گفتار سوم: پیکربندی دوازده برج
چنان که گفتیم، هفت محورِ حضور، خواست، کام، شدت، توان، جهت و گوهر شاخصهایی هستند که عشق و مهر را از هم جدا میسازند و آنها را به یک جفت متضاد معنایی تبدیل میکنند. این محورها در میدانی معنایی و در سپهر فرهنگ مستقر هستند و شیوهی رمزگذاری و پیکربندی دلالتهای معنایی مهر و عشق را تنظیم میکنند. به همین خاطر مشتقها و نمودهایش در قالب روایتها و داستانها و همچنین استعارهها و نمادها نمایان میشود. هفت محور یاد شده به همراه دو ردهی مهرآیین یا عاشقانه از داستانهای شورانگیز، و همچنین چهار استعارهای که برشمردیم همگی به لایهی فرهنگی مربوط میشوند و در افق معناست که تقابل مهر و عشق را رقم میزنند.
اگر از لایهی فرهنگ به سطوح پایینی حرکت کنیم و در لایهی اجتماعی-روانی به نمودهای عینی و تجربیِ عشق-مهر بنگریم، همان الگوی رمزگذاری شدهی پیشین را در بافتی پیچیده، وابسته به زمینهای پویا از منها و نهادها بازخواهیم جست. در این حالت در مییابیم که تفکیکهای پیشینمان مثل همهی پدیدارهای فرهنگی دیگر، حاصل انتزاعها و خلق دوقطبیها و نمادپردازیهای زبانمدارانه بوده است. نمودهای عینی مهر و عشق و شیوههای تحقق این دو در زیستجهان انسانها از بستری فربه و پویا از روندهای زیستشناسانه، روانشناسانه و جامعهشناسانه بر میخیزد و به همین خاطر الگوهایی بسیار متنوع و واگرا را پدید میآورد.
این الگوها البته آشوبناک و لگام گسیخته نیستند و آنان را هم میتواند به شکلی روشمند مورد تحلیل قرار داد و تقابل میان مهر و عشق را به شکلی نو در این لایههای زیرین فراز[1] صورتبندی کرد. عشقی که در مقابل مهر قرار میگیرد، صورتی مسخ شده و ویرانه از شکل بنیادین مهر است که زیر تاثیر یک یا چند نیروی مسخ کنندهی بیرونی تغییر شکل میدهد و به چیزی ضد خود تبدیل میشود. آن نیروی بیرونی که مهر را میفرساید و تخریب میکند، ممکن است در هریک از لایههای فراز ریشه داشته باشد. شاید قاعدهای قدرتمدار و نهادین باشد که همچون هنجاری اجتماعی یا قید و بندی حقوقی و مذهبی جلوه میکند، یا از سرمشقی فرهنگی در پیکربندی معنا برخیزد، یا از گرههایی روانشناختی و عواطف و هیجاناتی زیانکارانه (مثل خشم و حسد و ترس) ریشه بگیرد، و چه بسا که از اختلالی عصبی-هورمونی در سطح زیستی ناشی شده باشد.
در هر حال آنچه که در تمام این موارد مشترک است، شکل سرزنده و نیرومند و پویا و اصیل مهر است که کارکردش پیوند دادن و ایجاد همافزایی و افزایش مستمر قلبم است، و در مقابلش عشق قرار میگیرد که همیشه در لبهی دگردیسی به نفرت و کین قرار دارد و همراه با پیوستن، گسست هم ایجاد میکند و قلبم را در عینِ افزودنِ موقت، در نهایت کاهش میدهد. باید توجه داشت که مهر و عشق یک جفت متضاد معنایی (جم) میسازند که در گذار از لایهی زیستی-روانی به اجتماعی-فرهنگی معنادار میشود. اما هریک از اینها قطب مقابل خود را در دایرهی عواطف و هیجانها داراست. به شکلی که مهر با کین (در سطحی روانشناختی) و عشق با نفرت (در سطحی اجتماعی) مقابل و ضد است. تفاوت اما در آنجاست که مهر و کین اغلب به همین تبدیل نمیشوند. در حالی که عشق و نفرت به سادگی به همدیگر در میغلتند.
تحلیل مدارهای قدرت استیلاگر، چارچوبهای مفهومی دروغآمیز، عقدههای روانی آسیبزا و وضعیتهای فیزیولوژیک بیمارگونهای که مهر را به عشق بدل میسازد، به بحثی مفصل و جداگانه نیاز دارد که اینجا مجالی برایش نیست. با این حال با قدری دقت در همین نشانهشناسی حاکم بر تمایز این دو، بخش مهمی از این زمینههای زوالآور را میتوان دریافت. هریک از این نقاط تمایز بر اساس پیوند با مفهومی کلیدی تعریف میشود که همچون گرانیگاهی تعیین کننده ساختار و آرایش نیروها در زیستجهان را مشخص میسازد.
به همان ترتیبی که تا اینجای کار پیش رفتیم، دوازده شاخص سودمند برای تفکیک مهر از عشق در سطح اجتماعی-روانی را نیز با دوازده نماد برجهای فلکی رمزگذاری میکنیم. این دوازده شاخص بر چهار سطح فراز قرار میگیرند و هر سهتایشان با یکی از استعارههای مسخ کنندهی مهر و یکی از سطوح فراز پیوند برقرار میکنند. هفت مفهومی که در سطح فرهنگی مهر و عشق را از هم تفکیک میکرد هم در اینجا اهمیت دارند و این دوازده شاخص در اصل از ترکیب آن هفت مفهوم برآمدهاند.
نخست: حضور در برج بره:
مهر حضور دیگریِ دلخواه را همچون نوعی برکت درمییابد، در حالی که این حضور در محضر عشق نوعی ضرورت است. منای که مهری به دیگری دارد، حضور او را همچون تجربهای شگفت درک میکند و از این رو بر تفاوت که بنمایهی اصلی شگفتی است تکیه میکند. منِ عاشق اما از زاویهای به کلی متفاوت به موضوع مینگرد. از دید او شباهتاش با دیگری است که اهمیت دارد. از این رو تکرار را میجوید و مییابد. دلدار برای عاشق همچون امری مزمن و یکنواخت و همیشگی جلوه میکند، چرا که او در سرمشقی تکاملی در جستجوی صورت مثالی معشوق است، و نه وجود عینی و گیتیانهاش.
در مقابل، چشمِ مهرانگیز دیگری را همواره همچون امری یکسره نو و تازه قلمداد میکند و هرآنچه که هست – و همیشه پویاست- را مینگرد. دلدار برای دلدادهای که عاشق است، مزمن میشود و اعتیادی با حضورش درتنیده میشود. در حالی که دلدادهی مهرانگیز از حضور دلدارش برخوردار میشود و این بهرهمندی با آشناییزدایی دایمی از او همراه است. برای عاشق حضور دلدار پیشفرضی بدیهی و لازم است که لذت چندانی بر نمیانگیزد، اما غیابش همچون فراقی رنجبار جلوه میکند که تاب آوردناش آزارنده است. در مقابل برای مهرانگیز غیاب دلدار وضعیت عادی است –چرا که اصولا در حالت عادی دیگری نزد من غایب است- و حضور است که ویژه و خاص مینماید. به همین خاطر حضور دلدار سرچشمهی لذت و غیابش خنثاست.
دوم: خلوت در برج گاو:
قدما عشق را از آن به عشقه تشبیه میکردند که مانند این گیاه انگل، میزبان خود را در آغوش چندان میفشارد که باعث زردی و پژمردگیاش شود. تفسیر رایج از این نامگذاری آن بود که عشق آن عشقهایست که درخت عاشق را زرد و نزار میسازد. اما تعبیری دیگر از آن نیز ممکن است و آن این که عاشق دربارهی معشوق چنین کند. عاشق به خاطر وسواسی که در برخورداری از حضور معشوق دارد، میکوشد تا در همهی لحظهها و تمام امکانهای در دسترس با وی باشد. این بدان معناست که کوشش برای یکپارچه کردن زیست جهان عاشق و معشوق، به چسبندگی بیمارگونهی این دو به هم میانجامد. نتیجهاش آن است که حریم خصوصی هردو از بین میرود و فضای دو نفرهای که ضامن زایش مهر بود، به نوعی حفرهی آشفته بدل میشود که دیگر من و دیگری در آن از هم تفکیک پذیر نیست، و قواعدش هم تنها با خواست و میل و ارادهی روانشناسانه تعیین نمیشود. یعنی آن فضای شفاف و ویژهای که از ارتباط دونفره پدید میآمد، با ادغام دو حریم خصوصی به نوعی مغاک تبدیل میشود که نه کاملا یکنفره است و نه یکسره سهنفره، و با این حال بین هردو نوسان میکند، و بیشک دیگر دو نفره نیست.
من در زیستجهان خود با سه رکنِ پایه رویاروست که عبارتند از من و دیگری و جهان. دیگری همواره در قالب دیگریها و همچون امری متکثر و بسشمار تجربه میشود، و در مقابل من هستندهای همواره تکینه و یگانه است. به همین خاطر نوع ارتباط با این دو یک جور دوقطبی فراگیر را بر میسازد. در زمینهی جهانی که بیشعور و بیهدف و ناهوشمند است و خارج از دایرهی ارتباط، من میتواند با خود یا با دیگریها ارتباط برقرار کند و در این حالت حریمی خصوصی یا فضایی عمومی را پدید میآورد. همنشینی من با من همان است که خلوت نامیده میشود و مقابل ارتباط اجتماعی با دیگریهاست که همانا جلوت است. ارتباط من و من نمونهی خالص سپهر روانشناختی است و پیوند با دیگریها که همواره در بستر نهادها صورت میپذیرد، وضعیت عادی در لایهی اجتماعی است.
مهر در میانهی این دو پدیدار میشود. در آنجا که پای دیگری در میان است، اما هنوز دیگریهایی به میدان نیامدهاند. به خاطر غیاب روابط نهادی و مصون ماندن از مداخلهی نفر سوم، پیوند مهرآمیز به مشتقی از ارتباط من و من شباهت پیدا میکند و در سطح روانشناختی مستقر میشود. هرچند در لبهی این سطح و مماس با لایهی اجتماعی واقع میشود. به این خاطر ارتباط دلدار و دلداده در اصل درحریم خصوصی و در ساحت خلوت جای میگیرد.
تداوم مهر به مدیریت این فضای دیریاب و حفظ این خط مرزی وابسته است. دلدار و دلداده در صورتی مهر را به شکلی پیوسته تجربه خواهند کرد که بتوانند خلوتهای فردی خود را در حوزهای با هم سهیم شوند و نوعی خلوتِ دونفره پدید آورند. فضایی که دشواریاب و پیچیده است. چرا که خلوت در حضور دیگری تمایل پیدا میکند تا به افق دیگریها درغلتد و به امری اجتماعی بدل شود. به این شکل قلمرو مهر آن جایگاهی است که از خلوت شخصی فاصله گرفته و یک دیگریِ ویژه را در خود جای داده است، اما از ورود به عرصهی دیگریها پرهیز میکند و در برابر گیر افتادن در تار و پود روابط اجتماعی و هنجارهای نهادین مقاومت میورزد.
مهرانگیز این فضای پیچیده و کمیاب را میشناسد و آن را پاس میدارد. عاشق اما اصولا آن را درک نمیکند و همچون نوعی خلوتِ محض من-من یا جلوتِ من-دیگریها تفسیرش میکند. از این رو میکوشد تا آن را به نوعی تک نقطهی حاصل آمده از ادغامِ عاشق و معشوق فرو بکاهد، و همزمان سعی میکند با جای دادناش در سپهر روابط اجتماعی تضمینی برای دوامش دست و پا کند. به این ترتیب نوسان ارتباط میان یک نفره (یا خلوت، که اصولا ارتباط نیست) و سه نفره (یا جلوت که ذاتا خصوصی نیست) رخ میدهد و مجالی به شکلگیری و گسترش فضای خصوصی نمیدهد.
عاشق میکوشد در سراسر حریم خصوصی معشوق سهیم شود و وی را در کل پیکرهی قلمرو شخصیاش وارد کند. چنین کاری هم ناممکن است و هم نامطلوب. چون به منتفی شدن آزادی شخصی، مختل شدن رکنِ من –در مقام ستون زیستجهان- و از خود بیگانگی میانجامد. به همین خاطر هم چسبندگی عاشق به معشوق خیلی زود به امری ملالآور و تحملناپذیر بدل میشود و هم عاشق و هم معشوق را به تنگ میآورد.
مهرانگیز در مقابل به تفکیک زیستجهانها آگاه است و خلوت شخصی خویش و حریم خصوصی دیگری را به رسمیت میشناسد. به همین خاطر نه میکوشد کل زیستجهانهای دلدار و دلداده را با هم ادغام کند، و نه از قید و بندهای نهادی برای این اتصال بهره میگیرد. او این نکته را میفهمد که تنها عامل پیوند دهندهی زیستجهانها مهر است و از این رو چیزی فراتر از آن را لازم نمیبیند. همچنین این را درک میکند که من و دیگری در نهایت دو سیستم مجزا و مستقل و خودبنیاد هستند و مهر «ارتباطی» در میانهی این «دو» است، نه کورهای برای ذوب کردنشان در هم و ایجاد «یک» مادهی بسیط درهمآغشته.
مهر به همین خاطر در فضاهایی حدی به جریان میافتد که خصوصی هستند، هرچند دیگر خلوتِ محض یک نفره محسوب نمیشوند. نقاطی که منها از خلوت خویش برمیکشند و با دیگری خاصی به اشتراکش میگذارند، بیآن که آن را مشمول روابط نهادی سازند و اصول تکرار شوندهی لایهی اجتماعی را بر آن سوار کنند. فضاهای برآمده از مهر به همین خاطر تخصص یافته، ویژه و مشخص هستند و با دقت مرزبندی شدهاند. ممکن است در مهر میان دلدار و دلداده این حریم به پیوندی جنسی و هماغوشی مربوط شود، یا در مهر غیرجنسی میان دو دوست و همکار به قلمروهای تفریح و کار و فعالیتهای دیگر گره بخورد. در هر حال مهر در آن باریکهی انباشته از معنایی مستقر میشود که از خلوت خروج کرده، اما هنوز به جلوت وارد نشده است.
عشق اما انحصارجوست و مستبد، و سراسر حریم خصوصی من و دیگری را در بر میگیرد. به همین خاطر نه تنها آن فضای حایل ظریف را در نمییابد و به رسمیت نمیشناسد، که با کوشش برای درآمیختن خلوت و جلوت هردوی این حریمها را مختل میکند. عاشق هم در سطح اجتماعی رفتاری شالودهشکن و عجیب و غریب و ناهنجار دارد، و هم در لایهی روانشناختی با عدم تمرکز و وسواس و آشفتگی دست به گریبان است. ارتباط میان من و من در خلوت است که مرکزدار شدنِ «من»ها را ممکن میکند و قلمروهای مرزبندی شدهی مشخص با قواعد هنجارین معلوم در سطح اجتماعی است که خویشکاریها و اهداف و آرمانهایش را صورتبندی میکند و به عینیت میرساند. عشق این همه را ویران میکند تا نوعی یکپارچگی انتزاعی و دست نایافتنی را جایگزینشان کند. در این معنی عشق نوعی سرطان ارتباطی است که به درهم ریختگی حریم خصوصی و عمومی و فروپاشی مرز میان لایهی روانی و اجتماعی منتهی میشود.
سوم: جم در برج دوپیکر:
مهر نیرویی است که میان من و یک دیگریِ ویژه به جریان میافتد. یعنی در سرشت خود امری است دونفره. به همین خاطر است که در اساطیر ایرانی جلوهی زمینی مهر را در قالب جمشید میشناختهاند، که نامش یعنی دوتایی، و جفت. زادگاه مهر آن نقطهی زودگذر و یگانهایست که من و دیگری ارتباطی ویژه و پرمعنا برقرار کردهاند، و هنوز این رابطه به اندرون شبکهی قواعد هنجارین و ارتباطهای نهادین مکیده نشده است. مهر در این معنا بر لبهی دو بخشِ خرد و کلان از سلسله مراتب فراز نشسته است. مهر مانند خورشیدی که آسمان شبانهی مرموز را از زمینِ روشن و سرزنده جدا میسازد، لایههای زیستی-روانی (که با «من» پیوند خورده) را از لایههای اجتماعی-فرهنگی (که جایگاه نهاد است) جدا میسازد.
مهر حامل عمیقترین شکل از ارتباط من و دیگری است، و به این خاطر به تعبیری خشت اول و رکن بنیادینِ روابط اجتماعی است. اما همچون علتالعللی که بیرون از معلولهایش نشسته باشد، همچون آفریدگاری پس نشسته بر اورنگ آسمانیاش، بر همان لبهی باریک میان سطح روانی و فرهنگی مستقر میشود. در آنجا که ارتباط شکل گرفته، اما هنوز به ارتباطات بدل نشده است، و من و دیگری با هم پیوند خوردهاند، اما پیوندشان بر دیگریها آشکار نشده و در معرض دستکاری پیوندهای دیگران با دیگران قرار نگرفته است. مهر به این ترتیب نمونهی غایی و آرمانی ارتباط دونفره است. مبنایی که برسازندهی نظمهای اجتماعی است، اما از پیامد محدود کننده و مستبدانهی این نظمها مصون است.
آنگاه که مهر به درون روابط اجتماعی مکیده شود و در تار و پود چارچوبهای نهادی استقرار یابد، در معرض این مخاطره قرار میگیرد که به عشق تبدیل شود. این البته همواره رخ نمیدهد. چه بسا مهرهایی که پس از برنشستن در شبکهی روابط اجتماعی، بخشی از شور و گرمای خود را در حفرههایی بازمانده از آن روابط دونفرهی آغازین حفظ کنند. و چه بسا که مهر با دگردیسی یافتن به ارتباطی سازنده و سودمند، اما حسابگرانه و سنجیده، به نوعی همکاری اقتصادی برای تولید و پرورش فرزند تبدیل شود، که این روند عادی و طبیعیِ امور است و همان مسیری است که به لحاظ تکاملی جفتهای پرشورِ شیفتهی همدیگر را در همان مدت کوتاهِ غلیانهای هورمونیشان به پدر و مادرهایی وظیفهشناس تبدیل میکرده است.
اگر مهر –معمولا در قالبی بذری نارس و ناپخته- در شبکهی روابط اجتماعی مکیده شود، و همچنان شور و گرمای خود را حفظ کند، احتمالا به عشق دگردیسی خواهد یافت. عشق شکلی از مهر است که از مهر تهی شده باشد. شکلی از رابطهی دونفرهی آغازین است که دیگر دونفری در آن باقی نمانده باشند. بر خلاف مهر که در لبهی ساحت خرد و کلان مستقر است، عشق یا به پایین و یا به بالای این مرز در میغلتد. عشق یا یک نفره است و در سطحی روانی همچون نوعی خودشیفتگی، ستمگری، یا وهم و خیال تبلور مییابد، و یا سه نفره است و در سطحی اجتماعی در قالب روابطی نهادین و هنجارین صورتبندی میشود.
در حالت نخست با غایبسازی دیگری، مسخ من و جوش دادن وهمانگیزِ این دو به هم ممکن میشود، و در حالت دوم لازم است که با هیجانهایی منفی مثل حسد و غیرت و کین و ترس و نفرت پیوند بخورد. چرا که ارتباط دلدار و دلداده در سطح اجتماعی به امری خانوادگی تبدیل میشود که شالودهاش را قوانین جمعی حاکم بر خانوار تعیین میکند و نه انتخابهای ارادی و پویای دو طرف، و غایتش تولید و پرورش فرزند است، و نه بالیدن قلبم من و دیگری به شکلی همافزا. به همین خاطر در هر دو حال عاشق باید معشوق را مرزبندی کند، لذتِ برخاسته از او را به خود منحصر سازد، و شکلی از بند و بستهای رسمی و قانونی را بر ارتباطهای دیگری با دیگران سوار کند. به همان ترتیبی که دیگری نیز دربارهی من همچنین خواهد کرد.
گذار از وضعیت دو نفره به یک-سه نفره، به معنای پایان گرفتن مهر دو نفره است. در اساطیر کهن جمشیدِ دوگانه در آن هنگام که با قدرت سیاسی هولناک و مغزخواری مثل ضحاک رویارو میشد، شکست میخورد و زمانی که از میان با اره به دو نیم میشود، جان میسپارد. جفتی که به جمع تبدیل شود یا به دوتا «یک» تجزیه گردد، دیگر جفت نیست و اوج مهر تنها در جفت است که حضور دارد.
این نکته البته به جای خود باقیست که مهر در شبکههای روابط اجتماعی هم وجود دارد. منها گروهها و سازمانها و نهادها را همچون ماهیتی تشخص یافته دوست میدارند، و مهری به دیگریها در جمعها حس میکنند. با این حال اگر به همین الگوها هم دقیق بنگریم، در مییابیم که مهرهای افراد به همدیگر در جمعها، همواره به مهرهایی دو نفره افراز میشود و از این دوقطبیهای من-دیگری بر میخیزد، و از سوی دیگر گروهها و سازمانها و جمعها را همچون شکلی انتزاعی از نوعی دیگریِ تعمیم یافته در نظر میگیرد و بر این مبنا به شکلی یک طرفه بدان مهر میورزد.
یعنی آنچه که در ارتباط عاطفی هیجانی با خانواده، قبیله، همشهریان، و وطن رخ میدهد، اگر تعمیمی انتزاعی و تخیلی نباشد، در نهایت مهری است پرشمار که به تعداد تک تک اعضای خانواده، یکایک همشهریان، و همهی هموطنان جاری است. مهرهایی متکثر، متنوع و متداخل با هم که هریک یگانه و منحصر به فرد هستند. اگر این مهرها –که همگی دونفره و جفت هستند- با هم همنشین شوند و همافزا گردند، من به جمعهایی تشکیل شده از دیگران مهر خواهد ورزید. اما نباید دچار خطای انسانریختمداری شد و فرض کرد که وطن و شهر و دین و قبیله و خانواده به واقع تناسخهایی از یک دیگری واقعی هستند که میتوانند همچون دلداری انسانی حامل و موضوع مهر قرار بگیرند.
مهر ایزدی است هزار چشم و دههزار گوش، و این تنوع و تکثر دیگریها را در مییابد. مهر ایزدی بوده که نگهبان خانمانهای آریایی قلمداد میشده و اولین خداوندی است که به معنایی ملی قلمروی جغرافیایی (ایرانویج، ایران زمین) را نگهبانی میکند. به همین خاطر است که به هزار چشم و ده هزار گوش نیاز دارد. چرا که جلوههای گوناگون مهر به شمار دیگریهایی است که موضوع مهر قرار میگیرند، و اینها را نمیتوان جمع بست و یک کاسه کرد و همه را در یک ظرف جای داد.
عشق اما چنین میکند. عشق یک چشمِ خیره و یک گوش بسته دارد. عشق به سادگی ارتباطش با دلدار را به ارتباطش با نهاد تعمیم میدهد. چرا که دلدار از همان ابتدا همچون شخصی مستقل به رسمیت شناخته نشده است. دلدار یا زائدهای و مخلوقی در وهم من بوده، و یا موضوعی برای قردادهای اجتماعی. به همین خاطر حسی که عاشق تجربه میکند امکان تعمیم به میدانهایی از این دست را دارد. حس متعصبانه و داغی که مردمان دربارهی ایل و مذهب و وطن و خانوادهی خود تجربه میکنند، اغلب عشق است. به همین خاطر با نابینایی، عواطفی منفی مثل کین و خشم و ترس، و آمادگی برای ابراز خشونت همراه است. مهر چون جزءنگر است و ویژهکار و روشنبین، از موهبت عشق برای یکسره هجوم بردن و یکباره جانبداری کردن برخوردار نیست. مهر آفتابی است که چیزهای بسیار را در پرتو خویش روشن میسازد، و عشق شبانگاهی است که هر چیزی را در ظلمت خود به همهی چیزهای دیگر شبیه مینماید.
چهارم: تفاوت در برج خرچنگ:
دربارهی هستی به آن شکلی که هست، چیز چندانی نمیتوان گفت. چرا که هرآنچه بر زبان آید، رمزگانی زبانی است و با آنچه که بیرون از این پیلهی نمادین جای گرفته، فاصلهای دارد. با این حال دو قضیه را دربارهی هستی میتوان پذیرفت. نخست آن که این هستی هست، و دوم آن که پویاست. یعنی وجود واقعیاش مستقل از ما و پویایی همیشگی و ناپایداریاش را بنا بر شواهد و شهودهای گوناگون میتوان پذیرفتنی قلمداد کرد. در این بافت، جای توجه دارد که مهر با پذیرش اصل پویایی هستی و عشق با انکار آن پیوند خورده است.
اگر اصل پویایی را بپذیریم، هرآنچه به عشق نسبت دادیم به باد فنا میرود. تنها با فرض ثبات است که موضوع نگاه خیره همسان قلمداد میشود، و تنها با پیشداشتِ اینهمانی هرچیز با خودش در گذر زمان است که امکان ادغام من و دیگری و افزون شدنِ چسبندگی عاشقانه فراهم میآید و جوش خوردگی انگاره و خودانگاره مجاز شمرده میشود.
اما هم من و هم دیگری در مقام هستندههایی که هستند و پویایی دایمی دارند، این ثبات، آن ادغام و جوشخوردگی برآمده از آنها را ناممکن میسازند. مهر به این نکته آگاه است و از این رو دلدار و دلداده همچون دو مسیر پویای متقاطع خود و دیگری را تجربه میکنند. این وضعیت در مقابل ادراک عاشق قرار میگیرد که خود را خطی مستقیم و صاف میپندارد و دیگری را نیز، و خواهان برهمافتادگی این دو خط موازی فرضی است.
آنکس که مهری در دل دارد، دیدن تفاوت را تاب میآورد و میپذیرد که دیگری با او متفاوت است، و علاوه بر آن دیگری با خودش هم در آینده متفاوت خواهد شد. مهر با پذیرش و در آغوش کشیدن تفاوت گره خورده است. به همان ترتیبی که عشق شیفتهی شباهت است و به دنبال راههای برای مهار دگرگونی و انکار تغییر میگردد. مهر همچنان که مانند ایزدی خورشیدی با گردونهاش بر گردون میتازد، نوری است آفتابسان که هم دگرگونیهای چیزها را روشن میسازد و هم خود در این روند دگرگون میشود. در مقابل عشق به بتی سنگی شباهت دارد که سکون و ایستایی و تغییر نکردن را تقدیس میکند. مهر آن آفتاب خوبان است که باعث میشود اندرون حافظ بجوشد، و عشق به سایهی عنایتی شباهت دارد آن که شور و شوق را از بین میبرد و منحل میسازد. مهر ایزدی ایرانی است و برنشسته بر اورنگی روشن در بیشهای مقدس و انباشته از جانداران رنگارنگ، در حالی که عشق دیوی است مصری که در برهوت معبدی خالی و تاریک برای بزرگداشت خویش به هیچ خیره شده است.
مهرانگیز با مجاز شمردن پویایی و پذیرفتن تغییر، ارتباط با دلدار را همچون نوعی رقص دونفره میبیند. چرخشی و تحرکی همیشگی و اغلب غیرقابل پیشبینی، که در عین حال میتوان روی هماهنگیاش و زیباییاش حسابی باز کرد. در مقابل عاشق با انکار دگرگونی پیوندش با معشوق را به نوعی همبستری در تابوتی مشترک فرو میکاهد. آن که مهر دارد شباهتها را خلق میکند و برای این کار بر تفاوتها تکیه میکند، ولی آنکس که گریبانش به دست عشق است، شباهتها را پیشفرض میگیرد تا از تفاوتها بگریزد. مهر قدم به قدم با پیشروی دلدار و دلداده در مسیری مشترک، میبالد و رشد میکند، و همزمان اشتراکها و تفاوتهایی رنگارنگ را از دل خود بیرون میزاید. بر خلاف عشق که میکوشد دلدار و دلداده را جایی متوقف کند و از تحرکشان جلوگیری کند، مبادا که در جریان جنبیدنهایشان از هم فاصلهای بگیرند. از این روست که مهر همراهی و همگامی است، در حالی که عشق پایبندی است و قید.
پنجم: قدرت در برج شیر:
ارتباط میان من و دیگری در رابطهی عاشقانه با تار و پود مدارهای قدرت در آمیخته است. چون عشق ارتباط را به مرتبهی اجتماعی بر میکشد و آن را به امری سه نفره تبدیل میکند. از لحظهای که سومین نظر از ارتباط خصوصی و عاطفی من و دیگری آگاه شد، در آن مداخله خواهد کرد و آن وحدت دو نفرهی پیشین به امکانهایی تجزیه میشود که با صفآرایی دو تن در برابر نفر سوم مشخص میشود و هستهی مرکزی ظهور مفهوم قدرت را تشکیل میدهد. عشق از این رو شکلی نهادین، هنجارین و اجتماعی شده از مهر است که آغشته با مدارهای قدرت است. اگر مهر به شکلی متین و درست به این عرصه گذر کند، همچنان شکلی از مهر –اما نه آن مهر عمیق دو نفره- را در سطح اجتماعی نیز بازتولید خواهد کرد و آن را به قرارداد اجتماعی و عهد و پیمانی جمعی بدل خواهد ساخت.
اما عشق مدعیِ آن گرما و عمق رابطهی دو نفره نیز هست و بنابراین چیزی فراتر از عهد و پیمان مهرآمیز را میجوید و میخواهد. اما این ارجی که دعویاش طرح شده در شرایط اجتماعی امکان تحقق ندارد و از این رو با مجموعهای از فریبها و نمایشها و ریاکاریها جایگزین میشود. عشق با خریداری کردن معشوق، با نمایش اجتماعی عاطفه، و با رمزگذاری زبانی و مرزبندی انحصارجویانهی ارتباطهای دیگری میکوشد خود را همچون تناسخی از مهر وانمود کند.
در میان این دو، عشق است که در سطح اجتماعی حضور دارد و از این رو توسط ساز و کارهای نهادین پردازش میشود. از این رو هنجارهای اجتماعی و قواعد مدنی و رسوم و عادتهای جمعی تنها به عشق قلاب میشوند و آن را به رسمیت میشناسند و در چرخههای سیستمی خود به کارش میگیرند. چنین است که در فرهنگ عمومی عشق جایگزین مهر میشود و همچون غاصبی بر اورنگ زیبای وی برمینشیند.
مهر با دقت و احتیاط از ورود به میدان اجتماعی پرهیز میکند. مهر نیازی به ورود به این عرصه ندارد، چون در نهایت تمام روابط اجتماعی پایدار و نیرومند شالودهای مبتنی بر مهر دارند، خواه بر مبنای محبت و عاطفهای مثبت سازمان یافته باشند و خواه چارچوب عهد و پیمان به خود بگیرند. با این حال این ارتباطهای مهرآمیز همه دو نفره است و در لبهی امر اجتماعی جای میگیرد و پیشتر نمیرود. آنچه از این حد گذر میکند و به لایهی نهادهای سه نفره وارد میشود، عناصری متمایز است که به سطح اجتماعی تعلق دارد و ارتباطهایی جمعی را شامل میشود که حامل قدرت هستند و به این ترتیب به کلی با ارتباط مهرآمیز ناب دو نفره تفاوت دارند. مهر خشتهای پایهی شکلگیری نهاد را فراهم میآورد و همچون پشتوانهی در پس پرده تداوم و استمرارشان را تضمین میکند، اما چندان خردمند است که گامی دیگر پیش نمیگذارد و به دایرهی روابط نهادین و محاسبات قدرت وارد نمیشود.
عشق اما چنین میکند. عشق اصولا با گذار از سطح روابط دو نفره و جهیدن به دایرهی نهاد است که اعلام حضور میکند و سیطرهی خود بر ارتباط دونفره را ممکن میسازد. نهادها عشق را در شبکهی روابط قدرت مدار خود جای میدهند و مانند هر عنصر دیگری پردازشاش میکنند. به این ترتیب عشق از ارادهی دیگری و میل من برکنده میشود و عاشق و معشوق را به رمزگانی اجتماعی تبدیل میکند. ترفندی که برای تبدیل کردن دلدار و دلداده به زن و شوهر ضرورت دارد، و رسوبی و ماندهای از سطح روانشناختی را حفظ میکند و شبیه به مهر رمزگذاریاش میکند تا ضامن این ارتباط نهادین باشد.
به همین خاطر در ارتباط عاشقانه دو طرفِ درگیر با عدم تعادلی در قدرت روبرو هستند، و اصولا قدرت در تنظیم روابط عاشق و معشوق نقشی تعیین کننده بر عهده میگیرد. خواه قدرت شاهانهای باشد که در میان خسرو و فرهاد تمایز ایجاد میکند و شیرین را به یکی مایل و از دیگری رویگردان میسازد، و خواه قدرت ایل و خاندان که لیلی را از مجنون جدا میکند و او را به رعایت اصولی جمعی ناگزیر میسازد.
این در حالی است که در رابطهی مهرآمیز اصولا ورود به میدان قدرت انکار میشود و دلدار و دلداده در کرانهی این رود خروشان میایستند و بدان گام نمینهند. از ویس و رامین گرفته تا رستم و تهمینه و از بیزن و منیژه گرفته تا شکلِ بازسازی شدهی یوسف و زلیخای سالخورده، همگی فارغ از روابط اجتماعی و اغلب در تضاد و بیتوجهی به آن است که ارتباط دوسویهی مهرآمیز خود را تعریف میکنند و تنها با این شرط به آن تداوم میبخشند. چون مهر در افقی پدیدار میشود و میپاید که ارتباط من و دیگری از قدرت عاری باشد و در غیاب نفر سوم، این شرط برآورده میگردد.
ششم: لذت در برج خوشه:
ارتباط مهرآمیز و همچنین صورت مسخ شده و دگردیسی یافتهاش که عشق باشد، در نهایت از میل زاده میشوند و تکیهگاهشان آنجاست. مهر با این پیشفرض ناگفته همراه است که دیگری همچون میدانی برای زایش قلبم عمل خواهد کرد و به همین خاطر شایستگیِ دریافت قلبمِ من را نیز دارد. اگر دیگری مایهی رنج و بیماری و ناتوانی و پوچی شود، به همین اندازه ناخوشایند و نادلچسب و نفرتانگیز جلوه خواهد کرد. زیبایی وعدهی لذت است و هستهی مرکزی زایش مهر برخورد با امر زیباست، که در شکل طبیعی و سرزندهاش خود به خود علاوه بر لذت با قدرت و معنا و تندرستی نیز همنشین و همراه است.
مهر این گرانیگاه مرکزی لذت را در ارتباط به رسمیت میشناسد و آن را رصد میکند. بازیهای میان دلدار و دلداده از این رو لذتبخش و شادمانه و سرزنده و خوشایند هستند و در گذر زمان پیچیدهتر و بغرنجتر میشوند و بر دامنه و عمق خود میافزایند. غیاب روابط نهادین در رابطهی مهرآمیز بدان معناست که در اینجا میدانی آزاد از تابوها و قواعد هنجارین پدید میآید که تجربهی خویشتن و دیگری با شکلی تازه در آن ممکن میشود. به همین خاطر است که بخش عمدهی ارتباطهای تعیین کننده و سرنوشتساز در زندگی افراد به ارتباطهای مهرآمیزشان مربوط میشود و در همین حیطهی انباشته از لذتِ امن و خصوصی جای میگیرد.
عشق از سوی دیگر در زیر سیطرهی قواعد نهادی قرار دارد و هرچند به ظاهر از قبولشان شانه خالی میکند، اما در نهایت جایگاه خود را در آن عرصه قرار داده است. از این رو ارتباط عاشقانه امری تکراری، یکنواخت و ملالآور است که سایهای از لذتِ اندرکنشهای نخستین را در خود بازتولید میکند، بی آن که در زایش امری نو و گسترش دادن آن بذر نخستین کفایتی داشته باشد. رابطهی عاشقانه در نهایت رمزگذاری اجتماعی امری عمیقتر است که به صورتی بیانناپذیر در پشت مرزهای امر اجتماعی پنهان شده و با مهر پیوند دارد. با ورود روابط مهرآمیز به عرصهی اجتماعی، آن مهر پیشین که هدفش لذت بود بیاعتبار میشود و بقای نوع همچون غایتی نو جایگزین آن میگردد. عشق روایتی است که این تغییر هدف را میپوشاند و تحریف میکند. طوری که گویی چیزی دگرگون نشده و همچنان همان مهر است که در دایرهی نهاد به حیات خود ادامه داده است. آن مهر البته میتواند چنین کند، اما تنها با رها کردن بدنهی لذتمدار خود و طرد ناحیهی خصوصیاش به این وضعیت دست مییابد و این به معنای رها کردن پیکرهی اصلی مهر است و بسنده کردن به بخشهایی خاص و حاشیهای از آن، که اعتماد و پیمان اجتماعی را پشتیبانی میکند و داربستی محکم برای شکلگیری خانواده به دست میدهد. مهر در حالت عادی این گذار را به انجام میرساند و ارتباطی دو نفرهی خصوصی لذتمدار را به ارتباطی سه نفره و خانوادگی و زادآورانه بدل میسازد. اما روشن است که جذابیت حالت دوم از اولی کمتر است و از این رو نهاد به نیرنگی دست مییازد و با مضمون عشق وانمود میکند که این همان است و چیزی تغییر نکرده است.
هفتم: آزادی در برج کمانگیر:
آن کس که مهر در دل دارد، دلدار را دوست دارد و این بدان معناست که افزایش قلبم او را -همچون افزایش قلبم خودش- هدف میگیرد و میخواهد. بارزترین نشانهی ظهور مهر آن است که قلبم دیگری مانند قلبم من در دایرهی خواست و اراده مرکزیت پیدا میکند و کردارها و اهداف شخصی با آن چفت و بست میشود. شرط تحقق چنین وضعیتی دیدن دیگری، به رسمیت شمردن محور مستقل قلبم در دیگری و کوشش برای بالیدن و نیرومند شدن دیگری –جدای از وضعیت من- است. یعنی مهر خود به خود انحصارجویی و تنگنظری و مرزبندی را منتفی میسازد. هر جایی که دلداده بکوشد قلبم دیگری را ذیل قلبم خودش تعریف کند، یا اولی را به دومی مشروط سازد، از مدار مهر خارج شده و به عرصهای غیراخلاقی از بازیهای برنده-بازنده ورود کرده است. خواه صورتبندی مفهومی چنین خطایی عشق باشد، یا چیزی دیگر.
مهر در این معنا نوعی از کنش متقابل انسانی با دیگری را رقم میزند که بلندنظرانه، بردبارانه، و آمیخته با نیکخواهی است و به شدت بر محور مفهوم آزادی سازمان یافته است. مهر در این بستر هم بر دیگری و هم بر دیگران گسترش مییابد و از هر ظرف و قالبی سرریز میشود. در ارتباط میان دلدار و دلداده، مهر باعث میشود که نیکخواهی من برای دیگری و میل به افزودن بر قلبم او به فراسوی ارتباط متقابل ویژهای که با من دارد تعمیم یابد. یعنی مهرنگیز آن دلدادهایست که برای افزون بر قلبم دلدار میکوشد، خواه حیطهی دریافت و به جریان افتادن این قلبم به خودش ارتباطی داشته باشد یا نداشته باشد.
به همان شکلی که مهر بر یک پل ارتباطی میان دلداری و دلدادهای محدود نمیماند، به یک ارتباط جفت یکتا هم فرو کاسته نمیشود. مهر بر خلاف آنچه که افلاطون در مهمانی میگفت، یکه و تکمنظوره نیست. یعنی چنین نیست که به ازای هر دلداری دلدادهای خاص وبه ازای هر دلدادهای دلداری یکتا وجود داشته باشد. این نکته البته بدیهی است و روشن، که مهر پویا و چالاک و جنبشگر است و نه در نقطهای بر ارتباط ساکن میماند و نه در فردی خاص. من همواره به دامنهای از دیگریها مهر میورزد، و این مهر تا وقتی که در قالب ارتباطی دو نفره سازمان یافته باشد و شرطهای مهر را برآورده سازد، ویژه و منحصر به فرد است، هرچند هرگز یکتا نیست.
دلداری که مهر انگیزانندهاش باشد، به همین خاطر، علاوه بر برخورداری از برکت حضور دیگری، از خودِ مفهوم مهر نیز بهرهمند است و این بدان معناست که همچون گرانیگاهی برای سازمان یافتگی و همگون مرکزی برای تمرکز مدارهایی پرشمار و گوناگون از مهر عمل میکند. هر ارتباط مهرآمیز دونفره و ویژه است، و هریک بخشی از زیستجهان من و دیگری را در بر میگیرد. نه من میتواند کل مهر خود را بر دیگریای خاص بار کند، و نه دیگریای یکتا تاب و توانِ برآورده ساختن همهی خواستهای برآمده از میل و مهر را دارد. به همین خاطر هر منای همواره نسبت به دامنهای از دیگریها طیفی از مهر را ابراز میکند و از ایشان مهری به همین اندازه ویژه و خاص را دریافت میکند. اما این ویژه بودن مهر به دونفره بودناش مربوط میشود، و نه تک بودناش.
مهرانگیز این حقیقت بدیهی دربارهی مهر را میبیند و میپذیرد، و عاشق آن را نادیده میانگارد و انکارش میکند. به همین خاطر دلدادهای که مهری در دل دارد، مهر دلدارش به دیگران را امری نیکو و ارجمند میشمارد، و خود نیز این آزادی را حس میکند که به هرکس هر مهری که سزاوار است را ابراز کند. چرا به یگانگی جوهر مهر در عینِ تکثر تجربیاش آگاه است. یعنی میداند دلداری که تجربهی بیشتری در مهر ورزیدن داشته باشد، هم همچون موضوع مهر سزاوارتر است و هم در مقام پاسخگوی مهر خردمندانهتر و درستتر رفتار میکند. مهرِ میان دلدار و دلداده از این رو منحصر به فرد و ویژه است که هریک آن را از میان دامنهای از گزینههای ممکن و در دسترس انتخاب میکنند، و بر سر ایجاد میدانی دو نفره به توافق میرسند. اگر قرار باشد دو تن گزینهی دیگری جز همدیگر نداشته باشند و به هر دلیلی قدمگاه مهرشان در صحن دیگران ویران شده باشد، دیگر انتخابی در کار نیست و به همین ترتیب جایی برای مهر باقی نمیماند.
عاشق اما این نکته را در نمییابد. عشق به تضمینی نیازمند است و این را در اجبار و انحصار و محدودیت میجوید و مییابد. عاشق میکوشد ارتباطهای مهرآمیز معشوق را قطع کند و او را منزوی سازد، و خود نیز به انزوایی مشابه تن در میدهد. اما این کار که هم نادرست است و هم غیرطبیعی، اصولا برای منهای عادی و تندرست ناممکن است و تنها با اجباری بیرونی یا مهار کنندههایی درونی تحقق پیدا میکند. به همین خاطر دیر یا زود هم عاشق و هم معشوق زبانههایی از مهر را به سوی دیگریهایی غیرمجاز روانه میسازند، و این در چارچوب اخلاق زاهدانهی عشق، همچون خیانتی در معشوق و گناهی در عاشق جلوهگر میشود، به جای آن که بالیدن طبیعی مهر و شاخه دواندن خجسته و ارزشمند میل در فضایی تندرست قلمداد شود.
عشق به همین خاطر وسواسآمیز است و به روانپریشی پهلو میزند. عاشق در این گمان است که ناقص است و تنها و تنها یک معشوق خاص میتواند او را کامل کند، و در مقابل ادعای کمال بخشیدن به وی را نیز دارد. از این رو آماج عشق همچون منبعی تمامشدنی و چیزی پایانپذیر جلوه میکند. عاشق مدام مراقب است که مبادا به دیگریهایی جز معشوق نگاهی عاشقانه بیندازد، و با حسدی سوزان نگران است که مبادا کسی دیگر موضوع علاقهی معشوق قرار گیرد. دیر یا زود چنان نگاهی بر دیگران میافتد و چنین علاقهای با دیگران شکل میگیرد و زود یا دیر انکار و نادیده انگاشتناش سودی به حال کسی نخواهد داشت.
به این خاطر است که اصولا عشق با خیانت و رنجهای ناشی از ترک و طرد و فراق پیوند خورده است. چون آن وضعیت انحصارجویانهای که من و دیگری خاصی به هم زنجیر شوند، تحملناپذیر است و وقتی برنامهی ژنتیکی فرزندآوری خاتمه یابد یا مزمن شدن دیگری نمایان شود، دستخوش اختلال و فروپاشی خواهد شد. این ناپایداری عشق بدان معناست که عاشق همواره در لبهی پرتگاه کین و نفرت تلو تلو میخورد. چرا که خیانت معشوق را و لغزش و گناه خویش را با کینورزی و نفرتپروری نسبت به او یا خود پاسخ میدهد.
مهر در مقابل ساختاری به کلی متفاوت دارد. مهرانگیز برای جبران نقص به مهر ورزیدن روی نمیآورد، و دیگری را همچون ابزاری برای پوشاندن کاستیهای خویش نمیبیند. دیگری برای او جایگاهی مستقل و محترم و خودبنیاد دارد، و تنها در شرایطی که دیگریای همتراز و همپایه با من باشد، شایستگی مهرورزی را پیدا میکند. از این رو دلدادهای که مهر میورزد نگران نیست که دلدارش به دیگران هم مهری داشته باشد. به همین ترتیب وسواسی هم دربارهی مهرورزی خود ندارد. چون مهر را چنان که هست میبیند، و آن نیرویی گسترده و جهانگیر است که پیوندها را برقرار میکنند و روندهای افزایش قلبم را با هم در میآمیزد و همافزا میسازد.
آنکس که مهر میورزد، به زمانی خاص و کسی خاص و شکلی خاص از ارتباط نمیچسبد. حتا مهر ورزیدن به دلداری خاص هم در هر برش زمانی برای او امری پویا و نوپدید و شگفتیآور است. چون هم من و هم دیگری در گذر زمان دگرگونی پیدا میکنند. مهر برای او در همهی اکنونها و همهی موقعیتها نهفته است، و میتواند به هر دیگری سزاواری ابراز شود، بیآن که دغدغهی خیانت به دلداری در میان باشد. چرا که مهر ورزیدن به کسی، نافی مهری که به دیگری داریم نیست، بلکه آن را تشدید میکند و نیرومندترش میسازد. مادری که فرزندی تازه به دنیا میآورد مهری نیرومندتر به همهی فرزندانش حس میکند، نه آن که حجمی مشخص و از پیش معلوم از مهر را بین تعدادی بیشتر از طالبانِ نگونبخت سرشکن کند، و کسی که با شمار بیشتری از کسان دوستی دارد، هریک را بیشتر دوست دارد، نسبت به کسی که به فقری در این مورد مبتلاست و با وسواس و اضطراب به دوستیِ کسی بسنده کرده یا بدان محدود مانده است. مهرانگیز همه چیزِ ممکن را از همه میخواهد، بر ضد عاشق که یک چیز ناممکن را از یک تن طلب میکند.
مهر به این شکل امری انباشته از شاخهزایی و واگرایی است. هیچ دیگری یکتایی یارای حمل کل وزن مهر را ندارد، و مهری که بتوان تنها بر یک نفر بارش کرد، اصولا مهر نیست. بلکه نسخهای رنجور و چروکیده و سبک از آن است، که به دست عشق تراشیده شده است. مهر مانند نیرویی روشنیبخش سراسر زیستجهان من را در مینوردد، هرکس را به شکلی آماج میکند، و با شدتها و شکلهایی گوناگون تبلور مییابد. هر بروز مهر همواره بر ارتباطی دو نفره و خصوصی سوار میشود که ممکن جنسی یا غیرجنسی باشد، و هر مهری در هر برشی از زمان یگانه و یکه است. نه این خاطر که دریافت کننده و موضوعش یک نفر است، بلکه به این دلیل که یگانگی منها و پویایی دایمیشان در گذر زمان معتبر شمرده شده است.
عشق اما الگویی به کلی متفاوت دارد. بر خلاف مهر که مانند درختی شاخه میزاید و گسترش پیدا میکند و میوههایی رنگارنگ میدهد، عشق به هستهای سخت و استخوانی شبیه است که دامن از هرچیز فراهم میچیند و در نقطهای خاص متمرکز باقی میماند. عشق به هستهی درختی میماند که از روییدن سر باز زده باشد، شاید بدان سودا که بذر اندرون خویش را پاس بدارد، یا با این فریب که لابد با چسبیدن به خود جوهرهی روییدن را در دل خود حفظ میکند. این هسته اما به همین خاطر دیر یا زود میپوسد و می گندد و پوک میشود و ته ماندههای مهری که زمانی زایندهاش بود را نیز بر باد میدهد.
هشتم: تنش در برج کژدم:
در دستگاه نظری زروان تنش عبارت است از فاصلهای که همواره میان وضعیت موجود و مطلوب وجود دارد. آنچه که هست همیشه با شکافی هستیشناختی از آنچه که باید باشد جدا میشود، و این وضعیت مطلوب بر اساس امکان دستیابی به قلبمِ بیشتر از چشمانداز سیستم تعریف میشود. یعنی گذشته از ارجاعش به امری هستیشناسانه، داربستی شناختشناسانه هم دارد. تنشهای خرد و کلانی که مدام پیشاروی سیستم ظاهر میشوند، از سه رکن زیستجهان بر میآیند و در نهایت به من، دیگری یا جهان مربوط میشوند و یا ترکیبهایی از آنها را در بر میگیرند. بر این مبنا سه تنش بنیادین داریم که عبارت است از کمالیافتگیِ من، اعتمادپذیریِ دیگری، و قانونمند بودنِ جهان.
ارتباط مهرآمیز نوعی از اندرکنش من و دیگری است و بنابراین به همین عرصه مربوط میشود و با تنش بنیادین این محور ارتباط برقرار میکند. دلدار همواره با این تنش روبروست که شاید ارتباطش با دلداده تداوم پیدا نکند. هر دیگریای یک سیستم خودمختارِ برخوردار از ارادهی آزاد است و بنابراین امکان دارد آن گزینهای مطلوبِ من است را برنگزیند. این نکته به صورت واژگونه از چشم دیگری دربارهی من هم صادق است. از این رو تنشی بنیادین در همهی ارتباطها وجود دارد که به تداوم آن مربوط میشود و به پاس داشتن یا نداشتنِ بازیهای بینافردی و رعایت کردن یا نکردنِ قواعد اخلاقی حاکم بر این بازیها ارجاع میدهد.
مهرانگیز این حقیقت را میداند که تنش امری همیشگی است و نمیتوان آن را برطرف کرد. تنش همواره در سیستمهای پیچیدهی تکاملی وجود دارد، چرا که همیشه وضعیتی مطلوبی به ازای هر وضعیت موجود قابل تصور است. در این معنا تنش چیزی بد و رنجبار نیست، بلکه امکانی است برای دستیابی به قلبمِ بیشتر، که در ضمن ممکن است تحقق نیابد یا به قلبمی کمتر ختم گردد. مهرانگیز این ویژگی دوپهلوی تنش را و حضور همیشگیاش را میشناسد و میپذیرد و از این رو سازگاری با آن را انتخاب میکند. یعنی میکوشد از وضعیت موجود به مطلوب حرکت کند، با علم به این که با رسیدن به آن وضعیت مطلوبِ دلخواه نیز باز در وضعیت موجودی جای خواهد داشت که وضعیت مطلوبی دیگر رویارویش قد علم خواهد کرد. تنش برای مهرانگیز همچون هماوردی جاودانی است که در کنارش هستی داشتن به نبردی معنادار بدل میشود. در این معناست که مهر ایزد پشتیبان جنگاوران است.
عاشق اما این نکته را در نمییابد و اصولا تنش را همچون امری منفی و آزارنده درک میکند که باید به شکلی آن را ناپدید ساخت. از آنجا که غیب کردن تنش در جهان واقع ممکن نیست، عشق با شعبدهای آن را در گفتمانها و چشماندازها پنهان میسازد و غیابش را صحنهسازی میکند. با این ترفند، عاشق مسیر گریز از تنش را برمیگزیند و می کوشد با نادیده گرفتن وضعیت موجود و مطلوب و شکاف میانشان، نوعی حالت به هم چسبیده و درهم بافته را در بازنماییهای ذهنی یا زبانیاش خلق کند و آن را جایگزین فاصلهی تنشآفرین برابرش نماید. این کار دروغ است و به این خاطر است که عشق را میتوان مهری دانست که با دروغ آلوده شده باشد. چون مهر بر محور راستی و حقیقتجویی استوار شده، عشق شیوهایست که مهر از خودش تهی میشود و با چیزی دیگر جایگزین میشود، که عشق است.
مهرانگیز این را در مییابد که در ارتباط با دلدارش تنش اصلی عبارت است از پیوند زدن موقت و زودگذرِ خطراهههای زندگی و دستیابی به قلمروهایی هرچند کوچک و ناپایدار از همپوشانی و بر هم افتادگی زیستجهانها. تنش غیاب به این ترتیب با حضوری غنی از معنا و نیرومند برطرف میشود که لزوما پایدار یا ایستا نیست. به همین شکل تنش نزدیکی و برخورداری از زیستجهان دیگری با شریک کردناش در بخشهایی از زیستجهان خود چاره میشود، و این به معنای دستیابی به همراهی و همگامی با دلدار است، که نه همهجانبه است و نه تضمینی هست که در آینده هم به همین شکل تداوم پیدا کند.
تنش دیگری وقتی در حریم مهر اندیشیده شود به ارادهی آزاد من و دیگری باز میگردد و به این اصل که ارتباط مهرآمیز وضعیتی دیریاب و پیچیده است که مشروط است به انتخاب همزمانِ دو تن. مهر تنها وقتی پدیدار میشود که دلداری و دلدادهای، یا دوستی و دوستی مهر ورزیدن به همدیگر را همزمان اراده کنند. کاملا امکان دارد که یکی از این دو چنین نکند، یا هردو همزمان چنین نکنند. در چنین حالتی مهر به امری یکسویه تبدیل میشود، که البته همچنان واقعی است و حضوری گرم و معنابخش دارد، اما دیگر نوعی از ارتباط نیست و بخشی از داشتههای من در حریم خصوصی خویش است، که البته از مهرِ دوسویه و تحقق یافته در میدانی دو نفره کمتر ارج و ارزش ندارد، هرچند دستاوردهایش کمتر لذتبخش و شورانگیز مینماید.
این پذیرشِ ارادهی آزاد دیگری، بدان معناست که مهرانگیز کنش مهر ورزیدن را همچون انتخابی شخصی قلمداد میکند و آن را با ارادهای آزاد بر میگزیند و به دیگری هم میدان میدهد تا چنین کند. ممکن است دیگری در این حرکت همراه شود و مهری پویا و پیچیده و دونفره زاده شود، و ممکن هم هست که چنین نکند و مهر همچون فراوردهای شخصی در دلِ مهرانگیز باقی بماند. در هردوحال تنش دیگری به شکلی موفق درنوردیده شده و وضعیتی مطلوب حاصل آمده که قلبمی بیش از وضعیت موجود پیشین دارد. ناگفته پیداست که در هر نقطه از خطراههی زندگی وضعیتهای مطلوبی پرشمار و دامنهای از قلبمهای موجود پیشاروی منها وجود دارد، و همواره بیشترین قلبم است که آماج میشود. اما سازگاری با تنش مرهون این ادراک است که همواره این بهترین حالت در دسترس نیست و حتا وقتی گزینهای فروپایهتر به دست آید، تا وقتی که قلبم را افزون میکند، سازگاریای کامروایانه به شمار میآید.
عاشق اما این را بر نمیتابد که دیگری ابراز عشقش را نادیده بگیرد یا رد کند. عشق نوعی اجبار و استبداد را در خود دارد و همیشه ابزارهایی زورآور را میجوید تا دیگری را به میدان من وارد کند و او را در آنجا مقیم سازد. به همین خاطر عشق به فقیهی اشعری میماند که ارادهی آزادِ مهرانگیزِ معتزلی را شماتت میکند و مردود میشمارد. در میان این دو البته در نهایت آن که ار آزاد را دریافته و به رسمیت شمرده پیروز خواهد شد، اما ویژگی عشق آن است که کور است و این نکته را نمیبیند. از این رو تنشی که از آن گریخته را حل شده قلمداد میکند و با حجابی از زبان و گفتمان دوامش را رفع و رجوع میکند.
پیامد این شیوههای واژگونهی برخورد با تنش دیگری به دو پیامد عینی متضاد مهر و عشق میانجامد. مهر با به رسمیت شمردن ارادهی دیگری و قبول تنشی همیشگی که در این میان وجود دارد، میکوشد تا با افزودن بر شمار گزینههای دیگری، با گستردهتر کردن افق انتخابهایش، و با پیشنهاد کردن امکانهای نوی ارزشمند او را با خود همراه سازد و زیستجهان وی را طوری گسترش دهد که با بالیدن زیستجهان خودش همراستا باشد. در این معنا مهر باعث میشود که دلداده آزادی دلدار را افزون سازد و بختهای او برای دستیابی به قلبم را افزون سازد. به همین خاطر است که دلدادهای که مهر را اساس قرار داده است، اغلب دیر یا زود از شکلی از مهر دلدار برخوردار میشود.
در مقابل عشق با انکار حق انتخاب دیگری و نفی کردنِ پاسخ منفیِ معشوق، میکوشد تا دامنهی انتخابهای او را محدود سازد و گزینههای پیشارویش را کمتر و کمتر سازد. طوری که تنها همان گزینهی دلخواهِ بودن با عاشق برایش باقی بماند. او اگر در این کار کامیاب شود، آزادی معشوق را ویران خواهد کرد و همزمان با این کار جنبهی زیبا و جذاب وی را نیز نابود خواهد ساخت. یعنی عشق در شرایطی که زورمندانه بتواند خواست خود را به کرسی بنشاند، خود را از راه ویران کردنِ معشوق نابود خواهد ساخت. اما چنین کاری اغلب ناممکن است و ارادهی آزاد دیگری معشوق نیست که به این سادگیها زیر فشار ارادهی عاشق از میان برود. به ویژه که عاشق به خاطر بلای عشق با انواع خطاها و ضعفها دست به گریبان است و در این بازی ظالمانه بختِ چندانی برای برد ندارد. در نتیجه اغلب کوشش برای رفع آزادی معشوق به چروکیدگی همزمان آزادیهای عاشق نیز میانجامد و این زوال پا به پای افقهای انتخاب من و دیگری در نهایت به نقطهای تحملناپذیر میرسد که به مرگ عشق و برکنده شدن عاشق و معشوق از هم منتهی میگردد.
نهم: نگاه در برج ترازو:
چشم عاشق بر معشوق دوخته میشود و او را توانِ آن نیست که چشم از وی برگیرد. به این دلیل است که عشق را باید نوعی خیرگی دانست. خیره نگریستن هم به معنای تثبیت نگاه بر چیزی است، و هم ملازم با تیره شدن سوی چشم و محو شدن تدریجی آن چیز در چشم، و این دقیقا همان است که در دیدگان عاشق رخ میدهد. عاشق چندان پیوسته و مداوم به دلدارش نگاه میکند که او را در برابر چشمان خود محو میکند و از دیدناش عاجز میگردد. عاشق به خاطر قفل شدن نگاهش بر معشوق به نوعی کوری خودخواسته مبتلا میشود و او را همچون دامنهای مهآلود از ابهام و غیاب مشاهده میکند. پس ناگزیر این تهیا را با خیال و تصوراتی موهوم پر میکند. معشوق در چشم عاشق فرو میپاشد و متلاشی میشود و جای خود را به بتوارهای خودساخته میدهد که هم بینقص و انباشته از کمال است، و هم –به همین خاطر- مبهم و نامعلوم و سیال و پوک و پوچ. عشق در این مقام نیرویی است که معشوق را به دست عاشق میکشد و غایب میسازد.
در مقابل آنکس که مهر میانگیزد، با چشمی جسور به خودِ دیگری مینگرد. بر خلاف عاشق، نگاه او بر دلدارش قلاب نمیشود، بلکه هر از چندی بر او میلغزد و به جاهایی دیگر متوجه میگردد. بر خلاف عاشق که به معشوق میچسبید و از فاصلهای چندان نزدیک مینگریست که هیچ از او معلوم نمیشد، مهرانگیز مدام فاصلهی خود را تغییر میدهد و دور و نزدیک میشود و از زوایایی متفاوت دلدار را میبیند. هدف نگاه مهرآمیز دیدن دیگری است، نه بتسازی از او. به همین خاطر به موضوعِ نگاه مجال میدهد تا خودش باشد و پویایی ویژه و مستقل خود را پی بگیرد. نگاه مهرانگیز چالاک است و به دنبال دلدار میرود، به جای آن که راه او را سد کند و بکوشد تا در ناکجاآبادی تخیلی زندانیاش کند.
دلدار اصولا با دلداده متفاوت است و این فاصلهای که مهر در میانهاش نوسان میکند، جوهرهی مفهوم مهر است. به همین خاطر است که مهر را از دیرباز ایزدی میانجی میدانستهاند. دلدار به حکم دیگری بودناش در بیرون از دلداده، و مستقل از من وجود دارد. مهر تنها در شرایطی میتواند زاده شود و تداوم یابد که این فاصله و بیگانگی ذاتی من و دیگری به رسمیت شمرده شود. عاشق با خیره شدن به معشوق میکوشد این اصل بنیادین را نقض کند، و نتیجهاش قربانی شدن مهر در مذبح بتی ستمگر و هولناک است که اورنگ او را اشغال میکند. آنکس که مهر دارد اما این فاصله را در مییابد و میپذیرد. از این رو از جاهایی متفاوت به دلداری مینگرد که جورهایی متفاوت جلوه میفروشد. چشم مهرانگیز افقی است برای ظهور دلدار، نه کفنی برای مومیایی کردناش. آن تهیایی که از شکاف من و دیگری ناشی میشود و بیگانگی دلدار و دلداده را رقم میزند، با مهر انکار نمیشود. بلکه برعکس به رسمیت شمرده میشود و همچون فضایی گشوده و باز عمل میکند که بازی نگاه در آن ممکن میشود. از این روست که چشم عاشق با نگاه خیرهاش و چشم مهرانگیز با نظربازیاش شناخته میشوند. مهرانگیز نیازی به جعل کردن وجود دلدار ندارد، چون او را در شکلی اصیل پیش چشم خود دارد. عاشق ولی از این بخت محروم است و پیشاپیش وی را در برابر خود با حجاب پلکی خیره زنده به گور کرده است.
دهم: راز در برج جام:
مهر در سرشت خود امری نامفهوم است. یعنی با شاخهزاییهایی پیاپی در سپهر امکانات گره خورده که ردیابی همهشان ناممکن است، و همیشه افزودهای از جنس معنا را بر رابطه سوار میکند که صورتبندی و رمزگذاریاش در زبان ناممکن مینماید. به همین خاطر مهر امری رازآمیز است و پرسش از آن افقی گشوده و پهناور از معناها را در برابر دلدار و دلداده پدید میآورد. مهر از سویی زایندهی این ساحت معنای گسترش یابنده است و از سوی دیگر تاب آوردن آن را ممکن میسازد. به همین خاطر مهر پیوندی انداموار با راز برقرار میکنند و این همان است که در با برابر نهادن مهر و عشق در دوران اسلامی به آنجا انجامیده که حافظ میگوید «گویند سرّ عشق مگویید و مشنوید، مشکل حکایتی است که تقریر میکنند».
عشق از سوی دیگر نسبت به راز بدگمان است. شاید بدان خاطر که خود غرقه در ابهام است و آن استخوانبندی آغازین از معنا که نیازمند ریشه گرفتن راز است را ندارد و از این تکیهگاه ضروری بیبهره است. به همین خاطر به همان اندازه که محتوای معنایی عشق رقیق و اندک است، چشماندازش در زایش راز هم تنکتر و برهوتتر است. عشق با فرو کاستن مهر به قواعد نهادی قوام مییابد و این شرایطی است که کنش متقابل دو نفره و پویایی آشوبگونه و در عین حال زایندهاش را مهار میکند و آن را در ضوابط جمعی منحل مینماید.
عشق بر این مبنا عاطفه و هیجان خود را همچون امری زبانی رمزگذاری میکند و آن را در رسانههایی هنجارین -مثل اسناد حقوقی، قواعد مدنی، روابط مالی، و…- میگنجاند. این درست واژگونهی ارتباط مهرآمیز است که از این روابط بیرون میزند و در رسانههای هنجارین نمیگنجد و مدام از ظرف فهم دو سوی ارتباط «سر میرود». ابهام شکوفا و بالندهی نهفته در من و دیگری در همنشینی با مهر به افقی برای زایش معنا تبدیل میشود، بر خلاف عشق که با ابهامی مهندسی شده و تحمیلی تنها فضایی خالی و مصنوعی پدید میآورد، بی آن که بشارتی برای زایش معنا در آن به گوش برسد.
یازدهم: زمان در برج بزماهی:
شکل ارتباط مهر و عشق با مفهوم زمان کمابیش واژگونهی هم است، و همچنین است الگوی توسعه و تحولشان بر این محور. مهر چون تنشِ نهفته در حال را در مییابد و بدان پاسخ میدهد، به شکلی استوار و محکم بر اکنون سوار میشود و در زمان بیکرانهای مستقر میشود که اکنون است و در گذشته و آینده فرو نمیغلتد. در مقابل عشق با ارجاع به گذشتهای دوردست و آرمانی یا آیندهای دلخواه و در عین حال تهدید کننده میکوشد تنش ارادهی آزاد دیگری را در سطحی گفتمانی حل کند.
عاشق با دو استعارهی افلاطونی و آگوستینی دست به گریبان است و عشق را همچون عصری زرین در ازل یا دستاوردی رستگاریبخش در ابد تصویر میکند. عشق به همین خاطر همواره از اکنون بیبهره است. چون کارکردش آن است که این اکنون را زیر پردهی گذشته و آینده بپوشاند و با زبان و گفتمان و دروغ است که چنین میکند. چون آنچه که هست، همیشه در اکنون هست و «شدن» فعلی است که همواره در زمان حال ساده صرف میشود، و نه ماضی استمراری یا مستقبل التزامی.
استقرار مهر بر اکنون بدان معناست که مهرانگیز چالش پیوند با دیگری را در هر آن باید به شکلی تازه حل کند، و چون مسیر سازگاری با تنش را برگزیده، دستاوردش از این رهگذر به صورت پیچیدگی بیشترِ «من-دیگری» و غنیتر شدن ارتباط و افزونتر شدن قلبم بر اکنون انباشت میشود. به این ترتیب مهر ترفندی درخشان است که قلبم را بر اکنون میانبارد و میبالاند. به همین خاطر قلاب مهر بر اکنون با گذر زمان استوارتر میشود و یافتن راه حلهایی برای غلبه بر تنشهای بینافردی آسانتر – و همزمان پیچیدهتر- میگردد. پس مهر در گذر زمان تداومی محتملتر پیدا میکند. به همین خاطر به شکلی ناسازگون، مهر به خاطر پذیرش ناپایداری خود و چارهاندیشی دربارهاش پایدارتر میگردد، و تداومی چشمگیر پیدا میکند، چون بر شکننده بودنِ همهی تداومها آگاهی دارد.
در مقابل عشق اصولا امری ناپایدار و زودگذر است. ازدیرباز آن را به شعلههای آتشی تشبیه کردهاند که سریع زبانه میکشد و زود هم فرو مینشیند و به خاکستری سرد بدل میشود. دلیل این زودگذر بودن عشق آن است که ارتباطی انداموار و درست با محور زمان برقرار نمیکند، و در وسواس و اضطراری که برای تداوم یافتن دارد، اتصال خود با زمان حال را از دست میدهد.
عشق حالتی یکباره و ناگهانی دارد و به همان ترتیبی هم که ظاهر میشود ناگهان از میانه رخت بر میبندد. امریست غیرانتخابی که بر عاشق عارض میشود و پس از گذر زمانی –به ویژه اگر از وصال برخوردار گردد- همچون عارضهای زودگذر محو و ناپدید میشود. مانند یک سلول عصبیِ تنها با قاعدهی همه یا هیچ کار میکند و رفتارش پیچیده و پویا نیست. دلیلش آن است که عشق بر مبنای تصویری وهمانگیز از آینده و با تکیه بر تصوری تخیلی از گذشته
در مقابل مهر به خاطر برنشستناش بر اکنون، این امکان را دارد که تداوم یابد و بر خودش بازگردد و در گذر زمان پیچیدهتر و فربهتر گردد. چرا که مهر گرانیگاه سازگاری با تنش دیگری است و با این ترفند تنشهایی پیچیدهتر جایگزین هم میشوند و سیستم را نیز مدام پیچیدهتر میسازند. مهر از این رو به پدیداری روینده شباهت دارد. به نخی باریک میماند که دلدادهای میدهد و دلداری میگیرد و نخی دیگر به ازایش میفرستد و با این داد و ستدهای نخهای باریکِ امر موضعی و رخدادهای مشترکِ انتخاب شده و خاص است که به تدریج تراکمی از الیاف پدید میآید و بندی استوار در میانهی من و دیگری شکل میگیرد. بی آن که هیچ تک نخی محور غایی آن باشد یا حتا لزوما همهی نخها از یک سر تا سر دیگر تداوم داشته باشند. چون وقتی مهری در میان دو کس شکل گرفت، چه بسا ابراز مهرهای یک طرفه که پاسخی هم نگیرد، اما به بخشی از این تودهی درهم تنیده افزوده گردد و آن را غنیتر سازد. مهر در این تعبیر به استعارهی ویتگنشتاین از منطق حاکم بر حقیقت شباهت دارد، که آن را درهمتنیدگیای از الیافی میدانست که هیچ کدامشان سراسر طول طناب را نمیپیمایند، اما هریک بخشی از طول آن را استوار میسازند تا در نهایت طنابی محکم از برهم افتادنشان پدید آید.
عشق اما با انباشت تدریجی نخها سر سازگاری ندارد. عشق به امری یکباره و ناگهانی اعتقاد دارد و از این رو نوعی لحیمشدگی و جوشکاری بین دو سطح را میطلبد. از آغاز طنابی محکم و قطور را میطلبد و چون نمییابد، آن را در گفتار و زبان و تصور و هم ایجاد میکند، تا آن که دیر یا زود موهوم بودناش برملا گردد و پیوندی خیالی که از آن برخاسته بود، گسسته گردد. در برابر استعارهی نخ دادن و نخ گرفتنِ مهر، عشق به رنگرزی میماند. گویی پارچهای سپید ناگهان در خُم رنگی فرو رود و بر آید و ناگهان رنگ عوض کند. عاشق چنین با یک نگاه دل میبازد و گویی که کل پهنهی عشق را در همان لحظهی اول در مینوردد و تسخیر میکند. این تصرف اما دوامی ندارد و در گذر زمان به تدریج فرسوده میشود. همچون پارچهی رنگ خوردهای که دیر زمانی زیر آفتاب بماند و به تدریج رنگ خود را از دست بدهد.
مهر با توجه به این ساختار تدریجیاش، طیف از دامنههای ارتباطی را در بر میگیرد و کم و زیاد میشود و مدام از خود بازخورد میگیرد و خود را تنظیم میکند. بر خلاف عشق که به نوعی هجوم یکسویه شبیه است و مجالی برای ایستادن و بازگشتن و تغییر جهت در اختیار ندارد. بروز خطا در ارتباط عاشقانه ویرانگر و مرگبار است، چرا که عشق از ابتدای کار آغشته به سوءظن است و حساس به رخنههای کوچک و خدشههای ریز. مهر اما چنین نیست و در برابر تکانهها و بحرانها مقاوم است. چرا که ارادهی آزاد دو انسان خودمختار را در پشتوانهی خود دارد و اینها در هر برش زمانی به شکلی نسبت به موقعیت واکنش نشان میدهند. مهر آماده است و مشتاق تا با تنشهای خُرد روبرو شود و آنها را پشت سر گذارد و سوار بر اکنون در زمان پیش بتازد. عشق اما از انجام این کار عاجز است و ناگزیر است در وضعیت منجمد و ایستایی که در زمان پیدا کرده، این لرزهها را نادیده بگیرد، از ترس آن که مبادا کلیت بنای نااستواری که ساخته فرو بریزد. از این روست که ایزد مهر هزار چشم و ده هزار گوش است، چون جسورانه مینگرد و مشتاقانه صدای دیگری را میشنود. گوش نشان شنوایی مهر است و این در زرادخانهی عشق ناشناخته است، که تمام وزن خود را بر چشمی خیره و نگاهی ممتد بار کرده است.
دوازدهم: انگاره در برج ماهی:
دلدار و دلداده وقتی با مدار مهر با هم ارتباط برقرار کنند، از گرما و روشنایی خورشیدگون او بهرهمند میشوند. به همین خاطر هم خود و هم دیگری را با دقتی بیشتر میبینند. مهر ابزاری است برای دقیقتر نگریستن به خود، و این کار را از ورای شفاف دیدنِ دیگریای مهم و مرکزی به انجام میرساند. پس انگارهی دلدار و خودانگارهی دلداده پا به پای هم میبالد و گسترش مییابد و دقیقتر و روشنتر میشود و زوایای پنهان بیشتری از آن نمایان میگردد. دیدن البته با تنش ملازم است و از این رو دلدار و دلداده پا به پای بهتر شناختن خویشتن و یکدیگر، با انتخابها، پرسشها، چالشها و گرههایی پیچیدهتر رویارو میشوند. اما اینها فراز و نشیبهایی هستند که پیشاپیش در هر نوع ارتباطی تنیده شدهاند و با نادیده انگاشتن نمیتوان ناپدیدشان ساخت.
عاشق اما گمان میکند چنین امکانی وجود دارد. او جدایی انگارهی معشوق و خودانگارهی معشوق را به رسمیت نمیشناسد و تفاوت این دو و شناسایی تفاوتهای پیشرونده و واگراییهای تشدید شونده در این دو تصویر را مهیب و تحملناپذیر میپندارد. از این رو عاشق استقلال انگاره از خودانگاره را به رسمیت نمیشناسد. اگر زورش برسد، انگارهی معشوق را در خودانگارهی خود ادغام میکند و به نگهبانی مستبد و ظالم برای او بدل میشود که شکل هستیاش را محدود و دایرهی قدرت و لذت و بقا و معنایش را منقبض میسازد. اگر زورش نرسد، خودانگارهاش را در انگارهی محبوب منحل میسازد و به این ترتیب هویتزدوده میشود و جبههای که یک منِ مستقل بر هستی میگشاید را از دست میدهد. بی آن که با این کار سودی به معشوق برساند، که قرار است بار وجودی دیگر را همچون انگلی سنگین بر دوش خویش تحمل کند. به این ترتیب هردو الگوی یاد شده- چه روش برنده/بازندهی اولی و چه مسیر بازنده/برندهی دومی- در نهایت به بازیهای بازنده/ بازنده منتهی میشود و این به گسسته شدن ارتباط منتهی میشود.
پویایی انگارهی دیگری در پیوند با خودانگارهی من البته قواعد و روندهایی مشخص دارد. من و دیگری حدود یک و نیم سال زمان نیاز دارند تا چسبندگیهای انگارههای خود و دیگری را برطرف کنند. سیمکشی تکاملی مغز برای زایش مهر هدفی کهن را دنبال میکند و آن تولید مثل است. از این رو مغز دلدار و دلداده طوری تنظیم شده که به درازای زمانی که برای باردار شدن و زایش فرزند ضرورت دارد (حدود هجده ماه) بیشتر بر شباهتها تاکید کند و تفاوتها را نادیده انگارد. پس از این مدت واگرایی انگاره و خودانگاره آغاز میشود و تفاوتها بیشتر به چشم میزنند. اگر ارتباط دلدار و دلداده مهرآمیز باشد، پیشاپیش استقلال دیگری و این فاصلهگذاری را پیشبینی کرده و معتبر شمرده است، و این رو اشکالی ایجاد نمیشود و تصویر من و دیگری پا به پای هم تکامل مییابد، و نقاط اشتراک و همگرایی را در کنار خطوط واگرایی و تفاوت در بر میگیرد.
این هجده ماهی که به صورت آزمایشگاهی در زوجها و روندهای زناشویی به خوبی نشان داده شده، در واقع زمان لازم برای برنشستنِ مهر بر جفتِ انگاره-خودانگاره است. جالب آن که زمان و الگوی این تحول با آنچه که در نوزادان میبینیم بسیار شبیه است. نوزادان هم در ابتدای تولد خودانگارهای مستقل ندارند و تنها بر اساس شباهتها، خود را بخشی از دنیای دیگری (والد) و او را بخشی از وجود خویش به شمار میآورند. تازه در هجده ماهگی و در جریان مرحلهی آیینگی است که انگارهی دیگری و خودانگاره از هم تفکیک میشوند و نشانهی این گذار مهم آن است که کودک تصویر خود را در آیینه باز میشناسد.
چنین مینماید که ارتباط مهرآمیز نیز با نوعی مرحلهی آیینگی همراه باشد. یعنی پس از آن مرحلهی نخستینِ جدایی انگارهی والد و کودک که شالودهاش مهر غیرجنسی و نیازی زیستشناختی برای بقا بود، مرحلهی پیچیدهتری از این تفکیک در جریان مهر جنسی زن و مرد بروز کند. اگر مرحلهی نخست را آیینگی بخوانیم، این مرحلهی دوم را باید مرحلهی آیینهکاری نامید. چرا که به شکلی تکه تکه و بخش به بخش و با روندی ارادی و انتقادی پیش میرود وبا الگوی آغازینِ بازیافتنِ ناگهانی خویشتن در آیینه تفاوت دارد.
عشق مسیری است که مرحلهی آیینهکاری را به تعویق میاندازد و منتفی میکند. از این رو وضعیت عاشق به کودک اوتیک شبیه است که از خواندن ذهن دیگری عاجز است و همه چیز را همچنان در یک افق درهمآمیختهی من-دیگری تجربه میکند. بی آن که برای جایگاه خویش اعتباری و برای استقلال دیگری احترامی قایل باشد. از این روست که عشق خواری و خاکساری پدید میآورد و مهر سرافرازی و مناعت طبع، شعار یکی آن است که «گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست» و شعر دیگری این است که «به توانگر دلی و نیک نهادی، مشهود»!
- ۱۴ در دستگاه نظری زروان چهار سطح سلسله مراتبی امر انسانی عبارتند از لایههای زیستی و روانی و اجتماعی و فرهنگی که با سرواژهی «فراز» برچسب میخورند. ↑
ادامه مطلب: گفتار چهارم: تلهها، راهبردها و اندرزها
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب