پنجشنبه , آذر 22 1403

یکشنبه ۱۳۹۶/۱۱/۱  (۲)

یکشنبه ۱۳۹۶/۱۱/۱  (۲)

در سنت‌پترزبورگ بود که کم کم به دمای هوا عادت کردیم و قواعد شگفت‌انگیز حرارتی شهرهای روسی دستمان آمد. مهمترینِ این قوانین این بود که «باد خَره!». چون واقعا باد با آن سرما وحشتناک‌ترین اتفاق بود. دومی این بود که اهالی هر شهر فکر می‌کردند شهر خودشان خیلی گرمتر از باقی جاهاست. نشان به آن نشانی که ما تازه چند ساعت پیش از مسکو آمده بودیم و برایمان روشن بود که سنت‌پترزبورگ از مسکو سردتر است. اما شهروندان شریف آنجا می‌گفتند نه تنها مسکو سردتر است، که طی روزهای گذشته موجی بی‌سابقه از سرما را هم از سر گذرانده، و ما که دقیقا همان روزها همان جا بودیم – شاید به خاطر همین سازگاری افراطی‌مان- چیزی از آن ندیده بودیم. اما مهمترین نکته درباره‌ی اقلیم روس این حقیقت شگفت‌انگیز بود که در روسیه شبها از روزها و هوای برفی از هوای آفتابی گرمتر بود! من که فکر می‌کنم این ماجرا ارتباطی به زیر و رو شدن زیرساخت و روساخت اجتماعی در زمان بلشویک‌ها داشته باشد و نتیجه‌ی گسست تاریخی پرولتری مورد نظر مارکس باشد.

بعد از ظهر وقتی ناهارمان را نوش جان کردیم،‌ باز راه افتادیم که خیابانها را بگردیم. یک کتابفروشی مشهور در برنامه‌مان بود که در خیابان اصلی شهر و نزدیکی محل هتل‌مان قرار داشت و اولین کتابفروشی این شهر بود و بیش از یک قرن پیشینه داشت. فروشگاهی بزرگ و شیک بود که البته به عظمت کتابفروشی‌های چین که در سفر قبلی‌مان دیده بودیم نبود، اما برای خودش ابهتی داشت. سه طبقه بلندا و یک چهارراه درازا داشت و چندین هزار کتاب در آن به علاقمندان عرضه می‌شد. جمعیت چشمگیری هم در آن حضور داشتند و کتابها را نگاه می‌کردند، و این را هم همین جا اضافه کنم که اهالی این شهر به نظرم از مردم مسکو فرهیخته‌تر و کتابخوان‌تر آمدند. همان جا حدسی که من پیشتر داشتم نیرومندتر شد و آن هم این که بخش عمده‌ی کلیدواژگان علمی و فنی در زبان روسی تباری اروپایی دارد و بنابراین اگر کسی به خواندن الفبا عادت کرده باشد، از بخش عمده‌ی متون –البته تا حدودی- سر در می‌آورد. ساعتی را در کتابفروشی چرخیدیم و کتابها را زیر و رو کردیم. برایم حجم ادبیات ترجمه‌ای جالب توجه بود و حتا قدری عجیب به نظر می‌رسید که کشور پرورنده‌ی داستایفسکی و تولستوی در یکی از مهمترین کتابفروشی‌هایش یکی دو قفسه برای رمان روسی و بیست سی قفسه برای رمانهای ترجمه‌ای از سایر ملل داشته باشد. حجم رمانهای علمی تخیلی و فانتزی ترجمه شده هم چشمگیر بود و بسیاری‌شان کتابهای محبوبی مثل هری پاتر و ارباب حلقه‌ها و بازی  اورنگ‌ها بودند که در ایران هم ترجمه شده بودند و بین جوانان هوادار داشتند.

G:\pix\me\trips\russia\photo_2018-02-02_02-24-35.jpg

G:\pix\me\trips\russia\photo_2018-01-21_04-17-44.jpg

کتابهای علوم انسانی‌شان تا جایی که من دیدم بیشتر بر فلسفه و زبانشناسی و ادبیات متمرکز بود و بر خلاف آنچه که در کتابخانه‌ی لنین به چشمم خورده بود، متون جامعه‌شناسانه یا تاریخی مارکسیستی بسیار در بین‌شان جسته و گریخته می‌نمود. قفسه‌ی شعرهایشان هم پُر پیمانه بود و بسیاری از آثار کلاسیک – به خصوص اشعار رمانتیست‌های فرانسوی- را تا جایی که فهمیدم به شعر روسی برگردانده بودند.

کتابهای کودکان بر خلاف آنچه در چین دیده بودم به نسبت فقیر بود و قفسه‌هایی اندک را به خود اختصاص می‌داد. اما مجله‌های کمیک استریپ فراوان بود و معلوم بود نوجوانان هوادار این رسانه‌ی دوست داشتنی هستند. به خصوص که برای مدتی طولانی در دوران کمونیستی از تماس با آن محروم بوده‌اند. چون خاستگاه کمیک‌ آمریکاست و به همین دلیل در بخش عمده‌ی تاریخ شوروی در این کشور مورد حمله‌ی ایدئولوژیک بود و انتشارش منع می‌شد.

پس از خروج از کتابفروشی همچنان گشت می‌زدیم که آن ماجرای زورگیری رخ داد و شرحش گذشت. حمله‌ی زورگیران و ضدحمله‌ی ما هم به خوبی و خوشی گذشت و دستمایه‌ی شوخی‌های روزهای آینده‌مان شد. بعدش به چند موزه و بنای باستانی سر زدیم. مقصد اصلی‌مان در آن گردش کلیسای «خون بر زمین ریخته» بود که البته به نظرم اسم خوبی برای یک مکان مذهبی نیست.

موزه‌هایی که آن روز دیدیم با دست بخت بر سر راهمان قرار می‌گرفتند و بختمان آن روز بلند بود. همینطور که در خیابان پرسه می‌زدیم به جایی رسیدیم که تابلویی داشت سرخ که رویش با رنگ زرد نوشته شده بود «موزه‌ی شوروی (سوویت)» مزین به داس و چکشی دشمن‌شکن! هرچه نگاه کردیم دیدیم بنا بیشتر به خانه‌ای قدیمی شبیه است و دری که به موزه شباهتی داشته باشد در کار نیست. نزدیکترین در به تابلو که وارد خانه‌ای می‌شد را گرفتیم و پلکانی که پشتش بود را بالا رفتیم و خود را در آپارتمانی یافتیم که دیوارهایش را برداشته بودند و به موزه‌ای کوچک تبدیلش کرده بودند. محتوای موزه چیزی نبود جز خرت و پرت‌هایی عادی که مربوط به زندگی در دوران شوروی می‌شد. دو خانم میانسال که موزه‌گردان -و احتمالا ساکنان آپارتمان هم- بودند، می‌خواستند به ما بلیت بفروشند که فوری متواری شدیم. اما قبلش گشتی در درگاهی موزه‌شان زدیم و دیدیم چندان چنگی به دل نمی‌زند و کسی با نوستالژي دوره‌ی شکوهمند دایی یوسف اسباب و اثاثیه‌ی دور ریختنی و قدیمی خانه‌اش با خانه‌های فک و فامیل روی هم ریخته و موزه زده. همان جا این ایده به سرم زد که در ایران هم می‌شود با همین قاعده یک «موزه‌ی دهه‌ی پنجاهی‌ها» راه انداخت و حتم دارم که کارش بیشتر از این یکی می‌گیرد. به خصوص که فکر کنم کسی باورش نشود قطر آن شلوار خمره‌ای‌هایی که می‌پوشیدیم چقدر فراخ بوده، یا مدادهایی که کناره‌هایشان به صورت هشت وجهی تراشیده شده بود چرا به خاطر ارتباطش با نوار کاست نسبت به مدادهایی با سطح مقطع دایره‌ای محبوبیت بیشتری داشته!

G:\pix\me\trips\russia\photo_2018-01-21_04-18-10.jpg

بعد از بازگشت به ایران، وقتی کتاب «بازدید از موزه‌ی کمونیسم» به قلم اسلاوتکا دراکولیچ را دیدم متوجه شدم آن موزه‌ی کوچکی که ما سرسری از کنارش گذشته بودیم می‌توانست بیشتر مورد توجه قرار بگیرد و جای تحلیلی بیشتر را داشته است. دراکولیچ در این کتاب در واقع به داوری درباره‌ی جنایتهای انجام شده در دوران حاکمیت کمونیست‌ها پرداخته است، اما برای آن که نگاهی از بیرون را به موضوع داوری‌اش حفظ کند، در جلد جانورانی مثل موش و طوطی و سگ و زاغ و خوک رفته است.

G:\pix\me\trips\russia\photo_2018-02-02_02-22-20 (2).jpgنمونه‌های هنر رئالیسم سوسیالیستی در تندیسهای مترو

G:\pix\me\trips\russia\photo_2018-01-23_00-11-51.jpgو درگاه بخش مربوط به انقلاب اکتبر در موزه

زاویه‌ی نگاهش برایم جالب بود و به خصوص جایی از کتابش برایم جای توجه داشت که به پیوند میان اشیاء و حاکمیت ایدئولوژیک حزب می‌پردازد. چنان که دراکولیچ در کتابش تاکید کرده و از عکسها و فیلمهای بازمانده از دوران شوروی هم نمایان است، جوامع کمونیستی و در رأس‌شان شوروی مهارتی در ساختن چیزهای زشت داشته‌اند. مجسمه‌هایی که رئالیسم سوسیالیستی را بازنمایی می‌کرد و بقایایش هنوز در متروی مسکو باقی بود، نمونه‌ای از این چیزهای زشت بود. چون به راستی زیبا قلمداد کردن آن اشکال و حجمها دشوار بود.

اما ماجرا فقط به تحمیل سلیقه‌ی ناپخته‌ و زمخت یک راهزن گرجی به کل سرزمین روسیه منحصر نمی‌شد. یعنی داستان تثبیت زشتی در قلمرو شوروی به خودشیفتگی یک خودکامه‌ی سیاسی مثل استالین باز نمی‌گشت. بلکه لایه‌ای عمیق‌تر و ساز و کارهایی پیچیده‌تر در کار بود که نوعی بیزاری از چیزهای زیبا و نفرت از امور ساده‌ی لذت‌بخش را به دنبال داشت. این الگوی تباه ارتباطی با سنت دهقانی روسها یا زهدگرایی ارتدوکسی‌شان هم نداشته است. چون در چین هم مائو دقیقا همین چارچوب را پیاده‌ کرد و به همین خاطر گمان می‌کنم زیربنای نظری کمونیستی-مارکسیستی‌ای در این مورد تعیین کننده بود که اراده‌ی آزاد انسانی را منکر می‌شد و من‌ها را تنها در پیوند با نهادهای اجتماعی مصنوعی و ایدئولوژیکی تعریف می‌کرد. آن هم نهادهایی بد تعریف شده بر مبنای مفاهیمی مثل طبقه و تقابلهایی از جنس بورژوایی/ پرولتری که از خطاهایی نظری برمی‌خاستند و با گواهان تجربی پشتیبانی نمی‌شدند. یعنی زشتی اشیاء تولید شده در دوران کمونیستی و خدشه‌ای که در این جوامع به حرمت انسانی وارد می‌شد، به نظرم از سیطره‌ی یک دین مدرن –در واقع مقتدرترین، فراگیرترین و متعصبانه‌ترین دین مدرن- برمی‌خاست که شکلی از زهدگرایی مسیحی قرون وسطایی را با ستایش امر منحط رمانتیک و اخلاق بردگان نیچه‌ای با هم ترکیب و تخمیر می‌کرد.

موزه‌هایی از آن جنس که ما آن روز با سرعت نگاهی به آن انداختیم از این رو اهمیت دارند که برگه‌هایی ملموس و عینی از آن دوران را به دست می‌دهند. اشیایی که در آن موزه گرد آمده بودند آشکارا حاصل انتخاب افرادی بودند که دل در گروی نظم دوران شوروی داشتند و نوستالژی‌ای درباره‌ی گذشته احساس می‌کردند. این هم روشن بود که در بیان اشیا و چیزهایی که به زندگی روزمره‌ی شهروندان شوروی مربوط می‌شد، گشته بودند و شیک‌ترین و گرانبهاترین نمونه‌ها را برای نمایش برگزیده بودند. با این همه حتا همین نمونه‌ها هم در همان نگاه اول چیزی ناجور و ناسنجیده در خود داشت که در ذوق می‌زد. چیزی فراتر از اعمال نفوذ سیستمی ایدئولوژيک یا رخنه‌ی استیلایی سیاسی. چیزی از جنس بی‌توجهی به سلیقه‌ی طبیعی مردم و غفلت از میل به کمال و توازن که در همه‌ی آدمهای عادی و سالم وجود دارد. چیزی که اتفاقا مشابهش را در میان طراحان مد غربی هم می‌بینیم، به ویژه در میان کسانی که ارتکاب کارهای عجیب و غریب را با تولید زیبایی اشتباه می‌گیرند و حتا در این راه هم دست کم خلاقیتی به خرج نمی‌دهند که دلمان را به آن خوش کنیم.

چیزها تاریخی دارند و داستانی، و هر شیء در شبکه‌ای از اشیاء دیگر همچون دال معناداری عمل می‌کند که شبکه‌ای از مدلول‌های شناور را بر دوش خود حمل می‌کند. موزه‌هایی از این دست –که چند نمونه‌ی مشابهش را بعدتر در روسیه و چین دیدم- این فایده را دارد که برشهایی از این شبکه‌ها را پس از انقراض‌شان جلوی چشم‌مان نمایان می‌سازند و طرح کلی این بافتار را پیش از آن که تار و پودش کامل از هم بگسلد، نشان‌مان می‌دهد. با نگاه به این نمونه‌هاست که می‌توان دریافت که افول سلیقه‌ی زیبایی‌شناسانه و درجه‌ی تبعیت برده‌وار مردم از شیوه‌ی رمزگذاری زیست‌جهان‌شان به دست حزب تا چه پایه دامنه‌دار و فاجعه‌بار بوده است. امری که خوشبختانه ما در کشور خودمان هرگز تجربه‌اش نکرده‌ایم، و امیدوارم که به خاطر پیچیدگی غافلگیر‌ کننده‌ی تمدن‌مان هرگز هم تجربه‌اش نکنیم.

بعد از دیدار از این نیم‌موزه به زیارت یکی از مهمترین کلیساهای شهر رفتیم. اسم کامل این کلیسا «نجات‌بخش بر خونِ بر زمین ریخته» (تْسِرکووْ سْپادا نا کرووی: Церковь Спаса на Крови) است که اغلب مردم به «خونِ ریخته» (Tserkov’ na Krovi) خلاصه‌اش می‌کنند. دلیل این نامگذاری هم آن است که این کلیسا را در محلی ساخته‌اند که تزار الکساندر دوم در اسفند سال ۱۸۸۱.م به دست یک آنارشیست ترور شد و خون‌اش آنجا بر زمین ریخت!

این تزار روس به دست یک جوان انقلابی به نام ایگناسی هْرونیِه‌ویچی[1] که از اعضای جنبش «اراده‌ی ملی» بود، ترور شد. او زندگینامه‌ای دارد که می‌شود آن را نماد سرنوشت تراژیک ملت روس دانست. الکساندر دوم پس از پتر کبیر مهمترین تزار روسیه است و کردارهایش در دوران خودش بخشی بزرگ از کره‌ی زمین را تحت تاثیر قرار می‌داد، و این تاثیر بسی نیک و مترقی هم بود. یعنی این مهمترین و مقتدرترین تزار روس است که به دست انقلابیون به قتل رسیده، و در ضمن پیشروترین و اصلاح‌طلب‌ترین فرمانروای روسیه هم محسوب می‌شود.

I Grinevizky.jpgایگناسی هْرونیِه‌ویچی

Zar Alexander II.jpg (cropped).jpgتزار الکساندر دوم

الکساندر بزرگترین پسر و ولیعهد تزار نیکولای اول بود که مردی بسیار محافظه‌کار، خشن و سرکوبگر بود. او در دوران جوانی ولعی به یادگیری داشت و با سرپرستی شاعر مشهوری به اسم واسیلی ژوکفسکی با ادبیات اروپا آشنا شد و سخت از او تاثیر پذیرفت. این ژوکفسکی مهمترین ادیب روس نیمه‌ی اول قرن نوزدهم است و همان کسی است که آرای رمانتیست‌ها را از آلمان به روسیه وارد کرد و به تعبیری جریان روشنفکری اصلاح‌طلب روسی را تاسیس کرد. ژوکفسکی که شمایل پربرکتش را در زیر ملاحظه می‌فرمایید، سخت شیفته‌ی فردوسی بود و شاهنامه را به همراه ایلیاد همر منبع الهام خود می‌دانست. او همچنین مترجمی چیره‌دست و خلاق بود که با برگردان‌های آزادش از آثار گوته و شیلر و بایرون روسها را با ادبیات اروپایی آشنا کرد. او سراسر سالهای بازنشستگی‌اش را صرف ترجمه‌ی شاهنامه و ایلیاد به زبان روسی کرد.Zhukovsky 1815.jpg

الکساندر با راهنمایی ژوکفسکی چند زبان روز فرنگستان را یاد گرفت. بعد هم سنت‌شکنی کرد و برای شش ماه به سفر در سرزمین پهناور روسیه پرداخت و از بیست استان دیدار کرد و زندگی اتباعش را به چشم دید. او نخستین فرد از خاندان رومانوف بود که به سیبری رفت و این سرزمین یخبندان را به چشم دید. این پرسه زدن‌ها در کشور تا آن هنگام سابقه نداشت و بسیار غیرعادی بود. حتا پتر کبیر هم به زندگی مردم روسیه به کلی بی‌توجه بود و تنها به انتقال فناوری‌هایی خاص از اروپای غربی دلبستگی نشان می‌داد و به این خاطر به آن سرزمین سفری کرده بود. جنبه‌ی غیرعادی دیگر ولیعهد جوان آن بود که به جنگیدن و سپاهیگری علاقه‌ای نشان نمی‌داد.

در ۱۸۵۵.م الکساندر دوم به جانشینی پدرش رسید و علاوه بر امپراتور روسیه، گراندوک فنلاند و شاه لهستان هم شد. طی بیست و شش سالی که سلطنت کرد به معنی دقیق کلمه جامعه‌ی روسی را زیر و زبر کرد و به اصلاحاتی عمیق و نامنتظره دست گشود. او در ۱۸۶۱.م فرمان آزادسازی دهقانان روسی را صادر کرد. به این ترتیب حدود نود درصد جمعیت روسیه که تا آن هنگام برده‌ی زمین‌داران اشرافی محسوب می‌شدند و همراه با زمین خرید و فروش می‌شدند و از جایگاه حقوقی مستقل بی‌بهره بودند، آزاد شدند. این نکته را هم ناگفته نگذارم که بخش عمده‌ی جمعیت اروپا تا نیمه‌ی قرن نوزدهم برده بودند و بر خلاف تصوری که شیفتگان غرب دارند، اصولا مفهوم آزادی در اروپا امری نوپدید و کم‌سابقه است. بر خلاف ایران زمین که هرگز بردگی سازمان یافته و گسترده در آن نداشته‌ایم، تقریبا همه‌ی مردم اروپا (بین ۹۰-۹۵٪ جمعیت) تقریبا در سراسر تاریخ این سرزمین دهقانانی وابسته به زمین بودند که در موقعیت بردگی قرار داشتند. نویسندگان اروپایی برای آن که این پیشینه را تلطیف کنند این شکل از بردگی را سِرف می‌نامند. اما ساختار جامعه‌شناختی و موقعیت حقوقی آن با آنچه در برده‌داری نوین بر محور سیاهپوستان می‌بینیم کاملا همسان بوده است.

بیشتر کشورهای اروپایی ساختار بردگی رعیت را با کشمکشهای بسیار طی یک قرن پس از انقلاب فرانسه دگرگون ساختند. اما شعارهای انقلابی در اروپای شرقی و روسیه اثری نداشت و این قلمروی بود که در میانه‌ی قرن نوزدهم با اصلاحات از بالا روند آزادسازی رعیت را پیش برد. رعایای آلمانی در نیمه‌ی نخست قرن نوزدهم آزاد شدند و در روسیه هم الکساندر دوم بود که این کار بزرگ را به سرانجام رساند. یعنی این افسانه که اروپاییان در تاریخ‌شان آزادی بیشتری نسبت به باقی جاهای دنیا داشته‌اند به کلی نادرست و واژگونه‌ی حقیقت تاریخی است. یک اروپایی عادی تا پیش از دو قرن پیش در طی تاریخ طولانی‌اش تقریبا همسان با چینی‌ها رعیتی وابسته به زمین و برده‌ای در خدمت اربابان اشرافی جنگاور یا دیوانسالاری‌ای مقتدر بوده است.

این نکته هم شایان توجه است که بر خلاف تصور عوام، آزادی رعیت با اصلاحات ارضی یکی نیست. اصلاحات ارضی که به ویژه در قرن بیستم در کشورهای گوناگون از جمله ایران تجربه شد، مدرن‌سازی روابط تولید کشاورزانه با چارچوبی سوسیالیستی و تقسیم زمین‌های دولتی شده بین کشاورزان بود. یعنی به بازتوزیع منابع ملی مربوط می‌شد و برنامه‌ای سیاسی-اقتصادی در حوزه‌ی کشاورزی بود. آزادسازی رعیت روندی به کلی متفاوت بود که تنها در سرزمینهایی که برده‌داری سازمان یافته داشتند رخ داد و اینها همه کشورهای اروپایی یا مستعمره‌هایشان بودند. نخست در فرانسه با انقلاب، بعد در اروپای مرکزی با مداخله‌ی ارتش ناپلئونی، و بعد در آلمان و اتریش و روسیه با فرمانهای امپراتوران تحقق یافت. آخرین مرحله‌اش را هم در آمریکا -کمابیش همزمان با روسیه- می‌بینیم که با جنگ داخلی همراه است.

الکساندر دوم تنها به خاطر رهاسازی رعیت اهمیت ندارد. او اصلاحات دیگری هم به انجام رساند که به همین اندازه اهمیت دارد. او قوانین قضایی را بازنویسی کرد. دادگاه‌های جدید و قانون‌مند را جایگزین شیوه‌های سنتی فاسد کرد، مجازات اعدام را الغا کرد، نظام خودگردان روستایی (زِمْسْتْوو: земство) را که در تاریخ روسیه ریشه داشت را احیا کرد و در ۱۸۶۴.م قوانین‌اش را تدوین و اجرایی کرد. این الگو همان بود که سرمشق بلشویک‌ها برای تشکیل شوراهای کمونیستی قرار گرفت. او همچنین از امتیازات اشراف کاست، هنر و ادبیات و فرهنگ را مورد حمایت قرار داد، و دانشگاه‌هایی در سراسر روسیه تاسیس کرد.

با این همه این تزار ترقی‌خواه مشتی آهنین نیز داشت. او در سیبری پیشروی کرد و سراسر این قلمرو را به اشغال روسیه در آورد،‌ به ترکستان حمله برد و این قلمرو ایرانی‌نشین را که اغلب ساکنان‌اش اویغورها –ترک‌های اصیل- بودند به تصرف خود در آورد. همچنین در قفقاز پیشروی کرد و سرزمینهایی ایرانی را فتح کرد. او که به برتری فرهنگ و تمدن ایران آگاه بود، سیاست خوارداشت ایرانیان و ستیزه با زبان پارسی را در قلمروهای تازه اشغال شده در پیش گرفت و آغازگر سیاست پارسی‌زدایی از منطقه و پر و بال دادن به زبانهای قومی بود. در ۱۸۶۳.م که لهستانی‌های آزادیخواه قیام کردند هم با خشونت سرکوب‌شان کرد و نهادهای دولت خودمختار لهستان را منهدم کرد و این سرزمین را به صورت استانی در امپراتوری روسیه ادغام کرد.

تزار الکساندر دوم در روابط بین‌الملل دوران خود هم نقشی کلیدی و اثرگذار ایفا کرد. او در ۱۸۷۷-۱۸۷۸.م با عثمانی جنگید و این نبرد کوتاه و پیروزمندانه یکی از ضربه‌های مهلکی بود که روند تجزیه‌ی این امپراتوری بزرگ اروپای شرقی را آغاز کرد. در عهدنامه‌ی سان استفانو سلطان عثمانی ناگزیر شد جدایی رومانی، بلغارستان، مونته‌نگرو و صربستان را بپذیرد و کَرس در ارزروم و باتوم در گرجستان را به روسها واگذار کند. او در ضمن همان تزاری است که در ۱۸۶۷.م از ترس این که انگلیسی‌ها آلاسکا را نگیرند، این قلمرو طلاخیز را به آمریکایی‌ها فروخت.

جالب آن است که این اصلاح‌طلب‌ترین تزار بیش از همه‌ی همگنان‌اش مورد سوءقصد واقع شده است. در ۱۸۶۶.م دمیتری کاراکوزوف در سنت پترزبورگ او را ترور کرد و تزار که به شکل معجزه‌آسایی از مرگ جان به در برده بود، دستور داد به شکرانه‌ی این واقعه چندین کلیسا در شهرهای مختلف بسازند. در ۱۸۶۷.م تزار برای شرکت در نمایشگاه جهانی پاریس به فرانسه رفته بود و با ناپلئون سوم داشت در کالسکه‌ای از خیابانی می‌گذشت، مورد حمله‌ی یک انقلابی لهستانی به نام آنتونی بِرِزوفسکی قرار گرفت. اما تروریست جوان که برای این عملیات تپانچه‌ای را دستکاری کرده بود، ناشی‌بازی در آورده بود و بنابراین وقتی از فاصله‌ی اندک به تزار شلیک کرد، گلوله به اسب یکی از سوارکاران اطراف درشکه خورد. بعد هم نگهبانان جوان انقلابی را با آن تپانچه‌ی کج و کوله‌اش دستگیر کردند و تزار زنده ماند و باز شکرگزار خداوند مهربان شد.

یازده سال بعد در حدود نوروز سال ۱۸۷۹.م تزار وقتی داشت در حیاط کاخش قدم می‌زد با دانشجوی انقلابی مسلحی رویارو شد که تپانچه‌ای بزرگ در دست داشت. اسلحه‌ی این یکی ایرادی نداشت اما نشانه‌گیری‌اش چندان مایه‌ی فخر خاندان نبود. نشان به آن نشانی که تزار با حرکاتی مارپیچی شروع کرد به فرار کردن و دانشجو که اسمش الکساندر سولوویِف بود پنج گلوله به سمتش شلیک کرد که هیچ یک به هدف نخورد.

در همین حدود بود که یک حزب مخفی انقلابی به اسم نارودْنیا وُلیا تاسیس شد که ترجمه‌ی اسمش –با اجازه‌ی سید ضیاءالدین طباطبایی- می‌شود «اراده‌ی ملی»! اعضای این گروه چون دیدند تزار با تپانچه مشکلی ندارد، چند ماه بعد از تیراندازی آکروباتیک آن دانشجو بمبی بر سر راه قطارش که به مسکو می‌رفت منفجر کردند. اما زمان‌بندی‌شان درست نبود و قطار تزار بی‌صدمه آمد و گذشت.

در ۱۸۸۰.م هم یک انقلابی از همین دسته‌ی اراده‌ی ملی –که اسمش استفن خالتورین بود- بمبی در زیر اتاق غذاخوری کاخ زمستانی منفجر کرد که یازده نفر را کشت و سی نفر را زخمی کرد، اما باز زمان‌بندی‌اش ایراد داشت و تزار در این بین آسیبی ندید. چون برای شام منتظر پسرعمویش شاهزاده‌ی بلغارستان بود و او قدری با تاخیر وارد شد و چنان نشد که چنین شود. بعد از خالتوربازیِ پرتلفات و بی‌فایده‌ی این عضو اراده‌ی ملی، اعضای این گروه به این نتیجه رسیدند که باید یک فکر حسابی کنند و این راه و رسم تزارکُشی نیست. در نتیجه یک گروه تروریست تشکیل دادند و وقتی تزار با پنج شش نفر قزاق و چند ملازم داشت از کنار کانال کاترین رد می‌شد تا به اردوگاه نظامی‌اش برود، به کالسکه‌اش با بمب حمله کردند. انقلابی پیشاهنگ که نیکولای ریساکوف نام داشت، یک بمب دست‌ساز را زیر درشکه‌ی تزار انداخت. غافل از این که این وسیله‌ی نقلیه را ناپلئون سوم به تزار هدیه داده و به کل ضدگلوله است. در نتیجه بمب ترکید اما فقط یکی از قزاقها را کشت و راننده و اسبها و چند رهگذر بی‌خبر از همه جا را هم زخمی کرد. تزار از کالسکه‌ی فروپاشیده‌اش خارج شد در حالی که آسیبی ندیده بود و به مردم می‌گفت: «خدا را شکر، صدمه‌ای ندیده‌ام». جالب آن که در این هنگام رئیس پلیس هم ملازم تزار بود و فوری ریساکوف را دستگیر کردند. اما تزار در این بین گیر داده بود که برود پیش زخمی شدگان و برای قزاق کشته شده طلب مغفرت کند. در حین همین کارها بود که تروریست دومی که همان ایگناسی هرینیه‌ویچی باشد، دومین بمب را به سمت تزار پرتاب کرد و فریاد زد: «هنوز زوده خدا را شکر کنی!». این بمب دقیقا در دامان تزار افتاد و منفجر شد و کارش را ساخت. با این که این عملیات موفقیت‌آمیز از آب در آمد، اما باز هم روی هم رفته ناشیانه بود. یک دلیلش آن که خود ایگناسی در اثر انفجار بمب زخمی شد و کمی بعد مُرد. دلیل بزرگترش هم این که انقلابیون یک تزار اصلاح‌طلب هوادار آزادی مردم‌ را کشتند و باعث شدند به جایش الکساندر سوم بر تخت بنشیند که یک دیکتاتور محافظه‌کار به تمام معنا بود و تا جایی که دستش رسید کل اصلاحات پدرش را بی‌اثر و محو کرد.

الکساندر حدود دو سال سوم بعد از به قدرت رسیدن در ۱۸۸۳.م برای بزرگداشت پدرش کلیسای زیبایی در محل به قتل رسیدن او ساخت که به همین خاطر «خون بر زمین ریخته نام گرفت». کلمه‌ی نجات‌بخش در اسم کامل کلیسا هم از آنجا آمده که دهقانان روسی الکساندر دوم را – به حق- ناجی خود می‌دانستند. از معماری این کلیسا به خوبی می‌توان به چرخش سیاسی‌ای پی برد که ارتقای سیستم الکساندر ۲ به الکساندر ۳ را مشخص می‌کرد. شهر سنت‌پترزبورگ در کل بافت مدرنی دارد و تزارها همواره در آن بناها و کاخهایی با سبک باروک و نئوکلاسیک می‌ساختند تا از همتاهای اروپایی خود در آن طرف دریای بالتیک عقب نمانند. اما الکساندر سوم که هوادار بازگشت به سنت روسی پیشامدرن بود و با شعارهای ناپلئونی میانه‌ای نداشت، دستور داد کلیسا را به سبک رمانتیک بومی‌گرایی بسازند که کلیساهای کرملین و بناهای قدیمی مسکو هم بر همان مبنا ساخته شده‌اند.

نتیجه آن که بنای این کلیسا به کلی با بافت شهر ناسازگار است و کمابیش مثل این است که وسط سنت‌پترزبورگ یک تکه از مسکو را چپانده باشند. بنای کلیسا البته زیباست و همان شکل و شمایل کارتونی کلیسای بازیل قدیس در میدان سرخ را دارد. با همان گنبدهایی که یکی در میان به گنبد مسجدهای خودمان و بستنی قیفی شباهت دارند. در واقع با دیدن گنبدهایشان این حدس به ذهن متبادر می‌شود که شاید این گنبدها در ابتدای کار شبیه‌سازی‌ای از پوشش سر بزرگان قلمرو ایران زمین بوده‌اند. چون برخی‌شان به کلاهخود جنگاوران و برخی دیگر به کلاه و دستار دیوانیان و درباریان شباهت دارند.

شاید به خاطر همین خصلت درباری این کلیسا بوده که کمونیستهای روسی نوعی دشمنی بیمارگونه درباره‌اش نشان داده‌اند. چون در دوران تزاری هم اینجا در واقع کلیسایی مردمی نبود و بنای یادمانی برای زنده نگهداشتن خاطره‌ی تزار شهید بود و اغلب مراسم داخلش هم با دعاخوانی برای آمرزش روح تزار همراه بود. شاید به همین دلیل این کلیسا در میان بناهای مذهبی مهم دوران تزاری به واقع تیره‌بخت بود. چون در همان اول کار در دوران استالین رفقای حزبی به این کلیسا حمله بردند و راهبان و کشیشانش را به اردوگاه مرگ فرستادند و اموالش را به کلی غارت کردند و در و دیوارهایش را هم با رنگ و نجاست آلودند. کلیسا بعد از آن به همان وضعیت ویرانه باقی ماند تا آن که جنگ دوم جهانی به روسیه کشیده شد و آلمانی‌ها شهر را محاصره کردند. اهالی شهر در این وضعیت بحرانی از کلیسا به عنوان محل گردآوری و انبار کردن نعش سربازان و شهروندان استفاده کردند و بعد هم که جنگ تمام شد همان کاربری را در ساحتی دیگر ادامه دادند و کلیسا را به انبار بقولات و محصولات جالیزی تبدیل کردند. به همین خاطر هم اهالی شهر تا مدتی آنجا را «کلیسای نجات‌بخش سیب‌زمینی‌ها» می‌نامیدند و از اینجا معلوم می‌شود چقدر خلق روس در دوران کمونیستی از خدا بی‌خبر شده بودند!

این وضعیت فلاکت‌بار همچنان ادامه داشت تا آن که در سال ۱۹۷۰.م طرحی برای تبدیل کردن بنا به موزه پیشنهاد شد. اما قضیه پیش نرفت تا سال ۱۳۷۶ (۱۹۹۷.م) که بقایای اقتدار حزب هم بعد از فروپاشی از بین رفت و این کلیسا را در قالب موزه بازگشایی کردند.

کلیسای خون بر زمین ریخته نمای زیبایی دارد که با قابهایی ساخته شده از موزائیک تزئین شده و صحنه‌هایی مذهبی را نمایش می‌دهد. شمار کاشی‌های این کلیسا ۷۵۰۰ است و هرچند با شاهکارهای معماری مسجد در ایران زمین قابل‌مقایسه نیست، اما می‌توان این را تقلیدی از آن دانست. دو سینه‌کش دیوار در داخل کلیسا کاملا کاشی‌کاری شده‌اند و چشم‌اندازهایی مذهبی را نشان می‌دهند. فضای داخل کلیسا همان قالب عمومی کلیساهای ارتدوکس را داشت. یک تالار گردهمایی با محرابی که با صحنی احاطه می‌شد و با چند پله به تالار متصل می‌شد. دیوارها هم طبق معمول از شمایل قدیسان پوشیده شده بود. در کل ساختمانی دیدنی بود با همان آثار هنری اندکی زمخت و رنگارنگ که در کلیساهای ارتدوکس باب طبع مؤمنان است.

G:\pix\me\trips\russia\photo_2018-01-21_04-19-19.jpg

G:\pix\projects\Art\Собор_Воскресения_Христова_1.jpg

بعد از دیدار از کلیسا، از کنار دکه‌های کلاه‌پوست‌فروشی معتبری که کنار کانال کاترین زده بودند رد شدیم و همانطور که داشتیم گپ می‌زدیم و می‌رفتیم، یک دفعه چشمم افتاد به تابلویی بر سردر ساختمانی شیک، که رویش نوشته‌ بود «موزه‌ی روسیه». چنین جایی را پیشتر شناسایی نکرده بودیم و در برنامه‌مان نبود. اما گفتیم برویم سری بزنیم، و چه خوب کردیم که چنین کردیم. چون موزه‌ای بسیار غنی بود انباشته از تابلوهای گرانبهای نقاشان اروپایی. شگفت این که این موزه به برادر (یا خواهر!) دوقلوی مجموعه‌ی تریتیاکوف شباهت داشت. چون آثاری از نقاشان مشهور که در آنجا نبود، در اینجا کنار هم چیده شده بود. یعنی قضا و قدر باعث شد در دو روز پیاپی مجموعه‌ای بسیار کامل و یکپارچه از نقاشی‌های مهم فرنگی را در دو شهر متفاوت ببینیم. در این بین به خصوص از دیدن آثار ایلیا رِپین بسیار لذت بردم. چون دوستدار کارهایش بودم و نیمی از کارهایش را دیروز در تریتیاکوف دیده بودم. نیم دیگر در موزه‌ی روسیه بود و در میانش «پاسخ قزاقان زاپوروژی» – مشهور به تاراس بولبا- هم بود که بیست سال پیش برای جلد کتاب «جامعه‌شناسی جوک و خنده» انتخابش کرده بودم.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/7/79/Ilja_Jefimowitsch_Repin_-_Reply_of_the_Zaporozhian_Cossacks_-_Yorck.jpg/1280px-Ilja_Jefimowitsch_Repin_-_Reply_of_the_Zaporozhian_Cossacks_-_Yorck.jpg

این موزه‌ی روسیه را هم مثل کلیسا تزار الکساندر سوم بنیان نهاده بود و بزرگترین گنجینه‌ی آثار هنری سنت‌پترزبورگ را در خود جای می‌داد و به این ترتیب یکی از بزرگترین موزه‌های هنری روسیه و جهان محسوب می‌شد. اهمیت این موزه در آن بود که تنها بر آثار دوران کلاسیک تمرکز نکرده بود و نقاشی‌هایی از قرن دوازدهم تا دوران شوروی را در خود گرد آورده بود و با توالی تاریخی در تالارهای زیبا به نمایش گذاشته بود. من پیش از آن طی روزهای گذشته با دوستانم درگیر بحثی داغ درباره‌ی هنر مدرن شده بودم و از آنجا که دیدگاهی به شدت انتقادی درباره‌ی معیارهای زیبایی‌شناسانه‌ی هنر قرن بیستم داشتم، در اقلیتی مطلق به سر می‌بردم. به خصوص که در جناح مقابل هنرمند نامدار و برجسته‌ای مثل مینا قرار داشت، و امیرحسین هم اغلب نظرش با او یکی بود. موزه‌ی روسیه با این ترتیب چینش عالی‌اش به آزمایشگاهی می‌ماند که می‌شد آرای مرا در آن محک زد.

به نظر من هنر مدرن گسستی را با سیر تحول زیبایی‌شناسی اروپا تجربه کرده است. سیر عادی تکامل هنر اروپایی – که بسیار مورد ستایش من هم هست- از قرون وسطا و سبک گوتیک آغاز می‌شود و تا قرن نوزدهم و هنر نوکلاسیک و رمانتیک تداوم می‌یابد. بعد از آن بحرانهای پایان قرن نوزدهم را داریم که نخست به توسعه‌ی ناگهانی قدرتهای استعماری در سراسر جهان و جایگزینی بهره‌کشی غیرمستقیم استعماری به جای برده‌داری مستقیم اوایل قرن انجامید، و بعد هم چون این نظم نوین جهانی شکننده بود، دو جنگ جهانی را رقم زد که تا نیمه‌ی قرن بیستم ادامه داشت.

از دید من هنر مدرن یعنی آنچه که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم پدیدار شد و امروز بدنه‌ی سلیقه‌ی هنری مردم را شکل داده، صورتی تجاری شده، عوامانه، سیاست‌زده و ایدئولوژیک از هنر سطحی و بی‌مایه بود که با شکل‌گیری جریانهای شبه‌مذهبی سیاسی همراه بود که مشهورترین‌شان در میدان سیاست کمونیسم بود و در دایره‌ی علم روانکاوی. سلیقه‌‌ی زیبایی‌شناسانه‌ی برآمده از این جریانها که در اواخر قرن نوزدهم شکل گرفت، همچنان تا پایان جنگ جهانی اول حاشیه‌ای و نامقبول بود. اما پس از تثبیت دولت شوروی و تجزیه‌ی عثمانی و اتریش و ویرانی آلمان و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول پشتوانه‌های سیاسی و اجتماعی هنر نخبه‌گرای قدیمی از میان رفت و جای خود را به نوعی هنر پرولتری سطحی و  شعارهای سیاسی معترضانه داد، که شالوده‌ی هنر مدرن را تا به امروز شکل داده است.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/e/ec/Karl_Brullov_-_The_Last_Day_of_Pompeii_-_Google_Art_Project.jpg/1024px-Karl_Brullov_-_The_Last_Day_of_Pompeii_-_Google_Art_Project.jpgآخرین روز پمپی اثر کارل برولوف

این موضع من درباره‌ی هنر پیشینه‌ای طولانی دارد و البته که به مذاق دوستان هنرمندی که در چارچوب سلیقه‌ی مدرن فعالیت می‌کنند جور در نمی‌آمده و به کشمکشها و بحثهای همیشگی‌مان دامن می‌زد، که همیشه بارآور هم بوده است. در موزه‌ی روسیه فرصتی دست داد تا این تحول تاریخی سلیقه و گسستگی‌ای که من ادعاش را داشتم را به چشم ببینیم، و برایم بسیار دلپذیر بود که دقیقا چنین چیزی دیده می‌شد. یکی از نقدهایی که همیشه دوستان به من داشتند آن بود که سلیقه‌ی زیبایی‌شناسانه‌ی مدرن ربطی با انقلاب اکتبر ندارد و ارتباط مستقیمی با سیطره‌ی سیاسی کمونیسم برقرار نمی‌کند. برداشت من این بود که چنین نیست و هنر سوسیالیستی‌ای که اغلب با دوران شوروی همتا انگاشته می‌شود امری دیرآیندتر بوده که در میانه‌ی دوران استالین به کرسی نشسته و تا پیش از آن دقیقا همان اشکالی از هنر توسط حزب پشتیبانی می‌شده که بعدتر نمودش را در گوشه و کنار می‌بینیم. منحط پنداشتن این نوع هنر و مبارزه‌ی سیاسی با آن در دوران نازی‌ها هم بخشی از یک جنگ فرهنگی فراگیرتر بوده و به درگیری دو بلوک قدرت ایدئولوژیک مربوط می‌شده که یک نخبه‌گرا و هوادار سنت کلاسیک یونان و روم قدیم و دیگری توده‌گرا و هوادار هنری پرولتری عامیانه و  زودیاب و زمخت بوده است.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/1/12/Victor_Vasnetsov_-_Knight_at_the_Crossroads_-_Google_Art_Project.jpg/1280px-Victor_Vasnetsov_-_Knight_at_the_Crossroads_-_Google_Art_Project.jpgشهسوار بر سر دوراهی اثر ویکتور واسنِتسوف

در موزه‌ی روسیه به خوبی گسست مورد نظرم دیده می‌شد و گسترش اشکالی از هنر مدرن را در دهه‌های آغازین پس از انقلاب می‌شد دید. رگه‌های هنر سوسیالیستی بعدی را هم در همین آثار می‌شد تشخیص داد، و همچنین خط سیری که پس از جنگ جهانی دوم و با سودجویی دلالان هنری مثل خاندان گوگنهایم در اروپا و آمریکا هم به تدریج تثبیت شد.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/a/ab/Portrait_of_Ida_Rubenstein1.jpgرخسار آیدا روبنشتین اثر والنتین سِروف

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/5/57/Malevich.black-square.jpg/800px-Malevich.black-square.jpgمربع سیاه اثر کازیمیر مالیویچ 

دیدار از موزه ساعتها به درازا کشید و در واقع با پایان یافتن زمان بازدید، بعد از غروب بود که به زور از آنجا بیرون‌مان کردند. ما هم در حالی که از دیدن آن همه زیبایی سرمست بودیم، گردش خود در خیابانها را از سر گرفتیم. در خیابانی یک دار و دسته‌ی شنگول و خوشحال از روسها را دیدیم که با لباسهای رنگارنگی که احتمالا فکر می‌کردند هندی است، در خیابان دور هم جمع شده بودند و طبل می‌زدند و سرود «هارا کریشنا» می‌خواندند. ما هم رفتیم کنارشان قدری ایستادیم و تشویق‌شان کردیم و از شادمانی‌شان خوشحال شدیم. هرچند حدس می‌زدیم هیچ کدام‌شان درباره‌ی تاریخ و تبار و معنای کلماتی که در سرودهایشان تکرار می‌کردند هیچ چیز ندانند!

بعد از آن به یک مرکز خرید بزرگ رسیدیم و واردش شدیم و چرخی زدیم. حضور مینا در اینجا کارساز بود و ما سه ماجراجوی کوه‌نشین را به آدمهایی متمدنی تبدیل کرد که می‌توانستند از دیدن لباسها لذت ببرند و حتا قیمت‌شان را هم پرس و جو کنند. نتیجه هم آن شد که مینا و امیرحسین کلی خرید کردند و پویان کلی درباره‌ی لباسهایی که می‌خریدیم نظر داد و من هم دم آخری برای خالی نبودن عریضه کفشی از مارکی مشهور خریدم که خیلی خوب از آب در آمد. البته خرید من تا حدودی از سر ضرورت بود چون کفشی که پایم بود تختی بسیار صاف داشت و حرکت با آن در خیابانهای روسیه کمابیش به پاتیناژ در برابر دروازه‌های صومعه‌ی نوودویچی شباهت داشت. کفشهای راحت اما سُر را همان جا از پا در آوردم و خرید تازه را به پا کردم. آن کفشهای قدیمی هم که از مهمانی تا کوه مرا همراهی کرده بود، در توبره‌ام باقی ماند تا چند ماه بعد که در سفر چین بالاخره خرقه تهی کرد و دورش انداختم.

 

 

  1.  Ignacy Hryniewiecki

 

 

ادامه مطلب: دوشنبه ۱۳۹۶/۱۱/۲

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب