یکشنبه ۱۳۹۶/۱۱/۱ (۱)
صبح قرار بود سفرمان را ادامه بدهیم و برویم سنت پترزبورگ. این بود که ساعت ۴:۴۵ بیدار شدم و دوشی گرفتم و ورزشی کردم و با بقیهی قبیله جمع شدیم و تا ساعت هفت خودمان را به ایستگاه قطار رساندیم. سر راهمان یک وقتی کنار گذاشته بودیم که متروی مسکو را هم چرخی بزنیم و بخشهای عهد عتیق استالینیاش را ببینیم. این کار را هم کردیم و برایمان سلیقهی هنری خلق روس در زمان سیطرهی کمونیستها خیلی جالب بود. این سلیقه انگار الان هم زیاد تغییر نکرده بود، چون در جادهی بازسازیها و ترمیمها و افزودهها با همان دنده پیش رفته بودند. خلاصهاش این که سلیقهشان یک چیزی بود شبیه آنچه در فیلمهای سری ارباب حلقهها به کوتولههای غارنشین (Dwarf) منسوب شده است. بیشتر دیوارنگارهها که برخیشان کاشیکاریهای ظریفی بود، تاریخ روسیه را بازنمایی میکرد و به همان سبک که گفتم تصویرهای تخت و پهن و رنگینی بود از بدنهای مردانهی چاق و خپل و تنومند که کلاهخودهای سنگین و رداهای کلفت پوستی بر تن دارند و سلاحشان تبرزین و شمشیر و پهن است. خلاصه این که همه چیز قدری زیادی پهن بود در این هنر!
روی هم رفته متروی مسکو بیشتر در چشمام از نظر تاریخی جلوه کرد تا زیبایی یا عظمت. بیتعارف بگویم که متروهای تهران خودمان زیباتر از آن طراحی و اجرا شده بود و این حتا دربارهی بخشهای تازهساز مترو هم مصداق داشت. نواحی قدیمی عصر استالینی که به جای خود. برای این که حساب کار دستتان بیاید عکس یکی از آراستهترین و شکیلترین چراغهای آویخته در فضای باز متروی مسکو را برایتان میگذارم و شما خودتان آن را با همتای تهرانیاش – مثلا چلچراغ آویخته در ایستگاه متروی انقلاب- مقایسه کنید.
یکی از جنبههای جالب توجه متروی مسکو البته عمق شگفتانگیزش بود. این در کنار شمار بالای واگونها و بسامد بالای آمد و شد قطارها قرار میگرفت. یعنی اغلب در ایستگاهها هر دو دقیقه یک بار قطاری میایستاد و به همین خاطر وقتی تلف نمیشد. اما این وقت عزیزِ صرفهجویی شده معمولا برای سفر به اعماق زمین به شیوهای ژولورنی خرج میشد. چون با آن که پله برقیهایشان به نسبت سریع و چابک کار میکرد، رسیدن از پای مترو تا سطح زمین گاهی یک ربع ساعت به درازا میکشید. به همین خاطر وقتی ملت روی پله برقی ایستاده بودند همه به دست راست پناه میبردند. چون برخی که عجله داشتند از دست چپ بر پلهها راه میرفتند و بالا (و معمولا) پایین میرفتند. یک دلیل این ژرفنگرانه بودنِ متروی مسکو البته این بوده که تصمیم داشتهاند به عنوان پناهگاهی در شرایط جنگ اتمی از آن استفاده کنند. همین منطق را اگر تعمیم بدهیم به این نتیجه میرسیم که طراحان متروی تهران انتظار حملهی مغولها با نیزه و تیر و کمان را داشتهاند، یا (دربارهی خط ارم سبز به کرج) فرض کردهاند که سرخپوستانی برهنه با چماق در کمین مسافران هستند.
قطاری که ما را از پایتخت جدید به پایتخت قدیم میبرد (یا برعکس! چون اولِ اولش باز مسکو پایتخت بود…) تندرو و راحت بود. سفرمان چهار ساعت به درازا کشید و چهارتایی در کوپهای گشوده دور میزی نشستیم و صبحانهی افتضاحی که اهل قطار آورده بودند خوردیم و گپ زدیم. اولش نگران بودیم نکند سر و صدا و شلوغبازیمان مزاحم ملت فدرال روسیه باشد. اما همسایگانمان که چند بانوی خوش بر و روی میانسال در کوپه-میز بغلیمان بودند، از اشتباه بیرونمان آوردند. چون ما حرفهایمان را زدیم و به تماشای مناظر پرداختیم و مدتی هم خوابیدیم و آنها در کل این مدت یک ریز با صدایی یکنواخت حرف میزدند. طوری که اواخرش دستگاه شنواییمان عادت کرده بود و صدایشان را نمیشنیدیم!
وقتی به سن پترزبورگ رسیدیم شهری سرزندهتر و زیباتر از مسکو را در برابر خود یافتیم. هتلی که پویان برایمان گرفته بود اسمش بود By Hermitage و ما دلمان را صابون زده بودیم که لابد جایی در نزدیکی موزهی ارمیتاژ قرار دارد. بر خلاف باقی موارد که این دل صابون زدنها به جایی نمیرسد، این بار خیلی درست و به جا صابونزنی کرده بودیم و هتلمان جایی معرکه بود درست در ناف سنپترزبورگ، در چند قدمی موزه.
شکل و شمایل هتل هم خیلی جالب بود. خیابان اصلی سن پترزبورگ که قدیمیترین خیابان شهر هم هست و خود تزار پتر کبیر آن را ساخته، جای زیبایی است که سازمانها و نهادهای فرهنگی در دو طرفش صف کشیدهاند و خیابانهایی عمود به آن وارد میشود و هر از چندی پلی بر آن رود نووا را قطع میکند. در این خیابانهای فرعی ساختمانهای بزرگی است که حیاطی مرکزی دارند و با دری بزرگ و نردهدار و آهنین از خیابان جدا میشوند. فضایشان هم قدری امنیتی است و درها همیشه قفل است و فقط با کلید و ریموت و این حرفها باز میشود. هتل ما در یکی از این خیابانهای فرعی و در چند قدمی خیابان اصلی و مشرف به رود خانه قرار داشت. هتلمان در واقع یکی از بناهای اطراف آن حیاط مرکزی بود و توسط دو سه دختر جوان که احتمالا خویشاوند بودند اداره میشد. کل گردانندگان هتل همین دخترها بودند به علاوهی دو سه نفر نیروی خدماتی که زنی و مردی میانسال و پسری جوان با چهرهی شرقی بودند و آنها هم انگار یک خانواده را تشکیل میدادند. هتل بزرگ و زیبا و راحت بود و رفتار کارکنانش خوب و مهربانانه. از همان ابتدای کار آنجا احساس آسودگی کردیم.
سنتپترزبورگ شهری است پهناور و زیبا که هم مدرن است و هم کهنسال. پنج میلیون نفر جمعیت دارد و دومین شهر بزرگ روسیه و پایتخت فرهنگیاش محسوب میشود و مهمترین بندر این کشور هم هست، برنشسته بر کرانهی دریای بالتیک. این شهر را پتر کبیر در کرانهی خلیج فنلاند و کنار رود نِوا ساخت. در واقع ساخته شدناش نوعی نمایش قدرت در برابر سوئدیها بود که آن دوره هماورد زورمند روسیه محسوب میشدند. محل کنونی شهر در ابتدای کار یک مرداب و باتلاق پهناور بود که پتر عزم خود را جزم کرد آن را به پایتختی باشکوه و اروپایی تبدل کند.
تاریخ ساخت این شهر هم چنین است که در ابتدای کار، در ۱۶۱۱.م سوئدیها این منطقه را در اختیار داشتند و قلعهای آنجا ساخته بودند که اهالیاش از فوم فَن بودند و اطرافش دهکدهای به اسم نیِن شکل گرفته بود. پتر کبیر که دلبستگیاش به دریانوردی و کشتیسازی بر هر جنبندهای هویداست، وقتی به قدرت رسید از این که تنها بندرگاه مهم کشورش آرخانگْلْسْک است خیلی شکار بود، و چه بسا قضیه به اسم دشوار این بندر هم مربوط باشد. البته این که آرخانگلسک در نزدیکی قطب قرار داشت و زمستانها تعطیل میشد هم بیشک نقشی در این جریان ایفا کرده است. آرزوی پتر البته این بود که یک روزی روسیه به آبهای گرم برسد و بتواند بعد از آبتنی با مایو زیر آفتاب دراز بکشد. اما چون در آن روزگار هنوز ایران جنگاورانی پر ابهت داشت و راه به جنوب را بسته بود، به این کفایت کرد که در بین آبهای گرم جنوب و آبهای سرد شمال یک آب ولرمی در وسطهای راه برای خودش جور کند. این چنین شد که تصمیم گرفت بندرگاهی در این منطقه بسازد. پس در اردیبهشت سال ۱۷۰۳.م این جا را به زور از سوئدیها گرفت و آنها هم ککشان نگزید، چون فقط یک باتلاق یخبستهی نمور را از دست داده بودند که دهکدهای مفلوک نزدیکش بود.
پتر کبیر با همان ارادهی آهنینی که داشت، تصمیم گرفت باتلاق را خشک کند و به جایش شهری و بندرگاهی بسازد. تاوان این ارادهی آهنیناش را البته مردم نگونبخت روس دادند که در این هنگام به طور رسمی رعیت بردهی وابسته به زمین (سِرف) محسوب میشدند. پتر از یک سال بعد به این شهرِ هنوز ساخته نشده همچون پایتختش اشاره میکرد، هرچند کار ساخت آن بیش از آنچه گمان میبرد به درازا کشید و تازه در ۱۷۱۲.م تکمیل شد. در فاصلهی این نُه سال دهها هزار (و به روایتی صدها هزار) دهقان روس و هزاران اسیر جنگی سوئدی که برای ساخت شهر به کار اجباری وا داشته شده بودند، در اثر سرما و گرسنگی و بدرفتاری زندانبانان کشته شدند. به این ترتیب پتر کبیر پایتخت تازهاش را به معنای دقیق کلمه پیهای شهرش را بر استخوان مردماش استوار ساخت.
پتر بهترین معماران را از اروپا به خدمت فرا خواند و فرمان داد ساخت بنای سنگی در سراسر امپراتوری روسیه ممنوع باشد و همهی سنگتراشان و سنگهای ساختمانی فقط و فقط به این منطقه منتقل شوند. نتیجهاش شهری مدرن و زیبا بود با تزئینات باروک که بقایایش تا زمان دیدار ما از آنجا همچنان باقی بود و لایههای استخوانی سهمگین زیریناش را فرو میپوشاند.
پتر در واقع شهر نوسازش را همچون قطبی مقابل مسکو برافراشته بود که نماد سنتگرایی روس بود. این دو قطبی سنتگرایی در برابر مدرنیته در روسیه فاصلهای چشمگیر با هم داشت. بر خلاف اروپای غربی که در آن مدرنیته از دل سنت بیرون جوشیده بود، و بر خلاف اروپای مرکزی و شرقی -و همچنین ایران- که در آن سنتگرایان راههایی برای بازتعریف و جذب مدرنیته یافته بودند، در روسیه سنت دهقانی و مذهب ارتدوکس تضادی چشمگیر با هنجارهای مدرن داشت و با آن جمعناپذیر مینمود. به همین خاطر غلبهی نوگرایی پتر کبیر با زور و داغ و درفش ممکن شد و بلافاصله پس از مرگش در سال ۱۷۲۵.م رو به زوال رفت. طوری که سه سال بعد جانشیناش پتر دوم که با اشراف سنتگرا همدست شده بود، پایتخت را دوباره به مسکو بازگرداند. اما بعدش آنا به قدرت رسید و باز در ۱۷۳۲.م سنتپترزبورگ را پایتخت قرار داد. چهار سال بعد آتشسوزی مهیبی در این شهر بیشتر بناها را از بین برد. اما هواداران غرب جا خالی نکردند و به کمک یک معمار مونیخی شهر را بازسازی کردند.
این نوسان پایتخت با این حرکت پایان یافت و پایتخت تزارهای خاندان رومانوف که تا ۱۸۶ سال بعد بر این کشور حکم راندند در همین شهر قرار داشت و این تا حدودی به خاطر نگاه اروپامدارشان بود و تلاششان برای بسط نفوذشان در جهت غرب. در سال ۱۹۱۷.م پس از به قدرت رسیدن حزب کمونیست، این ایدئولوژی که از زاویهای رادیکالترین و تندخوترین جلوهی مدرنیته بود، حرکتی جالب توجه کرد و پایتخت را به مسکو بازگرداند. نفرت از نمودهای نظم تزاری و نوگرایی غربی تنها بخشی از این انتقال بود و بخشی دیگر به ضرورتهای دوران جنگ جهانی اول مربوط میشد و نزدیکی سنتپترزبورگ به مرزهای آلمانِ مهاجم و قدرتمند.
فراز و نشیبهای این شهر با دگردیسی در نامش همراه بوده است. اسم اصلی این شهر در دوران پتر کبیر «سَنکْت پِتِربورگ» بود، در ۱۹۱۴.م که جنگ جهانی اول شروع شد و آلمان و روسیه وارد نبرد شدند، پیشوند سنکت و پسوند بورگ که آلمانی بودند را برداشتند و به جایش گراد را گذاشتند و اسم شهر شد پتروگراد. غافل از این که هردوی این واژگان وامواژههایی ایرانیتبار هستند و بورگ با برج و گراد با گِرد/ جرد پارسی همریشه است. یعنی که دعوا سر روس یا آلمانی بودناش مبنای زبانشناسانه نداشت!
در ۱۹۲۴ وقتی لنین جنگ داخلی روسیه را برد و بلشویکهای هوادارش بر سراسر امپراتوری غلبه کردند، اسم شهر را به لنینگراد تغییر دادند. تا این که کمونیسم دستخوش فروپاشی شد و در شهریور ۱۳۷۰ (۱۹۹۱.م) اسم شهر دوباره با چرخشی به سمت آلمان به سنکتپتربورگ بازگشت. امروز آن را بیشتر با نام انگلیسیاش یعنی سنتپترزبورگ میشناسند. مردم شهر هم در کل این مدت بی توجه به این کشمکشها شهرشان را به سادگی پیتِر مینامیدند که در ضمن سنگ هم معنی میدهد و سزاوار شهری سنگی مثل اینجاست.
ما حدود ظهر به هتلمان در سنکتپتربورگ رسیدیم و وسایلمان را جا به جا کردیم و زدیم بیرون به عزم خوردن ناهار. از اهل هتل نشانی غذاخوریهای خوب را پرسیدیم و آنها هم آدرس رستورانی را دادند در همان نزدیکی که الحق خوب بود و انتظارات استعلایی معنویمان را برآورده ساخت. نکتهای که برایمان جالب بود این که رستورانها در اینجا هم در دست ایرانیتبارها بود و خوراکها هم رنگ و بوی شرقی داشت. در واقع تا جایی که دستگیرمان شد خودِ روسها فقط یک جور غذای سنتی دارند و آن هم نوعی سوپ کلم است به اسم گولاش که در چند ترکیب مختلف به دوستداران عرضه میشود و خوراک گوارایی هم هست. اما بیشتر به درد پیشغذا میخورد و خیلی نمیشود غذای واقعی حسابش کرد. گذشته از گولاش فقط میشود سالاد را در رستورانهای روسیه بومی حساب کرد. چون اکثر غذاهای اصلی از حوزهی تمدن ایرانی برخاستهاند و اسمهایشان هم اغلب چنین است. یعنی مثلا کلمهی کباب و شیشلیک و (گاهی جاها پلو) را زیاد در غذاخوریها میشنوی و آشپزها و رستوراندارها هم بیشترشان از استانهای سغد و خوارزم و قفقاز قدیم هستند که دو قرن پیش توسط روسها بلعیده شدهاند و حالا دارند از راه غذا در دل روسها نفوذ میکنند. خلاصه این که ایرانیان زمانی با شمشیر و زمانی دیگر با کتاب جهان را تسخیر کردند و این بار به نظر میرسد مشغول فتح دنیا با بشقاب باشند!
گولاشِ تنها
گولاش و ما!
حالا که دامنهی بحث به شکم کشید این را هم بگویم که غذاهای روسی تا جایی که ما دیدیم خوشمزه و ارزان بود. هرچند تنوعی بسیار اندک داشت و چنان که گفتم بخش عمدهی غذاهای درست و حسابیشان خاستگاهی ایرانی داشت. یک ایرادی که به نظرم داشت آن بود که غذاها را بسیار چرب درست میکردند و مثلا ریختن دنبه یا روغن در غذا را کاری اشرافی و خوب قلمداد میکردند، که با مذاق من چندان سازگاری نداشت. یک کمبود چشمگیر دیگری که در روسیه نمایان بود، غیاب میوهی درست و حسابی بود. در روسیه من میوهفروشی به معنای واقعی کلمه ندیدم و میوه را در بخشهایی محدود و کوچک از سوپرمارکتها یا به صورت تحفهی کمیابی بر رف بقالیها میشد دید. همهشان هم بسیار گران بود و از نظر کیفیت هم چنگی به دل نمیزد. خلاصه برای من که قوت غالبم میوه است، این روزهای اقامت در سرزمین شوراها از این نظر قدری دشوار گذشت و چه بسا اگر بیشتر میماندیم به نوعی عقدهی خود-کم-میوه-بینی دچار میشدم. سندی که گواه حقانیت این حرفهای من است، عکسی که از خرمالوهای یُغور و نارسی در سوپرمارکتی گرفتیم، و العاقل یکفی بالاشاره!
از بس در مسکو زبان فارسی از مردم شنیده بودیم که انتظار داشتیم در سنتپترزبورگ هم قضیه به همین شکل باشد. در ظاهر البته چنین نبود و انگار ماجرا به غذاخوریها و شکمکدهها منحصر میشد. اما همان روز اول ورودمان به این شهر دریافتیم که در باطن اینجا هم همان آش است و همان کاسه. هرچند زبان فارسی در این پایتخت تزاری قدری زیرپوستیتر نفوذ کرده بود. یکی از نمودهای این ماجرا که دقیقا در زیر پوست شهر رخ نمود را بعد از ظهر دیدیم. ماجرا چنین بود که دسته جمعی رفتیم به یک صرافی و مقداری دلار به روبل تبدیل کردیم و امیرحسین بود که این کار را انجام داد و دلارهایش را داد و حجم به نسبت زیادی پول روسی دریافت کرد. چون من معمولا پولها را خوب و امن نگه میدارم، در سفرها اغلب خزانهدار هستم و این بار هم بخش عمدهی پول به کیف کمری من سرازیر شد. حالا نگو یک دار و دسته از راهزنان و زورگیران بیرون صرافی کمین کردهاند تا کسانی که با پول کلان از آنجا خارج میشوند را گیر بیندازند و پولشان را بزنند. آنها پول گرفتن امیرحسین را دیده بودند اما انتقالاش به من را ظاهرا از قلم انداخته بودند.
ما خوش و خرم از صرافی در آمدیم و راهمان را ادامه دادیم، تا این که رسیدیم به یک راه زیرگذر نیمه تاریک که یک سمت خیابان را به سمت دیگرش وصل میکرد. وقتی وارد شدیم، آرایش نظامیمان این شکلی بود که پویان داشت جلو جلو میرفت، پشت سرش مینا بود و بعدش من و آخرین نفر هم امیرحسین بود که با چند قدمی فاصله داشت میآمد. از پلهها که پایین رفتیم و وارد فضای نیمهتاریک که شدیم، یک دفعه دیدم امیرحسین با صدایی هشدار دهنده فریاد زد: «آی بچهها، بچهها…»
سریع برگشتم و دیدم سه نفر دورادورش را گرفتهاند و با او درگیر شدهاند. یکیشان جوانکی بود به نسبت ریزه با چشم و ابروی مشکی، و یکی دیگر مرد درشتاندام روسی بود با موی بور. وقتی دوان دوان برگشتم سومی در رفت و دیدم امیرحسین یقهی آن جوانک را گرفته و بنابراین سهم من همان غول سفید میشد که در آستانه رسیدن به امیرحسین بود. معلوم بود که قضیه زورگیری است. این است که بیتعارف سراغش رفتم و پالتوی سنگینش را از پشت گرفتم و هلش دادم طوری که داشت زمین میخورد. همانطور که وارد مرحلهی رزمی شده بودم گفتم: «اوهوی مرتیکهی…». که یک دفعه دیدم طرف به فارسی گفت: «چیه؟ کاری نکردیم که!»
آنقدر فارسی حرف زدناش نامنتظره بود که یک لحظه مکث کردم و او هم معلوم بود مانده که در برود یا وانمود کند اشتباهی رخ داده. در این بین آن جوانک که گرفتار امیرحسین بود خودش را خلاص کرد و آمد در برود که گیر من افتاد. دیدم این یکی اصل جنس است و شبیه ایرانیها هم بود. گرفتمش و گفتم: «فارسی بلدی؟» او هم گفت: «آره، ما کاری نکردیم!» یک دفعه عرق ملیام زد بالا و گفتم: «خجالت نمیکشی فارسزبانی و دزدی میکنی؟» جوانک گفت: «آقا همه دزدی میکنن!» که خب، حرف حساب بود! پس ولش کردم و همراه رفیق روسنمایش در رفت.
امیرحسین برایمان تعریف کرد که اینها سه تا بودهاند و وقتی از پلههای زیرگذر پایین میرفته شانه به شانهاش قرار گرفتهاند و بعد ناگهان جلویش پیچیدهاند و به کیفش چنگ زدهاند. امیرحسین همان جوانک را گرفته بود و با فریاد ما را صدا زده بود. جالب این که میگفت تا دیدند امیرحسین فارسی حرف میزند، پروژهشان را رها کرده بودند و انگار میخواستند وانمود کنند اشتباهی شده که من سر رسیدم! به این ترتیب معلوم شد که زبان فارسی به راستی در سن پترزبورگ هم رواجی دارد!
گذشته از این خاطرهی کوتاه و خوش، مردم سن پترزبورگ به راستی دوست داشتنی هستند. بیشتر به نژاد بالتیک تعلق دارند و به همین خاطر از روسهای مسکو ظریفتر و زیباتر هستند و در میانشان شمار کسانی که شکل ایرانی یا مغول داشته باشند اندک است. با این همه چنان که دیدیم از شهروند عادی تا زورگیر و به خصوص از پیشخدمت تا رستوراندارِ ایرانیتبار و پارسیگو در میانشان پیدا میشود.
روسهای سنت پترزبورگ تا جایی که من دیدیم مهربانتر و خوشاخلاقتر از اهالی مسکو بودند. تنوع جمعیتی و قومیشان بسیار کمتر بود و مدل لباس پوشیدنشان قدری متفاوت بود. در مسکو نکتهی جالبی که به چشمم خورد این بود که دختران زیباروی فراوانی موهایشان را به رنگ سیاه در آورده بودند و با توجه به این که طبقهی پایین (مغولها و تاتارها) و متوسط پایینشان (ایرانیتبارها) موسیاه هستند، این مُد جالب توجهی به نظرم آمد. به خصوص که دختران جوان و زیبارو و شیکپوششان (به اصطلاح جوانانه: دافهایشان!) چنین رسمی داشتند. در سنتپترزبورگ اما قضیه متفاوت بود و لباسها قدری سنگینتر و آرایشهای زنان ملایمتر بود. هوا هم قدری سردتر بود و فاصله تا قطب کمتر. به همین خاطر یال و کوپال مردم بیشتر و پالتوهایشان کلفتتر بود.
چیزی که در جامهی زنان مسکو و سنتپترزبورگ مشترک بود و مایهی حیرتمان، دامن کوتاه زنان جوان بود و برهنه بودن ساق و ران پایشان، که در آن هوای زمهریر بیش از آن که یادآورِ وسوسههای شیطانی منحصر به مذهبیون ضدمینیژوپ باشد، مباحث فیزیولوژی گردش خون و متابولیسم خونگرمی را به خاطر متبادر میکرد! به هر رو چنین بود و در هر دو شهر در دمایی که گاه از منفی بیست درجه گذر میکرد و بادی که بر شدت برودت میافزود، زنانی را میشد دید که دامنی کوتاه و چکمهای بلند به پا دارند و دیگر هیچ. به نظر من که این شیوه بیشتر قدرتنمایی متابولیک بود تا نمایش زیبایی زنانه!
اما در این میان پوشاک ما مهاجران جنوبی هم جالب توجه بود. اولش که وارد مسکو شدیم از ترس سرمای هوا هرچه لباس داشتیم میپوشیدیم و به همین خاطر اولش به سربازان روسی خپل و پالتوپوش در جنگ جهانی اول شبیه شده بودیم. به خصوص من که هم لباسهای پشمی قطور میپوشیدم و هم کت خاکستری بسیار گرمی با پشم شتر را که هدیهی مادرم بود بر تن داشتم و کم مانده بود مثل برنج در قابلمه آن وسطها دم بکشم و ری کنم! کمی که گذشت سازگاریمان با هوا بیشتر شد. از یک طرف ترسمان ریخت و از طرف دیگر فناوری تنظیم دما را یاد گرفتیم. طوری که تا آخر سفرمان هر روز از تعداد لباسهایی که تن من بود کاسته میشد و بخت یارمان بود که سفرمان بیشتر به درازا نکشید ولی ناچار میشدم با مایو در خیابانهای قلمرو تزاری آمد و شد کنم!
این را هم بگویم که برای مبارزه با سرمای هوا یک کلاه پوستی خوب داشتم که چند سال پیش از قعر چین خریده بودم و تقریبا همتای کلاههایی بود که تقریبا همهی روسها بر سر داشتند. اما سرمای هوا به ویژه وقتی باد میآمد به قدری بود که بیم آن میرفت که دماغ و گوش و باقی زواید صورتم یخ بزند و بیفتد. این بود که نقابی پارچهای و گرم را از امیرحسین قرض گرفتم و همان جانم را خرید. هرچند انگار مردم روسیه به این نقابها که مخصوص کوهنوردی بود عادت نداشتند. چون در خیابان وقتی مرا با نقاب و کلاه پوستی میدیدند چپ چپی نگاه میکردند، که البته شاید به باقی ماندن اندیشهی چپگرای مارکسیستی در کشورشان مربوط باشد! به خصوص اواخر کار که در همان راستای سازگاری کلاهم را هم بر میداشتم، احتمالا به چیزی بین گارد ویژه کرملین و اراذل داعش شبیه میشدم.
من با چهرهای کاملا فاش و مبرهن
ادامه مطلب: یکشنبه ۱۳۹۶/۱۱/۱ (۲)
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب