گفتار ششم: نیما و دیگران (۱)

گفتار ششم: نیما و دیگران (۱)

روند معمولِ نامدار شدنِ یک شاعر، آن است که شعرهایی می‌سراید و این شعرها مخاطبانی روزافزون می‌یابند و به این ترتیب نام و نشان شاعر به عنوان شخصیتی فرهنگی مطرح می‌شود و در بستر نهادهای اجتماعیِ وابسته به ادبیات، تثبیت می‌گردد. یعنی اگر بخواهیم با دیدی سیستمی به موضوع بنگریم، در می‌یابیم که نقطه‌ی شروع ظهور یک شاعر، پیوندی است که میان سطح روانی و سطح فرهنگی برقرار می‌شود. شعر، مانند سایر خوشه‌های معنا در جوامع انسانی، منشی است که در سطح روانی زاده شده و در سطح فرهنگی تکثیر می‌شود. لایه‌های نرم‌افزاری سلسله مراتب فراز است که این روند را پشتیبانی می‌کند. تنها در مراحل بعدی است که متغیرهای سخت‌افزاری نیز وارد معادله می‌شود. بسته به این که معنای شعر و بیان شاعر چگونه باشد و چه ساختار و محتوا و سبک و قالبی را داشته باشد، مخاطبانی را در نهادها و زیرسیستم‌های معنایی جامعه جلب می‌کند و به این ترتیب کم کم به امری نهادی و اجتماعی بدل می‌شود. در آن هنگام که شعر بتواند کارکردی را در سطح اجتماعی بر عهده بگیرد و شبکه‌ای مخاطبان یا الگویی از رفتارهای ایشان را سازماندهی کند، شعر در جامعه نهادینه شده و آفریننده‌ی آن مشهور می‌شود.

البته روندهای دیگری هم برای مشهور شدنِ یک شاعر وجود دارد. اما این روندها معمولا به حوزه‌ی ادبیات مربوط نمی‌شوند و جریانهایی هستند که از اقلیم‌های دیگر در این بستر رسوخ می‌کنند. به عنوان مثال ممکن است شاعری به خاطر زیبایی بدن یا چهره‌اش نامدار شود، یا چنان که درباره‌ی عارف قزوینی می‌بینیم، با هنری دیگر (صدای خوب و نوازندگی) شعرهایش را بر سر زبانهای بیندازد. یا این که ارتباط شعری با نهادی آن را و شاعرش را به شهرت برساند، چنان که مثلا شعرهای دینی به خاطر پیوندشان با مناسک جمعی چنین خصلتی پیدا می‌کنند.

درباره‌ی نیما، آشکارا با روندی از نوع اخیر روبرو هستیم. یعنی چنین نبوده که نیما شعرهایی بسراید و این شعرها دامنه‌ای افزون شونده از مخاطبان را به خود جلب کند و در نهایت این مخاطبان نهادی پدید آورند. در مورد نیما مسیری واژگونه طی شده و ابتدا نهادهایی شعر را در خدمت خود گرفته‌اند و کارکردی اجتماعی برایش یافته‌اند و بعد، با گذر زمان، مخاطبان به خاطر اتصال با آن نهادها – و نه اتصال با شعر- شاعر و فرآورده‌هایش را شناخته‌اند.

یکی از شاخص‌هایی که می‌تواند این روند را نشان دهد، نوع اتصال نیما با سایر شاعرانِ هم‌دوره‌اش است. این را می‌دانیم که در حوزه‌ی فرهنگ، آفرینندگانِ منشهای همسان با هم وارد اندرکنشی پیچیده می‌شوند. در میان فرهنگ‌سازانِ فروپایه و نویسندگان و شاعران و نظریه‌پردازان درجه‌ی دوم و سوم، معمولا بازیهای برنده/ بازنده را می‌بینیم. برخی از ایشان به خاطر دفاع از سبکها و هنجارهایی متفاوت، با هم درگیر می‌شوند و دشمنی می‌ورزند و برخی دیگر به خاطر قلمروگیری و جذب مخاطبانی مشترک به هم رشک می‌ورزند و در تخریب رقیبان می‌کوشند. در بیشتر موارد به خصوص در میان سازندگان نیرومند و طراز اول فرهنگ، با الگویی برنده/ برنده روبرو هستیم. یعنی اغلب دوستی‌هایی میان ایشان شکل می‌گیرد و همکاری‌هایی و به این ترتیب نوعی هم‌افزایی در زایش معنا ممکن می‌گردد.

درباره‌ی شاعران دوران زندگی نیما با هردو الگو سر و کار داریم. مرزبندی اصلی میان شاعران، و آنچه که باعث می‌شود تا با هم درگیر شوند و ستیزه‌ای میانشان برخیزد، موضع‌گیری سیاسی است. به این شکل است که مثلا ادیب پیشاوری در یک سو و ادیب نیشابوری در سوی دیگر خطی قرار می‌گیرد که مستبدان و مشروطه‌خواهان را از هم جدا می‌کند. به همین ترتیب کشمکش میان نیما و دکتر حمیدی را هم می‌توان از این نوع دانست. مرزِ میان این دو همان شکاف سیاسی بین کمونیست‌های گوش به فرمان شوروی و ملی‌گرایان مخالف تجزیه‌ی آذربایجان بوده است.

نکته‌ی جالب درباره‌ی تاریخ ادبیات ایران در فاصله‌ی سالهای 1280 تا 1320 خورشیدی، آن است که در این دوران تقریبا تمام شاعران و ادیبان بزرگ، از نظر سیاسی جبهه‌ای مشترک دارند. یعنی مستقل از این که افراد به طیف چپ یا راست تعلق داشته باشند، تجددخواه، مشروطه‌طلب، ملی‌گرا و مخالف مداخله‌ی خارجیان در امور کشور هستند. در میان شاعران و ادیبان این دوران تنها کسی که با مشروطه مخالف است ادیب پیشاوری است و تنها کسی که در جبهه‌ی حزب توده‌ی هوادار پیشه‌وری باقی می‌ماند، نیماست. بقیه‌ی شاعران با وجود کشمکشهای موضعیِ بین خودشان و اختلافهای سیاسی دیگری که دارند، درباره‌ی یک بدنه‌ی عام به توافق رسیده‌اند و آن هم ملی‌گرایی و تجددخواهی است.

به همین دلیل ارتباط شاعران با هم معمولا دوستانه است. در واقع در کل تاریخ ادبیات ایران، تنها دورانی که هجویه‌های بین شاعران بسیار اندک و دوستی‌های میان ایشان بسیار استوار است، همین عصر مشروطه و دورانِ بعد از آن است. در این دوران شعری مانند عارف‌نامه که نشانه‌ی دشمنی ایرج میرزا و عارف قزوینی است، بسیار اندک است و حتا در این مورد هم هجویه به اخوانیات پهلو می‌زند و دعوای دو شاعر بزرگی را می‌بینیم که تا پیش از کنسرتِ خراسان و توهینِ عارف به شاهزادگان قاجاری، دوستانِ نزدیک هم بوده‌اند.

تحلیل شبکه‌ی روابط میان شاعران از این رو اهمیت دارد که شاخصی است که دایره‌ی مخاطبان شاعران را نشان می‌دهد. در جامعه‌ی سنتی ایران، دربارها، مراکز دینی و انجمنهای ادبی از دیرباز نهادهایی اجتماعی بوده‌اند که اتصال میان شاعران و مخاطبان‌شان را برقرار می‌کرده‌اند. اشراف در مراسم رسمی سیاسی یا دینی شعر شاعران بلندپایه را می‌شنیدند و مردم در نهادهایی عمومی مانند قهوه‌خانه‌ها یا در فضاهایی خصوصی مانند مهمانی‌ها و شب‌نشینی‌های دوستانه برای هم شعر می‌خواندند و با آثار شاعران بزرگ آشنا می‌شدند. در گذار به دوران مدرن، این محفلهای کوچک مردمی که خصلتی محلی و خانوادگی‌ داشت، به انجمنهای ادبی دگردیسی یافت و آن نهادهای درباری و دینیِ پشتیبان شعر به رسانه‌های عمومی مانند روزنامه و مجله تبدیل شد.

به این ترتیب همگام با بسط نویسایی و باسواد شدن جمعیت، برای نخستین بار مجرای اصلی ارتباط مخاطبان با اثرِ شاعر، خواندنِ شعر شد و نه شنیدن آن. این رسانه‌های فراگیرتر و سریعتر و کارآمدتر باعث شدند تا شبکه‌ای انبوه‌تری از مخاطبان گرداگرد شاعران تشکیل شود و خودِ شاعران به طبقه‌ای نخبه تبدیل شوند که نخستین مخاطبِ شعرِ همکاران‌شان بودند. به این ترتیب است که نقد ادبی نیز دستخوش تحول شد و از حالت سنتی‌اش خارج شد و با علوم وارد شده از غرب نیز ترکیب گشت.

در این زمینه، با یک نگاه به فضای روشنفکری دوران زندگی نیمایوشیج می‌توان دریافت که افقی سرزنده و پرهیاهو پیشاروی شاعران قرار داشته است. استادان بزرگ ادب پارسی در این هنگام طبقه‌ای نخبه را پدید می‌آورند که استادی و تسلط‌شان بر ادبیات کلاسیک پارسی را نزد همگان اثبات کرده‌اند، و بین خود سلسله مراتبی از اعتبار و احترام دارند. همگان می‌پذیرند که بزرگترین قصیده‌گوی عصر بهار است و مهمترین غزل‌سرا شهریار، و درباره‌ی چیرگی دهخدا بر واژگان و چیره‌دستی ایرج میرزا در هجو و اشعار رکیک کسی شکی ندارد. تمام اعضای این طبقه‌ی نخبه‌ی فرهنگی یکدیگر را می‌شناسند و بیشترشان با هم دوست و همکار هستند. به همین ترتیب مخاطبان ایشان نیز سیستمی یکپارچه و منسجم را تشکیل می‌دهند و به ازای هر گوشه‌ای از معنا، خوشه‌ای از منش‌ها را از این لایه‌ی مولد دریافت می‌کنند.

در این زمینه، ارتباط نیما با دیگران تفاوتی چشمگیر با شاعران دیگر دارد. در نخستین گام، چنین می‌نماید که نیما بر خلاف دیگران مخاطب عام ندارد. نیما نه در انجمنی ادبی عضو بوده و نه در مجالس رسمی شعر خود را برای دیگران خوانده است. در آن روزگار چنین شکلی از گوشه‌گیری استثنایی غیرعادی و غریب است که نیاز به توضیح دارد.

غربت نیما و دوری‌اش از محفلهای ادبی را نمی‌توان به بسته بودنِ این انجمنها مربوط دانست. دست بر قضا این را می‌دانیم که شمار و تنوع این انجمنها فراوان بوده و حتا بلندپایه‌ترین و خوشنام‌ترینِ این گروه‌ها هم درهایی گشوده و آغوشی مهربان برای شاعران مستعد نوآمده داشته‌اند. نمونه‌اش آن که شهریار وقتی از تبریز به تهران آمد، بعد از مدتی بسیار کوتاه در دو تا از مهمترین انجمنهای پایتخت عضو شد و هر دو هفته یک بار به محفل بهار می‌رفت که ایرج میرزا و چندین تن دیگر عضوش بودند، و هر هفته هم در مجلس اعتصام‌الملک حاضر می‌شد که سعید نفیسی و دهخدا و پروین و عشقی و عارف و لاهوتی در آن عضویت داشتند.[1] وقتی جوانی ناآشنا با تهران بعد از چند ماه می‌توانسته به محفل‌هایی چنین والا راه یابد، غریب است که نیما بعد از دهها سال اقامت در تهران، از ورود به این جمع‌ها باز مانده باشد.

خوشحالی نیما بعد از آن که دعوتنامه‌ی حضور در کنگره را دریافت کرد، و حضورش در این مجلس نشان می‌دهد که این کناره‌گیری به خاطر میل و ترجیح او نبوده است. از یادداشتها و نامه‌های نیما هم بر می‌آید که در شوق دستیابی به شهرت و دست یافتن به مخاطب می‌سوخته است. پس نمی‌توان این کلیشه را باور کرد که نیما فردی کناره‌جو و عزلت‌گزین بوده و خود خلوت را به جلوت ترجیح می‌داده است. تمام اشاره‌های انگشت شمارِ نیما در این زمینه که دستاویز تقویت چنین انگاره‌ایست، به دوران پیری او مربوط می‌شود و این دورانی است که اتفاقا شهرتی هم پیدا کرده بود و گویا در صدد رفع و رجوع عزلت پیشین خویش‌ چیزهایی می‌نوشت.

غیاب نیما از فضاهای رسمی و غیررسمیِ مربوط به شعر و شاعری دو پیامد داشت. نخست آن که خودِ نیما از آموزش و سواد کافی بی‌بهره ماند. جوانان با حضور در این مجلس‌ها از استادان و بزرگترها منابع تازه و معیارهای جا افتاده و دانشهای نهادینه شده را فرا می‌گرفتند و در اندوخته‌ی دانایی دیگران سهیم می‌شدند. نیما آشکارا از این پشتوانه‌ی دانش محروم بوده است و دلیل اصلی‌اش به نظرم آن است که مانند دیگران در مکتبها و مجلس‌ها و انجمنهای ادبی حضور نمی‌یافته و از دیگران چیز نمی‌آموخته است. این دوری از جمع‌های ادیبانه در ضمن باعث شد تا نیما درباره‌ی آنچه که تولید می‌کرد بازخورد نگیرد و بنابراین کارش تا پایان عمر خام و ناپخته باقی بماند.

دلیل این محرومیت به نظرم خلق و خوی خودبزرگ‌بینانه و پرخاشجویانه‌ی نیماست. نیما از همان ابتدای کار و زمانی که نوجوانی بیش نبود، خویشتن را شاعری بزرگ و مهم می‌پنداشت و بدیهی است که حتا اگر در انجمنی هم شرکت کرده باشد، با توجه به کیفیت اشعارش و دعوی‌هایی چنین بزرگ مورد ریشخند و نفی و طرد واقع شده است. احتمالا از این روست که کینه‌ی محفل‌هایی ادبی را به دل گرفته بود و حتا نیرومندترین انجمن یعنی دانشکده را مکانی تباه و فاسد می‌انگاشت. نیما درباره‌ی اعضای انجمن دانشکده ‌گفته که «فکرهای ضعیف» در آنجا جمع شده‌اند. همچنین درباره‌ی انجمن دانشکده نوشته «محلی است که فکر را می‌کشد و در عوض سموم عصری را مثل فکر در مغز آنها داخل می‌کند.»[2] این اظهار نظر را باید در کنار این نکته دید که اعضای این انجمن عبارت بودند از بهار و ایرج میرزا و عشقی و اعتصام السلطنه و دهخدا و دیگران، به شکلی که تقریبا همه‌ی ادیبان و شاعران بزرگ و درخشانِ آن دوران عضوی از این گروه بوده‌اند.

مرور سروده‌های نیما و تاریخ انتشارشان نشان می‌دهد که او تا کنگره‌ی نخست نویسندگان مخاطبی در خور نداشته است. تا پیش از تاسیس حزب توده شمار کل کلمات منتشر شده از او در نشریه‌های گوناگون بسیار اندک بود و تنها کتابچه‌ای که چاپ کرده‌ بود (رنگ پریده، خون سرد) انگار هرگز به دست مخاطبان ادیب نرسیده بود و گویا خودِ نیما آن را به اطرافیانش (از جمله در زمان خواستگاری به عالیه) می‌داده است و از آن همچون مدرکی برای اثبات شاعر بودنش بهره می‌جسته است. در زمانی که کنگره‌ی نویسندگان برگزار شد، به جز طبری که به دلایل سیاسی از او هواداری می‌کرد و حمیدی که به همین دلایل او را ریشخند کرد، هیچ نام و نشانی از او نمی‌شنویم و تازه در اینجا هم طبری و حمیدی در این نکته توافق دارند که نیما بد شعر می‌گوید و آثارش بدوی و ناپخته است.

بنابراین درباره‌ی نیما، با نکته‌ی عجیبی روبرو هستیم و آن هم این که تا 1325 و حدود پنجاه سالگی‌اش، مخاطب عمومی پرشماری را به خود جذب نکرده بوده و در میان ادیبان و نخبگان فرهنگی هم شهرت یا اعتباری نداشته است. در سالهای اخیر، شاید برای پرده‌پوشی بر این ماجرا، بر پیوند و روابط دوستانه‌ی نیما با شماری چند از ادیبان معاصرش بسیار تاکید شده است. برای دستیابی به داوری درستی در این زمینه، لازم است شواهد و داده‌های موجود در این مورد را بازبینی کنیم و به برداشتی نقادانه در این زمینه دست یابیم.

در میان متونی که درباره‌ی نیما منتشر شده، تنها یک مقاله‌ی فهرست‌وار کوتاه هست که به ارتباط او و شاعران معاصرش می‌پردازد. آن هم متنی است به قلم کامیار عابدی، که کتابهای خواندنی‌ای درباره‌ی زندگینامه‌ی شاعران معاصر نوشته است. او در این نوشتارِ کوتاه، از سی و پنج تن نام برده و نشانی‌شان را در نوشتاری گنجانده که عنوانش «موافقان و مدافعان نیما» است. از این عده حدود نیمی (سایه، اخوان، یدالله امینی، توللی، نصرت رحمانی، محمد زهری، سهراب، شاملو، شاهرودی، شهریار، شیبانی، نظام وفا،‌ فروغ، کسرائی، عشقی، گلچین و ناتل خانلری) شاعر هستند، و عابدی همه‌شان را در میان موافقان و مدافعان نیما فهرست کرده است.[3] در حالی که اگر نقل قول صریح و مستمر در هواداری از یک شاعر، یا پیروی سبک‌شناسانه از یک شاعر هنگام سرودن شعر را مبنا بگیریم، بخش عمده‌ی این افراد برای بخش عمده‌ی عمر ادبی‌شان هوادار نیما نبوده‌اند، و مهمترین و به استثنای اخوان و سهراب، شاعرترین‌هایشان (سایه،‌ شهریار، نظام وفا، عشقی، ناتل) آشکارا به جبهه‌ی مخالفان نیما تعلق دارند.

نخستین شاعری که نامش را در ارتباط با نیما می‌شنویم، نظام وفاست. نظام وفا (1306 قمری- 1343 شمسی) از مشروطه خواهان قدیمی بود. پدرش امام جمعه‌ی آران در کاشان بود و مادرش هم شاعر و اهل ادب بود. نظام وفا در تهران مدتی به خاطر مشروطه‌خواهی در زندان محمدعلی‌شاه گرفتار بود. بعد از به سلطنت رسیدن رضا شاه به وزارتخانه‌های دولتی پیوست و مدتی دراز به عنوان معلم و کارمند در اداره‌های گوناگون کار کرد. نظام وفا از سال 1302 شروع کرد به انتشار مجله‌ای به نام وفا، و شعر نیما را در یکی از اولین شماره‌های آن چاپ کرد. خودِ نظام وفا شاعری قدمایی بود و روان و خوب شعر می‌گفت، اما مضمون و اوجِ شگفتی در اشعارش دیده نمی‌شود. مجموعه‌ی اشعارش به 5500 بیت بالغ می‌شود که حدود نیمی از آن غزل است و همه‌اش درباره‌ی دل و عشق و محبوب سخن می‌گوید. خودزندگینامه‌ی منظوم او (مثنوی جوانی وفا) در 270 بیت به عنوان سندی از خودانگاره‌ی مردمان این دوران ارزشمند است و سه نمایشنامه‌ی منظوم (ستاره و فروغ، پیروزی دل، فروز و فرزانه) که نوشته نشان می‌دهد که در جریان جنبش تئاتر مشارکتی داشته است.[4]

ارتباط نظام وفا و نیما کاملا از جنس استاد و شاگردی یوده است. در زمانی که نیما در مدرسه‌ی سن‌لویی تحصیل می‌کرد، نظام وفا معلم ادبیاتش بود و احتمالا او کسی بوده که نیما را به شعر سرودن تشویق کرده است. نیما منظومه‌ی افسانه‌ی خود را به نظام وفا تقدیم کرد. در ابتدای پاییز 1302، نامه‌ی مفصلی از نیما در مجله‌ی وفا منتشر شد،[5] و این تنها ارتباط ادبی میان این دو بود. نظام وفا شاعری کاملا کلاسیک بود که حتا در مضمونها و قالبهای بیانی‌اش هم از جنبش شعر نویی که بهار و ایرج و دهخدا رهبرانش بودند، تاثیر زیادی نپذیرفته بود. مجله‌ی وفا که او منتشر می‌کرد، از نظر ادبی و سلیقه‌ی هنری سنت‌گرا و محافظه‌کار بود و با این همه مضمونهای ملی‌گرایانه و هواداری پرشور از مشروطه در آن نمایان بود. بنابراین نیما ارتباط معنایی خاصی با نظام وفا نداشته و از نظر قالب ادبی هم پیرو او محسوب نمی‌شده است. نظام وفا به سادگی معلمی بوده که زمانی نیما را به شعر سرودن تشویق کرده، و بعدتر نیما شعرش را به او تقدیم کرده، و این معلم قدیمی هم احتمالا برای سپاسگزاری از این کار، نامه‌ای از نیما را در مجله‌اش منتشر کرده است. بعد از آن هم دیگر ارتباطی میان این دو نمی‌بینیم. نظام وفا ده سال بیش از نیما عمر کرد و تا پایان عمر هرگز شعری به سبک نیما نسرود و بعد از آن که معلوم شد مخالفت نیما با وزن و قافیه تفننی جوانانه نیست، دیگر نه از او نام برد و نه حمایتی از شعرش کرد، در حالی که در صحنه‌ی مطبوعات و ادبیات تا سالهای سال فعال و پرتولید بود. بی‌شک او را از نظر ادبی نمی‌توان هوادار یا موافق نیما دانست. هرچند معلم دوران نوجوانی او بوده و در این امتداد در همان سالها مهربانی‌هایی هم نسبت به وی نشان داده است.

شاعر نامدار دیگری که برخی به ارتباط او با نیما اشاره کرده‌اند، ملک‌الشعرای بهار است. تنها سه گواه درباره‌ی ارتباط این دو در دست داریم. یکی آن که بهار شعر «ای ‌شب» نیما را در آذرماه 1301 در نوبهار هفتگی منتشر کرد، و این اولین و آخرین باری بود که به شعرهای نیما توجهی نشان می‌داد. این تاریخ دقیقا همان زمانی بود که نیما خود را همچون «رفیق»ای متحدِ عشقی همدانی معرفی می‌کرد و به این ترتیب توانست بخشهایی از افسانه‌اش را در نشریه‌ی او چاپ کند. عشقی هم از دوستان نزدیک بهار بود و در همین زمان علاوه بر دوستی و همکاری، هم‌سنگر سیاسی‌ وی نیز محسوب می‌شد. حدس من آن است که چاپ این شعر از نیما در نوبهار به توصیه‌ی عشقی صورت پذیرفته باشد. بهار پیش از آن به کلی نیما را نادیده می‌گرفت و بعد از آن هم چنین کرد.

دومین موردی که از ارتباط این دو می‌بینیم، همان ماجرای کنگره‌ی نویسندگان است. چنان که گذشت، بر خلاف تصور مرسوم وقتی دکتر حمیدی خواست شعرِ خود را در سرزنش و ریشخند نیما بخواند، بهار با این کار مخالفتی نداشت و در نامه‌اش هم این موضوع را تصریح کرده است. حمیدی ناگزیر شد با تهدید برگزار کنندگان که به حزب توده وابسته بودند از خواندن کل شعرش چشم‌پوشی کند و احتمالا بهار کسی بوده که او را در جریان این اعمال فشار گذاشته و بعدتر این ماجرا افسانه‌ای شده که گویی بهار در مقام رئیس جلسه به حمیدی اعتراض کرده است. یعنی شواهد آشکار نشان می‌دهد که بهار در زمان برگزاری کنگره متحد حمیدی و مخالف نیما بوده است. [6] دکتر حمیدی شاگرد مهم و درخشان بهار بود و هم خود را پیرو و دنباله‌روی بهار می‌دانست و هم بهار استعداد و درخشش او را می‌ستود. نه بعد از این بهار او را بابت این شعر سرزنشی کرد و نه نشانی از رنجش از واکنش بهار در حمیدی نمایان شد.

سومین گزارش از دیدگاه بهار درباره‌ی نیما هم این برداشت را تایید می‌کند. این گزارش از آنجا که راوی‌اش خودِ نیماست، و یکی از معدود جاهایی است که نیما چیزی را به خلاف خودانگاره‌ی باشکوهش بیان کرده، کاملا معتبر می‌نماید. نیما در نوشتاری شرح داده که چطور روزی شعری از او را برای بهار خواندند و بهار با بی‌حوصلگی گوش داد و پیش از آن که قطعه به پایان برسد حرف راوی را قطع کرد و شنیدن شعر را نیمه‌کاره گذاشت و پرسید «آیا خیال می‌کنید در این قبیل شعرها هنری هم به کار رفته؟»[7] یعنی بهار اصولا تولیدات نیما را شایسته‌ی شنیدن هم نمی‌دانسته است. بنابراین تصورِ این که بهار دوست، حامی، هوادار یا موافق با آرای نیما بوده به کلی نادرست است و از نادیده انگاشتن شواهدی صریح برخاسته است.

ادیب نامدار دیگری که پیوند خویشاوندی‌ای هم با نیما داشت، پرویز ناتل خانلری است. از چند اشاره روشن می‌شود که ناتل خانلری به نیما کمکهایی می‌کرده است. نیما در سرطان 1303 نامه‌ای به مادرش نوشته که انگار به واسطه‌ی ناتل خانلری به دست وی رسیده است. او در این نامه می‌گوید که در خانه‌ی دایی‌اش مهمان است و از مهربانی این خانواده برای مادرش سخن می‌گوید.[8] احتمالا یکی از کسانی که در ماجرای گنجاندنِ نام نیما در میان دعوت شدگان به نخستین کنگره‌ی نویسندگان اعمال نفوذ کردند، همین شخص بوده است و چنان که گفتیم، این نشست به سکوی پرشی برای اعتبار نیما بدل شد. مشارکت ناتل خانلری در این ماجرا را از آنجا در می‌یابیم که نیما در یادداشتی قید کرده که دعوت شدن‌اش به این همایش «دسیسه‌ای» از سوی احسان طبری و ناتل خانلری بوده است.[9]

بنابراین تا اینجای کار روشن است که ناتل خانلری با وجود آن که از نظر سیاسی در نقطه‌ی مقابل نیما بوده و از نظر ادبی هم بسیار از او نیرومندتر بوده و کارهای نیما را قبول نداشته، تا جایی که از دستش بر می‌آمده به او کمک می‌کرده است. در مقابل در نوشتارهای نیما هرآنچه درباره‌ی ناتل می‌خوانیم، حسد و نفرت و کینه است. نیما بعد از کنگره‌ی نویسندگان زیر سخنهای ناتل خانلری درباره‌ی ادبیات بعد از نثار کردنِ چند ناسزا می‌نویسد که «توصیه‌های مرا خراب کرده است»، در حالی که مقایسه هر متنی از نیما و هرمتنی از ناتل خانلری به سادگی نمایان می‌سازد که نیما قادر نبوده در زمینه‌ی ادبیات به خویشاوند کامیاب‌ترش توصیه‌ای داشته باشد. نیما آشکارا با ناتل خانلری دشمنی داشته و بارها از او بدگویی کرده است. در جایی می‌نویسد «در مجله که اشعار پوشکین را پسرخاله (خانلری) اینقدر سقط ترجمه می‌کند…».[10] در ضمن از او هراس هم داشته و وقتی ناتل خانلری به مقام سناتوری رسید وحشتزده نزد جلال آل‌احمد رفت و با دلهره پرسید که نکند حالا به امر او بیایند و نیما را دستگیر کنند که چرا شعر را خراب کرده است!

شخصیت نامدار و ادب‌شناس دیگری که از نظر دانش و نفوذ همتای این اشخاص محسوب می‌شود و در ضمن به جبهه‌ی نوگرایانِ و سنت‌شکنانِ ادبیِ اصحاب ربعه تعلق دارد، مجتبی مینوی است که در صراحت لهجه و تاختن به خطاهای دیگران دوست و دشمن نمی‌شناخت و پروایی نداشت. وقتی در دوران چیرگی تدریجی هواداران نیما بر رسانه‌ها از او درباره‌ی شعرهای نیما پرسش کردند، گفت: «من بعضی از رباعیات نیما و افسانه‌اش را خیلی می‌پسندم، بعضی از شعرهایش هم خوب است، اما بعضی از شعرهایش را چه عرض کنم؟… عیب او این بود که خودش را بیش از آنچه بود تصور می‌کرد». کمی بعدتر که از او درباره‌ی شعر نو و پیروان نیما پرسیدند، کمی صریحتر چنین پاسخ داد: «بنده با کمال خلوص و صمیمیت اقرار می‌کنم و به هرکس بدون استثنا حق می‌دهم که هرجوری دلش می‌خواهد شعر بگوید و نثر بنویسد. اما فقط برای عمه‌اش! اگر برای زبان فارسی شعر یا نثر می‌نویسد گُه می‌خورد هرجوری دلش می‌خواهد بنویسد…!»[11]

در میان شخصیتهای نامدارِ هم‌دورانِ نیما، بسیاری که به حزب توده تعلق خاطری داشتند، به خاطر وظیفه‌ی اجتماعی‌ که برای خود قایل بودند. در دورانی نیما را ستودند و خود را شاگرد وی قلمداد کردند و از سرمشقی که احسان طبری برایشان تعریف کرده بود، پیروی کردند. بیشتر این افراد بعدتر خویش را از قید این وظیفه رها دانستند و داوری‌ تند و خرده‌گیرانه‌ای را که از نیما و شعرهایش داشتند، بیان داشتند. ناگفته نماند که نویسندگان امروزین شمار زیادی از شاعران جوان را که به سبک نو گرایشی داشته‌اند، بی‌مهابا «شاگرد» نیما قلمداد کرده‌اند. در حالی که کلمه‌ی شاگرد تعریفی خاص دارد و به کسی اطلاق می‌شود که چیزی را به شکلی سازمان یافته از کسی دیگر آموخته باشد. بسیاری از این افراد در برخی زمینه‌ها (به طور مشخص، در سیال کردن و توسعه‌ی وزن عروضی) از نیما تاثیر پذیرفته‌اند، اما واقعیت آن است که هیچ یک از آنها را –به جز اسماعیل شاهرودی- نمی‌توان شاگرد نیما دانست. یعنی هیچ یک سرمشق نیما را رعایت نکردند، عناصری نظری را از او وام نگرفتند، و معمولا شعرهای او را مهم یا زیبا نمی‌دانستند.

یکی از کسانی که به نادرست شاگرد نیما پنداشته شده، منوچهر شیبانی بود که می‌گویند نیما خودبزرگ‌بینانه گفته بود خودش سرتیپ شاعران است و او را به منصب سرهنگ شاعران منصوب کرده بود. این در حالی است که شیبانی کمابیش هم‌نسل نیما بود و همزمان با او کار سرودن شعر نو را آغاز کرده بود. به طوری که در اولین کنگره‌ی نویسندگان که نیما برای نخستین بار شعرهای نوی خود را خواند، شیبانی هم شعرهای نوی خود را خواند که از نظر سبک و نوآوری نسبت به نیما هنجارگریزتر بود. هم دستاوردهای هنری شیبانی و هم شهرت و آوازه‌‌اش در دوران خودش بسیار فراتر از نیما بود و آشنایی شخصی او با نیما هم اندک و سطحی بوده است. از این رو معلوم نیست چرا او را شاگرد نیما پنداشته‌اند.

شخص دیگری که گاه شاگرد نیما پنداشته می‌شود، گلچین گیلانی است. در حالی که گلچین در دهه‌ی 1320، پیش از آن که نیما شهرتی پیدا کند یا وی را ببیند، به انگلستان رفت و دیگر هم به کشور بازنگشت. او معمولا از نیما به نیکی یاد می‌کرد، اما نه خود را شاگرد او می‌دانست و نه نوآوری‌های ادبی‌اش از او تاثیری پذیرفته بود. گلچین در انگلستان زیر تاثیر شعر اروپایی و کاملا مستقل از نیما شعرهای نوی خود را سرود و شعر «باران» را زمانی سرود که از شعرهای نوی نیما تنها «غراب» منتشر شده بود.[12] با مقایسه‌ی این دو کاملا روشن است که زبان گلچین پخته‌تر و نوآوری‌هایش منسجم‌تر و بلندپروازانه‌تر از نیما بوده است.

درباره‌ی سایر شاعران جوانتر هم همین گفتار راست در می‌آید. فریدون توللی را معمولا شاگرد نیما دانسته‌اند. او البته به نسلی بعد از نیما تعلق دارد، اما پختگی زبانش و نبوغ ادبی‌اش چنان بود که آثارش از نظر زمانی همزمان با نیما منتشر شده و بسیاری از نوآوری‌های ادبی‌اش بر آثار نیما تقدم دارد. او با نیما دوستی‌ای هم داشت و نام اولین دخترش را به همین دلیل نیما گذاشت، اما این را نمی‌توان به معنای آن دانست که شاگرد نیما بوده است، چنان که برخی از ستایندگان نیما دعوی کرده‌اند.[13] این نکته البته جالب توجه است که نام نیما با این حرکت او به تدریج در میان ایرانیان رواج یافت و در نسل بعد به خصوص در میان کسانی که گرایشی به چپ داشتند، نمادِ روشنفکری و علاقه به گفتمان حزب توده قلمداد می‌شد. این جریان در نهایت به جایی رسید در نخستین نسل از فرزندانِ زاده شده بعد از انقلاب اسلامی، که گفتمان چپ با رنگ و بوی اسلامی غلبه‌ای یافت، نام نیما به صورت یکی از اسمهای رایج برای پسران ایرانی در آمد. توللی آغازگر این جریان بود، اما به احتمال زیاد انتخاب این نام برای دخترش را صرفا از آن رو انجام داده که اسم نیما را زیبا یافته است، چنان که به نظر من هم اسم زیبایی است. این که به خاطر این نامگذاری او را شاگرد نیما بدانیم، تعمیم نامعقول و شگفت‌انگیزی است.

حسن امداد، دوست مورخ توللی به نظرم دقیقترین گزارش را درباره‌ی ارتباط او با نیما به دست داده است. از دید او توللی در 1317 با خواندن «افسانه» شیفته‌ی نیما شد. او در این هنگام نوجوانی نوزده ساله بود و زیر تاثیر اسدالله مبشری قرار داشت که هم او را با نیما آشنا کرد و هم به سلک پیروان حزب توده در آورد. به گزارش امداد، توللی تا 1325 همچنان دوستدار نیما بود و به همین دلیل نام دخترش را که در این فاصله زاده شده بود، نیما گذاشت. از دید او نامفهوم بودن شعر نیما و حرکت او به سمت در هم ریختن وزن و قافیه مایه‌ی دلزدگی فریدون توللی از او شد،[14] و باعث شد تا در نوشتارهای خود بعد از سال 1325، به او حمله کند و حتا شعر گفتنش را ریشخند هم بکند.

به گزارش دقیق حسن امداد این جمله را می‌توان افزود که سرخوردگی توللی از نیما همزمان بوده با غائله‌ی آذربایجان و جدایی او از حزب توده، و بنابراین بستری سیاسی هم برای کل قضیه وجود داشته است. یعنی توللی طی هفت سال، در دورانی که در زمینه‌ی حزب توده فعالیت می‌کرد، شیفته‌ی نیما بود و حتا در همین دوران هم شعرهایش از نظر شکل و محتوا بسیار مشهورتر و استوارتر و نوآورانه‌تر از آثار نیما بودند. بعد از آن توللی و سایر ادیبان ملی‌گرا به ماهیت وابسته‌ی حزب توده پی بردند و نیما را نیز به همراه آن رها کردند، تا آن که بعدتر جلال آل احمد وی را نیز به جرگه‌ی نیروی سومی‌ها وارد کرد. هرچند این تحول تغییری در داوری ادبی توللی درباره‌ی نیما پدید نیاورد.

توللی در آن هنگام که به نقد شعر و اظهار نظر درباره‌ی شعر معاصر پرداخت، به نیما و سستی سخن‌اش حمله‌ی سختی کرد و ابتهاج که از دوستان نزدیک وی بوده می‌گوید که از همان ابتدا با نیما درباره‌ی وزن و ساخت زبان اختلاف نظر داشته است.[15] دوست و همرزم دیگرش دکتر مهدی پرهام، در شرح حال توللی چند نکته درباره‌ی ارتباط وی و نیما نوشته که شایان توجه است. نخستین نکته آن که به گفته‌ی پرهام، دکتر اسدالله مبشری کسی بود که او و توللی را با حزب توده آشنا کرد و هم او نیما را به عنوان یک شاعر نوپرداز به ایشان معرفی کرد. بر اساس این گزارش، توللی در اصل شیفته و پیروی دکتر مبشری بوده و بنا به سفارش او نیما را هم می‌ستوده است.[16] با این همه دکتر پرهام تصریح کرده که از دید خودش و دکتر مبشری، نیما با زبان پارسی دری به قدر کافی آشنا نبوده و از گنجاندن افکار خود در این زبان و خلق وزن و قافیه‌ی درست عاجز بوده است.[17]

گزارشهای دیگر هم نشان می‌دهد که فریدون توللی بر خلاف تصوری که بسیار برای بر کشیدن نیما تبلیغ شده، هرگز دنباله‌رو و «شاگرد» نیمایوشیج نبوده، و برعکس به اردوی مخالفان او یعنی اطرافیان دکتر حمیدی شیرازی درپیوسته، و تا پایان عمر دوستی نزدیکی هم با او داشته است. اصولا استعداد فریدون توللی در شعر و شاعری در مکتب بهار پرورده و شکوفا شد. توللی در دوران دبیرستان در مدرسه‌ی سلطانی و بعد شاپور درس می‌خواند و در هردوی این مدارس زمانی تحصیل می‌کرد که حسام‌زاده پازارگاد مدیر بود. پازارگاد که معلم نامداری علوم و ریاضی بود، بعد از ساعت درس نشستهایی برای شعرخوانی و خطابه‌خوانی برگزار می‌کرد و فریدون توللی، مهدی پرهام و رسول پرویزی از اعضای ثابت این جمع بودند. در دبیرستان شاپور، او به خصوص زیر تاثیر دکتر مهدی حمیدی بود که شاگرد مستقیم بهار و معارض بزرگ نیمایوشیج بود، و تاثیر حمیدی و پازارگاد را در شکل‌گیری زبان شعری توللی چشمگیر دانسته‌اند.[18] توللی از نظر سیاسی هم دنباله‌روی حمیدی بود. چنان که در سال 1325 به خاطر پیوندش با توده‌ای‌ها به شدت با حزب اراده‌ی ملی که به سید ضیاء طباطبایی تعلق داشت و دومین حزب بزرگ کشور بود، درگیر شد و در مقطعی در «التفاصیل»اش سخت وی را و حزبش را مورد تمسخر قرار داد. در حالی که حسام‌زاده پازارگاد یکی از اعضای فعال این حزب بود. اما حرمت استاد قدیمی را نگه می‌داشت و التفاصیل را در روزنامه‌ی خورشید ایران چاپ می‌کرد که سردبیرش پازارگاد بود. هم او، در سال 1322 وقتی دکتر حمیدی شیرازی روزنامه‌ی اوقیانوس را منتشر کرد، به او پیوست و قلم خود را در اختیار روزنامه‌ی او گذاشت. در اواخر همین سال پازارگاد به ریاست گروهی رسید به نام جمعیت آزادگان فارس که حمیدی، توللی و بقیه‌ی شاگردان دبیرستان شاپور (از جمله پرهام، پرویزی، باهری و ابطحی) از سرانش بودند و برای انتخاب پازارگاد به نمایندگی مجلس تبلیغ می‌کردند.[19] جالب آن که همین افراد، به استثنای دکتر حمیدی در ضمن موسسان شاخه‌ی حزب توده در فارس هم بودند، و روزنامه‌ی اوقیانوس ارگان این حزب محسوب می‌شد! کمی بعد که در جریان غائله‌ی پیشه‌وری ماهیت وابسته‌ی آن به شوروی روشن شد، همان‌ها به دشمن کینه‌توز توده تبدیل شدند.[20]

موضع روشن و صریح فریدون توللی را می‌توان در نوشتاری بازجست که به تاریخ ۱۳۵۱/۹/۳۱ در مجله‌ی نگین منتشر کرد. در این تاریخ، یعنی در اوایل دهه‌ی پنجاه خورشیدی، نسلی تازه و پرجنب و جوش از جوانانِ مخالف با دولت شاهنشاهی بالیده و پرورده شده بودند که به خاطر غلبه‌ی فرهنگ تلویزیون بر طبقه‌ي متوسط، از سواد ادبی و دانش و فرهیختگی جوانان نسل پیش از خود بهره‌مند نبودند. تازه در این هنگام بود که برای نخستین بار اطرافیان نیما او را به عنوان بنیانگذار شعر نو و پدر شعر مدرن پارسی مطرح کردند. تا پیش از این، چنین ادعایی تنها با ریشخند روبرو می‌شد و معمولا به عنوان شوخی در محافل ادبی رواج داشت. اما در دهه‌ی پنجاه، به خصوص با تلاش پرشور احمد شاملو که نفوذی چشمگیر در رسانه‌ها و جراید داشت، چنین دعوی‌ای درباره‌ی نیما به تدریج به کرسی نشست و نسل جوانی که گسستی فرهنگی را با نسلهای پیشین تجربه کرده بودند و دانش چندانی هم درباره‌ی ادب پارسی نداشتند، به تدریج آن را پذیرفتند و درونی ساختند.

در این شرایط بود که فریدون توللی در مجله‌ی نگین متنی نوشت و در آن به صراحت گفت که بنیانگذاران شعر نو و آنچه زیر عنوان وزن نیمایی تبلیغ می‌شد، کسانی جز نیما بوده‌اند. توللی از خودش، خانلری، گلچین گیلانی، نادرپور و مشیری به عنوان موسسان این سبک ادبی نو یاد کرد، و حرفش درست هم بود. یعنی تقریبا تمام ناظران بی‌طرفی که منافع شخصی یا حزبی در هوادارای از نیما نمی‌بینند و آن دوران را درک کرده و درباره‌ی تحول شعر نو نوشته‌اند، بر این نکته تاکید دارند که همین افراد پیشگامان شعر نو بوده‌اند و نخستین نسل از نوگرایان از سرمشق ایشان – و نه نیما- پیروی می‌کرده‌اند. به این فهرست البته باید ناتل خانلری را نیز افزود که مهمترین و با نفوذترین چهره‌ی شعر نوی اوایل دهه‌ی 1320 محسوب می‌شد.[21]

او در ضمن سروده‌های نیما را «یاوه‌ای» دانست که «صرف‌نظر از منطبق نبودن با هیچ یک از تعاریف شعر، کمترین مفهومی در آن نتوان یافت».[22] بعد هم پاسخی که برای هواداران نیما پرداخته بود را در قالب شعری آبدار عرضه کرد:[23]

گرچه در گوهرفشانی داو یکتاییم نیست          بیش از این بر لاف گستاخان شکیباییم نیست

شعر نو را من یکی شالوده‌ام بی گفت و گو         وندرین هنگامه باک از خصم غوغاییم نیست

من چو مغناطیس و گردم ذره‌ها رقصان به شوق         روح فرمانم اگر در عرصه پیداییم نیست

مدعی بر جوشنم هردم خدنگی نو زند         کز چه هرگز باوری بر شعر نیماییم نیست

نقد این نیما پرستان خار دشنام است و بس         وز چنین خاری حذر با طبع خارائیم نیست

شعر نیما چیست در خلقت؟ جنینی نیم بند         نازنین طفلی که دستی بر سرش سائیم، نیست!

شیر بی یال و دم و اشکم بود این ترهات         غیر آن افسانه و آن، گنجی که بگشاییم نیست

رهنوردی چون من از میدان کجا خواهد شدن؟         کاندرین ره وحشتی از غول صحراییم نیست

شعر من تا سایه‌ها بر قرن من افکنده باز         نغمه‌سازی تا زند پهلو به گویاییم نیست

من که از امواج دریا سوده‌ام سر بر سپهر         کوه مرجانم، هراس از پایه فرساییم نیست

حلقه بر زنجیر دیرین بسته‌ام من نو به نو         وین ستایش‌ها هنوز آن مزد داناییم نیست

من نه نیمایم که بی‌شالوده خشتی بر نهم         سنگ پیشین‌جامگان ننگی که بزداییم نیست

من نه آن بیمار یوشم تا نهم بر یاوه گوش         ور نهم، توفیق آن خدمت، که فرماییم نیست

سامری را مارها در کام اژدرها کنم         طبع موزون کمتر از اعجاز موساییم نیست

شعر نیما باد ارزانی بدان نیماپرست         کاین خس آن کاجی که در چترش بیاساییم نیست

یا سخن سنجان عالم جمله نادان‌اند و گول         یا منم آن کور و بر این تحفه بیناییم نیست

من بر این گوساله‌سازان گر کلیم‌الله شوم         لحظه‌ای آسودگی بر طور سیناییم نیست

یا کشم فریاد و این تندیس درهم بشکنم         یا روم جایی که با من قوم هرجاییم نیست

روح چنگیزی در این ویرانگری بینم همی         گرچه گردن خون‌فشان از تیغ یاساییم نیست

شعر ما ارزنده میراثی بود از رفتگان         آب هرزی تا به هر گندش بیالاییم نیست

پاس این شیرین زبان را شرزه‌شیری‌ها کنم         من که چون مردم فریبان روبه‌آساییم نیست

کفش اگر شد کهنه پا از ران چرا باید برید؟         درد کفشی تازه دارم درد بی‌پاییم نیست

گر سیه چشمان کشمیری شدند از عرصه دور         مرد عشقم دوری از ترکان قشقاییم نیست

هرکه را اندیشه نو شد آنچه پردازد نو است         راه آن قالب شکن راهی که بنماییم نیست

نغمه‌ها در نای دیرین میزنم من بنو به نو         پیش آن خصمی که خوشنود از خوش‌آواییم نیست

واقعیت آن است که مخالفان توللی، مثل مخالفان حمیدی شیرازی در دهه‌های پیشین، بیش از آن که به سلاح ادب و سخن مجهز باشند، به جهازِ نوپدیدِ رسانه‌های نو مجهز بودند و بیش از آن که بر استواری استدلال و درستی گفتار پافشاری کنند، ریشخند و تمسخر و هوچی‌گری را خوش می‌دانستند و با گردش زمانه هم نسلی پدیدار شده بود که همین را بیشتر می‌پسندید. از این رو بود که نه تنها گفتارهای تند و صریح حمیدی و توللی از یادها رفت، که اشاره‌های ایشان همچون نمادی از بی‌ادبی و توهین ثبت شد، و انبوه توهین‌ها و افتراهایی که این شعرها پاسخ بدانها بود، نادیده انگاشته شد. در میان تمام کسانی که در اوایل دهه‌ی پنجاه خورشیدی مدافع نیما بودند و به تدریج به شمارشان هم افزوده می‌شد، تنها یک نفر –محمد حقوقی- شعرِ توللی را با شعر پاسخ داد، و آن پاسخ هم در وزن و قافیه‌ی شعر توللی برساخته شده بود و آشکارا بر سرمشق شعر او تکیه کرده بود و از تصویرهای نو و سخنِ تازه خالی بود و به جایش انباشته بود از بدگویی و توهین، بسی بیش از آنچه که توللی در شعرش نسبت به نیما به زبان آورده بود:[24]

ای فریدون شعر جز نظم است و این آن کس شناخت         کاو شناسد یاوگی زآنسان که فرماییم نیست

یاوگی را نظم تو شاید نه شعر من از آنک         نظم هرجاییت هست و شعر هرجاییم نیست

روح شعر از تخته‌بند نظم بِرْهان زینهار         گرچه دیگر گاه آن تا شعر بسراییم نیست

در نایاب دری را چون من ار پایید هست         نظم ممنوع کهن را چون تو ار پاییم نیست

درد کفش تازه آن دارد که راه تازه رفت         چون تو ای وامانده در گِل، درد بی‌پاییم نیست

جریانی که نیما را بر اریکه‌ی شعر نو می‌پسندید، همان بود که به نوآمدگانی که از سرمایه‌ی ادب و دانش بی‌بهره بودند، مجوز می‌داد تا خود را به دستاویزِ پیروی از نیما شاعر بدانند و سروده‌هایشان را به خاطر هم‌پایگی با کیفیت نوشتارهای نیما، شعر بدانند، و از زحمت خواندن و فهم سنت ادبی پارسی معاف شوند و شرایط دشوار شاعری در زبانی چنین کهن را دور بزنند و روانی طبع و استواری سخن و عمق معنا را در مقام شروطِ شاعری از اعتبار بیندازند. به این ترتیب تک جمله‌هایی که این و آن پراکنده در تایید نیما گفته یا نگفته بودند بر جا ماند و تکرار شد و برجسته گشت، و اظهار نظرهایی صریح از این دست از یادها رفت. گاه کار به جایی کشید که شخصیتی مثل توللی که هم از نظر قدرت بیان و تسلط بر زبان بارها و بارها بر نیما برتری داشت و هم از نظر تاریخ نوآوری و تاثیر بر ادیبان به شکل قیاس‌ناپذیری مهمتر از وی بود، در نهایت با وجود چنین بیانهای صریحی، همچون شاعری درجه‌ی دوم و سوم جلوه‌گر شد و حتا در نهایت کار بدانجا کشید که امروز همه او را شاگرد و دنباله‌روی نیما می‌دانند. بی آن که به تاریخ انتشار شعرهای این و آن توجهی کنند یا تاثیر و پیشوایی چشمگیر توللی در دهه‌ی 1320 و 1330 و متاخر بودن شهرت نیما در دو سه دهه‌ی بعد از آن را در نظر بگیرند.

روند مشابهی از «بستن» شاعران نامدار معاصر به نیما و تلاش برای موثر دانستن وی بر دیگران را درباره‌ی سیمین بهبهانی می‌توان دید که بی‌شک نیرومندترین و ماندگارترین شعرهای زنانه‌ی دوران ما را پدید آورده است. سیمین بهبهانی از هر نظر ادامه‌ی مستقیم سنت نوآوری ادبی بهار محسوب می‌شود. پدرش عباس خلیلی از دوستداران بهار بود و محفلی ادبی داشت که بهار و اعتصام‌الملک و سعید نفیسی و رشید یاسمی در آن شرکت داشتند. نخستین شعر بهبهانی نیز در 1320 در نشریه‌ی نوبهار منتشر شد که به همین جریان تعلق داشت. بهبهانی نیز خود تاکید کرده که بعد از سرودن نخستین شعرش، مادرش ترتیبی داد تا با پروین اعتصامی دیداری داشته باشد و همین دیدار کوتاه در دوران نوجوانی را تعیین کننده‌ی سرنوشت ادبی‌اش می‌دانست. بنابراین سیمین بهبهانی از همان ابتدا بخشی از جریان ادبی نوگرای استخوان‌دار و تاثیرگذاری بود که شاعران قدیمی مشروطه تاسیس‌اش کرده بودند. بهبهانی تا پایان نیز به خاط تسلط بر سنت ادب پارسی، وفاداری به قالب مبتنی بر وزن و قافیه، و ملی‌گرایی چشمگیر و همه‌جانبه‌اش، سخنگوی نیرومند این سنت ادبی باقی ماند. رقیبان و معارضان وی، اتفاقا همان کسانی بودند که ادامه‌ی جریان نوگرای پیروی نیمایوشیج شمرده می‌شدند، و مهمترین چهره در میانشان فروغ فرخزاد بود، که بارها درباره‌ی بهبهانی بدگویی کرده بود و رقیب و دشمن وی قلمداد می‌شد.

بنابراین محتوا و قالب و زمینه‌ی اجتماعی و بستر تاریخی‌ سیمین بهبهانی کاملا روشن است و آشکارا به اردوی بهار و ادامه‌ی انجمن دانشکده تعلق دارد. به همین دلیل این که دوستداران نیما کوشیده‌اند او را نیز مصادره کنند و وامدار نیما قلمدادش کنند، معنادار است و از الگویی نشان دارد که درباره‌ی توللی و دیگران نیز تکرار شده است. این رسمِ بستنِ دورترین و ناهمسان‌ترین کسان به نیما، چندان دامن‌گستر و فراگیر است که مثلا کامیار عابدی وقتی درباره‌ی سیمین دانشور کتابی می‌نویسد، بعد از اشاره به ارزیابی درست و عالمانه‌ی دکتر زرین‌کوب که وی را دنباله‌ی سنت نوآورانه‌ی بیدل دهلوی در غزل می‌شمارد، چنین جمله‌ای را آورده است: «بهبهانی همواره به شعر در قالبهای قدیم وفادار مانده است. اما سویه‌ی چهره‌ی شاعری‌اش را به وسعت، در برابر فرهنگ و جهان نو باز کرده. در این راه، بی‌شک تجربه‌ها و گامهای نیمایوشیج و رهروان او اهمیت فراوانی می‌یابد.»[25]

یعنی در میانه‌ی متنی که قرار است شرح حال بانوی شاعر باشد، و بعد از نقل قول از دانشمندی که نظری درست و سنجیده را نیز طرح کرده، یک دفعه تلاشی می‌بینیم نامستند و مبهم و نادرست که می‌کوشد سیمین را و نیما را به هر قیمتی به هم مربوط سازد. در حالی که به واقع سیمین، درست مثل بیدل، و سعدی، و همه‌ي بزرگان شعر و ادب پارسی، «سویه‌ی چهره‌ی شاعری‌‌«شان را «به وسعت، در برابر فرهنگ و جهان نو»، چنان که در دوره و زمانه‌شان معنا می‌یافته، باز کرده بودند و این تعبیر مبهم و نادقیق نه سیمین را از کسی متمایز می‌کند، و نه او را با نیما همنشین می‌سازد. این قضیه به قدری در میان ادیبان معاصر ریشه دوانده که ادیب ارجمندی مانند دکتر علی‌محمد حق‌شناس، سیمین بهبهانی را «نیمای غزل» نامیده و من واقعا نمی‌دانم متوجه بوده که با این تعبیر، کمابیش توهینی به سیمین روا داشته و دو قطب متضاد را در یک عبارت دلبخواه با هم جمع کرده است. سیمین زنی بود ملی‌گرا، جسور، و کاملا مسلط بر سنت ادب پارسی، که به خاطر چیرگی شگفت‌انگیزش بر وزن و قافیه شهرتی ماندگار یافته است. در برابرش نیما مردی بود فارغ از گرایشهای ملی، و نه چندان بی‌پروا، که آشکارا بر ادب پارسی تسلطی نداشت و از هر اثر خامه‌اش لنگی در وزن و قافیه بیرون می‌تراود. حال این که سیمین را نیمای غزل نامیده‌اند، جدای از آن که نیما حتا یک غزل هم ندارد، در نظرم مدح شبیه به ذم می‌نماید. اینها البته مستقل از این نکته است که خود سیمین بهبهانی نیز در موج ستایش نیما درگیر شده و در گفتارها و مصاحبه‌هایی که هواداران نیما با او می‌کردند، نیما را می‌ستود. اما تفاوت است میان داوری علمی و نقد ادبی که از سنجش ساختار و محتوای متنها بر می‌آید، با گزارشی که شاعر از نسبت خویش با شاعری دیگر به دست داده و چه بسا مسائلی شخصی و پیرامونی علت اصلی‌اش بوده باشند، و نه مداری زیبایی‌شناسانه و پیوندی ادبی.

 

 

  1. مشرف، 1389: 250.
  2. طاهباز، 1380: 124.
  3. عابدی، 1392: 26-28.
  4. وفا، 1363.
  5. شفیعی کدکنی، 1390: 156.
  6. .اسفندیاری، 1384.
  7. یوشیج، 1368: 390-391.
  8. یوشیج، 1351: 40-41.
  9. طاهباز، 1380: 260-261.
  10. یوشیج، 1368: 36.
  11. افشین وفایی، 1390: 431.
  12. ابتهاج، 1392، ج.2: 894.
  13. خامه‌ای، 1368: 60.
  14. امداد، 1383: 140.
  15. ابتهاج، 1392، ج.2: 898.
  16. پرهام، 1383: 53.
  17. پرهام، 1383: 55-56.
  18. امداد، 1383: 128-129.
  19. امداد، 1383: 131-132.
  20. امداد، 1383: 133-132.
  21. الهی، 1385: 24-25.
  22. توللی، 1383: 260.
  23. توللی، 1383: 261-265
  24. توللی، 1383: 267.
  25. عابدی، 1379: 36.

 

 

ادامه مطلب: گفتار ششم: نیما و دیگران (۲)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب