پنجشنبه , آذر 22 1403

سرود ششم: نبردهای دوگانه

سرود ششم: نبردهای دوگانه

هیچ کس واپسین نبردِ میان دیوها و مردمان را به یاد نمی‌آورد. نظم حاکم بر گیتی چنان استوار بود که برای همه به قاعده‌ای ورجاوند بدل شده بود. نسل در پی نسل، مردمان به آرامش و امنیتی خو کرده بودند که بر ثبات مرزهای میان هفت سرزمین تکیه داشت. دیوهایی که در سرزمین‌های یخبندان شمالی می‌زیستند، به موجوداتی افسانه‌ای شباهت داشتند که مادران برای ترساندن فرزندان‌ اختراعشان کرده باشند. چنین می‌نمود که هرگز جنگی در میان چهار نژادِ گیتی در نگیرد و همه چیز همواره چنان بماند که بوده است.

اما نشانه‌هایی جسته و گریخته وجود داشت که فروپاشی این نظم دیرینه را نشان می‌داد. اشموغان که در گله‌های پرجمعیت خویش در سرزمین‌های پیرامونی حرکت می‌کردند و هر جانداری را بر سر راه خود می‌بلعیدند، کم کم استفاده از سلاح آهنین را از همسایگانشان می‌آموختند و این شایعه را همه شنیده بودند که از میان آدمیان اسیر ‌شده، برخی را به عنوان برده نگه می‌دارند. دیوها نیز در فراسوی مرزهای شمالی، به تدریج شهرهایی غول‌آسا برای خود می‌ساختند و با خط زمخت و ناشیانه‌شان کتیبه‌های سفالین می‌نبشتند. جنگاوران‌شان حتا در فن سوارکاری که زمانی در انحصار آدمیان و اهوراها بود، چیره دست می‌شدند.

ویونگان سال‌ها پیش از آن که تازش دیوان آغاز شود، این روزها را پیش‌بینی کرده بود و فرزندانش را در این مورد آماده ساخته بود. از این رو پسرانش وقتی با یورش دیوان روبرو شدند، زمان را هدر ندادند و به سرعت به گرد آوردن نیروهایشان روی آوردند. با این همه هیچکس درباره‌ی دستاوردهای نامنتظره‌ی دیوان چیزی نمی‌دانست. زمانی که جم و تهمورث پیشاپیش سپاهی گران از دروازه‌های خاوری و باختریِ راگا خارج شدند، نقشه‌ای را درباره‌ی نیروهای پیشارویشان در ذهن داشتند. نقشه‌ای که خیلی زود معلوم شد نادرست و نادقیق بوده و توانایی‌های دیوان را درست ارزیابی نکرده است.

سپاهیان زیر فرمان جم ساز و برگ مناسبی داشتند و سلاح‌هایی را حمل می‌کردند که مغان برای مقابله با ملکوس طراحی کرده بودند. خمره‌های انباشته از مواد سوزاننده، و کیسه‌هایی که با پرتاب شدنشان به میان دشمن، فواره‌ای از جرقه یا نور پدید می‌آورد. سیمرغ مغ که رهبری سی مغ را بر عهده داشت، در راگا مانده بود تا در تدبیر امور به اسپیتور یاری رساند. اما سه مغ از میان شاگردانش به سپاه جم پیوسته بودند و تهمورث نیز سه مغ دیگر را به عنوان مشاور در کنار خود داشت. مغان بلندپایه طبق رسم دیرینه‌شان با نماد پرندگان شناسایی می‌شدند و نام و هویت راستین‌شان معلوم نبود. جم در آن هنگام که به سوی شمال باختری می‌تاخت، کبوتر مغ، خروش مغ و طاووس مغ را در کنار خود داشت.

همان طور که سپاهیان راگا با نظم و ترتیب به سوی مرزهای شمالی می‌شتافتند، به تدریج نشانه‌های هجوم دیوان نمایان می‌شد. موج‌هایی پیاپی از فراریان که از شهرهای مرزی به جنوب گریخته بودند، در جاده‌ها و شاهراه‌ها به سربازان بر می‌خوردند، و داستان‌هایی هراس‌انگیز از قدرت ملکوس تعریف می‌کردند. بیشترشان لباسهایی ژنده و پاره در بر داشتند و عزادارِ یک یا چند تن از اعضای خانواده‌شان بودند. در میان این فراریان مردان و زنان دلیری هم بودند که خشمگین از ستم دیوان، اصرار داشتند تا به سپاه جم بپیوندند. جم ابتدا نپذیرفت، چون بیشترشان روستاییانی بودند که به پوشیدن زره و سوارکاری در میدان نبرد عادت نداشتند و شمشیر در دستشان استوار نبود. جم سفارش کرد تا به نزدیکترین شهرها بروند و در سنگربندی حصارها یاری رسانند. اما وقتی دید گروهی بزرگ از ایشان دنبال سپاهیانش راه افتاده‌اند و عزمِ شرکت در نبرد را دارند، سرداری آزموده به نام ارژنگ را به فرماندهی‌شان تعیین کرد و فرمان داد ساز و برگ و سلاح در اختیارشان بگذارند و در هر فرصتی که دست می‌دهد، مشق نظامی کنند. آنچه که ایشان از آن خبر نداشتند آن بود که سردارشان دستور داشت که از ایشان همچون نیروی ذخیره استفاده کند و در حد امکان نگذارد در میدان اصلی نبرد حضور یابند. چون آمادگی جنگی نداشتند و بعید نبود در همان برخورد نخست کشتار شوند.

ارتش بزرگ جم، مانند سیلی از آهن و پولاد شاهراهِ راگا به کوه‌های قاف را طی کرد و پانزده روز بعد از ترک پایتخت، به منطقه‌ای رسید که در اختیار دیوان بود. کم کم شمار روستاهای ویران شده و خانه‌های سوخته بیشتر می‌شد، و از شهرهای آدمیان اثری دیده نمی‌شد. جم با دیدن دو شهرِ بزرگ مرزی که به کلی ویران شده بود و مناره‌هایی که از سرهای بریده در کنار دروازه‌هایش برافراشته بودند، خشمگین شد. اما آنچه که بیش از همه سربازانش را به اندیشه فرو برده بود، قشر ضخیمی از یخ بود که به تدریج زمین را می‌پوشاند و بدنهای منجمد و در هم پیچیده‌ی مدافعان شهر را در چنگال سرد خود می‌فشرد. بدنهایی متلاشی شده که پیرامون برج و بارو و حصار شهرها پراکنده شده بودند و به تندیس‌هایی بلورین و ترسناک شباهت داشتند.

بعد از دو روز پیشروی در قلمروی که دیگر متروک و خالی از سکنه شده بود، طلایه‌داران سپاه جم به دسته‌هایی پراکنده از دیوان برخوردند که از غارتِ روستاها باز می‌گشتند، یا از اردوی اصلی خویش دور افتاده بودند. شهسواران زرهپوشی که برای مقابله با ایشان فرستاده می‌شدند، به سادگی بر آنها غلبه می‌کردند. چون بیشتر دیوان هنوز به فن ساخت زره تسلط نداشتند و لباسهایی از پوست حیوانات بر تن می‌کردند و هماوردی نیرومند برای سوارکاران آهن‌پوشِ راگا محسوب نمی‌شدند. یکی از این دسته‌های دیوان گروهی از زنان را به عنوان اسیر با خود به سوی شمال می‌بردند. سپاهیان جم ایشان را رهاندند و آنان خبر دادند که ملکوس سپاهی بزرگ را بر سر راه جم گرد آورده و دیوانِ اسیر کننده‌ی ایشان نیز برای پیوستن به ایشان به شمال می‌شتافته‌اند.

به این ترتیب، در شامگاه روزی که یکسره به پیشروی در قلمروی مرده و یخزده گذشته بود، بعد از عبور از ستیغی بلند و سنگلاخ، از بلندای صخره‌ها اردوگاه ملکوس را دیدند که خیمه‌های ژنده و خاکستری‌اش همچون سیلابی دامنه‌ی کوه را پوشانده بود. آن شب را همه با هوشیاری به صبح رساندند و بر فراز کوه‌ها به رسم شهسواران آیین بزرگداشت مهر را به جای آوردند و گاوی برایش قربانی کردند و آن را بی آن که لب به گوشتش بزنند، بر آتش نهادند تا بوی خوش کباب شدن گوشتش به گنبد آسمان برسد و مشام مهرِ نیرومند را سیر و خوشنود سازد.

آنگاه بامدادان برای رویارویی با ملکوس پیش شتافتند. راه کوهستانی باریک و خطرناک بود و گردونه‌رانان و سوارکاران ناگزیر بودند در ستون‌هایی پراکنده از آن عبور کنند. با این وجود دیوها به سربازانی که در برابرشان از کوه پایین می‌آمدند و به تدریج صف می‌آراستند حمله نکردند و فرصتی گرانبها را برای تار و مار کردن‌شان از دست دادند. جم که پیشاپیش سپاهیانش از کوه پایین آمده بود و حالا در اردوگاهی روبروی خیمه‌گاه دیوان به همراه سردارانش ایستاده بود، پیشاپیش تدبیرهایی برای زمان حمله‌ی دیوان اندیشیده بود. اما وقتی دید خبری نشد و دیوها این موقعیت طلایی را نادیده گرفته‌اند، کمی نگران شد. او با سه مغ رایزنی کرد و ایشان را نیز اندیشناک یافت.

شهباز مغ بر این باور بود که ملکوس سلاحی خطرناک در اختیار دارد و ترجیح می‌دهد بعد از گرد آمدن تمام سپاهیان در پایین دستِ کوه، آن را به کار بگیرد. خروش مغ هم چنین نظری داشت و حدس می‌زد همان نیرویی که پیکر نگهبانان شهرها را منجمد و سیاه کرده بود، همچنان فعال باشد و تهدیدشان کند. جم که این هشدارها را منطقی یافته بود، یکی از سردارانش را فرستاد تا از فرود آمدن بخشی نخبه از سپاهیان جلوگیری کند. قرار شد ایشان از مسیری دورتر بروند و کوه را دور بزنند و از پهلو به دیوها حمله کنند. به ارژنگ هم فرمان داد که بخش ذخیره‌ی سپاه وارد دامنه‌ی کوه نشود و موضع به نسبت امن خود را در کوهستان حفظ کند.

نه جم و نه سربازانش تا آن موقع چنین جمعیت انبوهی از دیوها را یک جا ندیده بودند. کل دشت رویاروشان از سیاهی بدنهای پوشیده از پشمِ دیوها سیاه شده بود. سربازان راگا با نظم و ترتیب در برابر دشمن صف آراستند و قلب و دو بال سپاه را چنان که طرح ریخته بودند، بر پستی و بلندی‌های دامنه‌ی کوه جایگیر نمودند. در برابرشان انبوه درهم و برهم دیوها همچون ابری تیره بی نظم و ترتیب درهم فشرده می‌شد، همچون هیولایی با هزاران دست و پای زشت و بدهیبت.

در ابتدای نبرد دیوی غول‌پیکر به میدان آمد و از آدمیان حریف طلبید. جم برای آن که روحیه‌ی سربازانش تقویت شود، خود پا به میدان نهاد و با دیو جنگید. دیو سوارکاری چیره دست بود و در پرتاب نیزه و به کار بردن تبرزین مهارت داشت. اما از آن بدن غول‌آسا و تنومند چالاکی‌ چندانی بر نمی‌آمد و وزنِ گران‌اش باعث شده بود اسبِ تیره‌بخت‌اش از نفس بیفتد. جم مدتی او را در میدان این سو و آن سو دواند و خسته‌اش کرد و بعد با یورشی ناگهانی بر او چیره شد و با یک ضرب شمشیر، سرش را از تن جدا کرد. دیو مانند کوهی از گوشت با سر و صدا بر خاک افتاد و جم در حالی به میان سربازانش بازگشت که هلهله‌شان گوش دیوان را کر کرده بود.

بعد از آن، دیو مهیب دیگری پا به میدان نهاد. این بار زمزمه‌ای از گوشه و کنار برخاست که این همان ملکوس مشهور است. جم که تازه به جایگاه خود در قلب سپاه رسیده بود، حرکتی کرد تا به مصاف او برود. اما دید پیش از او پهلوان دیگری به رجزخوانی ملکوس پاسخ داده و پا به میدان نهاده است. جم به دیو خیره شد. ملکوس دیوی بلند قامت و تنومند بود. پوستی سپید داشت که لکه‌هایی سرخ رنگ بر روی آن به چشم می‌خورد. شاخهایش خمیده و کوتاه بود و مانند کلاهی روی کاسه‌ی سرش سایه افکنده بود. چشمان ریزش در صورتش فرو نشسته بود و جز برقی از آن دیده نمی‌شد. قبایی از پوست قاقم به تن داشت و چکمه‌هایی بلند و دستکش‌هایی چرمین پوشیده بود. به زین اسبش به جای گرز و کمان کیسه‌ای پوستی آویخته بود. لباسهایش آراسته‌تر از آن بود که بخواهد به میدان نبرد بیاید. اسب سیاه و بزرگش هم چنین بود، یعنی چندان با دقت موهای یال و دمش را بسته بودند که بیشتر به نظر می‌رسید زیبنده‌ی مراسمی رسمی باشد تا آشوب آوردگاه.

شهسواری که به جنگش رفته بود، مردی میانسال و درشت اندام بود که سراپا در زرهی نقره‌ای فرو رفته بود. نیزه‌ای سنگین و بلند در دست داشت و آن را عمود بر زمین به دست گرفته بود. وقتی در میدان کمی پیش رفت، با صدایی رسا شروع کرد به رجز خواندن و ملکوس دیو را با شعرهایی حماسی خُرد و خوار شمرد. وقتی همرزمانش از پشت سر با فریادهایی تشویقش کردند، به سوی یارانش برگشت. اسبش با فرود آوردن سر به آدمیزادگان کرنشی کرد و شهسوار با نوک نیزه ملکوس را نشان‌شان داد. بار دیگر صدای تشویق برخاست و جنگاوران ته نیزه‌هایشان را به پشتیبانی از او بر زمین کوفتند. ملکوس اما، بی‌هیچ واکنشی همچنان بر جای خود ایستاد و با زهرخندی به رجزخوانی شهسوار گوش سپرد.

بعد شهسوار رکاب کشید و به سوی ملکوس تاخت. همچنان که پیش می‌رفت، نیزه‌اش را از وضع عمودی بیرون آورد و آن را پیشاروی خود گرفت و میل‌اش را در قلابی که به کنار گردن اسب متصل بود، رد کرد. ملکوس بی آن که به استقبالش بشتابد، همان طور در گوشه‌ی دیگر میدان منتظرش ماند. تنها کاری که کرد آن بود که دست در کیسه‌ی کنار زین اسبش کرد و وقتی بیرونش آورد، مثل این بود که مشتی خاک را در دست گرفته باشد. شهسوار چندان تند و چالاک می‌تاخت که پیکر زرهپوش‌اش به پیکانی نقره‌ای شبیه شده بود و همه انتظار داشتند با همان ضرب و شتاب پیکر ملکوس را از هم بشکافد و متلاشی سازد. اما وقتی فاصله‌شان به بیست قدم رسید، ملکوس کاری نامنتظره انجام داد. او آنچه را که در مشت گرفته بود به سوی حریف پاشید و با نفیری بلند در آن دمید. در چشم بر هم زدنی بادی بسیار سرد و گزنده برخاست که جم و سپاهیانش نیز آن را در آن سوی میدان حس کردند. این باد برای شهسوار کشنده بود. در چشم بر هم زدنی زره درخشانش در بلورهای نازک یخ پوشیده شد و خودش و اسبش همچون تندیسی یخین بر خاکِ منجمد میخکوب شدند.

برای لحظه‌ای همه نفسها را در سینه حبس کردند. هیچ کس انتظار نداشت چنین منظره‌ای را ببیند. ملکوس با همان آهستگی و وقار پیش رفت و کنار شهسواری قرار گرفت که نور زندگی از چشمان کبود شده‌اش رخت بر بسته بود. ملکوس شمشیرش را کشید و آن را بر بدن شهسوار کوفت. تنِ یخزده‌ی پهلوان و اسبش مانند مجسمه‌ی شیشه‌ای ظریفی در هم شکست و همچون بارانی از بلورهای سرخِ یخین بر زمین فرو ریخت. بانگی از حیرت و خشم از سپاه راگا برخاست.

در میان اطرافیان جم، خروش مغ زودتر از همه به خود آمد. او به سرعت نزد جم شتافت و گفت: «شما باید هم اکنون عقب‌نشینی کنید.»

جم که هنوز بهت‌زده می‌نمود، گفت: «عقب‌نشینی؟ او تنها یک تن را کشته است…»

خروش مغ گفت: «او به همین ترتیب همه را خواهد کشت. اگر شما هم به قتل برسید، راگا بی‌دفاع می‌ماند، عقب‌نشینی کنید.»

جم گفت: «هرگز، سربازانم را در برابر این دیوِ جادوگر تنها نمی‌گذارم. پیشاپیشِ همه وارد میدان شده‌ام و در پس همگان از آن خارج می‌شوم…»

خروش مغ گفت: «تنها تلفات خود را شدیدتر می‌کنید.»

بعد هم به سوی اسبی دوید که در آن نزدیکی بسته شده بود. مغ که با آن خرقه‌ی بلندش به کاتبی در میان سربازان شباهت داشت، با جستی بلند بر زین اسب پرید و افسار گرفت و به سوی ملکوس اسب تاخت. جم از پشت سر صدایش زد، اما او شتابزده رفت، بی آن که توجهی کند. در این میان ملکوس پیش رفته و حالا درست در برابر صف سربازان جم ایستاده بود. او بار دیگر دستش را در کیسه‌ی چرمین کرد و مشتی دیگر از همان غبارِ مرگبار را بیرون کشید. بعد هم آن را به هوا پاشید و تنوره‌ای بلند کشید و در آن دمید. در همین هنگام خروش مغ از ردیف جنگاوران بیرون زد و شتابزده به سویش شتافت. مغ تازیانه‌ای بلند را در دست داشت و آن را دور سرش می‌چرخاند. تندباد گزنده‌ای که با دمیدن ملکوس دیو برخاسته بود، با ضرب تازیانه‌ی مغ شکافته شد و مانند رودی که با سینه‌ی کشتی بزرگی دو پاره شود، نیرو و شدت اولیه‌ی خود را از دست داد. با این همه بخش‌هایی از آن به کناره‌ی صف جنگجویان راگا رسید، و همه با وحشت دیدند که فوج‌هایی بزرگ از سربازان در چشم به هم زدنی بر جای خود فرو افتادند. خروش مغ همچنان پیش تاخت، اما تازیانه‌اش کارآیی خود را از دست داده بود. او با تازیانه‌اش ضربه‌ای به اسب ملکوس زد و کوشید او را برانگیزد و رم دهد. اما ملکوس خم شد و انتهای تازیانه را به دست گرفت. دست چرم‌پوش او آسیبی ندید، اما موجی از یخ بر تازیانه نشست و چند لحظه بعد، پیش رفت و دست خروش مغ را نیز در خود فرو پوشاند. خرقه‌ی مغ مانند مجسمه‌ای سفالی منجمد شد و بدنش که تا نیمه یخ بسته بود، بر زین اسبش لغزید. ملکوس غرید: «ای مغ، زود خواهد بود که برادرانت به تو بپیوندند.»

اما خروش مغ آخرین کلمه‌های او را نشنید و در آغوش مرگی سرد فرو خفت.

ادامه‌ی نبرد به کابوسی سهمگین شبیه بود. دیوها بر طبلهای خود می‌کوفتند و شادمانی می‌کردند و ملکوس، یک تنه در برابر کل سپاهیان جم ایستاد و مشت مشت غبار مرگبار بر ایشان پاشید و با دم سرد خود همه را منجمد ساخت. زمین زیر فشار نیرویش ترک خورد و لایه‌ی قطوری از یخ آن را پوشاند. اسبانی که هنوز زنده مانده بودند، رم کردند و سربازان در موجی نامنظم پا به گریز نهادند. وقتی لشکریان راگا کاملاً منهزم شدند، پیشروی دیوها شروع شد. آنان در صفهایی نامنظم پیش تاختند و فراریان را بی‌رحمانه به قتل رساندند. جم که در این میانه می‌کوشید نظمی در سپاهش برقرار سازد، به همراه چند شهسوار دیگر در این میانه ایستادگی می‌کرد و به جزیره‌ای سبز در دل اقیانوسی از تیرگی شبیه شده بود. طاووس مغ در کنارش بر اسب کهرش سوار بود و موج‌های مرگبار سرمای ملکوس را با تازیانه‌ی جادویی‌اش پس می‌زد. این دسته‌ی کوچک حتا برای لحظه‌ای موفق شد موج اولیه‌ی هجوم دیوان را پس بزند. اما این کامیابی دوامی نداشت و وقتی جم به خود آمد که دهها دیو گرداگردش حلقه زده بودند و نیزه‌ها و کمانهای جان‌دوز خود را به سویش نشانه رفته بودند. خون در شقیقه‌های جم می‌تپید و شور و خشم نبرد چندان در رگهایش لانه کرده بود که نزدیک بود خیز بردارد و با علم به این که بلافاصله کشته خواهد شد، به فوج دیوان کماندار حمله کند. اما ناگهان صدای خسته‌ی طاووس مغ را شنید که می‌گفت: «بیهوده خود را به کشتن ندهید. مردمان خونیراس به زنده‌تان بیش از خاطره‌ی دلیری‌تان نیاز دارند.»

جم برای لحظه‌ای درنگ کرد، بعد با تلخی شمشیرش را غلاف کرد و نیزه‌اش را با خشم بر زمین کوفت. نیزه، که بر ناوکش پرچم راگا دوخته شده بود، با سستی در خاکِ یخزده فرو رفت، پیش از آن که با ضرب شمشیر دیوی دو نیمه شود و سرنگون گردد.

تهمورث که به سوی مرزهای شمال شرقی پیش می‌رفت، سپاهیان پیاده‌ی بیشتری داشت و آرامتر از برادرش راه می‌پیمود. سوارکارانش تنها به یک رسته‌ی برگزیده منحصر می‌شد و در مقابل کمانگیران و جنگجویان نیزه‌دارِ پیاده‌ی نیرومندی را زیر فرمان داشت. سه سردار نامدار که با هم برادر بودند، قلب و بال چپ و راست سپاهش را رهبری می‌کردند و سه مغ با کلاههایی به شکل شهباز و زاغ و بلبل به عنوان مشاور در کنارشان حضور داشتند.

منظره‌ای که سپاهیان تهمورث با آن روبرو شدند، کمابیش همان بود که ارتش جم بدان برخورده بود. همان روستاهای سوخته و شهرهای متروک، که هرچه پیشتر می‌رفتند به شمار و تراکم‌شان افزوده می‌شد. تا آن که به سرزمینی یکسره برهوت و خالی از سکنه رسیدند که تا چندی پیش کشتزارهای فراوان و باغهای زیبایش شهرت داشت. مردمان این منطقه قتل‌عام شده بودند و تنها ویرانه‌ی خانه‌هایی با بام فرو ریخته از کاشانه‌شان باقی مانده بود. فراریانی که به سوی مناطق جنوبی می‌شتافتند، خبر آوردند که سپاه دیوان با وجود تلفات سنگینی که تحمل کرده، با گرفتن هر شهر نیرومندتر می‌شود. انگار که انگره‌ی دیو در سپاه خود ابزاری برای تکثیر کردن سربازان داشته باشد.

پیشاهنگان سپاه بعد از ورود به بیابانهای سوخته‌ی شمالی، خبر دادند که طلیعه‌ی سپاه انگره در افق پدیدار شده است. از این رو تهمورث تصمیم گرفت در منطقه‌ای نزدیک به رودخانه‌ی فاریاب، آنجا که خاک سست است و مناسب سوارکاران نیست، موضع بگیرد و در انتظار ورود انگره به آوردگاه بماند. در همین وقفه بود که کبوتری نامه‌بر در آسمان پدیدار شد. هنگامی که پیامِ بسته به پایش را گشودند، از خبرهای ناگوار جبهه‌ی دیگر آگاهی یافت.

تهمورث سه مغ را به خیمه‌ی خود دعوت کرد و سه سردار برگزیده‌اش را نیز فرا خواند تا ایشان را از محتوای نامه خبردار کند. نامه، متنی بود که با خط باستانی مغان و به شکلی رمزی نوشته شده بود. بلبل مغ که شیوه‌ی فشرده کردنِ کلمات در نشانه‌های این زبان را نیک می‌دانست، نامه را خواند و محتوایش را برای دیگران تعریف کرد. خبر آن بود که بخش مهمی از سپاه جم با درایت و دوراندیشی‌اش از نابودی نجات یافته بود، و حالا زیر فرمان ارژنگ به سوی راگا عقب می‌نشست. ارژنگ برای تهمورث نوشته بود که ملکوس دیو چه مکری به کار برده و به او درباره‌ی سلاح‌های مخوف و ناشناخته‌ی دیوان هشدار داده بود. سوارکارانی که جم برای دور زدن کوهستان گسیل کرده بود، بعد از پایان نبرد اصلی به میدان رسیده بودند و توانسته بودند گروهی از پیشاهنگان سپاه دیوان را قلع و قمع کنند و به این ترتیب به سپاهیان فراری مهلتی برای ورود به کوهستان بدهند. ایشان همگی به اردوی سربازان ذخیره پیوسته بودند، که رهبری‌اش با ارژنگ بود و بر فراز کوهستان در انتظار نتیجه‌ی نخستین برخورد جم و ملکوس موضع گرفته بود. منظره‌ی منجمد شدن ناگهانی زمین و وزیدن باد سرد مرگبار و نابودی نیمی از سپاه جم به دست ملکوس، چندان برای بازماندگان ارتش جم تکان دهنده و نامنتظره بود که مدتی طول کشید تا از بهت و هراس بیرون بیایند و نظم و ترتیبی پیدا کنند. ملکوس که خبردار شده بود جم بخشی از سپاهش را از گزند او حفظ کرده، فوجی از دیوان را برای حمله به ایشان گسیل کرده بود، اما با واکنش به موقعِ سردارانِ بازمانده، این حمله ناکام ماند و مهاجمان کشتار شدند. بعد، خود ملکوس در راس دسته‌ی کوچکی با ایشان رویارو شد و از همان باد سرد و دمِ مرگبار خویش برای نابود کردنشان یاری جست. شمار زیادی از روستاییانی که تازه سلاح به دست گرفته بودند و بی‌توجه به دستورهای سردارانشان دلیرانه برای در آویختن با وی پیش می‌رفتند، نابود شدند و با بدنهایی یخ زده بر خاک افتادند. بقیه‌ی سپاه به سوی بخش‌های مرتفع‌تر کوه عقب نشستند و به این ترتیب از دایره‌ی تاثیر نفس مرگبار ملکوس دور شدند. سربازان دیده بودند که خروش مغ به دست ملکوس کشته شده و جم و طاووس مغ اسیر شده‌اند.

این خبرهای ناگوار بر مشاوران و سرداران تهمورث بسیار گران آمد. این بدان معنا بود که یکی از دو بازوی دفاع از خونیراس از کار افتاده بود، و حالا سرنوشت نبردی که ایشان بازیگرِ اصلی‌اش بودند، آینده‌ی ساکنان راگا را تعیین می‌کرد. اگر تهمورث هم شکست می‌خورد، راه برای دیوان باز می‌شد تا به راگا و بعد از آن به بخش‌های درونی خونیراس بتازند و شهرهای آباد این منطقه را یکایک بگشایند. حتا اگر بر انگره‌ی دیو پیروز می‌شدند هم باز می‌بایست با دشمنی مانند ملکوس در آویزند که به نظر شکست‌ناپذیر می‌رسید.

تهمورث از دلیری سربازانش خاطرجمع بود و چشم داشت که در نبردِ پیشارویشان پیروز گردد. با این وجود قدرت ملکوس و سلاح ناشناخته و مرگبارش همه را به فکر فرو برده بود. بعید نبود انگره نیز چنین برگ برنده‌ای را در اختیار داشته باشد، و می‌بایست پیش از درگیری از این موضوع آگاه می‌شدند. همان شب تهمورث پنج تکاور چابک و تیزتک را به سوی شمال گسیل کرد، ‌با این مأموریت خطرناک که به اردوی دیوان نفوذ کنند و اطلاعاتی درباره‌ی شمار و توان‌شان به دست آورند، و به خصوص دریابند که سلاحی جادویی در اختیار انگره قرار دارد، یا نه. این پنج جاسوس از تواناترین و زیرک‌ترین جنگاوران راگا بودند. تهمورث به هریک از ایشان مهره‌ای زرین داد که نقش شیرنشانِ پرچم راگا بر آن حک شده بود. آنان این مهره را بر بازوی خود بستند. اگر بد می‌آوردند و اسیر می‌شدند، این مهره نشان می‌داد که مردانی بلندپایه و ارزشمند هستند و تهمورث حاضر است برای آزاد شدن و تبادل‌شان فدیه‌ای سنگین بپردازد. در میان سرداران و فرماندهان رسم بود که این مهره‌ها را به سرداران یا سربازان خاصی هدیه می‌کردند تا ایشان را از مرگ برهانند. معمولاً فرماندهان از کشتن اسیرانی که چنین مهره‌ای در اختیار داشتند صرف نظر می‌کردند و در مقابل تبادل‌شان با اسیری بلندپایه یا گرفتن امتیازی بابت آزادی‌شان را طلب می‌کردند. پنج تکاور بابت دریافت این مهره‌ها از تهمورث سپاسگزاری کردند و شبانه به قلب بیابان تاختند.

تا چند روز بعد، همه چیز آرام بود. سربازان در اطراف اردوگاه خندقی کندند و مهندسان در گوشه و کنار تله‌هایی در دل خاک کاشتند، تا سوارکاران انگره را از تاخت و تازِ آزادانه در دشت باز بدارند. خاک دشت سوخته پوک و سست بود و مانعی در راه سواره‌نظام دیوها محسوب می‌شد. تهمورث هم به همین دلیل این منطقه را برگزیده بود، چون می‌دانست که انگره با ارتشی از قلمرو دیوان خروج کرده که هسته‌ی مرکزی‌اش را دیوهای سواره‌ تشکیل می‌دهند. وقتی استحکامات و تله‌ها همه بر جای خود قرار گرفت، شبانگاه به امر تهمورث مراسمی باشکوه برگزار کردند و مغان گاوی فربه را برای مهر قربانی کردند و جسدش را بر آتشی بزرگ نهادند تا شعله‌های آتش کالبدش را به خاکستر بدل کند و بوی سوختن گوشتش اهورای جنگاور را به پشتیبانی و یاوری ایشان فرا خواند.

خبرهایی که از شمال می‌رسید نشان می‌داد که سپاهیان انگره با سرعت به آنها نزدیک می‌شوند و همه انتظار داشتند که تا دو سه روز دیگر دشمن را در برابر خویش ببینند. از جاسوسان خبری نبود و این به نظر غریب می‌نمود، چون می‌بایست تا این لحظه به نزد تهمورث بازگشته باشند. سرداران هر روز جنگجویان را مشق نظامی می‌دادند و سربازان شبها گرداگرد آتش‌ها جمع می‌شدند و شمشیرها و خنجرهایشان را تیز می‌کردند و با هم از خاطراتشان می‌گفتند. در یکی از همین شبها بود که اتفاقی بی‌سابقه در اردوی لشکریان راگا رخ داد.

آن شب تهمورث مثل همیشه تا دیروقت در میان سربازانش گردش کرد و کنار چند کومه‌ی آتش نشست و گفتارهای جنگاوران را شنید. حدود نیمه‌ شب بود که برخاست و به خیمه‌ی خود رفت تا بیاساید. به محض این که وارد شد، از دیدن این که مشعل‌ها و پیه‌سوزها خاموش هستند و تاریکی همه جا را فرا گرفته، تعجب کرد. او از عصرگاه تا آن لحظه به خیمه‌اش وارد نشده بود و احتمال داشت سربازی وظیفه‌ی برافروختن چراغها را فراموش کرده باشد. رفت تا سنگ آتش‌زنه را بردارد و شعله‌ای برافروزد، که ناگهان بویی خفیف توجهش را به خود جلب کرد. بویی غریب و ناخوشایند که ابتدا نامحسوس می‌نمود. اما به تدریج قوت گرفت و تندتر شد. تهمورث از روشن کردن چراغ خودداری کرد و با چالاکی در گوشه‌ای پنهان شد. زوایای درون خیمه‌اش را خوب می‌شناخت و نمی‌خواست با افروختن چراغ هدف تیرِ دشمن قرار بگیرد. گسیل کردنِ آدمکش به خیمه‌ی فرماندهان دشمن، کاری ناجوانمردانه بود که هر سردار شرافتمندی از آن ابا داشت. اما دیوها به اصول اخلاقی پایبند نبودند و بعید نبود کسی را برای به قتل رساندن‌اش فرستاده باشند. تهمورث بی‌حرکت و آرام در جای خود باقی ماند، و وقتی دید صدایی از گوشه‌ی چادرش برخاست، نفس را در سینه حبس کرد. چشمش حالا به تاریکی عادت کرده بود و می‌توانست دو سایه را ببیند که از کمینگاهی در گوشه‌ی خیمه‌ی بزرگش بیرون می‌آمدند. یکی از آنها با صدایی خفه و فرو خورده خرناسی کشید. صدای مشابه دیگری از جایی خیلی نزدیک به تهمورث برخاست، انگار که پاسخی به وی باشد. صدا به حرف زدن آدمیان یا دیوان شباهتی نداشت. تا حدودی به صداهای نامفهومی شباهت داشت که اشموغان هر از چندی از خود خارج می‌کردند، گرچه طنینی پلیدتر و ناخوشایندتر داشت.

تهمورث همچنان در جای خود درنگ کرد، تا آن که توانست دو سایه‌ را به وضوح تشخیص دهد. آنگاه دست به خنجرش برد و در تاریکی به آنها حمله کرد. آن دو تن نیز انگار در ظلمت به خوبی می‌دیدند، چون متوجهش شدند و به سرعت واکنش نشان دادند. تهمورث و دو قاتل دقایقی به هم پیچیدند و با برخورد به اسباب و اثاثیه‌ی چادر سر و صدایی به پا کردند. با آغاز درگیری، بوی تند و گندِ بدن مهاجمان نمایان‌تر شد و این خود به تهمورث یاری رساند تا موقعیتشان را در غیاب نور دریابد. خنجر تهمورث بر سینه‌ی یکی از آنها نشست و او را بر زمین دوخت. اما مهاجم همچنان دست و پا می‌زد و گویی جان پس از دریده شدنِ قلبش هم در تنش لنگر انداخته بود. تهمورث با حرکتی خنجر را از سینه‌ی او بیرون کشید و آن را از زیر گلو در سرش فرو برد و این بار حریف با رعشه‌ای جان داد. دیگری که با ضرب مشت او به گوشه‌ای پرتاب شده بود، با شمشیر دیواره‌ی چادر را درید و گریخت. تهمورث خنجر را از سینه‌ی حریف بیرون کشید و دنبالش کرد. هنوز از شکاف خیمه خارج نشده بود که سر و صدایی شنید و صدای ناله‌ای جانورآسا برخاست. در بیرون از چادر، سربازان و نگهبانانی که سر و صدای درگیری را شنیده بودند به آن سو می‌شتافتند. یکی از کمانگیران که پیشتر از دیگران می‌دوید، با دو تیر مهاجم را به زمین دوخت. تهمورث به سراغ جسد رفت و با حیرت به بدن از شکل افتاده و زشتِ او نگاه کرد. نگهبانان هم کم کم سر می‌رسیدند و در اطراف جسد حلقه می‌زدند. تهمورث به دو تن از ایشان گفت تا به درون خیمه‌اش بروند و جسد مهاجم دیگر را نیز به آنجا بیاورند. دقایقی بعد، دو پیکرِ کج و کوله‌ی در هم شکسته را کنار هم زیر نور مشعل‌ها نهادند و همه با شگفتی به آنها خیره شدند. تقریباً همزمان با آوردن نعش دومین آدمکش، سه مغ سر رسیدند و با دیدن لاشه‌ها بانگی از حیرت برکشیدند.

تهمورث با رسیدن مغان به جسدها اشاره کرد و گفت: «چه می‌اندیشید؟ اینها چیستند؟»

شهباز مغ و زاغ مغ زانو زدند و بدنها را وارسی کردند. پوستِ لزج و فلسدارشان را، دمهای کوتاه و استخوانی‌شان را، و چهره‌ی جانورسان و دندان‌های ریز و تیزشان را نگریستند. بدنها برهنه بودند و سلاحی جز شمشیری خمیده و چاقویی دراز و کج در اختیار نداشتند. پا برهنه بودند و اثری از زره یا کلاهخود در میان ساز و برگشان دیده نمی‌شد. تنها لنگی کوتاه بر تن داشتند و نقش داغی بر پیشانی. زاغ مغ به چشمان گشوده و زردرنگ آنها نگریست و گفت: «اینها دیو نیستند. جثه‌شان کوچکتر است و اثری از شاخ و پشم بلند دیوها بر تنشان دیده نمی‌شود.»

تهمورث گفت:‌ «شاید اشموغ باشند؟ بوی بدی می‌دهند. اشموغها هم همین‌طوری لخت و پابرهنه می‌گردند و سلاح درست و حسابی ندارند. اما چرا باید اشموغها بخواهند مرا به قتل برسانند؟»

شهباز مغ که همچنان در حال معاینه‌ی جسدها بود، گفت: «نه، اینها اشموغ نیستند. احتمالاً تا چندی پیش، آدم بوده‌اند.»

بعد هم به چیزی که بر بازوی یکی از مهاجمان یافته بود، اشاره کرد. نگهبانان همه با کنجکاوی سرک کشیدند تا ببینند چه یافته است. تهمورث نیز روی جسد خم شد و با دیدن آنچه مورد نظر مغ بود، یکه خورد. بر بازوی جسد مهره‌ای بسته شده بود که خودش چندی پیش آن را به جاسوسانش داده بود. تهمورث با عجله بدن جسد دیگر را هم نگاه کرد و دید که او نیز چنین مهره‌ای بر بازو دارد. مهره تا نیمه در گوشت بازو فرو رفته بود و انگار نوار چرمینش که دور بازو پیچیده بود، در گوشت و پوست حل شده باشد.

تهمورث گفت: «پس معلوم می‌شود تکاوران مرا کشته‌اند. اما چرا مهره‌ها را به دست اینها بسته‌اند؟ که خبر دهند جاسوسانم گرفتار شده‌اند؟»

بلبل مغ گفت: «نه، رسم نیست مهره‌ی فدیه‌ی کسی را به بازوی دیگری ببندند. راستش، فکر می‌کنم این دو، همان تکاورانی باشند که شما فرستاده‌اید…»

تهمورث گفت: «منظورت چیست؟ اینها دو جانور عجیب هستند.»

زاغ مغ گفت: «آری، اما اینها نه دیو هستند و نه اشموغ. شاید آدمیانی از ریخت افتاده باشند که دگردیسی یافته‌اند.»

تهمورث گفت: «چگونه ممکن است یک آدم به چنین موجودی تبدیل شود؟‌ این جانوران دم و فلس دارند. بی‌شک مهره‌ها را به بازوی اینها بسته‌اند تا هراسانمان کنند…»

شهباز مغ گفت: ‌«شاید. امیدوارم چنین باشد. به هر صورت باید از مکر و نیرنگ دیوها در اندیشه بود. هیچ نمی‌دانیم انگره چه شعبده‌ای در انبانِ خویش پنهان کرده است…»

آن شب حادثه‌ی دیگری رخ نداد و به گفت و گوها و گمانه‌زنی‌های سربازان پای هیزم‌های شعله‌ور گذشت. روز بعد، گرد و خاکی از افق شمال برخاست و پیشاهنگان سپاه انگره‌ی دیو در دور دستها نمایان شدند. تهمورث که به خاطر استحکامات گرداگرد اردویش خاطرجمع بود، یک بار دیگر سوار بر اسب در دشت گشتی زد و تله‌های کار گذاشته شده در زمین را وارسی کرد و بعد منتظر ماند تا لشکر دیوها گرد هم آیند و در برابر او موضع بگیرند. غروب این روز بود که یکی از تکاورانی که روز پیش گسیل شده بود، زخمی و خسته به اردوگاه بازگشت و موجی از شگفتی و کنجکاوی را در همه ایجاد کرد.

تکاور شبانگاه سوار بر اسبی زخمی رسید. اسبش تنومند و پشمالو بود، از آن نژادی که دیوها در سرزمین‌های سردسیر شمالی پرورش می‌دادند. معلوم بود آن را از آخورگاه ایشان دزدیده است. پایش به سختی زخمی شده بود و پیکان تیری که در رانش فرو رفته بود، هنوز در میان گوشت باقی بود. تکاور از رفتن به نزد پزشک سر باز زد و خواست که نزد تهمورث برده شود. تهمورث و سه مغ و سه سردار به سرعت پیش او رفتند و دریافتند زخم پایش به سختی عفونت کرده و به احتمال زیاد جان سالم به در نخواهد برد. تکاور خود نیز این موضوع را می‌دانست و به همین دلیل اصرار داشت خبرهایش را زودتر بگوید.

تکاور اخباری نگران کننده را به همراه داشت. او خبر داد که بدنه‌ی سپاه دشمن از دیوها تشکیل نشده، بلکه انبوهی از موجودات بدریخت و وحشی که ساز و برگ چندانی هم ندارند، انگره را همراهی می‌کنند، و ایشان خطرناکترین سرسپردگانش هستند. چون موجوداتی ابله و خونخوار هستند که درد را حس نمی‌کنند و فرمان سرداران‌شان را بدون تردید و اندیشه اجرا می‌کنند. تکاور تعریف کرد که هنگام رسیدن به خیمه‌های دیوان به دو گروه تقسیم شده و به بخش‌های متفاوتی از اردو سر زده بودند. تکاور با یکی دیگر از دوستانش همراه شد. اما او را هنگام فرار در اثر تیرباران دیوها از دست داد. از سرنوشت سه تن دیگر خبری نداشت و گمان می‌کرد آنها را دستگیر کرده باشند. چون سر و صدایی از میانه‌ی اردوگاه شنیده بود و از دور دیده بود که کشمکشی سخت در آنجا در جریان است.

تکاور از روی بوی تند و ناخوشایندی که از بخشی از اردو بر می‌خاست، محل نگهداری این موجودات عجیب را پیدا کرده بود. بویشان طوری بود که انگار شمار زیادی از جسدها را یک جا روی هم توده کرد باشند. ابتدا ایشان با دیدن انبوه موجودات مهیب که بی نظم و ترتیب روی زمین خفته بودند، گمان کرد به راستی دیوها توده‌ای از مردگان را همراه خود به آنجا آورده‌اند. دیوها رسوم و رفتارهای عجیب زیادی داشتند و ممکن بود به دلیلی جسدهای در حال فساد را نیز همراه خود به این و آن سو بکشانند. وقتی زنده بودن‌شان مسلم شد، حدس زد که این سربازانِ عجیب به قبیله‌ای از اشموغها تعلق دارند. اما در اردوی دیوان به برده‌ای اشموغ برخورده بود که انجام کارهای پست و کثیف را بر عهده داشت. او برای رهاندن جان خود هرچه می‌دانست گفته بود و با زبان ابتدایی‌اش تأکید کرده بود که این موجودات هم‌جنسِ اشموغان نیستند.

دیوها درست همان طور که به قلمرو آدمیان حمله کردند، به اقلیم اشموغها هم هجوم برده بودند. اما چون این وحشیان شهر و تمدن نداشتند، به سادگی از برابرشان عقب‌نشینی کرده و گریخته بودند. از این رو تکاور اطمینان داشت که دیوها از میان اشموغها سربازگیری نکرده‌اند. هرچند برخی از اسیران‌شان را به عنوان برده و خدمتکار نگه می‌داشتند. اشموغ اشاره کرده بود که شمار بسیار زیادی از این سربازان را انگره‌ی دیو «تولید کرده است». تکاور هرچه کرده بود، نتوانسته بود چیز بیشتری درباره‌ی این موضوع از او بیرون بکشد. اشموغها موجودات ابله و نادانی بودند و زبانشان هم بسیار ساده بود و چیزهایی که از حدی پیچیده‌تر باشد به ذهنشان خطور نمی‌کرد و قادر به بیانش نبودند.

تهمورث بعد از شنیدن سخنان تکاور فرمان داد تا در میان سربازان جار بزنند و خبرِ حضور چنین موجوداتی را به همه بدهند. جنگاوران راگا پیاده‌هایی سنگین اسلحه و زرهپوش بودند و انتظار رویارویی با دیوهای تنومند و زورمند را داشتند. با حضور نیروهایی کوچک‌اندام و چابک در ارتش دشمن، کل صف‌آرایی ایشان می‌بایست بازبینی شود. تهمورث رسته‌های کماندار را تقویت کرد و فوج‌هایی از جنگاوران سبک اسلحه و چابکتر را به جلوی صفها منتقل کرد تا حمله‌ی احتمالی این موجودات را دفع کنند. تکاور که در تبی سخت می‌سوخت، همان شب درگذشت و تهمورث خود در مراسم مرده‌سوزان شرکت کرد و همزمان با سر زدن خورشید از افق، پیکرش را بر هیزم‌های افروخته نهاد و وایِ نیرومند را فرا خواند تا روان‌ وی را در آغوش گیرد.

بامداد فردا نبرد میان تهمورث و انگره‌ی دیو آغاز شد. آرایش نظامی جنگجویان راگا دگرگون شده بود و فوج‌های سربازان در جایگاه‌های تازه‌ای جای گرفته بودند. گروهی از داوطلبان شبانگاه به امر تهمورث لاشه‌ی دو موجودی که برای کشتن او گسیل شده بودند را به نزدیکی اردوی دیوها برده و آنان را بر نیزه‌ای نشانده بودند، تا روحیه‌ی دشمن را سست سازند.

وقتی تیغ درخشان آفتاب با نیروی تمام بر خاکِ تفته و سیاهِ دشت فرود آمد، صدای طبل از جبهه‌ی دیوان برخاست و جنگاورانی که پشت دامها و تله‌های کاشته شده در زمین موضع گرفته بودند، سایه‌ی فوج‌های دشمن را دیدند که به سویشان پیش می‌آمدند. در ابتدای کار در هنگامه‌ی گرد و غباری که از گامهایشان بر می‌خاست، تنها سایه‌ای مبهم از ایشان دیده می‌شد. اما از همان نمای مبهم نیز معلوم بود که پیاده‌نظامی بزرگ در برابرشان قرار دارد.

وقتی دشمن از میان گرد و غبار خارج شد و رویارویشان قرار گرفت، معلوم شد که تدبیر تهمورث درست از آب در آمده است. فوج سربازانی که در برابرشان قرار داشت، نه از دیوان تشکیل شده بود و نه به نژادهای شناخته شده از اشموغان شبیه بود. موجوداتی که به ایشان حمله می‌کردند، چیزی بین دیوان و اشموغان بودند. در همان برخوردهای اول، سربازان تهمورث آنان را دیوزاد می‌نامیدند و این اسم بر رویشان باقی ماند. دیوزادها اندام درشتِ دیوها را نداشتند و بر خلاف ایشان بر بدنشان پشمی و شاخی نروییده بود. اما همچون دیوها دم داشتند و بدنهای برهنه‌ی پوشیده از فلس‌شان از اشموغان درشت‌تر بود. بوی بسیار بدی از پوست زردشان بر می‌خاست، چیزی بین بوی نجاست و تعفن جسدی که در حال تجزیه باشد.

فوج دیوزادان با نزدیک شدن به آنها، در تله‌هایی گرفتار آمدند که در زمین جاسازی شده بود. بسیاری در گودالهایی افتادند که نیزه‌هایی بُران در قعرش کار گذاشته شده بود. پای برخی دیگر در لا به لای تله‌هایی که روی زمین کار گذاشته شده بود گیر کرد. در این هنگام بود که کمانگیران سپاه راگا با نظم و ترتیب تیرهای خود را رها کردند و فوج فوج از مهاجمان را بر خاک انداختند. این موجودات انگار درد را حس نمی‌کردند، چون تا وقتی که کاملاً از پا در نیامده بودند، همچنان به حمله‌شان ادامه می‌دادند. شمارشان تمامی‌ناپذیر می‌نمود. به زودی از جسدهای بر هم تلنبار شده‌شان تپه‌ای رویاروی سپاهیان تهمورث پدید آمد. اما مدام دسته‌هایی جدید از دل غبارِ میدان نبرد ظاهر می‌شدند و به ایشان می‌پیوستند.

زمانی که بالاخره دیوزادان از سد کمانداران گذشتند و جنگ تن به تن آغاز شد، انبوهی از کشتگان دشمن زمین را پر کرده بود. سیل پایان ناپذیر دشمنی که بارها و بارها تیر می‌خورد و باز پیش‌می‌تاخت به کابوسی مرگبار شبیه بود. تهمورث و سردارانش هیچ گمان نمی‌کردند سپاه پیشارویشان چنین پرجمعیت و بزرگ باشد. پیش از آن که نخستین جنگاوران دو سپاه با هم رویارو شوند، شمار کشتگان ارتش دیوها چندان بود که با کل شمار سربازان تهمورث برابری می‌کرد.

دیوزادها در نخستین برخورد نشان دادند که جنگاورانی خطرناک و بی‌باک هستند. از برابر تیغ و تیر جنگاوران راگا نمی‌گریختند و هدفشان تنها نابود کردن کسی بود که بر سر راهشان قرار داشت. چندان مسلح نبودند و هیچ کدام سواره نبودند یا زره بر تن نداشتند. اما چابک و تیزپا بودند و شمشیرهای خمیده و کوتاهشان را با مهارت به کار می‌گرفتند. برخی‌شان بعد از آن که شمشیرشان را از دست می‌دادند، بر حریف می‌جهیدند و با دندان‌های تیز و درازشان گلو و سینه‌ی جنگاوران را می‌دریدند.

شیوه‌ی جنگیدن این موجودات چندان وحشیانه و تعدادشان چندان زیاد بود که سپاهیان تهمورث در نخستین برخورد پس رانده شدند و سربازانِ صفهای نخست مانند برگ درختان خزان‌زده بر خاک افتادند. تهمورث فرمان داد تا کرنا و کوس را به صدا در آورند. سربازان پیاده با این علامت راه را گشودند تا تهمورث و شهسواران پیش بتازند. ورود سوارکاران به صحنه برای مدت کوتاهی تعادل نبرد را به نفع ارتش راگا به هم زد. اما خیلی زود سوارکاران نیز زیر فشار موج‌های پیاپی این موجودات عجیب خرد شدند و از پا در آمدند. تهمورث زمانی به خود آمد که به همراه چند تن از نیرومندترین سردارانش در میانه‌ی انبوه دشمن محاصره شده بود. شهباز مغ که همراهش بود، با همان چابکی و سرعت خیره کننده‌ی مغان تیغ در دشمن انداخته بود، اما اسبش خسته و زخمی شده بود. سم‌های اسب تهمورث هم بر زمینی که با خونِ غلیظ و تیره‌ی این موجودات گِل شده بود، لیز می‌خورد.

در همین هنگام تهمورث متوجه شد که فوج‌های دیوها نیز به حرکت در آمده‌اند. اما سواران دیو از دو سو پیش می‌تاختند و انگار می‌کوشیدند سپاهیان راگا را دور بزنند و محاصره کنند. تهمورث ناامیدانه به دشمن درآویخت و پس تاخت تا به میان صف سربازانش بازگردد و ایشان را از خطر آگاه کند. اما دریای مواجِ دیوزادان که گرداگردش را گرفته بود، این اجازه را به او نداد. از دور دید که انگار سردارانش متوجه این نقشه‌ی دیوان شده‌اند و می‌کوشند تا سپاهیان را از درون گاز انبرِ سپاه دیوها خارج کنند. اما این تلاش‌شان به نتیجه نرسید و دقایقی بعد حلقه‌ی محاصره پیرامون سپاهیان تهمورث کامل شد.

از میان رسته‌ی شهسوارانی که با رهبری تهمورث تا دل دشمن تاخته بودند، تنها چند تنی باقی مانده بود. کم کم صف دیوزادان پلید شکافته شد و سوارکارانی از دیوها نیز در مقابل‌شان پدیدار شدند. در میانشان تیراندازانی بودند که تیرهایشان را در چله‌ی کمان نهاده و به سوی او و سوارانش نشانه گرفته بودند. رهبرشان دیو غول‌پیکر و تنومندی بود که هنگام پیش آمدن با گرزِ عظیمش به چپ و راست ضربه می‌زد و حتا دیوزادها را نیز خرد و خمیر می‌کرد و از سر راهش کنار می‌زد. ورود دیوها به صحنه، تهمورث و یارانش را ناامید کرد و باعث شد دست از نبرد بردارند. دیوِ سرکرده، موجود غول‌آسایی بود که پوستش بر خلاف دیوها از خالهای رنگین و زگیل پر نشده بود. زرهی نقره‌ای بر تن داشت و در آن برازنده و باشکوه می‌نمود. مار عظیم و مهیبی کنار پایش بر زمین می‌خزید و از دهان خونین‌اش معلوم بود که دندان‌های زهرآگینش را در پیکر چندین جنگاور فرو برده است. دیو دستش را بالا گرفت و با این اشاره ناگهان همه‌ی دیوزادان از جنگیدن دست کشیدند، انگار که همگی عروسکهایی باشند و دست و پایشان از بندهای خیمه‌شب‌بازی فرمان بگیرد.

دیو با صدایی خشن و نعره‌آسا گفت: «تهمورث، شاهزاده‌ی راگا، تسلیم شو و من جان خودت و سپاهیانت را می‌بخشم.»

تهمورث با شنیدن این وعده حیرت کرد. خشونت و خونریزی دیوان مشهور بود و معمولاً بعد از هر پیروزی آدمیان را تا نفر آخر می‌کشتند. شکاکانه پرسید: «یعنی قول می‌دهی از اسیران راگا هیچ کس را به قتل نرسانی؟»

دیو با تبختر هلالی از مو را که با آن کلاهخود سیمین‌اش را آراسته بودند، گرفت و آن را از سر برداشت. چهره‌اش ظریفتر از دیوان بود و حتا تا حدودی زیبا می‌نمود. ماری که همراهش بود دور پایش پیچید و خود را تا کمربند مرصع و درخشان دیو بالا کشید. چشمان سرخ سپهسالار دیوان به تهمورث و یارانش خیره شد و گفت: «من انگره هستم، سپاهبد دیوان. قول می‌دهم، اگر که هم اکنون تو و همراهانت تسلیم شوید، سربازانت زنده بمانند.»

تهمورث به غوغای نبرد در پشت سرش توجه کرد و دریافت که این نبرد را باخته است. سربازانش در حلقه‌ی محاصره گرفتار آمده بودند و با وجود جانبازی‌هایشان، بی‌شک در نهایت شمار زیادی از ایشان اسیر دیوان می‌شدند. به شهباز مغ نگاهی انداخت و دید که او نیز به نشانه‌ی تأیید سری تکان داد. پس در میان سر و صدای هلهله‌ی دیوان و موجودات پلیدِ زیردست‌شان، شمشیر بلند و درخشانش را خشمگینانه در نیام فرو کرد و از اسب پیاده شد.

 

ادامه مطلب: سرود هفتم: داو بستن

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب