گفتار سوم:نظام شخصیتی شاملو
نکتهی شگفت دربارهی شاملو آن است که طبقهی آشنایان نزدیک و دوستان از یک سو و مخالفان و دشمنان او از سوی دیگر کمابیش تصویری یکتا و همسان از او به دست دادهاند و خود نیز با کردارهایی که رسیدگیپذیر است، همان تصویر را تایید کرده است. یعنی اتفاقا اغتشاش و ابهامی دربارهی انگارهاش وجود ندارد. شگفتی بزرگتری که هم دربارهی او و هم در مورد استادش نیمایوشیج مصداق دارد، آن است که این تصویرِ یکدست و تایید شده با آنچه عوام دربارهاش میپندارند یکسره متفاوت است. در واقع تصویر هنجارین و مرسوم از شاملو همان است که او خود با مهارت و چیرهدستی در رسانههای عمومی میپراکند، و کامیابی بزرگش آن بود که توانست این انگارهی ساختگیِ ستایشبرانگیز و غولآسا را بر دادههای مشخص و ملموسی غالب سازد، که دوست و دشمن دربارهاش با هم یکصدا بودند.
با مرور گزارشهایی که شاملو از خود به دست داده و کردارهایش چنین مینماید که تنها یک مرکزِ تقدس -خودش را- به رسمیت میشناخته و به خاطر آن همه چیز را به خدمت میگرفته است. در عین حال، سه نیروی خارجیِ تهدید کننده میشناخت که اقتدار و جبروت این من را تهدید میکردند: سلسله مراتب اجتماعی (چه شأن دانشگاهی و چه شکوه شاهانه)، درخشش تاریخ و تمدن و فرهنگ ایرانی، و شور و گرمای ایمان دینی.
شاملو به هر دلیلی از این سه حوزه بیبهره بود. هوشمندتر از آن بود که خشکه مقدس باشد، نادانتر و آموزش ندیدهتر از آن بود که عمق و پیچیدگی فرهنگ ایرانی را درک کند، و پایگاه اجتماعی و تخصص و فرهمندیای نداشت که او را با نخبگان مستقر همسان سازد. از این رو همزمان با دشمنی و خردهگیری بر این سه منبع قدرت، رونوشتهایی سرسری از هر سه را در درون خود بازتولید کرد. ایمان قلبی و پایدارش به نظام معنایی کمونیستی چشمگیر و معنادار است، و این جایگزینی برای دین او بوده است. در نوشتههایش کلیدواژههایی مانند خلق و توده و پیکار با دلالتی کاملا دینی طنین مییابند و این وجه مشترک او با تمام مذهبیون افراطیایست که در میانهی عصر پهلوی تعصب دینی نسبت به شیعهگری را رها کردند تا تعصب دینی نسبت به مارکسیسم را جایگزین آن سازند.
شاملو در دورانهای متفاوت و بسته به فراز و نشیب امواج پسند مردم، از سوگیریهای سیاسی متفاوتی جانبداری کرده است و این کار گاه به آنجا کشیده که همزمان از چند موضع متضاد دفاع کند. بخشی از معماگونگیِ موضع سیاسی شاملو به آنجا باز میگردد که او همواره به شکلی منظم منافع شخصی خود را بر آرمانهای اجتماعی یا حزبی ترجیح داده است. شاملو به روایت مشکوک خودش در دوران نوجوانی هوادار هیتلر و زندانی شورویها، در دوران جوانی هوادار حزب توده و عضو صنعت فیلمفارسی دولتی، و در دوران میانسالی مربوط به جنبش چریکی و فرح پهلوی بوده است. پیشتر نشان دادیم که بخش عمدهی این گزارشها نادرست و آمیخته به دروغ است، اما جالب است که روایت خودش دربارهی زندگیاش تا این اندازه ناسازگون و ضد و نقیض بوده است.
حتا بعد از محک زدن زندگینامهاش با اسناد و دروغزدایی از این روایتها باز هم چنین ناسازگاریهایی به جای خود باقی میماند. چون او در دورههایی تقریبا همزمان کارگزار مطبوعاتی حزب توده و سینمای جاهلی دولتی، هوادار حزب توده و همدستِ مائوئیستهای ضدتوده، فعال سیاسی ضدسلطنتی و مشمول لطف ساواک و دفتر فرح پهلوی بوده است. این ویژگی پس از انقلاب هم ادامه پیدا میکند و او همزمان به فردوسی و عناصر ملی ناسزا میگوید و در ضمن خودش را ملیگرا میداند. سادهترین توضیح برای این تناقضها آن است که میکوشیده از تمام منابع اطرافش استفاده کند.
این بدان معناست که آن هستهی سخت بلشویکی که در سراسر عمر در شخصیت او وجود داشته، با گوشتهای فربه از عناصر ضد و نقیض فرو پوشیده میشده که بسته به موقعیت بخشهاییاش نمود پیدا میکرده است. به بیان دیگر نظام شخصیتی او گذشته از سوگیریای کلی به سمت شعارهای کمونیستی، پیکربندی منسجم و مرکزیت معنایی مشخصی نداشته است. از این نظر شاملو بیش از آن که وامدار سویههای تاریخمدار و جامعهنگر استالینیسم بلشویکی باشد، فریفتهی کیش شخصیت استالین و بزرگداشت اغراقآمیز این راهزن گرجی از خودش بوده است.
پس ماجرا تنها به موضعگیریهای ضد و نقیض و ارتباطهای همزمان او با جبهههای سیاسی رقیب محدود نمیشود، بلکه پیچیدگی موضوع لایهی دیگری هم دارد و آن هم به خودانگاره و بیانیههای شاملو دربارهی خودش مربوط میشود. جالب است که شاملو در این میان میکوشیده انگارهای از خویش را بسازد و پخش کند که با تصویر شاعری متعهد و رزمنده و ناسازگار و سرسخت همانند باشد، و این صورت آرمانیِ ادیب و شاعر از دید حزب توده بوده است. تصویری که شاملوی جوان در همان سنین پایین آن را درونی کرده و تا پایان عمر با جزئیاتی گاه ناهمساز تکرارش کرده است. اما رفتار سیاسی او به قدری سیال و نامنسجم است که حفظ و دفاع از چنین انگارهای بسیار دشوار مینماید.
بافت آرمانهای شاملو بیش و پیش از هرچیز بر ستایش از خودش و بزرگداشت مقام «شاملوی شاعر» متمرکز بوده است. از این روست که وفاداریاش به جریان چپ هرگز به ایثار و پذیرش مخاطرهی شخصی منتهی نشد و در حد شعاری باقی ماند. برای او رفیق و متحد کسی بوده که حتا به شکلی گذرا و شکننده ارتباطی با یکی از این دو متغیر مرکزی برقرار کند: نخست کیشِ شخصیت شاملو و دوم آرمانهای کمونیستی که در انقلابیگری بلشویکی و ایرانستیزی قومگرایانه تبلور مییافت.
بر اساس این متغیرها شاملو با فراغ خاطر شعرهایش را به افراد تقدیم میکرده، تقدیمهایش را پس میگرفته، دربارهی همسنگریاش با ایشان داستان میبافته، یا چنین داستانهایی را انکار میکرده، افراد را مورد حمله قرار میداده یا میستوده، و دربارهشان شایعههایی دروغین منتشر میکرده است.
اغلب اطرافیان و متحدان شاملو هم کسانی مانند خودش بودند. یعنی در این گرایش ایرانستیزانه و در دشمنیشان با نمودهای فرهنگ بورژوازی – که عملا کل فرهنگ را شامل میشود- همقسم شده بودند. غیاب تکیهگاهی در تاریخ و تمدن که بتواند سرمشق «من»ها قرار بگیرد، همواره به سردرگمی و خطاهای شناختی دربارهی جایگاه و ارج راستین «من» منتهی میشود. از این روست که در میان قومگرایانی که هویت تاریخی خود را انکار میکنند، تقریبا بیاستثنا شخصیتی مغشوشی میبینیم که ترکیبی است از خودخوارپنداری و فرودستی مفرط با خودستایی اغراقآمیز. دربارهی شاملو و اطرافیانش هم چنین الگویی را میتوان بازجست.
تصویری که شاملو از خود بر میساخت و تکثیر میکرد، چنان که دیدیم با دروغهای ریز و درشت فراوانی درآمیخته است که به سادگی با مراجعه به شواهد بیرونی و مستندات تاریخی فاش میشوند. با این همه چنین مینماید که شاملو گویی از تکرار این زندگینامهی جعلی و افزودن مداوم شاخ و برگهای تازه بدان گریزی نداشت. ستایندگانش هم چنین وضعیتی دارند و محتوایی را در بزرگداشت چاپلوسانهاش میگنجانند که اغلب رسیدگیپذیر است و با محک زدناش با شواهد تاریخی نادرستیاش آشکار میشود.
در این میان خودِ این نکته که چه کسانی در پذیرش این کیش شخصیت پیشگام بوده و بر سر آن استوار ماندهاند، جای تأمل و تحلیل دارد. چنان که دیدیم بیشتر ستایندگان پرشور شاملو در دورانی که منافعی برایشان وجود داشته به این کیش شخصیت میگرویدهاند و معمولا پس از دستیابی به موقعیتی پایدار مسیری وارونه را طی کرده و به افشاگری و تخریب شاملو میپرداختهاند. به خاطر پیشینهی مشترک و هممسلک بودن این متحدان قدیمی، این تخریب همواره ملایمتر و خفیفتر از آن بزرگداشت بوده است. از این رو انباشتی از این «افزودهی» ستایشها کیش شخصیت شاملو را زنده نگه میداشته است.
نکتهی جالب آن که پایدارترین و ایثارگرترین گروندگان به این کیش شخصیت، که بلندترین صداها و اغراقآمیزترین بیانها را دربارهی شاملو دارند، همان کسانی هستند که خود با بیشترین اغتشاش هویتی دست به گریباناند و نمایندگان گرایش قومگرا و ایرانستیز هستند. نمونهی خوبی از این افراد، عدنان غریفی است که با نوشتن داستانهای سبک دهقانی با تاکید بر قومگرایی عربی شهرتی به دست آورد و یکی از چاپلوسانهترین توصیفها دربارهی شاملو را به دست داده است. او شاملو را چنین وصف میکند:
«… آن غول زیبا به راستی که روح مجسم برجستهترین صفات انسانی بود. هیچکس بیعیب نیست، اما شاملو از جهت انسانی آن قدَر کامل بود که من به جرأت میگویم هیچ عیبی نداشت. شاملو بسیار کریمالنفس، بسیار متمدن، بسیار شجاع، بسیار جوانمرد و بسیار دوستداشتنی بود. شاملو را نمیشد دوست نداشت، از بس که ماه بود! از بس که آدم بود، از بس که واقعا و واقعا تودهها را، مردم را، دوست داشت».[1]
برای این که ارزیابیای از هویت شخصی و انسجام نظام شخصیتی غریفی به دست دهیم، خوب است چند جمله جلوتر از همین متن را هم بخوانیم. آنجا همین کسی که خود را مارکسیستِ تودهای میداند، توضیح داده که چرا در نخستین دیدارش با این «غول زیبا» دستپاچه نشده و خود را نباخته است. او میگوید از ابتدای عمر در دیدار با بزرگان و مشاهیر دستپاچه نمیشده، چون خداوند او را اینطوری آفریده است.
بعد ادامه میدهد که «نمیدانم، شاید چون در خانواده بزرگان دین بزرگ شدهام. یا شاید چون بزرگتر از بزرگان ادب را در عالم خواب دیده بودم. کسانی چون اجداد بزرگوارم: سیدالشهداء، حیدر کرار، پیامبر اکرم، که راستش صد تا از آن بزرگان را با خاک پای این معصومین عوض نمیکنم!»[2]خودانگارهی مذهبی و متافیزیکی عجیبی که یک عضو حزب توده و کمونیست دو آتشه بیانش میکند و چیزی جز نامنسجم بودن «من» و شکافهای هویتی را نشان نمیدهد.
غریفی کمی بعد حکایت میکند که چطور با همکاری شاملو داستان کلیشهای یک نویسندهی چپ را منتشر کردند. داستان دربارهی یک پسربچهی ویتنامی بود که توسط آمریکاییها شکنجه میشد و بعد کل ارتششان را به بهانهی لو دادن ویتکونگها میبرد وسط یک میدان مین و از میان میبرد. غریفی با آب و تاب شرح داده که چقدر شاملو با خواندن این داستان به هیجان آمد و چه ترفندهایی برای تبلیغ آن در مجلهی «خوشه» به کار برد. در این میان هم مدام تاکید دارد که شاملو نه کمونیست بود و نه با حزب توده پیوندی داشت.[3] اینها بدان معناست که نه تنها شاملو، که پیروانش هم با اغتشاش و ضد و نقیضهایی بنیادین در ساخت شخصیتیشان دست به گریبان بودهاند و هم دربارهی خودانگارهشان و هم انگارهشان از شاملو چنین وضعیت آشفتهای را نمایان میسازند.
یک نمودِ دیگر این تناقض در خودانگاره به ارتباط شاملو با ملیت ایرانی مربوط میشود. با هر معیار عینی که بنگریم، شاملو ایرانستیز و قومگرا و هوادار تجزیهی ایران بوده و این الگو را از نوجوانی تا پیرانهسر در او میبینیم، از هواداری از پیشهوری و حزب پشتیباناش تا ناسزاگویی به فردوسی و شاهنشاهان باستانی. با توجه به این حقیقت، شگفتانگیز است که شاملو تا این حد تمایل داشته خود را «شاعر ملی» بخواند و بین هوادارانش با چنین لقبی معرفی شود.
این لقب بدون تایید و تشویق او بیشک بر او استقرار نمییافت، و بنابراین مثل باقی بخشهای کیش شخصیتاش که توسط هواداراناش برساخته شده، پشتیبانی و مدیریت خودش را پشت صحنه داشته است. اما جالب آن که خودش وانمود میکرده چندان از این لقب «ملی» خوشش نمیآید. پزشکش میگوید نوبتی میگفته که: « آقای معروفی عنوان «شاعر ملّی» به بنده داد. من شاعر ملّی کجا بودم. عارف شاعر ملّیه که همه شعرشو میفهمن. اکثریت مردم از نوشتههای من سردرنمیارن. من کجا ملّی هستم؟»[4] آیدا هم گزارش مشابهی به دست داده و میگوید: «[وقتی به شاملو میگفتند شاعرملّی] میگفت: ولمون کنین بابا! «شاعر ملّی» کسی است مثل حافظ یا مولوی که مردم شعرهایشان را میخوانند. همه شعر مرا نمیخوانند. در این صورت من نمیتوانم شاعر ملّی باشم . […] خودش این را میگفت که شعر من حتی اغلب از سوی منتقدان هم بد خوانده و تفسیر میشود تا چه رسد به خوانندگان عادی».[5] البته در اینجا روشن است که شاملو قدری متفرعنانه خود را از مخاطبان عامی که ملت را برمیسازند برتر میشمرده و گمان میکرده اینان حرفهای عمیقش را در نمییابند. اما در نهایت انکارش دربارهی این لقب درست و بهجاست.
اما علاقهی او به این لقب تا حدودی از چشم و هم چشمیاش با دکتر حمیدی برمیخاسته است. چرا که لقب او شاعر ملی بود. اما این لقب را دیگران به او داده بودند، و نه خودش؛ و لقبی درست و سزاوار هم بوده است و نه دروغین. در حدود سال ۱۳۲۵ رسانههای کشور بی آن که از سوی کسی زیر فشار باشند یا در موجی تبلیغاتی درگیر شده باشند، به خاطر شعرهای نغزی که در مخالفت با تجزیهی آذربایجان و بزرگداشت هویت ملی میسرود، چنین لقبی به او دادند که به درستی تا دهههای بعد بر او باقی ماند.
وقتی اصرار شاملو برای «شاعر ملی» نامیده شدناش را تا سنین پیری میبینیم، به این نتیجه میرسیم که به سادگی دوست داشته لقبی زیبا و محبوب را به خود منسوب کند، بی توجه به این که دارندهی اصلی این لقب دشمن اوست، و موضع سیاسی خودش با آن ضدیت دارد. در واقع اگر سراسر زندگی شاملو را در نظر بگیریم، مهمترین جبههای که مدام بدان حمله میبرده، همین اردوی ملیگرایان بوده است. او هم با هواداران شعر کهن و شاعرانی مانند اخوان سر ناسازگاری دارد، و هم نویسندگان و مبلغانی همچون ذبیح بهروز را که به خاطر عقاید ملی تندشان شهرت داشتهاند، مورد حمله قرار میدهد. در ضمن شاملو نمایشنامهای ناموفق و کودکانه در ریشخند بهروز نوشت به نام «جیجک علیشاه» و در «کتاب جمعه» چاپش کرد.
سایر القابی هم که شاملو به خویش نسبت داده به همین ترتیب بیربط هستند. یعنی هم با رفتار او سازگاری ندارند و هم با یکدیگر همنشین نمیشوند. مثلا یک بار در گفتگویش با ناصر حریری، به راهی یکسره متفاوت رفته و «شاعر آرمانی» را در ذات خود آنارشیست دانسته و از فحوای کلامش بر میآید که از این انگاره خویشتن را در نظر داشته است.[6] در حالی که در کارنامهاش همکاری با دو تا از گستردهترین سازمانهای مخالف آزادی فردی (حزب توده و ساواک) را میبینیم که هردو دشمن قسم خوردهی آنارشیسم هم هستند.
این الگوی رفتاری نشانگر آن است که شاملو مانند بسیاری دیگر از همنسلاناش از بحران هویت رنج میبرده و این را میتوان حتا در تخلصهایش نیز دریافت. شاملو هرچند بالاخره در زمانهی ما با نام خانوادگیاش خوانده میشود، اما در دوران زندگیاش یکی از لغزانترین نامها را داشته و مدام برای خود اسم و تخلص تازه جعل میکرده است. او اولین کتابش را با نام خودش منتشر کرد. بعد اسم الف. صبح را برای خود برگزید که دست کم از نظر آوایی و موسیقای کلمه، انتخاب خوبی نیست. کلمهی صبح در قیاس با مترادفهای خوشآهنگ دیگرش مثل سپیده و سحر و بامداد بدآواترین گزینه محسوب میشود. شاملو بعدتر به این ایراد آگاه شد و بامداد را به جای آن نشاند. در این بین احتمالا متوجه نبوده که «الف بامدادی» تعبیری رکیک را به ذهن میآورد که برخی از معاصرانش به همین خاطر دستاش میانداختهاند. در نهایت هم باز به همان احمد شاملو بازگشت. در میان نویسندگان معاصر کسی را نداریم که این قدر اسم خود را تغییر داده باشد.
احتمالا همین نامنسجم بودن نظام شخصیتی در کنار تمایل به خودستایی و اصرار بر تبلیغ انگارهای متورم و عظیم از خویش، عاملی بوده که شاملو را به دروغگویی مزمن سوق داده است. در میان همهی شخصیتهای معاصر -شاید به استثنای برخی از دولتمردان معاصرمان- کسی را نمیشناسیم که تا این اندازه فاش و آشکار دربارهی خودش دروغ گفته باشد. این دروغها چندان پرشمار و درهم تنیده هستند که سراپای انگارهی تثبیت شده از او را به گفتمانی تخیلی و جعلی بدل ساخته است. تقریبا هر گزارهای که او دربارهی خود گفته یا در گوشههایی به دروغ آمیخته است و یا به کلی نادرست و جعلی است.
اما این دروغپردازی تنها به خودش مربوط نمیشده و دامنهی وسیعی از موضوعهای دیگر را هم در بر میگیرد. موضوعهایی که اغلب ماهیتی سیاسی دارند و به ایدئولوژی مارکسیستیای تکیه میکند که شاملو بدان مؤمن بوده است. سرمشقی نظری که راستگویی و سجایای اخلاقی دیگر را با برچسب اخلاق بورژوایی نکوهش میکند و دروغپردازی را به نوعی هنر سیاسی مشروع بدل میسازد.
در این راستا میتوان مشارکت فعال شاملو در حاشیهسازیها و دروغپردازیهای مشهوری را توضیح داد. او در مواردی مشهور شایعههایی را پراکنده یا خبرهایی ساختگی را منتشر کرده، که بعدتر دروغ بودناش فاش شده است. برخی از اینها به کوششهای شخصیاش برای خلق خودانگارهای مبارز و باشکوه باز میگردد و مواردی مثل جعل تقدیمنامهی شعرهایش (مثلا نازلی-وارطان) و انکار روابط فرودستانه یا شاگردیاش (مثلا با رهنما) را در بر میگیرد.
اما برخی دیگر کنشی سیاسی است و آشکارا از جنس دروغپراکنی و تبلیغات فریبکارانهی حزبی است. یکی از موارد، شایعهی به قتل رسیدن تختی به دست ماموران حکومتی است. این شایعه را نخست هواداران حزب توده بر سر زبانها انداختند و اولین رسانهای که آن را بازتاب داد، شمارهی ۴۷ از مجلهی «خوشه» بود که با مدیریت احمد شاملو چاپ میشد. بلافاصله بعد از مرگ تختی بر جلد این مجله طرحی از تختی نقش بست و کنارش این متن چاپ شد: «گل از شاخه افتاد و بر خاک خفت، شهیدان خاک، این شهیدی دیگر… !» و این بندی بود از یکی از «شعر»های شاملو. همین جلدِ غوغابرانگیز باعث شد آن شماره از خوشه توقیف شود، و وقتی که با تاخیر چاپ شد دیگر عکس تختی را با آن متن بر جلد نداشت، هرچند باز به طور تلویحی در متن مجله همان شایعه را تبلیغ میکرد. تبلیغات گسترده دربارهی کشته شدن تختی و این که او با دربار دشمنی میورزیده چندان پردامنه بود که تنها پس از چهل سال و با کوششهای پسر تختی حقیقت به کرسی نشست و آشکار شد که تختی به راستی خودکشی کرده و این موج تبلیغاتی دروغپردازانه بوده است.
اما مشهورترین نمونه از این دست، به شایعهی کشته شدنِ صمد بهرنگی مربوط میشود. امروز تردیدی وجود ندارد که صمد بهرنگی شنا کردن نمیدانسته و هنگام آبتنی کردن در رود ارس غرق شده است. کسی که همزمان با صمد در ارس آبتنی میکرده، خانوادهی صمد، و جلال آلاحمد که شایعهی قتل او به دست ساواک را نخستین بار پراکنده، همه بعد از چند سال گواهی دادهاند که قضیهی به قتل رسیدناش دروغ بوده و برای بدنام کردن ساواک و دستگاه پهلوی برساخته شده است. نکتهی کلیدی آن است که مهمترین رسانهای که افسانهی کشته شدن صمد را با آب و تاب روایت کرد، «کتاب جمعه» بود که توسط شاملو منتشر میشد. شاملو حتا ویژهنامهای در این مورد منتشر کرد و کسانی که مرگ او را ناشی از تصادف یا خودکشی میدانستند، سخت مورد حمله قرار داد.[7]
بنابراین بحث دروغگویی دربارهی شاملو از دایرهی خودشیفتگی یا فریبکاری دربارهی خویشتن خارج است و به فراتر از بزرگداشت خویش و تاسیس کیش شخصیتی بیبنیاد تعمیم یافته است. دو مورد از مهمترین دروغپردازیهای سیاسی دوران پهلوی که از سویی با قهرمانسازی (دربارهی صمد) و از سوی دیگر با قهرمانشکنی (دربارهی تختی) همراه بود، با دلایل فاش سیاسی انجام پذیرفته و در هردو هم احمد شاملو کارگزار اصلی جریان بوده است.
آن خودبزرگبینی نمایان و این بهرهجویی از دروغ اگر در جامعهای منظم و بسامان نمود مییافتند، دارندهاش را به کلاهبرداری عادی یا خودستایی مطرود بدل میساختند. اما بخت با شاملو همراه بود و در زمانهای آشوبناک زیست که ترکیب این دو عنصر نسلی نو از سیاستبازان و دولتمردان را بر صحنهی تاریخ میآورد. آنچه در واقع اختلالی شخصیتی و نقصی اخلاقی است، گاه در موقعیتهای خاص تاریخی به برگ برندهای برای سودجویان و فرصتطلبان بدل میشود، و طی دوران آشفتهای که ایران زمین از سر گذراند، بارها دیدهایم که چنین شده است.
اگر به متغیرهای عینی پایبند باشیم، میبینیم که مهمترین و برجستهترین دستاورد شاملو همین شهرتی بوده که برای خود اندوخته است. در تاریخ معاصر ما شخصیتهای بسیاری سر بر کشیدهاند که به خاطر برخورداری از استعدادی ویژه، یا سختکوشی و پیشرفت در دانشی خاص، و یا صرفا به خاطر مشارکت در رخدادهایی تاریخساز و مهم نام و ننگی اندوختهاند. تقریبا همهی این کسان بر آنچه داشتهاند و آنچه کردهاند تمرکز میکردند، و با کمی یاریگریِ بخت، شهرتی به دست میآوردند.
شاملو در این میان شخصیتی ممتاز است، چون در غیاب اندوختهای فرهنگی، تولیدی فکری، یا مشارکتی نمایان در رخدادهای سرنوشتساز، شهرتی به دست آورده که از بیشتر دارندگانِ این عناصر افزونتر است. شاملو نه اندوختهی چشمگیری از دانش و فرهنگ در اختیار داشت و نه در رخدادی مهم و تاریخی نقشی ایفا کرد. او آدمی عادی بود که مخاطرهانگیزترین ماجرای عمرش مرگ دوستش هنگام مصرف هروئین بود، و گرانترین بهایی که (احتمالا) برای فعالیت سیاسی پرداخت به چهارده ماه زندان محدود میشد، که در کمیت و کیفیت و وقوع آن حرف و حدیث بسیار است. او نه مثل فعالان سیاسی دیگر سالها را در زندان و تبعید و گریزگاهها گذراند، و نه همچون شخصیتهای ادبی و فرهنگی کولهباری از آثار اصیل و نوبنیاد را به خزانهی فرهنگ ایرانی افزود. آنچه شاملو بر آن تمرکز داشت این چیزها نبود، بلکه خودِ شهرت بود و او موفق شد در تهیای چیزهای دیگری که شهرت را توجیه میکند و ضروری میسازد، از خلأ محض شهرت بیافریند و این بزرگترین دستاوردش بود.
شاملو با ترسیم سیمایی جذاب از خود، و رسانهای کردن آن کوشید تا نوعی فرهمندی به دست آورد. در این راه به گمانم به هوش غریزی خود اتکا میکرد، و سرمشقی غربی را پیش چشم نداشت. هرچند اگر دانش بیشتری دربارهی امور دنیا میداشت، در مییافت که همزمان با او هنرمندی بازیگر به نام اندی وارهول[8] دقیقا همین کار را با کیفیت و سنجیدگی بیشتر در آمریکا به انجام میرساند.
وارهول تقریبا همهی ترفندهایی که در شاملو میبینیم را ده پانزده سال زودتر از او به کار بست، بیآن که با خشم و خشونت و بداخلاقیهای وی درگیر باشد. وارهول هم مثل شاملو بیشتر از زیرکی و موقعیتشناسی برخوردار بود تا نوآوری و استعداد هنری. هردوی اینان برای چاره کردن این کاستی، به جای عرضهی هنر خویش، خود را به عنوان هنرمند به فروش رساندند. هردو با شکل ظاهری نمایان، نام و نشان و القاب دلنشین، و انبوهی از مصاحبهها و نامهنگاریها و عکسها خود در رسانهها تکثیر کردند و به ابژهای فرهنگی پشت ویترین رسانهها بدل شدند.
بر خلاف شعرهای دلاویز کسانی مثل حافظ و بیدل که مستقل از شخصیت و سرگذشت آفرینندهشان به هر صورت در سپهر فرهنگ راه خود را میگشایند و مخاطب خود را مییابند، نوشتارهای شاملو لزوما میبایست در پیوند با یک ستارهی اجتماعی و شخصیتی مشهور پذیرفتنی گردد. بیتی از حافظ امروز هم پس از هفت قرن مسحور کننده است و حافظ از آن رو بزرگ شمرده میشود که اثری چنین ژرف آفریده است. دربارهی شاملو ماجرا برعکس است. اگر آثار او را بی شناسنامه به کسی نشان دهیم، بسیار بعید است ارزشی برای آن قایل شود. آنجا که در غیاب محتوا، ضرب و زور تبلیغاتی سیاسی برای بر کرسی نشستن اثری ضرورت پیدا کند، با فریبکاری و دغل روبرو هستیم و نه آفرینش ادبی و هنری واقعی.
نوشتارهای شاملو به خاطر اتصال به نمادی فرهنگی که شاملو از خود ساخته بود ارزشمند قلمداد میشوند، و چنین نیست که اثری تکان دهنده روی پای خود ایستاده باشد که آفرینندهاش را به مقام شاعر و ادیبی بزرگ فراز بکشد. شاملو برای به کار بستن این شعبده در جایگاهی مناسب هم نشسته بود. او به خاطر شغل اصلیاش که کارگزار مطبوعاتی بود، با رسانههای زیادی ارتباط داشت و با بسیاری از فعالان سیاسی و ادیبان معاصر همنشین بود. در غیاب اثری که خود به خود اثرگذار و نیرومند باشد، او این ارتباطها را به خبرهایی دربارهی خویشتن بدل کرد و آن را در رسانهها به جریان انداخت.
در جهانی که بر اساس قاعدهای منطقی کردارها و دستاوردها انگارههای مردمان را بر میسازد، او موفق شد به جای آفریدن دستاوردی ماندگار، انگارهای طراحی کند و آن را به جای کردار و دستاورد قالب بزند. هنرِ بزرگ او آن بود که نداشتن دستاورد را با وامگیریهایی از این و آن پنهان کرد و دعویِ انگارهای عظیم را با غوغا و هایوهوی به کرسی نشاند.
شاملو خود را شاعر، فعال سیاسی، ادیب، مترجم، پیشوای فکری و شخصیتی ملی معرفی میکرد. در شرایطی که بر هیچ زبانی جز فارسی و ترکی تسلط نداشت، سوادش در زمینهی ادبیات و سیاست بسیار محدود بود، هیچ فعالیت سیاسی منظم و موثری نداشت، و گرایشهایش آشکارا ضد منافع ملی بود. او با انتشار آثار دیگران به نام خود توانست اسم شاملو را با شخصیتهایی بزرگ و نامدار همنشین کند و به این ترتیب شهرتی برای خویش بیندوزد. از طرفی دیوان حافظ را با دخل و تصرفهایی جزئی که نشان بیسوادیاش بود به اسم خود چاپ کرد و از طرف دیگر کتابهایی مثل «دن آرام» و «گیلگمش» و «شازده کوچولو» را که دیگران ترجمه کرده بودند، بازنویسی کرد و با اسم خود به فروش رساند. در این معنی آنچه او میکرد مردمفریبی آشکار و کلاهبرداری رسوا بود، اما این کار را با مهارت و موفقیت به انجام میرساند و از این رو در هدف نهایی که دستیابی به شهرت و اعتبار اجتماعی بود، کامیاب گشت.
نخستین کسی که شاملو را با القاب اغراقآمیز ستود، اصغر ضرابی بود که مصاحبهگری نامدار و پرکار بود و با بیش از هشتاد تن از شخصیتهای ادبی و اجتماعی معاصر مصاحبهها و گفتگوهایی ترتیب داد و بیشترشان را در مجلههای «نگین» و «فردوسی» منتشر کرد. اصغر ضرابی در 1344 با شاملو مصاحبهای کرد و آن را با این عنوان منتشر کرد: «هفده ساعت گفتگو با احمد شاملو: جاودانه مرد امروز شعر فارسی». این برچسب و لقبِ اغراقآمیز در آن هنگام اعتراضهای زیادی را برانگیخت. حتا جلال آلاحمد که در آن دوره از نظر سیاسی متحد شاملو بود، آن را غلوی بیهوده دانست. باید توجه داشت که این لقبِ زرین زمانی به شاملو داده شده بود که کل آثار ادبی منتشر شده از او هم از نظر حجم و هم کیفیت ناچیز مینمود و هنوز ده سال از مرگ بهار نگذشته بود و ردپای غولهایی مانند دهخدا همچنان بر دامن ادبیات پارسی تازه بود.
این لقب به ویژه از آن رو ناجور و حتا طنزآمیز به نظر میرسد که در آن تاریخ غولهایی مانند فروزانفر و خانلری در اوج درخشش خود بودند. از این رو این تصور که «جاودانه مرد امروز شعر فارسی» احمد شاملو باشد، شاید نتیجهی قول و قراری است که مصاحبهگر با مصاحبه شونده داشته است. بخت بلند شاملو آن بود که چنین قول و قراری در زمانهاش به شکلی ناگفته میان بسیاری از مخاطبانش و او برقرار شد. شمار زیادی از مخاطبان شاملو که در شرایط عادی بختی برای ورود به میدان ادبیات جدی نداشتند، نثرهایی پلکانی و سست همسان با او مینوشتند و در نشریههای کمدوام او منتشر میکردند و به این ترتیب از لقبی همسان با حافظ و فردوسی و سعدی برخوردار میشدند، و این اندوختهی ناروا جز با قول و قراری ناروا ممکن نمیشد.
آنچه که «من»ها را به گرانیگاهی برای تولید معنا بدل میکند و حضورشان در لایهی فرهنگ را ممکن میسازد، انضباطی درونی است که زیرسیستمهای نظام شخصیتی فرد را یکپارچه میکند و او را به یک جبههی مشخص و یک موضع صریح از زایش معنا بدل میکند. به بیان مدل سیستمی زُروان، «من»ای میتواند در سطح فرهنگ حضور یابد و اثرگذار باشد که پیش از هرچیز «مرکزدار» باشد. یعنی از نقطهای در جهتی خاص فشاری به هستی وارد آورد و آنچه از زیستجهان خویش دریافت میکند را سامان دهد و منسجم سازد. بیشک در میان افراد مرکززدوده و منهای نامنسجم و از هم گسیخته هم کسانی را میتوان یافت که بنا به بخت یا مهارتی در دسیسهچینی به گرههایی اثرگذار در تاریخ بدل شده باشند. اما اینها همگی به رخدادهایی ویرانگر شبیهاند که چیزی بر معنا نیفزوده، و تنها آن را فرسودهاند. استالین و مائو که دو مرشد معنوی و مراد حزبی شاملو بودند، هردو چنین وضعیتی داشتند، و شاملو نیز به پیروی از ایشان چنین بود. شاملو را میتوان همچون نمونهای بالینی از مرکززدودگی و نامنسجم بودن «من» مورد بررسی و تحلیل قرار داد، و شرایطی که او را به قطبی اثرگذار در فرهنگ بدل کرده، همچون آسیبشناسی مقطعی تاریخی تحلیل کرد.
- غریفی، ۱۳۹۳: ۲۱۰. ↑
- غریفی، ۱۳۹۳: ۲۱۰. ↑
- غریفی، ۱۳۹۳: ۲۱۱-۲۱۲. ↑
- سالمی، ۲۰۰۲: ۲۸-۲۷. ↑
- سرکیسیان، ۱۳۹۶: ۱۹۴. ↑
- شاملو و حریری، ۱۳۸۵: ۱۸۳-۱۸۷. ↑
- فارسی، ۱۳۵۸: ۳. ↑
- Andy Warhol ↑
ادامه مطلب: بخش سوم: بستر پیرامون احمد شاملو – گفتار نخست: حلقهی کیوان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب