گفتار یازدهم: کنش متقابل نمادین
لومان چارچوب نظری کنش متقابل نمادین[1] را به عنوان دستگاه نظری ناکارآمد و ناقصی در نظر میگیرد که قراراست ارتباط میان من و دیگری را توضیح دهد، اما از انجام این کار عاجز است. به عبارت دیگر از دید او این دستگاه نظری پرسش مرکزی خود را بر هستهی «امکان دوگانه»[2] قرار داده است. از دید اندیشمندان کنش متقابل نمادین، اندرکنش میان من و دیگری در اصل به ارتباط میان فرد با نمادهای زبانی فروکاسته میشود. به شکلی که من از مجرای زبان با دیگری ارتباط بر قرار میکند. از این رو برای فهم ارتباط من و دیگری نخست باید به زبان اندیشید.
از دید لومان معمایی که باید پاسخ گفته شود، همان امکان دوگانه است یعنی این حقیقت که گزینههای محتمل پیشاروی من و دیگری در نهایت باید با یکدیگر تداخل کرده و نظمی را ایجاد کند، به شکلی که نهادها و ساختارهای اجتماعی بر مبنای آن سازمان یابد. از دید لومان فروکاستن چنین پدیدهای به ارتباط میان من و زبان نادرست است. این فرض که من به کمک نمادها با دیگری ارتباط برقرار میکند و به این ترتیب رفتاری سازمان یافته را در ارتباط با آنان در پیش میگیرد، همه چیز را توضیح نمیدهد و پایهای نارسا و ناکارآمد برای صورتبندی ارتباطهای انسانی است.
لومان معتقد است که هستهی مرکزی چنین نظریهای به خاطر پایبندی به مفهوم شخص[3] دچار انحراف شده است. گفتیم که لومان به سبک پساساختار گرایان به حضور استعلایی یک منِ اندیشنده قایل نیست، یعنی شخص یگانهی خودمختاری که خواستگاه رفتارها و کردارهای اجتماعی باشد را نادیده میانگارد. از این رو محور گرفتن ارتباط شخصی میان من و دیگری را مورد نقد قرار میدهد و بر وفاداری اندیشمندان مکتب کنش متقابل نمادین به مفهوم شخص میتازد.
از دید لومان «من» و «دیگری» دو سیستم پیچیده هستند که هر یک با معمای امکان دوگانه دست به گریباناند. هر یک از آنها به جعبهی سیاهی میماند که اطلاعاتی را با جعبههای سیاه دیگر رد و بدل میکند. آنچه که نظم و هماهنگی میان رفتار من و دیگری را ممکن میسازد، در واقع چفت و بست شدن روندهای خودارجاع درون هر یک از این جعبههای سیاه است. ارتباط این جعبههای سیاه با هم به شفاف شدن تدریجیشان میانجامد و باعث میشود به تدریج تیرگی و ابهام حریم درونیشان از بین برود. چنان که در نهایت سر و کارمان با جعبههایی شفاف و سفید میافتد.
کلید درک این فرآیند آن است که سیستمهای انسانی در جریان ارتباط با یکدیگر پیشداشتهایی نسبت به یکدیگر پدید میآورند و به کمک زبان آن را صورتبندی و بیان میکنند. به این ترتیب رفتارهای من و دیگری -آنگاه که توسط طرف مقابل مشاهده و صورتبندی شود- به مجموعهای از انتظارها، پیشداشتها و آداب ارتباطی دامن میزند، که رعایت کردنشان تداوم ارتباط را در پی دارد. آنچه که تعین قواعد اجتماعی را ممکن میکند و روابط میان من و دیگری را سامان میدهد، در واقع قواعد تکاملی برآمده از این چشمداشتها و پیامدهای آن است.
از همینجا روشن میشود که دیدگاه لومان در مورد مفهوم ساختار با آنچه که نزد ساختارگرایان کلاسیک میبینیم تفاوت دارد. ساختار از دید لومان امری پیشینی و ذاتی نیست. بلکه از عدم یقینها و احتمالهایی برمیخیزد که در رفتار دیگری ریشه دارد. من با مشاهدهی دیگری دامنهای از امکانها و حدسها را میپروراند که کمکم در جریان آزمون و خطا به مجموعهای از انتظارها و قراردادها تکامل مییابد و همین انتظارها و قراردادها است که بسامد رفتار من را نیز مشخص میکند.
پس ساختار در دیدگاه لومان ماهیتی تعیین کننده ندارد، یعنی به شکلی جبری و قطعی فرآیند نهایی رفتار را پیشگویی نمیکند. با این حال عدم قطعیتهای نهفته در رفتار دیگری دامنهای از امکانات و حیطهای از احتمالات را برای پیدایش چشمداشتها و قراردادها پدید میآورد که رفتار انتخاب شدهی من و دیگری در درون آن تحقق مییابد. نظم با این شیوه در جریان کاسته شدن از عدم قطعیت نهفته در رفتار دیگری بر میخیزد و به شکلگیری ساختار دامن میزند.
ساختار همان خط و ربطی است که انتظارها و چشمداشتها را تثبیت میکند و به این ترتیب نظم حاصل از رفتار من در ارتباط با دیگری را استوار میسازد. اما باید توجه داشت که این قواعد در نهایت نقضپذیر هستند و ممکن است از سوی من یا دیگری طرد شوند. از دید لومان مفهوم شخص از ناتوانی در دیدن فرآیندهای دخیل در این ماجرا ناشی میشود. لومان معتقد است شخص – یعنی من خودآگاه و خودمختار- در کار نیست. آن مفهوم شخصی که ما میشناسیم به گمان او شکلی استعلایی شده از چیزهایی است که هنگام مشاهدهی ارتباطها برایمان ناشناخته باقی میماند. یعنی ناتوانی سیستم در دیدن اینکه چگونه این انتظارات را در درون خود میپروراند و چهطور برمبنای آن رفتار خود را در رویارویی با دیگری انتخاب میکند به آنجا انجامیده که مفهومی به نام من یا شخص ابداع شود.
از دید لومان سه نوع نادانی، توهم حضور یک «شخص» مستقل را پدید میآورد. نادانی نخست به ناتوانی سیستم در دیدن حلقههای خودارجاع درون خودش باز میگردد و غفلت از این که سیستم چگونه مسایل پیشارویش را حل میکند و به انتخاب رفتاری خاصی میرسد. یعنی سیستم از درک فرآیندهایی که دادههای حسی و چشمداشتها را به انتخابهای رفتاری بدل میکند، ناتوان است و آن را بر متغیری مبهم و کلان به نام شخص خودمختار منعکس میکند. لومان این ناتوانی را با برچسب «هوش» مشخص میکند و معتقد است ما نادانیمان دربارهي چگونگی جهش از پیشداشتها و حلقههای خودارجاع داخلی به حل مسأله را با مفهوم مبهم هوش نشانهگذاری میکنیم؛ بی آنکه تعریف دقیقی از آن در دست داشته باشیم.
کلیدواژهی مهم دیگری که به همین ترتیب ظاهر میشود، حافظه است. از دید لومان سیستمها با وجود آنکه رفتار خود را با محور زمان سامان میدهند و بافت معنایی ویژهای را در اطراف محور زمان ایجاد میکنند، اما از چگونگیِ گذار از یک نقطه به نقطهی بعدی بر محور زمان بیخبر هستند. ناتوانی در درک اینکه چطور سیستم از لحظهای به لحظهی بعدش منتقل میشود، ابداع مفهومی به نام «حافظه» را ضروری میسازد. حافظه درست مانند «هوش» مفهومی استعلایی، مبهم و همه فن حریف است که ارتباط میان ورودیها و خروجیهای خود سیستم را در گذر زمان نشان میدهد و همچون مرجعی عام عمل میکند.
سومین عنصر برسازندهی «شخص» یا «من» از دید لومان «یادگیری» است. یادگیری هم به همین ترتیب از ناتوانی سیستم از درک چگونگی ارتباط میان دادههای حسی و القای اثر در رفتارها ناشی میشود، یعنی سیستم دادههای ورودی حسی را پردازش کرده و از آنها گزینههای رفتاری را استنتاج میکند اما روند انجام این کار را در نمییابد به همین خاطر آن را زیر برچسب عمومی و مبهم یادگیری جمعبندی میکند.
از دید لومان این سه عنصر (حافظه، هوش و یادگیری) ارکان برسازندهی مفهوم شخص هستند. بازسازی این سه مفهوم و منسوب کردنشان به نادانیهای گوناگون سیستم دربارهی ساز و کارهای درونی خویش، در عمل مفهوم شخص یا «منِ خودمختارِ خودآگاه» را نفی میکند.
این سخن لومان جای نقد دارد. میتوان به این نکته اندیشید که ساز و کارهای یاد شده -به ویژه طی سالهای گذشته- با دقتی بیشتر و بیشتر مورد تحلیل قرار گرفتهاند، و امروز دیگر مفاهیمی چندان مبهم محسوب نمیشوند. ما امروز در مورد مدارهای عصبی مربوط به حافظه و ساز و کارهایی که یادگیری در آن شکل میگیرد، دادههایی چشمگیر و روشن داریم. به همین ترتیب دربارهی هوش و اینکه چه شاخصهایی چه توانمندیهایی را در آن رمزگذاری میکنند، نظریههای کارآمد و دقیقی پرداختهایم. حقیقت آن است که حتا در متون پیشامدرن هم صورتبندیهای این سه مفهوم به نسبت دقیق و روشن و شفاف بوده است. یعنی چنین مینماید که مفهوم شخص تنها از نادانی بر نمیخیزد، بلکه بر نظریههایی متکیاست که در دانش تجربی پشتوانهای استوار دارد.
البته در این نکته شکی نیست که هیچکدام از این مفاهیم -همچون همهی مفاهیم دیگری که در علم با آن سر و کار داریم- از ابهام خلاصی نمییابد و همیشه درجهای از ندیدن و نفهمیدن در آن رخنه میکند. اما این عدم قطعیت و این هالهی ابهام، صفت مشترک تمام مفاهیم علمی است. این ابهام قاطعیت و دقت گزارههای را در دامنهای محدود میسازد، و به خاطر همین شفاف بودنِ محدودیتها، کارآمدترین و قاطعترین و دقیقترین مفهومسازیهای قابلتصور را به دست میدهد.
پس فروکاستنِ معانی یاد شده به ندانستن و نفهمیدنِ محض، قدری افراطی مینماید. لومان با همین نفی مفهوم شخص و با همین چارچوبی که سخنش گذشت، ناکامیهای من در حافظه و پیشبینی رفتار دیگری را همچون «آزادی» صورتبندی میکند. باید به این نکته توجه داشت که با این رویکرد، کنش[4] در واقع واحد رفتار انتخاب شدهی من است در آن هنگام که در همسایگی عدم قطعیت رفتار دیگری قرار میگیرد. به این ترتیب درجهی آزادی من را میتوان مشتقی از همین عدم قطعیتِ تعمیم یافته در نظر گرفت. پس در دیدگاه لومان آنچه پیشبینیها را به انتظارها فرو میکاهد و قوانین حاکم بر رفتار دیگری را به انتخاب رفتاری از بین گزینههای ممکن متصل میسازد، همان است که مفهوم آزادی را شکل میدهد.
در این میان پرسش مرکزی آن است که وابستگی دوگانه چگونه تنظیم میشود و تداخل امکانهای متفاوتی که از دو سیستم برمیآید چگونه به پیدایش نظمهای اجتماعی منتهی میگردد. در نگرش فردگرایی سنتی فرض بر آن است که نظمهای اجتماعی میتوانند به رفتارهای فردی فروکاسته شوند، یعنی پیشداشتی وجود دارد مبنی بر این که «من» همواره بر مبنای اهداف شخصی کرداری را انتخاب میکند. ممکن است من در انتخاب رفتار خود با خطا، توهم یا اموری مشابه دست به گریبان باشد، اما در نهایت من است که محور مرکزی رفتار محسوب میشود و سودی که در چشمداشت «من» نهادینه شده است الگوی کلی کردار را رقم میزند.
در نگرش سیستمی لومان «من» محور اصلی پیدایش رفتار نیست. در این دیدگاه کردارهای من بر اساس پیشبینی رفتارهای دیگری شکل میگیرد. یعنی پرسش مرکزی آن است که دیگری در برابر رفتار ویژهی من چه نوع واکنشی نشان خواهد داد، و این کاری که «من» برگزیده به ارتباط موفق و یا پذیرش «دیگری» میانجامد یا خیر. از این رو در نگرش سیستمی محور اصلی اندر کنش میان من و دیگری است و من به تنهایی رفتار کلی خویش را تعیین نمیکند.
بر هم افتادن مسألهي تمایز میان من و محیط –وقتی از درون سیستم و در زمینهي محیطی یکنواخت و ساده نگریسته شود- به همان نگرش سنتی میانجامد. اما شرایط اجتماعی در واقع چنین ساده نیست. در اجتماع همواره با نوعی تداخل در مرز سیستمهای همنشین رو به رو هستیم. «من» و «دیگری» هر یک برای جدا کردن درون و برون خود از مرزبندی ویژهای پیروی میکنند. هنگامی که اینها با یکدیگر روبه رو میشوند، میکوشند این مرزبندیشان را به دیگری تحمیل کنند و یا از آموختهها و پیشینههای نهفته در سیستم رویاروی خود چیزی بیاموزند. بر این مبنا شاخهزاییهایی در امکانهای پیشاروی سیستم رخ میدهد. به این شکل به خاطر درگیر شدن دیدگاهها در سیستمهایی که با یکدیگر اندرکنش دارند، رفتارشان به شکلی محاسبهناپذیر پیچیده میشود.
این همان الگویی است که از دید لومان محور معنایی جامعه را بر میسازد. یعنی یکی از آن سه محور معنایی بر مبنای تداخل همین دیدگاههای واگرا شکل میگیرد. از دید لومان کوشش سیستمها برای حل مسألهی مرزبندی با جهان خارج با هم تداخل میکند و این شرط لازم -اما نه کافی- برای شکلگیری ساحت اجتماعی است؛ درست به همان ترتیبی که تجربه کردنِ محیط شرطی لازم -اما باز نه کافی- برای پیدایش کنش خودمختار در سیستمهاست.
نکتهی شناختشناسانهای که از این بحثها بر میآید آن است که مدل سیستمی از «وابستگی متقابل» به سمت اصل موضوعهای درباره هنجارین بودن یا ذات استعلایی جهان حرکت نمیکند. یعنی وضعیت موجودِ جهان همچون حالتی والامرتبه، طبیعی، بدیهی، هنجارین یا استعلایی قلمداد نمیشود. جهان در این نگرش به سادگی راه حلیست که رویاروی با مشکلی دشوارتر را ممکن میسازد. یعنی وضع موجود جهان تنها بخشی از یک چالش کلانتر محسوب میشود. چالشی که شاخههای گوناگون دارد و راه حلی یکه و منحصر به فرد نمیتوان برایش پیدا کرد.
راهحل سنتی برای حل مسألهی کنش متقابل همواره بر حلقههای ارتباطی میان اعمال تاکید میکرد که در محور زمان جای میگرفت. یعنی فرض بر آن بود که شیوهی آرایش رخدادها و کردارها بر محور زمان، برآمدن نظم اجتماعی را توجیه میکند و توضیح میدهد. بر همین اساس برخی از اندیشمندان شیوههایی خلاقانه و دور از ذهن برای تفسیر این ارتباط زمانی پیشنهاد کردهاند. به عنوان مثال دکارت معتقد بود که جهان در دو مقطع زمانی پیاپی ارتباط معناداری با هم ندارد. دیدگاه مشابهی را با تاکیدی بیشتر نزد خردگرایانی مانند لایبنیتس نیز میتوان دید. از دید این اندیشمندان هر اکنونی از نو خلق میشود و از این رو پدیدارها و رخدادهایی که در محور زمان چیده شدهاند، ارتباطی علی با یکدیگر برقرار نمیکنند. این همان نگرشی بود که باعث میشد لایب نیتس و دکارت به وجود عقلی فراتر از جهان طبیعی ایمان بیاورند. از دید ایشان آن چیزی که ارتباط میان کردار و رخداد در محور زمان را عقلانی و مستدل میکرد، حضور عقلانیتی مینویی در فراسوی گیتی مادی بود که در قالب خداوندی عاقل تجلی مییافت.
نگرش دیگری که با شیوهای دیگر همین پرسش میپردازد را نزد هابز میتوان یافت. هابز معتقد بود که کنشِ «من» بر مبنای ترس از «دیگری» تنظیم میشود. یعنی من با هدفِ پرهیز از خطر محتمل دیگری کردارهای خود را انتخاب میکند. در این دیدگاه محور اصلی سازمان دهنده رفتار، پیشگیری از خشونت در آینده است و آنچه که در محور زمان اهمیت مییابد چشمانداز آیندهای امن است که کردارهای اکنون را تعیین میکند.
شیوههای دیگری از سازماندهی کردار و رخداد در محور زمان نیز قابل تصور هستند که مشهورتریناش آن است که رابطهای علی میان رخدادهای کنونی و رخدادهای گذشته قایل شویم. یعنی فرض کنیم آن رخدادی که در محور زمان به دنبال رخداد دیگر میآید، نتیجهی علی و پیامدِ وجودی آن است. همهی این دیدگاهها میکوشند تا مساله نظم اجتماعی را که از دید لومان در محور معنایی اجتماعی تبلور مییابد، به کمک محوری دیگر (یعنی زمان) حل کنند.
در نگرش سنتی نظم اجتماعی از سیر تحول تاریخی جامعه ناشی میشود و ستون فقرات آن تدبیرهایی را در بر میگیرد که برای حذف خشونت و جلوگیری از تجاوز به حقوق دیگران مورد توافق قرار گرفتهاند. این بدان معناست که در نگرش سنتی، نظم اجتماعی نتیجه انتخابی طبیعی است و استخوانبندیاش را شبکهای از روشهای حذف قانونشکنی تشکیل میدهد. به این ترتیب نهادینه شدن قانون در جامعه ممکن میگردد.
در نگرش سیستمی قانونشکنی و انحراف از قواعد جاری بین کنشگران همچون امری مطرود و منزوی قلمداد نمیشود. در این نگرش هم روی هم رفته نظم اجتماعی امری تکاملی است. اما از روندهای نامحتمل، آشوبگونه و پیچیدهای مانند وابستگی متقابل میان من و دیگری بر میخیزد. یعنی کردارهای «دیگری» در تقابل با «من» گاه تصادفی و کاتورهای به نظر میرسد. بنابراین همواره زمینهای از بینظمی و آشوب را پدید میآورد که امکان ظهور نظمهای خودارجاع از دل آن وجود دارد. اما این نظمهای قانونمند امری ضروری و بدیهی نیستند و تداومشان هم تضمین شده نیست. از این رو ارتباط من و دیگری نوعی وابستگی متقابل را به بار میآورد. پس بینظمی در نگرش سیستمی امری منفی نیست. آشوب حالتی استثنایی و نادر نیست که سیستم بخواهد یا بتواند حذفش کند، بلکه زمینهای است که ظهور طبیعی نظم را ممکن میسازد.
مسألهي وابستگی متقابل باید به کمک مفهوم خودارجاعی حل شود. یعنی تنها راه حلی که برای تداخل تدبیرهای سیستم من و دیگری سراغ داریم آن است که مدارهای خودارجاعِ درون سیستمها -هنگامی که با یکدیگر تماس برقرار میکنند- قواعدی میان خود برقرار سازند و به نظمی فراگیر دست یابند. این بدان معناست که سیستم من و دیگری -که در اصل دو پدیدار مستقل هستند- هنگامی که با یکدیگر وارد اندرکنش نمادین میشوند، یک ابر سیستم پیچیدهتر و کلانتر ایجاد میکنند که از اتصال و اتحاد میان من و دیگری پدید میآید. یعنی رفتار «من» دیگر از یک سیستم منفرد برنمیخیزد و از یک چرخه خود بسنده بیرون نمیآید، بلکه از ترکیب دو سیستم خودارجاع و برهم افتادن مدارهایشان حاصل میشود.
این بدان معنا است که اینجا با یک سیستم یگانهی تازه سر و کار داریم که در سطحی کلانتر از سلسله مراتب پیچیدگی، امری نو و تازه را رقم میزند. سیستمهایی که به این ترتیب از برهم افتادن رفتار چند سیستم ناشی میشوند، مرتب باید روابط درونی خود را اصلاح کنند. یعنی من و دیگری همچنان در سطحی خُرد استقلال کارکردی خود را در درون نظام اجتماعی حفظ میکنند، اما با این ضرورت مواجهند که رفتارهایشان را با هم هماهنگ کنند. دستیابی به این هماهنگی امری بدیهی و قطعی نیست، و مدام باید بازبینی و اصلاح شود. از این رو ارتباط میان من و دیگری در درون سیستم اجتماعی هرچند به نظمی همافزا و نوظهور میانجامد، اما در اصل از چرخههایی خودزاینده[5] برمیخیزد.
لومان به این شکل با در هم آمیختن دو نگرش –یکی مربوط به سیستمهای خود زاینده، و دیگری مدل وابستگی متقابل- یک چارچوب نظری فراگیر برای توضیح دادن امر اجتماعی بر میسازد. این دیدگاه من و دیگری را از مرتبهي سیستمهای خود بسنده و خودمختار عزل میکند و در نهایت آنها را به زیرسیستمهایی از یک چارچوب کلان اجتماعی فرومیکاهد. ازاین روست که در دیدگاه لومان «من» به عنوان سیستمی خودآگاه و محوری جایگاهی پیدا نمیکند و کنشهایی که از من سر میزند، در نهایت درون نظمِ در هم بافتهي اجتماعی حل میشود.
از دید لومان آن «کنش» انتخاب شدهای که از سیستم من بر میخیزد، به فضای عدم قطعیتی پرتاب میشود که از حضور دیگری و تفسیرهای ویژهی او اثر پذیرفته است. در نتیجه رفتار من تنها به صورت کنشی برخاسته از من فهمیدنی نیست. چون هر کنشی در واقع نوعی واکنش است. هرکنشی یک رفتار متقابل است که باید همزمان با اجرا شدن، مدام خود را بازبینی و تنظیم کند. این دیدگاه تا حدودی کنشهای اجتماعی را به امری کاتابولیک و آنابولیک تشبیه میکند، بدان سان که در فیزیولوژی و بیوشیمی میشناسیم.[6]
اگر از چشمانداز منمدارِ زُروان به موضوع بنگریم، نقدهای فراوانی به این دیدگاه لومان وارد میآید. یکی از خردههایی که میتوان گرفت آن است که پیچیدهترین سطح سلسله مراتبی در لایههای مورد نظر او، مغز انسان است و نه شبکهی اجتماعی روابط انسانی. یعنی آن نقطهای که من کردار خود را انتخاب میکند –شبکهی عصبی مغز – در سلسله مراتب پیچیدگی بیشترین تراکم از اطلاعات و بغرنجترین آرایش از ساختارهای پردازشی را در خود جای داده است. از این رو توضیح دادن اینکه کنش به چنین سیستم پیچیدهای ارجاع نمیدهد و در مقابل در بافتی از روابط اجتماعی حل میشود، جای چون و چرا دارد.
تا حدودی چنین مینماید که لومان تا حدودی با پیروی از نگرش اندیشمندان پسامدرن و پساساختارگرا -و در داد و ستد فکری با ایشان- ناگزیر شده از جریان اصلی این اندیشه پیروی کند و مفهوم «من» را از نظریهاش حذف کند. در حالی که چنین کاری توجیه علمی در چارچوب نگاه سیستمی ندارد. نقطهی قوتِ رویکرد سیستمی آن است که مفهومسازیهای آن بر پایهی روندهای محاسبه کردنی و عناصر عینی استوار شدهاند. در این سرمشق روششناسانه متغیرهایی مانند سطح پیچیدگی و تراکم روندهای پردازشی اهمیتی چشمگیر پیدا میکند و نمیتوان آنها را به خاطر جانبداری از جبههی عقیدتی خاصی نادیده انگاشت. تاکید بر نظام روانشناسانهی برسازندهی «من» و توجه به شبکهی عصبی پشتیبان آن از آن رو اهمیت دارد که سطح پیچیدگی آن به شکلی قیاس ناپذیر از همهی سیستمهای انسانی دیگر بیشتر است.
این پرسش مرکزی همچنان به جای خود باقی است که چرا در یک محیط ویژه، سیستم «من» فلان کنش را انتخاب میکند، و نه بهمان کنش را. این که چگونه انتخاب این کنشی به تعادل و توازن میان من و دیگری میانجامد، پرسشی است که در ادامهی آن میآید و قادر به منحل کردن مسألهی بنیادین پیشین نیست. این که چرا در میان گزینههای متفاوت رویاروی سیستم، یکی بر دیگری ارجحیت پیدا میکند، تنها با نگریستن به شیوهی اندرکنشاش با سیستمهای مشابه دیگر پاسخی در خور پیدا نمیکند. چنین پرسشی را تنها در چشماندازی تکاملی با تمرکز بر خودِ سیستم میتوان پاسخ داد و باید هنگام حلاجی کردناش به نقاط تراکم پیچیدگی توجه داشت. یعنی آنجا که بیشترین تراکم از پردازش اطلاعات را میبینیم، احتمالا تاثیرگذارترین نقطه در شکست تقارن و انتخاب یک رفتار ویژه نیز هست.
لومان با پخش کردن نقاط پردازشی در کل سیستم اجتماعی و با نگاه کردن به آن همچون یک لایه مستقل و بنیادین، در عمل سطوح دیگر پیچیدگی را نادیده میگیرد و تا حدودی جبر اجتماعی را بر رفتار من حاکم میسازد. شکی نیست که فرایند «وابستگی متقابل» برای توضیح رفتار من و دیگری چارچوبی بسیار کارآمد است، اما به شرط آن که خیره نگریستن به این ابزار مفهومی سودمند، مایهی غفلت از سایر ابزارها نشود. تاکید بر لایهی اجتماعی تنها تا جایی میتواند جدی گرفته شود که به چشمپوشی از لایههای دیگرِ پردازش اطلاعات منجر نشود.
فرآیند وابستگی متقابل، تنظیم و پیکربندی کنش در قالبی ویژه را توصیف میکند. این چارچوبی است که بر اساس شیوهی اتصال من و دیگری تعریف میشود و از دل ارتباط کنشگران اجتماعی پرشمار بیرون میآید. نکتهی اصلی در نگاه لومان آن است که میگوید خود فرآیند وابستگی متقابل از این چفت و بست شدنهای رفتار تاثیر چندانی نمیپذیرد. یعنی همچون قانونی فراتر از روابط تعیین کنندهاش عمل میکند. گویی که فرآیند وابستگی متقابل همچون آنزیمی عمل میکند که چفت و بستهای بیوشیمیایی را باز و بسته میکند و احتمال انجام رخداد را افزایش و کاهش میدهد، اما خود در این فرایند شرکت نمیکند و دست نخورده باقی میماند.
از دید لومان استقلال یافتنِ وابستگی متقابل از کردارهاست که امکان ظهور یک لایهی جدید از پیچیدگی را در سطح اجتماعی ممکن میسازد. این دیدگاه بر مبنای منطق سلسله مراتبی شدن سیستمهای پیچیده درست مینماید. چون اصولا سلسله مراتبی شدن بدان معناست که انباشت پیچیدگی در روندهای پردازشی سیستمها، به خودبسنده شدنشان میانجامد و ظهور زیرسیستمهایی چندان بغرنج را در پی دارد که خود همچون یک سامانهی تکاملی مستقل عمل میکنند. در واقع ظهور یک لایهی جدید از سلسله مراتب پیچیدگی را باید بر اساس ظهور این نقاط نوظهور از خودبسندگی تعریف کرد.
به این ترتیب است که لایههای متفاوتی از روندهای خودارجاع بر فراز هم شکل می گیرند، و هریک برمبنای قواعدی خاص عمل میکنند. در نتیجه مثلا سپهر رخدادهای بیوشیمیایی به شکلی همافزا سطح سلولی را برمیسازد و یاختهها در اندرکنش با هم اندامها را پدید میآورند و از چفت و بست شدن اینها با هم بدنهای زنده شکل میگیرند. نکته در اینجاست که از دید لومان بدنهای زنده ناگهان به سطح اجتماعی برکشیده میشوند. گویی که تنها یک لایه فراتر از روندهای بیوشیمایی وجود دارد و آن هم اندرکنش میان بدنها و چفت و بست شدن رفتارهایشان با هم است، در زمینهای اجتماعی. ایراد این دیدگاه آن است که یک لایهی مهم میانی را بین سطح زیستی و اجتماعی نادیده میگیرد، و آن لایهی روانشناختی است همان جایی که شبکهی عصبی من استقرار یافته و روندهای پردازش اطلاعاتش چندان فشرده و متراکم است که پدیدههایی مثل حافظه و خودآگاهی و انتخاب خودمختار را ممکن میسازد. اینها کارکردهایی مستقل و لایهای متمایز از روندهای خودارجاع هستند که نمیتوان به لایهی اجتماعی یا زیستی تحویلشان کرد.
لومان با جهیدن از لایهی زیستی به اجتماعی و نادیده انگاشتن سطح روانشناختی در میانهی این دو، ناگزیر شده با تفسیرهایی شکاف مفهومیِ دهان گشوده در این میان را پر کند. یکی از کلیدواژههایی که برای این منظور به کار گرفته، شانس یا بخت است. از دید او مفهوم بخت بر مبنای همین نامعلوم بودن نتیجهی اندرکنشها در نظامهای اجتماعی شکل میگیرد. بخت عبارت است از درجه آزادی سیستم و آن جایی است که روابط علی تعیین کنندگی خود را از دست میدهند. از دید لومان این تعلیقِ روابط علی زمانی رخ میدهد که وابستگی متقابل به مشروط شدنِ رفتار من و دیگری منتهی شود و نتیجه را نامعلوم سازد.
اما این تفسیر از بخت، کمابیش جبرگرایانه است و برای پوشاندن شبکهای بغرنج از ساز و کارهای عملیاتی ابداع شده که در لایهی روانی جریان دارند. مشروط شدنی که مورد نظر لومان است، اگر با دقت تحلیل شود، حالتی علی و جبری دارد. یعنی در نهایت چنین مینماید که رفتار من بر اساس قواعدی اجتماعی –البته طی روندی پیچیده و پر فراز و نشیب- تعیین شود. ولی با توجه به ساز و کارهای تصمیمگیری در شبکهی عصبی مغز افراد میتوان نشان داد که چنین تفسیری نادرست است.
نکته در اینجاست که اندرکنش من و دیگری به تنهایی –تنها در سطحی اجتماعی- رفتار من را تعیین نمیکند. لومان هم متوجه این ماجرا بوده و برای آن که فضای خالی این تعین را در مدل شبهجبرگرایش پر کند، مفهوم بخت را به معادلهاش وارد کرده است. اما بخش مهمی از دامنهی بخت اموری روانشناسانه را در بر میگیرد که با نگریستن به کردار شخص قاعدهمندیشان مشخص میشود و از زیر سایهی تصادف خارج میشوند. این نکته را باید در نظر داشت که در رویکرد سیستمهای پیچیده مفهوم روابط علی تا حدود زیادی معنا و اعتبار خود را از دست میدهد. یعنی وقتی به روندهای پیچیدهی کنش و واکنش میان پدیدارها در سیستمهای پیچیده بنگریم، در مییابیم که تعبیری سنتی از چیزی که علت چیزی دیگر باشد، تنها استعارهای قدیمی و سادهانگارانه است.
در سیستمهای پیچیده هیچ روندی نمیتواند روندی دیگر را به طور کامل تعیین کند و خودش نیز هرگز زیر سایهی قواعدی جبر تعیین نمیشود. دربارهی نظامهایی بسیار پیچیده مثل من و دیگری که رفتار خود را به شکلی درونزاد انتخاب میکنند، چنین تصویر جبرگرایانهای بسیار با واقعیت تجربی فاصله دارد و مستلزم سادهسازیهای پیاپی و افراطی است. فضای حالتی از امکانها که در میانهی من و دیگری شکل میگیرد، از درجهی آزادی بالای هریک از این دو سیستم ناشی میشود و امری تصادفی و نامفهوم نیست. آزادی در این سیستمها امری برآمده از قاعده و قانون است، اما قانونهایی که جبرگرایانه نیستند و به مسیرهای خطی و سادهی اثرگذاری علی دلالت نمیکنند. بنابراین آنچه که لومان بخت نامیده، در واقع آزادی رفتار در سیستمهای خودمختار است. این البته به معنای نادرست یا بیفایده بودنِ مفهوم بخت نیست. اما این برچسب را باید برای شرایطی کنار گذاشت که به راستی ابهامی و روندهایی تصادفی و کاتورهای در کار باشد.
لومان اما به این شکل نمیاندیشد و سطح اجتماعی را مرجع اصلی تحلیلهای خویش میداند. از دید او شروط و محدودیتهایی که رفتار سیستم را رقم میزنند، ممکن است به شکلی علی از پایین یا به شکلی برنامهریزی شده از بالا جریان پیدا کنند و امکانهای رفتاری و تنظیمهای محدود کننده رابه اشکالی متفاوت با یکدیگر چفت و بست کنند. در این بین تنظیمها هرگز از پسِ امکانها بر نمیآیند، یعنی نمیتوانند پردازش کامل و فراگیری از دایرهی آزادی پیشاروی سیستم به دست دهند. در نتیجه همیشه عقب ماندگی برنامههای سیستم از امکانهای پیشارویش را میبینیم و این همان است که به صورت بخت فهمیده میشود. تفاوت اما در اینجاست که بخت از دید لومان دایرهای گسترده از رخدادها را شامل میشود که خارج از دایرهی امر اجتماعی قرار میگیرند. در حالی که در دیدگاه زروان تنها به امور تصادفی و محاسبهناپذیر –در همهی لایههای سلسله مراتب پیچیدگی- اشاره میکند و هرآنچه در هر لایهای قاعدهمند و پیشبینیپذیر باشد، از میدان بخت خارج میشود.
لومان با تکیه بر مفهوم بخت چنین نتیجه میگیرد که معیاری پیشینی و سنجههایی بنیادین برای ارزیابی عملکرد سیستمهای اجتماعی وجود ندارد. یعنی مفاهیمی مانند راستی، زیبایی و نیکی که به صورت شالودههای معناییِ انتخاب رفتار مورد استفاده قرار میگیرند، در طبیعت انسانی ریشه ندارند. بلکه تنها رمزگانی هستند که از پردازش اطلاعات و تدبیر برای غلبه بر بخت ناشی شدهاند. به عبارت دیگر لومان هر نوع عینیت برای غایتها و اهداف و ارزشها را انکار میکند. این هم یکی دیگر از نقاط تمایز مهم نگرش او با دیدگاه نگارنده است. چون در چارچوب مفهومی زروان، سیستمهای تکاملی از غایتهای درونی و عینیای برخوردارند که نتیجهی طبیعیِ روندهای تکاملی جاری در آنهاست. به همان ترتیبی که «بقا» همچون غایتی طبیعی در همهی سیستمهای زنده از رفتارهای همافزایشان بر میآید و برساخته میشود، در سطح روانشناختی «لذت» و در سطح جامعهشناسانه «قدرت» و در سطح سیستمهای فرهنگی «معنا» نقشی مشابه را بر عهده میگیرند و همچون سازمان دهندگان درونزاد و محورهای هدفمندی خودبنیادِ سیستم عمل میکنند. این همان است که در مدل زروان به صورت سرواژهای درآمده و مفهوم «قلبم» را بر میسازد، که محور درونی رفتار و غایت طبیعی همهی سیستمهای انسانی قلمداد میشود.
- Symbolic Interaction ↑
- Double continjency ↑
- Person ↑
- Action ↑
- Autopoietic ↑
- فرایندهای بیوشیمایی گوارشی که مولکولهای درشت را به عناصر ریزترشان میشکند را کاتابولیسم مینامند و فرایند واژگونهاش که از ترکیب این اجزا ماکرومولوکوهای درشتتر درست میکند، آنابولیسم خوانده میشود. ترکیب این دو سوخت و ساز بدن (متابولیسم) را بر میسازد. ↑
ادامه مطلب: گفتار دوازدهم: قرارداد اجتماعی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب