پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار چهارم: کالبدشناسی ارتباط عاشقانه

گفتار چهارم: کالبدشناسی ارتباط عاشقانه

ده‌‌نامه‌‌ها از این نظر اهمیت دارند که شکلی اجتماعی شده، زبان‌‌مدار و به نسبت رسمی از عشق و دلدادگی را صورتبندی می‌‌کنند. عشق و مهر زمانی که در فضایی خصوصی و نزدیک جریان یابد بیانی زبانی پیدا نمی‌‌کند و بیشتر با نگاه و حرکات دو طرف گره می‌‌خورد. رد و بدل کردن نامه و رمزگذاری عواطف و هیجانهای عاشقانه در قالب متونی پیچیده مانند شعر نتیجه‌‌ی جاری شدن این شکل از ارتباط در زمینه‌‌ای اجتماعی است. تنها در این شرایط است که پای «دیگری» هم به میانه‌‌ی این ارتباط دوسویه باز می‌‌شود. خواه دیگری‌‌ای نیکخواه و همراه که خواهانِ رساندن دلدار و دلداده به هم است، و خواه دیگری‌‌ای دشمن‌‌خو و حسود که برای جدایی این دو دسیسه می‌‌کند.

روایت عبید از شکل‌‌گیری و تکامل ارتباط عاشقانه یک سویه‌‌ی تأمل‌‌آمیز درونی دارد که به فضای خلوت مربوط می‌‌شود و وصال نیز در همان جا دست می‌‌دهد. اما این هسته‌‌ی مرکزی که مهر و عشقِ راستین را شامل می‌‌شود، در لفافی پیچیده و لایه لایه از روابط اجتماعی پوشانده شده و در نهایت به همین خاطر دستخوش زوال و فروپاشی می‌‌شود.

کالبدشناسی عشق در «عشاق‌‌نامه» به نسبت سرراست و آشناست. همه چیز با دیدار نخستینِ دلدار و دلداده آغاز می‌‌شود، و عبید تاکید دارد که باید همگان آمادگی پذیرفتن عشق را داشته باشند و به طور فعال کسی را بجویند که شایسته‌‌ی عشق‌‌شان باشد:

ز دور ار سرو بالائی ببیند               به پایش در فتد دردش بچیند

چو دست نار پستانی بگیرد               به پیش نار بستانش بمیرد

ز بهر خوبرویان جان ببازد               به کفر زلفشان ایمان ببازد

چنان که از همین ابیات بر می‌‌آید، عشق در متن عبید یکسره دگرجنس‌‌خواهانه است و به ارتباط عاشقانه و جنسیِ زنی و مردی مربوط می‌‌شود. این نکته جالب است که تقریبا در همه‌‌ی ده‌‌نامه‌‌ها و همچنین در تمام داستانهای غنایی مهم در ادب پارسی (فرهاد و شیرین، لیلی و مجنون، زال و رودابه، بیژن و منیژه، وامق و عذرا، یوسف و زلیخا، ویس و رامین، ورقه و گلشاه و…) همواره با ارتباط مهرآمیز زن و مرد سر و کار داریم و منظومه‌‌ی عاشقانه‌‌ی مهم یا متنِ جدی‌‌ای درباره‌‌ی عشق نداریم که به ارتباط همجنس‌‌خواهانه پرداخته باشد. این نکته از آن رو سزاوار تاکید است که نادرستی آرای نویسندگانی مانند سیروس شمیسا را نشان می‌‌دهد که بر همجنس‌‌خواهانه بودن اشعار عاشقانه‌‌ی پارسی یا مذکر بودنِ معشوق در غزلهای پارسی پافشاری دارند. هرکس ادبیات عاشقانه و داستانهای پرشمار و بسیار زیبایی که طی هزار و صد سال گذشته نوشته شده‌‌اند را مرور کند، به روشنی خلاف این دعوی را در می‌‌یابد. منظومه‌‌های عاشقانه‌‌ی پارسی که داستان عشق دو تن را روایت می‌‌کنند، اگر بخواهیم تنها آثار بزرگ و حجیم را شماره کنیم، به بیش از سیصد اثر بالغ می‌‌شود و زبان پارسی را به مرتبه‌‌ی برجسته‌‌ترین و مهمترین زبانی بر می‌‌کشد که در آن روایتهای عاشقانه صورتبندی شده و به شعر در آمده است. در این زمینه همه‌‌شان بی استثنا به عشق زن و مردی اشاره می‌‌کنند و در حدود بیست ده‌‌نامه‌‌ای هم که در دست داریم باز تنها همین الگو را می‌‌بینیم. از این رو آشکار است که ادعای همجنس‌‌خواهانه بودنِ شعر عاشقانه‌‌ی پارسی در متن و حقایق بیرونی ریشه ندارد و بازتابی از خواستها و تصورات مدعیان در این زمینه بوده است.

هم در اثر عبید و هم در ده‌‌نامه‌‌های دیگر تاکیدی بر این تاریخچه‌‌ی شکوهمند ادبی دیده می‌‌شود و مدام فهرستی از دلداران و دلدادگان که به وصال هم رسیده‌‌اند در میان ماجرا یادآوری می‌‌شود و معمولا عاشق است که این گوشزد را انجام می‌‌دهد و به امکان و خوش‌‌فرجام بودنِ وصال در پیشینه‌‌ی ادبی‌‌اش تاکید می‌‌کند:

چه کم گردد ز ملک پادشائی               اگر گنجی بدست آرد گدائی

دل مجنون ز لیلی کام گیرد               سکندر زآب حیوان جام گیرد

به شیرین در رسد بیچاره فرهاد               پریرو روی بنماید به گلشاد

به یوسف برگشاید چشم یعقوب               به رامین برنماید ویس محبوب

ز عذرا جان وامق تازه گردد               چه غم شادیش بی‌‌اندازه گردد

نشیند شاد با گلچهر اورنگ               به دستی گل بدستی جام گلرنگ

در «عشاق‌‌نامه» پس از این آغازگاه، که طبق معمول با رویارویی زن و مردی رقم می‌‌خورد، داستان شوریدگی عاشق در کوی معشوق را داریم و کنجکاوی دلدار که دلسوختگی دلداده‌‌اش را می‌‌بیند و از غرابت رفتار او شگفت‌‌زده می‌‌شود. دلدار از اطرافیانش درباره‌‌ی شوریدگی وی پرسش می‌‌کند و تنها پس از آن است که تبادل پیام بین این دو آغاز می‌‌شود. یعنی نقطه‌‌ی آغاز «زبانی شدنِ» عشق، پس از لحظه‌‌ای قرار می‌‌گیرد که عاشق معشوق را دیده و چشمان معشوق نیز بر عاشق قرار گرفته است.

«عشاق‌‌نامه» از این نظر در میان ده‌‌نامه استثناست که در آن تاکیدی بر نامه‌‌نگاری وجود ندارد و تا حدودی واژگونه‌‌اش را هم می‌‌توان دید. یعنی انگار عبید تاکیدی بر شفاهی بودن انتقال پیامها داشته است. دو بار رفت و آمد پیامها را در بدنه‌‌ی داستان داریم که در تمام‌‌شان یک واسطه‌‌ی انسانی در کار است و نه تنها پیامها را بین دلدار و دلداده رد و بدل می‌‌کند، که نقش اندرزگو را هم ایفا می‌‌کند. یعنی در اینجا با دلدار و دلداده‌‌ای سر و کار نداریم که پنهانی با هم نامه رد و بدل کنند. از همان ابتدای کار نیروی سومی در صحنه حاضر است و از اشاره‌‌ها بر می‌‌آید که او دایه‌‌ی سالخورده‌‌ی بانوی دلدار است. دایه در گفتارهای خود بیشتر جانب عاشق را می‌‌گیرد و آسان‌‌گیرانه بانوی زیبایش را اندرز می‌‌دهد که: وقتی کسی دل به تو باخت، با او مهربان باش و مهرش را به شایستگی پاسخ بگو، چون این کار از نظر اخلاقی نیک است و برای خودت هم بهتر است، چرا که جوانی می‌‌گذرد و تنها خاطره‌‌ی همین شادیها و شادخواری‌‌ها به جا می‌‌ماند:

نصیحت گوش‌‌دار از دایه‌‌ی خویش               غنیمت دان غنیمت مایه‌‌ي خویش

جوانی از جوانی بهره بردار               ز دور شادمانی بهره بردار

جوانان را طریق عشق سازد               شنیدستی که پیری عشق بازد؟

جوانی کو نگشت از عاشقی شاد               یقین دان کو جوانی داد بر باد

به دلداری دل مردم به دست آر               کسی را تا توانی دل میازار

مرنجان آن غریب ناتوان را               کسی دشمن ندارد دوستان را

خردمندان که در نظم سفتند               نگه کن این سخن چون نغز گفتند

« چو نیل خویش را یابی خریدار               اگر در نیل باشی باز کن بار »

اثر عبید از این نظر جالب توجه است که پافشاری و الحاح عاشق و سرسختی و سنگدلی معشوق را به چیزی نگرفته و به سرعت از این مضمون گذر کرده است. بدنه‌‌ی همه‌‌ی ده‌‌نامه‌‌های مهم از گفتگوی عاشق و معشوقی تشکیل یافته که بر سر وصال با هم کشمکش دارند و اشتیاق دلباخته و سرسختی و انکار دلدار است که گفتگو را پیش می‌‌برد و معناهای تازه پدید می‌‌آورد. با این همه اشاره‌‌هایی هست که نشان می‌‌دهد دلدار هم از این ارتباط بدش نمی‌‌آید و با احتیاط و درنگی بیشتر چشم به راه وصال است.

بت سوسن مزاج از بد لگامی               به آئینی که می‌‌گوید نظامی

« بچشمی ناز بی‌‌اندازه می‌‌کرد               به دیگر چشم عهدی تازه می‌‌کرد»

« عتابش گرچه می‌‌زد شیشه بر سنگ               عقیقش نرخ می‌‌برید در جنگ »

در «عشاق‌‌نامه»ی عبید چنین نیست. یعنی در ابتدای کار بانوی دلدار از پذیرش معشوق سر باز می‌‌زند و او را در کار عشق ناپخته و نادان می‌‌شمارد. اما کمی بعد وقتی دومین پیام عاشق به او می‌‌رسد، ناگهان چرخشی سریع می‌‌کند و اعتراف می‌‌کند که خودش هم دل در گروی مهر عاشق دارد و انکار اولیه‌‌اش از باب آزمودن راستگویی و پایمردی وی بوده است:

دلم گر راست میخواهی بر اوست               که باشد کو نخواهد دوست را دوست

اگر گه گاه نازی می‌‌نمودم               عیارش در وفا می‌‌آزمودم

کنون باز آمدم زان سرکشیدن                بروی دوستان خنجر کشیدن

ز جور و بی‌‌وفائی سیر گشتم               گذشت آن وز سر آن درگذشتم

اگر در راه ما خاری رسیدش               ز ما بر خاطر آزاری رسیدش

به هر آزردنی جانی بیابد               به هر خاری گلستانی بیابد

ز لطف من بخواهش عذر بسیار               به آزرمش بگو کای مهربان یار

ترا گر دل به مهرم دردناکست               مرا نیز از غمت بیم هلاکست

نمی‌‌پردازم از شوقت به کاری               ندارم در جهان غیر از تو یاری

به پایان آمد آن غمها که دیدی               به گنجی کان طلب کردی رسیدی

به این ترتیب دلدار به سادگی و با سرعت وقتی دومین پیام را دریافت می‌‌کند و اندرزهای پیک را می‌‌شنود، نرم می‌‌شود و نه تنها به عاشق پاسخ مثبت می‌‌دهد، که مدیریت رابطه را هم در دست می‌‌گیرد و می‌‌گوید به زودی برای دیدارش به خلوت عاشق خواهد شتافت.

آنچه که اثر عبید را واقع‌‌نما می‌‌سازد و حدسِ برآمدنِ آن از تجربه‌‌ی زیسته‌‌ی شاعر را تقویت می‌‌کند، همین نامنتظره بودنِ روندها، و در ضمن آشنا نمودن آن است. عبید بر خلاف بیشتر ده‌‌نامه‌‌ها بخش مهمی از اثر خود را به وصال اختصاص داده است و با مطالعه‌‌ی آن می‌‌توان تا حدودی به سیر پیشرفت ارتباط پنهانی زنان و مردان در بافت جامعه‌‌ی ایرانی قرن هشتم آگاه شد.

عاشق در زمانی که هنوز پیام مثبت دلدار خود را دریافت نکرده، به تامل در زیبایی‌‌های طبیعت می‌‌پردازد و این هنگامی رخ می‌‌دهد که فصل بهار است و شکوفایی زمین در اوج خود نمایان است. پس از آن پاسخ دلخواه و وعده‌‌ی دیدار را دریافت می‌‌کند و اسباب بزمی در بوستانی فراهم می‌‌سازد. عبید به دقت لوازم عیش و عشرت را شرح داده و نوشته که باغی آراسته و زیبا و بساط عیش و نوشی در میانه‌‌اش گسترده و جایی از حضور رامشگری هم یاد می‌‌کند.

پرده‌‌ای که وصال را نشان می‌‌دهد، به روشنی به قرار هم‌‌آغوشی زن و مردی در باغی دلالت می‌‌کند و به خاطر تاکیدی که بر عشق تنانه و میل جنسی دارد جالب توجه است. عبید با ادب و زبانی پاکیزه همه چیز را شرح می‌‌دهد و این دقتی که در کنایه زدن به رخدادها به کار می‌‌برد، با توجه به گستاخی‌‌ها و دریده‌‌گویی‌‌هایش در نوشتارهای دیگرش، احتمالا نشانگر احترام و مهری است که برای بانوی دلدارش در دل داشته است.

در همین صحنه است که روشن می‌‌شود دلدار بانویی اشرافی است و به طبقه‌‌ی بالای جامعه تعلق دارد، چون چادر پوشیده و این در آن دوران جامه‌‌ی زنان ثروتمند شهرنشین بوده است:

به دستی چادر از رخ باز می‌‌کرد               به دستی زلف مشکین ساز می‌‌کرد

چو زد خورشید رویش در سرا تیغ               برون آمد گل از غنچه مه از میغ

عبید از وصال با شور و شوق می‌‌نویسد و بی آن که راز خلوت را افشا کند، از شادمانی و لذت نهفته در آن داستان می‌‌زند و جای تردیدی باقی نمی‌‌گذارد که دلدار و دلداده شبی را با هم به سر آورده‌‌اند و می نوشیده‌‌اند و کام از هم گرفته‌‌اند:

چه خوش سالی چه خوش ماهی که آن بود               چه خوش وقتی چه خوش حالی که آن بود

جوانی بود و عیش و شادمانی               خوشا آن دولت و آن کامرانی

که یابد آنچنان دوران دیگر               که بیند مثل آن دوران، دیگر

خوشا آن دور و آن تیمار و آن سوز               خوشا آن موسم و آن وقت و آن روز

گرفتم دولتم دمساز گردد               کجا روز جوانی باز گردد

اگر روزی نشاط و ناز بینم               شب قدری چنان کی باز بینم

همه شب تا سحر می نوش می‌‌کرد               مرا از شوق خود مدهوش می‌‌کرد

غم بیهوده پایانی ندارد               به غیر از باده درمانی ندارد

در این ده روز عمر سست بنیاد               میاور تا توان جز خرمی یاد

آنگاه این ارتباط آرمانی و دلخواه با ورود عواملی بیرونی از هم گسسته می‌‌شود. آوازه‌‌ی دیدار این دو به گوش این و آن می‌‌رسد و مایه‌‌ی بدنامی زن می‌‌شود. از این رو دلدار احتمالا با فشار خانواده‌‌اش ناگزیر می‌‌شود از آن شهر سفر کند و در جایی دوردست مقیم شود. باقی روایت شرح دلسوختگی و سرخوردگی عاشق است و پیامی که در پایان کار ناامیدانه به دست بادش می‌‌سپارد تا شاید به شکلی به گوش معشوق برسد.

عبید در همین جا در شرح تلخکامی‌‌اش بیتهایی زیبا سروده و از اندرز پدرش یاد کرده که او را از دل بستن به زیبارویان زنهار می‌‌داد و نتیجه را با ناکامی همنشین می‌‌دانست:

دلم را نوبت شادی سرآمد               غمش نوبت زنان از در درآمد

فراقش ناگهانم مبتلی کرد               غمش پیراهن صبرم قبا کرد

تنم در غصه‌‌ی هجران بفرسود               دلم خون گشت و از دیده بپالود

پدر کز من روانش باد پر نور               مرا پیرانه پندی داد مشهور

که در دل آتش سودا میفروز               ز حسن دلفروزان دیده بر دوز

مکن با دلبران پیوند یاری               مکن با جان خود زنهارخواری

من نادان چو پندش داشتم خوار               از آن گشتم بدین خواری گرفتار

ز جور دور گردان چند نالم               چنین تا کی بود آشفته حالم

مسلمانان ملامت کم کنیدم               خدا را چاره‌‌ای همدم کنیدم

نه درد دل توانم گفت با کس               نه راه از پیش میدانم نه از پس

ندارم طاقت دوری ندارم               ندارم برگ مهجوری ندارم

تنی دارم ز دل در خون نشسته               ز موج اشگ در جیحون نشسته

دلی دارم در او غم توی در توی               روان خونابه از وی جوی در جوی

روانی ناوک غم درنشانده               وجودی در عدم راهی نمانده

 

 

ادامه مطلب: گفتار پنجم: عشق و خرد

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب