گفتار سوم: مفهوم شكست پديده
در اين گفتار، بار ديگر به روند منطقیتر خود بر خواهم گشت و كمتر بر شواهد تجربی تكيه خواهم كرد.
خوب است كه اين گفتار را بازپرسی سوالی كه در گفتار اول مورد نظرمان بود آغاز كنم: رابطهی تجربه با جهان خارج چيست؟
برای پاسخگويی به اين پرسش، چنين عمل خواهم كرد. نخست چند گزارهی پايهای را با اشارهای -و نه ذكری- از شواهد مربوطه همراه میكنم. بعد از آنها نتيجهی مهم خود را خواهم گرفت و مفهومی را كه با نام شكست پديده مورد اشاره قرار میدهم، تعريف خواهم كرد.
الف: گزارههای منطقی-تجربی
گزارهی نخست: همهی موجودات زنده، تنها قادر به درك بخشی از حركت جهان اطراف خود هستند.
با توجه به آنچه كه برای روشن كردن مفهوم اطلاعات آمد، اين حرف نبايد چندان عجيب جلوه كند. حركت، همان است كه سرچشمهی تمام محركهای خارجی است. برای ما، تنها آن حركاتی وجود دارد كه قادر به دركشان هستيم. يعنی تنها در وازهای كه اطلاعات مربوط به تغييرات جهان خارج را درك میكنيم، بر وجود آن تغييرات آگاهيم. با توجه به اينكه ما به عنوان يك جانور پستاندار خشكیزی، الگوی خاصی از تكامل را تجربه كردهايم، طبيعی است كه در درك تغييرات محيطی دچار چندين محدوديت باشيم. اين محدوديتها، به ترتيب -از نظری به تجربی- عبارتند از:
1- ما نمیتوانيم محركهای خارجی را فراتر از محدودهی فضا-زمانی خاصی درك كنيم.
همهی ما موجوداتی هستيم ميرا و كوتاه عمر، كه بيشينه بهرهمان از عمر در حدود صد سال است. ما همگی سيستمهای بازی هستيم كه مدتی كوتاه در برابر فشار محيط برای رسيدن به تعادل ترموديناميكی با آن مقاومت میكند. همهی ما میدانيم كه اين مقاومت موقت است و مدتی كوتاه بيشتر نمیپايد. جالب اينست كه درست همان چيزی كه امكان تجربه را به ما میبخشد -يعنی پيچيدگی و خودسازماندهی- ساختار ما را هم ميرا و شكننده میسازد و از سوی ديگر مهلت ما را برای تجربه كم میكند. از اين رو محدوديت زمان تجربه، به توانايی تجربه پيوسته است. در جهانی كه دست كم تا به حال پانزده ميليارد سال عمر كرده، ما فقط توانايی برخورد با مقطع كوتاهی از كل عمر آن را داريم. در واقع تمام زمان ممكن برای تجربيات ما در برابر كل عمر گيتی، مانند مقطعی لحظهای از يك روند دراز مدت است. اين محدوديت ذاتی كه به دليل زنده بودند بر سيستم ما تحميل شده، خواه ناخواه ما را مجبور خواهد كرد تا بخش مهمی -عملا تمام- تغييرات قابل درك در جهان خارج را از دست بدهيم، و تنها جزئی اندك از آن را درك كنيم. من اين را محدوديت زمانی تجربه مینامم.
اما اين تمام ماجرا نيست. ما باز به دليل برخورداری از ساختار خاص پيجچيده و خودسازمانده خود، محكوميم تا در فضايی محدود و مورد يورش عوامل خارجی زندگی كنيم. به بيان ديگر، همهی ما به دليل اينكه زندهايم، در اصل عبارت هستيم از نوعی محلول پروتئينی در آب نمك. اين محلول كه مدتی كوتاه خصلت زندگی را در خود ظاهر میكند، فضايی اندك و محدودرا اشغال میكند،و بنابراين تنها اين شانس را دارد كه با تغييرات همسايه با فضای خاص خود روبرو شود. اين محلول آب نمك، كه ما را میسازد، مرتبا در معرض هجوم عوامل برهم زنندهی تعادلش قرار دارد. و همين عواملند كه تجربهی او را تشكيل میدهند. مشكل اينجاست كه اين محلول، و محركهای موثر بر آن، همگی در فضايی اندك گنجانده شدهاند. در ميان جهانی به اين بزرگی، كه چندين كهكشان به بزرگی كهكشان راه شيری در گوشهای از آن گنجيدهاند، ما جايگاهی واقعا ناچيز داريم. مقدار كل محركهايی كه ممكن است با ما برخورد كند و ما را متأثر كند، نسبت به كل آنچه كه در جهان وجود دارد، چيزی معادل هيچ است. آنچه كه ما به عنوان محرك درك میكنيم، تنها برشی است ناچيز، از جهانی بسيار فراخ. محركهای موجود در اين برش، خاص و ثابتند. چرا كه اين ثبوت و ويژه بودن لازمهی بقای زندگی و حفظ سيستمهای خودسازمانده موجود در آن است. از اين رو آنچه كه ما به عنوان تغييرات محيطی درك میكنيم، چيزی بسيار رقيق شده و تلطيف شده است،كه از صافی شرايط خاص زمين گذشته، و بعد به ما رسيده و ما را متأثر كرده. اين مرز فضايی حجم تجربه را از اين پس با اصطلاح محدوديت مكانی تجربه مورد اشاره قرار خواهم داد.
از همه اين حرفها میخواهم اين نتيجه را بگيرم: در جهانی كه 1016سال نوری قطر دارد، ما تنها مالك هفتاد دسیمتر مكعب هستيم. در جهانی كه پانزده ميليارد سال عمر دارد، ما تنها با هفتاد سال از آن برخورد میكنيم. ما به هيچ عنوان حق نداريم ادعا كنيم كه با تغييرات موجود در جهان خارج برخورد كردهايم. اگر بیطرف باشيم، میبينيم كه به راستی هم چنين ادعايی بیمعناست. دامنهی تغييرات موجود در جهان خارج -در همين حد اندكی كه ما درك كردهايم- آنقدر زياد است، و دامنهی امكان تجربهی ما -به لحاظ زمانی/مكانی- آنقدر اندك است، كه چنين ادعايی جز پوچی مفهومی ندارد.
2-همهی ما تنها توانايی جذب اندكی از اطلاعات موجود در محيط خود را داريم.
هركسی میتواند ادعا كند كه خارج از وازههای قابل درك برای ما، محركهای بيشماری وجود دارد كه برای ما قابلدرك نيست. رفتارشناسی و عصبشناسی نوين نشان میدهد كه چنين ادعايی، چندان هم ياوه نيست. به راستی هم محركهای فراوانی يافت شدهاند كه برای بشر كاملا غيرقابلدركند. سيستم سونار خفاشان، نمونهای از آن است. اما در اين ادعا مشكل بزرگی وجود دارد. آن هم اين است كه با فرض نامحسوس بودن اين محركها، ما از اول دست و پای خودمان را برای تجربه كردن اين تغييرات خاص بستهايم. وقتی ما از اول ادعا میكنيم كه فلان محركهای خاص وجود دارند، ولی به هيچ شكلی توسط ما درك نمیشوند، عملا ادعايمان مانند ادعای كسی است كه مدعی بود در اطراف ما هزاران جن كوچك وجود دارند كه با افتادن نگاه ما بر آنها غيب میشوند. اين ادعايی است كه به لحاظ تجربی غيرقابلرد، يا اثبات است.
با اين وجود، شواهدی فراوان از علوم گوناگون به دست آمده كه درستی همين ادعای رد ناكردنی را نشان میدهد. به خوبی میتوان تصور كرد كه جهان اطراف ما، علاوه بر تغييراتی كه ما بهشان حساسيم، تغييرات ديگری هم دارد كه از قلمرو حس ما خارج است. اين امری معقول است ولی ادعايی علمی محسوب نميشود. چون مستقيما تجربهپذير نيست. آنچه كه من در اينجا بيشتر مورد تاييد قرار میدهم، ادعايی است كه میكوشم بيشتر معقول و منطقی باشد. آن هم اين است كه ما در زمينههايی هم كه دستگاههای حسی گيرنده داريم، از درك بخش مهمی از تغييرات موجود در محيطمان ناتوانيم. اين ادعا، به سادگی با بازنگری به جداول و اعدادی كه در گفتار قبل ذكر شد، اثبات میشود.
ما جانورانی هستيم كه به امواج الكترومغناطيس شناور در محيط خود، در وازهای باريك حساسيم بينايی . ما پستاندارانی هستيم كه برای درك محركهای مكانيكی موجود در فشار و دمای خاصی تخصص يافتهايم، و به اين ترتيب قادريم تا در وازهی مشخص و كمی اين محركها را حس كنيم پساوايی . ما جانورانی خشكیزی هستيم كه به ارتعاشات هوا در دامنهای نه چندان زياد حساسيم، شنوايی ما مولكولهای محلول در هوا بو يا در بزاق خود مزه را تنها در غلظتی معين درك میكنيم. ما از بسياری از جنبههای فيزيولوژی حواس، جانورانی كماستعداد و غيرحساس هستيم. بويايی ما نسبت به سگسانان و پروانگان مانند كاريكاتوری از اين توانايی حسی است. بينايی ما در برابر خزندگان و پرندگان ضعيف و كمسو است، و قدرت شنواييمان در برابر خفاش و دلفين اصلا به حساب نمیآيد. با اين اوصاف، ما از نظر حسی هيچ چيزی نيستيم، جز نمونهای از پستانداران دارای حس معمولی و متوسط. اين موارد، چزهايی هستند كه دانش زيستشناسی میتواند در مورد بُرد حواس ما با ما بگويد.
نتيجهای كه میخواهم از اين حرفها بگيرم است است كه انسان به عنوان يك جاندار با دستگاههای حسی خاص خود، از نظر وازه محركهای قابل دركش، هيچ برتریای بر ساير جانداران ندارد. هرآنچه كه در ساير گونهها ديده میشود، در انسان نيز وجود دارد. تواناييهای حسی ما، نتيجهای طبيعی از عملكرد دراز مدت نيروهای گزينشگر تكاملی هستند. آنچه كه فضای حسی يك انسان را تشكيل میدهد، چهارچوبی است محدود و كوچك كه در مسير فرگشت دستگاه عصبی در راستهی نخستيها تكوين يافته. به بيان ديگر، هرآنچه كه ما درك میكنيم، از محدوديت ذاتی موجود در سيستمهای زيستی پيچيده، و برنامههای ژنومی تخصص يافتهی آنها پيروی میكند.
گزارهی دوم: همهی موجودات زنده تنها بخشی از اطلاعات دريافتی خود را مورد استفادهی درست قرار میدهند.
تا اينجای كار ديديم كه سيستم زنده تنها قادر به تغذيه از بخشهايی مشخص و محدود از محركهای موجود در جهان اطراف خود است. اما اين همهی ماجرا نيست. محدوديت ذاتی دستگاههای عصبی، -و كلا ساختارهای گيرنده،- توسط محدوديت ديگری در پردازش دادهها تشديد نمیشود. اين محدوديت دوم، چيز است كه در اينجا به آن خواهم پرداخت.
1-توان پردازش اطلاعات همهی ما، كمتر از توان دريافت اطلاعات ماست.
اين بدان معناست كه همهی ما بيشتر از آنچه كه بتوانيم بفهميم، اطلاعات دريافت میكنيم. اين حقيقت، مدتها است كه در فيزيولوژی حواس و عصبشناسی شناخته شده است. سيستم پردازندهی اطلاعات همهی ما عبارت است از شبكهای با پيچيدگی عظيم، از واحدهای پردازندهی خُرد، كه هريك نورون ناميده میشوند. اين واحدها، در آن هنگام كه به صورت يك كل هماهنگ عمل كنند، میتوانند زمينهای شوند برای فرآيندی شگفتانگيز به نام پردازش اطلاعات. پردازش اطلاعات، همان است كه جهان خارج را برای ما میسازد. رمز بازآفرينی حركت كلی و واقعی موجود در جهان خارج، بر ساختار درونی و حسی سيستم زنده، در همين توانش پردازشی نهفته است. هر سيستمی كه بتواند اطلاعات وارد شده به سيستم خود را بپردزد و از آن برای كنترل راههای عملردی خود استفاده كند، خواهد توانست تا تصويری از جهان خارج را در درون خود بازنمايی كند. اين دقيقا همان چيزی است كه موجودات زنده، ملياردها سال است انجام میدهند. هر موجود زنده، مانند ماشين دادهخوار و دادهگوار شگفتانگيزی است، كه مرتبا با بهرهگيری از اطلاعات محيطی، میكوشد تا ساختار خود را سازماندهی كند، يا به بيان ديگر زنده بماند.
موجود زنده، سيستمی است پيچيده كه در درون خود يك فضای فاز حسی را میآفريند. اما اين خلق تصويری از جهان خارج، همهی كاری نيست كه او انجام میدهد. موجود زنده، علاوه بر جمع آوری دادهها، از آنها برای راهبری نظام خويش استفاده میكند. مكانيسم اين راهبری و بهرهبرداری از دادهها، همان است كه پردازش اطلاعات خوانده شده است.
سازمان اطلاعاتی هر سيستم زنده را میتوان بر اساس عملكرد به دو بخش تقسيم كرد:
نخست بخش گيرندهی اطلاعات، كه عبارت است از همان دستگاههای حسی خاص، كه تا اينجا مورد بحث بود. اين بخش از سيستم، تنها وظيفهی جمعآوری، دسته بندی، و كدگذاری اطلاعات را بر عهده دارد. همهی آنچه كه در مورد توانش اطلاعاتی سيستمهای زنده و دستگاههای حسی گوناگون گفته شد، در اين قالب میگنجد.
بخش دوم، به ساختار پردازندهی اطلاعات مربوط میشود. بخشی كه وظيفهی منظم كردن و نتيجهگيری از دادههای حاصل از بخش نخست را بر عهده دارد. اين بخش، همان است كه در كل دستاه عصبی مركزی CNS را در جانداران عاليتر میسازد.
بايد در حاشيهی اين مفاهيم به دو نكته اشاره كرد:
نخست اينكه اين دو بخش، لزوما در همهی جانداران از هم تفكيك نشدهاند. در عمل تنها جانوران عالی هستند كه تمايز مشخصی را در بين سختافزار سازندهی اين دو بخش از خود نشان میدهند. در واقع در چهار فرمانرو از جانداران -يعنی آغازيان، تكزيان، قارچها و گياهان،- اين تمايز ديده نمیشود. در اين چهار فرمانرو، كه بخش مهمی از تنوع زيستی موجود بر سطح سيارهی ما را تشكيل میدهند، سيستمهايی وجود دارند كه با يك ساختار يگانه، و غيرقابلتفكيك، هردو كار مورد نظر ما را انجام میدهند. يك فاژ كه با پروتئين گيرندهی خاص خود به سطح باكتری ميزبانش میچسبد، دارد از اطلاعات بهره میبرد. ساختار فضايی سوم و چهارم پروتئين مورد نظر، حاوی اطلاعاتی است كه بر مبنای برنامهريزی ژنومی كد میشود و به فاژ امكان شناسايی سطح باكتری ميزبان را میدهد. اما اين دستگاه گيرندهی مولكولی اطلاعات، علاوه بر انجام اين كار، به پردازش اين دادهها، -مثلا ورود و تزريق ماده وراثتی ويروس به داخل باكتری- هم كمك میكند. در اينجا به سادگی میبينيم كه سازمان گيرنده و پردازندهی اطلاعات از هم تفكيك نشدهاند و با يكديگر پيوستگی تنگاتنگی را نشان میدهند. يك باكتری يا پارامسی كه گيرندههای شيميايی خاصی برای درك حضور يك مادهی غذايی -مانند قند- در محيط خود دارد هم چنين حالتی را از خود نشان میدهد. در اينجا نيز ساز و كاری كه حركت و شنای موجود را به سوی مننبع غذا هدايت میكند، نوعی ماشين مولكولی دقيق است كه خود گيرندهی مزبور از چرخ دندههای مهم آن است. در اينجا نيز مولكول گيرندهی قند، علاوه بر واكنش نشان دادن نسبت به حضور ليگاند خاص خود -قند- يك روند زنجيرهای علی را نيز به كار میاندازد كه به حركت باكتری منجر میشود.
در گياهان و قارچها هم چنين سناريويی تكرار میشود. مولكولهای كلروفيل موجود در برگ يك گياه كه در وازهی خاصی نور خورشيد را میگيرند و آن را به مواد انرژیزا تبديل میكنند، نمونههايی ديگر از اين مورد هستند. كاركرد گرفتن اطلاعات در اين مولكولها، -كه عبارت است از تغيير شكل مولكول كلروفيل در برابر نور- نسبت به كاركرد دادهآمايی آن -توليد قند- تمايز خاصی را از خود نشان نمیدهد. همان چيزی كه دگرگونی مولكول مورد نظر را موجب میشود، توليد قند را هم هدايت میكند. در واقع در اينجا نيز هنوز سيستم به قدری پيچيده نشده تا وجود دو دستگاه موازی سختافزاری را ايجاب كند.
اما در مورد جانوران وضعيت فرق میكند. مهمترين ويژگی جانوران، از زاويهی ديد اطلاعات، حركت است. جانور، موجودی است كه در محيطی ناشناخته حركت میكند، و برای دستيابی به ماده و انرژی مورد نياز خود، به جانداران ديگر محيط خود وابسته است. جانور با گياهی كه از نور تغذيه میكند، و قارچی كه بقايای آلی را میگوارد، و باكتریای كه از مواد شيميايی انرژی میگيرد تفاوت دارد. بيشتر جانوران، برای فراهم كردن دروندادهای مناسب برای ساختارشان، به تغذيه از جانداران ديگر، يا توليداتشان میپردازند. اين شيوهی خاص زندگی، نيازمند پيچيدگی و پويايیای بيش از ساير فرمانروهاست. به همين دليل هم جانوران پيچيدهترين جانداران سطح زمينند. در اين گروه از جانوران، -كه بزرگترين بخش از تنوع زيستی زمين را هم تشكيل میدهند،- داده آمايی به صورت نوعی هدف تكاملی در آمده. جانوری موفق است كه بتواند جانداران ديگر مورد نياز خود را در محيط شناسايی كند، از تكنيكهای دفاعی ويژهی آن موجودات بپرهيزد، و نسبت به كنشهای او واكنشهايی درست نشان دهد. اين بازی تكاملی و اين بازخورد مثبت، در نهايت به پيچيدهشدن روزافزون سيستمهای زندهی جانوری در مسير تكامل انجاميده است. آنچه كه در تكامل با عنوان قانون كوپ، و نيوِل[1] شهرت دارد، در جانوران با شتابی بسيار فراتر از ساير جانداران عمل میكند. شديدتر بودن اين مسابقهی تكاملی در جانوران، به افزايش توان اطلاعات گيری و دادهآمايی در سيستمهای زنده منجر شده. افزايشی كه خواه ناخواه تخصص بيشتر در سيستم اطلاعاتی موجود زنده، و تفكيك دو بخش مورد بحث را نتيجه داده است.
در جانوران، دو بخش مورد نظر از هم تفكيك شدهاند. بخشهايی وجود دارند كه به طور خاص برای گرفتن اطلاعات ويژگی يافتهاند، و بخشهايی ديگر هم هستند كه وظيفهی پردازش و نتيجهگيری از اين دادهها را بر عهده دارند. اين دو بخش، به ترتيب اندامهای حسی و اعصاب محيطی PNS و دستگاه عصبی مركزی -مشتمل بر مغز و نخاع- را ايجاد كردهاند. هرچه پيچيدگی سيستم مورد نظر ما بيشتر باشد، تفكيك اين دو بخش هم از يكديگر بهتر انجام شده، و تخصص بخشهای گوناگون آن بهتر به چشم میخورد. تا جايی كه امروز میدانيم، انسان صاحب پيچيدهترين ساختار در ميان جانوران است. شايد به همين دليل باشد كه رشد و تمايز اين دو بخش از دستگاه عصبی در انسان از جانداران ديگر چشمگيرتر است.
دومين نكتهای كه بايد مورد تذكر قرار گيرد، اين است كه تفكيك مورد بحث، با وجود كارگشا بودن و فايدهی عمليش، در نهايت بر اسا يك تقسيمبندی ذهنی استوار است. با وجود اينكه میتوان بخشهايی از دستگاه عصبی را به عنوان گيرندهی تخصص يافته، و بخشهايی ديگر را به عنوان پردازندهی تخصص يافته مورد بحث قرار داد، اما منحصر دانستن كاركرد يك بخش به يك مورد چندان درست نيست. شايد بتوان كاركرد گيرندگی را در بخشهايی از دستگاه عصبی متمركز دانست، ولی در مورد پردازش چنين كاری مجاز نيست. من در اينجا برای ساده شدن بحث و راحتتر شدن درك مطلب، بر اين تمايز پافشاری كردهام، و اين تمايز و تخصص را با سير تكاملی و پيچيدگی موجود مربوط كردهام. اين كار درست است، ولی فقط در چهارچوبی خاص مجاز است. گرفتن اطلاعات،كاری است كه آشكارا در بخشهای خاصی ا دستگاه عصبی كد میشود. ياختههای شبكيه تنها جاهای هستند كه برای درك نور تخصص يافتهاند، و و هيچ نورونی در مغز نمیتواند مستقيما نور را حس كند. همچنين آشكار است كه بو بر پوست و صدا بر بينی بی اثر است. بنابراين جدا كردن مفهوم گيرندگی را -به معنای تخصص يافتن به محرك خاص- میتوان درست فرض كرد.
اما اين گرفتن دادهها همواره با پردازش مقدماتی اطلاعات هم همراه است. شبكيهی چشم، در همان مرحلهی گرفتن نور، بر اساس چند قاعدهی ساده پردازش اوليهی محركهای نوری را انجام میدهد. همه میدانند كه خط و زاويه و حركت، چيزهايی هستند كه در خود شبكيه، و در درون ساختارهای گيرندههای تخصصی نور معنا میيابند. دستگلاه چشايی و بويايی، بر اساس ساختار گيرندههای شيميايی خود، نوعی از پردازش اوليه را به هنگام برخورد با مواد محرك خود انجام میدهند، و اين امر در مورد ساير حواس هم مصداق دارد.
نتيجه آنكه، تفكيك شدن حس و پردازسش را، به مفهومی كه گفتم، بايد همارز با تمايز يافتن گيرندهها دانست. من در ادامهی بحث، باز هم به بخش گيرنده ، و بخش پردازنده اشاره خواهم كرد، اما اين كار را با توجه به اين تبصره میكنم، كه پردازش كاركردی منتشر در همه بخشهای سيستم اعصاب -حتی در خود گيرندهها،- است. و اين گيرندههای خاص هستند كه از ساير بخشها تفكيك میشوند و تخصص میيابند.
در اين چهارچوب، میتوان دستاوردهای پژوهشی موجود در عصبشناسی را بهتر فهميد. ستگاه پردازندهی همهی جانداران، محدوديتی بيش از دستگاههای گيرنده دارد. ساختار پردازنده، به دليل پيچيدگی كاری كه بايد انجام دهد، و محدوديتهای ذاتی سختافزاریای كه با آن روبروست، از گيرندهها ناتوانتر است. گيرنده ها با وجود تمام ضعفهايشان، قادر به درك و كدبندی حجم زيادی از اطلاعات هستند. اين اطلاعات آنقدر زياد است كه مغزهای پردازندهی همهی ما هميشه در معرض بمباران اين دادهها قرار دارد. اين در فيزيولوژی مغز به خوبی شناخته شده كه يكی از مهمترين كاركردهای پردازندههای جانداران، تصفيهی اطلاعات ورودی، و حذف دادههای نامربوط و غيرلازم است. در صورتی كه اين حذف و تصفيهی ورودیها انجام نگيرد، مغز با چنان تراكمی از دادهها روبرو خواهد شد كه از پردازش درست آنها باز میماند. اين كاركرد مشهور مغز، چيز جالبی را برای ما فاش میكند. اين امر نشانگر اين است كه توان پردازش اطلاعات در مغز، از توان جذب اطلاعات توسط بخش گيرنده كمتر است. اين تفاوت توان انقدر معنیدار است كه در طول تكامل اختصاص بخش مهمی از مغز را برای كاستن از حجم دادههای ورودی توجيه كرده است. نتيجهای كه از همهی اين بحثها میگيرم، اين است: مغزها و پردازندههای موجودات زنده، تنها بخشی از دادههای ورودی را مورد تجزيه و تحليل قرار میدهند. يعنی همهی ما تنها از بخشی از اطلاعات قابل جذب خود استفاده میكنيم.
2-پردازش دادهها به دگرگون كردن ساختار اوليهی محركها منجر میشود.
در اينجا مجال پرداختن به چگونگی پردازش اطلاعات در مغز نيست. اين خود مبحثی است جداگانه، و بسيار جالب، كه نمیخواهم در اينجا با گريز زدن به آن خرابش كنم. به طور گذرا به چند نمونه از اين پردازش اشاره خواهم كرد، ولی برای پرهيز از خراب شدن يك بحث جذاب ديگر، كه شايد بعدها به آن بپردازم- از ورود به جزئيات خودداری میكنم.
مغزها، يا ساير ساختارهای سادهتر پردازندهی اطلاعات، با توجه به دادههايی كه از گيرندهها دريافت میكنند، تصويری از جهان خارج میسازند. اين تصوير، وابستگی مستقيم به گسترش و نوع فضای فاز حسی موجود دارد. هر جانداری، جهان خود را بر اساس دادههای ويژهای كه درك میكند، و در زمينهی مشخصی میسازد. هرچه دامنهی حسی موجود بزرگتر باشد، و فضای فاز حسی جاندار گستردهتر باشد، و پردازش دادهها توسط بخشهای پردازنده دقيقتر باشد، تصوير حاصل شده نمايندهی بهتری از جهان خارج خواهد بود.
اما هيچ مغزی، اين بازآفرينی جهان را خيلی دقيق انجام نمیدهد. شواهد فراوانی در دست است كه نشان میدهد اين بازنمايی جهان خارجی، به شكلی منحرف و جهتگيری شده انجام میشود. هيچ مغزی در درك جهان، بیطرف نيست. هر پردازندهای، مسئول بقای ساختاری است كه خود بخشی از آن است، از اين رو هم همواره به دادههايی كه بقايش را تضمين كنند، بيشتر توجه نشان میدهد. چشم قورباغه كه بايد مگس را شكار كند، تنها به حركت و شكل كلی حساس است، اما چشم زنبور يا ميمونی كه از گل و ميوه تغذيه میكند، به رنگ بيشتر حساس تا شكل كلی. جيرجيرك ماده، تنها در وازهای كه صدای آواز نرها تعيين میكند به صداها توجه میكند، و پروانگان به بوهايی حساسند كه از سوی جنس مخالفشان رها میشود و به جفتگيريشان كمك میكند. بايد اين حقيقت را هميشه در نظر داشت كه كاركرد دستگاه عصبی، و كلا سيستم زنده، در وحلهی اول برای هدف بقا طراحی شده است. درك محيط اطراف به بقا كمك میكند، ولی اين تنها عامل بقا نيست. اين خيلی مهم است كه همواره به ياد داشته باشيم كه هدفدستگاه عصبی، درك واقعيت خارجی نيست. وظيفهی آن، كمك به بقای گونه است.
چشم انسان، ساختاری است تخصص يافته برای درك نور و شكل. اين دستگاه پيچيده و شگفتانگيز حس بينايی را در انسان و ساير جانوران ايجاد میكند. چشم، از محيط خارج مجموعهای از محركهای نوری را میگيرد. آنچه كه بر گيرندههای شبكيهی چشم میتابد، تصويری واقعگرايانه از جهان خارج نيست. بلكه تنها آش شلهقلمكاری است كه از مليونها فوتون با طول موجهای گوناگون تشكيل يافته. اين مجموعهی درهم و برهم، در اصل عبارت است از مجموعه فوتونها ی معدودی كه از ميان عدسی نه چندان شفاف ما، گذشتهاند و توانسته اند به اطاقك تاريك شبكيه راه يابند. اين حقيقت كه مغز ما، چطور از اين درياچهی آشوبناك فوتونی جهانی تروتميز با درازا و پهنا و بلندا را استخراج میكند، يكی از جالبترين مباحث عصبشناسی است. آنچه كه ما به عنوان تصوير جهان خارج میبينيم، به هيچ عنوان چيزی نيست كه در آن بيرون وجود دارد. اين جهان ديدنی، چيزی است كه مغز خلاق ما آن را میآفريند. شواهد بيشماری وجود دارد كه به ما در درك چگونگی اين عمل كمك میكند. بيماريهای فراوانی شناخته شده كه در اثر نقصهای كوچكی در اين سيستم پردازنده ايجاد میشود، و جهان ديدنی را برای بيمار دگرگون میكند. اين دگرگونی ممكن است از تغييرات گيرندههای مخروطی رنگبين شروع شود، و تا عوارض سكتهی مغزی و مرگ نورونهای قشر پسسری كه مسئول اين آفرينشاند، ادامه يابد. ممكن است فرد جهانی معمولی را با آميزههايی از رنگها و سايههای آبی و زرد ببيند. و ممكن هم هست محيط اطراف خود را بببنيد و نتواند اجزای آن راتشخيص دهد. ممكن است بتواند تنها يك نقطهی هدف ديدش را درك كند، ولی از درك جزئيات اشيا ناتوان باشد، و ممكن هم هست همه چيز را تشخيص دهد،به جز چهرهها را.
اين شواهد، و شواهد بيشمار ديگری كه از مطالعات رفتارشناسی نتيجه شدهاند، نشان میدهند كه:
الف: جهانی كه ما درك میكنيم، بيش از آنكه نمايندهی جهان خارج و محركهای موجود در آن باشد، حاصل كاركرد ويژهی سيستم پردازندهی اطلاعات مغزمان است. ممكن است يك مار و يك كرم خاكی و يك آدم افتادن برگی را از درخت درك كنند، ولی مار آن را بشنود و كرم آن را لمس كند و آدم آن را ببيند. يك تجربهی مشترك، يعنی يك مجموعهی يگانه از محركهای خارجی، توسط گونههای گوناگون به اشكال متفاوت تعبير میشود.
ب: آنچه كه ما به عنوان تصوير جهان خارج درك میكنيم، بيش از آنكه حاصل افزودن اطلاعاتی بر اطلاعات گرفته شده توسط حواس باشد، حاصل تصفيه و حذف اطلاعات نامربوط و غيرمهم است. اينكه چه اطلاعاتی مربوط و مهم هستند و چه دادههايی بیارزشند، مطالبی هستند كه توسط برنامهريزی ژنومی موجود، فضای فاز حسیاش، و بوم خاص تكامليش تعيين میشود.
پ: بخش مهمی از عناصر موجود در تصوير جهان خارج، توسط مغز ما آفريده میشود. آزمايشات فراوانی هست كه نشان میدهد مغز آنچه را كه مايل بوده ببيند، يا لازم میدانسته ببيند، از جهان خارج بيرون میآورد. حتی اگر از آغاز چنين چيزی واقعيت نداشته باشد.
ماری كه برای ديدن تصوير ثابت يك موش، موتب سر خود را تكان میدهد، در اصل شمغول بازآفرينی حركت در يك شیء ثابت خارجی است. مار برای درك تصوير بايد آن را متحرك ببيند، و اگر موجود مورد نظرش متحرك نباشد، خود مار آن را متحرك میكند. ماری كه هنگام ديدن مشی سر خودرا تكان میدهد و به اين وسيله او را شكار میكند، احتمالا موش مورد نظر را متحرك میبيند، چون رفتارش با زمانی كه موشی در حال فرار را شكار میكند يكسان است. نكتهی مهم اينكه در اينجا مار به دليل نيازی كه به حركت دارد، حركت را در موضوع مورد علاقهاش میآفريند. برای او اهميتی ندارد كه موش راه برود يا بر جای خود بايستد، او برای شكار موش به حركت نياز دارد و اگر آن را در جهان خارج نبيند خودش آن را میآفريند.
گزارهی سوم: بازنمايی جهان خارج در همهی موجودات زنده بر اساس نيازهای آنها انجام میگيرد.
مفهومی كه در ادامه اين بحث با عنوان شكستن پديده مورد اشاره قرار خواهد گرفت، -و نقشی كليدی خواهد داشت- پيش از هرچيز بر مبنای شواهد زيستی استوار شده است. شواهد تجربی، چنانكه اشاره شد، به شدت گزارههای مورد نياز برای تعريف مفهوم مورد نظر مرا پشتيبانی میكند. با اين وجود، نقدپذيری اين عبارت همچنان در جای خود باقی است. پيش از پرداختن به تعريف مفهوم كليدی ياد شده، لازم است تا مدلی كلی از موجود زنده بر اساس گزارههای حاصل شده تا اينجا ساخته شود. مدل مورد نظر من، كمابيش با آنچه كه در نظريه عمومی سيستمها و سيبرنتيك رايج است، همخوانی دارد. در مورد صورتبندی رياضی اين مفاهيم و انتقادها و اصلاحاتی كه میتوان در مورد اين مدلها مطرح كرد، در اينجا چيزی نمیگويم. در جاهای ديگر اين مفاهيم را خيلی روشن و مفصل نگاشتهام. تلاش من در اين قسمت اين خواهد بود تا از بسط مدلی كه خواهم ساخت، رابطهی تجربه با جهان خارج را نتيجه بگيرم. روشن شدن اين رابطه، برای بازسازی فلسفهی شناخت بسيار مفيد خواهد بود. پيشاپيش تذكر دهم كه برای جمعبندی آنچه كه تا اينجا گفته شد و برای تصوير كردن مدلی ساده و كلی از سيستم زنده، ناچارم بخشی از آنچه را كه تا اينجای كار به طور مفصل گفتم، بار ديگر تكرار كنم. اين مرور شايد خسته كننده به نظر برسد، ولی برای همسطح كردن درك خوانندگان از آنچه كه تا اينجا گذشت لازم است. تمركز اصلی اين قسمت، بررسی چگونگی تخصص يافتن -و در نتيجه محدود شدن- تجربه، بر اساس نيازهاست.
- ۷۶ Cope’s & Newell’s laws: قانونى در تكامل و ديرينشناسى كه مىگويد در طول زمان ابعاد – و در نتيجه پيچيدگى- سيستمهاى زندهى جانورى افزايش مىيابد. ↑
ادامه مطلب: بخش سوم: نتایج فلسفی – گفتار نخست: مدلسازی سيستم زندهی شناسا
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب