پنجشنبه , آذر 22 1403

سرود پنجم: آغاز آشوب

سرود پنجم: آغاز آشوب

جم با شتاب از پله‌های کاخ زرین بالا رفت. با شتاب جامه‌ای سپید بر تن کرده بود و شنل بلندی از پوست قاقم بر دوش داشت. برای آراستن جامه و ظاهرش فرصتی نداشت و موهای بلند پر پیچ و تابش در هم ریخته می‌نمود. چکمه‌های بلند چرمین‌اش در برخورد با مرمرِ سرد صدا می‌داد. نگهبانان کاخ با دیدنش راست‌تر ‌ایستادند و نیزه‌های بلندشان را استوارتر در دست ‌گرفتند. اما جم چندان در اندیشه غرق بود که توجهی به ایشان نکرد. ناگزیر شده بود با عجله جمیک را ترک کند و به دیدار پدرش بشتابد.

در آستانه‌ی دروازه‌ی اصلی کاخ بود که برادرانش را دید. تهمورث طبق معمول لباس پرشکوه سیاهی پوشیده بود و زیور و حمایل رسمی همیشگی‌اش را بر آن آویخته بود. اسپیتور که گاه در رعایت آداب جامه‌ی درباری ولنگار بود و گاه پایبند به رسوم، این بار لباسی رسمی پوشیده بود و ردایی کوتاه و گرانبها در بر داشت که بر مخمل سیاهش نقشهایی نقره‌ای دوخته بودند. هردو چند قدم به استقبالش پیش آمدند و به رسمی که مهرِ اهورا به تازگی در میان جنگاوران باب کرده بود، دست راست یکدیگر را فشردند. بعد هر سه با گامهایی تند و بلند راه افتادند و به سوی اندرونی پیش رفتند. جم با اخمی بر چهره گفت: «چه خبر شده؟ آنچه مردم شهر می‌گویند راست است؟»

اسپیتور گفت: «آری، انگار راست است. مادرم به من موضوع را خبر داد…»

جم و تهمورث نگاهی رد و بدل کردند. مادر اسپیتور همیشه زودتر از همه از هر شایعه‌ای خبردار می‌شد و معمولاً در بازگو کردن این خبرها دست و دلی باز داشت، هرچند درباره‌ی درستی آنچه که می‌گفت وسواس زیادی به خرج نمی‌داد. تهمورث که معنی نگاه جم را دریافته بود، گفت: «شایعه‌ای در کار نیست، از مرداس هم همین را شنیده‌ام و او تا از چیزی مطمئن نباشد بازگویش نمی‌کند.»

اسپیتور که در دنیای خودش غرق بود، کنایه‌ی تهمورث به مادرش را در نیافت. با آن که حالا به مردی دلاور و غول‌پیکر تبدیل شده بود، همچنان ساده‌دل و زودباور مانده بود و برخی رفتارهای کودکانه‌اش را حفظ کرده بود. با صدایی گرفته گفت: «حالا اگر واقعا پدر از میان‌مان برود چه کنیم؟»

جم گفت: «نخست باید از راستیِ خبر مطمئن شویم. پدرمان هرگز کاری نسنجیده را انجام نداده و همواره با روشن‌بینی عجیبی رخدادهای آینده را پیش‌گویی کرده، ناممکن است چیزی به این اهمیت را نادیده انگاشته باشد. حتماً برنامه‌ای دارد و راهی پیش پایمان خواهد نهاد.»

تهمورث گفت: «اما مرگ داستانی دیگر است. خودش همیشه می‌گفت برای زندگی برنامه داشته باشید و ببینید مرگ برایتان چه برنامه‌ای دارد…»

سه برادر با این سخنان از راهروهای دراز اندرونی، از میان دیوارهای پوشیده با پرده‌های رنگارنگ و شیشه‌های سرخ و زرد و آبی پنجره‌ها گذشتند و به سرای پدرشان رسیدند. بانوان زیبارویی که همدم او بودند در برابر دری گرد آمده بودند که به تالاری خصوصی باز می‌شد. رسم بود که پدرشان در آنجا دوستان نزدیکش را به حضور بپذیرد. اطراف تالار هیاهویی بود. شماری فراوان از بزرگان راگا بی نظم و ترتیب در اطراف می‌گشتند و با هم صحبت می‌کردند. وقتی سه برادر درهای زرکوب را گشودند و وارد سرای شاه شدند، موجی از سکوت همه جا را در نوردید. سیمرغ مغ که خرقه‌ی سپید بلندش را بر تن داشت و نقش کلاهش سرِ سیمرغ را باز می‌نمود، پیش آمد. جم پرسید: «استاد، چه شده؟ پدرم را چه پیش‌آمده؟»

سیمرغ مغ گفت: «پدرتان بامداد امروز ما را فراخواند و اعلام کرد که زمان رفتن‌اش نزدیک شده و فرمان داد که زمینه را برای برگزاری مراسم جانشینی فراهم کنیم. زمان‌بندی دقیقی به ما داد و تعیین کرد که هر ساعتی از امروز با چه کسانی دیدار کند. نخست به ما سی مغ اندرزهایی داد و بعد ارتشتاران را به نزد خود فرا خواند. فرمان‌اش آن بود که کسی را برای آگاهی شما گسیل نکنیم. گفته بود وقتی زمانش برسد شما خود خواهید آمد.»

جم به تلخی گفت: «این هم از معماهای بی‌شمار پدرم است. غریب است که باید خبری به این مهمی را از دهان مهترم بشنوم، که خود آن را از مسافری در بازار شنیده است.»

تهمورث گفت: «می‌توانیم وارد شویم؟»

سیمرغ مغ گفت: «آری، فرموده‌اند هرگاه که رسیدید، وارد شوید. اما…»

سه برادر که قدمی به سوی در تالار برداشته بودند، با شنیدن این کلمه‌ی آخر مکث کردند و به مغ نگریستند.

مغ چشمان آبی عمیقش را به ایشان دوخت و گفت: «پدرتان مهمان دارد، دو تن نزدِ او هستند. دو تن از اهوراها…»

اسپیتور با شگفتی گفت: «دو اهورا؟ در راگا؟»

سیمرغ مغ گفت: «آری. بلندپایه‌ترین اهوراهایی که می‌شناسم هم‌اکنون در آن اتاق هستند. هوم و مهر…»

این بار بانگ حیرت از هر سه برخاست، تهمورث گفت: «مهر و هوم؟ آن ایزدان گرانمایه؟ چه افتخار شگفتی. سابقه نداشته اهورایان به این شکل به کاخ پدرم بیایند.»

سیمرغ مغ گفت: «آری، از این رو گمان می‌کنم سخن پدرتان جدی است و به راستی زمان درگذشتش فرا رسیده است. اما این که این دو اهورا به دعوتش پاسخ داده و به نزدش آمده‌اند، مایه‌ی شگفتی مردمان شده است.»

جم گفت: «چندان هم غریب نیست. آیین بزرگداشت هومِ سبزچشم را پدرم در میان مردمان باب کرده و مهرِ فراخ چراگاه نیز برادر بزرگترِ هوم است.»

سیمرغ مغ گفت: «آری، ما سی مغ چندان حیرت نکردیم. اما این را برای آن گفتم که ما رازی دیگر را نیز می‌دانیم…»

جم پرسید: «چه رازی؟»

مغ گفت: «بگذارید باقی‌اش را پدرتان به شما بگوید…»

تهمورث گفت: «چنین باشد. می‌توانیم وارد شویم؟»

سیمرغ مغ لبخندی زد و با دست به درهای بزرگ تالار اشاره‌ای خوشامدگویانه کرد. سه برادر با گامهایی بلند پیش رفتند و در را گشودند. تالار با نوری طبیعی روشن شده بود. جویبار زلال آفتاب از پوششِ مشبک پنجره‌های بزرگ به درون می‌ریخت. چوب منبت‌کاری شده‌ی اُرسی‌ها با طرح پیچیده‌شان روشنایی گرم را به لکه‌هایی منظم و تکرار شونده از اشکال هندسی می‌شکستند و لکه‌های نور را همچون بلورهایی بر گلهای قالی بزرگ زیر پایشان می‌پاشیدند. در میانه‌ی تالار تخت عظیمی نهاده بودند و روی آن، پدرشان ویونگان با شکوه و جلال تمام نشسته بود. هیچ به پادشاهی سالخورده و رو به مرگ شباهتی نداشت. بدن تنومند و عضلانی‌اش در جامه‌ی زربفت و درخشان‌اش برازنده می‌نمود و تاجی بلند و کنگره‌دار بر سر داشت. موهای سپید و ریشِ نقره‌ایِ و بلندش تنها نشانه‌هایی بود که سن و سال زیادش را نشان می‌داد. در برابر اورنگش دو تخت دیگر با همان عظمت و زیبایی نهاده بودند و دو مرد بر آن نشسته بودند. جز این سه تن هیچکس در تالار حضور نداشت. برادران پیش رفتند و در برابر تخت پدرشان کرنش کردند. هر سه با هم گفتند: «درود بر ویونگانِ بزرگ، شاه راگای سرافراز، پدرِ بزرگوارمان.»

ویونگان با چالاکی از جای خود برخاست و با چند قدمِ بلند به پیشواز فرزندانش رفت. هر یک را به نوبت در آغوش کشید و مهربانانه گفت: «جم، تهمورث، اسپیتور، شادمانم که شما را می‌بینم».

جم وقتی پدرش او را در آغوش کشید و فشار زورمندانه‌ی دستان وی را حس کرد، نفسی به راحتی کشید و گفت: «پدر، خبرهایی ناخوشایند شنیده بودیم که خوشبختانه انگار نادرست بوده است.»

ویونگان ابروهای سپیدش را بالا انداخت و گفت: «خبرهای ناخوشایند؟ آهان، این که قرار است راگا را ترک کنم را شنیده‌اید؟»

تهمورث گفت: «نه، پدر، خبر ناخوشایندتر از این بود.»

ویونگان خندید و گفت: «آری، کوشیدم ملایم‌تر بیانش کنم. شنیده‌اید که من قرار است بمیرم. نه؟»

سه برادر سری به تأیید تکان دادند. ویونگان برگشت و باز بر اورنگش نشست. بعد هم لبخندزنان گفت: «خوب، درست شنیده‌اید!»

چشمان سه فرزندش با حیرت به او دوخته شد. در رفتار شادمانه و ظاهر نیرومند پدرشان هیچ نشانی از سستی و بیماری دیده نمی‌شد، که بخواهد از مرگ پیش‌آگهی دهد.

ویونگان گفت: «فرزندان، بگذارید پیش از توضیح در این مورد، شما را به دوستان ارجمندم معرفی کنم. امروز دو اهورای گرامی مهمان من هستند.»

سه برادر به رسم اهل راگا کرنش کردند و مشت‌شان را بر سینه‌شان کوفتند و احترام گذاشتند. دو مردی که بر تخت نشسته بودند، برخاستند و این حرکت را با لبخندی پاسخ دادند. یکی‌شان مرد جوان و بسیار زیبارویی بود با اندام پهلوانانه و موهای پرپیچ و تاب و درهم تابیده‌ی زرین. دیگری پیرمردی بود لاغر و بلند اندام، که چشمان سبزِ درخشانش مانند دو فانوس زمردین در چهره‌اش می‌درخشید.

ویونگان گفت: «امروز دوستانم و برادرانم مهر و هوم مهمان من هستند. گمان می‌کنم هردو را بشناسید. هومِ سبزچشمِ خردمند، همان حکیم نامداری است که راز جاودانگیِ روان‌ها را می‌داند و درخت ورجاوند گوکرن را در میانه‌ی گیتی کاشته است. من از دیرباز راه و رسم وی را در راگا تبلیغ کرده‌ و آیین بزرگداشت وی را در میان مردم بنیاد نهاده‌ام. برای اوست که هاون‌ها در بامداد کوفته می‌شوند و ناقوسهای معبد بهرام به یاد اوست که نواخته می‌گردند.»

هوم بی‌آن که از این تعریفهای پر آب و تاب تاثیری پذیرفته باشد، همچنان با آن چشمان شگفت‌انگیز درخشانش سه برادر را نگریست. ردای سپیدی که بر تن داشت ساده و تا حدودی کهنه می‌نمود و به لباس مردان کوه‌نشین شباهت داشت. هوم سربندی سپید دور موهای بلندش پیچیده بود و هیچ زیور و آرایه‌ای بر لباس نداشت.

ویونگان گفت: «و مهرِ فراخ چراگاهِ کماندار مهمان دیگر من است. او که بر گردونه‌ی تک چرخی بر آسمان‌ها می‌تازد و دروغزنان را آماج می‌سازد. او را نیز می‌شناسید. همان جنگاوری است که هزار گوش و ده هزار چشم دارد و همه چیز را می‌بیند و می‌داند.»

مهر نیز لبخندزنان به ایشان نگاه کرد و کرنش‌شان را با حرکت سر پاسخ داد. به پسری جوان شبیه بود، نه موجودی جاویدان و ایزدسان. لباس سرخ تنگی در بر داشت که عضلات برجسته‌اش از زیر آن پیدا بود. بر سر تاجی نهاده بود که تیغه‌های زرینِ رویش به شعاعهای خورشید شباهتی داشت.

ویونگان رو به اهوراها کرد و گفت: «و اینک فرزندان من، جمِ سپیدبازو، که دلیری و خردمندی‌اش زبانزد مردم راگاست، و همسر زیبایش جمیک لقبِ زیباترین بانوی شهر را تصاحب کرده است. تهمورثِ سیاه‌بازوی نیرومند، که جانبازی‌هایش در دفع حمله‌ی دیوان و چیرگی بر اشموغان او را بلند آوازه ساخته است. و اسپیتورِ سپیدسینه‌ی ماجراجو، دارنده‌ی شمشیرِ پولادین، که یورش اشموغان به کجور را پس زد و راهزنان مهیب را از دم تیغ گذراند.»

مهر و هوم پس از این معرفی رسمی بار دیگر بر جایگاه‌هایشان جلوس کردند. سه برادر در برابرشان ایستاده و در انتظار باقی ماندند. ویونگان سکوت را شکست و گفت: «می‌دانم که از دیدن اهوراها در شهرمان شگفت‌زده شده‌اید، و خبرِ نزدیک بودن مرگ مرا هنوز جدی نگرفته‌اید.»

جم گفت: «پدر، سابقه داشته که اهوراها به راگا آمد و شد کنند. همانطور که بازرگانان و جویندگانِ دانش نیز به سرزمین ورجاوند اهوراها سفر می‌کنند. اما نخستین بار است که ایشان را همچون مهمانی غیررسمی در کاخ راگا می‌بینیم و این افتخاری بزرگ است.»

ویونگان گفت: «آری، سرزمین‌های ما و اهوراها و دیوان و اشموغان با مرزهایی روشن و عبورناپذیر از هم جدا شده و تماس میان مردمانی که به نژادهای گوناگون تعلق دارند، سخت محدود است. با این وجود لازم بود رازی را با شما در میان بگذارم که برای بیانش حضور این دو مهمان ارجمند ضرورت داشت. حقیقت آن است که من به زودی از میان شما خواهم رفت و دیگر باز نخواهم گشت.»

تهمورث گفت: «پدر، به سفری می‌روید یا به شایعه‌ی نزدیک بودنِ مرگ اشاره می‌کنید؟»

ویونگان گفت: «هردو! من باید از راگا بروم، چون آنچه که در این شهر می‌خواستم تحقق یافته و مأموریتی که برای خویش تعریف کرده بودم، انجام شده است. امروز مردمان در راگا و کل خونیراس هوم و مهرِ ورجاوند را می‌شناسند و راهِ پیروی از کردارهای ایشان را آموخته‌اند و این دو تن را بزرگ می‌دارند. در آن هنگام که به سرزمین‌های میانی سفر کردم و پذیرفتم تا به عنوان شاه راگا بر تخت بنشینم، این نخستین آماج من بود.»

اسپیتور گفت: «پدر، می‌دانی که ما هر سه از دوستداران مهرِ فراخ چراگاه و هوم سبزچشم هستیم. اما نمی‌دانم چرا آشنایی مردمان با آیین این دو اهورا چندان برایت مهم بوده که آن را از تمام کردارهای دیگرت برتر می‌شماری. آیا یگانه ساختن تمام قبایل ساکن خونیراس، رونق گرفتن شهر راگا و توسعه یافتنش تا کوهپایه‌های دائیتی، یا زاده شدن ما سه تن چندان خوار بوده که هنگام یادآوری گذشته تنها به این آیین اشاره می‌کنی؟»

ویونگان خندید و گفت: «نه، پسرم. زاده شدن شما سه فرزند دلیر بزرگترین شادی زندگی‌ام در این سال‌ها بوده و سخت به بالیدنِ راگای زرین می‌بالم. با این همه گرد آمدنِ سی مغ در راگا و آشنایی‌شان با آیین هوم و مهر را از آن رو مهمتر از بقیه می‌دانم که کلیدِ پایداری و بقای همگان به ایشان وابسته است. درخت گوکرن که هوم در ازل کاشت، ستون فقرات گیتی را بر می‌سازد و نوری که مهر تا ابد در دل‌ها برافروخت ستونی است که مینو بر آن استوار شده است.»

هوم، برای نخستین بار به سخن در آمد و با صدایی پرطنین، که مو را بر تن راست می‌کرد، گفت: «فرزندانم، پدرتان به خاطر دوستی با من و بزرگداشت یک اهورا نبود که آیین هوم را به مردمان شناساند. رازی در این آیین هست و دستاوردی از پاس‌داشتِ قوانین این کیش بر می‌خیزد، که می‌تواند مردمان را در روزگار سختی یاری دهد و از فساد و تباهی‌شان پیشگیری کند. انگشتر زمردی که در دست دارد، هدیه‌ی من به اوست تا راه بر رخنه‌ی این تباهی بسته شود.»

تهمورث گفت: «کدام خطر است که آیین هوم را پادزهرش می‌دانید؟ هجوم گاه به گاهِ اشموغان به شهرهای خونیراس را همواره دلاوران و پهلوانان دفع کرده‌اند و هرگاه مار و اژدهایی با خطای طبیعت در کنامی زاده و پرورده شده، به ضرب شمشیرمان در خون ‌غلتیده است.»

هوم گفت: «فرزند، خطری که از آن سخن می‌گوییم، بسی بزرگتر و مهیب‌تر است. اشموغان مشتی وحشیِ بی‌فرهنگ و غارتگر هستند که نهایتِ آرزویشان غارت اشیای فلزی و شکنجه دادنِ اسیری دست و پا بسته است. اما نیرویی پلیدتر و نیرومندتر گرداگرد خونیراس و اندرون قلمروتان کمین کرده‌ و به زودی در برابرتان صف خواهد آراست. در آن هنگام، آیین من است که بقا و دوام تن و روان‌تان را تضمین می‌کند.»

ویونگان گفت: «و تنها روان و اندرون مردمان نیست که در معرض خطر است، که پیوند میانشان و سلامت دل‌هایشان نیز در سراشیب سقوط قرار خواهد گرفت. رهایی شما از این مخاطره، تنها با یاری مهر ممکن است. مهر نیز آیینی دارد که آشنایی با آن بر عهده خودتان است. چون عهدِ من و هوم، تا به امروز برآورده شده و پس از آن مسئولیتی است که بر دوش شماست.»

جم گفت: «آیین هوم را نیک می‌شناسیم و کوفتنِ گیاه مقدسِ زرین در هاون و نوشیدن شیره‌ی جان‌بخشِ آن را از پدرمان آموخته‌ایم. اما از آیین مهر چیزی نیاموخته‌ایم و جز داستان‌هایی از دلیریِ شهسوارِ خورشید را در یاد نداریم. این آیین چگونه است و ما را از گزند چه خطرهایی مصون خواهد داشت؟»

این بار مهر به حرف آمد. صدایش از سویی آهنگین و زیبا بود و از سوی دیگر همچون تندری نیرومند برنده و سهمگین می‌نمود. گفت: «آیین مرا به این سادگی در نخواهید یافت، که در چشم مردمان به رازی ناگشودنی می‌ماند. راه و رسم مرا اگر که نیرومند و دلیر باشید، به تدریج و پس از آزمونهایی بسیار فرا خواهید گرفت. همچنان که شاخ و برگ گیاهِ ورجاوند هوم را برای خردمندِ سبزچشم پیشکش می‌کنید و به رسم موبدان می‌نوشیدش، برای من نیز باید شیره‌ی جان جانداران را، چه خون گاوی باشد یا تاکی، نذر کنید و بنوشید. اما چگونگی‌اش را ناگفته بگذاریم که رازی در آن است و تنها سیمرغ مغ از همه‌ی زیر و بم آن آگاهی دارد. دستاوردی که از آن بر می‌خیزد خود رازی دیگر است که خودتان باید به هنگام رویارویی با خطر گره‌اش را بگشایید.»

تهمورث گفت: «کدام خطر؟»

ویونگان گفت: «فرزندانم، جهانی که شما می‌شناسید، رو به نابودی دارد و دنیایی یکسره متفاوت از دل آن زاده خواهد شد. سرنوشت این جهانِ نو به شما و توانایی‌تان بستگی دارد. اگر دلیر و راستکار باشید، زیبایی‌ها و نیکی‌های گیتی به جای خود باقی خواهد ماند، و اگر تن به تباهی و فساد دهید، هستیِ پیرامون خویش را نیز ویران خواهید کرد. پاکیزگی و سلامتِ اندرون‌تان، تعیین می‌کند که جهان پیرامون خویش را چگونه بپایید و پاس بدارید. از این روست که نیازمندید تا آیین هوم را، و آیین مهر را بشناسید.»

جم گفت: «چگونه ممکن است دنیای آشنای هر روزه‌مان دگرگون شود و نظمِ نهادین‌اش فرو بپاشد؟ چهار نژاد باستانی از ابتدای زمان قلمروهایی مجزا را در اختیار گرفته‌اند و در جهت‌های جغرافیایی متفاوتی اقامت گزیده‌اند. دیوان مهیب و اهوراهای زیبا با مردمان تماسی ندارند و دست‌اندازی‌های محدود اشموغان نیز همواره با پیروزی ما و عقوبت‌شان پایان می‌یابد. کدام نیروست که بتواند این نظمِ دیرینه را بر هم بزند؟»

ویونگان گفت: «مرزهای میان هفت سرزمین به زودی فرو خواهد ریخت و دیوان به خونیراس خواهند تاخت. در تاریکی دخمه‌های دل زمین، جانورانی مهیب‌تر از آنچه در بیشه‌ها دیده‌اید، پرورده خواهند شد، و شعله‌های تباهی و خشم شهرها و روستاها را خواهد سوزاند. من همین شبانگاه از میان شما خواهم رفت و پاسداری از گیتی بر عهده‌ی شما خواهد بود. بدانید که مسئولیتی عظیم بر دوش دارید و جز با یاری اهوراها از پس آن بر نخواهید آمد.»

اسپیتور گفت: «چرا از میان ما خواهید رفت؟ شما نه بیمارید و نه به سستی سالخوردگی دچار آمده‌اید. چرا نمی‌مانید تا مانند همیشه مرزها را استوار بدارید و نظم را مستقر سازید؟»

ویونگان گفت: «حقیقتی هست که باید از آن آگاهی یابید. آن هم این که من، آن کسی که گمان می‌کنید، نیستم. ویونگان نامی است که خود چندی پیش برای خود برگزیدم، تا در میان مردمان به آسودگی زندگی کنم و مأموریتی را که بر عهده داشتم به انجام رسانم. هوشنگ نیز لقبی است که مردمان به من داده‌اند. امروز با بالیدن شما سه فرزند، خویشکاریِ من به انجام رسیده و باید به جایی بازگردم که از آنجا آمده‌ام. شما و مردمان، دیگر مرا در این صورت نخواهید دید و از این رو می‌توانید فرض کنید که ویونگانِ هوشنگ، شاه راگای زرین، و کاهن بزرگ هوم درگذشته است. اما حقیقت آن است که من در اقلیمی دیگر به صورتی دیگر همچنان حضور خواهم داشت و همگان را خواهم نگریست.»

اسپیتور گفت: «پدرِ ارجمند، هیچ نمی‌فهمم منظورتان چیست؟ ما سال‌هاست شما را ویونگان می‌نامیم و مردمان با لقب هوشنگ بزرگتان می‌دارند. شما اگر ویونگانِ هوشنگ نیستید، پس کیستید؟»

جم گفت: «من حدسهایی در این مورد زده بودم. پدر، فکر می‌کنم شما نیز از تبار اهوراها باشید.»

با بر زبان آمدنِ این سخن، تهمورث و اسپیتور با حیرت برادرشان را نگریستند. این حرف را تنها عوام در مقام شوخی و شایعه‌ای غیرجدی بر زبان می‌آوردند. ویونگان خندید و گفت: «آری پسرم، درست حدس زده‌ای. من در آن هنگام که از قلمروی اهورایان فرود آمدم، نام ویونگان را برای خود برگزیدم و جامه و پوششی انسانی را برگزیدم. اما در اصل از اهوراها هستم. نامم زروان است و هوم و مهر دوستان نزدیک و خویشاوندانم هستند.»

مهر با لبخندی بر لب گفت: «در اصل، پدرتان زروان از کهنترین و نیرومندترینِ اهوراهاست. خاندانش چندان دیرینه است که هیچکس آغازگاهش را به یاد ندارد و تنها وایِ معماگوی بازیگوش است که با وی برابری تواند کرد.»

سه برادر، با حیرت به این سخنان گوش فرا دادند. حتا جم که حدس‌اش درست از آب در آمده بود هم شگفت‌زده می‌نمود. اما باز خودِ جم بود که لب به سخن گشود: «پدر، اما چرا می‌خواهی ما را ترک کنی؟ اگر به راستی خطری تهدیدمان می‌کند، چرا نزدمان نمی‌مانی و ما را در غلبه بر آن یاری نمی‌دهی؟»

ویونگان گفت: «چون از اینجا به بعد، نبردی آغاز می‌شود که به شما تعلق دارد و نه به من. زادن و برساختنِ برخی چیزها بر عهده‌ی من بود و این کار را به خوبی به انجام رسانده‌ام. پس از این، جنگی بزرگ آغاز خواهد شد که شما بازیگران اصلی‌اش خواهید بود. ملکوسِ دیو، که دم زدنش توفان به پا می‌کند و درختان با لمسِ سرانگشتش یخ می‌بندند، به خونیراس خواهد تاخت و مردمان را در چنگال بیرحم خود منجمد خواهد کرد. انگره‌ی دیو، آن فریبکارِ بلعنده‌ی مردمان، به خانمان خویشاوندان‌تان خواهد تاخت و سرنوشتی مهیب‌تر از مرگ گریبان قربانیان‌اش را خواهد گرفت. این نبردی است که به شما تعلق دارد، و خود باید در آن پیروز شوید. تنها این را بگویم که آموزه‌های هوم و مهر خواهد توانست شما را در برابر این هجوم پلیدی‌ها حفاظت کند. از ایشان یاری بخواهید و رهنمودهایشان را پیروی کنید. شاید که پیروز گردید.»

تهمورث گفت: «یعنی دیوها پیمان دیرینه‌شان را نقض خواهند کرد و به خونیراس خواهند تاخت؟ پس عهد میان چهار نژاد چه می‌شود؟»

مهر گفت: «دیوان در ذات خویش پیمان‌شکن هستند. اگر می‌بینید دیر زمانی است به مرزهای سرزمین‌تان احترام گذاشته‌اند، از این روست که هنوز به قدر کافی زورمند نشده و سردارانی شایسته نیافته‌اند. کافی است ملکوس مهیب و انگره‌ی گشاده دهان در بسیج کردن نیروهایشان کامیاب شوند، تا مرزهای میان چهار نژاد فرو ریزد و همه با هجوم ایشان روبرو شویم.»

تهمورث گفت: «آیا در این هنگام اهوراها به یاری ما نخواهند شتافت؟ دیوها دشمن مشترک هردوی ما توانند بود.»

هوم گفت: «دیوان در آن هنگام که قدرتی کافی بیابند، به هرسو تاخت و تاز خواهند کرد. سرزمین‌های ما اهورایان از دسترس‌شان دورتر است و بعید است جرات کنند به قلمرو ما وارد شوند. اما شهرهای مردمان و اردوگاه‌های اشموغان را به خاک و خون خواهند کشید.»

اسپیتور گفت: «پدر، این بدترین زمانی است که می‌توانستی برای بازگشتن‌ات به قلمرو اهوراها انتخاب کنی.»

ویونگان گفت: «پسرم، بخت چنین است. نبردِ پیشارو به شما تعلق دارد و نه به من.»

مهر گفت: «شاید بعدها دریابید که زروان در فراسوی کشمکش‌هایی از این دست قرار دارد.»

تهمورث گفت: «حالا ما چه کنیم؟ چه کسی رهبری راگا و سپاهیان مردم خونیراس را بر عهده خواهد گرفت؟»

ویونگان برخاست و گفت: «شما سه برادر را برای چنین روزی پرورده بودم. شما سه تن با آیین هوم چندان آشنایی دارید که به جرگه‌ی مغان وارد شوید. چنین کنید و در مقام سه مغ بر راگا و خونیراس فرمان برانید. همواره متحد و یاور یکدیگر باشید تا بر نیروهای پلیدِ پیرامون‌تان چیره شوید. مراقب باشید که این پلیدی در درون‌تان رخنه نکند که همه چیز را از دست خواهید داد. تا ساعتی دیگر مردمان را فرا خواهم خواند و انتقال قدرت از خویشتن به سه فرزندم را اعلام خواهم کرد. سی مغِ برگزیده پس از آن مراسمی دیگر برپا خواهند کرد و شما را به جرگه‌ی خویش می‌پذیرند. شما هنوز برای ورود به جرگه‌ی سی مغ آماده نیستید، اما با هم گروهِ سه مغ را تشکیل خواهید داد و رهبری نیروهای راگا و خونیراس بر دوش‌تان خواهد بود. اکنون بیایید و در برابر مهرِ نگاهبان پیمان‌ها عهد ببندید که هرگز با هم دشمنی نورزید و همواره پشتیبان هم باشید.»

سه برادر در برابر تخت پدرشان کرنش کردند، بعد برابر مهر ایستادند. جم دست راستش را فراز برد. تهمورث به استواری دست او را گرفت و اسپیتور نیز چنین کرد. مهر از اورنگ خویش برخاست و با صدایی رسا گفت: «پیمان می‌بندید که از دشمنی با هم بپرهیزید و در دوستی با هم و پشتیبانی از هم از جان و خواسته دریغ نکنید؟»

سه برادر یک صدا گفتند: «پیمان می‌بندیم»

ویونگان نگاهی مهربانانه به سه فرزند برومندش انداخت و انگشتر زمرد درخشانش را از انگشت بیرون کشید و آن را در دستان در هم گره خورده‌ی سه برادر نهاد و گفت: «این نشانه را داشته باشید تا تبارِ اهوراییِ فرمانروایی‌تان بر همگان آشکار بماند. تمام آنچه را که در این دوران آموخته‌اید به کار ببندید، و بدانید که اهورایی به نام زروان هست، که دوستدارتان است. هرچند بعد از آن که ویونگان از میان‌تان رخت بربست، دیگر به یاری‌تان نخواهد شتافت. خاطره‌ی پدرتان ویونگان را در یاد داشته باشید و بدانید که در چشم برهم زدنی که در میان مردمان حضور داشت، به خاطر شما شادمانی‌های بزرگ داشت و روزهایی خوش سپری کرد…»

شبانگاهی که ویونگان از آن خبر داده بود، همچون توسنی بادپا فرا رسید. با سرخ شدن افق و فرو رفتن خورشیدِ عزادار در افق غرب، ویونگان فرمان داد تا همه از سرایش خارج شوند و درهای تالار را بست و منع کرد که تا بامداد فردا آن را بگشایند. این شایعه در شهر دهان به دهان می‌چرخید که شاه راگا بیمار شده و واپسین شب عمر خود را در ملازمت دو اهورای نامدار می‌گذراند. سه برادر که همراه بزرگان راگا در تالاری مستقر شده بودند، در انتظار بامداد فردا نشستند. در حالی که از سویی به خاطر تبار اهورایی پدرشان و اطلاع از تندرستی‌اش آسوده‌خاطر بودند و از سوی دیگر در اندیشه که پس از رفتن‌اش چه پیش خواهد آمد.

وقتی نخستین نشانه‌های سپیده‌دم در آسمان فردا پدیدار شد، سی مغ به نمایندگی از مردم راگا رفتند و درهای اقامتگاه ویونگان را گشودند. همان طور که انتظار داشتند، اثری از ویونگان، مهر و هوم دیده نمی‌شد. جارچیان به طور مبهم به مردم خبر دادند که شاهِ سالخورده‌شان ویونگان دیگر در میانشان نیست، و این که تاج و تخت به طور مشترک برای جم، تهمورث و اسپیتور به ارث رسیده است. با این وجود برخی از کسانی که از پشت پرده خبر داشتند، به تدریج به نزدیکان‌شان خبر دادند که ویونگان در اصل اهورایی نامدار بوده و نمرده و همراه با یارانش به سرزمین دست نیافتنی اهوراها بازگشته است.

سه برادر به سرعت زمام امور را به دست گرفتند و به خاطر محبوبیت چشمگیری که داشتند، با خوشامدِ مردم روبرو شدند. مراسم تاجگذاری‌شان در معبد بزرگِ پای کوه دائیتی انجام پذیرفت و همه‌ی کارها به روال طبیعی‌اش بازگشت. اما این آرامشی زودگذر و ناپایدار بود. درست همان طور که ویونگان پیش‌گویی‌ کرده بود، دیری نگذشت که خبرهایی سهمگین از سرزمین‌های شمالی به راگا رسید.

پیش از آن که برادران بتوانند تدبیری کنند، دیوها از شهرهای زیرزمینی و مهیب خویش خارج شدند و به سوی جنوب پیشروی کردند. جنگل‌های انبوه و زیبایی که مانند حلقه‌ای از زمرد گرداگرد دریای مازن را گرفته بود، از دیرباز مرز میان قلمرو آدمیان و دیوان بود. دیوها از ترس اقتدار ویونگان و شهرهای نیرومندِ فرمانبرِ راگا هرگز از این مرز عبور نمی‌کردند و مردمان هم که با خشونت و وحشیگری دیوها آشنایی داشتند، هیچگاه به سرزمین ایشان پا نمی‌گذاشتند. جنگل‌نشینان گرداگرد دریا مردمی از تبار کاسی بودند که به دلیری و جنگاوری شهرت داشتند و اگر دیوی به جنگل‌هایشان گام می‌نهاد، از دست‌شان جان سالم به در نمی‌برد. اما جمعیت‌شان پراکنده و شمارشان اندک بود و در برابر لشکری بزرگ از دیوان یارای پایداری نداشتند.

هنوز ماهی از رفتن ویونگان نگذشته بود که خبر رسید دیوها با گروه‌هایی بزرگ و منظم به جنگل مازن وارد شده‌اند و برای ساختن جنگ‌افزارهای غول‌آسایشان درختان جنگل را یکایک قطع می‌کنند. پیکی که سه برادر برای گوشزد کردن قول و قرارهای باستانی به نزدشان گسیل کردند، با پاسخهایی بی‌ سر و ته درباره‌ی افزون شدن جمعیت دیوان و نگنجیدن‌شان در سرزمین‌های شمالی به راگا بازگشت. دیوان با این بهانه که تنها زمینی تازه برای اقامت می‌خواهند، به جان جنگل‌ها افتاده بودند. اما معلوم بود که این بهانه‌ای بیش نیست. تا اینجای کار معلوم بود که درختان را می‌بریدند تا برای ترابری سربازان‌شان در رودخانه‌های شمالی زورق‌هایی درست کنند، و دیگر مشخص نبود در جنگل چه می‌کنند.

به زودی خبرچینان آگاهی دادند که عهدشکنی دیوان از سیاست رهبران جدیدشان بر می‌خیزد. اینان دو برادر بودند به نامهای اَنگَرِه و مَلکوس، که پدرشان رهبر یکی از قبیله‌های بزرگ دیوها بود. حدود یک سال می‌شد که این سرکرده درگذشته بود و دو برادر با دسیسه و از بین بردن رقیبان به تدریج بر همه‌ی ایلها و عشیره‌های دیوان سروری یافته‌ بودند. هردو چندان خونخوار و وحشی بودند که حتا در دل دیوها هم بذر هراس می‌کاشتند. بر خلاف سه برادر جوان و نوپا نبودند و دیرزمانی بود که در سرزمین‌های سردسیر و وحشی شمالی زیر سایه‌ی پدرشان پرورده شده و کم کم دایره‌ی اقتدار خویش را گسترش داده بودند.

این شایعه بر سر زبانها بود که دیوی نامدار و خونخوار به نام اَرزور که شهرتی در میان مردمان داشت، فرزند انگره بوده است. برخی از ریش‌سپیدان ارزور را در یاد داشتند. چرا که دهها سال پیش با سپاهی از دیوانِ غارتگر به قلمرو آدمیان تاخته و از کشته پشته ساخته بود. در همان هنگام هم زمزمه‌هایی درباره‌ی پدر ارزور بر سر زبانها بود و می‌گفتند دیوی نیرومند است که از قبیله‌اش کناره گرفته تا در دانش مرگبارِ جادوی سیاه چیره‌دست شود. اما ارزور از گیومردِ آهنین شکست خورد و کشته شد و دیگر کسی از پدرش چیزی نشنید.

اما حالا چنین می‌نمود که انگره برای ستاندن انتقام پسرش پا در رکاب گذاشته است. کم کم خبرهایی دیگر رسید که نشان می‌داد دیوها در دسته‌هایی کوچک به روستاهای اطراف تاخته و به قتل و غارت مردمان پرداخته‌اند. دیوها از کشاورزی و آباد کردن زمین چیزی نمی‌دانستند. از این رو کشتزارها را آتش می‌زدند، رمه‌ی مردمان را می‌دزدیدند و می‌خوردند، زنان و کودکان را به عنوان برده به قلمرو خود می‌بردند و مردان را با شکنجه‌های سخت به قتل می‌رساندند.

سه برادر، به سرعت برای پاسخ گفتن به دست‌اندازی دیوان به حرکت در آمدند. ایشان شهسواری نامدار را با گروهی از پهلوانان پرآوازه به عنوان سفیر به خیمه‌ی ملکوس و انگره فرستادند و بیرون رفتن دیوها از قلمرو جنگل، عقوبتِ آدمکشان و آزادی فوری اسیران را درخواست کردند. ایشان مجاز بودند اگر با پاسخ منفی روبرو شدند، به دیوها اعلام جنگ دهند. جم در ضمن سه تن از جرگه‌ی سی مغ را به مرزهای شمالی فرستاد تا در قلمرو دیوان گردشی کنند و خبرهایی برایش بیاورند.

پس از آن خبرهای ناگوار یکی یکی به پایتخت رسید. پنج تن از گروه سفیران که جان سالم به در برده بودند، زخمی و غبار‌آلود به راگا بازگشتند و خبر دادند که ملکوس با شنیدن درخواستهای استوار سه برادر خشمگین شده و سفیر را به قتل رسانده است. می‌گفتند وقتی دمِ مسموم ملکوس با سفیر راگا برخورد کرد، او را منجمد ساخت. ملکوس صبر کرده بود تا شهسوار در برابر چشمان وحشتزده‌ی همراهانش به تندیسی یخین تبدیل شود، و بعد با گرز او را همچون جامی شیشه‌ای در هم شکسته بود. انگره هم پا پیش گذاشته بود و از میان گروه سفیران حریفی طلبیده بود. پهلوانی که خود از مناطق شمالی برخاسته بود و از دست‌اندازی دیوان به روستای خویشاوندانش خشمگین بود، به این رجزخوانی پاسخ داده و با وی جنگیده بود. شاهدان می‌گفتند انگره به سادگی بر او غلبه کرده و در چشم به هم زدنی او را بلعیده بود. بعد هم به آدم‌های بازمانده گفته بود که به زودی دوستشان را همچون فضله‌ای دفع خواهد کرد و آنگاه ایشان او را همچون سربازی سرسپرده در سپاه دیوان باز خواهند شناخت. دیوها گذاشته بودند بقایای گروه از اردویشان خارج شوند، اما بعد ایشان را دنبال کرده و یکایک به قتلشان‌ رسانده بودند. طوری که تنها این پنج تن جان سالم به در بردند.

همزمان خبرهای دیگری نیز به راگا رسید. دیوها در دو ستون اصلی از مقرشان در شمال جنگل مازن به حرکت در آمده و به سوی خونیراس پیشروی می‌کردند. هر ستون از هزاران هزار دیوِ نیرومند تشکیل می‌شد. دیوها سوارکاری می‌دانستند و بر فنون فلزکاری نیز تسلط داشتند. از این رو دشمنانی هراس‌انگیز محسوب می‌شدند. رهبری یکی از این سپاه‌ها را ملکوس بر عهده داشت و هرگاه با مقاومت آدمیان روبرو می‌شد، بادی سخت و زمهریر را بر می‌انگیخت و روستاها و ارتشهای سر راه خود را در چشم به هم زدنی به برهوتی یخزده بدل می‌ساخت. رهبری ستون دیگر را انگره بر عهده داشت. می‌گفتند حرص زیادی در اسیر گرفتن دارد و کارگاهی اهریمنی در خیمه‌اش بر پاست که در آنجا بلاهایی وحشتناک بر سر زندانیانش می‌آورد. شایعه‌ای بر سر زبانها بود که انگره با مردان نیز همچون زنان در می‌آمیزد و از این راه هردو جنس را به موجوداتی مسخ شده فرو می‌کاهد. اما مهیب‌تر آن که گویا کسانی را از میان اسیران بر می‌گزید و زنده زنده فرو می‌بلعید.

سه برادر تصمیم گرفتند خود برای رویارویی با دیوها پیش بشتابند. ارتشی بزرگ از تمام شهرهای خونیراس بسیج شد و به تدریج در راگا گرد آمدند. جم و تهمورث این ارتش بزرگ را به دو شاخه تقسیم کردند و هریک مجهز ساختن و تمرین نظامی نیمه‌ی خود را بر عهده گرفتند. قرار بر این بود که در غیاب ایشان اسپیتور در تختگاه راگا باقی بماند تا در شرایط پیش‌بینی نشده، خونیراس بی‌رهبر باقی نماند. پس اسپیتور انگشتر زمرد ویونگان را در دست کرد و به استواری بر اورنگ راگا نشست.

در همان هنگام که دو ارتش برای خروج از دروازه‌های راگا آماده می‌شدند، سه مغی که به مناطق شمالی گسیل شده بودند به راگا بازگشتند. ایشان ابتدا با استاد و مرشدشان سیمرغ مغ دیدار کردند و بعد به اتفاق وی نزد سه برادر رفتند. سه برادر ایشان را همچون مهمانانی ارجمند به اندرونی راهنمایی کردند. در همان تالاری که ویونگان واپسین بار با فرزندانش دیدار کرد، سه اورنگ و چندین تخت برای این دیدار نهادند. وقتی مغان وارد شدند، سه برادر به نشانه‌ی احترام از اورنگهایشان برخاستند و سه گام به پیشوازشان آمدند.

سیمرغ مغ سخن را آغاز کرد و گفت: «درود بر شاهان راگا. یارانی که برای خبر گرفتن از خطر دیوان به شمال گسیل کرده بودم، به نزدمان بازگشته‌اند و اطلاعاتی شگفت‌انگیز به دست آورده‌اند. خطرِ پیشاروی ما از آنچه گمان می‌بردیم سهمگین‌تر است.»

جم گفت: «استاد، از جانبازی مغان سپاسگزاریم. بگویید چگونه ممکن است اوضاع از آنچه هست بدتر شود؟»

یکی از مغان که چهره‌اش در پشت نقاب خرقه‌اش پنهان بود و نماد زرین زاغی را بر سینه داشت، گفت: «من زاغ مغ هستم و برای دیدار با ملکوس و سپاهیانش به شمال غربی رفته بودم. دیدم که چه جنایت‌هایی کرده‌اند و در نوبتی خودِ ملکوس را هم از نزدیک دیدم. دیوی است غول‌پیکر و بسیار نیرومند، که توانایی‌هایش به کلی با آنچه ما از دیوان می‌شناسیم تفاوت دارد. جادوگری چیره دست است و بادِ سرد و یخبندان با اراده‌اش مردمان و حریفانش را آماج می‌کند. می‌تواند در چشم به هم زدنی روستایی را با تمام ساکنانش به گورستانی منجمد تبدیل کند. سربازانش بدون برخورد با مقاومتی جدی به سوی جنوب پیشروی می‌کنند. تا به حال چهار سردار نیرومند که با سپاهیانی انبوه به مصاف او رفتند، کشته شده‌ و شکست خورده‌اند.»

تهمورث گفت: «چگونه ممکن است دیوی این قدر نیرومند شده باشد؟ آنان موجوداتی ابله و نادان هستند.»

زاغ مغ گفت: «دیگر چنین نیست. در سال‌های اخیر به فرا گرفتن دانشهایی مرگبار مشغول بوده‌اند. حالا برخی از ایشان خواندن و نوشتن نیز می‌دانند و با خطِ خاص خودشان چیزهایی می‌نویسند. اما بیشترشان فن و هنری نمی‌دانند و همت خود را صرف یادگیری جادوی سیاه و جنگ کرده‌اند.»

جم گفت: «چاره‌ای جز آن نیست که خود به رویارویی او بشتابم. فردا با نیمی از سپاهیان به شمال غربی خواهم رفت، آتشبارها و مواد سوزاننده‌ی بسیار در بار و بنه‌ی سربازان خواهم گنجاند. تا ببینم چطور ملکوسِ دیو از سلاح سرد خویش بهره خواهد جست.»

دومین مغ پیش آمد و کرنشی کرد و به رسم مغان مشت بر سینه کوفت. مردی بود بلند قامت و بسیار تنومند که خرقه‌ی بلندش با نقش عقابی تزیین شده بود. گفت: «من شهباز مغ هستم و به شمال شرقی رفته بودم تا از ماهیت خطرِ دیوان آگاه شوم. سپاهیان انگره در آن سو به تاخت و تاز مشغول‌اند. سلاح‌شان سرما نیست. اما هرچه می‌گذرد نیرومندتر می‌شوند. در حد امکان از کشتن اسیران پرهیز می‌کنند و به ویژه سربازان و مردانی را که به چنگ می‌آورند، زنده نگه می‌دارند. از آزار و شکنجه‌شان کوتاهی نمی‌کنند، اما بر خلاف مسیر تاخت و تازِ ملکوس، مناره‌هایی از سرهای بریده یا جنگلهایی از بدنهای به صلیب کشیده در شمال شرقی دیده نمی‌شود. دیوان می‌گفتند این اسیران را برای انگره می‌برند، و او ایشان را می‌بلعد.»

اسپیتور گفت: «عجیب است، شنیده بودم اشموغان کودکان را بدزدند و بخورند. اما دیوها آدمخوار نبودند…»

شهباز مغ گفت: «انگار به تازگی شده‌اند. من انگره را نیز از نزدیک دیدم. با برادرش ملکوس بسیار متفاوت است و در میان دیوان موجودی زیبارو محسوب می‌شود. شایعه‌هایی هست که می‌گویند مادرش آدم یا حتا اهورا بوده است. می‌گویند قدرتی جادویی دارد و دهانش به قدر دروازه‌ای باز می‌شود و می‌تواند سواری را با اسبش در کام بکشد، و لحظه‌ای بعد بار دیگر به حالتی عادی بازگردد. قربانیانش را یکپارچه فرو می‌بلعد و می‌گویند در خیمه‌اش حریمی مخفی دارد و آنجا کارهایی را بر بدن اسیران انجام می‌دهد. همچنین این را می‌دانیم که نیرویش از تصویرهایی موهوم بر مي‌خیزد که از کسی در ذهن کسی دیگر پدیدار می‌شود. مردمان چون به هم بنگرند، برداشتی و تصویری از دیگری را نزد خود پدید می‌آورند و اگر این انگاره با ترس و خشم و بدگمانی درآمیخته باشد، انگره را نیرومند می‌سازد. از این روست که ترسِ مردمان از پیروانش قدرت او را افزون می‌سازد.»

تهمورث پرسید: «سلاحی مرگبار مانند سرمای ملکوس را در اختیار ندارد؟»

شهباز مغ گفت: «می‌گویند جامی جادویی را در اختیار دارد که ساخته‌ی دست اهورایان است. اما این که چطور از آن برای پیروزی‌های جنگی‌اش بهره می‌برد درست روشن نیست. به هر روی هرچه بیشتر پیشروی می‌کند، نیرومندتر می‌شود. در سپاهش طایفه‌ای از دیوان هستند که بسیار مهیب و خونخوارند و شبیهشان را تا به حال ندیده بودم. حتا خود دیوها هم از آنها می‌ترسند. اعضای این طایفه تنها به خودِ انگره وفادارند و گاهی همدیگر را نیز می‌درند و می‌خورند.»

تهمورث گفت: «من به شمال شرقی لشکر خواهم کشید و با او روبرو خواهم شد. کیسه‌ای زهرآگین را در زیر لباسهای سربازانم خواهم دوخت تا اگر بلعیده شدند، بتوانند این دیوِ آدمخوار را به قتل برسانند.»

آنگاه سومین مغ پا پیش نهاد. ردایی سپید بر تن داشت که نقش خروسی بر آن کشیده شده بود. گفت: «من خروش مغ هستم و به جنگل کاس‌ها رفته بودم تا اردوگاه دیوان را زیر نظر بگیرم. آنجا فهمیدم که تاختنِ آغازین ایشان به جنگل از سر تصادف نبوده است. دیوها در جنگل به دنبال چیزی می‌گردند.»

اسپیتور گفت: «شنیده بودیم برای ساختن زورق و قایق درختان جنگل را می‌اندازند و از این رو به این سمت تاخته‌اند.»

خروش‌مغ گفت: «آری، زورق هم می‌سازند. اما هدف اصلی‌شان از قطع کردن درختان آن است که به گنجی دست یابند. سلاحی مخفی که با دست یافتن به آن چندان زورمند می‌شوند که می‌توانند کل خونیراس را مطیع خود سازند.»

اسپیتور پرسید: «چه سلاحی چندان نیرومند است که بتواند تمام شهرهای سرافرازِ خونیراس را به زانو در آورد؟»

خروش مغ گفت: «دیوان آن را با سرسختی در میان بیشه‌ها و کنار جویبارهای جنگل می‌جویند. بومیان جنگل‌نشین را با وحشیگری شکنجه می‌دهند، شاید که کسی بتواند در این مورد راهنمایی‌شان کند. اما وقتی با مردم بومی جنگل صحبت کردم، دریافتم که خودشان از ماهیت این سلاح هیچ اطلاعی ندارند.»

سیمرغ مغ در اینجا وارد گفتگو شد: «ای سروران راگا، من می‌دانم این سلاحی که در جنگل پنهان شده، چیست.»

سه برادر به هم نگریستند و با دیدگانی منتظر به او خیره شدند. سیمرغ مغ سخنش را پی گرفت: «در روایت‌های بسیار کهن، چنین آمده که کلیدی در جنگلِ پیرامون دریای مازن پنهان است. کلیدی که می‌تواند درگاه‌هایی را برای ورود به جهان‌هایی دیگر بگشاید.»

تهمورث گفت: «جهان‌های دیگر؟»

سیمرغ مغ گفت: «آری، جهانی که ما در آن حضور داریم، تنها یکی از جهان‌های ممکن است. موازی با آن، و تنیده در اندرونِ آن، بی‌شمار جهان دیگر نیز هست که هریک ساز و کارها و سرنوشت‌های خاص خود را دارد. دیوان در جستجوی راهی هستند تا به این جهان‌ها دست یابند.»

جم گفت: «مگر می‌شود از جهانی به جهان دیگر رفت؟ ببینم، منظورت از جهان دیگر همان مینو است؟ یعنی آنچه که معقول و اندیشیدنی است و از جهان مادی و گیتیِ استومندِ سخت متمایز است؟»

سیمرغ مغ گفت: «نه، ای جم بزرگ. مینو بخشی از جهان ماست و سپهری از معناست که از ذهن ما تراوش می‌کند. منظور از جهان‌های دیگر، دنیاهایی است درست همسان با ما، که با ویژگی‌ها و روندهایی متفاوت رقم خورده و بنابراین سرنوشت‌ها و بخت‌هایی واگرا و گوناگون در دل آن جریان دارد. هر بخت و هر سرنوشت، جهانی را بر می‌سازد.»

اسپیتور گفت: «و می‌توان به کمک کلیدی درگاهی گشود و به این جهان‌ها وارد شد؟»

سیمرغ‌ مغ گفت: «درست نمی‌دانیم. روایتی بسیار باستانی هست که می‌گوید اهوراها در دورانهای گذشته راه ورود به جهان‌های دیگر را می‌دانسته‌اند. اما فرقه‌ای از ایشان که بر این راز آگاهی داشتند، به تدریج منقرض شدند. واپسین اهورایی که راهِ ورود به جهان‌های دیگر را می‌دانست، شاه کلیدِ گشودن و بستنِ درگاه‌های میان جهان‌ها را در جنگلی مخفی کرد، چون اعتقاد داشت هیچ کس باقی نمانده‌ که سزاوارِ تصاحب این راز باشد.»

جم گفت: «اما چرا دیوان در جستجوی آن هستند؟ آیا قصد دارند بعد از غلبه بر خونیراس، به دنیاهای دیگر نیز هجوم ببرند؟»

سیمرغ مغ گفت: «شاید چنین باشد. شاید هم نگران هستند که ما زودتر بدان دست یابیم و از مردمانِ سایر جهان‌ها یاری بطلبیم. در هر جهان، مردمانی خاص با تاریخ و خردِ ویژه‌ی خود زندگی می‌کنند. اگر بتوان به ایشان دسترسی یافت، نیرویی باور نکردنی و دانشی بس ژرف حاصل می‌آید.»

جم پرسید: «استاد، درباره‌ی این کلید بیشتر بگویید. چه شکلی است و چگونه کار می‌کند؟»

سیمرغ مغ گفت: «هیچ کس به دقت نمی‌داند. ما تنها روایت‌هایی را در دست داریم. برخی می‌گویند به قلم نئینِ ساده‌ای شباهت دارد. یعنی درست به یک تکه نِی می‌ماند که نوکش را برای نوشتن بر پارچه و کاغذ تراشیده باشند. اما بر بدنه‌اش جمله‌ای حک شده که می‌تواند مرزهای میان جهان‌ها را سست کند. وقتی با این قلم بر هر دری کلمه‌ای مقدس نوشته شود، آن در به اندازه‌ی یک بار باز و بسته شدن، ارتباط میان دو جهان را برقرار می‌سازد. برخی دیگر می‌گویند جنس‌اش از چوب یا نی است، اما به کارِ نوشتن نمی‌آید و به شکلی دیگر درگاه‌ها را می‌گشاید. برخی می‌گویند سازی است که آوایش دروازه‌ی میان جهان‌ها را نمایان می‌سازد.»

تهمورث گفت: «آیا جمله‌ی نوشته بر کلید را می‌دانید؟ در این حالت شاید بتوان آن را از نو بازسازی کرد. یا اگر آن کلمه‌ی مقدس را بدانید، شاید بتوان یک درِ خاص را برای ارتباط با سایر دنیاها طراحی نمود…»

سیمرغ مغ گفت: «متاسفانه جز همین اندک چیزی نمی‌دانیم. نه از آن جمله‌ی نوشته شده بر کلید خبر داریم و نه کلمه‌ی مقدسی را می‌دانیم که باید بر درگاه‌ها نوشته شود. تنها خبر داریم که اهورایی گمنام اما بسیار خردمند که از استادانِ باستانی سی مغ بوده، آن را در کلبه‌اش در جنگل مخفی کرده است. جای کلبه‌اش را کسی نمی‌داند و در واقع هیچ بعید نیست در این قرن‌های طولانی همه چیز در آنجا با خاک یکسان شده باشد. گزارشی هم هست که می‌گوید کلبه‌ای در کار نبوده و کلید در غاری پنهان شده است.»

جم گفت: «به این ترتیب بسیار بعید است دیوان بتوانند آن را پیدا کنند. ما هم به همین ترتیب به آن دسترسی نداریم. نخست بگذارید حمله‌ی دیوان را دفع کنیم، چون زنان و مردان بی‌دفاع هر روز با هجومشان بر خاک می‌افتند. بعد از عقب نشاندن دیوها، به کنجکاوی درباره‌ی رازهای نیاکانمان خواهیم پرداخت.»

 

ادامه مطلب: سرود ششم: نبردهای دوگانه

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب