س: آقای دکتر وکیلی، در دیباچه کتاب «فرگشت انسان» ذکر شده که هدف این کتاب به دست دادن تصویری عقلانی و سازگار از انسان به مثابه یک موجود زنده است. تاکید میکنم: تصویری عقلانی و سازگار، یعنی تصویری که قرار است که مبین زیستشناسی یک موجود باشد! لطفا کمی بیشتر دربارهی این جمله توضیح بدهید و بگویید این تصویر چرا برای یک فرد جویای شناخت انسان اهمیت دارد؟ شاید بشود همین پرسش را به شکل تهاجمیتری اینطوری پرسید که آیا به نظرتان این تصویری نیست که بیشتر برای یک پزشک سودمند باشد، تا یک فرد جویای شناخت انسان؟
ج: احتمالا این نکته را جانورشناسان بهتر از هرکس دیگر درک کنند، که وقتی به یک گونه نگاه میکنیم و چرخههای زندگی یک موجود را بررسی میکنیم، هرچه فاصلهی تکاملیمان بیشتر باشد با دقت و هیجان بیشتری با مشاهدههایمان روبرو میشویم. یعنی هرچه آن جانور مورد بررسیمان غریبتر و ناآشناتر باشد، بیشتر به ریزهکاریها دقت میکنیم و شگفتیهای بارآور و زایندهی پرسشهای دقیق بیشتر برایمان رخ خواهد داد. وقتی سخن از شناسایی عقلانی و منسجم یک گونه در میان است، دربارهی انسان ما با دو مشکل پیاپی دست به گریبان هستیم. یکی این که خودمان انسانیم و بنابراین بسیاری چیزها به نظرمان بدیهی و پیش پا افتاده میرسد، در حالی که هیچ چنین نیست. مثلا این که دماغ داریم، پوزهمان از بین رفته، سفیدی چشممان معلوم است، و میتوانیم صحبت کنیم هریک پیامدهای شگفتانگیزی از روندهای دیرپایی در تکامل هستند. دومین نکته آن که در مقام یک گونه معمولا تمایل داریم خود را برتر و بهتر از بقیهی گونهها در نظر بگیریم و مثلا اثر بومشناختی ویرانگر گونهمان و کارکرد ویروسگونهمان را نادیده میگیریم. منظور از آن جمله که گفتید این بوده که از این دو پیشداشت نادرست و محدودیت شناختی بگریزیم و با انسان همچون جانوری غریبه و بنابراین شگفتانگیز برخورد کنیم.
س: ما در نوجوانی کتاب آموزش مقدماتی زبان انگلیسی داشتیم که عنوانش بود : First Things First!؛ نخست، آنچه نخست باید آموخت!. به نظر میرسد شما هم به چنین پلهی اولی در انسان شناسی اعتقاد دارید که قبل از پلههای بعدی باید از آن گذر کرد. ولی تایید میکنید که در حوزهی انسانشناسی متفکران زیادی در ایران وجود ندارند که به این پله نخست قایل باشند. آیا از نگاه شما این یک خطای بنیادی محسوب میشود؟ یا تفاوتی سلیقهایست و اهمیتی ندارد؟
ج: شاید لازم باشد قدری دربارهی این پلهی نخست بیشتر توضیح بدهید. تا جایی که پرسش را فهمیدم، بیشک من به شرایطی برای نظریهپردازی دربارهی انسان قایل هستم که خیلیهای دیگر شاید خودشان را با آن مفاهیم درگیر نکنند. مثلا میانرشتهای بودن، توجه به سیر تحول پیچیدگی، و جایگیری انسان در شبکهی گونههای دیگر به نظرم از شرطهای ضروری برای فهم گونهی انسان هوشمند است، و این موارد را بسیاری از نویسندگان و پژوهشگران یا در نظر نمیگیرند و یا در ورود بدان ورزیده نیستند. اینها ولی از دید من پیشفرضهای ضروری برای انجام یک کار پژوهشی است. یعنی به نظرم باید چارچوب نظری روشن و شفافی وجود داشته باشد و مفاهیمی دقیق و رسیدگیپذیر در آن تعریف شوند و اینها با شیوهای سیستمی و میانرشتهای با کل دادههای تجربی مربوط چفت و بست شوند تا بشود بر مبنایش در میان مدلهای نظری موجود به انتخاب دست زد یا مدلی تازه را پرداخت و پیشنهاد کرد.
س: آقای دکتر وکیلی، بیش از ۱۵۰ سال پس از طرح نظریه فرگشت (تکامل) که به تعبیری بزرگترین کشف انسان است، هنوز قشر زیادی از اهل علم از مبانی کاملا ساده و شفاف این دیدگاه ناآگاهند. در حالی که ذهنشان با مفاهیم بسیار پیچیدهتری مثل نظریات فیزیک جدید درگیر است. چرا مبانی نظریه فرگشت به شکل یک خرد فراگیر بشری در نیامده است؟ گیر کار کجاست؟
ج: فرگشت در واقع ستون فقرات دانش امروز ماست. یعنی نه فقط در زیستشناسی، که در فیزیک و شیمی و زمینشناسی هم بررسی سیر تکامل پیچیدگی در سیستمهای حامل اطلاعات یکی از ارکان پژوهشها محسوب میشود، و فرگشت زیستی تنها یکی از نمودهای این پدیده است، و البته فربهترین و جذابترین شاخهاش هم به شمار میآید. از طرف دیگر علوم انسانی مدرن هم یکسره بر مبنای نظریهی فرگشت شکل گرفتهاند و بسیاری از نظریهپردازان مهمش دستی هم در زیستشناسی داشتهاند. یعنی امروز هرکس در دایرهی علم نفس میکشد و کاری میکند، به طور مستقیم یا غیرمستقیم از نگرش تکاملی و شهودهای آن برخوردار است، چه خودش خبر داشته باشد و چه نداشته باشد. اما نکته در اینجاست که اتفاقا فرگشت به پیچیدهترین لایهی مشاهدات ما باز میگردد و از این نظر اتفاقا از دانشهایی مثل فیزیک جدید و کیهانشناسی بسیار بسیار پیچیدهتر است. به همین خاطر پدیدارهای اصلیای که موضوع نظریههای تکاملی قرار میگیرند (گونههای جاندار، نظامهای اجتماعی، پردازشهای عصبی، پویایی فرهنگ و زبان) بغرنجترین چیزهایی هستند که میشناسیم. گریز برخی از اندیشمندان از این حوزهها قابل درک است، چون این موضوعها گاه قابل درک نیست و گاه پیچیدگیهایی دارد که مایهی سردرگمی و آشفتگی میشود.
س: نظریهی تکامل داروینی در زیستشناسی کلاسیک به میزان زیادی تشریح شده ولی بنظر میرسد شما قایل به این هستید که نگاه سیستمی (و به ویژه رویکرد سیستمهای پیچیده) بینش جدیدی را به مدل داروینی کلاسیک اضافه میکند. عنصر یا عناصر کلیدی این بینش جدید مورد نظرتان چیست؟ چرا شما بر اهمیت این رویکرد تاکید دارید؟
ج: باید به این نکته توجه داشت که داروین یک اندیشمند قرن نوزدهمی بوده که در دنیایی به کلی متفاوت با ما میزیسته است. این که امروز همچنان بینشهای اصلی او برای ما سودمند مانده، نشانگر نبوغ و ژرفنگری اوست، و نه شباهت زمانهاش با زمانهی ما. داروین در زمانی زندگی میکرد که عمر زمین و کیهان نامعلوم بود، نظریهی اتمی جدید هنوز شکل نگرفته بود، برق امری نیمهجادویی قلمداد میشد، و کلماتی مثلDNA و نورون و اطلاعات و حتا قوانین ترمودینامیک هنوز در دایرهی علم پدید نیامده بود. امروز ما این را میدانیم که شهود اصلی داروین دربارهی پویایی گونهها و ترکیب جهش و انتخاب طبیعی برای ظهور نظمهای نو درست بوده است، اما بقیهی بحثهای او تا حدودی زیادی به تاریخ علم مربوط میشود و نه زیستشناسی. یعنی با آن که امروز همهی ما نگاه تکاملیمان را مدیون داروین هستیم، اما بعید است دانشمندی پیدا کنید که داروینیست باشد. از آن دوران تا به امروز ما سه بازآرایی اصلی در نظریهی داروینی داشتهایم که محتوای آن را به شکلی عمیق دگرگون کرده است. یکی در اواخر قرن نوزدهم وقتی رویکردهای فاجعهانگارانهی اندیشمندان فرانسوی در این رویکرد وارد شد، دومی در میانهی قرن بیستم و پس از کشف مادهی وراثتی که به ترکیب نوی هاکسلی انجامید، و سومی در اواخر قرن بیستم با ظهور رویکرد سیستمی که از طرفی دایرهی مباحث تکاملی را تا کل پیکرهی علم گسترش داد و از سوی دیگر رشتههایی مثل سوسیوبیولوژی و روانشناسی تکاملی و علوم جدید دیگر را پدید آورد. من حرف حسابم این است که اگر میخواهیم از دیدگاه تکاملی بهرهمند شویم، باید پا به پای آن تکامل پیدا کنیم. بدون مجهز بودن به مدلهای مفهومی روزآمد و به ویژه پیشرفتهای خیره کنندهای که در زمینهی مفهوم پیچیدگی رخ داده، درک فرایندهای تکاملی ناممکن است. در این معنا من فکر میکنم کسانی که از رویکرد سیستمی غافلاند، مفهوم پیچیدگی را جدی نمیگیرند، و به حریم یک رشتهی دانشگاهی چسبیدهاند و تداخل موضوعهای پژوهشی و همپوشانی شاخههای دانش را نمیبینند، دیدگاهی محدود و قدیمی و منسوخ دارند و به سادگی اشتباه میکنند!
س: آقای دکتر وکیلی، برای بسیاری از خوانندگان غیر متخصص، همیشه حجم بالای جزییات و اطلاعاتی که دیرین شناسان از مشتی استخوان شکسته استخراج میکنند، موضوع تردید و چه بسا مایهی ریشخند بوده و هست. من به یاد دارم نوشتهای از مارک تواین خواندم که دیرینشناسی را به همین خاطر دستمایهی طنز قرار داده بود. تاثیر منفی چنین طنزهایی در دامن زدن به ناباوری نسبت به ادعاهای دیرینشناسان زیاد است. برای مروجین علم مهم است که مخاطبین عام را از این ناباوری رها کنند. آیا شما این دغدغهی خاطر را تایید میکنید؟ و اگر پاسخ مثبت باشد پیشنهادی برای مقابله با این ناباوری نسبی در سطح مخاطب عام دارید؟ چه چیزی باید به گوش مخاطب عام برسد تا باور او را به صحت علمی استنتاجات بویژه دیرین- انسان شناسی تقویت کند؟
ج: این که میگویید ماجرایی جدی است. حقیقت آن است که آنچه مارک تواین ریشخند میکرد، امری روزمره است که همهی ما مدام با آن درگیر هستیم. یعنی همهی مردم برای بخش عمدهی عمرشان از دادههایی اندک نتایج بزرگ و کلان میگیرند. بخشی از این جهشها که از حدی نامعقولتر است یا به نتایج ناجور و تکراری میانجامد را ما با اسم اشتباه و خرافه و مشابه اینها برچسب میزنیم، اما نکته در اینجاست که مغز ما اصولا اینطوری کار میکند، یعنی از دادههایی اندک مدلهایی کلان دربارهی جهان درست میکند و بنابراین بخش مهمی از محتوای ادراکی خود را به جای آن که مشاهده و ثبت کند، حدس میزند و به دنبال تاییدش میگردد. با این مقدمه، کاری که دیرینشناس یا هر پژوهشگر دیگری میکند، دقیقا واژگونهی این روند عادی و خام حدس زدن است. دیرینشناسان با روششناسی مشخصی، با تکیه بر دادههای معلومی حدسهای دقیق و شفاف میزنند و این حدسها را هم میشود وارسی کرد و با محک نقد آزمود. از این نظر شوخی مارک تواین غیرمنصفانه است، چون کسی دارد این شوخی را میکند که خود مثل همگان مدام در میان حدسهای تصادفی و نامعقول و دلبخواهی شناور است. با توجه به همین مقدمه به نظرم دو راه برای رها کردن مخاطبان عمومی از آن بدبینی که گفتید وجود دارد. یکی آن که پا در هوا بودن حدسهای معمولی و نامستند و روشمند نبودن تصورهای روزمره را نشانشان بدهیم، و به این ترتیب در تفکر انتقادی ورزیدهشان کنیم. دومی آن است که روشمند بودن کار دیرینشناس برایش توضیح داده شود. در واقع این که یک دیرینشناس چطور با بررسی ردپای یک دایناسور به وزن و قد و سرعت حرکت و شکل استخوانبندیاش پی میبرده، به سادگی آموزش دادنی است. من خوب به یاد دارم که همین بحث دربارهی فسیل ردپاها را یک بار در دبیرستان فرزانگان طی یکی دو ساعت به بچهها یاد دادم و بعد خودشان از ردپای افراد مختلف قالب گچی میگرفتند و شاخصهای مورد نظر را محاسبه میکردند تا معادلات حرکت را خودشان استخراج کنند. ناگفته نماند که علاوه بر آموزش علمی این روشها که در ردهی علوم برای همه میگنجد، یک راه دیگر و جذابتر هم هست و آن هم استفاده از رسانههای سرگرم کننده است. این را گوشزد کنم که آرتور کنان دویل شخصیت شرلوک هولمز را تقریبا برای پاسخگویی به کسانی مثل مارک تواین آفریده بود. هولمز مردی باهوش بود که به استنتاج حدسهای بزرگ بر مبنای دادههای اندک خو گرفته بود و به این شکل معماهای پلیسی را حل میکرد. به همان ترتیبی که تواین در آن طنزش به تلویح از قیاسهای مبهم روزمره حمایت میکرد، دویل در داستانهایش استقرای روشمند را ستایش میکند و تاثیرش را روی مخاطبان عام همهمان دیدهایم.
س: امروزه بیشتر اهل علم در قبول خویشاوندی تکاملی انسان با سایر نخستیهای زنده مقاومتی ندارند ولی دوست دارند اینطور فکر کنند که چیزی از جنس «یک جهش بزرگ رو به جلو» باعث شده این شباهت کمرنگ و از نظر شناختی کم اهمیت باشد. در حالی که مطالعات بویژه مطالعات میدانی از رفتارهای پیشرفتهی شمپانزههای وحشی بیشتر و بیشتر حاکی از آن است که شباهتها بسیار بیشتر است از آنچه که تصور میشده و باید در تعریف ویژگیهای انسانی بازنگری کنیم. شما به کدام یک از دو سر این طیف گرایش دارید؟
ج: من تقریبا در قطب جانورشناسان ایستادهام. انسان بیتردید و به شکلی قاطع یک گونهی جانوری در میان گونههای دیگر است، و یک گونهی نخستی در میان گونههای نخستی دیگر. بیتردید ویژگیهای وابسته به گونه در انسان هم وجود دارد، و مهمتریناش رشد سرطانگونهی دستگاه عصبی و تورم شگفتانگیز مغز است، که رفتارهای رنگارنگ و عجیب و غریب انسانی را ممکن ساخته است. اما دربارهی کارکرد این مغزِ عظیم و دستاوردهایش به نظرم باید قدری فروتن بود. صد البته که مغز انسان مثل دماغ فیل یا گردن زرافه چیزی عجیب و غریب و ویژه و غیرعادی است، اما کارکرد آن در رفاه و آسودگی گونهی ما جای چون و چرای بسیار دارد. باید توجه داشت که این مغز بزرگ، در کنار دانشها و هنرها و فنون ارجمند انسانی، تعصبهای دینی، ایدئولوژیهای سیاسی، و آزمندیهای اقتصادی را هم پدید آورده است و مثلث دومی بیش از اولی بر زندگی گونهی انسان اثرگذار بوده است. یعنی انسان با این مغزِ عظیمش لزوما آماج اصلی تکامل یعنی بقا و مشتق مهم جانوریاش یعنی لذت را خوب برآورده نکرده است. به همین خاطر باید این را در نظر داشت که انسان به لحاظ رفتاری گونهای متعادل، به لحاظ کارکرد دستگاه عصبی موجودی لایقِ این مغز عظیم، و از زاویهی بومشناختی جانوری «خوب» نیست. بخش مهمی از آنچه انسانی است و مایهی تمایز آدمیان و سایر جانوران، تا حدودی شرمآور است!
س: در بخش دوم کتاب «فرگشت انسان» و به ویژه در فصل «عنصر انسانی» روایات بسیار جذاب علمیای از دلایل شکلگیری ما ورفتارهای ما به ریخت امروزین آورده شده؛ از جنبه های بیشتر شنیده شده مثل تغییرات سیستم حرکتی انسان تا موضوعات نابتری مثل دلایل از بین رفتن پوشش طبیعی پوست، کودکوارگی، سیستم بینایی ویژه ما و… ضمن این که در همین فرصت شنوندگان این مصاحبه را مؤکدا توصیه میکنم به خواندن این بخشهای بسیار جذاب کتاب، از شما هم میخواهم داستان چروکیدگی جمجمهی انسان را به عنوان یکی از نمونههای فوقالعاده زیبایی که من یاد گرفتم در اینجا به اختصار برای مخاطبین این برنامه بازتعریف کنید.
ج: خوب، داستان در واقع برای من از پژوهشی آغاز شد که دربارهی تکامل زبان طبیعی انجام میدادم. پرسش مرکزیام این بود که سیمکشی عصبی پشتوانهی زبان چطور تکامل یافته است. این را همه میدانیم که زبان طبیعی یکی از عوامل بسیار مهم سازماندهی ادراک و خودآگاهی است و شالودهی مهمی که روابط اجتماعی بر روی آن سوار شده. با این همه زبان بسیار بسیار غیربدیهی و دشواریاب است. این که ادراک پیوسته و یکپارچهی ما از جهان بیرون به کوانتومهایی مفهومی شکسته شود و بعد دوباره با هم ترکیب شود، و این که یک دستگاه حرکتی مشتق شده از سیستم تنفسی و ابتدای لولهی گوارش (با زبان و شش و حلق) صداهایی پیاپی تولید کند که آن مفهومها را رمزگذاری کنند، بسیار بسیار عجیب است. به دنبال پاسخی برای این پرسشها بودم که پژوهش بسیار جالبی توجهم را جلب کرد که نشان میداد وزن کلی استخوان در اندامها دشوار تغییر میکند و کمابیش در یک خط دودمانی ثابت است. آنگاه مقالهی نابی از دو پژوهشگر ایتالیایی به دستم افتاد که این نکته را با پایین رفتن زبان در گلو و قرارگیریاش در کنار مهرهی پنجم گردن مربوط میکردند، و به این ترتیب طیف وسیعی از مسائل همزمان حل شد. کلید ماجرا آن است که ما فشار تکاملی بزرگی برای افزودن بر حجم مغز خود داشتهایم، و این به معنای متورم شدن جمجمه است. از بین رفتن پوزه و باقی ماندن چانه در واقع پیامد فرعی این امر است، وگرنه هیچ گونهای از داشتن پوزه ضرر نکرده که نیاکان ما کرده باشند! به این ترتیب روند اصلی عبارت بوده از رشد حجم مغز، و به هم خوردن تعادل دو بخش اصلی جمجمه که عبارتند از کاسهی سر (محافظ مغز) و چهره (بخش حسی و حرکتی مربوط به تغذیه). به شکلی که چهره چروکیده شده و کاسهی سر ورم کرده است. نتیجهاش قیافهی غیرعادی انسان شده، که البته مشابهش را در میمونهای درشتمغز دیگر مثل گوریل و شامپانزه هم میبینیم.
س: بر اساس آچه در کتاب آمده شاید نزدیکترین گونهی زنده به انسان امروزی، شامپانزهی بونوبو باشد. وجه تمایز اصلی این گونه از شامپانزه در اهمیت بالای رفتارهای جنسی و نیز نقش پررنگیست که جنس ماده در این میان ایفا میکند. در دیدگاه شما این خصیصه در گونهی انسان هم امتداد پیدا کرده است؟
ج: انسان به همراه بونوبو از سکسیترین جانوران روی زمین است. یعنی گذشته از چند نمونهی خیلی عجیب و غریب بیمهره، اصولا رفتار جنسی امری پرهزینه و خطرناک است که در تکامل فشارهایی برای کوتاه و مختصر کردناش وجود داشته است. به همین خاطر رفتار جفتگیری اغلب با سرعت و شتاب انجام میشود و این قاعده در مورد گوریلها و باقی میمونها هم صادق است. اما بونوبو و انسان از این نظر با هم شباهت و با بقیه تفاوت دارند که رفتار جنسی را به شکلی اجتماعی نمادین کردهاند. یعنی بسیاری از اندرکنشهای اجتماعی با رفتار جنسی پیوند خورده یا رفتارهای مربوط به همآغوشی را به شکلی نمادین وامگیری کرده است. همیشه وقتی چنین وضعیتی را میبینیم، پای هر دو جنس به میان کشیده میشود. یعنی وقتی فقط قرار است پشتاب به حامل مادینهاش منتقل شود، ممکن است جنس ماده نقش مهمی در رفتارهای جنسی بر عهده نگیرد و کل این رفتار بسیار مختصر و کوتاه باشد. اما وقتی چنین رفتاری اهمیت اجتماعی پیدا کند و توازن نیروها و توزیع منابع را تنظیم کند، زنان هم در آن نقشی فعال بر عهده میگیرند و این دقیقا الگویی است که به اشتراک در انسان و بونوبو میبینیم.
س: به نظر شما از میان ویژگیهای متعددی که باعث تمایز چشمگیر ما نسبت به خویشاوندان نزدیکمان در میمونهای نخستی شده، کلیدیترین ویژگی کدام بوده که تکامل ما را به شکل فعلی رقم زده؟
ج: به نظرم همین افزایش شتابزده و لگام گسیختهی حجم مغز مهمترین ویژگی است. بسیاری از متغیرهای دیگر پیامد مستقیم یا نامستقیم همین هستند. مثلا همین بحث رفتار جنسی که گفتیم، تا حدود زیادی پیامد گسترش چشمگیر سیستم لذت در مغز است و شاخهشاخه شدن دستگاه دوپامینرژیک در مغز، که خودش نگهداری حافظه و یادگیری و عادت را توسعه داده است.
س: آقای دکتر، با توجه به سابقه کم ظهور شبهگونه انسان هوشمند بعنوان جانوری روی این سیاره و تاثیرات انفجاری ناهنجار در پی آن که بی شک چیزی در ردیف انقراضهای بزرگ پیشین را سبب شده، خیلی از زیست شناسان فکر میکنند که بقای گونهی ما آنقدر ادامه نخواهد یافت که بعنوان یک گونه تلقی شویم. موضع شما در خصوص این پدیده چیه؟
ج: راستش در این مورد زیستشناسان دیگر زیاد اظهار نظر نکردهاند و آنچه در کتاب آوردهام بیشتر نظر شخصیام است. من نیمهعمر متوسط گونههای خونگرم را با هم مقایسه کردم و دیدم در میان پستانداران آن قطاعی بر درخت تکاملی که ما گونه مینامیم به طور متوسط حدود پنج میلیون سال عمر میکند. برایم بدیهی است که گونهی انسان (که در حال حاضر حدود ۱/۰ میلیون سال عمر کرده) به این سن نخواهد رسید، و بنابراین به نظرم روشن است که انسان را نباید گونه به حساب آورد. انسان احتمالا یک بنبست تکاملی و یک هیولای پر سر و صدا ولی شکننده است که به خیزابی زودگذر روی اقیانوس حیات شباهت دارد. این دیدگاه شخصی من است و ندیدهام کس دیگری دربارهاش چیزی بگوید.
س: آقای دکتر وکیلی، بعنوان پرسش آخر، وقتی که با رویکرد تقلیلگرای زیست شناختی به انسان نگاه میکنیم چیزی آزاردهنده وجود دارد و آن اینکه به این باور سوق داده میشویم که مفهوم اراده و اختیار مشکوک و ناممکن جلوه میکند. هر تصمیمی حاصل یک فرایند عصبی قابل پیشبینی است که به نوبهی خود حاصل بر همکنش تعاریف بیولوژیک درونی ما با سیگنالهای وارد شده از محیط خارج است. با این تعبیر انگار چیزی به عنوان ارادهی آزاد و پیشبینیناپذیری وجود ندارد. شاید این بزرگترین دلیلی باشه که بخواهیم ناخودآگاه چشممان را به تمام این علم ببندیم و انسانشناسی زیستی را انکار کنیم. راهکار شما برای رهایی از این تله چیست؟
ج: این یکی از نقاط مهمی است که به نظرم رویکرد سیستمی و نظریهی پیچیدگی به نجاتمان میآید. حقیقت آن است که فروکاستگرایی به لحاظ روششناسانه بسیار سستمایه و پر ایراد است. به ویژه در شاخههایی از علم مثل زیستشناسی و علوم انسانی که موضوعشان پیچیده و سلسله مراتبی است، تحویلگرایی همیشه به بنبست رسیده و انگارههایی نادرست –گاه با پیامدهایی فاجعهبار- را ایجاد کرده است. رویکرد سیستمی از این رو اهمیت دارد که هم به معنای دقیق کلمه علمی و در روش سختگیر است، و هم با فروکاستن چیزی به چیزی موافقت ندارد. در این معنا رفتار را به مدارهای عصبی و خودآگاهی را به پردازش عصبی نمیشود فرو کاست. اینها پدیدارهایی در هم تنیده و همریشه هستند، اما در سطوحی متفاوت از پیچیدگی ظهور پیدا میکنند و به لایههایی متمایز از سلسله مراتب سیستم تعلق دارند. رویکرد پیچیدگی در ضمن این را به ما میآموزد که تصور جبرگرایانه دربارهی طبیعت و این باور که روندها حالتی مکانیکی و پیشبینیپذیر دارند، اصولا نادرست است. یعنی طبیعت در ذات خود امری آماری است و علیتی خطی در کار نیست و رخدادها با نظمی آماری به هم متصل میشوند که جهت و خط سیر دارد، اما تعین و اجباری در آن نیست. در این معنا اتفاقا در رویکرد مورد نظر من (که البته این بخشهایش دیگر به عصب-روانشناسی مربوط میشود) ارادهی آزاد جایگاهی تضمین شده و مهم دارد. به نظرم کسانی که در این مورد نگرانی دارند و با این دغدغهی خاطر از خواندن و آموختن انسانشناسی زیستی چشمپوشی کردهاند، بهتر است نگرانیشان را کنار بگذارند و قدری عمیقتر همان علم را بخوانند، و حدس میزنم که آسودگیای به دست آید که عمیقتر و پایدارتر از آسایش نادانان باشد.