گفتار سوم: زمان و من
1. بحث دربارهی رابطهی زمان و سوژه، به اندازهی بحث دربارهی زمان و دربارهی سوژه، قدیمی است. از این رو، در اینجا بر آن خلاصهی متمرکز بر مفهوم زمانی، که در گفتارهای پیشین گذشت، چیزی نمیافزایم و تنها به آرای برخی از اندیشمندان اشاره میکنم که نقطهی ورودی سودمند را برای طرح دیدگاه زروانی به دست میدهند.
هوسرل، با آن نگاه پدیدارشناسانهاش، معتقد بود که رابطهی میان سوژه با زمان آینده، در دو وجه متمایز خلاصه میشود:[1] نخست «پروژه»، که بر عدم قطعیت حاکم بر رخدادها و ابهامِ نهفته در آینده تأكید دارد، و
دوم، «سبقت گرفتنِ پیشادراکی» که بر جنبهی پیشبینیپذیر و هنجارمندِ رخدادها در گذر زمان پافشاری میکند. این بدان معناست که ما در زمان حال، برخی از استنتاجها و برداشتها را در مورد رخدادها و چیزها به مسلم بودنِ بروز رخدادهایی در آینده نسبت میدهیم و به این ترتیب، تصویر ذهنی خویش از «جهانِ اکنون» را تثبیت میکنیم. مثلاً همهی ما با دیدن یک مکعب – که طبیعتاً در هر مقطع زمانی بیش از سه وجه از آن آشکار نیست – وجود شش وجهِ آن را مسلم فرض میکنیم، چرا که انتظار داریم و مسلم میدانیم که وجوه پنهان آن در آینده برایمان مشاهدهپذیر باشند.
برداشت دو گانهای که مورد اشارهی هوسرل است، برای نظریهپردازان جدید بسیار الهامبخش بوده است. مشهورترین کسی که از این دو انگاره از آینده تأثیر گرفت، پیر بوردیو است که مفهوم عادتواره را بر مبنای همین سبقت گرفتن پیشادراکی ساخته است. از دید او، بدیهی شمرده شدنِ نظمهای اجتماعی، ریشه در مسلم پنداشتن پیشفرضهایی دارد که از الگویی مشابه با دومین رویکرد به آینده تبعیت میکند[2].
بوردیو از این مفهوم استفاده کرد تا دو رویکرد مشهور در مورد زمان را طرد کند:
نخست) رویکرد متافیزیکیای که ریشه در تفسیر یهودی/ مسیحی از زمانِ خطی دارد و توسط نیوتون در قالب محورِ فیزیکی زمان بازتعریف شده است.
دوم) فلسفهی آگاهی و نگرش برگسونی به زمان که آن را به عنوان بُعدی از آگاهی و شناختِ تجربهمحور در نظر میگیرد.
این دو نگرش، در واقع، همان دعوای دیرپایی هستند که در عصر آگوستین و هنری به صورت جمِ عینی/ ذهنی دانستن زمان طرح شد، و در دوران نیوتون به جمِ مطلق/ نسبی دانستن زمان در ارتباط با رخدادها تکامل یافت. چنان که دیدیم، دو نگرشِ قراردادگرا و ابدیتگرای امروزین نسخهای تازه از همین بحث هستند، و نوشتار کنونی نیز تلاشی مشابه است برای برونرفت از این دوگانهانگاری بیسرانجام در مورد زمان.
از دید بوردیو، زمان محصول ضرورت سیستمها برای دست زدن به کنش است. غرضمندی، یعنی چشمداشت سیستم از آینده – که همتای انتظار در آثار لومان است – همواره در اکنون رخ میدهد، اما رو به سوی آینده دارد و به این ترتیب بروز عینی پیامدهای آن در قالب رفتار سیستم، زایش مداومِ آیندهای نامشخص – ولی انباشته از توقعها – را در برابر گذشتهای قطعی و تاریخگونه ممکن میسازد.
این حرف با آنچه در مورد ماهیت وقفهگونهی اکنون گفتیم و ارتباط آن با شکست تقارن خودمدارانه و انتخابگرانهی سیستم من، نزدیک است. از آن رو، اکنون انباشته از آزادی مینماید که انتخاب و کنش نیتمند در گسترهی آن انجام میپذیرد. در شرایط عادی، و در موقعیتی که زمان توسط زبان رمزگذاری شده، و به محوری خطی با طول و عرض مشخص فرو کاسته شده است، این اکنون و آزادی پنهان در آن به نقطهای بیقدر و ناچیز بر خطی سهمگین و عظیم مینماید. از این رو، فشارهای حاکم بر زمان، و نقشها، کارویژهها، و تعهدات اجتماعی و اخلاقیای که در نظام اجتماعی به سوژه تحمیل میشوند، باعث میگردند تا آن وقفهی مهم و گسترهی زایندهی آزادی و نیتمندی، به نقطهای در میان سایر نقاط فرو کاسته شود. نقطهای که انتخاب رفتاری من در آن، نه تنها بر اساس خواست من، که بر مبنای ضرورتهای محیطی و شرایطِ زمانه تعیین میشود. این تبدیل شدنِ امکانهای نهفته در زمان به ضرورتهای حاکم بر زمانه، امری است که در نظام اجتماعی، و در جریان زبانی شدنِ زمان، و محورگونه شدنش، و استوار گشتنش بر گذشتهای قطعی و آیندهای محتمل ممکن میگردد.
2. من، پیش از هر چیز، از مجرای کنشهای خودمختارش تعریف میشود و در جریان بهرهمندی از آزادی و شکستِ تقارنی درونزاد شکل میگیرد؛ یعنی، متغیرهایی که با اکنون و آن وقفهی زمان حال بیشترین پیوند را دارند. در شرایط اجتماعی، نظمی زبانی بر زمان حاکم میشود که خواه ناخواه باید کارکرد اصلیاش (پیوند دادن کنشهای فردی با هم، و منسجم کردن رفتارهای اجتماعی در سطحی کلان) را به انجام برساند. این بدان معناست که سلسلهمراتبی از قدرت در نظام اجتماعی تعریف میشود، و حوزههایی محدود و مشخص برای آزادی هر فرد تعیین میگردد، و گزینههای پیشاروی وی از راه رمزگذاری زبانیشان محدود و معدود میگردند، تا با این ترفند انتخابهای رفتاری وی با آنچه دیگران انتخاب میکنند همخوان باشد، و ماشین جامعه با پیچ و مهرههایی سفت و متصل به هم راه خویش را طی نماید.
این معجزه از مجرای بهرهگیری از زبان ممکن میشود. من با زبان با دیگریها ارتباط بر قرار میکند، بر اساس زبان رفتارهای ایشان را میفهمد و بر این اساس کردارهایشان را در آینده پیشبینی میکند و این گونه است که رفتارهای خویش را با ایشان هماهنگ میسازد. مهمتر از آن، از مجرای زبان است که جهان را سازماندهی و فهم میکند، و در زیستجهانِ عمومی اجتماع، که با زبانی مشترک رمزگذاری شده است، سهیم میشود. در این جریان است که من، با نهادینه کردن زبان در ذهن و تسلیم شدن به سلطهی گفتگوی درونی، شکلی اجتماعیشده از فهمیدن زیستجهان و رمزگذاری همه چیز را در قالب ساختاری عمومی برای اندیشیدن و پردازش اطلاعات درونی میکند. نهادینه شدن گفتگوی درونی کلیدی است که رمزگذاری مشابه و یکدست و محدود گزینههای پیشاروی من را به سرانجام میرساند. من دیگر در لحظهی اکنون از مجال و وقفهای برخوردار نیست که روندهای حاکم بر گیتی در آن به حاشیه رانده شده باشند. برعکس، اکنون در این شرایط به میدانی کوچک و مرزبندی شده تبدیل میشود که شماری مشخص و محدود از گزینههای رفتاری رمزگذاریشده در زبان، با سودها و زیانهای آشکار و روشنی در آن گنجانده شدهاند.
به این ترتیب، مسألهای که با زایش اکنون آغاز شده بود و زایش سوژه را امکانپذیر کرده بود، به راه حلی مصنوعی و ناکافی فرو کاسته میشود. آن مسأله، این بود که سیستم چگونه در وقفهی اکنون از دامنهی آزادی گسترده و تقارنِ سهمگینِ پیشارویش استفاده کند، و چگونه این تقارن را با انتخابی درونزاد در هم بشکند. در این شرایط، کنش سیستم وضعیتی نیتمدار و خواستمحور پیدا میکرد و از دل همین کنشها بود که من زاییده میشد. اما با زبانی شدن زمان، و تداوم یافتنِ انتزاعهایی که از اکنون ناشی میشوند، و تعریف شدن چشمداشتها و خاطرات به عنوان حالتهایی همارز، یا حتی مهمتر از اکنون، کل این مسأله دچار تحریف شد. این بار دیگر مسأله این نیست که چگونه از اکنونی همیشه حاضر و پهنهی انتخابهای فراوان و مبهمِ نهفته در آن خواست بیرون بکشیم. قضیه به سادگی به این امر منحصر شده است که چگونه از میان شماری از گزینههای محدود و مشخص – که زیر فشار نیروهای اجتماعی تعیین و به شیوهای زبانی رمزگذاری شدهاند – بهترین گزینه را انتخاب کنیم. گزینهها و معیارهای کهنی بهترین گزینه را تعیین میکند، بر مبنای مرکزی درونی تعیین نمیشوند. بلکه از خارج وامگیری شدهاند.
به این ترتیب گزینههای من در اکنون، به جای آن که از شرایط درونی من بجوشند، توسط متغیرهای کلان جامعهشناختی و فرهنگی – یا گاه متغیرهای خُردِ زیستشناختی – تعیین میشوند. من به جای آن که اکنونی انباشته از آزادی و بنابراین همواره یگانه و منحصر به فرد و پویا را تجربه کند، مقطعی زمانی را در برابر خواهد داشت که هم از نظر شمار و نوع گزینهها و هم الگوهای حاکم بر تصمیمگیری در موردشان، اموری تکرارشونده و ساختگی هستند.
به این شکل، قدرت با زمان پیوند مییابد. من از مرتبهی سوژهی انتخابگر و خداوندگار خواست عزل میشود، و به جایگاه عنصری تکراری، رام، و قابل پیشبینی در ماشین جامعه تبعید میشود. عنصری که میتوان رفتارش را تنظیم و بازتنظیم کرد، و از همه مهمتر این که به دلیل غیابِ خواستی درونزاد و مرکزی خودساخته، خصلتی تعویضپذیر و قابل جایگزینی هم دارد. از این رو، نظام اجتماعی امکانِ محاسبهی کارکردهای خود، و پردازش رفتارهای عناصرِ خویش را پیدا میکند.
3. آنچه شرحش گذشت، البته، نباید همچون نوعی توطئهی خطرناک پنداشته شود. “من” معمولاً با رویی گشاده از زبان و زبانی شدنِ زمان استقبال میکند. چرا که نهادهای اجتماعی و فضای تنگ و محدودی که برای انتخاب باقی میگذارند، در نهایت، همچون سپری در برابر تنشهای وجودی عمل میکنند؛ سپری که سیستم سوژه را از گزند پیامدهای رفتارهای غیرمجاز در جامعه مصون میدارد، و ابهامِ دشوار و ترسناک آینده را به حالاتی رمزگذاریشده و معلوم فرو میکاهد.
نظام روانشناختیای که برای پرهیز از رویارویی با عدمِ قطعیتِ کمین کرده در آینده، دستیابی به محوری جمعی برای توافق (زبان) را آماج کرده بود، به این ترتیب، شیوهای از صورتبندی معنایی خطی و پیشبینیپذیر را به زمانِ زیستشناختی تحمیل میکند. این کار، با چیرگی سبقت گرفتن پیشادراکی بر پروژه ممکن میشود.
یک راه برای بازتعریف آنچه هوسرل گفته است، تمرکز بر بعد روانشناختی مواجههی سوژه با آینده است. چنین مینماید که «من» در ارتباط با سه مقطع زمانی برخاسته از وقفهای که شرحش گذشت، رویکردهایی گوناگون را در پیش میگیرد.
در حالت عمومی، من در ارتباط با گذشته، کمترین تنش را تجربه میکند. گذشته بخشی از زمان است که تثبیت شده، قطعیت یافته، و به صورت رسوبی اطلاعاتی در ذهن سوژه آرام گرفته است. «من» میتواند این اطلاعات را تحریف، واژگونه، یا بازتفسیر کند، و بخشهای نامطلوب و تنشزای آن را فراموش نماید. در واقع، شیوهی برخورد من با گذشتهاش، بحثی بسیار جالب توجه را برمیسازد که به رابطهی فرد با زندگینامهاش بازمیگردد، و ساز و کارهای سانسور، تحریف، بازسازی و بازتفسیرِ در جریان برای بیخطر کردنِ این اطلاعات را در بر میگیرد.
آینده، تنشزاتر از گذشته است. چرا که عدم قطعیت در آن موج میزند و تنشِ انتخاب کردن آن را به عرصهای برای گمانهزنی و شک تبدیل میکند. از دید من، رویکرد هوسرل به مفهوم آینده، از این نظر ارزشمند است که برخورد من با آیندهاش را بر مبنای درجهی دغدغهزا شدنِ این آینده مورد بحث قرار میدهد.
چنان که گفتیم، آینده ذاتاً دغدغهزا و تنشآفرین است. یعنی چنین مینماید که اصولاً باید به صورتی امری مشکلآفرین، در قالب زمینهای از چشمداشتها و نقشهها و برنامهها و مجموعهای از اختلالهای محتمل در راه تحققشان تجربه شود. این را میتوان به عنوان مترادفی دلبخواه برای پروژه در نظام واژگان هوسرلی در نظر گرفت.
با وجود این، تجربهی روزانهی ما نشان میدهد که آدمیان معمولاً با آینده این چنین برخورد نمیکنند. آینده به صورت جریانی از رخدادهای پیاپی و کنترلناپذیر فهمیده میشود که سوژه مانند ناظری خنثا به تماشای آن مشغول است، بی آن که از رخدادهای نامنتظرهی آن شگفتزده شود. این شکلِ نظارهگری بی حس و «حال»، به سبقت گرفتنِ پیشاادراکی هوسرلی شباهت دارد. این رویکرد، شیوهای از برخورد با آینده است که به کمک هنجارها و انتظارهای تثبیتشده و همانگویانه بیحس و ناهشیار گشته است. سوژه در برخورد با آینده، آن را چیزی قطعی و معلوم مانند گذشته در نظر میگیرد، و این کار را به کمک تکرار کردن نظمهایی ساده، و تمرکز کردن بر تحقق این نظمها به انجام میرساند. به این شکل، آینده تنشزدایی میشود و من میتواند بدون دغدغه با آن روبهرو شود. در واقع، آنچه در برابر سوژهی مورد نظر نمودار میشود، نه خودِ آینده، که نسخهای ابتر و بسیار سادهشده از آن است که به بهانهی ترسناک نبودن، معنا زدودهشده است.
عادتوارههای بوردیویی در این تفسیر، معنایی دیگر مییابند. آنها شیوههایی هستند که نظام روانشناختی به کمکشان خود را برای دیگری پیشبینیپذیر میکند. به این ترتیب، تنش ناشی از مهمترین عدمِ قطعیتِ آینده – یعنی واکنش دیگری – به شکلی عام حل میشود. اما این حل کردن به معنای خط زدنِ صورت مسأله است نه پاسخ گفتن به آن. سوژه، با پذیرش این که بر مبنای عادتوارههایی آشنا و تکراری رفتار کند و با باور کردنِ این که دیگری هم چنین خواهد کرد، مسألهی عدم قطعیتِ رفتار درونزاد و آزادانهی دیگری در آینده را با حذف کردن آزادی این رفتار پاسخ میدهد.
آینده با این ترفند مسخ میشود و به کاریکاتوری قطعی و پیشبینیپذیر از خودش تبدیل میگردد. ناگفته پیداست که آینده در ذات خود چنین نیست. پس، سوژه در این فرآیندِ اخته کردنِ آینده، ناچار میشود تصویر خودساخته و هنجارینِ خویش از آیندهای تنشزدوده را جایگزین آیندهای اصیل کند که بیاعتنا به تمهیدهای سوژه به بازیگوشی و شگفتیآفرینی خویش ادامه میدهد، اما از جلب نظر چشمان سوژهی هنجارینی که شیفتهی تحقق پیشبینیهای سادهی خویش است، ناتوان میماند.
بیانی روانشناسانه از همین حرفها را در دیدگاه پرلز[3] در مورد زمان میتوان دریافت. پرلز از روانشناسان جنجالی نیمهی قرن بیستم بود و زندگی مدرن را دستمایهای برای ویران کردن زمان حال و پناه بردن به گذشته یا آینده میدانست. از دید او انسانها – بر مبنای این که بیشتر به پناه گرفتن در آینده گرایش داشته باشند یا گذشته – به دو گروهِ گذشتهنگر[4] و آیندهنگر[5] تقسیم میشدند. این تقسیمبندی از این نظر برای ما جالب است که شیوههای گوناگونِ تنشزدایی از زمان را نشان میدهد. شخصیت گذشتهنگرِ پرلز، معادل کسی است که نیروی خود را برای دستکاری کردن گذشته، تحریک کردن خاطرات، و بازنویسی کردن زندگینامهاش صرف میکند. شخصیت آیندهنگر، برعکس، بیشتر بر آینده تمرکز میکند و برای پیشبینی و هنجارسازی آن تلاش میکند. به این ترتیب، ارتباط سوژه با اکنون، در میان منگنهی تحریف گذشته و آینده، بازتعریف و تحریف میشود و در اینجاست که سطحی تازه از تعریف زمان گشوده میشود؛ سطحی که با شکلی جدید از سلطه بر سوژهی آزاد همراه است.
4. نظام اجتماعی بر مبنای ضرورتهایی سیستمی، عناصر انسانی خود را در قالب واحدهایی تکرار شونده، پیشبینیپذیر، و مستقر در فضای حالتی تنگ و باریک از انتخابها سازماندهی میکند. این کار از مجرای منضبط کردن سوژه و اعمال قدرت بر وی انجام میشود. جریانی که در صورت محدود کردنِ منظمِ قلبم سوژه سرکوب، و در صورت افزودن بر آن، انضباط نام میگیرد.
منِ خواهنده و انتخابگر، بر مبنای تنش زمان این سازمانیافتگی را میپذیرد و همچون واحدی در میان واحدهای دیگر اجتماعی عمل میکند. تنشی که سوژه را به پذیرش این انقیاد وادار میکند، در حالت عادی بر اساس فشارِ گذشته و آینده تفسیر میشود. گذشتهای که در واقع – بر اساس دیدگاه پیشنهادشده در این نوشتار – جز در قالب روایتی مخدوش و تحریفشده در ذهن سیستم شناسنده وجود ندارد، و آیندهای که به همین ترتیب، به روایتی و برنامهای در این سیستم منحصر است. تردیدی در این امر وجود ندارد که آینده با عدم قطعیت زورآور خود، و گذشته با دادههای خطرناک و تجربههای شرمآور یا پنهانکارانهاش، اموری ترسناک و تنشآور محسوب میشوند. اما باید در همینجا مکث کرد و پرسید اگر این دو مفهوم به لحاظ هستیشناختی واقعیت ندارند، و اگر به راستی توسط سیستم به عنوان چارچوبی عملیاتی خلق میشوند، چرا اصولاً وجود دارند؟ یعنی چرا سیستم از ابتدای کار دو مفهوم گذشته و آینده را با دلالتی چنین تنشآور برای خود تولید میکند؟
پاسخ آن است که سیستم برای گریختن از تنشی بزرگتر است که به این تنشهای كوچكتر میدان میدهد و از هراس چیزی مخوفتر از دادههای نامطلوب یا عدم قطعیت است که گذشته و آینده را برمیسازد. آن تنش بنیادینی که آینده و گذشته در پاسخ به آن ترشح میشوند، اکنون است. چرا که ارتباط من با اکنون، به راستی تنشزاست.
از سویی، من همواره در اکنون اقامت دارد. دادههای علمی، شواهد شهودی، و تحلیلهای سیستمی نشان میدهند که تنها یک اکنون در کار است، که گرانیگاه شکست تقارن است و من نیز همواره در آنجا مقیم است. از سوی دیگر، این اکنون مرکز شکست تقارن است. یعنی از سویی با ابهام و تقارن و عدم قطعیتی ریشهای گره خورده است، و از سوی دیگر سیستم سوژه ناگزیر است تقارنش را بشکند و در آن زمینه دست به انتخاب بزند. این تنش، یعنی فشارِ ضرورتی که انتخاب را میطلبد و ابهامِ تقارنی که آن را ناممکن میسازد، تنشی پایه است که من را به گریز از اکنون وامیدارد.
مدتها قبل، و در سطوحی بسیار سادهتر، در موجوداتی بسیار ناخودآگاهتر از آدمیان بود که این مسألهی تنش اکنون طرح شد، و با موفقیت در قالب خلق محور زمانِ گذشته و آینده حل گشت. سیستمهای زنده، از همان ابتدای تاریخ تکامل خویش، در اکنونی با همین ویژگیها زاده شدند و از همان ابتدا دریافتند که تنها راهِ چیره شدن بر این تنش بزرگ، فرو کاستنش به چند تنش كوچكتر است.
به این ترتیب بود که گذشته و آینده زاییده شد. سیستمها برای آن که بتوانند در اکنون دست به انتخاب بزنند، به اندوختهای از دادهها و اطلاعات نیاز داشتند تا پیامدهای انتخابهای کنونی خود را حدس بزنند و به این ترتیب رفتارهای ضامن بقای خویش – و بعدها افزایندهی قلبم خود – را برگزینند. به این شکل بود که زمانِ تاریخچهای آفریده شد؛ زمانی که ردپای انتخابهای گذشته را به همراه چارچوبی از خواستها و امیدها و پیشبینیهای آینده در خود داشت. به این شکل، آنچه در زمانِ سطح خرد بیسابقه بود در سطحی کلان زاییده شد، و آن هم محور زمان بود. چنان که گذشت، اگر برداشت کپنهاکی از کوانتوم مکانیک را بپذیریم، میتوانیم زمان را همچون اکنونی مداوم در نظر بگیریم، و نه محوری سفت و محکم و استوار. اما برای سیستمی که دست به انتخاب میزند، اقامت در چنین اکنونی ناممکن است. این سیستم ناچار است اکنون خود را همچون نقطهای از یک محور طولانی تعریف کند.
به این ترتیب، نخستین گام برای مسخ و تحریف زمان برداشته شد. فرآیندی که من را از اکنون جدا میساخت و دامنهی فراخِ گزینههای نهفته در آن – و البته ابهام و مخاطرهی ناشی از آن – را محدود میکرد، در ابتدای کار توسط خودِ سیستم انتخابگر شروع شد.
از اینجا به بعد، دیگر مسیر روشن بود. با دستیابی سیستم به گامهای جدیدی از سازمانیافتگی، و با افزوده شدن به سطوح سلسلهمراتبی سیستم، اکنون بیش از پیش، و با ساز و کارهایی پیچیدهتر و ترفندهای مکارانهتر، دچار تحریف و کژدیسی شد. این مسخ شدنِ اکنون، از سویی التیامدهندهی تنش بزرگ و سهمگینِ انتخاب در اکنون بود، و از سوی دیگر دستیابی به سازمانیافتگیهایی بزرگتر و کلانتر در سطوحی برتر را ممکن میساخت، و این سطوح خود سطوحی تازه و فضاهایی نو از انتخابگری را در اطراف خود تراوش میکردند. پیدایش زبان در سطح روانی و مرکزیت یافتن کاربرد آن در سطح اجتماعی را باید دنبالهی همین روند دانست. زبان، همزمان با محدود کردن گزینههای رفتاری سیستم و تنگ کردن دامنهی آزادیا، و مسخ کردنِ اکنون در قالب زمانی خطی، گسترههایی نو و بیسابقه از سازماندهی شناختی و خودآگاهی را نیز در برابر وی گشود. در هر گام از تکامل مفهوم زمان در سیستم انتخابگر، بهرههایی از این دست در برابر از دست رفتن بخشی از کارآیی اولیهی اکنون، درکار بوده است؛ بهرههایی که سیستم را در مسیری تکاملی به برگزیدنِ این مسیر و تن دادن به دگردیسی اکنون، و سازمانیافتگی مجددش وادار کرده است.
مسخ زمان، در سطح اجتماعی، با تحویل شدنش به مکان همراه بود. استعارههای مکانی نشانگر زمان، و تحویل شدنِ زمان به مفاهیمی مثلثاتی مانند درجه، همه نشانگر آن هستند که نظام اجتماعی به رمزگانی مستقل و دقیق برای سازماندهی زمان –یعنی همان اکنونِ تازه زبانیشده – مسلح نبوده است، و از این رو رمزگانِ حاضر و آمادهی مکانی را برای صورتبندی آن به کار گرفته است؛ رمزگانی که به خاطر پیوندش با بدنِ من، وضعیتی تثبیتشده و منظم دارد، و به قدر زمان دستخوش عدم قطعیت نیست. من، هر چند در مورد مفهوم «اینجا» نیز با تنشهایی جوراجور روبهروست اما، آن را بسیار سادهتر از زمان درک و مدیریت میکند. تفاوت اینجا و آنجا – برخلاف دیدگاه ابدیتگرایان – با اکنون و آنوقت قابل مقایسه نیست.
به هر صورت، چنین مینماید که خطی شدن مفهوم زمان به یاری زبان، زمینهای محکم را برای تحویل شدن آن به زمان فراهم آورده باشد. فنآوری ثبت و سنجش زمان، چنان که شرحش گذشت، از ابتدا با مکان پیوند خورده بود و زیر تأثیر فشارهایی که از حرکت در مکان ناشی میشد، تکامل یافت. نظریههایی هم که برای فهم زمان پرداخته میشدند، از همان ابتدا با چارچوب فهم مکان پیوند داشتند. نقطهی اوج این ماجرا، نیوتون بود که زمان را با قالبی مکانگونه صورتبندی کرد. این امر در مدل مینکوفسکی، که به درستی زمان و مکان را در هم تنیده دانسته بود، و به نادرست زمان را همچون محوری مکانی بازتعریف کرده بود، تشدید شد. اینشتین، با وجود آن که بخش مهمی از اساطیر مربوط به زمان را با نسبی گرفتن آن و برکندش از سیطرهی گذشته و آینده از میان برد، اما همچنان زمان را همچون محوری مکانی تعریف میکرد. اوج این برداشت، نگرش ابدیتگراست که آشکارا زمان را در محورهای مکانی ادغام میکند و از آن رو به نتایج جبرانگارانهاش دست مییابد.
تاریخ تحول فن زمانسنجی، و سیر دگردیسی اندیشهها در این مورد نشان میدهد که مفهوم زمان در طی تاریخ تکامل خود مدام انتزاعیتر، مکانیتر، و گسستهتر شده است. نسبی و متقارن گرفتن محور زمان، نمودی از انتزاعی شدنِ آن است، و پیوند خوردن آن با عرض جغرافیایی و تعریف شدنش بر اساس یکاهای مکانی، نمودی از مکانی شدن است. به همین ترتیب، جایگزینی ساعتهای دارای حرکت پیوسته (ساعت آبی و شنی و خورشیدی) با ساعتهای دارای حرکات گسستهی مکانیکی یا الکترونیکی را نیز باید نمودی از گسسته شدنش دانست.
زمان در این جریان خود را با ضرورتهای زمانه و ملزومات کارکردی جامعهی تعریفکنندهاش سازگار کرده است. اما این سازگاری به قیمت فشرده شدنِ اکنون در میان دو محور سنگینِ گذشته و آینده، تمرکز توجه و برنامهریزیها بر گذشته (جامعهی سنتی) یا آینده (جوامع مدرن)، و نادیده انگاشتن اکنون همراه بوده است. این امری است که آن را «توطئهی قتل اکنون» مینامم.
5. از آنچه گذشت، این چند نتیجه بر میآید:
الف) برداشت نگارنده، بر شکلی از اکنونانگاری مبتنی است. اما این اکنون انگاری با قراردادگرایی تفاوتهایی دارد. از سویی، بدان دلیل که تقارن زمان را میپذیرد، و از سوی دیگر بدان دلیل که به دنبال برداشتی رادیکال از دستاوردهای کوانتوم مکانیک، هستی را به شکلی چندجهانی، تعیننایافته، و مستقر در اکنونی شاخهزاینده تصویر میکند. در این تصویر علیت و روابط علی مردهریگی از برداشت خطی از زمان دانسته میشوند و محلی از اعراب ندارند.
ب) این دیدگاه از این نظر با ابدیتانگاری شباهت دارد که در آن زمانِ محورگونهای که بر شالودهی گذشته و آینده استوار شده باشد، نفی میشود. اما حضور چنین محوری – به عنوان دستاوردی کارکردگرایانه در سیستمهای انتخابگر، نه پیشداشتی هستیشناختی – در سطحی از سلسلهمراتب پیچیدگی سیستمها پذیرفته میشود. یعنی محور زمان محصول تلاش سیستم برای سازماندهی کردارهای خود دانسته میشود. زمان بر این مبنا امری متکثر و چند لایه دانسته میشود که در سه سطح متفاوت با زیربناهایی گوناگون ظهور میکند: از سویی، در سطح زیستی با پیدایش زمان تاریخچهای، از سوی دیگر در سطح روانی با پیدایش زبان طبیعی، و در نهایت در سطح اجتماعی بر اساس شکلگیری زمانِ اجتماعیشدهی حاکم بر رفتارها و نقشها.
پ) من، یا همان سوژهی انتخابگر، در پیوندی تنگاتنگ با اکنون شکل گرفته و تکامل یافته است، و با وجود آن که بر اساس زمان خطی سازماندهی و رمزگذاری میشود، اما همچنان جوهر درونی خود را در پیوند با اکنون حفظ میکند.
ت) روند دگردیسی و بازسازی مفهوم زمان در جریان تکامل زیستی، روانی، و اجتماعی، به قتل اکنون و فرو کاسته شدنش به گذشته و آینده منتهی شده است. این امر ناشی از تنش بزرگی است که اکنون در شکل خالص خود، برای من به بار میآورد.
قتل اکنون، یک توطئه است. این بدان معناست که برنامهای منظم، مسیرهایی روشن، و چارچوبهایی سازمانیافته برای تحقق آن وجود دارند. اما از این حرف مقصود آن نیست که قاتلی هم وجود دارد. در اساطیر اروپایی زمان را به صورت اسکلتی خرقهپوش نمایش میدهند که داس خرونوس را در دست دارد و با آن زندگی جانداران را درو میکند. در جریان توطئهی قتل اکنون نیز قاتلی جز خودِ زمان وجود ندارد. این خودِ اکنون است که به خاطر زورآور بودنِ تنشی که برمیانگیزد، تحول ساختارهای قاتل خودش را در دل خویش میپرورد.
اکنون به این ترتیب دستخوش تحریف و هنجارشدگی میشود. آن اکنونی که در قالب زمان حال در نظام اجتماعی و سطح هشیاری روانشناختی جریان دارد، در عمل چیزی جز یک داربست ساختگی و نمادین از آن اکنون دیرینه و اثرگذار نیست. تصویری رقیق از آنچه زمانی بوده و آنچه میتواند باشد، اما[6] به دلیل هنجارشدگی و پیکربندی آن در نظامی اجتماعی و ساختاری زبانی، به چیزی دیگر تبدیل شده است.
شواهد و برداشتهایی فراوان در دست است که به تداوم حضورِ آن اکنونِ راستین در زیر این لایههای نمادین دلالت دارد. چیکزِنتمیهالی نشان داده که خلاقیت ذهنی در شرایطی بروز میکند که فرد در زمان شناور میشود و جریان یافتنِ شکلی از پردازش اطلاعات را در درون خویش حس میکند، که با توقف نسبی زمان، و کش آمدن محور زمان همراه است[7]. از سوی دیگر، همواره جریانی از تمرینهای ذهنی و الگوهای از انضباط درونی وجود داشته است که در قالب نهادهایی که شکلی از «ورزش فکر» یا «بازسازماندهی خویشتن» را ترویج میکردهاند، زمانِ هنجارین و اکنونِ به قتل رسیده را آماج نقد قرار میدادهاند. مشهورترین و دیرپاترین نهادهای تاریخی هوادار این شکل از نقد، همان است که در قالب طریقتهای عرفانی یا تصوف ایرانی صورتبندی میشده است و بر ابنالوقت بودنِ صوفی و گسست از آینده و گذشته و درکِ حال تمرکز مییافته است. مکتبهایی فکری مانند ذن و تائوگرایی در خاور دور نیز رویکردهایی دیگر هستند که با شکلی مشابه، تلاشهایی مشابه را برای احیای آن اکنونِ راستین آماج میکردهاند.
نقد اساسی و مهمی که بر این راهبردهای معمولاً حاشیهنشین و گفتمانهای معمولاً تدافعی نقادِ زمانِ هنجارین وارد است، عقلگریزی معمول ایشان، و همتا گرفتنِ عقل و قتل اکنون بوده است. به همین دلیل، این گفتمانها معمولاً ساختاری تدافعی، شهودی، غیررسمی، و در نهایت مریدپرورانه داشتهاند، که آسیبشناسیهایی ویژهی خود را به دنبال دارد.
- بل، 1370 ↑
- بورديو، 1381: 211-205 ↑
- Perls ↑
- Retrospective ↑
- Prospective ↑
- Csikzentmihalyi, 1996 ↑
- Csikzentmihalyi, 1990. ↑
ادامه مطلب: گفتار چهارم: ماندن در اکنون
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب