قرار مى‌‌گيرند و همگان هم اين شوخى‌‌ها را به عنوان اهميت و برجستگى فرد مورد نظر تعبير مى‌‌كنند، نه تلاش براى مخدوش كردن تصوير ذهنى از وى.

همچنين به نظر مى‌‌رسد كه شاخصهاى فردى هم در علاقه به جوكهاى داراى عنصر تحقير مؤثر باشد. بر مبناى آزمايشى كه بر 4292 نفر با سن بين 12 تا 66 سال در آمريكا انجام گرفته، چنين بر مى‌‌آيد كه مسن‌‌ترها بيشتر از جوكهاى داراى عنصر عدم تناسب و معماى منطقى لذت مى‌‌برند، و در مقابل جوانترها و افراد تندرو، جوكهاى داراى عنصر تحقير را بيشتر مى‌‌پسندند.[21]

 

 

  1. Pollio, 1983.
  2. Pollio, 1983.
  3. Bergson, 1911.
  4. .گيدنز، 1378
  5. Pollio, 1983.
  6. Fine, 1983.
  7. Klapp, 1962.
  8. Klapp, 1949.
  9. Daniels and Daniels, 1964.
  10. Fine, 1983.
  11. joker
  12. Goodchilds and Smith, 1964.
  13. افلاطون، 1334.
  14. ارسطو،1373
  15. هابز،110:1380.
  16. disparagement theory of humor
  17. Bergson, 1911.
  18. Wolff et al, 1934.
  19. La Fave, 1972.
  20. Scogin and Pollio, 1980.
  21. Santrock, 1991.

 

 

ادامه مطلب: گفتار چهارم: جمع‌‌بندى داده‌‌ها

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب