گفتار هفتم: سیمین و جنسیت زنانه
بر خلاف پروین که زنانگی را یکسره در بافتی مادرانه میجوید و مییابد، و بر خلاف فروغ که همین مضمون را تنها در کامجویی جنسی جستجو میکند، سیمین به تعادلی میان این دو قطب گرایش دارد. با این همه بیشتر به سوی کامجویی متمایل است و جنسیت زنانه را اغلب با میل و ارتباط جنسی زنان همتا میگیرد. میل جنسی زنانه در آثار سیمین گاه با صراحت و روشنی کامل ابراز شده است. اغلب این میل به شکل اول شخص و از سوی خود شاعر بیان شده، اما در آنجا که روایتی سوم شخص را داریم هم شاعر با چیرهدستی از عهدهی تصویر کردن میل تنانه برآمده است. چنان که در آغازگاه شعر «تسکین» میبینیم، شعری که شخصی و خوب شروع شده اما از نیمه به بعد در شعارهایی سیاسی در غلتیده و در عمل به بیانیهای نازیبا دگردیسی یافته است. بیتهای آغازین این شعر چنین است:
نیمه شب در بستر خاموش سرد ناله کرد از رنج بی همبستری
سر، میان هر دو دست خود فشرد از غم تنهایی و بی همسری
رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند در دل آشفته اش بیدار شد
گرمی خون، گونهاش را رنگ زد روشنیها پیش چشمش تار شد
آرزویی، همچو نقشی نیمه رنگ سر کشید و جان گرفت و زنده شد
شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس چهرهاش در تیرگی تابنده شد
پیوند میان زنانگی و میل جنسی را بهتر از هر جا در اشعار عاشقانهی سیمین میتوان بازیافت. بیشتر این سرودهها غزل و برخیشان چهارپاره است. مضمون و محتوای همهی این اشعار کمابیش یکی است و همان بافت معنایی تغزل را در سویهای زنانه بازتولید میکند. نمونهاش «سنگ گور» است:
ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب با خاطرهها آمدهای باز به سویم؟
گر آمدهای از پی آن دلبر دلخواه من او نیام او مرده و من سایهی اویم
من او نیام آخر دل من سرد و سیاه است او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت
…
من گور ویام، گور ویام، بر تن گرمش افسردگی و سردی کافور نهادم
او مرده و در سینهی من، این دل بی مهر سنگیست که من بر سر آن گور نهادم
برخی از این شعرها ساده و روان سروده شده و هیجان و عاطفهی شعر را به خوبی منتقل میکند. مثلا «غرور» چنین آغاز میشود:
سال ها پیش از این به من گفتی که «مرا هیچ دوست می داری؟»
گونهام گرم شد ز سرخیِ شرم شاد و سرمست گفتمت «آری»
باز دیروز جهد میکردی که ز عهد قدیم یاد آرم.
سرد و بی اعتنا تو را گفتم که «دگر دوستت نمی دارم»
ذره های تنم فغان کردند که، خدا را! دروغ می گوید
جز تو نامی ز کس نمیآرد جز تو کامی ز کس نمیجوید
چهارپارههای عاشقانهی سیمین که نمونههایی از آن را دیدیم، بیشتر به دوران جوانی او مربوط میشوند و او در نیمهی دوم دوران شاعریاش بیشتر این حس و حال را در غزلهایی سنجیده و زیبا گنجانده است. نمونهاش «در تاریکی شب» است که چنین آغاز میشود:
من به رغم دل بی مهر تو دلدار گرفتم گشتم و گشتم و بهتر ز تو را یار گرفتم
خندهای کردم و دل بُردم و با لطف ِ نگاهی تا بمیری ز حسد وعدهی دیدار گرفتم!
دامن از دست من، ای یار! کشیدی، چه توانم؟ گلهای نیست اگر دامن اغیار گرفتم
مضمون مشابهی را در غزل زیبا و مشهور «تمنا میکنم» میخوانیم:
گفتی كه میبوسم تو را گفتم تمنا میكنم گفتی اگر بیند كسی گفتم كه حاشا میكنم
گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در گفتم كه با افسونگری او را ز سر وا میكنم
گفتی چه میبینی بگو در چشم چون آیینهام گفتم كه من خود را در آن عریان تماشا میكنم
گفتی كه از بیطاقتی دل قصد یغما میكند گفتم كه با یغماگران قدری مدارا میكنم
گفتی اگر روزی تو را گویم ز كوی من برو گفتم كه صد سال دگر امروز و فردا میكنم
گفتی اگر از پای خود زنجیر عشق وا كنم گفتم ز تو دیوانهتر دانی كه پیدا میكنم
یا نمونهی مشهور دیگر، «گر بوسه میخواهی بیا» است که به استقبال از اشعار مولانا، اما با بافت معنایی زنانه و تنانهای سروده شده است:
گر بوسه میخواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو این جا تن بیجان بیا، زین جا سراپا جان برو
صد بوسهی تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو
هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو
در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو
امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو
امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو؟ خیزان برو
بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم در چهرهی سیمین نگر، با جلوهی جانان برو
نمونهی دیگری از غزلهای خوب سیمین «شراب نور» است:
ستاره دیده فروبست و آرمید بیا شراب نور به رگ های شب دوید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا
شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم ز غصّه زنگ من و رنگ شب پرید بیا
به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار به هوش باش که هنگام آن رسید بیا
به گام های کسان می برم گمان که تویی دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی مرا مخواه از این بیش ناامید بیا
سیمین غزلی هم در پاسخ به غزل زیبای سایه (امشب به قصّه ی دل من گوش می کنی/ فرا مرا چو قصّه فراموش می کنی) سروده که زمانی به مسابقه گذاشته شده بود، و سیمین و فروغ و شهریار در استقبال از آن غزلهایی سرودند و در نهایت شهریار جایزه را از آن خود کرد، اما بیشتر به نظرم از آن رو که دوستی صمیمانهای با سایه داشت، و نه به خاطر قوت غزلش. در واقع در این مسابقه به نظرم بهترین غزل را فروغ گفت و این شعر را که یکی از بهترین سرودههایش هم هست در بخش مربوط به او خواهم آورد. اما غزلی که سیمین در این بستر سروده بود، «شب» نام داشت:
شب چون هوای بوسه و آغوش میکنی دزدانه جام یاد مرا نوش میکنی
عریان ز راه میرسم و پیکر مرا پنهان به بوسههای گنه جوش میکنی
شرمنده پیش سایهی پروانه میشوم زان شمع شب فروز که خاموش میکنی
ای مست بوسهی دو لبم، در کنار من بهتر ز بوسه هست و فراموش میکنی
مشکن مرا چو جام که بی من شب فراق چون کوزه دست خویش در آغوش میکنی
سیمین! تو ساقی سخنی وز شراب شعر یک جرعه در پیالهی هر گوش میکنی
در میان اشعار عاشقانهی سیمین، یکی به ویژه سر و صدای فراوان به پا کرد، «دیوانگی» نام داشت و در کتاب «مرمر» منتشر شد. دلیل شهرتش هم از آن رو بود که نخستین و مهمترین بیان سادیسم جنسی زنانه در شعر معاصر پارسی محسوب میشود. این شعر را چندین و چند شاعر دیگر پاسخ گفتند که خواندناش خالی از لطف نیست و زمینه و زمانهی سرایش این شعر را نشان میدهد. غزل اصلیای که سیمین سروده بود چنین است:
یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم هجرش دهم زجرش دهم، خوارش کنم زارش کنم
از بوسه های آتشین، وز خنده های دلنشین صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری از رشک، آزارش دهم، وزغصه بیمارش کنم
بندی بپایش افکنم، گویم خداوندش منم چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم
گوید مَیفزا قهر خود، گویم بکاهم مهر خود گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانهای، چابکتر از پروانهای رقصم بر ِ بیگانهای، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم با گونهگون سوگندها، بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر تا این دل دیوانه را، راضی ز آزارش کنم
این شایعه هست که سیمین این شعر را برای ابراهیم صهبا سروده است. اگر هم این شایعه راست نباشد، به هر روی این را میدانیم که صهبا به سیمین در غرلی پاسخ داده است:
یارت شوم، یارت شوم، هر چند آزارم کنی نازت کشم نازت کشم، گر در جهان خوارم کنی
بر من پسندی گر منم، دل را نسازم غرق غم باشد شفا بخش دلم، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود، ور باز خوانی سوی خود با قهر و مهرت خوشدلم، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود، ور بازخوانی سوی خود با قهر و مهرت خوشدلم، هر عشوه در کارم کنی
من طایر پر بستهام، در کنج غم بنشسته ام من گر قفس بشکستهام، تا خود گرفتارم کنی
من عاشق دلدادهام، بهر بلا آمادهام یار من دلداده شو، تا با بلا یارم کنی
ما را چو کردی امتحان، ناچار گردی مهربان رحم آخر ای آرام جان، بر این دل زارم کنی
گر حال دشنامم دهی، روز دگر جانم دهی کامم دهی کامم دهی، الطاف بسیارم کنی
و سیمین هم باز در غزلی دیگر به او جواب داده که:
گفتی شفا بخشم ترا، وز عشق بیمارت کنم یعنی به خود دشمن شوم، با خویشتن یارت کنم ؟
گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شو خوابی مبارک دیدهای، ترسم که بیدارت کنم
ابراهیم صهبا گویا از این پاسخ درشت سیمین خوشش نیامد که بعد از آن چنین جواب داد:
دیگر اگر عریان شوی، چون شاخهای لرزان شوی در اشکها غلطان شوی، دیگر نمیخواهم ترا
گر باز هم یارمشوی ، شمع شب تارم شوی شادان ز دیدارم شوی، دیگر نمیخواهم ترا
گر محرم رازم شوی، بشکسته چون سازم شوی تنها گل نازم شوی، دیگر نمیخواهم ترا
گر بازگردی از خطا، دنبالم آیی هر کجا ای سنگدل، ای بیوفا، دیگر نمیخواهم ترا
پاسخ صهبا سرزنش شاعر دیگری به نام کیا را به دنبال داشت که خطاب به او سرود:
یارب به دل یاری بده تا درد خود درمان کند این ننگ صهبا را به جان از دوستان پنهان کند
گفتی که تو دلدادهای؟ بَهر بلا آماده ای؟ وآنگه که رو تاباندهای، این کار، سست پیمان کند
مردی که با مویی جفا، رویش بتابد از وفا ننگت به دامانش خدا، نامرد بُوَد که آن کند…
در میانهی این دعوا شاعری دیگر به نام رند تبریزی هم وارد میدان شد و چنین سرود:
صهبای من زیبای من، سیمین تو را دلدار نیست وز شعر او غمگین مشو، کو در جهان بیدار نیست
گر عاشق و دلدادهای، فارغ شو از عشقی چنین کان یار شهر آشوب تو، در عالم هشیار نیست
صهبای من غمگین مشو، عشق از سر خود وارهان کاندر سرای بی کسان، سیمین تو را غمخوار نیست
سیمین تو را گویم سخن، کآتش به دلها میزنی دل را شکستن راحت و زیبندهی اشعار نیست
با عشوه گردانی سخن، هم فتنه در عالم کنی بیپرده میگویم تو را، این خود مگر آزار نیست؟
دشمن به جان خود شدی، کز عشق او لرزان شدی زیرا که عشقی اینچنین، سودای هر بازار نیست
صهبا بیا میخانهام، گر راند از کوی وصال چون رند تبریزی دلش، بیگانه ی خمار نیست
کمی بعدتر خانم مریم اکبری پاسخی به سیمین داد و نسخهای واژگونهی شعر او را بازسرود:
یارب مرا یاری بده تا یکدل و یارش شوم هجر و فراق او را بده تا من وفادارش شوم
گر جملهی این مردمان او را برانند از جهان خروارها نازش بده تا من خریدارش شوم
گر که رخ خود را زمن پوشاند آن دلدار من او را جمال گل بده باشد که من خارش شوم
(از خنده های دلنشین وز بوسه های اتشین) بی تاب ومحرومم بساز تا من گرفتارش شوم
هر چه بگوید آن کنم هر چه بخواهد آن شوم ور خود نبازد دل به من عاشق زارش شوم…
این نکته اغلب مورد توجه قرار نگرفته که سیمین با وجود بیان جسورانه و روشن میل جنسی خویش، و چیرهدستیاش در ابراز عشق و مهر به مردان، در اشعارش بسیار به ندرت به زنان ابراز محبت میکند. هر جا که ابراز محبتی به زنان در شعر سیمین میبینیم، موقعیتی نابرابر وجود دارد و زنی که آماج مهر قرار گرفته موجودی ستمدیده و فرودست است که سیمین برایش دل میسوزاند و گاه از او همچون دستمایهای برای ابراز نظری اجتماعی بهره میجوید. یعنی به تعبیری میتوان گفت ردی از مهر و محبت به زنان در اشعار سیمین دیده نمیشود و هر آنچه هست دلسوزی و ترحم است که نثار زنان واژگونبخت و تیرهروز و معمولا فقیر و مطرود میشود. سیمین البته چند شعر در ستایش زن دارد، اما در آن جنس زن را همچون امری عام و مفهومی کلی میستاید و محبت و مهری را نثار زن خاصی نمیکند. نمونهاش قصیدهی سی و یک بیتی «ای زن» است که در ستایش زنان سروده شده و گویی دنبالهی شعر پروین در همین مضمون است. جالب آن است که نام «نوبهار» را هم که یادآور رسانهی یوسف اعتصامی و پروین است در شعر خود میآورد:
ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی گویی گل شکفته ی دنیایی
گل گفتمت، ز گفته خجل ماندم گل را کجاست چون تو دلارایی ؟
گل چون تو کی به لطف سخن گوید؟ تنها تویی که نوگل گویایی
گر نوبهار، غنچه و گل زاید ای زن، تو نوبهار همی زایی
…تا جان کودکان تو آساید خود لحظهای ز رنج نیاسایی
… چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندی در گوش مرد ، نغمه ی همتایی
گفتی که: جفت و یار توام، اما نی بهر عاشقی و نه شیدایی
ما هر دوایم رهرو یک مقصد بگذر ز خود پرستی و خودرایی
مهر و عشق و محبت در شعر سیمین تنها به مردان اختصاص دارد و زنان به کل از آن محروم هستند. در واقع چنان مینماید که ردپایی از حسادت زنانه در این میان وجود داشته باشد. چنان که سیمین در هیچ یک از شعرهایش زیبایی زنی دیگر را نستوده است، مگر آن که آن زن دختری فقیر، کولیای مطرود، روسپیای بدنام یا رقاصهای تیرهبخت باشد. در شعر «هوو» اوجِ این ارتباط زنان با زنان را در شعر سیمین میبینیم. شعری که کوشیده در فرجام آن از شرح حسد زنانه درسی اخلاقی استخراج کند، اما نمایان است که نیمهی نخست آن که شرحِ خودِ حسد است، شیواتر و خودانگیختهتر سروده شده است:
شب نخفت و تا سحر بیدار ماند نفرتی ذرّات جانش را جوید.
کینه یی چون سیلی از سُرب مذاب در عروق دردمند او دوید:
همچو ماری چابک و پیچان و نرم نیمه شب بیرون خزید از بسترش
سوی بالین زنی آمد که بود خفته در آغوش گرم همسرش.
زیر لب با خویش گفت: آن روزها همسر من همدم این زن نبود –
این سلیمانی نگین تابناک این چنین در دست اهریمن نبود
آه! این مردی که این سان خفته گرم در کنار این زن آشوبگر
جای می داد اندر آغوشش مرا روزگاری گرم تر پرشورتر
زیر سقف کلبه یی تاریک و تنگ زیستن نزدیک دشمن مشکل است.
من سیه بخت و غمین و تنگدل او دلش از عشق روشن مشکل است
آن چه کردم از دعا و از طلسم رو سیاهی بهر او حاصل نشد
آن چه جادو کرد او از بهر من با دعای هیچ کس باطل نشد
طفل من بیمار بود اما پدر نقل و شیرینی پی این زن خرید
من به سختی ساختم تا بهر او دستبند و جامه و دامن خرید
وه چه شب ها این دو تن سر مست و شاد بر سرشک حسرتم خندیده اند
پیش چشمم همچو پیچک های باغ نرم در آغوش هم پیچیده اند
لحظه یی در چهر آن زن خیره ماند… دیده اش از کینه آتشبار بود
در سیاهی چهر خشم آلوده اش چون مس ِ پوشیده از زنگار بود!
دست لرزانش به سوی آب رفت؛ گَرد ِ بی رنگی میان جام ریخت.
قطعه های گرم و شفاف عرق از رخ آن دیو خون آشام ریخت؛
باید امشب بی تزلزل بی دریغ کار یک تن زین دو تن یکسر شود
یا مرا همسر بماند بی رقیب یا رقیب سفله بی همسر شود
پس به آرامی به بستر بازگشت سر نهان در زیر بالاپوش کرد:
دیده را بر هم فشرد اما به جان هر صدایی را که آمد گوش کرد…
ساعتی بگذشت و کس پنداشتی جام را بگرفت و بر لب ها نهاد…
جان میان بستر از جسمش گریخت لرزه بر آن قلب بی پروا فتاد.
دیده را بگشود تا بیند کدام جامه ی مرگ و فنا پوشیده بود:
همسرش را با رقیبش خفته دید! لیک طفلش… جام را نوشیده بود!…
چون سپند از جای و جست و بی درنگ مانده های جام را خود سرکشید
طفل را بر دوش افکند و دوید نعره ها از پرده ی دل بر کشید:
وای!… مَردم! مادری فرزند کشت! رحم بر چشمان گریانش کنید!
طفل من نوشیده زهری هولناک – همتی! شاید که درمانش کنید…
ادامه مطلب: گفتار هشتم: موضع سیاسی سیمین
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب