گفتار پنجم: دوستیهای شاملو
برای فهم نقطهی تماس نظام شخصیتی شاملو و ساختارهای نهادین، علاوه بر حلقههای همکاران و دوستانی که در آن عضویت داشته، باید به الگوی روابط دوستانه و دشمنانهاش با دیگریهای خاص هم نگریست و این کاری است که در میانهی انجامش هستیم. قاعده آن است که ارتباطهای دشمنانه در خارج از حلقههای دوستانه و در تقابل با حریفان و رقیبان بیرونی شکل بگیرد. یعنی انتظار میرود که در درون حلقههای سهگانهی کیوان و رهنما و شاملو با ارتباطهایی دوستانه سروکار داشته باشیم.
چنان که دیدیم بخش مهمی از ارتباطهای شاملو با اعضای حلقههایی که در آن عضو بوده هم دشمنانه بوده، یا به تدریج چنین شده است. اما مرور روابطش در زمانی که دوستانه بوده نیز روشنگر و معنادار است.
دادهها نشان میدهد که ارتباط شاملو با اطرافیانش نه تنها پرخاشگرانه و تهاجمی بوده، که بنا به منافع لحظهای و شرایط پیرامونی دستخوش جزر و مدهای چشمگیر هم میشده است. نوسانهایی در ارتباط دوستانه که گاه به انکار روابط پیشین و دروغگویی هم میانجامیده است.
نمونهای از این الگو را در شعری میتوان بازجست که میگفتند شاملو به مناسبت مرگ جلال آلاحمد سروده است. این نکته را باید در خاطر داشت که جلال آل احمد از بسیاری جنبهها به شاملو شبیه بوده و در مقاطعی حساس همدست و همکار وی محسوب میشده است. هردوی این نویسندگان از فعالیت مطبوعاتی آغاز کردند و بدون اندوختن دانشی عمیق یا دستیابی به تخصصی مشخص به طبقهی روشنفکران گام نهادند، هردو لحنی تهاجمی و زبانی گزنده داشتند، و هردو ارزشهای مرسوم ملی و عقلانی را به سخره میگرفتند. هردو در ابتدای کار فعالیت سیاسیشان را با حزب توده آغاز کردند و بعدتر از آن فاصله گرفتند و در مقاطعی به دشمنش تبدیل شدند، بی آن که سوگیری چپگرایانهی خود را ترک کنند. این دو آغازگاهی مشترک هم داشتند، چون در جریان مطرح کردن و برکشیدن نیما یوشیج توسط حزب توده، آل احمد و شاملو کارگزاران اصلی این روند بودند.
با این زمینه هیچ عجیب نیست که شاملو به مناسبت درگذشت جلال آل احمد متنی بنویسد و به سبک خود آن را شعر بپندارد. او این «شعر» را در سال ۱۳۴۸ در سوگ هممسلکی قدیمیاش نوشت و اسمش را گذاشت «سرود برای مرد روشن که به سایه رفت». این متن ستایشی اغراقآمیز بود با جملهای مثل «دریا به جُرعهیی که تو از چاه خوردهای حسادت میکند»، که با گزارههایی نه چندان زیبا همراه شده، مانند «خرخاکیها در جنازهات به سوءظن مینگرند». او در مصاحبههای آن سالهایش هم تاکید داشت که این متن را در سوگ جلال نوشته است. در آن سالها جلال آلاحمد روشنفکری مبارز و محبوب قلمداد میشد و این حرکت شاملو ترفندی حساب شده و سودآور برایش محسوب میشد.
بعد از انقلاب اسلامی و عیان شدن پیامدهای سخنان جلال، تب و تابی که او را مهم جلوه میداد فرو نشست. وقتی جریانی که او مبلغش بود بر مسند قدرت نشست و بدنام گشت، شاملو در گفتگویش با محمد محمدعلی[1] اعلام کرد که این شعر برای جلال سروده نشده و اصولا با او جز ائتلافی سیاسی موافقت و همدلیای نداشته است. یعنی در سالهای پس از انقلاب که محبوبیت جلال از بین رفت، تکذیب کرد که این متن را برای او سروده است.[2]
در سال 1372 که این مصاحبه منتشر میشد، فضای چپگرایانه و مبارزهجویانهی دههی سی و چهل سپری شده بود و جلال آل احمد به خاطر همراهیاش با جریان تندروی اسلامی کمابیش بدنام شده بود. شاملو گفت که این شعر بلافاصله بعد از مرگ جلال منتشر شد و مردم آن را همچون سوگنامهای برای وی قلمداد کردند، و او چیزی نگفت و گذاشت این طور فکر کنند. بعد نوشته که سیمین دانشور بعدتر به خاطر سرودن این شعر از او تشکر کرد و او باز هم حقیقت را نگفت و وانمود کرد متن به خاطر جلال نوشته شده است.
شاملو به سادگی در زمانی که سودمند مینمود خود را در کنار جلال نشاند و وی را همسنگر خویش نمایاند و از این راه شهرتی اندوخت، و بعدتر وقتی دید زمانه دیگرگون شده به سادگی همدستیهای پیشین را انکار کرد. همزمانی انتشار، مضمونِ سازگار متن، گفتگو با خانم دانشور، توضیح نویسنده و تقدیم شعر در چاپ بعدی «هوای تازه» گواهانی هستند که به روشنی نشان میدهند شاملو در گفتگو با محمدعلی دروغ میگفته است. یعنی تا جایی که عینیتی در کار هست، خارج از مدارهای میل و انگیزهی نادیدنیِ ذهنِ شاملو، حقیقت آن بوده که جلال درگذشته و شاملو برایش سوگنامهای نوشته و آن را با افتخار با همین عنوان همه جا پراکنده است.
نمونهی دیگری از همین الگو را در همین گفتگو با محمدعلی میتوان تشخیص داد. شاملو در اسفند سال 1351 جایزهی فروغ فرخزاد را برد و در آن سالها بسیار بدان افتخار کرد و هنوز هم عکسهایی که در آن مجلس برداشته در زندگینامههایش با سرافرازی چاپ میشود. اما شاملو در مصاحبهاش در 1372 آن را «لوح دو قازیِ نقره» دانست که دریافتش سودی به حال وی نداشته و فقط برای بیان رسالت سیاسیاش بوده که آن را «مستمسک قرار داده» است.[3]
نکتهای که اینجا باید بدانیم آن است که جایزهی یاد شده را برادر فروغ (فریدون فرخزاد) در سال ۱۳۵۰ به راه انداخت. او پیوندهایی با وزارت فرهنگ آن روز داشت و موفق شد با پشتیبانی رسانههای دولتی پلاکی نقرهای با نقش فروغ را در سالگرد درگذشتش با سر و صدای بسیار به برگزیدگانی اهدا کند. این جایزه در ضمن ادامهی چندانی هم پیدا نکرد و تنها بین سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶ برقرار بود. ارتباطش با نهادهای دولتی از اینجا آشکار میشود که با نزدیک شدن به دوران انقلاب دامنش برچیده شد.
مراسم دومین دورهی اهدای جایزهی فروغ فرخزاد، اسفند ۱۳۵۱
شاملو در دومین دوره از اهدای این جایزه، روز چهارشنبه دوم اسفند سال ۱۳۵۱ در تالار روزنامهی اطلاعات این جایزه را دریافت کرد. در این مراسم فریدون فرخزاد اجرای برنامه را بر عهده داشت. برخلاف آنچه در روایتهای امروزین میخوانیم، شاملو در آن تنها یا مهمترین دریافتکنندهی جایزه نبود، و حتا در مقام شاعر مورد تقدیر قرار نگرفت. در آن روز کسی که به عنوان شاعر جایزه گرفت، سیروس مشفقی بود، نه شاملو. علاوه بر او جمیله شیخ به عنوان بازیگر برگزیده، جواد مجابی به عنوان داستاننویس، منصور تاراجی به عنوان روزنامهنگار، ایرج جنتی عطایی به عنوان ترانهسرا و شاعر مورد تقدیر قرار گرفتند. احمد شاملو هم نه به عنوان شاعر، بلکه «برای ارزش ادبی و اجتماعی آثارش» جایزه دریافت کرد. سخنران مراسم هم محمود عنایت بود.
گزارشی از مراسم اهدای این جایزه که در روزنامه منتشر شده نشان میدهد که شاملو در این مراسم در مقام شاعر معتبر نبوده و کسی بوده که آثارش «ارزش ادبی و اجتماعی» دارد. کسی که شاعر بوده و جایزه گرفته و عکسش هم به این خاطر مجزا در گزارش چاپ شده، سیروس مشفقی بوده که «به خاطر تکاملی که شعر او به شعر جوان کشور داده است» برگزیده شده است. سیروس مشفقی زادهی ۱۳۲۲ بود و در دهم خرداد ۱۳۹۹ درگذشت. او چندین دفتر «شعر» منتشر کرد به اسمهای «پشت چپرهای زمستانی» (۱۳۴۶)، «پائیز شعرهای تازه» (۱۳۴۸)، «نعره جوان» (۱۳۴۹)، «شبیخون» (۱۳۵۷) و «عشق معنی میکند حرف مرا» (۱۳۸۱). او مهندسی آذریتبار بود که در این هنگام از مریدان و مقلدان شاملو بود و مطالبی (گاه پرغلط به لحاظ دستوری) به عنوان شعر مینوشت و در رسانههای مربوط با شاملو منتشر میکرد. نمونهای از «شعر»هایش چنین است:
« در فصلهای جداگانه/ وقتی تمام سال نمیبارید/ ما در مباحثه بودیم/ پاییز / در شاخههای نازک بیدِستان/ غمناک میگذشت/ و باد/ مرزی کشیده میان درخت و آب/ در فصلهای جداگانه/ هر برگ، برگ برگِ حکایتها/ هر تیشه، آسمان مصیبت بود/ ما در مباحثه بودیم/ و شرق/ در مَقدم شکفتگی دشت اطلسی».[4]
گزارش مراسم اهدای جایزهی فروغ در روزنامه
آشکار است که به همان سبک و سیاقی که شاملو «شعر» سفید مینوشت، او هم مینوشت. تا زمانی هم که دستگاه تبلیغاتی شاملو پشت سرش بود، در محافل نوگرایان شهرتی داشت. اما جالب آن که پس از دریافت این جایزه ناگهان حمایتهای رسانهها را از دست داد و در سراشیب گمنامی فرو غلتید. طوری که کتابهایش را پس از انقلاب با خرج خود و با کیفیت پایین و شمارگانی اندک چاپ میکرد و راهی برای فروششان نمییافت.
این نادیده انگاشته شدن به قطع حمایت رسانههای مرتبط با شاملو مربوط میشد، که بلافاصله پس از دریافت این جایزه دیگر نامی از او نبردند. خود شاملو هم پس از این هرگز از او جایی یاد نکرد. پس از انقلاب همین گروه فضای رسانههای فرهنگی را به دست گرفتند و همین سیاست را ادامه دادند. بنابراین حدسی که پیش میآید آن است که سیروش مشفقی شاگردی بوده که بیاجازه از استاد خود جلو زده و از سوی او طرد شده و در رسانههای گوش به فرمان وی نادیده انگاشته شده، و چون آثارش در واقع هم ارزش چندانی نداشته، در گمنامی عمر گذرانده و درگذشته است.
شاملو از ماهیت این جایزه و پیوندش با دولت پهلوی بیشک با خبر بوده، و دو دهه بعد هنگام بدگویی دربارهاش نیز این مطلب را به یاد داشت. چون در گفتگو با محمدعلی تا حد امکان از بردن نام فریدون فرخزاد خودداری میکند. فقط در این حد میگوید که «برادر فروغ این جایزه را شاید برای خودنمایی علم کرده بود». بعد هم با این پیشفرض که مخاطبان از دولتی بودن جایزه باخبرند، گفته که او و دوستانش با دریافت این جایزه «سمت و سوی آن را تغییر دادند» و آن را به نمادی بر ضدرژیم پهلوی بدل کردند. یکی دو جمله هم از این و آن نقل کرده که هنگام دریافت جایزه کلمهی آزادی را در گفتار خود به کار برده بودند و وانمود کرده که بنابراین همگی در زمان «اوج اختناق» مبارزانی سازشناپذیر بودهاند. اما دادههای صریح و روشن شواهد نشان میدهد که اهدای جایزه برنامهای دولتی بوده، با حمایت و تایید نهادهای سیاسی دربارهاش تبلیغ میشده، و گیرندگاناش نه ضدسلطنت بودهاند و نه مبارز، بلکه بخشی از برنامهی دولتی کردن فروغ بودهاند، که در آن زمان فریدون فرخزاد در پی پیوستن به جرگهی سلطنتطلبان پیگیرش بود.
دو تن از کسانی که این جایزه را همزمان با شاملو دریافت کردند، عبارت بودند از منصور تاراجی که برای روزنامهنویسیاش جایزه گرفت و دیگری محمود عنایت. دکتر عنایت که مردی میانهرو و دانشمند بود، از کار سیاسی پرهیز میکرد و نوشتارهایش عمیق و پاک از جبههگیریهای سیاسی روز است. منصور تاراجی هم مردی فعال بود که در آستانهی انقلاب اسلامی سردبیر روزنامهی اطلاعات بود و بعد از آن هم به خاطر مصاحبه با قذافی دربارهی انقلاب ایران شهرتی به دست آورد. تاراجی خویشاوند بنیانگذار «جمعیت ایرانی دوستدار صلح» بود و خودش و خانوادهاش تودهای بودند. اما فعالیت سیاسی زیادی نداشت و موقعیتاش به عنوان سردبیر یکی از دو روزنامهی مهم پایتخت که رگهای دولتی هم دارد، نشان میدهد که برای نظام پهلوی خطرناک محسوب نمیشده است.
خطابهی خودِ شاملو هنگام دریافت جایزه هم مضمونی سیاسی ندارد. شاملو در این خطابه به سادگی میگوید که با جلال آلاحمد همجبهه و همنظر است، و آرمان او را بزرگ دانسته و متنی از «شعر»های سفید خود را خوانده که در آن نقد اجتماعی ملایمی دیده میشود، بیآن که به نقدی سیاسی بدل شود. مضمون اصلی سخنش هم رویارویی شجاعانه با مرگ است، به کمک اراده و قصدِ خودمدارانه، که در حال و هوای آن روزها انسانگرایانه مینماید، اما به هر صورت سیاسی نیست. شاملو بعدتر گفته که پافشاری بر همدلیاش با جلال ترفندی سیاسی بوده و حقیقتی نداشته. اما به هر صورت در آن سالی که شاملو جایزه را دریافت میکرد، جلال به نیروهای چپ پشت کرده و به اسلام روی آورده بود و به همین خاطر در مسیر مبارزه با شاه سازشکار قلمداد میشد. خطابهی شاملو در آن روز به هیچ عنوان نشانی از مبارزه و مخالفت سیاسی نداشت، بلکه همراه و همسو بود با جریان فرهنگی غالبِ آن روز که شکلی از چپگراییِ رام و دستآموز سیاست پهلوی بود که رضا قطبی برنامهریز و فرح پهلوی پشتیباناش بودند و فریدون فرخزاد نمایندهاش.
تا اینجای کار دیدیم که یکی از الگوهای رایج در رفتار شاملو، چرخشهایش در دوستیهای رسمی بوده است. خواه در ارتباط با همکاری از دست رفته مثل جلال، یا جایزهای افتخارآفرین با مدیریت فریدون فرخزاد. این الگو را در جاهای دیگری هم میبینیم و یکی از اسناد مهم و جالب در این مورد شیوهایست که شاملو «شعر»هایش را به دوستانش پیشکش میکرده است. تحلیل کل تقدیمنامههایی که شاملو پشتوانهی آثارش قرار داده، نشان میدهد که آنچه دربارهی آلاحمد دیدیم یک الگوی عمومی بوده و نه موردی یکتا و استثنایی.
چنین مینماید که قاعدهی غالب، منسوب کردنِ فرصتطلبانهی متنها به اشخاصِ مشهور در زمان مناسب بوده باشد. یعنی شاملو «شعر»هایش را به کسانی تقدیم میکرده که به فراخور اوضاع روز نامشان مطرح بوده و محبوبیتی داشتهاند، و ضمنا در مسلک سیاسی چپروانهشان همسو با شاملو بودهاند. این ظاهرا ترفندی بوده برای این که متنهایی که مینوشته مخاطب و مُبلغ پیدا کند. چون آن دریافت کنندگان تقدیمنامهها و هوادارانشان دربارهی این متن تبلیغی میکردهاند، و به این ترتیب نوعی مدار بسته برای نان قرض دادن متقابل برقرار میشده است.
برای تحلیل این تقدیمنامهها طبعا باید به برچسبی نگریست که همزمان با نخستین انتشارِ متن نشر یافته است. در این موارد میتوان پذیرفت که شاملو آن متن را با الهام از آن شخص تولید کرده باشد. در میان آثار دوران جوانی شاملو متنی که برای ارانی نوشته شده از این زمره است. نمونهی دیگرش متنی است به نام «شعر ۲۳» که در گرماگرم ماجرای خلع ید از شرکت نفت انگستان نوشته شده است. هری ترومن که در آن هنگام رئیس جمهور آمریکا بود، نمایندهای به نام اورل هاریمن را به ایران فرستاد تا به امور حقوقی مربوط به شکایت انگلستان رسیدگی کند.
تودهایها در بیست و سوم تیرماه ۱۳۳۰ در اعتراض به ورود وی به تهران تظاهرات کردند و ارتش که منتظر بهانهای برای مداخله در کارها بود، به ایشان حمله کرد. نوشتهاند که در این جریان پنجاه تن کشته و دویست تن زخمی شدند، هرچند این آمار اغراقآمیز مینماید. به هر صورت مصدق که فرمان داده بود ارتش به خشونت متوسل نشود، از این درگیری بسیارخشمگین شد و سرلشکر شفایی که رئیس شهربانی بود را عزل کرد و سپهبد زاهدی در اعتراض به این حرکت استعفا کرد و از آن به بعد رهبری جناح هوادار محمدرضا شاه را بر عهده گرفت.
شاملو متن «۲۳» را با اشاره به روز بیست و سوم تیرماه نوشته و در آن هنگام عضوی از محفل کیوان و کارگزار مطبوعاتی حزب توده بوده و پذیرفتنی است که برای این واقعه چنین متنی نوشته باشد. این یکی از نمونههایی است که تقدیمنامه و ارجاع شاملو به رخداد با متن و شواهد بیرونی سازگاری دارد.
اما این سازگاری در همه جا دیده نمیشود. هم خود شاملو علاقه داشته یک متن را بارها به کسان و موقعیتهای مختلف ارجاع دهد، و هم مریدانش همین روند را به شکلی اغراقآمیز ادامه دادهاند. در نتیجه وقتی توضیحی یا برچسبی و تقدیمی در متنی از شاملو میبینیم، باید مکث کنیم و پرسشهایی دربارهاش مطرح کنیم، از این جنس که این متن نخستین بار کِی و کجا منتشر شده؟ برچسب و تقدیمنامهی مورد نظر را از ابتدا داشته یا بعدا به آن افزوده شده؟ این برچسب تغییر کرده یا ثابت باقی مانده؟ شاملو در مصاحبههایش و دیگران در گفتارهایشان چه ارجاعی به این متن دادهاند؟ و مشابه اینها.
این پرسشهای دقیق و ریزبینانه به ویژه از آن ضرورت دارد که اشتیاق شاملو برای منسوب کردن شعر خود به این و آن باعث شده تا شاگردان و پیروانش در این مسیر راه افراط بپیمایند و هر متنی از او را به شخصیتی یا رخدادی مربوط سازند. مثلا گفته شده که «آخر بازی» برای حمله به شاه سروده شده، در حالی که این متن ارجاع مستقیمی به شاه یا حکومتش ندارد و متنی مبهم است که به احتمال زیاد در اصل خطاب به امپریالیسم و سیطرهی بورژوازی و چیزهایی از این دست نوشته شده باشد.
این روند منسوب کردن جریانهای سیاسی به نوشتار شاملو تا جایی دامنهدار شده که به تازگی کتابی دربارهی مخاطبان و یادبودها در آثار شاملو چاپ شده است. در این کتاب میخوانیم که «ساعت اعدام» برای سرهنگ سیامک گفته شده،[5] «ضیافت» که در بهار ۱۳۵۰ نوشته شده، و «هجرانی» که تاریخ ۱۳۵۶/۱۲/۱۵ را بر خود دارد، به عملیات سیاهکل (اسفند ۱۳۴۹) مربوط میشود،[6] «در نیست، راه نیست» و در کل اشعار منتشر شده در کاست «کاشفان فروتن شوکران» برای بزرگداشت حنیفنژاد و یارانش سروده شده،[7] و «مرثیه» در دفتر «آهنها و احساس» برای نوروزعلی غنچه سروده شده که کارمند شرکت نفت بود و بعد از آن که ده سال زندانی کشید، به خاطر بیماری آزادش کردند، اما کمی بعد درگذشت.[8]
اگر این ارجاعها درست باشد، شاملو شخصیتی بسیار مبارزهجو بوده که در سراسر دوران پهلوی برای هرکس که بر ضد رژیم مبارزهی مسلحانه میکرده، چیزی نوشته و منتشر کرده است. این باور با توجه به اسنادی که مرور کردیم، نامحتمل به نظر میرسد، و در ضمن با خودِ متن هم سازگاری ندارد. در مواردی که در بالا بدان اشاره کردیم، انتشار اول «شعر» مورد نظر با تقدیمنامهی مفروض همراه نبوده، و بیشتر به نظر میرسد نویسندهی کتاب فهرستی از کل کشته شدگان و چریکها و شهیدان تودهای یا مائوئیست را برابر خود گذاشته و به هرکدام یکی از نوشتارهای شاملو را منسوب کرده است، بی آن که شاهدی برونمتنی یا درونمتنی در این مورد وجود داشته باشد.
جالب آن که برخی از این ارجاعها با شواهدی روشن نادرست است. مثلا در این کتاب آمده که «میلاد آن که عاشقانه بر خاک مرد» و «گفتار برای یک ترانه» برای شهادت احمد زیبَرُم سروده شده که در نازیآباد کشته شد.[9] اما متن دوم آشکارا با امضای خود شاملو به علیرضا اسپهبد تقدیم شده است و جعلی بودن این انتساب کاملا نمایان است. یا مثلا آمده که «سرود ابراهیم در آتش» برای چریکی از مجاهدین خلق به نام مهدی رضایی سروده شده که در پی دستگیری بعد از شکنجه و اعتراف به عملیات مسلحانه، در سال ۱۳۵۲ تیرباران شد.[10] این در حالی است که نویسنده در همین صفحات از قول یکی از نزدیکان شاملو به نام ضیاءالدین جاوید نقل کرده که شاملو خودش این چریک را نمیشناخته و با او آشنایی نداشته است. این شخص گفته که «مردان از راهکورههای سبز به زیر آمدند» به چریکها مربوط میشده، اما بخش اول آن برای حمله به جشنهای دو هزار و پانصد ساله بوده[11] و اینها دو موضوع نامربوط هستند که در متن مورد نظر به هم چفت و بست نمیشوند.
در این بین برخی از این ارجاعها شاید به خود شاملو بازگردند. اما دیرآیند هستند و احتمالا بعدتر همچون ترفندی برای معرفی و شناساندن «شعر»ش به کار گرفته شدهاند. نمونهاش «شکاف و زبان دیگر» که گفته شده به اعدام خسرو گلسرخی مربوط میشود.[12] در همدلی شاملو و گلسرخی تردیدی نیست و میدانیم که این دو به یک جناح سیاسی تعلق داشتهاند. این را هم میدانیم که به خصوص بعد از اعدام گلسرخی که با دفاع دلیرانهاش از کمونیسم در تلویزیون همراه بود و شهرتی فراوان برایش به ارمغان آورد.
در ضمن این را باید پیش چشم داشت که گلسرخی یکی از پیروان «شعر» سفید شاملویی بوده و از همانهایی بوده که در نشریههای شاملویی متنهایش با معیارهای شاملویی شعر پنداشته میشده است. یکی از مشهورترین «شعر»های او «تساوی» نام دارد و چنین است:
«معلم پای تخته داد میزد/ صورتش از خشم گلگون بود/ و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود/ ولی آخر کلاسیها/ لواشک بین خود تقسیم میکردند/ وان یکی در گوشهای دیگر جوانان را ورق میزد/ برای آنکه بیخود های و هو میکرد و با آن شور بیپایان/ تساویهای جبری رانشان میداد/ خطی خوانا به روی تختهای کز ظلمتی تاریک/ غمگین بود/ تساوی را چنین بنوشت/ یک با یک برابر هست/ از میان جمع شاگردان یکی برخاست/ همیشه یک نفر باید به پا خیزد/ به آرامی سخن سر داد/ تساوی اشتباهی فاحش و محض است/ معلم/ مات بر جا ماند/ و او پرسید/ گر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز/ یک با یک برابر بود؟/ سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت/ معلم خشمگین فریاد زد/ آری برابر بود/ و او با پوزخندی گفت/ اگر یک فرد انسان واحد یک بود/ آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود/ وآنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت/ پایین بود/ اگر یک فرد انسان واحد یک بود/ آن که صورت نقرهگون/ چون قرص مه میداشت/ بالا بود/ وان سیهچرده که مینالید/ پایین بود/ اگریک فرد انسان واحد یک بود/ این تساوی زیر و رو می شد/ حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود/ نان و مال مفتخواران/ از کجا آماده میگردید/ یا چه کس دیوار چینها را بنا میکرد؟/ یک اگر با یک برابر بود/ پس که پشتش زیر بار فقر خم میشد؟/ یا که زیر ضربت شلاق له میگشت؟/ یک اگر با یک برابر بود/ پس چه کس آزادگان را در قفس میکرد؟/ معلم نالهآسا گفت/ بچهها در جزوههای خویش بنویسید/ یک با یک برابر نیست».
البته این نکته به جای خود باقیست که گلسرخی مردی دلیر و در راهی که برگزیده بود استوار بوده است. اما به هر روی از این مشهورترین نوشتارش روشن است که زبان پارسی را خوب نمیدانسته و آنچه با برچسب شعر منتشر میکرده حتا نثری روان و خواندنی هم نبوده است. این متن که میتوانست داستانکی تبلیغی با محتوای بلشویکی باشد، به خاطر پلکانی نوشته شدن، ناسازگاری در لحن متن، و خطاهای دستوری و واژگانی فراوان متنی ناتندرست و نازیباست. گلسرخی عبارتهایی عامیانه (مثل لواشک و داد زدن و بیخود هایوهو کردن) را کنار ترکیبهایی ادبی و کهننما (مثل سیهچرده به جای سیاه چرده، مفتخواران به جای مفتخوران، نقرهگون به جای نقرهای) آورده و حتا در یک نقطه -«له گشتن» به جای له شدن یا متلاشی گشتن، یا «پوششی از گَرد»- نیز این نابسامانی در لحن را میتوان دید.
علاوه بر این تصویرها رسا و زیبا نیست و معلوم نیست تختهای که از ظلمت غمگین است، یا کسی که آزادگان را در قفس میکرد چرا برگزیده شدهاند، یا معلم چرا هنگام تدریس جبر چهرهاش از خشم گلگون بوده است؟ دیگر ترکیبهایی مثل «دستی فاقد زر»، «آماده شدنِ نان و مال» بماند که نامرسوم و نازیبا هستند و به جایش میشد گفت «تنگدست» و «مالاندوزی» که معنادارتر و خوشآواتر هستند. در متن حتا غلطهایی دستوری (مثل «دیوار چینها»، احتمالا به جای دیوارهای چین) یا مفهومی (مثل حشو در آوردن «ظلمت تاریک») هم دیده میشود.
گلسرخی، ضمن احترامی که بابت شجاعت و شهادتش دارد، در نهایت مردی بوده با دستگاه شناختی درهمشکسته و نامنسجم که در آن مفاهیم مذهبی و کمونیستی همنشین بودهاند، و توانمندی ادبیاش به شکلی است که جز در جرگهی پیروان شاملو ممکن نبود در مقام شاعر شهرتی پیدا کند. این یاری رساندن به مشهور شدن گلسرخی، البته سرمایهگذاری موفقی برای شاملو محسوب میشد. چون شاملو بعد از پیروزی انقلاب اسلامی فراوان از اشاره به او و سابقهی دوستیشان بهره برد و از آن همچون سندی برای اثبات سابقهی مبارزاتیاش استفاده کرد.
گلسرخی در سال ۱۳۵۲ اعدام شد و شاملو طی پنج سال بعد، در سالهای پرالتهاب پیش از انقلاب دربارهی دوستیاش با او لافی نمیزد. اما وقتی انقلاب به پیروزی رسید و گلسرخی به صورت نماد محبوب انقلابیون در آمد، شاملو مجموعهای از سوابق دوستی و حتا مبارزاتیاش را با او افشا کرد که تا پیش از آن کسی از آن اطلاع نداشت. او در ضمن در بزرگداشت این شهید سرخ میکوشید و بنابراین هردوی اینان در یک ساختار تبلیغاتی پا به پای هم در این دوران انگارهای تقدیس شده و مبارز پیدا کردند. شاملو نام بردن از او را همچون اولویتی در برنامههایش گنجانده بود. نمونهاش آن که در کتاب جمعه «شعر»هایی که جایی پیشتر چاپ شده بودند را منتشر نمیکرد. تنها باری که از این قاعده تخطی کرد، «شعر»ی بود به نام «و خنجری قدیمی» که منصور اوجی برای خسرو گلسرخی سروده بود.[13]
در میان متنهایی از شاملو که تقدیمنامهای صریح و مستند دارند، یک الگوی غالب دیده میشود. آن هم این که شخصیت مورد نظر همواره در لحظهی نوشته شدنِ آن متن شهرتی داشته، که معمولا با سیاستِ چپ گره میخورده است. در میان متون متقدم تقی ارانی چنین وضعیتی دارد و در میان آثار متاخر باید به نلسون ماندلا اشاره کرد که در اسفند ۱۳۶۷ «شعری» با همین عنوان خطاب به وی نوشته شده و این زمانی بود که موج شهرت ماندلا به ایران رسیده بود.
ناگفته نماند که برخی از این تقدیمها با اشتباههای تاریخی پیاپی همراه هستند، در حدی که این شائبه را ایجاد میکنند که شاید شاملو چیزی را نزد خود برهم بافته باشد. پیشتر دربارهی « شن چو، دوست ناشناس کرهای» شاملو در «سرود بزرگ» شرحی دادم، که احتمالا یکی از سرداران چینی فعال در جنگ کره به اسم هان شیان چو بوده است. در این حالت شاملو به اشتباه او را کرهای دانسته و اسمش را هم اشتباه نوشته و ظاهرا چیزی هم از زندگینامهاش نمیدانسته است. جالب آن که تا خودبزرگبینانه او را «برادرک زرد» خود نامیده است. در حالی که اگر حدس من درست باشد و منظورش همین فرد بوده باشد، دربارهی سرداری دلیر و باسابقه سخن میگوید که در همان زمان قهرمان جنگی کمونیستهای چینی بوده و به خاطر فتح سئول شهرتی بینالمللی داشته، و در ضمن دوازده سال هم از شاملو بزرگتر بوده است. یعنی نه ناشناس بوده و نه دوست شاملو و نه کرهای و نه برادرک و نه زرد.
هرچند خیلی از ارجاعها و تقدیمنامههای هرمنوتیکوار بعدی مشکوکاند و جای چون و چرا دارند، اما دربارهی برخیشان به گواه توضیحی که خود شاملو داده میتوان اطمینان خاطر داشت: «سرود بزرگ» در زمان جنگ کره سروده شده و کاملا در ردهی ادبیات فرمایشی حزب توده در آن سالها میگنجد؛ «پیوند» برای اعدام سیزده کمونیست در یونان نوشته شده و «خفتگان» به افتخار بیستمین سالگرد شورش در گِتوی ورشو نوشته شده که کمونیستها آن را به خود میبستند. «سمیرمن» در شهریور ۱۳۵۶ برای هوشنگ کشاورز سروده شده و مخاطب «پیغام» مختومقلی شاعر ترکمن است. «قصیدهای برای انسان ماه بهمن» هم که مربوط به ارانی است. هرچند شاملو در زمان مرگ او نوجوانی بیش نبوده و هرگز او را ندیده است. در تمام این موارد سفارشی بودن متن و دلیل انتشارش توسط رسانههای چپگرا به قدر کافی نمایان است، و جالب آن که حتا در یک مورد موضوع «شعر» با تجربهی زیستهی شاملو ارتباطی برقرار نمیکرده است.
شاملو هرچند در تولید نوشتارهای سفارشی صاحب سبک بود و فراخدستانه تقدیمنامههای نوشتههایش را پس و پیش میکرد، گاهی با دخل و تصرف دیگرانی مخالفت میکرد که با همین شیوه نوشتههایش را به این و آن منسوب میکردند. تقریبا در تمام این موارد مضمون متن شاملو ارتباط مستقیم و اندامواری با شخصیت یا موضوعی که به آن منسوب شده پیدا نمیکند. اما یکی از بهترین و حساب شدهترینِ این انتسابها را دکتر پورنامداریان به دست داده است. او در شرح و تفسیری مفصل و تبلیغآمیز که بر متنِ «هنوز در فکر آن کلاغم» نوشته، ادعا کرده که شاملو آن را برای دفاع از نیما و حمله به هواداران شعر کهن نوشته است. محور استدلالش هم اشاره به کلمهی یوش در یکی از بندهای متن است. اما هم ضیاءالدین جاوید و هم پاشائی آن را مردود دانستند و خودِ شاملو هم گفت که منظورش چنین نبوده است.[14]
ناگفته نماند که انکار شاملو لزوما بدان معنا نیست که راست میگوید. چون تحلیل دکتر پورنامداریان دقیق و پذیرفتنی است، اما اشکالش آن است که در زمانی بیان شده که دیگر نیمایوشیج آن اعتبار قدیمی را نداشته و شاملو ابایی نداشته که خود را برتر از او بداند. با این همه منظور اصلی شاملو از نوشتن این متن را نمیشود قاطعانه تعیین کرد. از سویی ممکن است تفسیر پیچیدهی پورنامداریان نادرست باشد، و از سوی دیگر ممکن است شاملو منظور اولیهاش که نیما بوده را انکار کرده باشد. چون الگویی که دربارهی جلال آلاحمد گفتیم گاه دربارهی سایر متنهای منسوب به این و آن نیز تکرار میشود. یعنی شاملو از تقدیم شعرها به شخصیتهای مشهور و محبوب و بعد پس گرفتنِ آن در زمانی که این محبوبیت افول میکرده، پروایی نداشته است.
دربارهی دوستان و همراهان شاملو که اغلب تقدیمنامههایش را به خود اختصاص دادهاند، گذر زمان حقایق زیادی را مشخص کرده و به همان شکلی که جلال آلاحمد امروز محبوبیت و درخشش چند دهه پیش را ندارد، دربارهی بسیاری از مبارزان و شهیدان ممدوح شاملو هم حقایقی تلخ نمایان شده که گاه به رسوایی کشیده است. یک نمونهاش آن که شاملو «خطابه تدفین» را بعد از اعدام خسرو روزبه در لفافه به او تقدیم کرد.[15] اما کمی بعد فریدون کشاورز به حزب توده پشت کرد و در میان افشاگریهایش خبر داد که روزبه در اصل آدمکشی بیرحم بوده و از طرف حزب توده محمد مسعود را ترور کرده است. به دنبال این آبروریزی شاملو هم شعر خود را پس گرفت و گفت موقعی که این شعر را میسروده خبر نداشته که ممدوحش آدمکش بوده است.
شاملو علاوه بر تغییر دادن و پس گرفتن تقدیمنامههایش، روندی معکوس را هم تجربه میکرد. یعنی از مربوط کردن متنهای قدیمیاش به شخصیتهایی که تازه شهرتی مییافتند نیز پرهیز نمیکرد. شاید یکی از بهترین نمونهها در این زمینه متنی به نام «نازلی» باشد که شهرتی هم به دست آورده است. برای آن که شیوهی شاملو در چسباندن متنهایش به رخدادها شکافته شود، خوب است همین متن را دقیقتر وارسی کنیم. این متن یکی از دلنشینترین نوشتارهای شاملوست که میتوان آن را در ردهی بحر طویلی با وزن شکسته ردهبندی کرد:
«نازلی! بهار، خنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره، گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه میفکن
بودن به از نبود شدن خاصه در بهار…
نازلی سخن نگفت؛
سرافراز، دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت…
نازلی سخن بگو
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را در آشیان به بیضه نشستهست
نازلی سخن نگفت؛ چو خورشید
از تیرگی درآمد و در خون نشست و رفت…
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت…
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود، گل داد و مژده داد:
«زمستان شکست» و رفت…»
این متن که به نظرم یکی از بهترین نوشتههای شاملوست، در سال ۱۳۳۵ در کتاب «هوای تازه» منتشر شد، و هیچ برگهای دربارهی سیاسی بودناش یا ارتباطش با مبارزی در دست نیست. تا آن که انقلاب شد و سلطنت پهلوی فرو افتاد و تازه در آن هنگام شاملو ادعا کرد که این شعر را در اصل برای مبارزی ارمنی به نام وارطان سالاخانیان سروده است. در چاپهای بعدی این کتاب او اسم «نازلی» را به «وارطان» تغییر داد و این متن را هم با همین شکل تغییر یافته با صدای خود خواند و منتشر کرد. به این ترتیب این متن بیشتر با اسم «وارطان سخن نگفت» شهرت یافته است. در حالی که طی ۶۵ سالی که تا لحظهی نوشته شدن این سطور بر عمر این متن میگذرد، برای بیست و دو سال اول، اسمش نازلی بوده و ربطی به شهدای حزب توده نداشته است.
شاملو ادعا میکرد که در زمان زندانی بودناش در زندان موقت با وارطان همسلولی بوده و دیده که او را سخت شکنجه کرده و «آثار کندن پوست روی صورتش بود». بعد هم او را دوباره برای شکنجه بردند و این بار به قتل رساندند. روایت شاملو از داستان زندگی و مرگ او بسیار دردناک است. میگوید: «وارتان یک بار شکنجهیی جهنمی را تحمل کرد و به چند سال زندان محکوم شد. منتها بار دیگر یکی از افراد حزب توده در پروندهی خود او را شریک جرم خود قلمداد کرد و دوباره برای بازجویی دوم در زندان موقت دیدم که در صورتش داغهای شیاروار پوست کنده شده به وضوح نمایان بود. در شکنجههای طولانی بازجوییهای مجدد بود که وارتان در پاسخ سوآلهای لب از لب وا نکرد و حتا شکنجههایی چون کشیدن ناخن انگشتها و ساعات متمادی تحمل دستبند قپانی و شکستن استخوانهای دست و پای خودش حتا نالهیی نکرد».[16]
تا زمانی که شاملو اسم شعرش را تغییر دهد و آن را به این شخص تقدیم کند، نام وارطان سالاخانیان ناشناخته و گمنام بود. اما بعد از آن زندگینامهای برایش فراهم آمد که امروز مفصلترین نسخهاش را میتوان بر فرهنگنامهی ویکیپدیای فارسی خواند. در این رسانه میخوانیم که وارطان در ۱۳۰۹ در تبریز زاده شده و در ۱۳۳۳ در اثر شکنجه درگذشته است. او کارگری بوده که در جوانی به تهران کوچیده و به حزب توده پیوسته و در بخش انتشارات آن مشغول به کار شده است. در ششم اردیبهشت ۱۳۳۳ او را به همراه کسی به اسم کوچک شوشتری دستگیر کردند و برای یافتن چاپخانه حزب توده شکنجه دادند. شوشتری زیر شکنجه درگذشت و سالاخانیان زنده ماند اما محل چاپخانه را بروز نداد. در این منبع نوشته شده که شکنجهگران بعد از آزارهای فراوان روز ۱۸ اردیبهشت ۱۳۳۳ با مته جمجمهی وارطان را سوراخ کردند و به این ترتیب او را به قتل رساندند.[17] در نهایت هم جسدش را به رودخانهی جاجرود انداختند تا وانمود کنند در اثر تصادفی کشته شده است.[18] شاملو هم داستانی مشابه را تعریف میکند و میگوید «به سبب آن که بازجویان جای سالمی در بدن آنها باقی نگذاشته بودند، برای ایز گم کردن جنازهی هردو را به رودخانهی جاجرود افکندند».[19]
این زندگینامه از چند جنبه جای چون و چرا دارد. مهمتر از همه آن که تنها مرجع آن خودِ حزب توده است، که خود انگار قالب کلی این داستان را از شاملو برگرفته است.[20] اما جدای از این هیچ شاهد بیرونی دربارهی فعالیتهای وارطان و چگونگی مرگش در دست نداریم. تنها گواهی که داریم، حسین شاهحسینی از ورزشکاران هوادار جنبش مصدق و اعضای جبههی ملی است که میگوید خانوادهی وارطان را میشناخته است. من آقای شاهحسینی را دیده و او را گواهی صادق و راستگو یافتهام. بنابراین چنین کسی ظاهرا به واقع وجود داشته است. اما این گواه بیرونی صادق گزارشی دارد که با روایت مشهور ناسازگار مینماید.
حسین شاهحسینی نه تنها با حزب توده ارتباطی نداشته، که به جناح مذهبی مقابل ایشان تعلق خاطر داشته و در میان هواداران قدیمی جبههی ملی نامش را میبینیم. او در ضمن معتمد برادران زنجانی (آیتالله سید ابوالفضل مجتهد زنجانی و آیتالله سید رضا فرید زنجانی) بوده است. از آن سو آیتالله سید رضا فرید زنجانی مسئول امور مالی آیتالله عبدالکریم حائری یزدی، مؤسس حوزهی علمیهی قم و وکیل شرعی آیتالله میلانی بوده است، یعنی موقعیتی کلیدی در شبکهی مالی روحانیون ایران داشته و در ضمن از هواداران سرسخت دکتر مصدق بوده است. شاهحسینی میگوید این شخص با هماهنگی آیتاللههای نامبرده با واسطهی او به مدت بیست و نُه سال ماهانه ۱۵۰ تومان کمک هزینه به خانوادهی وارطان پرداخت میکردهاند، و این پرداخت تا ۱۴ دی ۱۳۶۲ که آیتالله رضا فرید زنجانی فوت میکند، ادامه داشته است.[21]
این دقیقترین و روشنترین گزارشی است که مرجعش معلوم است و دربارهی وارطان سالاخانیان در دست داریم. شاهحسینی اشاره کرده که سالاخانیان به حزب توده وابستگی داشته، و چون حاضر به همکاری با کودتاگران نشده زیر شکنجه او را کشتهاند. با این همه گزارش او پرسشهای زیادی ایجاد میکند. از جمله این که چرا گروهی از فقیهان قدرتمند قم که در زمان نهضت ملی هوادار دکتر مصدق بودند، برای سه دهه هزینههای خانوادهی شهیدی ارمنی و تودهای را بر عهده میگیرند؟
از گزارش شاه حسینی برمیآید که ارتباط میان خانوادهی وارطان و روحانیون استوار و محکم بوده است. چندان که شاهحسینی میگوید پس از فوت آیتالله زنجانی (که از او به عنوان یکی از رهبران نهضت ملی یاد کرده) پسر جوان وارطان که صلیبی به گردن آویخته بود همراه مادرش با اصرار به سر خاک او رفتند و برایش عزاداری کردند، در حدی که نزدیک بود این حرکت در مردم مذهبی واکنشی ایجاد کند چون آرامگاه آیهالله زنجانی در حرم حضرت معصومه قرار داشت.
این شهادت نشان میدهد که قاعدتا وارطان بیش از آن که هوادار حزب توده باشد، از به جبههی ملی و به خصوص جناح سنتگرا و مسلمانش نزدیک بوده است، که به خودی خود با توجه به ارمنی بودنِ وی غریب مینماید. تنها حدسی که اینجا شکل میگیرد آن است که وفاداری اصلی وارطان به همین جناح جبههی ملی بوده، و چه بسا همچون نفوذیای از سوی ایشان در حزب توده حضور داشته است. تنها با این فرض گزارشهایی که در دست داریم را میتوان سامان داد.
از سوی دیگر زندگینامهی مشهور و استانده شدهی وارطان که توسط حزب توده منتشر شده و در تارنمای رسمی «راه توده» هم گنجانده شده، چندین مورد پرسشبرانگیز را در بر میگیرد. یعنی گزارشی از زندگی او را در بر دارد که بعد از وارسی دقیق نادرست مینمایند. نخست آن که بدنهی این زندگینامه شرح شکنجههاست و رفتار قهرمانانهی وارطان در زندان. این روایت هیچ اشارهای به زندگی واقعی وارطان پیش از دستگیری، خانوادهاش، و فعالیتهایش ندارد. بر اساس این روایت مهمترین کاری که وارطان انجام داده، مردن زیر شکنجه بوده است.
جالب آن که بخشی از این گفتارها از قول زندانبانان و شکنجهگرانی نقل شده که نه هویتشان معلوم است و نه منبع و سندی برایش ذکر شده است. دست کم یکی از گزارشها که شکستنِ انگشت وارطان را شرح میدهد، رونویسی دقیقی از داستانی است که دربارهی یکی از رواقیان مشهور رومی نقل میکنند، که زمانی برده بود و وقتی ارباب شکنجهگرش استخوان پای او را میشکست با خونسردی با وی روبرو شده و او را شماتت میکرد. اصل داستان رواقی در دههی ۱۳۵۰ در چند مجله و دایرهالمعارف در تهران منتشر شده بود و بنابراین راویان ماجرای وارطان از آن با خبر بودهاند. بیشتر به نظر میرسد که همان را با جایگزین کردن انگشتان دست به جای پا دربارهی وارطان برساخته باشند و کل این قصه جعلی باشد.
طبق ادعای حزب توده، فاصلهی میان دستگیری وارطان و کشته شدناش تنها یازده روز بوده است. طبق این روایت، او را در غروب ششم اردیبهشت دستگیر کردند و در روز هجدهم سرش را با مته شکافتند. در همین روایت گفته شده که او در تمام این مدت در اختیار بازجویان و شکنجهگران بوده است. ابتدا فشار بیشتر بر روی همرزمش -کوچک شوشتری- بوده و بعد از شش روز که او درگذشت، جلادان بیشتر با وارطان کلنجار رفتهاند تا وقتی که او هم به قتل رسیده. بنابراین وارطان در کل یازده روز زندانی بوده و کل این مدت را هم در اختیار بازجویان و زیر شکنجه بوده است.
تارنمای حزب توده که راوی اصلی داستان است، میگوید که شکنجهگر اصلی سپهبد تیمور بختیار بوده و شکنجهگاه هم مقر لشکر دوم زرهی بوده است. بنابراین روشن است که در این یازده روز به بندِ عمومی زندان منتقل نشده و بختِ همسلول بودن با دیگران را نداشته تا داستان خود را شرح دهد. پس از یک سو حرف شاملو که میگوید با او همسلولی بوده دروغ است، و از سوی دیگر هرآنچه دربارهی کشته شدناش و مقاومتش در برابر شکنجه روایت شده باید توسط خود شکنجهگران در اختیار حزب توده قرار گرفته باشد، که قدری نامعقول و نامحتمل مینماید.
این که وارطان با وجود اصرار و شتاب ماموران برای شناسایی جای چاپخانهی توده در زیر شکنجه مقاومت کرده و حرفی نزده، هم محتمل است و هم خیلی هم دلیرانه مینماید. اما اگر به راستی چنین بوده چرا جمجمهاش را با مته سوراخ کردهاند؟ چون چنین کاری آشکارا راهی وحشیانه برای به قتل رساندن وی بوده و بعید است شکنجهگران پیش از دریافت اطلاعاتی که خواهانش هستند به همین سادگی قربانیشان را بکشند. پنج روز فاصلهی بین مرگ کوچک شوشتری و وارطان هم برای این که بازجویان به این نتیجه برسند که او هرگز حرف نخواهد زد، کوتاه مینماید.
در ضمن این بسیار مسئله برانگیز است که پس از مرگ وارطان نویسندگان این گزارشها از کجا به شرح احوال و گفتارهای او دسترسی داشتهاند و به خصوص از چه منبعی دربارهی کیفیت وحشیانهی کشته شدناش خبر گرفتهاند؟ چون بعد از این جنایت هولناک بعید است شکنجهگران و قاتلان در این مورد شرحی مستند داده باشند. اگر چنین سند جالب توجهی وجود می داشت، بیشک جایی نام و نشانش منعکس میشد. این نکته هم مهم است که قدیمیترین داستان حزب توده دربارهی وارطان سالاخانیان تا جایی که من یافتهام به سال ۱۳۵۸ مربوط میشود و همزمان است با سخن شاملو که میگفت شعر نازلی را برای وی سروده است. تا پیش از آن هیچ سندی نداریم که نشان دهد حزب توده طی بیست و پنج سالی که از مرگ وارطان میگذشته، او را از شهدای خود دانسته باشد.
از سوی دیگر این نکته که جسد او را در جاجرود یافتهاند، بلافاصله ذهن را متوجه ماجرای صمد بهرنگی میکند. کسی که بنا به شواهد گوناگون هنگام شنا در رود ارس غرق شد و به همین شکل حزب توده مرگش را همچون جنایتی دردناک و مرموز به دستگاه امنیتی دولت پهلوی منسوب کرد، در حالی که از دروغ بودن این گزارش کاملا باخبر بود، و در آن مورد هم کسی که شایعهی قتل صمد را پراکند شاملو بود.
جزئیات دیگر گزارش شاملو دربارهی وارطان نیز پذیرفتنی نیست. او میگوید نیروهای امنیتی آنقدر وارطان و همرزمش کوچک شوشتری را شکنجه کرده بودند که هیچ جای سالمی در بدنشان نمانده بود. برای همین هردو را به رودخانهی جاجرود انداختن تا «ایز گم کنند».[22] اما اگر کسی بخواهد اجسادی با نشانهی شکنجه را سر به نیست کند، قاعدتا آنها را دفن میکند و در این حالت طی یکی دو هفته کل جنازه متلاشی میشود و اثری از شکنجه به جا نمیماند. انداختن به رود باعث میشود جسد باد کرده و طی یکی دو روز اول کشف شود و قاعدتا نشانههای شکنجه هم رویش نمودار خواهد بود. به خصوص اگر که دو جسد همشکل همزمان در یک رودخانه کشف شود. بنابراین دربارهی ماجرای انداختن جسد به رودخانه با این نیت، احتمالا دروغی در کار است و شاید شاملو دروغ محرز دیگری که دربارهی صمد گفته بود و گرفته بود را سرمشق قرار داده و این یکی را هم بر مبنای آن ساخته است.
یک نکتهی دیگر که پذیرش روایت شاملو-توده از مرگ وارطان را ناممکن میسازد، به شکنجههای وحشیانه و عجیبی باز میگردد که قاعدتا درست پیش از مرگ او رخ داده است. معلوم نیست شاملو که قاعدتا در میان شکنجهگران نبوده و احضار روح هم نمیکرده، چطور از آنها خبردار شده است. گذشته از این، حتا بزرگترین دشمنان تاج و تخت در آن روزگار به این شکل شکنجه نشدهاند و قدری باورنکردنی است که کارگر چاپخانهای گمنام و فروپایه در حزب توده چنین کیفری دیده باشد. جزئیات فنی داستان هم هرچه بیشتر مورد کنکاش قرار گیرد، نادرستتر جلوه میکند.
یک نمونه از این جزئیات آن که در زمان کشته شدن وارطان، هنوز متهای که جمجمه را بشکافد در ایران وجود نداشته است. متهای که قابلیت جا به جا شدن و در دست گرفتن را داشته باشد و در ضمن چندان قوی باشد که جمجمه را بشکافد، قاعدتا متهی برقی سیمدار دستی[23] است که کمپانی بوش[24] مدل چکشی آن را در سال ۱۹۵۰.م (دو سال قبل کودتا) به عنوان اختراعی نو به ثبت رساند. مدل بیسیم آن در سال ۱۳۵۷ اختراع شد و اولین متهی برقی بیسیم چکشی را بوش در ۱۳۶۳ (۱۹۸۴.م) به بازار عرضه کرد. نتیجه آن که در سال ۱۳۳۲ متهای که مورد نظر راویان تودهایست، در ایران وجود نداشته و تولید شکل اولیهاش تازه در آمریکا آغاز شده بود.
خلاصه آن که ظاهرا به واقع مردی ارمنی به نام وارطان سالاخانیان وجود داشته و فعالیت سیاسی هم میکرده و در سال ۱۳۳۳ هم جسدش را در جاجرود یافتهاند. این که فعالیت سیاسی او چقدر با حزب توده و چقدر با گروههای سیاسی دیگر مربوط بوده، جای بحث و پژوهش بیشتر دارد. همچنین کیفیت مرگش هم نامعلوم است و باید بیشتر دربارهاش شنید و دانست. تا جایی که از این گزارشها بر میآید، او در اصل عضوی از شاخهی مذهبی هواداران دکتر مصدق بوده، و گویا پیوندی سازمانی با حزب توده هم داشته است. اما به هر صورت سرپرستی خانوادهاش را گروه اول بر عهده داشتهاند. با توجه به ارمنی بودناش هم باید قاعدتا خدمتی بزرگ و فداکاریای چشمگیر انجام داده باشد که بازماندگانش تا این اندازه مورد حمایت قرار میگرفتهاند.
هرچند دربارهی زندگینامهی واقعی وارطان سالاخانیان ابهامهای زیادی در کار است، اما با توجه به همین دادههای اندکی که در دست داریم، روشن است که بدنهی داستانهای منسوب به او دروغ است. چنین مینماید که گزارش شاه حسینی از این که زیر شکنجه کشته شده، از تبلیغات توده وامگیری شده باشد. البته بعید هم نیست که کیفیت مرگش اینگونه بوده باشد، اما در این حالت یافته شدن جسدش در رود جاجرود قدری مسئله برانگیز میشود. به هر صورت داستان مقاومت قهرمانانهی او زیر شکنجه، گفتگوهایش با بازجویان، وفاداری و جانبازیاش در راه حزب توده و مهمتر از همه همسلول بودناش با احمد شاملو بیشک نادرست هستند.
احمد شاملو در شهریور ۱۳۳۲ دستگیر شده و اصولا دربارهی سیاسی بودن یا نبودن جرمش ابهامی در کار است، و همچنین دربارهی حبسی که هیچ همبندی بدان اشاره نکرده است. در اردیبهشت ۱۳۳۳ که وارطان دستگیر شد، با فرض محبوس بودن شاملو، او بیشک در بند عمومی زندان اقامت داشته و نمیتوانسته با وارطان که یازده روز را در مقر دوم زرهی گذرانده، همبند بوده باشد. بنابراین ارتباط نزدیکی که بین شاملو و وارطان فرض شده و به ادعای شاملو پشتوانهی سروده شدن «نازلی» بوده، جعلی مینماید.
با توجه به این دادهها، اصولا باید تردید کرد که شاملو این شعر را برای وارطان سروده باشد. آنچه این تردیدها را تقویت میکند، اسمِ نازلی است. نازلی اسمی زنانه است که از ناز و پسوند ترکی «-لی» تشکیل شده و بیشتر در آذربایجان آن را بر دختران میگذارند. این کلمه البته در ارمنی هم به صورت ترکیب (نازِلی کین) به معنای «زنِ ناز، زنِ جذاب» وجود دارد، اما (نازِلی: جذاب) احتمالا از ترکی به این زبان راه یافته باشد. این واژه در نهایت وامی است از «ناز» پارسی به معنای «نازک، ظریف، زیبا».
این نام نه با مبارزی نستوه و نیرومند سازگاری دارد و نه با قومیت ارمنی وی. ع. پاشائی در کتابی که برای تفسیر آثار شاملو نوشته، تلاش بسیاری کرده تا نشان دهد که این نام برازندهی وارطان بوده،[25] و این تلاش به گمان من یکسره ناکام مانده است. چگونه ممکن است شاملو به عنوان اسم رمزی برای یک مبارز سیاسی چپِ مقاوم در برابر شکنجه، که ارمنی هم بوده، اسم دخترانهی ترکیای را انتخاب کند که معنایش هم نازکی و شکنندگی و آسیبپذیری در برابر ناملایمات کوچک است؟
حدس من آن است که شاملو این شعر را برای دختری گفته، که سرگذشتاش درست معلوم نیست، اما احتمالا با توجه به محتوای شعر، در کودکی یا نوجوانی درگذشته است. بعد از انقلاب که تب و تاب شعرهای سیاسی بالا گرفته، شاملو نازلی را از بالای نوشتار خود پاک کرده و به جایش وارطان را نوشته و ادعا کرده که این شعری سیاسی و قدیمی بوده است و خودش را همسنگر و همبندِ این احتمالا قهرمانِ احتمالا شکنجه شدهی احتمالا تودهای قلمداد کرده است.
به این ترتیب شعری که احتمالا در ابتدای کار برای مرگ دختری ترک سروده شده بود، بعد از فراز و نشیب بسیار و سپری شدن بیست و پنج سال از سویی با شهادت یک مبارز سیاسی گره خورد و از سوی دیگر سرگذشت وارطان را با داستانهای خلاقانهی شاملو دربارهی شکنجههایی که تحمل کرده، تحریف کرد. در نهایت از مجموع این جعل و تحریفها یک زندگینامهی جعلی حاصل آمد که بند به بندش جای چون و چرا و پرسش دارد، و شعری که به خاطر بند نافش با شهیدی فرضی همه خود را موظف به ستودنِ آن دانستهاند. مثلا دکتر پورنامداریان بعد از نکوهش آثار کهن نظم و نثر پارسی به خاطر این که تخیلی تکراری و ملالآور دارند، این بندها از همین شعر را به عنوان نمونهای از تازگی صور خیال و بدیع بودنِ تشبیه ذکر کرده است: «وارتان سخن نگفت/ چو خورشید/ از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت».
و «وارتان ستاره بود/ یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت».
او بعد از جملهی اول نوشته «بدون تردید تصویری این همه پرمعنی و دقیق و زیبا در شعر کلاسیک فارسی اندک یاب است». جملهی دوم را هم «پردهی بدیعی» دانسته که «کشف و مقایسهی آنها و زدن پل پیوندی میان خورشید و انسان در خور ستایش شاعر، به سبب آن است که در عصر ما امکان چون نازلی زیستن و چون نازلی مردن وجود داشته است». و بعد تاکید کرده که چنین امکانی در دوران کلاسیک ادبیات پارسی وجود نداشته است.[26]
راستش من در اینجا دقیقا منظور دکتر نامداریان را درک نمیکنم. بافرضِ درست بودنِ تمام این روایتها و قصهها که جعلی بودنشان را نشان دادم، سرنوشت وارطان که مضمون شعر است، ماجرای دستگیری و شکنجه و قتل یک مخالف سیاسی به دست شاهی خودکامه است. سراسر تاریخ ایران و سایر کشورها انباشته از نام و نشان کسانی است که به چنین بلایی گرفتار آمدهاند. در واقع تاریخ ایران زمین از زاویهای خاص، تاریخ بزرگمردانی مانند حلاج و عین القضات و سهروردی است که بیشک تجربهی زیسته و دانش و تاثیر و دستاوردهایشان از وارطان برتر بوده و بیشک با ستمی بزرگتر و رنجی گرانبارتر روبرو شدند و داغی بزرگتر را بر دل دوستدارانشان نهادند. در ضمن مرگشان هم با وجود گذر قرونی چند، مستندتر از مرگ وارطان ثبت و گزارش شده است. بنابراین مضمون شعر هم پیشینهای دیرپا دارد و هم تکراری است.
از سوی دیگر نوآورانه پنداشتن تشبیههایی که او به عنوان مثال آورده، از کسی که در ادبیات پارسی تخصص دارد بعید است. تنها به عنوان نمونه چند تشبیه همسان را از دورههای تاریخی کاملا متفاوت یاد میکنم که به نظرم همهشان از دو جملهی شاملو زیباتر و غنیتر هستند. دربارهی تشبیه انسان به خورشید با اشاره به سرخی غروب همراه با استعارهی خون مثال در تاریخ ادبیات فراوان است، که اغلب زیباتر و معنادارترند از «وارتان سخن نگفت/ چو خورشید/ از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت». مثلا مولانای بلخی در غزل شمارهی ۵۸۸ دیوان شمس میگوید:
«هرآنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد کجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد»
و صائب تبریزی در واپسین بیت غزل شمارهی ۵۶ میگوید:
«من که چون خورشید تابان لعل سازم سنگ را از شفق صائب به خون دل مدارم بگذرد»
هم او در غزل ۱۶۹ میگوید:
«گر به دلجویی دلهای فگار آمدهای بارها کاسهی خورشید پر از خون دیدی»
یا باز در غزل ۱۵ میگوید:
«صبح هر روز از شفق صد کاسه خون بر سر کشد تا در آغوش آورد خورشید عالمتاب را»
در تمام این موارد هم پیچیدگی معنایی نسبت به جملهی شاملو برتری دارد و هم نوآوری در تصویرسازی چشمگیرتر است.
دربارهی جملهی «وارتان ستاره بود/ یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت»، این که چرا نوآورانه و بیسابقه پنداشته شده بر من روشن نیست. از «ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد»ِ حافظ که بسیار زیباتر و شیواتر از این جمله است، تا بیتِ زیبای عطار که در غزل شماره ۷۴۴ میگوید «در هر هزار سال به برج دلی رسد/ از آسمان عشق بدینسان ستارهای»، همه به چنین تصویری اشاره دارند.
اگر شعر نازلی را از این پیرایهها پاک کنیم، متنی ساده را خواهیم یافت که زیبا هم هست و در سوگ دختر ترک گمنامی سروده شده است. پاک کردن این پیرایهها اما ضروری است و به هیچ عنوان نباید آنچه شاملو و مریدانش ادعا میکنند را بینقد و ارزیابی پذیرفت. چرا که بخش بزرگی از این ادعاهای گزاف وقتی محک بخورند، به دروغی رسوا بدل میشوند.
از همهی این دادهها چنین بر میآید که شاملو نوشتارهایش را با وجدانی آسوده به افراد و رخدادهایی واقعی یا تخیلی منسوب میکرده، و تنها معیارش در این مورد محبوبیت موضوع در چشم مخاطبانش بوده است. یعنی سعی میکرده در هر زمینهای که مورد توجه عموم است و بویی از مبارزهجویی چپگرایانه از آن به مشام میرسد، خودی بنماید. او این کار را با تقدیم متنهایش به این و آن و شعر نامیدناش انجام میداده، وقتی محبوبیت کسی کم میشده شعرش را پس میگرفته، و از این فریب پرهیزی نداشته که متنی قدیمی را به رخدادی مشکوک منسوب کند و دربارهی ارتباط خودش با موضوع هم دروغ بگوید. شاملو این روند را در سایر جاها و در پیشهی مطبوعاتیاش هم در پیش میگرفته و بر خلاف آنچه از اخلاق روزنامهنگاران انتظار داریم و قواعد حرفهای کار مطبوعاتی حکم میکند، با انگیزههای سیاسیاش به شایعههایی که دروغ بودناش را میدانسته (مثل غرق شدن صمد یا خودکشی تختی) دامن میزده است.
دربارهی تقدیمنامهها یا موارد مشابه، آنچه معمولا در این شرایط ابراز میشود، مهری میان افراد است و ارتباطی دوستانه که پیدایش متنی را رقم میزند. تاریخ ادبیات پارسی انباشته از شعرهای دلاویز و اثرگذاری است که کسی در سوگ یا شادباش دوستی سروده است. در کنار اینها زنجیرهای انبوه از مدح و ثناهای فرمایشی را هم داریم که شاعری برای تبلیغ نظامی سیاسی یا مدح شاهی و وزیری میسروده است. دربارهی شاملو چنین مینماید که آن ارتباط دوستانه اصولا مطرح نبوده و به همین خاطر آثارش را در ردهی نخست نمیتوان گنجاند. آثار «تقدیمی» او یکسره در ردهی دوم میگنجند و از جنس ادبیات سیاسی سفارشی هستند، با این تفاوت که شاعرانی مثل فرخی سیستانی و قاآنی و سعدی و حافظ هنگام ثنای شاهان معنایی نغز را در شعر خود میگنجاندند و در پایان آن اشارتی کوتاه به ممدوح میکردند، اما «شعر»های شاملو از آن هستهی معنادار و زیبا تهی است و اتصالش به ممدوح هم گسسته و سیال است و وابسته به شرایط در دامنهای چشمگیر نوسان میکند.
- محمدعلی، ۱۳۷۲. ↑
- قائد، ۱۳۸۰: ۲۸۵. ↑
- محمدعلی، ۱۳۷۲. ↑
- مشفقی، ۱۳۴۴: ۱۷-۱۸. ↑
- رهبریان، ۱۳۸۶: ۶۰. ↑
- رهبریان، ۱۳۸۶: ۶۳. ↑
- رهبریان، ۱۳۸۶: ۷۰-۷۱. ↑
- رهبریان، ۱۳۸۶: ۷۴. ↑
- رهبریان، ۱۳۸۶: ۶۹. ↑
- رهبریان، ۱۳۸۶: ۵۴-۵۵. ↑
- رهبریان، ۱۳۸۶: ۶۴. ↑
- رهبریان، ۱۳۸۶: ۸۱. ↑
- اوجی، ۱۳۸۷: ۵۶-۵۷. ↑
- رهبریان، ۱۳۸۶: ۲۵۴-۲۵۷. ↑
- رهبریان، ۱۳۸۶: ۸۷. ↑
- پاشائی، ۱۳۷۸، ج.۲: ۶۱۲. ↑
- پاشائی، ۱۳۷۸، ج.۲: ۶۱۳. ↑
- http://www.rahetudeh.com/rahetude/yadbood/html/mai/wartan-shushtari.html ↑
- پاشائی، ۱۳۷۸، ج.۲: ۶۱۲. ↑
- پاشائی، ۱۳۷۸، ج.۲: ۶۱۱. ↑
- مصاحبهی حسین شاهحسینی با علی اشرف فتحی، در: https://melimazhabi.com/ahzab/ ↑
- پاشائی، ۱۳۷۸، ج.۲: ۶۱۲. ↑
- Corded hand drill ↑
- Bosch ↑
- پاشائی، ۱۳۷۵: ۷۳-۷۴. ↑
- پورنامداریان، ۱۳۸۱: ۱۹۱-۱۹۲. ↑
ادامه مطلب: بخش چهارم: نقد آثار شاملو – گفتار نخست: ترجمههای شاملو
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب