یازده راهِ ندیدن
متن بازی «عین»، نوشته شده در: ۱۳۹۲/۱/۱۵
چگونه دیدن، پرسشی بنیادی است، و گهگاه چگونه ندیدن، پاسخی است برای آن. به راستی چگونه میبینیم؟ دیدن نه در معنای عصبشناختی و سختافزاریِ کلمه، که البته به جای خود مسئلهای چشمگیر و دلکش است، بلکه در سطحی روانشناسانه. یعنی چگونه میشود که آنچه را از دریچهی چشمانمان گذر میکند، به قلاب توجه گرفتار میکنیم و چطور آن را تفسیر میکنیم و چرا چناناش میفهمیم، و از چه راه به این ترتیب میبینیم؟
دیدن، چالشی شگفت است و سترگ. نه تنها به خاطر پیچیدگی چشم و سامانهی گیرنده و پردازشگر عصبی متصل بدان، و نه تنها به خاطر بغرنج بودنِ گیجکنندهی مسیرهای عصبیِ قشر مخ و گامهای پیاپیِ برساختنِ جهان بر اساس تکانههایی عصبی، بلکه به خاطر جایگاه مرکزیای که این دیدن در آفرینش پدیدارها و خلق زیستجهانِ اطرافمان ایفا میکند. تکامل چشم و ظهور بینایی و بر کشیده شدناش به جایگاهی مرکزی در دستگاه حسی نخستیان و محوریت یافتناش در نظام شناختی انسان، بحثی است درازدامنه که اینجا نه مجال پرداختن بدان است و نه خیال آن. اما به گوشهای از آن میتوان نگریست و آن هم برشی روانشناسانه از موضوع است. یعنی با پیشفرض گرفتنِ آن معجزهی عصبشناسانهی دیدن، پرسشی دیگر رخ میگشاید و آن هم این که ما در سطحی روانشناختی، در لایهای خودآگاه و هوشیار، چرا و چطور چه چیز را میبینیم؟ و چرا و چطور چه چیز را نمیبینیم؟
دربارهی چطور دیدن بسیار نوشتهاند و بسیار خواهند نوشت. در سطحی روانشناختی، ما با تفسیر کردن است که میبینیم. ما دادههایی جسته و گریخته را، تکانههای حسیِ منتشرِ برخاسته از محرکهای بیرونی، یا نوفهها و روندهای درونی را، پردازش میکنیم و بر هم مینهیم و جمعبندی میکنیم و الگویی از آن استخراج میکنیم و بر مبنای آن تفسیری از وضعیت زیستجهانِ پیرامونمان بر میسازیم و به این شکل چیزی را در زمینهای از چیزهای دیگر میبینیم و رخدادی را در بستر رخدادهای دیگر تشخیص میدهیم. ما شواهد را بر میگیریم و آرایش میدهیم و پیرایش میکنیم و بر مبنایشان داستانی دربارهی آنچه که هست خلق میکنیم و به پشتوانهی این داستان و با تکیه بر این تفسیر است که «میبینیم». چیزها در شبکهای از چیزهای دیگر قرار میگیرند و وجود مییابند و رخدادها در بافتی از رخدادهای دیگر تنیده میشوند و معنا میزایند. به این ترتیب، ما با دیدنمان تنها پدیدارها را کشف نمیکنیم، که همزمان اختراعشان میکنیم. اما این برساختنِ پدیدارهایی که زیستجهانِ ما را تشکیل میدهند، بند نافی استوار و محکم با دادههای بیرونی و شواهد عینی و رسیدگیپذیر خارجی دارد، و مدام به کمک بازخوردهایی از این دست اصلاح میشود. تعادل میان آن داستانِ درونزادِ آفریدهی من، و شواهد و دادههای برخاسته از جهان است که دیدن را ممکن میسازد، و در این میان داستانهای دیگری، یعنی شکلهای دیگرِ برساختنِ زیستجهانهایی موازی نیز شاهدی است نیرومند که میتواند داستان مرا دگرگون سازد و داستانی دیگر را به جایش بنشاند.
به این ترتیب، ما گویا چنین میبینیم: دادههایی از جهان خارج بر میگیریم و عینیت آن را مبنا میگیریم. منظور از این جهان خارج، سپهرِ تمام چیزهایی است که بنا به فرض بیرون از سیستم پردازنده قرار گرفته است. اندرکنش من و دیگری و آنچه که در اندرون من میگذرد نیز، همتای وقایع عینی جهان خارج، برای دستگاه پردازشگر، دادهای بیرونی محسوب میشود. به این ترتیب نظامِ شناسندهی من در سطح روانی دادههای حسی را بر میگیرد، آنها را بسته به خاستگاهشان به سه مرجعِ من، دیگری و جهان منسوب میسازد، این دادهها را پالایش میکند، و در نهایت معنایی را از دل آن بیرون میکشد. پالایش کردنِ این دادهها با حذف و نادیده انگاشتنِ انبوهی از شواهد و تمرکز و توجه بر اندکی از دادههای مهم رقم میخورد، و الگوی تفسیر کردنِ این عناصر مهم و شیوهی چفت و بست شدنشان به هم است که معنایی برایشان پدید میآورد و به این شکل داستانی را در دل زیستجهان روایت میکند. داستانی که چیستیِ چیزها و چراییِ رخدادها را به ما توضیح میدهد، و ماهیت من و دیگری و جهان را برای ذهنِ خوداندیش روشن میسازد.
ما به این ترتیب میبینیم. با گلچین کردن شواهد و دادهها، با پالودن و پیراستنِ آنچه که نامهم و حاشیهای و اتفاقی قلمداد میشوند، و با ترکیب کردن دادههای مهم و شواهد کلیدی، در قالب داستانی معنادار. ما سرمشقهای این ترکیب را و شیوههای تفکیک امور مهم از نامهم را از کودکی میآموزیم و نهادهای اجتماعی و واسطههای نمادین –به ویژه زبان- آن را برای ما پیکربندی میکنند. ما همواره از درونِ این میراثِ نمادین است که تشخیص میدهیم، داستان میسازیم، نادیده میگیریم، و میبینیم.
اما چگونه است که «نمیبینیم»؟ اگر شیوهی دیدن را مسیری هنجارین و راهبردی اجتماعی برای هماهنگ کردنِ زیستجهانهای متکثر بدانیم، با معمای دیگری روبرو میشویم و آن هم هنجار بودنِ راهِ ندیدن است. چگونه است که گاه گفتمانی همهگیر میشود و باعث میشود مردمان چیزی که پیشارویشان قرار گرفته را نبینند؟ چگونه است که مردمان با الگوهایی کمابیش همسان، صفتهایی و روندهایی و عوارضی را در خویشتن نمیبینند؟ و چگونه است که به همین ترتیب چیزهایی را در دیگری تشخیص نمیدهند؟ چیست آن ساز و کار غریبی که باعث میشود کسی بعد از دیدن چیزی، راه رفته را باز گردد و دیگر آن چیز را نبیند؟ و چیست آن ترفندی که به کمکش تجربهی دیدن یک چیز سرکوب میشود و ندیدن جایگزین آن میگردد. چگونه است که من از دیدن من، از دیدن دیگری، و از دیدن جهان عاجز میشود؟ آیا با راهبردهای مشترکی این سه عرصهی زیست جهان را نمیبیند؟ یا ندیدنِ من با ندیدن دیگری مسیرهایی متفاوت دارند و این همه با مکرِ نهفته در ندیدن جهان فرق میکند؟ کدام یک برای ندیدن مناسبتر است؟ من یا دیگری؟ و کدام یک را متنوعتر و استوارتر میتوان ندید؟
دایرهی این پرسشها پهناور است و دامنهی گمانهزنی دربارهشان گسترده، اما در مقام چکیدهای گذرا، فکر میکنم در کل دوازده راه برای ندیدن وجود داشته باشد. . .
نخست: دوربینی، و آن عارضهایست که فاصلهی چشم و چیزها را در بیشترین حد ممکن تنظیم میکند. میتوان با نگریستن به چیزها از دور، با پرهیز کردن از نزدیک شدن به چیزها، و با بسنده کردن به دورنمایی مبهم و محو، از دیدنشان سر باز زد. میتوان به طرحی کلی و سایهای شتابزده از منظرهی چیزها قانع شد، و به این ترتیب جزئیات را فدای کلیات کرد. میتوان با توجه نکردن به جزئیات، با نادیده انگاشتن تمایزها، و با دقت نکردن به زیرسیستمها، یک سیستم را ندید. میتوان چیزها را به بستههایی هموار و زمخت، و رخدادها را به کلیتی انتزاعی و تکرار شونده فرو کاست. میتواند هستندهها را به جعبههایی مبهم و پوک، و شوندهها را به شاهراههایی خالی و پوچ تحویل کرد و به این ترتیب اندرون آن و دگردیسی این را ندید. میتوان با زدنِ برچسبهای کلی به چیزها و رخدادها، با ردهبندی کردنشان در طبقاتی کلان و عظیم، با چپاندنشان در تاقچههایی برساخته از شباهت، تمایز میان چیزها و خواص رخدادها را نادیده انگاشت. میتوان همچون چشمی دوربین و تیره و تار، نگاهی گذرا به چیزها انداخت و به سایهای از آن بسنده کرد و به این شکل میتوان ندید.
دوم: نزدیکبینی، و این بیماریایست واژگونهی دوربینی. میتوان به چیزها بسیار بسیار از نزدیک نگریست و چندان در جزئیات غرق شد که از آن غفلتی از کل تصویر برخیزد. میتوان بر تمایزها تاکید کرد و شباهتها را ندید، زیرسیستمها را برجسته کرد و سیستم را نادیده انگاشت، و کل را فدای جزء کرد. میتوان با اغراق دربارهی یگانگی چیزها و با خیره شدن به وجوه تفاوتِ میان رخدادها، قدرت انتزاع را فلج کرد و توانایی ردهبندی و کلینگری را فرو کاست. میتوان با سردرگمی در امور خُرد و ریز خیره ماند و با سرگشتگی از جمعبندی این دادههای فراوان چشم پوشید. میتوان با غرقه شدن در خال و خط و زلف، رخ را ندید، و عارض را به قامت ترجیح داد.
سوم: ندیدنِ پیرامون، و آن ناتوانی از نگریستن به حواشی چیزها و بسترِ ظهور رخدادهاست. میتوان چندان به تفکیک و تمایز موضوعِ مشاهده تاکید کرد، که تکیهگاههای گرداگردش فرو بپاشد و آن چیز و رخداد به خاطر کنده شدن از زمینهاش معنا و مفهوم خود را از دست بدهد. میشود آنقدر خالی و عاری و برهنه به چیزها نگریست، که نامرئی گردند. میتوان بندِ نافِ موضوع را از پیکرِ زمینهاش قطع کرد، و به این ترتیب جنینِ نگاه را سقط کرد. میتوان چیزها را مستقل از چیزهای دیگر، و رخدادها را بیربط به رخدادهای دیگر فرض کرد، و به این ترتیب پدیدارهایی خودساخته و دست و پا شکسته را جعل کرد، که جایگزینِ موضوع شوند. به این ترتیب، با ننگریستن به زمینه، میتوان موضوع را ندید.
چهارم: بیقیاس بودنِ چشم، راهِ دیگر ندیدن است. میتوان از نسبت چیزها با هم و تناسب رخدادها با هم چشم پوشید و به این ترتیب پدیدارها را در کلیت و موقعیتِ راستینشان ندید. میتوان به این ترتیب داوری را فلج کرد و چیزها را یکه و رخدادها را معلق در فضا در نظر گرفت. میتوان با نادیده انگاشتنِ محور مختصات، جایگاهِ موضوعِ مشاهده را گم کرد. میتوان با چشم پوشیدن از قدرت و لذت و معنا و بقایی که از چیزها و از رخدادها بر میخیزد، و با مقایسه نکردنِ این شاخصها با محتوای قلبمِ پدیدارهای دیگر، دربارهی موضوع مشاهده دستخوش ابهام و کوری شد. میتوان با مقایسه نکردن و نسنجیدن، ندید. میتوان با خودداری از دستیابی به سنجهای برای ارزیابی و معیاری برای داوری، نادیده قضاوت کرد و نافهمیده حکم صادر کرد. میتوان به این ترتیب ندید، و دیدن را مفروض گرفت.
پنجم: چشم را در پس زبان نهادن و کلمه را بر مشاهده ترجیح دادن، راهِ دیگرِ ندیدن است. میتوان با مطلق پنداشتن مفاهیم، با تاکید بر انتزاعی دانستنِ معناها، و با پافشاری بر خلوصِ صفات، چیزها و رخدادهای عینی و ملموس و پیشاچشم را نادیده انگاشت و آنها را نشانههایی و بروزهایی از چیزی عمیقتر و خالصتر و استعلاییتر در نظر گرفت. میتوان چیزِ پیش چشم را ندید و رخدادِ مقابل روی خویش را تشخیص نداد، و به جای آن نمودی از امری مطلق را گمان برد و تجلیای از مفهومی انتزاعی را خیال کرد.
ششم: به همین ترتیب، میتوان روایتها و قضاوتهای شخصی را بر مشاهده ترجیح داد. میتوان از مفاهیم مطلق و انتزاعها دست شست، اما همچنان به روایتها و تفسیرهای هنجارین پایبند ماند. میتوان دیدن را فدای قضاوت کرد. یعنی بابتِ پایبندی به موضعی خاص و مقید بودن به دیدگاهی ویژه، چیزهای پیش چشم را تحریف کرد و رخدادهای مشاهده شده را کژدیسه دریافت کرد. میتوان به خاطر ناهمخوانی دادهها و شواهد با پیشداشتها و تفسیرها، اولی را نادیده انگاشت و با پشتوانهی داستانی که همگان دربارهی هستی سر هم میکنند، ندید. میتوان با داستان سراییدن، با تحریف کردن، و با سوار کردن باری گران از معانی و ارجاعهای بیربط، امرِ دیده شده را خفه کرد و مدفون، و به این ترتیب دیدن را مهار کرد.
هفتم: میتوان چیزی را به جای چیزی دیگر دید. بسته به سابقه و تجربه و اندوختهای که در اختیار است، میتوان چیزهای نو را نادیده گرفت و آنها را به امور آشنا و بدیهی و پیش پا افتاده فرو کاست. میتوان قالبهایی از پیش تعریف شده و با تجربه محک خورده و به لحاظ هنجارین سازگار با برداشتهای دیگران را برگرفت، و گوشه و کنار و گاه هستهی چیزها و رخدادها را تراشید و دور ریخت، تا در این قالبهای تنگ و تاریک جای گیرند و مفهوم و مقبول واقع شوند. میتوان با مسخ کردن چیزی به چیزی و فسخ رخدادی به نفع رخدادی، ندید.
هشتم: خیره نگریستن راهِ دیگر ندیدن است. میتوان واله و شیفتهی چیزها و رخدادها شد و چندان سودایی چشم را بر آنها متمرکز ساخت، که دیدنشان ناممکن گردد. میتوان به عواطف و هیجانها میدان داد، چندان که لگام شناسایی را در دست بگیرند و مردمک را به نقطهای ریز و گذرناپذیر بدل سازند. میتوان با خیره شدن، با شیفتگی، و با خودداری از نگاه کردن به چیزهای دیگر، ندید.
نهم: بستن چشم و هراس از دیدن، یکی از شایعترین راههای ندیدن است. میتوان فریفتهی داستانهایی شد که دیدن را برای چشم زیانمند میدانند، یا افتادن نگاه بر چیزهایی خاص را خطرناک میپندارند. اسطورههای فراوانی هستند که خطرِ نگاه کردن را گوشزد میکنند. از اسفندیاری که با گشودن چشم آماج تیری گزین قرار گرفت، تا گورگونی مهیب که با چشم در چشم شدن با پهلوانان ایشان را به سنگ تبدیل میکرد، اینها همه روایتهایی هستند که برای ترسیدن از دیدن و ترساندن از دیدن طراحی شدهاند. از این روست که وقتی چیزهای مهم و رخدادهای کلیدی پدیدار میگردند، گرداگردشان بیشتر چشمهایی بسته حضور دارند که چه بسا بر اهمیت موضوع نیز آگاه باشند، اما پلکهای فشردهشان از زور ترس ناگشوده میماند.
دهم: لوچ بودن راه دیگرِ ندیدن است. این در واقع نوعی اضافی دیدن و افراطی دیدن است، که در دیدنِ عادی تداخل میکند و توجه به آنچه که هست را ناممکن میسازد. این از آن روست که منِ نگرنده، مرکزی و انسجامی و وجودی یکپارچه ندارد. تکهپارهایست و چهلتکهایست از بخشها و افزودههای مختلف، که از نهادهای اجتماعی برآمده و در سطحی روانشناختی بر هم تلنبار شدهاند. در این حالت چشمی یگانه در میان نیست که از زاویهای خاص به پدیداری خاص بنگرد. چشمهایی در میان است هنجارزده و نابهشیار، که هریک از جایی مینگرند و به پیش داشتها و قضاوتهایی خاص آغشتهاند و با هم زاویه دارند و واگرا و ناهمخوان مینمایند. از این روست که حتا وقتی به یک چیز مینگرند، تصویرهایی مغشوش و درهم ریخته و ناسازگار را به ذهن متبادر میکنند و دیدنِ خودِ آن چیز یا رخداد را ناممکن میسازند. لوچی و دوبینی و تا به تا بودنِ اندامهای دیدن، راهِ دهمِ ندیدن است.
یازدهم: در نهایت، سراب دیدن راه دیگرِ ندیدن است. همهی ما میتوانیم آنچه را که مشتاقش هستیم به جای آنچه که پیشارویمان هست ببینیم. میتوان عطش را بهانه ساخت و سرابی دید، تا از رنجِ دیدن برهوت گریخت. میتوان توهم را و خیال را جایگزین امر ملموس و عینیِ پیش چشم کرد، و به این ترتیب با غلبهی میل بر حس، ندید.
ادامه مطلب: دربارهی فرشگردسازی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب