گفتگوي دروني، ذن، و مسخ عقلانيت
(شرحي بر از خودبيگانگي عقل)
۱۳۸۰/۹/۲۵
از مثبت آگاه بودن، اما در منفي ماندن، مغاك دانشمند بودن است.
(لائو تسه- دائو دِجينگ)
۱. عقل را از دير باز ستوده اند و هزاران بار تعريفش كردهاند با اين وجود، هر روز آواري نوخاسته از تعاريف بر سر اين مفهوم هـوار ميشود و تلنباري از ستايشهاي قديمي براي هزارمين بار بر گردهاش سوار. اين همه بدان معناست كه عقل را هرگز چنان كه بايد نستوده اند، و چنان كه شايد تعريف نكردهاند.
در اين نوشتار كوتاه، سر آن ندارم كه عقل را تعريف كنم، يا بستايمش، كه هر دو را پيش از اين بسيار كردهاند. آماج اين سطور، زدودن برخي از زيورهايي است كه بر پيكر اين مفهوم كهنسال و تنومند دوختهاند، و هرس كردن شاخ و برگي است كه در اطراف اين تنهي استوار روييده، و تشخيص سره و ناسره را در انبوه سردرگم خويش ناممكن ساخته است پس هدف اين نوشتار پيرايش است و نه آرايش، و كاستن از روابط مفهومي نالازم است نه افزودن بر روابط ضروري. پيشاپيش مي پذيرم كه هر آنچه گفته خواهد شد، برداشتي شخصي از مفهومي خاص از عقلانيت است، و ممكن است مانند هر سخن ديگري از پايه نادرست باشد. از سوي ديگر، با نوشتن همين سطور، و اعلام آنچه كه مي انديشم، ادعاي حقيقت بودنش را دارم، و اين بنيادي ترين سطح ناسازه ايست كه عقلانيت نام گرفته است.
۲. ويگوتسكي، در آن هنگام كه سرگرم پژوهش در مورد ساز و كار روانشناختي تفكر بود، سازمان يافتگي آن را با ساختهاي زباني همانند ميديد، و اين جمله ي مشهور را نوشت كه : تفكر، سخن گفتن خاموش با خويشتن است.
از آن پس اين جمله را بسيار تكرار كردهاند و در حوزههاي گوناگون فراوان به دنبال شواهدي در راستاي تقويتش گشتهاند. دستاوردهايي درخشان از اين كند و كاوها حاصل شده، و دادههايي انبوه و پر شمار فراهم آمده است، كه زبانمند بودن عقل را تاييد ميكند.
تاريخ انديشه و علم، انباشته از داوريهايي همانگويانه است، و كشفياتي كه بيشتر از وابستگي به رخدادهاي جهان خارج، در انتظار و پيش فرضهاي مشاهدهگران ريشه داشته است. بر اين باورم كه اسطورهي زباني بودن عقلانيت نيز مثالي از اين مجموعه باشد. به بيان ديگر، گمان مي كنم تفكر سخن گفتن خاموش با خود نباشد.
۳. زبان چگونه آغاز ميشود؟
در مسير تكامل گونهي انسان، از رشد و گسترش بخشهاي گيجگاهي و مخ، و سازش عضلات تنفسي براي توليد واجها و مهاجرت حنجره به ميانه ي مهرههاي گردن، و فشار انتخاب طبيعي، در راستاي پيچيدهتر كردن كنش ارتباطي بينافردي آدميان.
و در مسير تكامل يك فرد انساني، از گسترش نظام نمادين پيش تنيده در دستگاه عصبي نوزاد در برخورد با نظامهاي نمادين همسايهاش (مثلا گفتارهاي والدينش).
به عبارت ديگر، زباني كه ما امروز بدان مي نازيم، حاصل دو مرحله از شكفتن پيچيدگي در ساز و كار پردازش اطلاعات مغز ماست گام نخست در حدود صد هزار سال پيش پيموده شد و در جريان آن آدمي به سخت افزاري مجهز شد كه براي پشتيباني زبان بدان نياز داشت. گام دوم را همهي ما در پنج سال اول عمرمان بر ميداريم، و در مسير آن اين سخت افزار از پيش برنامهريزي شدهي ژنتيكي را به نظامهاي نمادين والدينمان و همبازيهايمان متصل ميكنيم، و از آن رهگذر زبان باز ميكنيم.
رويكردهاي بسيار متنوع و گوناگوني به مسئلهي پيدايش زبان در گونهي انسان و برآمدنش در هر فرد انساني وجود دارد. از آن ميان، من به نگرش سيستمي علاقهمندم و به آن گرايش دارم كه زبان را نظامي پيچيده از عناصر نشانگاني/معنايي بدانم. نظامي خودسازمانده، خود-ارجاع و بسته، كه به صورت بذري نرم افزاري در لوب گيجگاهي مغز همهي نوزادان سالم كاشته شده است. صورت خارجي اين بذر، الگوي خاصي از سيم كشي رشتههاي عصبي در داخل مغز است، كه امكان توليد و پردازش تواليهاي طولاني از آواها و واجها را فراهم ميكند، و به اين شبكهي بغرنج نمادين، معناهايي معطوف به جهان خارج را ارجاع ميدهد.
ساختار اين برنامهي ژنتيكي زبان، نوزاد آدميان را از اختراع مجدد و فردي زبان -كه احتمالا ناممكن هم هست- بينياز ميسازد، و امكان نشت كردن ساختهاي زباني جاري در محيط را به مغز كودك فراهم ميكند. كودكي كه بذري اين چنيني را در مغز دارد، از نخستين روزهاي زاده شدنش در معرض محركهاي صوتي و دادههاي زباني قرار ميگيرد، و در جريان فرآيندي دراز مدت و چند ساله، ميآموزد تا ارتباطات بين نشانگان و معاني را بازتوليد كند و شيوهي خاصي از بيان انديشههاي خويش را دروني سازد. به اين ترتيب كودك حرف زدن ميآموزد و با ديگران در مورد افكارش سخن ميگويد.
زباني كه كودك از آن بهره مي جويد، سيستمي پيچيده و خودزاينده از حلقههاي بسته و متداخل مفهومي است، كه امكان صورتبندي معاني انديشيده شده را در قالب نظامي آوايي/نوشتاري از نمادهاي گسسته فراهم مي كند. كودك، در جريان يادگيري زبان، ساختار پيش تنيدهي درون مغزش را، به كمك آموزشي كه از والدينش دريافت ميكند، دوباره پيكربندي ميكند، و ساختاري بسيار پيچيده از مفاهيم تعميم يافته و نشانههاي بازنمايندهي آنها (واژگان) را به كار ميگيرد. نظم حاكم در ميان اين نشانهها، الگوي تركيب شدنشان و قواعد توليد معنا توسطشان، در گام نخست توسط ژرف ساخت زبان تعيين ميشود، كه زمينهاي ژنتيكي دارد. در گام دوم، ساخت زبان مادري آن را پرداخته ميكند و تا حد يك نظام كارآمد ارتباطي صيقل ميدهد. به اين ترتيب، من ميآموزد تا با ديگري حرف بزند.
۴. و عقلانيت چگونه شكل ميگيرد؟
در مسير تكامل گونهي انسان، و در جريان پيچيده تر شدن و حجيمتر شدن ناحيهي پيشاني مخ، و خودآگاه شدن روند پردازش اطلاعات در برخي از حوزههاي معنايي و در جريان تكامل يك فرد انساني، از شكوفايي نظامي از قانونمنديهاي حاكم بر استنتاج و استدلال، كه در درجهي نخست براي پيشبيني آينده بر مبناي شواهد موجود در زمان حال تخصص يافته است يعني، عقلانيتي كه مايهي فخر و غرور گونهي ماست، از يك زاويه، ابزار غلبه بر طبيعت است، در جانوري كه چنگ و دندان ندارد اين تعبير نيچهاي، اگر در فراخناي زمان نگريسته شود، معناي بيشتري مييابد، چرا كه رمز بقاي گونهي ما و پيروزيمان بر فشارهاي طبيعي، همين عقلانيت بوده است.
تكامل يافتن و باليدن عقلانيت در جانداري چون ما، هدفي فراتر از شعر سرودن و معما حل كردن و فلسفه بافيدن را دنبال ميكرده است، و آن زنده ماندن است كاركرد اصلي عقل اسلحه ساختن و سرپناه درست كردن و ارزيابي سود و زيان نمودن است، و از اين رهگذر، زنده ماندن. عقل، نظامي از قواعد حاكم بر استنتاج و استدلال است. ساختاري تكامل يافته و بغرنج، از الگوهاي انتخاب گزينههاست، كه از ميان بيشمار امكانات ممكن براي آينده، محتملها را انتخاب و بقيه را طرد ميكند و از اين ميان نيز يكي را بر بقيه ترجيح ميدهد و بر مبناي آن رفتار فرد را سازماندهي ميكند.
براي يك سيستم جاندار معقول، آينده -يعني اين آستانهي مرموزي كه هميشه در پيشارويش قرار دارد- انباشته از احتمالات و امكانات گوناگون است تمام اين گزينهها، آنگاه كه با ديدي جهاني و غيرموضعي بدان نگريسته شود، بختي برابر براي تحقق دارند جهان پيشاروي آدم معقول، گسترهاي تميزناپذير از گزينههاي بيشمار متقارن است آنچه كه باعث ميشود تا رخدادهاي خاصي در آينده محتملتر بنمايد، تجربهي فردي و موضعي و غيرقابل تعميم سيستم از ميحطش است. معماي بزرگي كه در برابر سيستم عاقل قرار دارد، جبر انتخاب است آدمي ناچار است از ميان بينهايت گزينههاي رفتاري پيشارويش، يكي را برگزيند، و در اين مورد راه گريزي ندارد، چرا كه انتخاب نكردن هم خودش يكي از اين گزينههاست اما اين گزينش نميتواند سهل انگارانه و كاتورهاي باشد. موجود عاقل ميل به بقا دارد، و براي انتخاب درستترين گزينه -يعني انتخابي كه بيشتر از همه شانس تداوم من را افزايش دهد- نياز به دستگاهي براي محاسبهي رخدادهاي آينده دارد. به اين ترتيب، عقلانيت وارد صحنه ميشود و به كمك آنچه كه سيستم در مورد جهان ميداند -يعني بر مبناي آن قلمروي كه تجربهاش كرده و آن دانشي كه از اجدادش به ارث برده، – يكي از گزينههاي پيش رو را به عنوان محتملترين حالت بر ميگزيند.
آدمي، موجودي چنان پيچيده است كه بر وجود خود آگاه است. آدمي نه تنها جهان خارج را بر دستگاه شناختي خود بازنمايي ميكند كه خود اين بازنمايي را هم بار ديگر در همان نظام باز مينماياند. به اين ترتيب انسان عاقل علاوه بر انتخاب محتملترين گزينه، ميفهمد كه اين گزينه را انتخاب كرده است. خودآگاهي انسان، باعث ميشود كه افزون بر حدس آيندهي جهان، چگونگي اين حدس را هم بفهمد. به اين ترتيب، همانگونه كه آيندهي گيتي به سوژهي شناخت و موضوع مسئله برانگيز تبديل شده بود، خود فرآيند پاسخگويي به اين مسئله هم به همين سرنوشت دچار ميشود، و اين پرسش پيش ميآيد كه : دليل من براي انتخاب اين حدس خاص در مورد آيندهي دنيا، و برگزيدن اين گزينهي خاص رفتاري چيست؟
پرسش از دليل انتخاب، سرچشمهي عقلانيت است.
از رهگذر عقلانيت، فرد ميآموزد تا بر رفتار خود نظارت كند، و شيوهي حدس زدن آيندهي جهان را مورد بازبيني قرار دهد و آن را بهينه سازد. عقلانيت، الگويي از قواعد را به شكستهاي تقارن در سطح رفتاري و شناختي تحميل ميكند، و به اين ترتيب سامانهي رفتاري فرد را به چيزي قانونمند و قابل پيش بيني تبديل مينمايد. موفقيت اين الگوي خاص از تكامل رفتار ميتواند در سطحي هستي شناختي، به عنوان دليل براي قانونمند بودن جهان اقامه شود. گونهي ما، با توهم قانونمند بودن گيتي، توانسته است از عهدهي مديريت آينده بر آيد و تا به امروز زنده بماند، پس شايد در اين سازش پذيري رفتار موجود عاقل و جهان غيرقابل پيش بيني، نشانهاي باشد، مبني بر قاعدهمند بودن كل گيتي هرچند از اين حرفها، به هيچ عنوان شناختني بودن اين قاعدهي جهاني، و درك پذير بودنش براي ما نتيجه نميشود.
عقلانيت، در سطحي شناخت شناسانه، شالودهي تفكر است. ساختار يافتگي حدسهاي ما در مورد آيندهي جهان، و قانونمندي گزينشهاي رفتاريمان، زمينه ساز چيزي است كه تفكر خوانده ميشود.تفكر روند خودآگاه رسيدگي و مديريت اين قانونمندي دوگانهي حدسها و رفتارهاست. آدمي موجودي آن چنان پيچيده است، كه ميتواند در حدسها و انتخابهايش به پيروزيهايي عظيم دست يابدپيروزيهايي چنان بزرگ، كه او را بر طبيعت چيره گرداند، و ضرورت خيره شدن به انتخابها در هر لحظه را از بين ببرد. از اين هنگام است كه بشر امكان تفكر مستقل از الزامات محيط را به دست ميآورد، و از اين مجال براي صورتبندي چيزهايي متفاوت با آنچه كه در جهان خارج رخ ميدهد، استفاده ميكند. از همين لحظه، خلاقيت، و انديشيدن به اشكال ديگر قابل تصور براي بودن دنيا، زاده ميشوند و روند مداوم و ناگسستني تفكر خودآگاه ما در مورد جهان خارج، جريان حلقوي و پايان ناپذيرش را آغاز ميكند. از همين هنگام است كه ما عاقلانه ميانديشيم.
۵. در ارتباط بين زبان و عقل، آنچه كه در ابتداي كار بايد روشن شود، قانونمندي اين دو است. آنان كه قانونمندي يكي از اين دو را نفي كنند، ميتوانند به استقلالشان باور داشته باشند، چرا كه تاييد همخواني اين دو، تنها بر مبناي فرض وجود قانونمندي مشتركي در هر دو قلمرو ممكن ميشود.
بسياري از نويسندگان پست مدرن، قانونمند بودن عقلانيت را نقد كردهاند، و به وجود قواعدي عام و فراگير براي عقلانيت شك كردهاند. شواهدي روانشناسانه در دست هستند كه نقض منظم و مداوم اصول منطق بيزين-شالودهي احتمالات و منطق كلاسيك- را نشان مي دهند، و مستنداتي مردم شناختي وجود دارند كه بر تفاوت الگوي استدلال و استنتاج اقوام گوناگون دلالت دارند. من از هواداران نظريهي غيرمنطقي بودن رفتارهاي آدميان هستم به عبارت ديگر، ميپذيرم كه منطق بيزين و حساب احتمالات كلاسيك تعيين كنندهي الگوي شكست تقارن و انتخاب كردن در آدمها نيست.
از سوي ديگر، با اين فكر موافقم كه الگوهاي استنتاج و استدلال، و به ويژه معيارهاي صحت و سود و زيان، در سطحي چشمگير توسط فرهنگ خاص هر جامعه تعيين ميشوند و خصلتي نسبي دارند. با اين وجود، فكر نميكنم الگوي شكست تقارن (يعني حدس وضعيت آيندهي جهان و انتخاب رفتار بر مبناي آن) خصلتي كاتورهاي و بيقانون داشته باشد. برعكس، عقلانيت را نظامي سازمان يافته از پردازش اطلاعات ميدانم كه بنابر سازمان يافتگي خيره كنندهي سخت افزار پشتيبانش (مغز)، بايد بر مبناي قواعدي فراگير در گونهي ما عمل كند. به تعبير ديگر، شباهت ساختار زيست شناختي و عصب شناسي آدميان را، دستمايهي شبيه دانستن نيازهاي پايه و فشارهاي تكاملي وارد آمده بر ايشان قرار ميدهم، و چنين نتيجه ميگيرم كه ساز و كارهايي مشترك و عام بر روند شكست تقارن همگان حاكم است.
اين باور، با آنچه كه در ابتدا گفتم تعارضي ندارد. چرا كه اين قواعد پايهي عقلانيت را، نيمه خودآگاهتر و عامتر از قواعد خشك منطقي مي دانم. فكر ميكنم قاعدهاي مثل اصل اينهماني كه مرتبا در سطوح مختلف شناختي -از اصل تعميم حسي تا اصل صفرم ترموديناميك- تكرار ميشود، قاعدهاي بنيادين باشد. همچنين اصلي مانند تفكيك نقيضين -و نه طرد نقيضين- را نيز فراگير ميدانم. دقت داشته باشيد كه اين دومي، به معناي زيربنايي بودن تشخيص تفاوت در ميان رخدادهاي قابل تميز است، و تمايل براي صورتبندي اين تفاوتها در قالب دو قطبيهاي مقابل هم اين همان است كه لوي اشتراوس زير عنوان منطق دو سويه بيانش ميكند، و در تمام جوامع انساني -از يين و يانگ تا اهورا و اهريمن – مثالهايي در خور دارد.
پس تا اينجاي كار، چنين فكر ميكنم كه قوانين طبيعياي براي عقلانيت وجود دارند كه دو ويژگي اصلي دارند. نخست اين كه در تمام آدميان -به صرف آدم بودنشان و به دليل شباهت مغزهايشان- مشترك هستند و در طول تاريخ -به دليل ثبات تقريبي ساخت مغزها- كمابيش ثابت ماندهاند.
دوم اين كه اين قانون طبيعي عقلانيت زير بناي منطق و فلسفهي ما را ميسازد، اما لزوما با صورتبنديهاي آن يكسان نيست. صورتبنديهاي ما در منطق و فلسفه، بياني زبان شناسانه از قواعد حاكم بر پويايي عصبيمان است، و طبيعي است كه اين دو با هم تفاوت داشته باشند.
آنچه كه ناقدان عقلانيت كلاسيك، نسبي ميدانند، صورتبندي عقلانيت طبيعي در جوامع گوناگون است، و من نيز با اين نكته موافقم اما اگر اين نقد تا سطوح زيربنايي تر دنبال شود، اين توافق از بين ميرود. در سطح پردازش اطلاعات، هيچ دليلي براي متفاوت پنداشتن روندهاي شكست تقارن وجود ندارد، و دلايل معكوس براي مشترك دانستن كليت اين روندها فراوان است.
۶. آنچه كه معمولا زير عنوان عقلانيت ردهبندي ميشود، بازنمايي عقلانيت طبيعي مورد نظر من، در سطح زباني است. ناگفته پيداست كه بنابر تصويري كه از عقلانيت و زبان ترسيم كردم، اين دو را پديدارهايي كاملا متمايز ميدانم عقلانيت، نظامي درون بين و خودجوش است كه براي مديريت فرد در جهاني پيشبيني ناپذير تخصص يافته است. پس كاركرد اصلي آن نظارت بر من، و وارسي رفتارهاي من است، و سازگار كردنشان با تغييرات جهان. مجراي توليد معنا در آن، شكست تقارن مبتني بر حدس و رفتار است، و ميتواند مستقل از همتاي خويش به عقلاني رفتار كردن سيستم فرد بينجامد.
زبان، در مقابل چيزي اجتماعي است شالودهي اوليهي تكامل آن، بر ذهني پيچيده و عاقل مبتني است، اما ميتواند پس از شكل گرفتن از آن جدا شود و چنان كه در زبانهاي رايانهاي مي بينيم، براي اندركنش نظامهاي غيرعاقل پردازندهي اطلاعات هم به كار گرفته شود. زبان، بر خلاف تفكر، پديداري معطوف به بيرون و بيناسيستمي و برونگراست. با الهام از هگل، فكر ميكنم بتوان تمام اشكال اندركنش را در جهان در سه قالب من، ديگري و جهان تقسيم كرد. من، همان سيستم عاقل و خودآگاهي است كه وجود خود را بازنمايي مي كند. ديگري سيستمي مشابه با من است كه بر مبناي شواهد رفتاري، بايد خودآگاه و عاقل باشد، و جهان در برگيرندهي ساير چيزهايي است كه ناعاقل و غيرخودآگاه فرض ميشوند. به اين ترتيب اندركنشهاي من با هستي هم به سه شكل تقسيم مي شود. من يا با خود اندركنش دارم -كه خودآگاهي و تفكر مثالي از آن است- يا با جهان ارتباط مييابم -كه از آن ادراك حسي توليد ميشود- و يا با ديگري درگير ميشوم، كه بهترين مثال اين آخري، ارتباطات زباني است.
زبان، در ذات خود رخدادي دو سويه است بر خلاف عقلانيت، از اندركنش من و من پديد نميآيد و معطوف به درون نيست پيدايش آن در انسان، مديون اندركنش با سيستم عاقل ديگري است، كه از قواعد عقلانيت طبيعي مشابهي پيروي كند. در برخورد من با ديگري است كه زبان توليد ميشود و براي تنظيم رفتار من و ديگري است كه اين چنين ميبالد و رشد مي كند. من براي حدس زدن رفتار جهان، ميتوانم به عقلانيت طبيعي بسنده كنم، چرا كه جهان در برابر رفتار من تلقي خاصي را توليد نميكند و تفسير عاقلانهي خاص خود را دستمايهي واكنش به من قرار نميدهد. عقلانيت من، در برخورد با جهان با كليتي خنثا و بي طرف روبرو ميشود. كليتي كه محور رفتار دروني خودآگاهانهاي ندارد، و مانند ديگري رفتار خود را بر مبناي حدسهايش از آيندهي جهان تنظيم نميكند.
ارتباط با ديگري، اما، داستان ديگري دارد. ديگري يك نمونهي بيروني از من است. همچون من خودآگاه و عاقل است و بر مبناي حدسها و انتخابهاي خاص خودش تقارن را ميشكند.براي ديگري، من بخشي از جهان هستم، همچنان كه براي من نيز ديگري چنين است. از تداخل اين دو نظام انتخابگر عاقل است كه پارهاي از جهان -كه همان ديگري باشد- برجستگي مييابد و از زمينهي ناخودآگاه و بي عقل اطرافش جدا ميشود، و همچون چيزي همتاي من به رسميت پذيرفته ميشود، و ارتباطي ويژه و محتاطانه تر را ايجاب ميكند. اين چنين است كه ديگري زاده ميشود.
من، براي كنار آمدن با ديگري، زبان را دروني ميكنم زبان، از نياز به تنظيم حدسهاي دو جانبهي من و ديگري در مورد همديگر ناشي ميشود. من بايد در مورد رفتار آيندهي خود ديگري را مطمئن كنم، و از سوي ديگر از واكنشهاي ديگري هم خاطرجمع باشم. پس ناچارم زباني پيچيده را براي انتقال انديشههايم به ديگري به كار بگيرم، و بر مبناي معيارهايي مشترك، به اطلاعاتي كه از مجراي اين زبان منتقل ميشود اعتماد كنم.
به اين ترتيب، عقلانيت طبيعي، در قالب معيارها و قواعدي در داخل زبان صورتبندي ميشود، و ميتواند با ديگري در ميان گذاشته شود. به اين شكل است كه من و ديگري در مورد عقلانيت نمادين شده، نشانهگذاري شده، و ابتري كه در داخل زبان براي خود ساختهايم، اسير ميشويم، و در مقابل از عاقل بودن يكديگر، و بنابراين قابل پيشبيني بودن رفتار طرف مقابل مطمئن ميشويم. مسخ شدن عقلانيت، بهايي است كه ما براي خريد اعتماد ميپردازيم. زبان به اين شكل خود را بر ساخت عقلانيت ما، و شيوهي انديشيدنمان تحميل ميكند.
۷. از كودكي ميآموزيم كه براي صورتبندي كردن انديشههايمان، و منتشر كردنش در محيط از زبان كمك بگيريم، و به تدريج به قدري اين ابزار شگفت انگيز را چاره ساز و گرهگشا مييابيم كه انديشيدن را تنها از مجراي آن ممكن ميبينيم، و از آن پس تنها به كمك زبان و در حصار زبان است كه ميانديشيم.
اين زبانشناسانه شدن انديشه، چنان فراگير ميشود، كه براي انديشيدن با خود نيز، شكلي از ديگري تعميم يافته را دروني ميكنيم و با او وارد گفتگو ميشويم اندركنش اين من دوپاره شده با خود، به معناي واقعي كلمه زباني نيست، چرا كه از سويهي ديگر ماجرا -يعني ديگري نامطمئن و تشنهي اطلاعات- خبري نيست. در اينجا كسي وجود ندارد كه بتواند با شنيدن افكار من، رفتار خود را دگرگون كند، و راستي آن را به چالش بطلبد.
تمام آنچه كه گفتگوي دروني را بر ميسازد، جزئي دروني شده و مصنوعي از من است، كه با زيورهاي خاص ديگري آراسته شده، و در مقام شنوندهاي مطيع، بارفتاري قابل پيشبيني، انديشههاي زباني شدهي من را ميشنود و به اين ترتيب فهميده شدن افكار من توسط من را ممكن ميسازد. پس از كمي تمرين، كه در سالهاي نخست كودكي تكميل ميشود، الگوهاي انديشيدن بدون زبان، از ياد ميروند، و زبان انحصار توليد و مديريت انديشه را بر عهده ميگيرد. اين امر، به تحويل شدن عقلانيت طبيعي به عقلانيت زباني شده نيز منتهي ميشود، و بنابراين كل زندگي فكري ما را به فضاي محدودي منحصر ميكند، كه تنها از نظر كنش ارتباطي اهميت دارد، و در اصل براي اندركنش با ديگري طراحي شده بود.
اين چنين است كه تابوها و مهارهايي كه در جريان اندركنش با ديگران ابداع كرده بوديم، و در متن زبان متبلورش نموده بوديم، تا بنيادهاي انديشهمان نفوذ ميكند. اين گونه است كه برخي از افكار و انديشهها را به دليل غيرمجاز، ناشايست، احمقانه، يا بيادبانه بودن، غيرقابل تصور مييابيم، و بايدها و نبايدهاي قرارداد شده در جريان ارتباط با ديگري را، دروني ميسازيم. به اين شيوه است كه قدرت نظام اجتماعي حاكم بر ارتباط من و ديگري، در منِ من و منِ ديگري نفوذ ميكند و دامنهي شكوفايي انديشه و انتخابهاي شخصيمان را تا سطح آنچه كه براي ارتباط با ديگري بيخطر است، كاهش ميدهد. اين مسخ شدگي انديشه، تا بدانجا ادامه مييابد كه افكار خود را در شرايطي كه زباني نشدهباشند نمي فهميم، و تنها از مجراي ارتباط با ديگري خودساختهمان بر عقايد خويش آگاه ميشويم اين از خود بيگانگي انديشه، به سادگي در از خود بيگانگي من نمود مييابد. من نه تنها انديشيدن براي خود را فراموش ميكنم و عادت ميكنم تا براي ديگران بينديشم، كه بودن براي خويشتن را نيز از ياد ميبرم و چنان كه ديگري مرا ميبينيد و ميشناسد، خود را ميشناسم به اين شكل از همان برچسبهاي زبانشناختي و صفاتي كه ديگري براي توصيف من ابداع كرده است، بهره ميبرم تا خود را توصيف كنم، و در آيينهي برداشت ديگري از من، خود را تفسير ميكنم به اين شكل چگونه گفتن سطح زباني بر ساير سطوح رفتاري ما استيلا مييابد، تا در گام نخست چگونه انديشيدن، و در گام بعدي چگونه بودن ما را تعيين كند.
دردناكتر از همه اين كه خود نيز با تفسير كردن ديگري و فهميدني كردنش در قفسي از واژگان، همين بلا را بر سرش ميآورم و به اين ترتيب نظامي اجتماعي از منهاي مسخ شده و از ريخت افتاده تكامل مييابد، كه اعضايش در مورد تمام چيزهاي مهم دنيا با هم به توافق رسيده اند. دليل اين توافق اين است كه چيزهاي مهم چنداني باقي نمانده است. تمام آنچه كه ممكن بوده در فضاي فكري افراد بگذرد، به كنش ارتباطي محدود و عملگرايانهاي كاهش داده شده است، و از رهگذر اين ابتكار تكاملي، پيچيدگي فضاي رواني افراد به قدري كاهش يافته كه رفتارهايشان كاملا قابل پيشبيني و بنابراين فهميدني گشته است. اين همان روندي است كه پايداري جوامع انساني را تا حد نظامهاي مستحكم كنوني افزايش ميدهد، و همريختي كنش اجتماعي را در افراد منحصر به فرد متفاوت عضو اين جوامع ممكن ميسازد.
اين همان چيزي است كه هنجار شدگي مي نامم اش.
۸. اما مگر راهي براي گريز از اين سرنوشت وجود دارد؟
چنين ميانديشم كه چنين راهي هست. همهي ما، بخت اين را داريم كه گهگاه از دام چرخهي خودكامهي مكالمهي درونمان رها شويم، و در سطحي طبيعيتر، ژرفتر، و البته نامفهومتر، بينديشيم.
هنگامي كه موسيقي گوشنوازي را ميشنويم، يا هنگامي كه به خلاقيت هنري مشغوليم، در واقع طغياني بر ضد اين عقلانيت ابزاري شده و ارتباط زده را تجربه ميكنيم. تجربهي متوقف شدن گفتار دروني، براي بسياري از ما آشناست، و اگر كمي دقيق باشيم، به هنگام فروكش كردن غوغاي مكالمه با خود، جريان بيوقفه ولي سركوب شدهي تفكر طبيعي و ناب رادر زير سطح انديشهي زباني بازمييابيم.
در آن هنگام كه افكارمان به زبان نيامدني جلوه ميكنند. آن وقت كه چيزي به ذهنمان خطور ميكند، اما به بهانهي نادرست، احمقانه، بي ربط، يا ناشايست بودن سانسورش ميكنيم، وقتي كه كلمات از ذهنمان ميگريزند و واژهاي يا مفهومي نوك زبانمان است، اما بر زبان نميآيد، در اين زمانهاست كه تفكر اصيلتر مستقل از زبان را تجربه ميكنيم.
۹. انديشه و عقل تنيده شده در آن، جهاني فراختر از زبان دارند. نيروي زبان در صورتبندي اين انديشه، و قدرت ديگري در مسخ من هرگز آنقدر رشد نميكند كه كل اين پهنه را در برگيرد. در آخر بخشي از اين بستر گسترده از زير پوشش چروكيده تر ساخت زباني بيرون خواهد زد، و اين همان است كه با نام شهود و دريافت برق آساي لحظهاي شهرت يافته است.
معمولا شهود را نقطهي مقابل عقل ميدانند و آن را شكلي ديگر از كنش ذهني تلقي ميكنند. شكلي معمولا استعلايي، و همواره ستوده شده، كه از پايه با عقل تفاوت دارد و از اصولي خاص خود پيروي ميكند.
من چنين تعريفي از شهود را نميپذيرم. شهود، به گمان من شكلي از فعاليت ذهني است، كه همانند عقلانيت زباني شده، ريشه در پويايي پردازش اطلاعات در سيستم عصبي انسان دارد. شهود، همچون عقلانيت زباني شده، از قواعد و معيارهاي پويايي پيچيدگي در سخت افزار پشتيبانش (مغز) پيروي ميكند. شهود، شكلي از انديشيدن است، كه به دليل زباني نشدن، همچون تفكر خودآگاه معمول، به شكلي عريان و ملموس در برابر چشمان ذهنمان جلوه نميكند. در مورد شهود تصوراتي رواج دارد كه ظاهرا از ناديده گرفتن اين خصوصيات ناشي شده است.
عقلانيت زباني شدهي خودكامه، چنين ميانديشد كه شهود، چيزي از پايه متفاوت است كه جوهري ديگرگونه دارد و از مرجعي جز حساب و كتابهاي مرسوم عاقلانه صادر ميشود. اين حدس به گمان من توهم است. شهود ماهيتي مشترك با عقل دارد، و اصولا بخشي از عقل طبيعي است. چرا كه بنابر تعريفي كه در ابتداي كار از عقلانيت طبيعي كردم، هر پويايي عصبي معناداري كه در دامنهي قواعد استنتاجي يك مغز سالم بگنجد، به اين گستره تعلق دارد. اصولا مغز چيزي جز انديشهي عاقلانه را توليد نميكند. يعني هر آنچه كه از خود تراوش كند، در چارچوب قانونمنديهاي پردازش عصبي اطلاعات تعريف ميشود، و از هدف فراگير حدس زدن آينده و مديريت رفتار خويشتن پيروي ميكند. آنچه كه به واقع غيرعقلاني است، از مغزهاي غيرسالم بيرون ميآيد، و اينها مغزهايي هستند كه به دليلي آسيب شناختي، از مديريت خويش ناتوانند و نميتوانند قواعد پردازش دروني خويش را تنظيم كنند.
چنين مغزهايي انديشههايي از هم گسيخته و نامنسجم توليد ميكنند و در آزمون اصلي عقلانيت –يعني كنار آمدن با دنياي خارج- مردود ميشوند. چنين مغزهايي همواره ايراد سخت افزاري و آناتوميكي دارند و تفكراتي را توليد ميكنند كه به رفتارهايي ناهمخوان و ناسازگار با شرايط/بيوشيميايي محيطي ميانجامدگاه ممكن است اين محصولات غيرعقلاني به شكلي جسته و گريخته در قالب زبان هم متجلي شود، اما اين اشكال استثنايي همواره از برقراري ارتباط با ديگري باز ميمانند، و اين همان است كه هذيان خوانده ميشود. مغزهايي كه تا بدين پايه بيمار باشند، در مديريت كنشهاي پايهي زيستي فرد در ميمانند، و به سادگي به دليل شكست خوردنشان در مسابقهي بقا، قابل تشخيصند.
به گمان من، گذشته از اين مغزهاي استثنايي، تمام انديشههاي توليد شده توسط يك مغز سالم و عادي، عقلاني است چرا كه از قواعد حاكم بر پويايي عصبي طبيعي پيروي ميكند. تنها بخش كوچكي از اين انديشههاي عاقلانه، در قالب زبان سازمان مييابند، و تنها بخشي هنجار شده از اينها هستند كه در فرهنگ عوام با القاب معقول، منطقي، و مستدل آراسته ميشوند. به اين ترتيب بخش بزرگي از افكار جنونآميز، شوريده، احمقانه، ديوانهوار، و نادرست، به گمان من كاملا عاقلانه هستند. تنها تمايز آنها با مضامين عقلاني رسمي، قدرت كمتري است كه توليد ميكنند، و تفاوت صورتبنديشان است، كه با هنجارهاي زباني حاكم بر جامعه تفاوت ميكند.
با اين تعريف، پهنهي بزرگي از عقلانيت طبيعي، از دايرهي زباني شدن خارج ميماند. پس بخش مهمي از افكار توليد شده در ذهن يك آدم عادي و سالم، غيرزباني هستند، و اين همان است كه من شهود مينامم. شهود در حالت عادي توسط ساختهاي زباني سركوب ميشود، و در شكلي حاشيهاي ناديده انگاشته ميشود. با اين وجود، گهگاه برخي از نتايج و پيامدهاي مهمش برجسته ميشود و براي فهميده شدن در خودآگاههاي معتاد به زبان، در چارچوب زباني صورتبندي ميشود.
به اين ترتيب، به نظر من تفاوت جوهري شهود و عقل افسانه است، و آنچه كه عقلانيت ميخوانند، تنها شكلي خاص و زبانمند از پهنهي گسترده تر عقلانيت طبيعي است، كه شهود را هم در بر ميگيرد.
دومين اسطورهاي كه در مورد شهود وجود دارد، خطاناپذيري آن است. برخي از انديشمندان كه به سركوب منظم نيمهي غيرزباني عقلانيت طبيعي به دست بخش زبانمند پي بردهاند، بر ضد اين نظم زورمدار برآشوبيدهاند، و شهود را بر عقلانيت زبانمند ترجيح دادهاند. از نگاه اينان، شهود تجليگاه همه چيزهاي خوب است. به اين ترتيب شهود را بايد چيزي خطاناپذير، همواره بر حق، و بسيار عميقتر از عقلانيت زبانمند دانست. اين نگرش طغيانگر، تمايل به استعلايي كردن مفهوم شهود هم دارد، و اين همان است كه در نهايت ساز و كاري غيرمستند و جوهرهاي نامفهوم و متفاوت با عقلانيت طبيعي را به شهود نسبت ميدهد.
به گمان من، شهود هم مانند تمام اشكال ديگر تفكرات ناشي از عقلانيت طبيعي، مرتب دچار خطا ميشود. شهود -همچون تفكر زبانمند- به دليل بافت عقلانياش، مرتب در كار تصحيح خطاهاي خود است، اما اين كار را همچون بخش زبان مند به شكلي عريان و قابل ردگيري انجام نميدهد. تفكر، در آن هنگام كه در قالبهاي زباني صورتبندي شود، مي تواند توسط همين ساختهاي زباني و قواعد منطقي و عقلاني بيان شده در آنها مورد بازبيني و تصحيح قرار گيرد، اما عقلانيت غيرزباني از اين دستگاه تصحيح برخوردار نيست از همين روست كه دامنهي خلاقيت و آفرينش در اين پهنه گستردهتر است و تنوع بالاتري از افكار را -فارغ از درجهي درستيشان- توليد ميكند. در عين حال به همين دليل هم شهود با رسوب بزرگتري از نتايج نادرست روبروست، و شايد به همين دليل هم در مسير تاريخ قدرت كمتري را توليد كرده و در تمام جوامع توسط عقلانيت زبانمند مغلوب شده است.
پس، به نظر من همواره درست بودن شهود اسطوره است، و شهود نيز مانند تمام اشكال ديگر تفكر، آغشته به خطاست با اين تفاوت كه از ساز و كار تصحيحي كه در سطح زباني ملموس باشد، محروم است.
شهود، يعني تفكر غيرزباني، با تمام مزاياي تفكر، و تمام ويژگيهاي غيرزباني بودن
۱۰. تفكر شهودي در ذهن تمام ما در جريان است. زبان ميتواند سطحي از تفكر را مسخ كند و آن را در مقام تنها شكل رسمي، مجاز، مشروع، و درست انديشيدن بركشد. اما هرگز نميتواند اين پيروزي را جز در سطوحي محدود از خودآگاهي تحقق بخشد. زبان، در ظهور مادياش، چند ده گرم عضلهي نيرومند و پر سر و صداست، كه در زير پر و بال يك و نيم كيلو عصب خاموش و آرام قرار گرفته است. شايد قيل و قال اين فرزند جسور، آن پشتيبان بزرگ را آزرده كند، و شايد چنين نموده شود كه اصل زبان است و مغز، فرع. اما به هر صورت، چيزي بزرگتر از زبان و آنچه كه ادعا ميكند در اين ميانه وجود دارد.
تجربهي شهود، به طور منظم توسط همهي ما درك ميشوددر حالت معمول، شهود به صورت تفكراتي غيرزباني، حاشيهاي، و عجيب و غريب جلوه ميكند، كه در فهميدن خودآگاهانهاش دچار اشكال ميشويم. اما اين اشكال از اعتياد خودآگاهمان به زبان بر ميخيزد، و نه از ناتواني شهود در توليد انديشه.
شهود، معمولا در آن هنگام كه به درك و پردازش دادههايي متفاوت با زندگي روزانهمان مشغوليم، جلوه ميكند، و براي لحظاتي چند بر خودكامگي زبان چيره ميشود. در آن هنگام كه با محركهايي پيچيده و بغرنج همچون پديدارهاي زيبايي شناسانه روبرو ميشويم، و در آن زماني كه شرايطي بحراني را تجربه ميكنيم، روش خطي، ساده شده، كند، و دقيق انديشيدن زباني از مديريت ادراك و رفتار ناتوان ميشود و ميدان را به شيوههاي بغرنج تر، توانمندتر، و ابهام آميزتر شهودي واگذار ميكند.
به اين ترتيب، هنرمندي كه مشغول آفرينش هنري است، و تماشاگري كه مجذوب آن آفرينش ميشود، براي لحظاتي از دايرهي زبان خارج ميشوند و شكلي از ادراك شهودآميز غيرزباني را تجربه ميكنند، كه همچنان معنادار و قانونمند -و بنابراين عقلاني- است. تجربيات زيبايي شناسانه، گرهگاه هايي هستند كه عقلانيت طبيعي غيرزباني در آنها رخ مينمايد.
علاوه بر شاخهي زيبايي شناسانه، در شرايط ديگري هم چنين اتفاقي رخ ميدهد، و آن هم در شرايط بحراني است. صخره نوردي كه از كوه آويخته و كوچكترين حركت نادرستش به افتادنش منتهي ميشود، و آدمي كه يك ببر دنبالش كرده، مجالي براي صورتبندي كردن افكارشان در قالب زبان ندارند. آنها در اين لحظات به رفتارهايي خودجوش و سريع نيازمندند، كه تنها از چشمهي شهود بيرون ميجوشد. اين غلبهي عقلانيت شهودي بر عقلانيت زباني، به هنگام خطر، نشانگر توانمندي شهود در پردازش دادهها و مديريت خود است. شايد عقلانيت زباني دقت بيشتري داشته باشد و به دليل تحويل كردن معنا به كوانتومهاي زباني، جهان را در چشمانمان سادهتر -و فهميدنيتر كند- اما چنين روشي در شرايطي كه پاي مرگ و زندگي در ميان است، كارآمد نيست شرايط بحراني، شهودي را ميطلبد كه با وجود ابهام و كليت بيشترش، برداشتي چند جانبهتر و فراگيرتر از جهان را به دست ميدهد.
از اين روست كه در مسير تكامل آدميان، عقلانيت زباني تمام حوزههاي تفكر را تسخير كرده است، مگر دو حوزهي خطر و زيبايي را. در هردو، شناختي عميقتر و پيچيدهتر از جهان مورد نياز است، و در هردو، پاي ساختهاي زباني به دليل سادگي بيش از حدشان ميلنگد، و در هردو، كنش ارتباطي نمادين اهميتي براي فرد ندارد. غلبهي ناگهاني شهود در شرايط بحراني، نشانگر توانمندي عقلانيت غيرزباني است.
۱۱. جوامع گوناگون رو ساختهاي زباني متفاوتي را در دل خود پروردهاند و بر آن مبنا روند مسخ انديشه را از راههاي گوناگوني به سرانجام رساندهاند. در برخي از اين جوامع، الگوهايي از انديشه شكل گرفتهاند كه مبنايشان نقد زبانشناختي شدن عقلانيت است، و اين الگوهاي زباني نقد زبانمندي عقلانيت، همواره در اطراف محورهاي دوگانهي ياد شده متمركز شده اند. در جنبشهاي فكري خاصي مانند رمانتيسم اروپايي هم كه عقلانيت زباني از زاويهي فلسفي تر و فراگيرتري نقد شد، نقدهاي طرح شده خاستگاهي زيبايي شناسانه داشت.
به اين ترتيب در دو شاخه از فرهنگ، نقد زبانمندي عقلانيت باليده و رشد كرده است. نخست، شاخهي تفكر زيبايي شناسانه، و دوم آنچه كه با نام هنرهاي رزمي شهرت يافته است و مجموعه اي از تدابير براي رويارويي با شرايط بحراني است.
در هنر و زيبايي شناسي، نقد عقلانيت از روزگار سقراط تا به حال مرتب تكرار شده است. اين امر تنها به حوزهي آفرينش هنري محدود نميشود و تمام رويكردهاي زيبايي شناسانه به اخلاق، هستي شناسي و فلسفه هم پيرنگي از ستايش شهود را به همراه دارند. شديدترين شكل از شهودگرايي اين چنيني، در نگرشهاي عرفاني ديده ميشود، كه در يك تعبير، محصول زيبايي شناسانه شدن هستي شناسي است.
به عبارت ديگر، در نگرشهاي عرفاني، مفاهيم هستي شناسانه با باري هنرگرايانه و زيبايي شناسانه مورد بازبيني قرار مي گيرند، و اين امر به ويژه در عرفان باختري(اسلامي/ مسيحي/ يهودي) به انسانواره شدن موضوع بحث منتهي شدهاست. تعابير زيبايي شناسانه در مورد خالق، و منسوب كردن صفت عشق به وي، يكي از برجستهترين نمودهاي اين زيبايي -محوري بودن- عرفان باختري است.
در عرفان خاوري (هندو، بودايي، تائوگرايي، ذن) بار ديگر همين تمايل به زيبايي شناختي كردن هستي ديده ميشود. با اين تفاوت كه در اينجا ديگر با تجسمي انسان واره از هستي و خالق روبرو نيستيم و بنابراين چنان كه د.ت. سوزوكي گفته است، راهبرد تغزلي و عاشقانه براي برقراري ارتباط با جهان كاربرد ندارد.
برخي از عامترين ويژگيهاي عرفان -مانند تمايل به كل گرايي، ابهام، وجد و شور، استفاده از موسيقي و هنرهاي ديگر براي بيان مفاهيم و…- به خوبي با اين نظريهي زيبايي شناختي بودن آن جور در ميآيند. در هنرهاي رزمي، كه خصلت زيبايي شناختي خود را به خوبي در نامشان نمايش ميدهند، ردپايي آشكار از توجه به زيبايي و ادراك هنري را ميتوان ديد. از هاگاكوره گرفته تا سمك عيار، آيينهاي پهلواني هنري بيان شدهاند، و نمودهاي اين امر را ميتوان در فرمها و/و هنر جنگيدن همواره به زباني اخلاقي كاتاهاي هنرهاي رزمي خاور دور بازيافت. با وجود عيان بودن رگهي زيبايي شناسانه در هنرهاي رزمي، آنچه كه در آن بسيار اهميت دارد، تمركز معنايي مشخصي است كه بر شرايط بحراني ديده ميشود. در اين شاخه از فرهنگ، از تجربهي رويارويي با مرگ، به عنوان شيوهاي براي آموزش پرورش شهود استفاده ميشود، و شايد به همين دليل هم باشد كه هنرمندان، عارفان و سالكان هنرهاي رزمي پيوندهاي دروني نيرومندي با هم داشته اند. اوج اين پيوند را در جوامعي مانند ژاپن عصر خانخاني ميبينيم كه هر سه گروه با هم يكي شدهاند و ساموراييها در عين حال كه جنگجو هستند، خطاط و نقش و شاعر، و عارف اديان بودايي هم هستند.
۱۲. همهي ما، عقلانيتي گورزاد و پژمرده داريم، چرا كه كليت آن توسط لايهاي نازك از ادارك زبانمند، سركوب شده است عقلانيت ما، و قانونمندي غني و زايندهي حاكم بر افكارمان، به قواعد كنش متقابل و هنجارهاي حاكم بر پذيرش يا رد بيانهاي زباني افكارمان كاهش يافته است. انديشهي ما، چروك خورده است تا در سطح آنچه كه بيان پذير باشد و مورد پذيرش قرارگيرد، بگنجد، و ساخت عقلانيت زبانمندمان در جريان سازشهايش براي چيرگي بر كل پهنهي انديشه، در كنار زدن و تحريف كردن كليدهايي كه ميتواند شهودمان را بر انگيزد، كامياب شده است از اين روست كه از كودكي ميآموزيم تا زيبايي طبيعت را در چند كلمهي نارسا خلاصه كنيم و در بزرگسالي آموزشمان مي دهند تا آفرينشهاي هنري را از مجراي منظومهاي پيچيده و تقريبا بي معنا از واژگان خودساخته بفهميم. از اين روست كه ارتباط بيواسطه و سرزنده با زيبايي را چنين به كندي تجربه ميكنيم، و از همين روست كه اعصاب حساس به زيباييمان چنين رخوت زده و منجمدند.
به اين شكل، زبان با كشيدن حصاري در ميان ما و امر زيبا، حكومت خود بر كشور انديشه را بسط ميدهد و دروازههاي ورود شهود را بيش از پيش مهر وموم ميكند.
در مورد خطر نيز همين قاعده برقرار است ما از مجراي زبان ميآموزيم كه افكار مربوط به مرگ و خطر ناخوشايند، غيرمجاز، و بيمارگونهاند. هزار و يك بهانهي نرمافزاري در زبان ابداع شده تا انديشيدن در مورد شرايط خطرساز را محدود كند، و توجيهي (عقلاني) براي رخدادهاي هميشگي منتهي به مرگ به دستمان دهند.
سخن گفتن و انديشيدن در مورد خطر از مجراي ابداعات زباني ممنوع ميشود، و مفاهيم صورتبندي شده در قالب زبان، همچون پردهاي در ميان ما و مرگ آويخته ميشوند، تا مبادا لمس كردن اين خطر هميشگي، غلبهي شهود بر زبان را ايجاب كند. شايد از اين شهود افكاري متفاوت با هنجارهاي مجاز زاده شود، و شايد رفتارهايي از اين سرچشمه جريان يابند كه پايداري جامعه، يا بقاي اندركنش با ديگري را به مخاطره اندازند.
بقاي ارتباط من با ديگري، و پايداري جامعه، در گرو تعادلي ظريف است كه عقلانيت شهودي و عقلانيت زبانمند را همچون يين و يانگ با هم تركيب كند، و از اين اكسير، تعادل بين من و ديگري را بار ديگر برقرار كند. مناي كه از يك سوي بام عقلانيت بيفتد، ارتباط با ديگري را از دست ميدهد، و به شهودگرايي كنده شده از محيط تبديل ميشود. چنين مني، علاوه بر ناسازگاري با محيط اجتماعياش، دير يا زود بهاي رها كردن سلاحي كارآمد همچون زبان را با حذف شدن از محيط پرداخت خواهد كرد. سوي ديگر پشتبام، مخصوص مردمان عادي و هنجار است، آنان كه براي سركوب شهود آموزش ديدهاند و شمشير زبان را چنان كارآمد يافتهاند كه ميخواهند در تمام كارها -از جمله خاراندن خودشان – از آن استفاده كنند.
در يك سو كساني را داريم كه با نفي مفهوم غذا از گرسنگي ميميرند، و در آنسو ديگراني كه با بسنده كردن هميشگي به تفكر زبانمند، كتاب آشپزي را به جاي غذا ميخورند. هر پشتبامي دو طرف دارد و دو سوي آسمانخراش عقلانيت، افراط در شهودگرايي و تفريط در زبان مداريست. سركوب زبان به دست شهود يا شهود به دست زبان، اين دو تلههاي اصلي اين بام كهنسالند، و اگر كمي دقت كنيم، ميبينيم كه هردو جوهرهاي يكسان دارند. چرا كه” از مثبت آگاه بودن، اما در منفي ماندن، مغاك دانشمند بودن است”.
۱۳. اينك ذهن ماست، و زبانمان، و عقلانيتي از خود بيگانه و ابتر. مناي كه در تصويرش در مردمك ديگري -يا نفي اين تصوير- خلاصه شده، و تصويري از جهان كه در لفافهي نرم و كدر زبان -يا مخالفت با زبان- پيچيده شده و از زيبايي و خطر فرسنگها فاصله دارد.
اينك افكار ماست، و خلاقيتمان، و دامنهي پهناور امكاناتمان براي انتخاب شكل هستيمان، و جسارتمان براي جور ديگر ديدن و انديشيدن، و در آميختن با زيبايي و مرگ.
اينك، ذن است.
و مانند هميشه، انتخاب با ماست.
بوي وصلت گر ببالاند دل ناكام را صحن اين كاشانه زير سايه گيرد بام را
طاير آزاد ما گر بال وحشت وا كند گردباد آيينه سازد حلقه هاي دام را
ديدن هنگامهي هستي شنيدن بيش نيست وهم ما تا كي وصال انديشد اين پيغام را
(بيدل دهلوي)
ادامه مطلب: آسیبشناسی زیبایی هنری در ایران امروز
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب