پنجشنبه , آذر 22 1403

سرود نخست: جمِ نوباوه

سرود نخست: جمِ نوباوه

صدای دم زدن اژدها را می‌شد از پشت بوته‌های نیم‌سوخته شنید. بوی تند و زننده‌ی گوگرد همه جا را پر کرده بود و دم زدن را دشوار می‌ساخت. جم که پیشاپیش برادرانش در علف‌زار پیش می‌ر‌فت، وقتی جنبشِ شاخ و برگ درختان را دید، بر جای خود خشک شد و با دست اشاره‌ای کرد. تهمورث که پشت سرش گام بر می‌داشت، بی‌حرکت باقی ماند. هنوز نتوانسته بودند اژدها را ببینند، اما از غوغایی که در میانه‌ی بیشه به راه انداخته بود، بر می‌آمد که جانوری تنومند و غول‌آسا باشد. آنقدر آرام و بی‌صدا باقی ماندند تا هیاهوی شاخ و برگ درختان فرو خفت.

جم به پشت سر نگریست. اسپیتور میان علفهای بلند نیم خیز ایستاده و با چشمانی درخشان نگاهشان می‌کرد. با آن زرهی که بر تن داشت به عروسکی نقره‌ای شبیه شده بود که شمشیری کوچک را به دستان کودکانه‌اش چسبانده باشند. برادر دوقلویش تهمورث در شر و شور نوجوانانه‌ چیزی از خودش کم نداشت. اما اسپیتور چند سالی پس از آنها زاده شده و هنوز کودکی بیش نبود. پشت سر او مرداس مانند کمانگیران بر زمین زانو زده بود، گویی می‌ترسید اژدها از لا به لای شاخه‌های انبوهِ بیشه قدِ رشیدش را ببیند. وانمود می‌کرد توجهی به آنها ندارد، اما نیزه‌ی بلندش را آماده‌ی پرتاب نگه داشته بود. جم می‌دانست که پهلوان سرد و گرم چشیده نگران است که اژدها به آن سو بخزد و چشم زخمی به شاهزادگان برساند.

جم زیر لب گفت: «انگار رفت…»

تهمورث گفت: «زود باش، فرار می‌کند…»

مرداس با صدایی زمزمه‌گونه نهیب زد: «هیس! یادتان رفته کجا هستید؟ پیش بروید.» طوری زیر لب حرف می‌زد که از آن فاصله‌ هم معلوم بود چه می‌گوید و هم از زمزمه‌ی خودشان آهسته‌تر به گوش می‌رسید. صدایش عجیب به هیس هیس مار شبیه بود.

تهمورث نیم‌خیز شد و با چند قدمِ محتاطانه خود را به کنار جم رساند. هردو لباسی همسان پوشیده بودند و اگر نشانه‌های روی بازویشان نبود، تشخیص‌شان از هم دشوار می‌شد. جم بر بازوی راستش لکه‌ی گِرد و سپیدی داشت و بر پوست تهمورث درست همان جا لکه‌ی پر پیچ و تاب سیاهی نقش بسته بود. وقتی بچه‌تر بودند، پدرشان ویوَنگان به شوخی می‌گفت هنگام زاده شدن از بازو به هم چسبیده بوده‌اند و خودش با شمشیر از هم جدایشان کرده است. یکی از فالگیران که ایزدی گمنام را می‌پرستید، این لطیفه را جدی گرفته و زمانی در بازار راگا پیشگویی کرده بود که سرانجام روزی میان دو برادر خون جاری خواهد شد و یکی‌شان دیگری را خواهد کشت. اما همه به این حرفش خندیده بودند. چون صمیمت و مهر دو برادر زبانزد همگان بود. به خاطر همین خالها بود که جم را سپید بازو و تهمورث را سیاه بازو می‌نامیدند. اسپیتور هم خال سپیدی بر سینه داشت و اسمش را بر همین مبنا انتخاب کرده بودند: اسپیتور، یعنی سپید سینه.

جم و تهمورث با احتیاط بر پاهایشان ایستادند و از لابه‌لای بوته‌ها سرک کشیدند. جم کمانش را به دست راست گرفت و تیری را از ترکش برداشت. تهمورث هم دستش را به سوی کمربندش برد و به آرامی تیغه‌ی شمشیر را از غلاف بیرون کشید. مرداس با دیدن این صحنه متوجه شد که جوانان اژدها را دیده‌اند و دارند خود را برای حمله آماده می‌کنند. اسپیتور هم این نکته را دریافت، ولی جلو نرفت. هنوز سن و سالش چندان نبود که مرداس بگذارد در بازی‌های خطرناکی از این دست شرکت کند. برادرانش تنها برای آشنایی با فن شکار اجازه داده بودند همراهشان بیاید.

تهمورث، هنگام بیرون کشیدن شمشیرش یک لحظه بی‌احتیاطی کرد و از برخورد تیغه‌ی فلزی آن با آرایه‌های زرین کمربندش صدایی خفیف برخاست. ناگهان صدای هیس بلندی در همه جا پیچید و اژدها در جایی که هیچ یک انتظارش را نداشتند، از میان بوته‌ها خارج شد. مار عظیم و غول‌پیکری بود که پوزه‌ی بلند و دندان‌های درازش به تمساحی شباهت داشت. آشکارا از تخم همان اژدهای غول‌پیکری زاده شده بود که پدرشان چند سال پیش در جنگ با او نامی اندوخته بود. از پشت بوته‌هایی سر در آورد که پهلوی تهمورث بود. معلوم بود هر دو را دیده، چون روی تنه‌ی ورزیده و بزرگش کوس بست و سر و گردنش را با حالتی تهدید کننده به هوا برافراشت. چندان غول‌پیکر بود که در این حال سرش در ارتفاعی بالاتر از قامت مردی ایستاده بود. زهرابه‌ای زرد از میان دندان‌هایش به زمین می‌ریخت و قطراتش شاخ و برگ بوته‌ها را می‌سوزاند.

جم زودتر از برادرش واکنش نشان داد و با چابکی تیری را در چله‌ی کمان گذاشت و سرِ اژدها را هدف گرفت. اژدها که ابتدا صدای تهمورث را شنیده بود و چشمان زرد مرگبارش بر او میخکوب شده بود، به سوی جم برگشت. تیری که جم با آماج کردنِ چشم رها کرد، در پوزه‌ی جانور فرو رفت. اژدها عضلات گردن و سینه‌اش را منقبض کرد. خارهای بلند و سیاهِ گرداگرد چهره‌اش با صدایی چندش‌آور از هم فاصله گرفتند و بر فلسهای پوستش برخاستند. گویی گلی مرگبار در برابر چشمان‌شان بشکفد. تیر تا نیمه در دهانش فرو رفته بود، اما به نظر نمی‌رسید آسیب چندانی دیده باشد. این خطرناک‌ترین وضعیتی بود که می‌توانستند با آن روبرو شوند. کافی بود اژدها زهرِ مرگبارش را بر رویشان بپاشد تا هردو در چشم بر هم زدنی به خاکستری سوزان تبدیل شوند. جم با شتاب تیر دیگری در کمان نهاد و رهایش کرد و این بار گردن اژدها را زخمی کرد، اما جانور بزرگتر از آن بود که با این تیرها از پای در آید. تهمورث که شمشیر بلندش را با دو دست گرفته بود، خیز برداشت تا با حرکتی دیوانه‌وار با مار بزرگ در آویزد. اما در آخرین لحظه، درست همان هنگامی که اژدها دهانش را گشود و شُره‌ای از زهر از دندان‌هایش بیرون پاشید، نیزه‌ای بلند در سرش فرو رفت و پوزه‌اش را به هم دوخت. جم و تهمورث با شنیدن فریاد اسپیتور دریافتند که مرداس این بار هم به دادشان رسیده است. اما استادشان برای کمک پا پیش نگذاشت و فقط با همان صدای رسا اما آهسته‌اش نهیب زد که «بجنبید…»

تهمورث به سمت جانور خیز برداشت. اژدها که زخمی کاری برداشته بود، در همان حال که بر زمین می‌افتاد، با پیچ و تابی او را به زمین انداخت. جم که می‌دید برادرش با اژدها دارند به هم می‌پیچند، تیری را که در کمان داشت نگه داشت و یک چشمش را بست و نفس را در سینه حبس کرد. وقتی تیر را رها کرد، اسپیتور و مرداس از پشت سرش فریاد زدند. چون ممکن بود پیکان پولادین با خطایی کوچک بر سینه‌ی برادرش بنشیند. اما جم چیره‌دست‌ترین کمانگیر راگا بود و این بار هم خطا نکرد. تیر بر چشم اژدها نشست و چنان رعشه‌ای به پیکرش انداخت که نتوانست دور تهمورث حلقه بزند. تهمورث از جا برخاست و با یک ضربه سرِ اژدها را از گردن جدا کرد. قطره‌هایی از زهر حیوان بر خفتان چرمینش چکید و آن را سوزاند، انگار که اسیدی غلیظ روی جامه‌اش پاشیده باشند.

در چشم به هم زدنی همه دور بدن اژدها جمع شدند، که تنِ بی‌سرش همچنان روی زمین پیچ و تاب می‌خورد. جم به سرعت خود را به برادرش رساند و خفتان‌اش را از پشت درید و آن را از تن جدا کرد. اگر دیر می‌جنبید، زهر همچون اسیدی مذاب از چرم و پارچه می‌گذشت و گوشت را سوراخ می‌کرد. مرداس مثل همیشه چهره‌ای آرام داشت که شادی یا هیجانش را نشان نمی‌داد. به سادگی گفت: «خوب بود، اما دو خطای جدی داشتید، ای تهمورث، چند بار گفتم تمرین کن تا شمشیر و خنجر را بدون صدا از غلاف در آوری؟ و جم، مگر نگفته بودم وقتی دوست و دشمن این طور به هم پیچیده‌اند تیراندازی نکن؟ اگر تیرت بر سینه‌ی برادرت می‌نشست می‌خواستی چه کنی؟»

جم و تهمورث سرهایشان را به زیر انداختند و با هم گفتند:‌ «چشم استاد، بعد از این بیشتر دقت می‌کنیم.»

با این همه معلوم بود هردو از خوشحالی در پوست نمی‌گنجند. مرداس بی‌توجه به شادمانی‌ غرورآمیزشان سراغ اژدها رفت و شاخ بند بند و بزرگش را گرفت و سر بریده‌ی عظیمش را از زمین بلند کرد. خون سیاه اژدها در اطراف بدنش حوضچه‌ای نمناک تشکیل داده و زمین را گِل کرده بود. اسپیتور آوندی از آبگینه در دست داشت و خونی که از رگهای بریده‌ی آن تنه‌ی غول‌آسا فواره می‌زد و بیرون می‌ریخت را جمع می‌کرد. اسپیتور بخش عمده‌ی وقت آزاد خود را در اطراف حکیمان شهر می‌پلکید و با کنجکاوی گیاهانی که در قرع و انبیق‌ها می‌جوشاندند را تماشا می‌کرد. این بلورهای انباشته از خون اژدها بهترین ارمغانی بود که می‌توانست برای آنها ببرد.

گروه چهار نفره‌ی شکارچیان به سوی جایی که اسبانشان را در آنجا بسته بودند، بازگشتند. مرداس سر اژدها را بر نیزه کرد و آن را در دست گرفت تا در راه به دهقانان نشانش دهد. این اژدها در هفته‌ی گذشته دو گاو را بلعیده و کشاورزی را کشته بود. می‌دانست که روستاییان از دیدن سر هولناک جانور شادمان می‌شوند. اما شادی بزرگتر نصیب پدرشان ویونگان می‌شد، چون پسران دوقلویش با کشتن اژدها ثابت کرده بودند که از دوران کودکی گذر کرده‌اند و حالا می‌توانستند در جرگه‌ی مردان پذیرفته شوند.

در راه که باز می‌گشتند، جم و تهمورث که از شکار خویش سر شوق آمده بودند، چهار نعل تاختند و دوشادوش هم، پیشاپیشِ مرداس و اسپیتور به سوی دروازه‌های راگا رکاب کشیدند. کمی که از استادشان دور شدند، تهمورث از جم پرسید:‌ «ببینم، فکر می‌کنی مرداس به پدر چه بگوید؟ نکند بگوید اژدها را خودمان شکار نکرده‌ایم؟ آخر آن نیزه‌ی لعنتی را انداخت، بدون آن هم می‌توانستیم شکارش کنیم.»

جم گفت: «اگر نینداخته بود الان اینجا نبودی. ولی فکر نمی‌کنم بی‌انصافی کند. نیزه‌ انداختنش مهم بود، اما پیش نیامد و گذاشت خودمان با جانور درگیر شویم. مرداس سختگیر هست، اما دلی مهربان دارد.»

تهمورث گفت: «حالا اگر قبول نکرد که شکار را خودمان کرده‌ایم، چه؟‌ آن وقت نمی‌توانیم در مراسم این ماه هم شرکت کنیم.»

جم گفت: «نگران نباش برادر، ماه سی روز بعد باز پر از نور خواهد شد. اگر قبول نکردند، تا آن وقت اژدهای دیگری می‌یابیم و این بار خودمان تنهایی شکارش می‌کنیم. کمربند مردان را دیر یا زود بر کمر خواهی بست، شتاب نکن…»

تهمورث خندید و گفت: «بله، من هم اگر با دختر زیبارویی مانند جمیک قول و قراری داشتم، دیگر دلواپسِ کمربند و مراسم سدره‌پوشی نمی‌بودم.»

جم غرولندی کرد و اسبش را هی کرد و پیشتر تاخت. وقتی دید تهمورث هم با همان سرعت دارد پشت سرش می‌تازد، پاشنه را بر شکم اسبش کوفت و با سرعتی دیوانه‌وار بر زمین سنگلاخی به پرواز در آمد، در حالی که تهمورث هم با همان سرعت دنبالش می‌کرد. مرداس که از دور چشم و هم‌چشمی‌شان را می‌دید، آمد هشداری بدهد، اما مکث کرد و به جای آن رو به اسپیتور کرد و گفت: «آخرش می‌ترسم برادرانت از دست اژدها و غول جان سالم به در ببرند و با همین بازی‌ها خودشان را به کشتن دهند.

 

ادامه مطلب: سرود دوم: داستان ویونگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب