در همهی نظامهای اجتماعی پایدار با توزیعی آماری و نرمال از توانمندیها روبرو هستیم. بدنهی جمعیت از نظر مهارتها، استعدادها، تواناییها و بنابراین اثرگذاری اجتماعی، دستاوردها و «درجهی حضور» تاریخیشان وضعیتی میانهحال و هنجارین دارند. در کنار قلهی منحنی زنگولهای توزیع جمعیت در این الگو، یک حاشیهی پاییندست را داریم که از توانیابان، ناتوانها، و افراد فاقد مهارت و استعداد تشکیل شده است، و در سمت دیگر نمودارمان سرآمدانی را داریم که استعدادهایی ویژه و توانمندیهایی فراتر از سطح هنجارین جمعیت دارند. هردو کرانهی این منحنی هم در حالت عادی نسبت به بدنهی هنجارین جمعیت در اقلیت قرار دارند.
معمولا سیر تاریخی تحول فرهنگ چنان است که لبهی سرآمدان در این منحنی نوآوریهای علمی و هنری و فکری را پدید میآورند و رهبری جریانهای اجتماعی را بر عهده میگیرند و بنابراین ارتقای سطح پیچیدگی نظام اجتماعی را به شکلی سامانمند ممکن میسازند. کرانهی مقابلشان اما همچون ترمزی برای تغییر، یا عاملی آشوبزا عمل میکنند. یعنی نظم حاکم را مختل میکنند بی آن که نظمی تازه و نیرومندتر را برای جایگزین شدناش پیشنهاد دهند. پس ناهمنوایی با وضعیت هنجارین دو وضعیت فرودست و فرادست دارد. از اولی حاشیهنشینی و ناهنجاری اجتماعی و جرم و ناتوانی بر میخیزد و دومی نظمهای تازه و پیشرفتهای فنی و نهادی را ممکن میسازد. این را هم میدانیم که بستهی آشنا و رایجی از استعدادها و تواناییها و مهارتها که «هنجارین» نامیده میشود هم تعریفی اجتماعی دارد و توسط نهادهای دینی و سیاسی مرزبندی شده و با نهادهای آموزشی و علمی و به ویژه خانواده از نسلی به نسل بعد منتقل میشوند.
به همان شکلی که هنجارها در نظام اجتماعی از نظمی نهادین پیروی میکنند و در چارچوبی انضباطی صورتبندی و رمزگذاری میشود، اشکال گوناگون ناهنجاری نیز چنین وضعیتی پیدا میکند. یعنی خروج از هنجار هم به شیوههایی متفاوت با برچسب نبوغ و برجستگی ستوده میشود یا با داغ معلولیت و عقبماندگی انگ میخورد. بر خلاف تصور فعالان اجتماعی پسامدرن، کلیت این منحنی آماری امری دلبخواهی و تصادفی نیست که یکسره زیر فشار ساختارهای قدرت شکل گرفته باشد. یعنی ماشین قدرت در جامعه در نهایت «چیزی» را نظم میدهد و متغیرهایی عینی را رمزگذاری و صورتبندی میکند. هرچند آن چیز و آن متغیرها به شکلی سرراست بازنموده نمیشوند و در جریان رمزگذاری و مرزبندی شدن دستخوش تغییر و تحریف میشوند. بی آن که بتوانند از لنگرگاه پایهی عینیاش و عناصر سرشتی و نابرساختهی انسانیاش دل بکند.
نظامهای انضباطی با سرکوب، حبس، جداسازی، و کیفر دادن بخشهای فرودست ناهنجار را ساماندهی میکنند. یعنی ماشین قدرت اجتماعی از راه نهادهای امنیتی و انتظامی خروجهای فرودستانه از هنجار را – که اغلب در واقع هم با خدشه بر حقوق پایهی انسانی تناظر دارد- در قالب جرم و جنایت و مشابه اینها شناسایی و ردهبندی میکند و در چرخهای بازخوردی آن را مهار و کنترل میکند، بی آن که مصمم یا قادر به ریشهکنیاش باشد. این ساز و کارها اغلب موفق و کارآمد هستند. چرا که لایهی سامان یافته زیر فشارشان از منهایی ناتوانتر و کمزورتر از میانگین جامعه تشکیل شده است که قدرت زیادی برای پاتک زدن به نظم اجتماعی را ندارند.
اما ساماندهی و مدیریت لبهی فرادست و سرآمدان جامعه دشوارتر است. مهمتر از همه بدان خاطر این که لایه پیچیدهترین بخش از سیستم اجتماعی هستند. منها -به خاطر بهرهمندیشان از مغزی که صد میلیارد نورون با سرانه ده هزار اتصال سیناپسی- پیچیدهترین پدیدهی شناخته شده در هستی هستند، و منهای برجسته و سرآمدی که در سر طیف مورد نظرمان قرار دارند، پیچیدهترینها در این نقطهی اوج پیچیدگی محسوب میشوند. به بیان دیدگاه زروان یعنی که سیستمهای تکاملی مستقر در سطح اجتماعی (نهادها) سادهتر از سیستمهای سطح روانی (منها) هستند. از این رو ماشین قدرت اجتماعی با پاداش دادن، ستودن، به کار گماردن، تشویق کردن و برخوردار ساختن نسبت به این لایه واکنش نشان میدهد. شیوهی رام کردن منهای این لایه، و تبدیل شدنشان به پیچ و مهرههایی در سیستمهای اجتماعی سادهتر از خودشان، با توزیع لذت و منزلت ممکن میشود. برعکس آنچه که در سوی دیگر طیف میبینیم، یعنی ایجاد رنج و دریغ کردن و وا داشتن به سکوت.
اینجاست که باید برای واسازی ساز و کارهای رام کردن سرآمدان و استعدادهای برتر، تمایزی قایل شویم. این تمایز را با وامگیری از زبان عام مردم، با تقابل نخبه و خبره رمزگذاری میکنیم. خبره آن کسی است که در تخصصیابی، جذب دانایی، انجام کارهای دشوار و ماهرانه، و اشغال نقشهای دشواریاب اجتماعی توانمند است. در مقابل نخبه کسی است که منای منسجم و پیچیده و آفرینشگر دارد. نخبگان را بر اساس مدرک دانشگاهیشان، امتیازها و مدالها و تشویقنامههایشان، و مرتبهی شغلیشان میتوان شناخت. در مقابل شناسایی نخبگان دشوارتر است، چرا که رفتاری پیچیدهتر دارند. نخبگان بر مبنای اثری که بر محیط خود باقی میگذارند، ابداعها و اختراعها و آفرینشهای ادبی و هنری و علمیای که پدید میآورند، و تکانشی که در شبکهی اجتماعی پیرامونشان ایجاد میکنند شناخته میشوند. به بیان سادهتر، در چارچوب سیستمی زروان نخبگان در سطحی روانشناختی و به مثابه نوعی ویژه از منها تعریف میشوند. در حالی که مفهوم خبرگی به سطح اجتماعی تعلق دارد و شکل خالی از پیکربندی نقشهای اجتماعی و موقعیتهای نهادی را نشان میدهد.
از نظر سیستمهای اجتماعی خبرگان گل سرسبد جمعیت هستند. آنان منهایی با بهرهوری بالا، توانمندی چشمگیر، و استعدادهای ویژه هستند که میتوانند نقشهای کارکردی خاص و دشواری را بر عهده بگیرند و با ضریب اطمینان بالا به انجامشان برسانند. خبرگان در این معنی در مدارهای قدرت جذب و بازتولید میشوند و بخشی از ساز و کارهای نهادهای اجتماعی به حساب میآیند. در مقابل نخبگان نیرویی دردسرساز محسوب میشوند. نخبهها ساز خود را میزنند و راه خود را میروند و اغلب نسبت به پاداشهای بیرونی حساسیت چندانی ندارند. خبرگان جویای جایزههایی از جنس لقب و عنوان و منزلت و شهرت و ثروت هستند، اما نخبگان با آن که در دستیابی به این متغیرها توانمند و چالاک هستند، اما اغلب این شیوه از رمزگذاری معنای زندگی را خوار میشمارند. خبرگان هستند که ماشینهای اجتماعی را به راه میاندازند و مدیریت میکنند، و نخبگان هستند که نوآوریهای بزرگ و انقلابی در آنها را ممکن میکنند. خبرگان در نهایت کارمندانی هستند که اندیشهها، روشها، ابزارها و سازمانها را به تدریج و به شکلی گام به گام و محتاطانه بهبود میبخشند و پیچیدهتر میسازند. نخبگان اما، جهشهایی بلندپروازانه اما پرمخاطره را توصیه میکنند و دگرگونیهای انقلابی و ناگهانی را رقم میزنند. اگر بخواهیم به زبان نظریههای تکاملی سخن بگوییم، خبرگان پیروان تکامل تدریجی (Gradualism) داروینی هستند، در حالی که نخبگان تعادل نقطهای (Punctuated equilibium) و جهشهای گسستهی تکامل کیمورایی را بیشتر میپسندند.
نکتهی کلیدی دربارهی رابطهی نخبگان و خبرگان آن است که این دو گروه، در اصل یکی هستند! یعنی نخبگان و خبرگان از نظر سرشت و ویژگیهای پایه تفاوتی با هم ندارند. تفاوتشان به شیوهی جایگیریشان در نهادهای اجتماعی مربوط میشود، و درجهای که از آزادی شخصی خویش دست میشویند تا به بخشی از ماشین اجتماعی بدل شوند. از یک مادهی خام پایه که استعدادهایی درخشان را در خود ذخیره کرده، نخبگان و خبرگان برساخته میشوند، اگر که کانون سازماندهی خویشتن را در سطح روانشناختی، یا جامعهشناختی مستقر سازند. همینجاست که پای نظامهای آِموزشی به میان کشیده میشود. چون ساز و کارهای آموزشی وظیفهی تشخیص و یاریرسانی به استعدادهای منها را بر عهده دارد، و قاعدتا همان ماشین اجتماعی گستردهایست که باید علاوه بر رمزگذاری و ساماندهی به استعدادهای ویژهی این لبهی طیف جمعیتی، کارکردهای سودمند اجتماعی و نقشهای مناسب نهادی را هم برایش دست و پا کند. در این روند است که ساختارهای اجتماعی میکوشند نخبگان را به خبرگان تبدیل کنند.
در واقع کل نظام آموزشی را میتوان زیرسیستمی اجتماعی دانست که کارکردش متراکم کردن منها در بخش میانی و هنجارین منحنی زنگولهای استعدادهاست. نظام آموزشی موفق آن است که شاگردان کمتوان، آسیبدیده، کماستعداد و بیعلاقه را به دایرهی افراد عادی و هنجارین وارد کند، و این سویهی مثبت و نیکوی این نهادهاست. اما سویهی منفی و تاریکی هم در این میان هست و آن عملی مشابه را دربارهی طرف دیگر طیف هم به انجام میرساند. طوری که توانمندتر بودن یا مستعدتر بودن نسبت به هنجار اجتماعی نیز با رمزگذاری افراطی و نمادین کردن دستاوردهای فکری منها، رام و مطیع و همریخت و مسخ شود. به این ترتیب نخبههای بالقوهای که میتوانستند با نوآوریهایشان مدارهای مرسوم و هنجارین نظم اجتماعی را به خطر بیندازند، به خبرههای بالفعلی تبدیل میشوند که در نهایت چیزی جز نوعی ویژه و خوشنما در درون طیف هنجارین نیستند و وظیفهی استوار ساختن همان مدارها را بر عهده گرفتهاند.
نهادهای اجتماعی مانند تمام سیستمهای تکاملی دیگر با نفرین اصل ماند روبرو هستند. یعنی مانند تمام سیستمهای خودسازمانده به تکرار کردن خود، حفظ شرایطی پایدار در برابر محیط، و ایجاد چرخههای کارکردی منظم و مشابه و یکنواخت تمایل دارند. ناتوانیشان در تشخیص و بهرهجویی از تنوع و دگردیسیهای جزئی و موضعی و غفلتشان از برکشیدن هوشیارانهی این آزمون و خطاها به مرتبهی الگوهایی تازه از نظم نیز از همین جا بر میخیزد.
ماموریت نهادهای اجتماعی، در مقام بخشی از هستی یکپارچهی پیوند خورده با زیستجهان انسانی، بیشینه کردن قلبم (قدرت-لذت-بقا-معنا) است و در این راستا نیز تکامل یافته و شکل گرفتهاند. میتوان به زیرسیستمهای تخصص یافتهی جامعه -یعنی نهادهای آموزشی- نیز در همین چارچوب اندیشید و پرسید که در چه شرایطی این نهادها بیشترین شادمانی و توانمندی و معنا و تندرستی را در منها و نهادها و منشها و بدنها پدید میآورند. شکلی آرمانی و رویاپردازانه از نهادهای آموزشی را میتوان تخیل کرد که فارغ از ضرورتهای آن اصل ماند و جدای از اینرسی مدارهای قدرت، به ساز و کارهایی پویا و پرتکاپو برای گسترده ساختن معنای «هنجارین» و ساماندهی متفاوت توانمندیها و استعدادها و مهارتها روی آورد. به شیوهای که به جای یک قلهی بزرگ و متراکم هنجارین، رشتهکوهی از برجستگیهای موضعی داشته باشیم که هریک بر پیکربندی ویژهای از شخصیت منها مربوط باشد و به طیفی گستردهتر از تنوع منها مجال بدهد و در ضمن همه را زیر چتر یک هنجار عمومی و فراگیر و همافزا گرد آورد. به همان ترتیبی که یاختههای گوناگون و بافتهای متنوع بدنی سرزنده و چالاک را بر میسازند و تنوعی از قومیتها و ادیان و خردهفرهنگها یک ملیت نیرومند و مستحکم را ایجاد میکنند، لایهی فرهنگ نیز باید توسط موزائیکی از منهای متنوع و ویژه مفروش شود، که در توانمندیهایی پایه و به ویژه مهارت ارتباط با یکدیگر و همنشینی همافزا با دیگریها معیارهای هنجاری پایه را برآورده سازند. در چنین بافتی است که میتوان امیدوار بود مسیر مورد نظرمان برعکس شود، و به جای آن که نخبگان بر تخت پروکراستی جامعه خوابانده شوند و در قالب خبرگان تراشیده شوند، هریک به میدانهایی نو از خلاقیت بدل گردند و همچون موتور پیشران پیچیدگی جامعه، یعنی کارکرد اصلیشان، اعتبار و پذیرش پیدا کنند.