پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار چهارم: حج اول

گفتار چهارم: حج اول

چنین می‌نماید که حلاج برای چندین سال در بغداد اقامت گزیده باشد. برخی از منابع به این که در این مدت شاگرد جنید بوده اشاره کرده‌اند، اما چنان که از الگوی ارتباط این دو برمی‌آید، بعید است چنین بوده باشد. ضمن آن که جنید هم در این هنگام هنوز آن شیخ جا افتاده‌ی مقتدر دهه‌های بعدی نبود و خودش هنوز جوانی سی و چند ساله بود از طبقه‌ی بازرگانان و اعیان که خط و ربط سیاسی‌اش هم بیشتر با دربار خلیفه نزدیکی داشت و از این نظر هم با بصریانی مثل عمرو بن عثمان تفاوت داشت و هم با استادش سهل شوشتری که انگار با صفاریان پیوند داشته است.

حلاج در سال ۴۲۶۲ (۲۷۰ق) برای اولین بار به حج رفت. برخی از نویسندگان گفته‌اند که از بصره با قصد حج خارج شده بود، اما چنان که گفتیم احتمالا چنین نبوده و به سادگی برای دیدار از مرکز قدرت عباسیان به بغداد سفر کرده است. این که در این میان جنید را دیده و بعدتر به حج رفته را بعدتر چندان مهم شمرده‌اند که دلیل سفرش را چنین دانسته‌اند. اما به احتمال زیاد این برداشت نادرست است و او به سادگی چون در بصره مورد حمله و طرد بوده، تصمیم گرفته سکونتگاهش را تغییر دهد.

حلاج وقتی برای نخستین سفر حج از بغداد خارج شد، بیست و شش سال داشت. چنان که گفتیم در زمان اقامتش در بغداد جامه و سلوکش به زاهدان و مرتاضان شباهتی نداشت. اما در مکه چنین مسیری را در پیش گرفت و یک سال در مجاورت کعبه اقامت گزید و سخت‌ترین ریاضت‌ها را بر خود روا داشت. شواهدی هست که دوران ریاضت‌کشی حلاج پیش از حج و در خود بغداد آغاز شده است. در این مورد گزارش عبدالرحمن سلمی (درگذشته‌ی سال ۴۴۰۰/ ۴۱۲ق) را داریم که با چند واسطه از محمد بن علی کنانی نقل کرده که وقتی حلاج برای نخستین سفر حج به مکه می‌رفت با اصرار ایشان مرقع خود را وا نهاد و ایشان شپش‌هایش را بیرون ِآوردند و وزن کردند و دیدند نیم دانگ است، و این نشان ریاضت‌های پیوسته‌اش بود.[1] بنابراین او پیش از آغاز سفر به شیوه‌ی صوفیان تارک دنیا دلق مرقع می‌پوشیده و به سبک زاهدان صحراگرد از شستن خود و کشتن انگل‌های بدنش پرهیز می‌کرده است.

درباره‌ی دوران اقامت حلاج در مکه نیز گزارش ابویعقوب نهرجوری را در دست داریم که می‌گوید حلاج در حج اولش یک سال تمام در صحن مسجد زیر باران و آفتاب در یک نقطه نشست و حرکتی نمی‌کرد مگر برای طهارت و طواف کعبه. همچنین می‌گوید روزی یک قرص نان و یک کوزه آب جلویش می‌نهادند و فقط سه لقمه نان می‌خورد.[2] نهرجوری در این دوران مرید حلاج بود و می‌گویند حلاج وقتی به مکه می‌رفت در خانه‌ی وی اقامت می‌کرد.

حج رفتن حلاج را باید بخشی از یک دوره‌ی طولانی‌تر زهد و ریاضت دانست. احمد بن کوکب بن عمر واسطی می‌گوید که «هفت سال همنشینش بودم. حلاج شب‌ها نمی‌خوابید و فقط مدت کوتاهی روز می‌خفت. خورش نانش فقط نمک و سرکه بود و لباسش دلقی مرقع. جامه‌هایی که به او هدیه می‌دادند می‌پذیرفت و به دیگران می‌بخشید». [3]

نقل قول دیگری از جندب داریم که می‌گوید بهرام بن مرزبان مجوسی که مردی پولدار بود، نیمه شبی در بغداد به همراه او نزد حلاج رفت و کیسه‌ای با هزار دینار به او داد. حلاج نخست قبول نمی‌کرد تا آن که بالاخره با اصرار بهرام پذیرفت. اما همان نیمه شب با جندب به مسجد جامع منصور رفت و مستمندان را بیدار کرد و کل زرهای کیسه را بینشان پخش کرد. جندب دلیل شتابزدگی‌اش در این کار را پرسید و حلاج پاسخ داد که فقیر (درویش) اگر با کژدم‌های ناحیه‌ی نصیبین شب را به روز آورد، برای وی بهتر از این است که شب را با سیم و زری در کنارش سحر کند.[4]

سلوک زاهدانه‌ی حلاج در این مدت باعث شد شهرتی پیدا کند و با آن که سن و سالی اندک داشت، مریدانی به تدریج در اطرافش گرد آمدند. این وضعیتی غیرعادی بود چون حلاج به هیچ سلسله‌ی استاد و شاگردی‌ای پایبند نبود و از اعتبار و وزن نهادهای موجود بی‌بهره بود. اصولا در زندگی حلاج چیرگی پیاپی «من» بر «نهاد» را می‌بینیم و این را در شیوه‌ی جذب و سازماندهی مریدانش نیز می‌توان مشاهده کرد که مستقل از نهادهای پیشین انجام می‌پذیرفته است. چنین حالتی البته در ایران زمین قاعده است و در آثار اندیشمندان معاصر حلاج نیز صورتبندی شده است. ابن مسکویه می‌کوشد قواعد سیاسی و قانون اجتماعی را به اخلاق شخصی فرو بکاهد و فارابی در «فصول‌ المدنی» می‌گوید تفاوت مدینه‌ی فاضله با مدینه‌ی ضروریه آن است که دومی تنها به بقا اکتفا می‌کند ولی اولی لذت و افتخار و کمال (کمال و جاودانگی/ خرداد و امرداد) را آماج می‌کند، و امت فاضل را شهروندانی می‌داند که علاوه بر اجبارهای طبیعی و افلاکی، از اراده‌ی آزاد برخوردار باشند. نماد این مدینه‌ی فاضله هم حضور فرمانروای فرهمند در آن است که تقدم من بر نهاد را حتا در ساحت سیاسی نشان می‌دهد.

حلاج پس از یک سال اقامت در مکه، در سال ۴۲۶۳ (۲۷۱ق) به بغداد بازگشت. پسرش حمد می‌گوید پدرش بعد از یک سال اعتکاف اعتبار و مرجعیتی پیدا کرده بود و جماعتی از درویشان دنباله‌روی او بوده‌اند. پس از بازگشت دوباره نزد جنید رفت و باز از او پرسش‌هایی کرد. این بار جنید تندتر با او برخورد کرد و پاسخش را نداد و گفت سخنانش در خور قشریون است.[5]

از اینجا برمی‌آید که اصولا حلاج و جنید با هم دشمنی‌ای داشته‌اند و این گزارش که او مدتی مرید جنید بوده نادرست است. چون همه‌ی گزارش‌ها از رویارویی این دو به جدل و دعوایی اشاره می‌کند. گویا در همین دیدار بوده که حلاج هنگام معرفی خود به جنید گفته بود «أنا الحق»، و جنید از این سخن خشمگین شده بود و گفته بود: «رخنه‌ای در دین اسلام انداختی که فقط سرِ جدا از پیکرت می‌تواند مسدودش کند».[6]

بازگشت حلاج و آموزه‌هایی که تبلیغ می‌کرد به کلی با آنچه نزد استادانش رواج داشت، متفاوت بود. به همین خاطر می‌توان حدس زد که انگار ریاضت دشواری که طی یک سال مجاورت کعبه بر خود روا داشته، آزمونی و محکی بوده و نتیجه‌اش آن بوده که تعالیم استادان پیشین خود را باطل شمرده است. این را از آنجا می‌توان دریافت که همه‌ی استادان و آشنایان پیشین‌اش از این هنگام به بعد به سختی او را تکفیر می‌کنند. حلاج در بغداد نه تنها با جنید، که با سایر مشایخ صوفیه نیز درگیر شد و از سوی آنان مورد حمله قرار گرفت.[7]

احتمالا دلیل فاصله گرفتن او از زهد و ریاضت و تاخت آوردنش بر استادان زاهدپیشه‌ی پیشینش آن بوده که این مسیر را تا پایان پیموده و به بی‌سرانجام بودنش آگاه شده باشد. اشاره‌هایی از او داریم که انگار خود را بر نفس خویش یکسره غالب می‌داند و به همین خاطر نیاز به ریاضت را منتفی می‌بیند. حلاج از این نظر شباهتی به بایزید بستامی دارد که مسیری مشابه را پیمود.

داستانی که احمد به عطاء بن هاشم کرخی درباره‌ی حلاج روایت کرده احتمالا به همین بافت فرهنگی مربوط می‌شود. در این داستان یکی از قدیمی‌ترین ارجاع‌ها به استعاره‌ی «نفس همچون سگ» را هم می‌بینیم. تعبیری که با توجه به تقدس و ارج سگ در آیین زرتشتی، شاید در معنایی مثبت در منابع پیشین مزدیسنی ریشه داشته باشد. احمد بن عطا می‌گوید شبی حلاج را دیده که در بیابان با سگی می‌رود، و به او گفته که برود بره‌ی بریان و نان بیاورد. وقتی ابن عطا چنین کرد، حلاج این خوراک‌ها را به سگ داد و او را سیر کرد. آنگاه گفت نفس من اینها را می‌خواست و مخالفت می‌کردم تا امشب که برایش بیرون آمدم و خدا مرا بر نفس چیره ساخت.[8]

 

 

  1. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۱۴۵.
  2. ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۲۹.
  3. ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۳۰.
  4. ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۳۸-۳۹.
  5. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۲۲.
  6. ماسینیون و کراوس، ۱۳۹۴: ۳۲۰.
  7. ماسینیون و کراوس، ۱۳۹۴: ۳۸-۳۹.
  8. ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۵۶.

 

 

ادامه مطلب: گفتار پنجم: انسان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب