وضعیت آموزش در ایران با بحران اساسی روبرو است. در این میان توجه به عدالت آموزشی به ویژه در حوزه نیروی انسانی تا چه میزان میتواند در بهبود وضعیت موجود موثر باشد؟
نظام آموزشی ایران در حال حاضر در سطح نهادی ناکارآمد و از کار افتاده است و اگر همچنان نشانههایی از کارآیی در برخی نقاط میبینیم، یکسره به خلاقیتها و انگیزههای افرادی تک افتاده و انگشتشمار وابسته است که همچنان شأن پیشهی خود را حفظ کردهاند. سببشناسی انقراض نظام آموزشی در کشورمان بحث گستردهای را میطلبد که در این گفتگو نمیگنجد. خلاصه بگویم که ما از سویی سیطرهی نابخردانهی قواعدی ایدئولوژیک را در تنظیم محتوا و گزینش معلم داریم، که چهار دهه است دقیقا واژگونهی روال شایسته سالاری عمل کرده است، و از سوی دیگر مداخلههای گاه و بیگاه سیاست در نظام آموزش عمومی و عالی را داریم که به ویژه طی دههی گذشته در سطح دانشگاه فاجعهبار بوده و عملا دانشگاههایمان را از ظرفیت علمی تهی کرده است.
نیروی انسانی حرفهای و توانمند از ارکان اساسی نظامهای آموزشی پیشرفته محسوب میشود، وضعیت نیروی انسانی در حوزه آموزشی ایران را چگونه ارزیابی میکنید؟
تردیدی در این نیست که کشورمان از ابتدای شکلگیری نظام آموزش و پرورش مدرن، برخی از درخشانترین چهرههای نوآور در این زمینه را در خود پرورده است. از میرزا حسن رشدیه بگیریم تا محمد بهمنبیگی و جبار باغچهبان، همه جا با افرادی پیشرو و اثرگذار سر و کار داریم که نوآوریهای سازمانیشان برای آموزش عمومی در سطحی جهانی درخشان بوده است. به اینها باید طبقهی بزرگ فرهنگیانی را افزود که بعد از عصر مشروطه شکل گرفتند و بیدریغ و با انگیزه به تدریس و آموزش همت گماشتند. یعنی اگر تاریخ آموزش عمومی در ایران مدرن را مرور کنیم، میبینیم در سطح افراد بیش از هرچیز جوشش انگیزه و درخشش استعدادها را داریم. اما به محض آن که از این لایه به سطح سازمانی گذر میکنیم، با اختلالی چشمگیر روبرو میشویم. این اختلال به ویژه طی دهههای گذشته تشدید شده و عملا به خنثا شدن کارکرد آن لایهی زیرین انجامیده است. به تبعیری میشود گفت که ساختار دیوانسالارانه و نهادی که با ایدئولوژی و سیاست آلوده شده، لایهی پرجنب و جوش و کارآمد آموزگاران را در زیر خود دفن کرده است. ریزش نیروهای باانگیزه و متخصص و نیرومند از بدنهی سازمانی وزارت آموزش و پرورش و گریزشان به نهادهای آموزشی موازی که اغلب هم مثل کلاسهای کنکور کژکارکرد دارند، نمودی از این وضعیت است.
معلمان به عنوان بدنه اصلی آموزش میتوانند نقش چشمگیری در تحول اساسی نظام آموزشی بر عهده داشته باشند. در این میان آیا وجود تبعیض ریشهای بین معلمان و تقسیم آنان به دوگروه رسمی و غیر رسمی میتواند چه پیامدهایی برای نظام آموزشی ما بر عهده داشته باشد؟
اصولا این تقسیمبندیها نمونهای از همان چارچوبهای ایدئولوژیک است که حرفش در میان بود. قاعدتا در یک ساختار سازمانی شایستهسالار، سلسله مراتب استخدامی باید بر اساس تخصص و کارکرد انجام گیرد و قواعد حقوقی مشترک و همسانی بر همهی کسانی که در نهادی کار میکنند، حاکم باشد. به خاطر دلنگرانی نظام ایدئولوژیک آموزش از تعهد و وفاداری سیاسی و عقیدتی معلمان، شکافی در این روند سرراست و ساده ایجاد کردهاند و رسمیت یافتن حضور کسی که در جایی کار میکند، یعنی امری بدیهی را به فرایندی دشوار و پیچیده تبدیل کردهاند. دلیل وجودیاش هم آن است که تخصص و شایستگی فردی با تعهد به شعارهای سیاسی میانهای ندارد و بنابراین نیاز به ساز و کاری نظارتی و کنترلی برای همگرا کردن این دو ابداع شده که بخشی از تدبیرهای موضعی، کوتهبینانه و نابخردانهایست که روی هم رفته به فلج شدن کارآیی کل سیستم منتهی شده است.
آیا پژوهشهایی در ایران درباره عدالت آموزشی و وضعیت معلمان رسمی و غیر رسمی صورت گرفته است؟ نتایج چنین پژوهشهایی چه واقعیتهایی را برای ما آشکار میسازد؟
من از پژوهش معتبر و فراگیری اطلاع ندارم. اما وزارت آموزش و پرورش از نظر شمار پرسنل بزرگترین نهاد کشور است و کافی است به رونق نهادهای موازی آموزشی و دستاوردها و خروجیهای این سیستم بنگریم تا به داوریای دربارهی اوضاع موجود برسیم. داوریای که البته باید در نهایت با دادههای آماری و پژوهشهای کمی و کیفی پشتیبانی گردد و محک بخورد.
سیاستهای نئولیبرال در حوزه آموزش چه تاثیری بر بحرانهای آموزشی ما و ایجاد تبعیض، بیعدالتی و وضعیت نامناسب معلمان غیررسمی در ایران داشته است؟
راستش استفادهی افراطی از کلمهی نئولیبرالیسم در کشورمان را بخشی از همان ایدئولوژی سیاسی ویرانگری میدانم که به این اختلالها دامن زده است. این جدای از آن است که نئولیبرالیسم معنای دقیق و روشنی در علم جامعهشناسی ندارد، و بیشتر مثل دشنامی به کار میرود که چپها به راستها میدهند. منظور از پرسشتان اما احتمالا سیاستهای لیبرال است. اما مشکل در اینجاست که اصولا کشور ما بر اساس سیاستهای لیبرال اداره نمیشود و یکی از دولتیترین اقتصادهای دنیا را دارد. نظام آموزش و پرورشمان هم هیچ تناسبی با لیبرالیسم ندارد و شالودهی ایدئولوژی حاکم بر آن شکلی از جماعتگرایی نامنسجم و وهمانگیز است. خلاصهاش این که بحرانهای سیستم آموزشی ما دقیقا به خاطر سیاسی و دولتی بودن این سیستم و غیاب نظارت مردمی بر آن ایجاد شده است. این که دولت باید خدمات عمومی (مهمتر از همه آموزش عمومی و بهداشت و درمان) را بر عهده بگیرد، البته موضوع دیگری است. دولتهایی که زیر سیطرهی یک برنامهی ایدئولوژیک کار میکنند، سرپرستی این نهادها را به تملکشان تعبیر میکنند و انجام این خدمات را به پیادهسازی طرحی عقیدتی یا سیاسی تحریف میکنند و این دقیقا وضعیتی است که در آن قرار داریم.
چه نمودهایی از این ایدئولوژیک بودن مورد نظرتان است؟
ماجراهای نهادی مثل همین غیرعقلانی بودن سیستم گزینش معلمان و گریز از شایستهسالاری در نظام مدیریتی مدارس بحثی است که اشارتی بدان کردیم و نیاز به تکرار ندارد. جدای آن، با نگریستن به محتوا هم میتوان این موضوع را دریافت. ایران احتمالا تنها کشور دنیاست که تاریخی به این دیرپایی و غنا دارد، و نظام آموزش رسمیاش از آموزش تاریخ ملی به فرزندان مردم منع شده است. به همین ترتیب کافی است جایگاه علوم انسانی و علوم پایه را در آموزشهای رسمی ردگیری کنیم، و آن را با برنامههای جاری در کشورهای دیگر مقایسه کنیم تا مبنایی برای ارزیابی به دست بیاوریم. طی همین سال گذشته بود که تصمیمگیریهای عجیب و غریب هویتستیزانهای مثل حذف محتوای کتابهای تاریخ و سطحیسازیاش را دیدیم، و به تازگی هم که این رسوایی دربارهی حذف آثار شاعران چیرهدست و جایگزینیشان با مطالب سخیف و عامیانه را میبینیم.
به نظر میرسد معلمان غیررسمی علاوه بر بیمهری سیاستگزاران و نهاد آموزش در ایران مورد بیتوجهی قاطبه معلمان رسمی قرار گرفتهاند. به نظر شما ادامه این روند منجر به چه کژکارکردهایی خواهد شد و رسالت معلمان رسمی برای شکلگیری و تثبیت عدالت آموزشی چیست؟
تا جایی که من دیدهام شکاف خاصی در روابط انسانی بین معلمان رسمی و غیررسمی وجود ندارد. یعنی همکاران معمولا روابطی دوستانه و نزدیک با هم دارند که فارغ از قواعد اداری و ورای رتبهبندیهای سازمانی تعریف میشود. البته تجربهام در نظام آموزش و پرورش و سازمان استعدادهای درخشان قدری قدیمی شده و به دهههای ۱۳۷۰ و ۱۳۸۰ مربوط میشود. اما فکر نمیکنم اوضاع خیلی هم تفاوت کرده باشد.
عدم سازماندهی و نداشتن تشکلهای صنفی جهت احقاق حقوق معلمان غیررسمی سبب بیتوجهی به مطالبات و خواستههای معلمان غیر رسمی شده است. چگونه این معلمان غیر رسمی میتوانند به سوی تشکلیافتگی حرکت کنند؟
این اختلالی ریشهدار و فراگیر است که در تمام حوزهها نمودش را میبینیم. دلهرهای سیاسی وجود دارد که باعث شده نهادهای صنفی ساختاری مستقل و فعال و پویا پیدا نکنند، و این منجر به انباشت نارضایتیها شده و در ارتباط انداموار اعضای سازمانهای دولتی با ساز و کارهای تصمیمسازی انسداد ایجاد کرده است. آشفتگیهایی که میبینیم و اعتراضهایی که طی سالهای پیش شاهدش بودیم هم از همین جا بر میخیزد. اگر به جای نگاه امنیتی به هرچیز، به مردم اجازه بدهیم ارتباطهای خود را سازماندهی و خواستهای خود را ابراز کنند، بخش مهمی از مشکلات پیش از آن که خردکننده شود حل میشود و همان ساختارهای صنفی راههای چارهی مناسبی به دست میدهند و گاه اجرایش هم میکنند. اما متاسفانه غیاب چنین تدبیری را میبینیم.
نقش و رسالت دولت و بخصوص وزارت آموزش و پرورش به عنوان متولی اصلی امر آموزش درباره وضعیت معلمان غیررسمی باید به کدام سمت و سو باشد؟
ببینید، دولت یک نهاد خدمتگزار است که باید بر اساس خواست و نیاز مردم و زیر نظارت ایشان خدمات عمومی را انجام دهد و یکی از مهمترینِ این موارد آموزش عمومی است. طی دهههای گذشته ما با نوعی مناسکگرایی و تشریفاتزایی بیمارگونه روبرو بودهایم که از همهی لایههای رفتار اجتماعیمان رسوخ کرده است. تقسیمبندیهای بیمعنایی مثل رسمی و غیررسمی نمونهای از این اختلالهاست. قاعدتا شما یک سازمان دارید و سلسله مراتبی از کارمندان و وابستگانش که بر اساس چارچوبی شفاف و روشن و بسته به کارآییشان در انجام خدمات و اهداف سازمان ارتقا پیدا میکنند و پاداش میگیرند. این که بخش بزرگی از کسانی که در یک سازمان کار میکنند، به طور رسمی در استخدام آن نباشند، در بهترین تعبیر یک اشکال مدیریتی عمیق و پردامنه است. عقلانی شدن نظام کارگزینی قاعدتا به حذف متغیرهای بیربط و شفاف شدن این روند باید بینجامد.
به نظر شما چه سیاستهای راهبردی و عملیای میتواند در بازتعریف شان و وضعیت معلمان غیررسمی در فضاهای آموزشی و اجتماعی نقش موثری بر عهده داشته باشد؟آیا این سیاستها منجر به بهبود وضعیت آموزش در ایران خواهد شد؟
یکی از مهمترین مسائلی که ایران طی دهههای گذشته با آن روبرو بوده، مکیده شدن منابع اقتصادی از حوزهی فرهنگ و تخلیه شدناش در یک فضای مهآلود و فاسد تاریک بوده است. بودجههای جاری برای توسعهی زیربناهای آموزشی، بازسازی مدارس و رفاه معلمان و فرهنگیان آشکارا ناکافی است و به فرسایش و فروپاشی تدریجی زیرساختهای مادی و شأن اجتماعی معلمان انجامیده است. یک دلیلش هم آن است که پولی که باید صرف این سیستم میشده، صرف بنگاههای اقتصادی جیرهخواری شده که نه کارکرد مشخصی دارند و نه برچسب فرهنگیای که زیر پوششاش فعالیت میکنند را نمایندگی میکنند. به عبارت دیگر ما با فرار منابع مالی عمومی از جایی که بدان نیاز هست، به جایی که کاربردی ندارد روبرو هستیم. این جای دوم به ظاهر وظیفهی ارشاد خلق و رستگار کردن دینمدارانهی تودهی مردم را بر عهده دارد، ولی طی چهل سال گذشته دیدهایم که کارآیی و بازده این سیستم در برآورده کردن چنین اهدافی در خوشبینانهترین تخمین صفر بوده است، اگر که مخرب نبوده باشد، که بوده است!
بدیهی است در شرایطی که منابع مالی فرهنگ ملی کشور به جاهایی اختصاص مییابد که نه فرهنگی هستند و نه ملی، معلمان که چنین وظیفهای را بر عهده دارند با تنگدستی و فروپایگی روبرو میشوند. این که معلمان ما فرصتی برای مطالعه ندارند و ناچارند چند نوبت پیاپی کار کنند، یا این که دل و دماغی برای توجه به شاگردان ندارند و ارتباط انسانی عمیق سزاواری را با ایشان برقرار نمیکنند، تا حدودی به همین مخمصهی مالی باز میگردد. اختلالی که نتیجهی فساد مالی سیستم است و بدون خشکاندن ریشههای آن فساد فراگیر، درمانشدنی نیست.
وضعیت معلمان غیررسمی در آینده را چگونه ارزیابی میکنید؟آیا امیدی به ایجاد تغییرات مثبت در وضعیت حرفهای و معیشتی آنان وجود دارد؟
بحث من آن بود که تفاوت چندانی میان معلمان رسمی و غیررسمی وجود ندارد. چه بسا آنها که رسمی هستند به خاطر تن در دادن به قواعدی که شاید با شأن اجتماعی و اخلاقیشان در تضاد باشد، وضعیت بدتری هم داشته باشند. ایرادی که امروز ما در سیستم آموزشمان داریم را نمیتوان به امور اداریای مثل تفکیک معلمان رسمی و غیررسمی فرو کاست. این موضوع یکی از گرههای شبکهای بسیار گسترده از اخلالهای درهم پیوستهی سیستمی است که قطار آموزش عمومی کشور را از ریل خارج کرده و نهادهای آموزش عالی و دانشگاههایمان را عملا ناکارآمد ساخته است. این فرض که در کشتیای در حال غرق شدن، القاب و رتبهبندیهای میان ملاحان یک کشتی کمک حالشان خواهد بود، جای تردید دارد؛ به خصوص که گویا در این میان کسی هم شنا بلد نیست!