پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار چهارم: دشمنی‌های شاملو

گفتار چهارم: دشمنی‌‌های شاملو

گذشته از مواردی که خوی پرخاشگر شاملو را نشان می‌‌دهد و به ارتباطهای گذرا و شخصی‌‌اش با این و آن مربوط می‌‌شود، الگویی فراگیرتر و مهمتر در رفتارش می‌‌بینیم که دشمنی پایدار و سازمان یافته‌‌اش را با نخبگان فرهنگی نشان می‌‌دهد. شاملو جدای از درگیری‌‌های لفظی‌‌ای که تقریبا با همه‌‌ی اطرافیانش داشت، با چند تن به شکلی وسواس‌‌آمیز دشمنی می‌‌ورزید. وارسی فهرست این کسان نشان می‌‌دهد که انگیزه‌‌ی دشمنی‌‌های شاملو سیاسی و محتوای آن ایران‌‌ستیزانه و ضدملی بوده است. یعنی شاملو در آثار و کردارهای خود نظمی تکرار شونده از حمله و پرخاش به چند شخصیت کلیدی را نشان می‌‌دهد، که همگی پیوندی با هویت و فرهنگ ایرانی برقرار می‌‌کنند، و به نوعی نماینده‌‌ی هنر و ادب پارسی هستند. برخی از این شخصیت‌‌ها معاصر شاملو بوده‌‌اند و برخی دیگر بزرگان درگذشته مانند فردوسی هستند. در اینجا تنها به معاصرانش می‌‌پردازیم و بعدتر در بخش مربوط به موضع‌‌گیری‌‌ شاملو درباره‌‌ی هویت ملی، نظرش درباره‌‌ی گذشتگان را وارسی خواهیم کرد.

شاملو در ابتدای کار با حمله به دکتر حمیدی شیرازی به شهرت دست یافت. یعنی تا نیمه‌‌ی دهه‌‌ی ۱۳۳۰ و تا زمانی که به یاری توسی حائری به فضاهایی تازه دست پیدا کند، اهمیت‌‌اش در فضای فرهنگی ایران در این بود که به دکتر شیرازی ناسزا می‌‌گفت. این کردار او دقیقا در همان بافت سیاست فرهنگی حزب توده و برنامه‌‌ی ژدانفی مرتضی کیوان می‌‌گنجد که خواهان تخریب و از میدان به در کردن شاعران و ادیبان استخواندار و نامداری مانند حمیدی شیرازی و فریدون توللی بود، که دشمنی بی‌‌امانی با حزب توده داشتند.

این کوشش برای تخریب شاعران خوشنام و چیره‌‌دست در ضمن زمینه‌‌چینی برای مطرح کردن شخصیت‌‌هایی مثل نیما یوشیج و اسماعیل شاهرودی هم بود. چرا که تا وقتی مردم شعر گروه اول را می‌‌خواندند و پیش چشم داشتند، به نوشتارهای گروه دوم اقبالی نشان نمی‌‌دادند. در عمل هم چنین شد و تا وقتی مردمی کتاب‌‌خوان و آشنا با شعر و ادب در عرصه بودند، نیما و شاهرودی نتوانستند خارج از حلقه‌‌ی تنگ هواداران حزبی اعتبار و ارجی پیدا کنند، اعتبار یافتن نویسندگان حزبی تنها چند دهه بعد و پس از انقلاب اسلامی ممکن شد، یعنی زمانی که گسستی فرهنگی رخ داده بود و نسل‌‌های تازه به دوران رسیده نیاز یا امکان تغذیه از میراث فرهنگی گذشتگان‌‌شان را از دست داده بودند.

در این بافت دشمنی شاملو و حمیدی شیرازی بسیار جالب توجه است. حمیدی شیرازی مهمترین شاگرد ملک‌‌الشعرای بهار و به نوعی جانشین او بود. شعرهای نغز و روان و آبدار می‌‌سرود و به ملیت ایرانی و فرهنگ باستانی کشورش دلبستگی داشت. با همان شدت هم در مخالفت با حزب توده و به خصوص در ریشخند نیمایوشیج و افشاگری درباره‌‌اش جسور و بی‌‌پروا بود. مردی اثرگذار و نامدار هم بود؛ در فضای دانشگاهی به عنوان استاد نامدار ادبیات دانشگاه تهران، و بین مردم عادی در مقام شاعری شیرین‌‌سخن با سبک زندگی جنجالی. چون از سویی مردی عاشق‌‌پیشه و بی‌‌باک بود که مسائل خصوصی‌‌اش با زنان دلدار را به صورت شعرهای آبدار بر سر زبان‌‌ها می‌‌انداخت، و از سوی دیگر در گفتارش خودستایی‌‌هایی دیده می‌‌شد که نقطه ضعف اصلی‌‌اش بود و مایه‌‌ی تخطئه‌‌ی رقیبان.

حمیدی شیرازی و دوست نزدیکش فریدون توللی اعضای شاخص گروهی از ادیبان شیرازی بودند که رهبرشان حسام‌‌زاده پازارگاد بود. این گروه در اوایل دهه‌‌ی ۱۳۲۰ که حزب توده تازه تشکیل شده بود و سوگیری‌‌اش معلوم نبود، مثل بهار و هدایت بدان گرایشی داشتند، در حدی که توللی عضویت آن را پذیرفت. اما وقتی ماجرای پیشه‌‌وری رخ داد و وابستگی سیاسی این حزب به شوروی نمایان شد، کل این گروه از آن فاصله گرفت و به یکی از مهمترین نیروهایی بدل شد که به پرستندگان استالین می‌‌تاخت.

وقتی کنگره‌‌ی اول نویسندگان برگزار شد، موضع‌‌گیری سفت و سخت همین گروه مهمترین عاملی بود که اجرای سیاست ژدانفی حزب توده را در سطحی فراگیر ناممکن ‌‌ساختن. این گروه و به ویژه دکتر حمیدی شیرازی با این حساب جبهه‌‌ی مهمی را تشکیل می‌‌دادند که خطر بلشویکی شدن و عوام‌‌زدگی فرهنگ را تا دو نسل از سر اهل فرهنگ کشور دفع کردند. البته بعدتر که انقلاب شد و این انحطاط تحقق یافت، هزینه‌‌ی گزافی بابتش پرداختند و این را از گمنامی یا بدنامی‌‌ امروزین‌‌شان نزد عوام باسواد می‌‌توان دریافت.

شاملو در زمانی که تاختن به دکتر حمیدی را آغاز کرد، جوانی گمنام از کارگزاران نو‌‌پای حزب توده بود. از آنجا که ارتباطی شخصی با دکتر حمیدی نداشت، تردیدی نیست که موضع وی در برابر نیما و سخنان گزنده‌‌ای که درباره‌‌ی شعر نوی حزبی می‌‌گفته، انگیزه‌‌ی اصلی حمله‌‌هایش به وی بوده است. یکی از نخستین متن‌‌های شاملو که دست کم در حلقه‌‌ی هواداران توده بر سر زبان‌‌ها افتاد، به نامه‌‌ای ناسزاگونه می‌‌ماند که برای دکتر حمیدی نوشته شده باشد.

این متن که «برای خون و ماتیک» نام دارد، در سال ۱۳۲۹ نوشته شده و در مجله‌‌های وابسته به حزب توده منتشر شده و یکی از قدیمی‌‌ترین «شعر سفید»های شاملویی است. درباره‌‌ی نقطه‌‌ی ارجاعش هم تردیدی نیست، چون در ابتدای آن مصراعی از یکی از شعرهای حمیدی خطاب به دلدارش با ذکر نامش آمده است: «گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم».

خلاصه‌‌ی این نثرِ پلکانی‌‌ آن است که حمیدی برای سرخی ماتیک دختران شعر می‌‌گوید و شاعران حزبی برای سرخی خون مبارزان سیاسی. پس متن بیانیه‌‌ایست که با صراحت از شعر متعهد حزبی دفاع می‌‌کند و در برابر شعر زیبایی‌‌شناسانه‌‌ی غیرسیاسی را می‌‌کوبد. متن البته به بیشتر بیانیه‌‌ای سیاسی شبیه است تا شعر، به خصوص که نامهایی مثل هیتلر و آشویتس در آن گنجانده شده است. متن شاملو چنین است:

« ـ «این بازوانِ اوست/ با داغ‌‌های بوسه‌‌ی بسیارها گناه‌‌اش/ وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش/ کاندر کبودِ مردمکِ بی‌‌حیای آن/ فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ/ با شعله‌‌ی لجاج و شکیبایی/ می‌‌سوزد.

وین، چشمه‌‌سارِ جادویی‌‌ تشنگی‌‌فزاست/ این چشمه‌‌ی عطش/ که بر او هر دَم/ حرصِ تلاشِ گرمِ هم‌‌آغوشی/ تب‌‌خاله‌‌ها رسوایی/ می‌‌آورد به بار.

شورِ هزار مستی‌‌ ناسیراب/ مهتاب‌‌های گرمِ شراب‌‌آلود/ آوازهای می‌‌زده‌‌ی بی‌‌رنگ/ با گونه‌‌های اوست،/ رقصِ هزار عشوه‌‌ی دردانگیز/ با ساق‌‌های زنده‌‌ی مرمرتراشِ او.

گنجِ عظیمِ هستی و لذت را / پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد/ و اژدهای شرم را/ افسونِ اشتها و عطش

از گنجِ بی‌‌دریغ‌‌اش می‌‌راند…»

بگذار این‌‌چنین بشناسد مرد/ در روزگارِ ما/ آهنگ و رنگ را/ زیبایی و شُکوه و فریبندگی را/ زندگی را.

حال آن‌‌که رنگ را/ در گونه‌‌های زردِ تو می‌‌باید جوید، برادرم!/ در گونه‌‌های زردِ تو/ وندر/ این شانه‌‌ی برهنه‌‌ی خون‌‌مُرده،/ از همچو خود ضعیفی/ مضرابِ تازیانه به تن خورده،/ بارِ گرانِ خفّتِ روحش را/ بر شانه‌‌های زخمِ تنش بُرده!/ حال آن‌‌که بی‌‌گمان/ در زخم‌‌های گرمِ بخارآلود/ سرخی شکفته‌‌تر به نظر می‌‌زند ز سُرخی لب‌‌ها/ و بر سفیدناکی این کاغذ/ رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما/ برجسته‌‌تر به چشمِ خدایان/ تصویر می‌‌شود…

هی!/ شاعر!/ هی!/ سُرخی، سُرخی‌‌ست:/ لب‌‌ها و زخم‌‌ها!/ لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان/ دندان‌‌نما کند،/ زان پیش‌‌تر که بیند آن را/ چشمِ علیلِ تو/ چون «رشته‌‌یی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ/ آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم/ کاندر میانِ آن/ پیداست استخوان؛/ زیرا که دوستانِ مرا/ زان پیش‌‌تر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»/ در کوره‌‌های مرگ بسوزاند،/ هم‌‌گامِ دیگرش/ بسیار شیشه‌‌ها/ از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان/ سرشار کرده بود/ در هارلم و برانکس/ انبار کرده بود/ کُنَد تا/ ماتیک از آن مهیا/ لابد برای یارِ تو، لب‌‌های یارِ تو!

بگذار عشقِ تو/ در شعرِ تو بگرید…/ بگذار دردِ من/ در شعرِ من بخندد…/ بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخم‌‌ها و لبان باد!/ زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام/ پوسیده خواهد آمد چون زخم‌‌هایِ سُرخ/ وین زخم‌‌های سُرخ، سرانجام

افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛/ وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت/ تابد به ناگزیر درخشان و تابناک/ چشمانِ زنده‌‌یی/ چون زُهره‌‌یی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش/ چون گرم‌‌ساز امیدی در نغمه‌‌های من!

بگذار عشقِ این‌‌سان/ مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو/ ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ/ گندد هنوز و/ باز/ خود را/ تو لاف‌‌زن/ بی‌‌شرم‌‌تر خدای همه شاعران بدان!/

لیکن من (این حرام،/ این ظلم‌‌زاده، عمر به ظلمت نهاده،/ این بُرده از سیاهی و غم نام)/ بر پای تو فریب/ بی‌‌هیچ ادعا/ زنجیر می‌‌نهم!/ فرمان به پاره کردنِ این تومار می‌‌دهم!/ گوری ز شعرِ خویش/ کندن خواهم/ وین مسخره‌‌خدا را/ با سر/ درونِ آن/ فکندن خواهم/ و ریخت خواهمش به سر/ خاکسترِ سیاهِ فراموشی…/

بگذار شعرِ ما و تو/ باشد/ تصویرکارِ چهره‌‌ی پایان‌‌پذیرها:/ تصویرکارِ سُرخی‌‌ لب‌‌های دختران/ تصویرکارِ سُرخی‌‌ زخمِ برادران!/ و نیز شعرِ من/ یک‌‌بار لااقل/ تصویرکارِ واقعی چهره‌‌ی شما/ دلقکان/ دریوزه‌‌گان/ «شاعران!»»

این متن همچنان تا به امروز از دید پیروان شاملو همچون شعر ستوده می‌‌شود. نیکوست اگر شعری که شاملو در ابتدای اثر ماندگارش بدان اشاره کرده را هم بیاوریم تا تفاوت زبان این دو تن نمایان شود. شعر را حمیدی خطاب به دختری که معشوقش بوده سروده و عنوانش هم «محاکمه‌‌ی معشوق» است:

باد پیغام آوَرَد از خسروِ سیمین‌‌برانم        از خداوند دلم، از پادشاه دخترانم

از گلم، از گوهرم، از نرگس مخمور مستم       از بت افسونگرم، از خسرو سیمین‌‌برانم

زآن شکفته گلبنم، یعنی بهار دلفروزم       زآن گهرزا نرگسم، یعنی سرِ افسونگرانم

باد از ری خیزد و پیغام از شهر ری آرد       من ز ری بیزارم و زین پیکِ گویا سرگرانم

خود شنیدستم که باز از نرگسان اخترشماری      خیره از کار تو و از گشت چرخ و اخترانم

خود شنیدستم که او سوی تو آید بار دیگر       هدهدِ آلوده در خونابه‌‌ی دل شهپرانم

خود شنیدستم که با مادر سر پیکار داری       با پدر در جنگی و گوهر فروش از عبهرانم

خود شنیدستم که باز از آنچه کردی در گذاری       گرچه زین‌‌سان سوختی از عشق خود در آذرانم

دیر دانستی و دانستی چو آب از سر برآید       سرد شد این مرده سودی نیست اکنون زاخگرانم

گفتم: «ای دلدار»، گفتم: «ناز کم کن، عشوه کم کن»       گر تو شاه دخترانی ، من خدای شاعرانم

این شعر یکی از آثار متوسط و درجه دوم حمیدی شیرازی است، و بیشتر گفت و گویی خصوصی با دلداری است که شاعر از او گلایه‌‌ای دارد. زبان شعر خراسانی و کهن‌‌گراست، و با این حال صور خیال زیبا و گاه بدیع در آن کم نیست. در ذکر سیطره‌‌ی مریدان شاملو بر فضاهای رسانه‌‌ای همین بس که این شعر امروز چندان گمنام باقی مانده که اگر مشهورترین مصراعش (آخری) را گوگل کنیم، از ده نتیجه‌‌ای که می‌‌آید هشت تا به «شعر» شاملو مربوط می‌‌شود و تنها یکی اصل شعر حمیدی را به دست می‌‌دهد.

دلیل دشمنی حزب و سخنگویش شاملو با حمیدی با کنار هم نهادن همین دو متن به خوبی روشن می‌‌شود. شعر حمیدی که زبانی سنگین و کهن دارد و به ویژه برای سلیقه‌‌ی نسل‌‌های کم‌‌سواد امروزین، ناآشنا، همچنان زیباتر و خواندنی‌‌تر از متنی است که شاملو نوشته است. در واقع من بسیار تردید دارم حتا در میان مریدان دوآتشه‌‌ی شاملو کسی باشد که بدون اجباری بیرونی و فارغ از احساس وظیفه، متن «برای خون و ماتیک» را از اول تا آخر بخواند، و از زیبایی آن لذتی ببرد.

نوشتار شاملو پیش از هرچیز متنی ضدزن است. یعنی در آغازگاهش به جای آن که به شاعر بتازد، به زنی که دلدار او بوده حمله می‌‌کند و زیبایی‌‌های پیکر وی را با لحنی تخطئه می‌‌کند که تقوا و پرهیزگاری مبلغان دینی دوران نورانی پساپهلوی را به یاد می‌‌آورد: « گنجِ عظیمِ هستی و لذت را / پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد/ و اژدهای شرم را/ افسونِ اشتها و عطش…». در بند ششم هم غزل را به خاطر محتوای شهوانی‌‌اش زشت و پلید دانسته و این دقیقا نظر دکتر علی شریعتی است که درست در همان زمان (یعنی در سال ۱۳۲۹) چنین گفتمانی را در بافتی مذهبی تبلیغ می‌‌کرد.

گذشته از محتوا، متن شاملو از نظر ساختاری هم نازیبا و گسیخته است. در شرایطی که هنجارهای زیبایی‌‌شناسانه‌‌ای مثل وزن و قافیه بر متن حاکم نیست، معلوم نیست چرا شاملو متن خود را بریده بریده و پلکانی نوشته، یا چرا چنین جمله‌‌هایی پدید آورده که صرف نظر از زیبایی و نازیبایی، از دایره‌‌ی زبان تندرست پارسی هم خارج است. کافی است بریدگی‌‌ها را حذف کنیم و متن را (چنان که درباره‌‌ی متون منثور و ناموزون و نامقفی مرسوم است) پی در پی بخوانیم تا این فلاکت زبانی نمایان‌‌تر شود: «زیرا که دوستانِ مرا زان پیش‌‌تر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»- در کوره‌‌های مرگ بسوزاند، هم‌‌گامِ دیگرش بسیار شیشه‌‌ها از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان سرشار کرده بود. در هارلم و برانکس انبار کرده بود، کُنَد تا ماتیک از آن مهیا لابد برای یارِ تو، لب‌‌های یارِ تو!»

معلوم نیست چرا شاملو متنش را بر اساس قواعد زبان پارسی ویرایش نکرده به سادگی ننوشته که:

«زیرا که پیش‌‌تر از آن که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»- دوستانِ مرا در کوره‌‌های مرگ بسوزاند، هم‌‌گامِ دیگرش در هارلم و برانکس شیشه‌‌های بسیاری از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان سرشار کرده بود. انبار کرده بود تا ماتیک از آن مهیا کُنَد، لابد برای یارِ تو، لب‌‌های یارِ تو!»

حتا با این ویرایش هم باز متنی نازیبا و زمخت داریم که حتا یک صورت خیال زیبا یا حتا معنایی دندان‌‌گیر در آن یافت نمی‌‌شود. معلوم نیست چرا شاملویی که به قدیمی بودن زبان حمیدی خرده می‌‌گیرد، بی‌‌دلیل «از آن» را «زان» نوشته، یا تعبیرهایی با معنای مغشوش مثل «سرشار کردن شیشه از صمغ» را به کار گرفته است. روشن است که اگر حمیدی در کنار شاملو خوانده می‌‌شد، حتا با این شعر متوسطش در برابر آن متن نامدار و پرآوازه‌‌ی شاملو، علاقمندان و هوادارانی را به خود جلب می‌‌کرد و تقابل گفتار مطنطن و مهمل، اینطور یک‌‌جانبه به پیروزی یکی بر دیگری منتهی نمی‌‌شد.

پس از این آغاز درخشان، شاملو نوشتار پر سر و صدای بعدی‌‌اش را در سال ۱۳۳۱ به مناسبت زادروز ولادیمیر مایاکوفسکی نوشت و در همان رسانه‌‌های حزبی منتشر کرد. این متن «حرف آخر» نام دارد و در سرعنوانش آمده «به آنها که برای تصدی قبرستان‌‌های کهنه تلاش می‌‌کنند». این «آنها» قاعدتا ادیبان و شاعران مسلط بر ادب پارسی است، و خود شعر هزار ساله‌‌ی پارسی است که «قبرستان کهنه» دانسته شده است. متن قبرستان‌‌گریز شاملو چنین است:

«حرف آخر/ نه فريدونم من،/ نه ولاديميرم كه/ گلوله‌‌ای نهاد نقطه‌‌وار/ به پايان جمله‌‌اي كه مقطع تاريخش بود / نه باز مي‌‌گردم من/ نه مي‌‌ميرم. / زيرا من كه «ا. صبح»م/ و ديري نيست تا اجنبي خويشتنم را به خاك افكنده‌‌ام به سان بلوط تناوري/ كه از چهارراهي يك كوير،/ و ديري نيست تا اجنبي خويشتنم را به خاك افكنده‌‌ام بسان همه خويشتني/ كه بر خاك افكند ولاديمير

وسط ميز قمار شما قوادان مجله‌‌اي منظومه‌‌هاي مطنطن/ تكخال قلب شعرم را فرو مي‌‌كوبم من. / چرا كه شما/ مسخره كنندگان ابله نيما/ و شما/ كشندگان انواع ولاديمير/ اين بار به مصاف شاعري چموش آمده‌‌ايد/ كه بر راه ديوان‌‌هاي گرد گرفته/ شلنگ مي‌‌اندازد. / و آن كه مرگي فراموش شده/ يک بار/ بسان قندي به دلش آب شده است/ از شما مي‌‌پرسم، پا اندازان محترم اشعار هرجائي! / اگر به جاي همه ماده تاريخ‌‌ها، اردنگي به پوزه‌‌تان بياويزد/ با وي چه توانيد كرد؟/ مادرم بسان آهنگي قديمي/ فراموش شد/ و من در لفاف قطعنامه ميتينگ بزرگ متولد شدم/ تا با مردم اعماق بجوشم و با وصله‌‌هاي زمانم پيوند يابم/ تا بسان سوزني فرو روم و برآيم/ و لحافپاره آسمان‌‌هاي نا متحد را به يكديگر وصله زنم/ تا مردم چشم تاريخ را بر كلمه همه ديوان ها حك كنم / مردمي كه من دوست مي‌‌دارم/ سهمناك‌‌تر از بيشترين عشقي كه هرگز داشته‌‌ام! :/ بر پيشتخته چرب دكه گوشت فروشي/ كنار ساطور سرد فراموشي/ پشت بطري‌‌هاي خمار و خالي/ زير لنگه كفش كهنه پر ميخ بي اعتنائي/ زن بي بعد مهتابي رنگي كه خفته است بر ستون هاي هزاران هزاري موهاي/ آشفتة خويش/ عشق بدفرجام من است. / از حفره بي خون زير پستانش

من/ روزي غزلي مسموم به قلبش ريختم/ تا چشمان پر آفتابش/ در منظر عشق من طالع شود. / ليكن غزل مسموم/ خون معشوق مرا افسرد. / معشوق من مرد/ و پيكرش به مجسمه‌‌اي يختراش بدل شد. / من دست هاي گرانم را/ به سندان جمجمه‌‌ام/ کوفتم

و بسان خدائي در زنجير/ ناليدم/ و ضجه‌‌هاي من/ چون توفان ملخ/ مزرع همه شادي/ هايم را خشكاند. / و معذلك آدمك‌‌هاي اوراق فروشي!/ و معذالك/ من به دربان پر شپش بقعه امامزاده كلاسيسيسم/ گوسفند مسمطي/ نذر/ نكردم!/ اما اگر شما دوست مي‌‌داريد كه/ شاعران/ قي كنند پيش پاي‌‌تان/ آنچه را كه خورده‌‌ايد در طول ساليان،/ چه كند «صبح» كه شعرش/ احساس هاي بزرگ فردائيست كه كنون نطفه‌‌هاي وسواس است؟/ چه كند «صبح» اگر فردا/ همزاد سايه در سايه پيروزي‌‌ست؟/ چه كند «صبح» اگر ديروز/ گوريست كه از آن نمي‌‌رويد ز هر بوته‌‌اي جز ندامت/ با هسته تلخ تجربه‌‌اي در ميوه سياهش؟/ چه كند «صبح» كه گر آينده قرار بود به گذشته باخته باشد/ دكتر حميدي شاعر مي‌‌بايست به ناچار اكنون/ در آب هاي دوردست قرون/ جانوري تك ياخته باشد!/ و من كه «ا. صبح»م/ به خاطر قافيه: با احترامي مبهم/ به شما اخطار مي‌‌كنم (مرده هاي هزار قبرستاني!)/ كه تلاش‌‌تان پايدار نيست/ زيرا ميان من و مردمي كه بسان عاصيان يكديگر را در آغوش مي‌‌فشريم/ ديوار پيرهني حتي/ در كار نيست. / برتر از همه دستمال‌‌هاي دواوين شعر شما/ كه من به سوي دختران بيمار عشق هاي كثيفم افكنده‌‌ام / برتر از همه نردبان‌‌هاي دراز اشعار قالبي/ كه دست‌‌مالي شده پاهاي گذشته من بوده‌‌اند/ برتر از قرولند همه استادان عينكي/ پيوستگان فسيلخانه قصيده‌‌ها و رباعي‌‌ها/ وابستگان انجمن‌‌هاي مفاعلن فعلاتن‌‌ها/ دربانان روسبيخانه مجلاتي كه من به سردرشان تف كرده‌‌ام،/ فرياد اين نوزاد زنازاده شعر مصلوب‌‌تان خواهد كرد:/ پااندازان جنده شعرهاي پير!» / طرف همه شما منم/ من نه يك جنده باز متفنن!/ و من/ نه باز مي‌‌گردم نه مي‌‌ميرم/ وداع كنيد با نام بي نامي‌‌تان/ چرا كه من نه فريدونم/ نه ولادیمیرم»

برای من به راستی دشوار است درک این که چطور امکان داشته کسانی یک بار از سر تا ته این متن را بخوانند و آن را شعر بپندارند. در این متن سه رکنِ معنایی وجود دارد: نخست بزرگداشت خودِ شاملو، چون نویسنده مدام در آن لقب خود «ا. صبح» را ستوده و خود را با القاب اغراق‌‌آمیزی نواخته است. دوم، فحش و ناسزا (گاه بسیار رکیک) ‌‌به ادیبان و متخصصان علوم انسانی و سوم، مقادیری شعارهای چپ‌‌گرایانه‌‌ی سیاسی و در ضمن دفاع از نیمایوشیج که بنا به موضع مناسب یا نامناسب استعمال شده است.

اینها در ضمن با چندین اشاره به عشق و آمیزش جنسیِ خودِ شاعر همراه شده‌‌اند که بسیار ضد زن هستند. چون شاعر در آن از اشاره‌‌ی محترمانه به فراموش شدن مادرش در فضایی چندش‌‌آور آغاز کرده و در نهایت دوستان دخترش را حاصل عشقی کثیف دانسته که تازه با زهر شعر او منجمد شده و مرده‌‌اند، و آخر هم خود را زنازاده‌‌ی شعر خوانده است.

در کل متن به نامه‌‌ای پریشان و سرشار از دشنام می‌‌ماند که شاملو برای تهدید به ادیبان زمانه‌‌اش نوشته باشد. منظورش هم از فریدون و ولادیمیر، فریدون توللی و ولادیمیر مایاکوفسکی است که اولی در آن هنگام نیرومندترین شاعر نوپرداز زمانه بود و با حزب توده و نیما هم سخت مخالفت می‌‌کرد، و دومی هم شاعر درباری استالین بود و به حکم حزب در ایران فراوان ستوده می‌‌شد، بی آن که آثارش خوانده و نقد شده باشد. در واقع منظور شاملو آن است که نه دشمن حزب توده است و نه سخنگوی آن، و البته این گزارش با توجه به ماهیت دعوایی که او یک طرف آن است، صادقانه‌‌ای به نظر نمی‌‌رسد.

بد نیست برای آشکار شدنِ آنچه شاملو در این متن نوشته، سه جزءِ یاد شده را از هم تفکیک کنیم. خودانگاره‌‌ی شاملو در این متن با شخصیتی خودشیفته پهلو می‌‌زند، بسی شدیدتر و نمایان‌‌تر از آنچه دکتر حمیدی درباره‌‌ی خویش می‌‌گفت، و به حق علامت خودشیفتگی قلمداد می‌‌شد. او در این متن خود را با این عبارت‌‌ها توصیف کرده است: شاعری که نه فريدون است و نه ولادیمیر (چون از هردو برتر است)، کسی که باز نمي‌‌گردد و نمي‌‌ميرد، چون ا. صبح است، کسی که اجنبي خويشتن را به سان بلوط تناوري به خاك افكنده‌‌، کسی که تكخال قلب شعر را در قمار ادیبان در اختیار دارد، شاعري چموش كه بر راه ديوان‌‌هاي گرد گرفته شلنگ مي‌‌اندازد، کسی که با مردم اعماق می‌‌جوشد و با وصله‌‌هاي زمان پيوند می‌‌يابد، کسی که بسان سوزني فرو می‌‌رود و برمی‌‌آيد تا لحافپاره آسمان‌‌هاي نا متحد را به يكديگر وصله زند، کسی که مردمک چشم تاريخ را بر كلمه همه ديوان ها حك می‌‌كند، کسی که معشوقه‌‌اش را با شعرش کشته است!، خدائي در زنجير، کسی که دست‌‌هاي گرانش را به سندان جمجمه‌‌اش کوفته، کسی كه شعرش احساس‌‌هاي بزرگ فردائيست كه كنون نطفه‌‌هاي وسواس است، کسی که همزاد سايه در سايه پيروزي‌‌ست،

در این میان مقادیری شعارهای چپ‌‌گرایانه هم مصرف کرده است، از این جنس: «ولاديميرم (مایاکوفسکی) به پايان جمله‌‌اي كه مقطع تاريخش بود گلوله‌‌ای نقطه‌‌وار نهاد! و همه خويشتن‌‌اش را (انگار) بر خاك افكند. شاعر در لفاف قطعنامه ميتينگ بزرگ متولد شد تا با مردم اعماق بجوشد و با وصله‌‌هاي زمانش پيوند يابد…».

در نهایت هم ادیبان و دانشمندان دوستدار فرهنگ ایران و شعر کلاسیک را به این ترتیب مورد عنایت قرار داده است: «قوادان مجله‌‌ايِ منظومه‌‌هاي مطنطن، مسخره كنندگان ابله نيما و كشندگان انواع ولاديمير، پا اندازان محترم اشعار هرجائي! که به جاي همه ماده تاريخ‌‌ها، اردنگي به پوزه‌‌شان آویخته شده، آدمك‌‌هاي اوراق‌‌فروشي، کسانی که به دربان پر شپش بقعه امامزاده كلاسيسيسم گوسفند مسمطي نذر می‌‌کند، کسانی که دوست دارند شاعران پيش پایشان آنچه را كه در طول سالیان خورده‌‌اند قي كنند!، مرده هاي هزار قبرستاني، کسانی که دواوين شعرشان دستمال‌‌هايی است كه شاملو به سوي دختران بيمار عشق هاي كثيفش افكنده است، دارندگان نردبان‌‌هاي دراز اشعار قالبي كه دست‌‌مالي شده پاهاي گذشته‌‌ی شاملو بوده‌‌اند، استادان عينكي پر غرولند، پيوستگان فسيلخانه قصيده‌‌ها و رباعي‌‌ها، وابستگان انجمن‌‌هاي مفاعلن فعلاتن‌‌ها، دربانان روسبيخانه مجلاتي كه شاملو به سردرشان تف كرده‌‌، پااندازان جنده شعرهاي پير، و انگار جنده باز متفنن! والبته به طور خاص در این میان دكتر حميدي شاعر جانوري تك ياخته در آب هاي دوردست قرون دانسته شده است».

با خواندن این متن که در زمان جوانی شاملو نوشته شده، در می‌‌یابیم که پرخاش‌‌ها و بی‌‌ادبی‌‌های پیرانه‌‌سرِ او به بزرگان فرهنگ و تمدن ایرانی امری اتفاقی و نابهنگام نبوده، بلکه الگوی غالب و شیوه‌‌ی عادیِ کلام شاملو بوده است. با این زبان و به این شکل و ترکیب، شاملو بخشی از شهرت خود را علاوه بر هواداری از شخصیت‌‌ها و چهره‌‌های چپ‌‌گرا، از راهِ دشمنی و مخالفت با شاعرانی مثل دکتر حمیدی شیرازی و فریدون توللی اندوخت. چرا که دکتر حمیدی در فاصله‌‌ی دهه‌‌ی ۱۳۲۰ تا ۱۳۶۰ از نامدارترین و محبوب‌‌ترین شاعران ایران بود و شاملو با حمله‌‌ی مستمر به او چنین وانمود می‌‌کرد که معارض ادبی و هم‌‌پایه‌‌ی اوست. متنِ «شعری که زندگی‌‌ است» هم که بیانیه‌‌ی شاملو درباره‌‌ی شعر نوست، با مشهورترین هجویه‌‌ی شاملو برای دکتر حمیدی همراه است و تنها بخشی از آن را اینجا می‌‌آورم و خواندن و لذت بردن از کل‌‌اش را به علاقمندان واگذار می‌‌کنم:

«حال آن‌‌که من/ به‌‌شخصه/ زمانی/ هم‌‌راه ِ شعر ِ خویش/ هم‌‌دوش ِ شن‌‌چوی ِ کره‌‌ئی/ جنگ کرده‌‌ام/ یک بار هم «حمیدی شاعر» را/ در چند سال ِ پیش/ بر دارِ شعر خویشتن/ آونگ کرده‌‌ام. »

اما این که چرا دکتر حمیدی نخستین آماج دشنام و فحاشی شاملو در فضای عمومی قرار گرفت، به آنجا باز می‌‌گشت که او ادیبی معتبر و شاعری اثرگذار بود که سرسختانه در برابر سیاست حزب توده برای مطرح کردنِ نیمایوشیج مقاومت می‌‌کرد. تقریبا تردیدی نیست که شاملو این دشمنی‌‌ورزی را همچون وظیفه‌‌ای حزبی انجام می‌‌داده، و نه لزوما موضعی شخصی. چون تجربه‌‌ی زیسته و محیط تنفس‌‌اش به کلی با دکتر حمیدی فاصله داشته و با او ارتباط رویارو هم نداشته است. این متن‌‌ها دقیقا در زمانی نوشته و منتشر شده‌‌اند که او در حلقه‌‌ی کیوان عضویت داشته و برای دستیابی به مقام نفر دوم در این جمع می‌‌کوشیده است.

داده‌‌های دیگری هم داریم که نشان می‌‌دهد شاملو در جریان این مبارزه از حمایت مالی حزب برخوردار بوده است. مشهورترین موردش آن که شاملو بعد از چاپ شدن کتاب‌‌های شعر حمیدی می‌‌رفته و کل کتاب‌‌ها را می‌‌خریده و همه را جلوی چشم مردم با حرکاتی نمایشی یکجا در خیابان انقلاب امروزین به جوی آب می‌‌ریخته است. شاملو در این هنگام یک کارگزار مطبوعاتی وابسته به حزب بوده که ضمن داشتنِ زن و چهار فرزند نه وضع مالی مناسبی داشته و نه شغل مشخصی. بنابراین پول لازم برای این که یک چاپ کامل از کتاب‌‌های دکتر حمیدی را خریداری کند، قاعدتا از جایی به دستش می‌‌رسیده است. سنت جلوگیری از انتشار کتاب‌‌ها با خریداری کردن و از بین بردن‌‌اش هم در جریان چپ پیشینه‌‌ای طولانی و آشکار دارد. یعنی روشن است که شاملو پولی از حزب می‌‌گرفته و می‌‌رفته کتاب‌‌های تازه چاپ شده‌‌ی حمیدی را به این شکل روبروی دانشگاه تهران که محل تدریس او بوده در جوی آب خمیر می‌‌کرده و از بین می‌‌برده است. شکلی از مخالفت با شعر که به سختی می‌‌توان آن را ادیبانه، فرهنگی یا اخلاقی دانست.

شاملو علاوه بر دکتر حمیدی به بقیه‌‌ی شاعرانی که در خطِ تعیین شده‌‌ی حزب حرکت نمی‌‌کردند نیز تاخت می‌‌آورد. در ولادیمیرنامه‌‌ی شاملو دیدیم که یکی دیگر از این شاعران فریدون توللی بود که در ادب هم‌‌پایه‌‌ی دکتر حمیدی بود و برای مقطعی شهرتی بیش از او نیز به دست آورد و تا پایان عمر دوستی دوران جوانی‌‌شان استوار باقی ماند. توللی در آغازگاه جوانی به حزب توده پیوست و زمانی مهمترین دوست و شاگرد نیما پنداشته می‌‌شد، در حدی که نام دخترش را نیما گذاشت. اما بعد از ماجرای پیشه‌‌وری همراه ادیبان ملی‌‌گرای دیگر از حزب رویگردان شد و شعرهای آبداری در حمله به آن سرود. همزمان با این چرخش سیاسی، توللی از هواداری از نیمایوشیج هم دست برداشت و به رد و طرد سروده‌‌های او روی آورد. چنان که گفتیم او در ضمن دوست نزدیک حمیدی شیرازی هم بود. شاملو در همین هنگامه‌‌ «شعر»ی نوشت و در آن از نیما دفاع ‌‌کرد و به توللی تاخت. در همین حدود هم بود که «قطعنامه‌‌»ی شاملو و مقدمه‌‌ی ضدنیمایی آن انتشار یافت و در نتیجه خودِ نیما دفاعیه‌‌ی شاملو را به خاطر بی‌‌وزن بودن شعر ندانست و به آن حمله کرد.[1]

سیاهه‌‌ی شاعران معاصری که آماج خشم و دشنام شاملو قرار گرفتند بیش از اینهاست. یکی دیگر از ایشان نادر نادرپور است که به ویژه در سال ۱۳۳۹ دعوایش با شاملو بالا گرفت. این دعوا را اغلب به صورت جنگ قلمی توصیف کرده‌‌اند، اما چنین می‌‌نماید که دشمنی‌‌های شخصی و عناصری بیرون از حریم قلم در آن کارسازتر بوده باشد. مثلا در سال ۱۳۴۰ متنی بی‌‌امضا در مدح شاملو و حمله به نادرپور در نظریه‌‌ی «آژنگ» منتشر شد که نویسنده‌‌اش احتمالا رضا براهنی -از مریدان آن دورانِ شاملو- بود.[2]

براهنی همزمان با نوشتن این متن به دوستی با نادرپور تظاهر می‌‌کرد، و به گوش او رساند که این متن را دوست دیگرشان محمود کیانوش نوشته است. نادرپور به همین خاطر با کیانوش دچار کدورتی شد و بعدتر در مصاحبه با صدرالدین الهی -در کتاب «طفل صد ساله‌‌ای به نام شعر نو»- به این موضوع اشاره کرد و از کیانوش گله کرد.[3] کیانوش ولی با او تماس گرفت و گفت که نویسنده‌‌ی آن متن او نبوده[4] و معلوم شد که م. آزاد (یکی دیگر از مریدان شاملو) و براهنی آن متن را پدید آورده و بعد به اسم کیانوش پخش کرده بودند که بین این دو را به هم بزنند.[5]

روشن است که این نوع روابط و گفتارها از رده‌‌ی جدال قلمی و بحث در حوزه‌‌ی اندیشه بیرون است و بیشتر به بازی‌‌های ناباب فرومایگان شبیه است تا روابط میان گروهی شاعر و ادیب. به هر روی روشن است که شاملو در هر دوره‌‌ای محبوب‌‌ترین شاعر دوران خود را انتخاب می‌‌کرده و با دشنام دادن به او برای خود شهرتی دست و پا می‌‌کرده است. در دهه‌‌ی ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ این شخص حمیدی شیرازی بود و فریدون توللی. در دهه‌‌ی ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ هم توللی بود و نادرپور.

جدای آنان که آماج خشم و دشمنی شخصی شاملو قرار می‌‌گرفتند و به خوان گسترده‌‌ی دشنام‌‌ها و ناسزاهای رنگارنگش مهمان می‌‌شدند، شماری بزرگتر از دولتمردان و ادیبان بوده‌‌اند که رفتار شاملو درباره‌‌شان خصمانه بوده است. این افراد اغلب بزرگانی درگذشته و مربوط به نسل‌‌های پیش بوده‌‌اند و فضایشان با دنیایی که شاملو در آن می‌‌زیسته بیش از حد فاصله داشته است. به همین خاطر گویا شاملو تماسی ذهنی با ایشان برقرار نمی‌‌کرده و رفتار خصمانه‌‌اش نسبت به ایشان با سنجیدگی و نزاکت بیشتری همراه است.

مرور سیاهه‌‌ی کسانی که به این شکل آماج حمله‌‌ی مطبوعاتی شاملو قرار گرفته‌‌اند از این رو آموزنده است که نشان می‌‌دهد او از ابتدا تا پایان زندگی‌‌اش موضعی یکسان و تغییر ناپذیر درباره‌‌ی امور داشته و از دریچه‌‌ی کمونیسمی انقلابی به دنیا می‌‌نگریسته است. این که در ابتدای کار از اقمار حزب توده بوده و بعدتر به جریانهای مائوئیستی گرایش یافته در این حقیقت تغییری ایجاد نمی‌‌کند که دشمنان او همواره از شخصیت‌‌های برجسته‌‌ی ملی کشورش بوده‌‌اند و آنجا که شخصیت‌‌هایی مانند قوام را مورد حمله قرار می‌‌دهد هم به لکه‌‌های تیره‌‌ای مانند جاه‌‌طلبی یا فساد مالی‌‌شان کاری ندارد و دقیقا بر همان کردارهایی‌‌شان حمله می‌‌برد که وطن‌‌خواهانه و در راستای منافع ملی ایران بوده است.

یکی از بیانگرترین فضاهایی که شاملو در آن با دستِ باز امکانِ انتشار آرای خویش را درباره‌‌ی این و آن داشت، «کتاب جمعه» است. در این مجله بخشی به نام «اسناد» وجود داشت که در آن نامه‌‌ها و اسنادی برای افشاگری درباره‌‌ی نامدارانِ معاصر منتشر می‌‌شد. با مرور فهرست کسانی که در کتاب جمعه مورد حمله قرار می‌‌گرفتند، روشن می‌‌شود که بخشِ انتشار اسناد وقفِ رسوا و بدنام کردنِ کسانی شده بود که در دوران پهلوی موضعی ضدکمونیستی داشته‌‌اند. برچسب مشترکی که به همه‌‌ی اینان وصل می‌‌شد، «نوکر انگلیس» بود. در بیشتر موارد اسنادی که همچون دلیلی بر جاسوسی و سرسپردگی انتشار می‌‌یافت، گزارش‌‌هایی اداری بود که به نشست و برخاست این دولتمردان با همتاهای انگلیسی خود دلالت داشت.

با مراجعه به اصل اسناد و منابع روشن می‌‌شود که محتوای سخنان و رایزنی‌‌ها در این همنشینی‌‌ها همان بوده که در مکالمه‌‌ی دو سیاستمدارِ نماینده‌‌ی دو کشورِ دوست انظار می‌‌رود. در میان کسانی که موضوع افشاگری این بخش بودند شخصیت‌‌های خوشنامی مثل دکتر عیسی صدیق[6] هم حضور داشته‌‌اند که در موضع ملی‌‌اش تردیدی وجود ندارد و تردیدی نیست که در برخورد با خارجی‌‌ها از منافع ملی دفاع می‌‌کرده است. اما در «کتاب جمعه» به تلویح یا تصریح اشاره می‌‌شد که این روابط دوستانه به معنای جاسوسی برای بیگانگان بوده است. نوع پرونده‌‌سازی شاملو برای شخصیت‌‌های ملی در این مجله شباهتی تکان‌‌دهنده و تأمل‌‌برانگیز دارد با الگویی که نیروهای امنیتی در دوران پساپهلوی برای کنار زدن و سرکوب مخالفان‌‌شان به کار می‌‌گرفتند. در سال‌‌های آغازین انقلاب عباس امیرانتظام یکی از تیره‌‌بخت‌‌ترین قربانیانی بود که با همین پاپوش‌‌ها زندانی شد.

شاملو در شماره‌‌ی پنجم کتاب جمعه چند سند درباره‌‌ی قوام‌‌السلطنه و تقی‌‌زاده منتشر کرده و خسرو شاکری (از اعضای حزب توده) دیباچه‌‌ای بدان افزود و طی آن تاکید کرد که قوام خائن و عامل انگلیس بوده است. اسنادی که منتشر کرده،[7] ارتباط نزدیک قوام و صاحب‌‌منصبان انگلیسی را نشان می‌‌دهد. مثلا یکی از آنها از دریافت یکی از عالی‌‌ترین نشان‌‌های فراماسون‌‌ها (نشان شوالیه‌‌ی فرمانده‌‌ی لژ) به قوام حکایت می‌‌کند. دیگری نشان می‌‌دهد با وزیر مختار بریتانیا به قدری صمیمی بوده‌‌اند که وقتی کلنل پسیخان قوام را زندانی کرد، از او کمک خواست.

اما مهمتر از همه سه سند دیگری‌‌ست که شالوده‌‌ی دعوی «نوکر انگلیس» بودن دولتمردان را برمی‌‌سازد و هر سه به شکست تجزیه‌‌طلبان تابع استالین در آذربایجان مربوط می‌‌شود. یکی متن تلگراف تبریک تقی‌‌زاده به قوام در ۲۰/۹/۱۳۲۵ است که طی آن از بازپس‌‌گیری آذربایجان ابراز خوشحالی کرده و گفته که ایرانیان ساکن انگلستان هم از شنیدن این خبر مسرور شدند. دیگری نامه‌‌ی تقی‌‌زاده به کسی به نام سِر رونالد است. محتوای نامه آن است که هواداران شوروی و توده‌‌ای‌‌ها در شمال ایران به دسیسه مشغول‌‌اند و می‌‌خواهند همزمان با خروج متفقین از کشور قدرت را به دست بگیرند و به این ترتیب در عمل بخش‌‌هایی از خاک کشور را در اختیار روس‌‌ها قرار دهند. این نامه در زمانی نوشته شده که تقی‌‌زاده سفیر ایران در انگلستان بوده و نامه هم بر سربرگ رسمی سفارت شاهنشاهی ایران چاپ شده و بنابراین متنی اداری و عادی است که دولت ایران برای درخواست کمک از انگلستان ارسال کرده است. هرچند همچون سند خیانت و جاسوسی تقی‌‌زاده تفسیر شده است.

آخری، اعلامیه‌‌ی حزب توده در دشنام به مخالفان تجزیه‌‌ی ایران است، که در آن ساده‌‌لوحی درباره‌‌ی قوام موج می‌‌زند و معلوم است این سیاستمدار کهنه‌‌کار علاوه بر استالین، گماشته‌‌های او در ایران را نیز فریب داده است. آنچه در کل این گزارش چشمگیر است، هواداری علنی «کتاب جمعه» از جریان تجزیه‌‌ی آذربایجان است و تفسیری که در این امتداد در ابتدای این اسناد به چاپ رسانده است. همچنین جالب است که از دید شاملو و دست‌‌اندرکاران «کتاب هفته» چنین اسنادی افشاگرانه محسوب می‌‌شده و فکر می‌‌کرده‌‌اند سندی بر ضدخلقی بودن تقی زاده و قوام به دست داده‌‌اند، در حالی که هر ایرانی وطن‌‌دوستی واژگونه‌‌اش را نتیجه می‌‌گیرد.

تنها سیاستمداران نبودند که آماج حمله‌‌ی «کتاب جمعه» قرار می‌‌گرفتند، بلکه شاعران و ادیبان خوشنام و ملی‌‌گرا نیز حتا بعد از مرگشان در فهرست سیاه این مجله قرار داشتند. مثلا در یکی از شماره‌‌های این مجله سیروس شمیسا درباره‌‌ی بهار افشاگری کرده و گفته که شعر «برو کار می‌‌کن مگو چیست کار» او از شعری عربی به خامه‌‌ی جرجس همّام وامگیری شده است. شمیسا در عنوان مقاله‌‌اش اثر مشهور بهار را ترجمه دانسته و در متن با وجود رعایت ادب، بهار را تلویحا به دزدی مضمون همام متهم ساخته است.[8]

انتشار این حملات که زیر نظر شاملو انجام می‌‌شده، نوع ارتباطش را با شخصیت‌‌های نامدار نسل پیش نشان می‌‌دهد و جبهه‌‌گیری سیاسی و فرهنگی‌‌اش را برملا می‌‌سازد. همین جبهه‌‌گیری در نوشته‌‌ها و «شعرهای» شاملو هم تکرار می‌‌شود. با این تفاوت که انتشار این ناسزانامه‌‌ها در مواردی که آماج حمله شخصیتی سیاسی و مقتدر بوده، همیشه بعد از فرو افتادن وی از قدرت انجام می‌‌پذیرفته است.

مثلا یکی دیگر از متن‌‌های شاملو که آماجش مشخص است، «با چشم‌‌ها» نام دارد که خطاب به شاه سروده شده است.[9] این متن را نمونه‌‌ای از مبارزه‌‌جویی سیاسی شاملو قلمداد کرده‌‌اند، بی‌‌توجه به این که تاریخ سروده شدنِ‌‌ آن سال ۱۳۴۶ بوده و هیچ نشانی از این که ارتباطی با شاه دارد، تا تاریخ ۱۳۵۷/۱۰/۲۶ بدان منسوب نیست. یعنی از زمانی که این متن در «مرثیه‌‌های خاک» منتشر شد، تا بیست و چند روز پیش از پیروزی انقلاب، طی یازده سال هیچ ارجاعی به ضدشاه بودن این متن در کار نیست. شاملو تنها زمانی این متن را بر مخالفتش با شاه حمل کرد که سقوط سلطنت پهلوی قطعی شده بود و شاملو به همراه بسیاری دیگر از فرصت‌‌طلبان می‌‌کوشیدند با حمله‌‌های تند به رژیم سلطنتی در نظم سیاسی بعدی جایی برای خود پیدا کنند.

 

 

  1. رهبریان، ۱۳۸۶: ۱۴۳.
  2. کیانوش، ۲۰۱۸: ۱۷۳.
  3. کیانوش، ۲۰۱۸: ۱۶۷.
  4. کیانوش، ۲۰۱۸: ۱۶۹.
  5. کیانوش، ۲۰۱۸: ۱۷۳.
  6. کتاب جمعه، شماره‌ی ۶، ۱۵/۶/۱۳۵۸: ۱۴۳.
  7. شاکری، ۱۳۵۸: ۱۴۵.
  8. شمیسا، ۱۳۵۸: ۱۵۸.
  9. رهبریان، ۱۳۸۶: ۱۳۸.

 

 

ادامه مطلب: گفتار پنجم: دوستی‌های شاملو

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب