پنجشنبه , آذر 22 1403

سرود هفتم: داو بستن

سرود هفتم: داو بستن

گفتم: شاید گمان کنید رویارویی پسران ویونگان با دیوانی چنین نیرومند دشوارترین آزمونی بود که با آن روبرو شدند. اما چنین نیست. چرا که دیوها دامی سهمگین‌تر بر سر راهشان گسترده بودند…

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن          یکی بند بد را نو افگند بن

بدو گفت گر سوی من تافتی          ز گیتی همه کام دل یافتی

اگر همچنین نیز پیمان کنی          نپیچی ز گفتار و فرمان کنی

جهان سربه‌سر پادشاهی توراست          دد و مردم و مرغ و ماهی توراست

چو این کرده شد ساز دیگر گرفت          یکی چاره کرد از شگفتی شگفت

جم و طاووس مغ و دو تن از سرداران برجسته‌ی سپاه راگا در دخمه‌ای تاریک و نمور به بند کشیده شده بودند. زره و سلاح‌هایشان را از ایشان گرفته و دستانشان را با زنجیرهایی سنگین به قلابهایی فرو کوفته در زمین بسته بودند. بدن تنومند و عضلانی جم و سردارانش با تن لاغر طاووس مغ تضادی چشمگیر داشت. هیچ یک از آنها تا آن هنگام مغی را بی ردای گشاد و کلاهِ پرنده‌سان‌شان ندیده بودند، و از دیدن برجستگی‌های ظریف و عضلاتِ تراشیده‌ی بدن لاغر مغ سالخورده تعجب کردند.

یک روز می‌گذشت که آنجا گرسنه و تشنه در بند بودند و موج‌های سرمایی که گاه به گاه بر سرشان هوار می‌شد و به لرزه‌شان می‌انداخت، نشان می‌داد که در نزدیکی خیمه‌ی ملکوس زندانی‌شان کرده‌اند. از سرنوشت سپاهیان خبری نداشتند. اما مدتها بود که واپسین فریاد جنگی دلاوران فرو مرده بود و تردیدی نداشتند که شکست خورده‌اند. تنها امید جم آن بود که بازمانده‌ی سپاهیانش که در کوهستان کمین کرده بودند، جان سالم به در برده باشند.

پس از انتظاری طولانی سر و صدایی برخاست و ملکوس و چند دیو دیگر به سراغشان آمدند. ملکوس لباس رزم را از تن بیرون کرده بود و به عادت دیوان برهنه بود و تنها حمایل‌ها و تسمه‌هایی تزیین شده با استخوان را به دور بدنش بسته بود. کیسه‌ی انباشته از غبار جادویی بر کمربندش دیده نمی‌شد. اما هنوز هم از بدنش سرمایی گزنده بیرون می‌تراوید. ملکوس با غرور در برابرشان قدم زد. نگاه ریشخندآمیزش وقتی به چشمان زمردین و خشمگین جم گره خورد، رگه‌هایی از احترام را در خود نمایان کرد.

ملکوس گفت: «ای جم دلاور، گمان کنم دیده باشی که هیچ نیرویی نمی‌تواند جلودار سپاهیان من شود. اکنون از سپاهیانت جز فوجی از تندیس‌های منجمد در دشتی یخزده باقی نمانده است.»

جم گفت: «ای ملکوسِ دیو، به نیروی خود نناز. من تنها یکی از سردارانِ مردمان خونیراس هستم و سپاهیانی کم‌شمار را به مقابلت آورده بودم. برادرانم ارتشهایی بزرگتر را رویارویت خواهند فرستاد و نابودت خواهند کرد. »

ملکوس خندید و گفت: «بیهوده سخن می‌گویی، تو خود دیدی که شکست‌ناپذیر هستم و هیچ سرداری یارای ایستادگی در برابرم را ندارد. من همچنان تا دروازه‌های راگا پیش خواهم رفت و هر جا مقاومتی ببینم، در اقیانوسی از یخ غرقه‌اش خواهم ساخت. در ضمن بد نیست این را هم بدانی که برادر همزادت تهمورث نیز در نبرد با انگره‌ی دیو شکست خورده و اسیر شده است.»

جم با ناباوری به او نگریست. یعنی ممکن بود آدمیان با این سرعت در دو جبهه شکستی چنین سنگین را تحمل کرده باشند؟ با این امید که دیو دروغ گفته باشد، گفت: «حتا اگر چنین باشد، اسپیتور هنوز باقی است و راگا را حفظ خواهد کرد. تا زمانی هم که راگا پا برجاست، شما دیوان زهره‌ی ورود به خونیراس را نخواهید داشت.»

ملکوس گفت: «شاید بتواند جمعیتی اندک را در دیوارهای یخزده‌ی پایتختِ ویرانه‌تان حفظ کند. اما راهِ خونیراس و کشتزارهای سرسبز و چراگاه‌های گسترده‌اش در برابر من گشوده است.»

طاووس مغ که تا این لحظه لب به سخن نگشوده بود، ناگهان گفت: «ای دیو، حرفت را بزن. مقدمه‌چینی بس است. پیشنهادی که برای شاهزاده‌ی راگا آورده‌ای را برایش بگو و راه خود را بگیر و و برو و وقتمان را نگیر!»

ملکوس با خشم به او نگریست و گفت:‌ «شنیده بودم مغان زیرک و هوشمندند، اما خبر نداشتم که بی‌ادب هم هستند. وقتی دو شاهزاده سخن می‌گویند، شاگردان فرقه‌های گمنام را نرسد که دخالت کنند.»

جم گفت: «ای ملکوس، شک دارم پدرت را بتوان شاه نامید. او را با ویونگانِ بزرگ هم‌تراز دانستن ادعایی گزاف است. در ضمن من و همه‌ی شاهان شاگردان مغان هستیم و شما دیوان نیز اگر سوارکاری و نوشتن را می‌دانید، آن را با واسطه از ایشان یاد گرفته‌اید، پس پا را از گلیم‌ات درازتر نکن و اصل سخنت را بگو.»

ملکوس با نگاهی آتشین به دیوان همراهش نگریست و انگار داشت به اینکه همه را همان جا به قتل برساند فکر می‌کرد. اما بر خشم خود غلبه کرد و گفت: «ای جم، گستاخی‌ات را نادیده می‌گیرم. چون قصد ندارم تا سراسر خونیراس را به سرزمینی برهوت و منجمد تبدیل کنم. من و دیوهای دیگر نمی‌خواهیم نسل مردمان را از روی زمین برداریم. تنها قصد داریم به جایگاه مشروع خویش برسیم، که همانا سروری بر خونیراس است. عصر آدمیان سپری شده و دوران دیوان فرا رسیده است. تو را زنده خواهم گذاشت و مقام پادشاهی راگا را به تو باز خواهم داد، اگر سوگند بخوری از من اطاعت کنی و به عنوان نماینده‌ی من بر خونیراس فرمان برانی.»

جم گفت: «ای دیو، بی‌شک دیوانه شده‌ای! چرا فکر می‌کنی جان من برایم چندان عزیز است که همه‌ی مردمان خونیراس را به خاطرش زیر یوغ دیوان در آورم؟»

ملکوس گفت: «تنها جان تو نیست. با این ترتیب از جنگ و کشتار بیشتر جلوگیری می‌کنی. وگرنه خونیراس به صحرایی یخزده تبدیل خواهد شد. این پیشنهادی عاقلانه است، من به سرزمین‌های زیبا و باشکوهی که می‌خواهم زودتر دست می‌یابم و تو هم زنده می‌مانی و مردمان بی آن که تباه شوند، از فرمانروایی که نیرومندتر است اطاعت می‌کنند.»

جم گفت: «پاسخ مرا می‌دانی. ننگ است برای پسر ویونگان که دستیار دیوی ویرانگر شود.»

ملکوس خندید و گفت: «باشد، اما فکر می‌کنم ناسنجیده و شتابزده پاسخ داده‌ای. خبر داشته باش که دوست و متحد من انگره پیشنهادی مشابه را به برادرِ اسیرت تهمورث داده و او این پیشنهاد را پذیرفته است. تو هم تا فردا وقت داری خوب در این مورد بیندیشی. بعد به سراغت خواهم آمد و اگر هنوز مرگ را بر زندگی و سلطنت ترجیح می‌دادی، همان را به تو هدیه خواهم داد…»

تهمورث و سرداران و یاران نزدیکش را در خیمه‌ی پلیدی در میانه‌ی اردوگاه انگره به بند کشیده بودند. ستون‌هایی بزرگ را در زمین فرو کرده بودند و هریک از ایشان را بر یکی بسته بودند. از میان مغان تنها شهباز مغ زنده مانده بود. بدنه‌ی سپاه راگا نیز اسیر شده بود، هرچند از آنها نشانی دیده نمی‌شد.

یک روز اسیران بی آب و غذا به حال خود رها شدند، و تنها پس از آن بود که انگره و چند تن از دیوان بلندپایه برای دیدار با ایشان به درون خیمه آمدند. انگره چندان غول‌پیکر بود که شاخهای بلند و نوک تیزش با سقف بلندِ خیمه تماس می‌یافت. همان مارِ غول‌پیکر همچنان همراهش بود و لا به لای قدمهای دیوان بر زمین می‌خزید. انگره دهان گشاده‌اش را، که انگار سراسر پوستش از درون با دندان‌های ریز و بی‌شماری فرش شده بود، به خنده‌ای گشود و با لحنی تحقیرآمیز گفت: «پس این بود ارتش نیرومند آدمیان که این همه از قدیم درباره‌اش شنیده بودیم؟ در شگفتم که چطور گیومردِ آهنین با لشکری از این موجودات ناتوان فرزندم ارزور را شکست داد. جنگاوران‌تان همین بودند؟ ای تهمورث نژاده، فرزند ویونگان، پاسخ بده. شرم نمی‌کنی از این که چنین آسان شکست خوردی؟»

تهمورث با صدای استوار گفت: «مردان ما دلیرانه جنگیدند و اگر فریب و مکرت در به خدمت گرفتن اشموغان نبود، بی‌شک بر شما غلبه می‌کردیم.»

انگره گفت: «چه کسی گفته که من اشموغان را به خدمت می‌گیرم؟‌ اگر منظورت آن سربازان بی‌باکِ فلسدار است، آنها را خود پدید آورده‌ام. می‌توانی آنان را زاده‌ی من بدانی. شنیده‌ام که سربازانت از هم اکنون ایشان را با نامِ دیوزاد می‌شناسند. لقبی برازنده است. شاید اگر عاقلانه انتخاب کنی، دریابی که چگونه چنین کرده‌ام.»

تهمورث گفت: «ای دیو، اگر برای کشتن من آمده‌ای، درنگ نکن که حوصله‌ی حرفهایت را ندارم. سرداری که پیش از آغاز نبرد قاتلانی را برای از پا در آوردن هماوردش به اردوی او می‌فرستد، شایسته‌ی گفتگو نیست.»

انگره گفت: «مگر نه این که تو هم کسانی را برای خبرچینی به اردوی من فرستاده بودی؟ من خوب می‌دانستم که آنان موفق به کشتن تو نمی‌شوند. با فرستادن‌شان پیامی برایت ارسال کردم که به موقع آن را در نیافتی‌، وگرنه همان روز اول جنگ تسلیم می‌شدی.»

تهمورث گفت: «تسلیم شایسته‌ی جنگاوران نیست. حالا چه می‌خواهی؟…»

انگره گفت: «تو قدرت دیوزادان را دیده‌ای و می‌دانی که هیچ نیرویی یارای ایستادگی در برابرشان را ندارد. هرچند قاعدتاً باید به انتقام خون پسرم همه‌ی شما آدمیزادگان را گردن بزنم، اما جوانمردانه با پیشنهاد صلح به نزدت آمده‌ام. از من اطاعت کن تا جان تو و سربازانت را ببخشم و آزادتان کنم. خونیراس از این به بعد به دیوان تعلق دارد، و خوش نداریم روستاهای آباد و کشتزارهای پربار آن را از جمعیت خالی کنیم و دیوزادانی را جانشین‌شان کنیم، که کشاورزی و خدمتگزاری را به خوبی نمی‌دانند.»

تهمورث گفت: «از این پیروزی کوچک بیهوده مغرور شده‌ای، برادرانم هنوز با سپاهیانی گران در مرزهای خونیراس انتظارت را می‌کشند و انتقام‌ مرا خواهند ستاند.»

انگره گفت: «بیهوده چشم یاری از برادرانت نداشته باش. جم در دامنه‌ی کوه قاف از ملکوس شکست خورده و اسیر شده و پذیرفته که مطیع وی گردد. تو هم در نهایت راهی جز قبول این پیشنهاد نداری.»

تهمورث گفت: «هرگز به اطاعت دیوان گردن نخواهم نهاد. اگر بگویند فرزند ویونگان دلیرانه جنگید و دلیرانه مرد، برایم گواراتر است تا این که نامم به ننگ تسلیم و همدستی با دیوان آلوده شود.»

انگره خندید و گفت: «تا فردا وقت داری در این مورد بیندیشی. تو فرزند موجود بسیار نیرومندی هستی و اگر با من متحد شوی، سرنوشتی باشکوه و زیبا در انتظارت خواهد بود. اگر هنوز تا فردا سر عقل نیامده بودی، به دست دیوزادانِ فلس‌دارم می‌سپارمت تا ببینیم لاف دلیری‌ات تا کجا راست از آب در می‌آید…»

وقتی دیوان دخمه را ترک کردند، جم سر به زیر انداخت و برای مدتی سکوت کرد. بالاخره یکی از سردارانش به سخن آمد و گفت: «سرورم، اگر شما را به قتل برسانند، مقاومت مردم خونیراس در هم شکسته می‌شود.»

دیگری که شهسواری بلند قامت بود، گفت: «یعنی راست می‌گفت که تهمورث سیاه‌بازو به انگره‌ی دیو پیوسته است؟»

طاووس مغ گفت: «دیوان دروغ فراوان می‌گویند. اما این سخنش راست بود که می‌تواند با سلاح سرما مردمان را از سراسر خونیراس ریشه‌کن کند.»

جم سر برداشت و گفت: «نمی‌دانم چه باید کرد، هرگز فکر نمی‌کردم حالتی پیش بیاید که تن به مرگ دادن و شجاعانه با دژخیم روبرو شدن کاری بزدلانه باشد.»

سردار گفت: «اما گویی چنین است. ممکن است با به کشتن دادن خودتان مردمان بی‌گناه بی‌شماری نابود شوند.»

شهسوار گفت: «سرورم، شاید بتوان به ظاهر سر به اطاعت دیوان نهاد و بعد از آن که نیرومندتر شدیم، در فرصتی مناسب نابودشان کرد.»

جم گفت: «اگر قرار شود ما نیز به عهدشکنی و دروغ روی آوریم، کم کم تمایز خویش را با دیوان از دست خواهیم داد. ملکوس نیز این را خوب می‌داند و بی‌شک پیمانی با من خواهد بست که از شکستن‌اش ناتوان باشم.»

سردار گفت: «اما جز این ترفند چه چاره‌ای داریم؟ اگر نپذیرید هم کشته می‌شوید و به هر صورت خونیراس ویران می‌شود. حتا شاید تابع دیوان شدن و برای مدتی زیر قیدشان زیستن گزینه‌ای معقول باشد. به هر صورت ملکوس و سپاهیانش روزی پیر و ناتوان خواهند شد. شاید در آن هنگام نسلهای بعدیِ مردمان خونیراس به پا خیزند.»

جم گفت: «ایراد کار در آن است که مردمان در آن هنگام که زیر فرمان دیوان قرار بگیرند، دستخوش دگردیسی می‌شوند و سرشت راستین خود را از دست می‌دهند. آنان که تابع دیوان شوند کم کم به موجوداتی مسخ شده و از ریخت افتاده تبدیل می‌شوند و بیشتر به اشموغان شبیه‌ خواهند شد تا مردمان…»

شهسوار رو به طاووس مغ گفت: «استاد، شما چیزی بگویید. چه باید کرد؟»

طاووس مغ گفت: «هرگز فکر نمی‌کردم شرایطی مانند این را چنین با گوشت و خون خویش حس کنم. این همان است که مغان چاهسارِ داو می‌نامند.»

تهمورث پرسید: «چاهسار داو؟ یعنی چه؟»

شهباز مغ گفت: «یعنی گاه پیش می‌آید که در برابر گزینه‌هایی چندان واگرا قرار بگیریم که با انتخاب‌مان هستی خودمان و جهانِ پیرامون‌مان یکسره دگرگون شود. برگزیدنِ یک راه و تصمیم گرفتن در این شرایط را داو بستن می‌نامند.»

تهمورث گفت: «آری، به راستی که در چنین موقعیتی هستم. ناگزیرم تصمیمی بگیرم که خیلی چیزها را دگرگون خواهد ساخت.»

شهباز مغ گفت: «بسیاری از موقعیتها چنین هستند. در اصل هر انتخابی، تا حدودی هستیِ ما و جهان را دگرگون می‌سازد. از این روست که از دیرباز، سیمرغ مغ انتخاب را کلیدِ گذر به جهان‌های موازی دانسته است.»

تهمورث گفت: «کلید جهان‌های موازی؟ این همان نیست که دیوان به سودای یافتن‌اش به جنگل کاس‌ها تاخته‌اند؟»

شهباز مغ گفت: «چرا، همان است. مغان باستانی می‌گفتند جهان‌های موازی هستی‌هایی مجزا و مستقل از هم نیستند، بلکه شبکه‌هایی درهم بافته از امکانها و حالتهای گوناگونِ وجود هستند. یعنی ما پایبند اقامت در یکی از این جهان‌ها نیستیم، بلکه با کردار خویش آن را می‌آفرینیم.»

تهمورث گفت: «اگر درست فهمیده باشم، یعنی هر انتخاب باعث می‌شود جهان به سوی یکی از حالتهای ممکنِ خویش رانده شود و در آن مستقر گردد…»

شهباز مغ گفت: «آری، اگر تمام جهان‌های موازی همزمان و یکجا وجود داشته باشند، آن وقت ما هستیم که با کردارها و انتخاب‌هایمان باعث می‌شویم سپهرِ پیرامون‌مان به سوی یکی از این حالتها بلغزد. شاید دنیایی که تجربه می‌کنیم، برآیند کردارهای همگان باشد، مجموعه‌ای از کردارهای پرشمار که هرکدام‌شان شکلی خاص از هستیِ جهانِ ما را رقم می‌زنند.»

جم گفت: «و منظور از داو بستن همین برگزیدنِ کردارهایی تعیین کننده است؟ همچون قماری بزرگ؟»

طاووس مغ گفت: «آری، داو یعنی کرداری چندان مهم که هستی شخص را یکباره از جا برکَنَد و آن را در موقعیتی تازه قرار دهد. جهان نیز به همین ترتیب با هر داو بستن دستخوش دگردیسی چشمگیری می‌شود.»

جم گفت: «و چاهسار داو چیست؟»

طاووس مغ گفت: «شرایطی است که انگار تمام گزینه‌های آن به تباهی و نابودی منتهی می‌شوند. بعضی وقتها چنین می‌نماید که هر انتخابی که بکنی، در نهایت شکست خواهی خورد و فرجامی جز زیان و پلیدی برابر چشم نیست. یعنی هرچه کنی: از او نیز هم بر تنم بد رسد/ چپ و راست بد بینم و پیش، بد…»

جم به تلخی گفت: «با این تعبیر، بی‌شک اکنون در قعر چاهسار داو گرفتار آمده‌ام. اگر تن به اطاعت دیوان دهم، شرف و افتخار خویش را از دست خواهم داد و کارم خیانتی به برادرانم و مردمان قلمداد می‌شود. اگر به استقبال مرگ بروم، جهانی آلوده و ویرانه را در دست ملکوسِ دیو باقی خواهم نهاد. پیش و پس بد است و زیر و زبر بد. در این تنگنا چه باید کرد؟»

طاووس مغ گفت: «سیمرغ مغ زمانی می‌گفت که چاهسار داو بر خلاف ظاهرِ ترسناکش، و با آن که انباشته از خطر است، موقعیتی به راستی بد و ناخوشایند نیست. می‌گفت در این شرایط است که سرشت مردمان محک می‌خورد و جهان پله پله به سوی حاصل نهایی کردارهای مردمان رانده می‌شود.»

تهمورث گفت: «اما این دلداری بزرگی نیست. در آن هنگام که این پله‌ها همه به سراشیبی سقوط راه می‌سپارند.»

شهباز مغ گفت: «انتخاب است که تعیین کننده‌ی همه چیز است. هرگز شمار گزینه‌ها تنها دو تا نیست و هرگز پیامدشان دقیقاً آنچه گمان می‌کنیم از آب در نمی‌آید.»

تهمورث گفت: «پیشنهاد خودت چیست؟ چه کنم؟ ننگِ قبول پیشنهاد انگره‌ی دیو را بپذیرم؟ یا خود را آسوده کنم و به پیشواز مرگ بروم؟»

شهباز مغ گفت: «ویژگی چاهسار داو آن است که تنها خودت باید در آنجا تصمیم بگیری…»

تهمورث گفت: «چگونه تصمیم بگیرم، زمانی که جز یک راه پیش پایم نیست؟»

شهباز مغ گفت: «یگانه بودنِ راهی که پیش پای ماست، نشانه‌ی نابینایی‌مان است، نه بی‌اختیاری‌مان. تا زنده‌‌اید و قادر به انجام کاری هستید، دامنه‌ای از انتخاب‌ها هم وجود دارد. در چاهسار داو خطرهایی که از هر انتخاب بر می‌خیزد فراوان و هراس‌انگیز است. اما هرگز گزینه‌ها به یکی فرو کاسته نمی‌شود، همواره امکان انتخاب هست.»

تهمورث گفت: «خوب، انتخاب من آن است که کمترین زیان به مردمان و شهرهای خونیراس وارد شود، حتا اگر در این میان من به قتل برسم. چگونه می‌توان تشخیص داد که کدام راه به این خواست نزدیکتر است؟»

شهباز مغ گفت: «شیوه‌ای قطعی برای محک زدن این موضوع وجود ندارد. تنها می‌توانم بگویم که شما و ما در چاهسار داو قرار داریم. در این شرایط انتخاب دشوارترین کار است. هیچ می‌دانید چرا شرایط کنونی ما را چاهسار داو خوانده‌اند؟»

***

سردار گفت: «به راستی چرا چاهسار؟»

شهسوار پرسید: «و چرا داو؟»

طاووس مغ گفت: «زیرا در این شرایط پیوند میان دو عاملِ مهم در هم می‌شکند. ما همواره هنگام برگزیدن کردارهای خویش پیامدهای آن را قطعی می‌پنداریم و بر این مبنا قاطعانه انتخاب می‌کنیم. یعنی گمان می‌کنیم فلان کار به بهمان نتیجه می‌انجامد و به همین دلیل هم در برگزیدنِ کاری که درست می‌دانیم تردیدی به خود راه نمی‌دهیم.»

جم سری تکان داد و گفت: «آری، می‌فهمم. اکنون شرایطی است که حلقه‌ی اتصال قاطعیت و قطعیت در آن گسسته است. نتیجه‌ی رفتارهایم معلوم نیست و از این رو به خاطر غیاب قطعیت است که عضلاتِ انتخابم فلج شده است. بی‌شک از این روست که مغان این موقعیت را چاهسار می‌نامند، چون همه چیز در آن تیره و تار است و چنین می‌نماید که راهی برای برون رفتن از آن وجود ندارد.»

طاووس مغ گفت: «آری، چنین است. اما این را دریابید که اصولا پیوند راستینی میان این دو وجود ندارد. ما قطعیت را پیش‌فرض می‌گیریم تا بتوانیم با تمام وجود در راهی پیش برویم و دودلی را از خود برانیم. حقیقت آن است که هیچ قطعیتی در جهان وجود ندارد. هر چیزی می‌توانسته به هزاران شکل دیگر رخ دهد و هر کاری می‌تواند به طیفی از پیامدها منتهی شود. این همان مفهوم جهان‌های بی‌شمار است که ما از سیمرغ مغ آموخته‌ایم.»

سردار گفت: «یعنی در هیچ یک از کارهای ما قطعیتی نیست؟ اما چنین گمان نمی‌کنم. من می‌دانم اگر آب بنوشم سیراب می‌شوم و اگر با شمشیر در نبرد سینه‌ی هماوردم را بدرم، او را از پای در خواهم آورد.»

طاووس مغ گفت: «تو چنین گمان می‌کنی، ولی از سویی قطعیتی نیست که بتوانی آب را بنوشی، و از سوی دیگر قطعی نیست که حتماً سیراب شوی یا حریفت از زخمی که به او زده‌ای کشته شود. اینها که می‌گویی همه محتمل است، و قطعیت تأکیدی افزوده است که برای ساده شدن کار و راحت کردن خیالت بدان اضافه‌اش کرده‌ای.»

شهسوار گفت: «پس چگونه است که یک انتخاب معمولاً به یک پیامد مشخص منتهی می‌شود؟‌ اگر به این شکل باشد که می‌گویی، هر رفتاری می‌تواند به هر پیامدی بینجامد.»

طاووس مغ گفت: «می‌تواند بینجامد و این همان جهان‌های موازی را بر می‌سازد. به ازای هر موقعیت هزاران حالت ممکن برای جهان وجود دارد، با هر انتخاب کل هستی که در شاهراهی از امکانها شناور است، به کوره‌راهی در گوشه‌ای رانده می‌شود. اما پیامد راستین هر رفتار تنها به کرداری یکتا بستگی ندارد، بلکه به رفتارهای بعدی‌مان نیز وابسته است. اگر کردارهای بعدی هم در راستای انتخاب اولی‌مان باشد و سرسختانه در راهی که برگزیده‌ایم پیش برویم، دنیای ما در یک وضعیتِ خاص تثبیت می‌شود و به این شکل در یکی از جهان‌های ممکن، یا بهتر بگویم در مسیری راست و مشخص در دامنه‌ی این جهان‌ها اقامت خواهیم گزید.»

جم گفت: «حالا در می‌یابم که آموزه‌های سیمرغ مغ چه بوده است. او می‌خواست رفتار قاطعانه را به ما بیاموزد، و نه قطعیت را. با قاطعانه رفتار کردن است که ما پیامدهای یک انتخاب را تثبیت می‌کنیم و از پراکنده شدنِ پیامدهایش پیشگیری می‌کنیم. این همان است که پدرم از کودکی به ما می‌آموزاند و آن را همت بلند می‌نامید.»

شهباز مغ گفت: «آری، اما نیرومندترین انتخاب آن است که در غیابِ توهمِ قطعیت رخ دهد. در این حالت آن کس که رفتاری را بر می‌گزیند، دست به دامانِ نیروهایی بیرونی یا جبرِ روزگار نمی‌شود و بارِ مسئولیت آنچه را که می‌کند، یکسره بر دوش می‌کشد. قاطعانه‌ترین رفتار، همان است که به قطعیت آلوده نشده باشد. در این حالت است که می‌توان پیامدهای محتمل کردار را پذیرفت و ضمن دیدنِ همه‌ی احتمال‌ها و ندیدنِ پیامدها، در مسیری دلخواه پیش رفت و جهانِ خویش را در وضعیتی نیک مستقر ساخت.»

تهمورث گفت: «اما در شرایطی مانند حالا چه می‌توان کرد؟ در موقعیتی که آن را چاهسار داو نامیده‌ای؟ در این شرایط که قطعیت خود به خود منتفی شده، چگونه می‌توان به درستی انتخاب کرد؟»

شهباز مغ گفت: «انتخاب کردن در شرایط چاهسار داو از همه دشوارتر است، چون معمولاً مردمان در این شرایط پیامدهایی بسیار ناخوشایند را به رفتارهای خود منسوب می‌کنند و همان را قطعی می‌پندارند. چنان که تا دقایقی پیش چیرگی دیوان را اجتناب ناپذیر می‌دانستید و شکست شهرهای خونیراس را قطعی فرض می‌کردید. نخستین گام برای عروج از چاهسار داو آن است که قطعیت را یکسره نادیده انگارید. یعنی امکان شکست دیوها و رهایی مردمان را نیز در همین موقعیت بنگرید و برای آن بکوشید.»

تهمورث گفت: «و اگر چنین کنم، و به درستی برای رسیدن بدان بکوشم، همچنان تضمینی نیست که کامیاب خواهم شد؟»

شهباز مغ گفت: «هرگز و در مورد هیچ کرداری چنین تضمینی وجود ندارد.»

تهمورث گفت: «و انتخاب‌های بعدی‌ام؟ از کجا بدانم بعدتر کدام گزینه در امتداد خواست اولیه‌ام قرار داشته، تا آن را قاطعانه برگزینم؟»

شهباز مغ گفت: «هرگز به طور قطعی نخواهی دانست. چون قطعیت جز توهمی نیست که برای دلگرمی یا ناامیدی خویش ابداع کرده‌ایم. دانستنِ روشن و قطعی در کار نیست. اما حدسهایی خواهید زد و دلتان به سویی خواهدتان کشید و مانعهایی بر سر راهتان قد خواهد افراشت که گذشتن از آن را درست خواهید دانست، و این مفهوم وَر است.»

شهسوار گفت: «آری، از مغان بسیار در مورد وَر شنیده‌ام.»

سردار گفت: «وَر چیست؟»

شهباز مغ گفت: «وَر دشواری‌هاییست که هنگام برگزیدن یک کار بر سر راهمان نمایان می‌شود. برخی معتقدند هستی موجودی خام و تنبل است که در برابر فشار خواستهای ما مقاومت می‌کند و دشوارش است که بجنبد و در وضعیتی جدید مستقر گردد. از این رو مانعهایی بر سر راهِ انتخاب‌هایمان می‌تراشد تا همچنان که هست باقی بماند. برخی دیگر می‌گویند گیتی و مینو برای آزمودن قاطعیت ما محکی بر سر راه داو بستنِ‌ ما قرار می‌دهند و برگزیدن با دل و جان را دشوار و مرگبار می‌سازند، تا تنها کسانی که یکسره دل به انتخابشان نهاده‌اند، به سرمنزل مقصود برسند. آنچه سیمرغ مغ به ما آموزانده، آن است که آزمونها و وَرها نیز مانند قاطعیت از درون ما سرچشمه می‌گیرد و راهی است که ما به کمکش خویشتن را می‌شناسیم و جوهر وجود خود را باز می‌شناسیم و آن را اثبات می‌کنیم. از این روست که مردمان نیز برای آزمودن راستیِ گفتار کسانی که با هم دعوایی دارند، آیین ور برگزار می‌کنند. به این دلیل داوران در دادگاه با تکلیف کردنِ کاری دشوار مانند گذشتن از آب و آتش ادعاهای دادخواه و متهم را محک می‌زنند.»

تهمورث گفت: «یعنی سراسر هستی به دادگاهی می‌ماند که برای آزمودن راستی و درستی مردمان ایشان را با دشواری‌ها و سختی‌ها محک می‌زند؟ اما اگر چنین است، داور و دادستان این دادگاه کیست؟»

شهباز مغ گفت: «بیش از آن، هستی به میدانگاه و آوردگاهی شبیه است. گیتی به تخت شترنجی می‌ماند که در آن با خویشتن به بازی مشغولیم. داور و دادستان و دادخواه کسی جز ما نیست، و آنچه در میانه جریان می‌یابد و آنچه بازی را رقم می‌زند، وَر است.»

جم گفت: «آیا اگر در قعر چاهسار داو هم قاطعانه انتخاب کنم، باز با مانع‌هایی پیش‌بینی‌ناپذیر و مهلک روبرو خواهم شد؟»

طاووس مغ گفت: «آری، همواره چنین بوده و همواره چنین خواهد بود، و حالا که ما در زندان دیوان اسیریم و ژرفای چاهسار داو را می‌بینیم، وَرِ پیشاروی شما بیش از همیشه نمایان است.»

جم گفت: «و ماهیت دشواری‌هایی که بعدتر با آن روبرو خواهم شد چیست؟»

طاووس مغ گفت: «من نمی‌دانم و حتا شاید سیمرغ مغ نیز نداند. این دشواری‌ها از انتخاب‌های شما بر می‌خیزد و تنها خودتان آنها را خواهید دید و باید بر آنها غلبه کنید. هرکس با انتخاب‌های خویش و داوهای خویش و ورهای خویش درگیر است. جمِ سپید بازو به شکلی و طاووس مغ و شهسوار به شکلی دیگر. تنها این را می‌دانم که مغان وَرهای گوناگون را به پنج گروه تقسیم می‌کردند و برای ساده شدن کار می‌گفتند چهار وَر در گیتی هست که با باد و خاک و آب و آتش پدیدار می‌شود، و یک وَرِ مینویی هم هست که به آذر مربوط است و آتشِ درون جانمان را آماج می‌سازد.»

جم گفت: «حال من مانده‌ام و داوی گران… می‌دانم که رهایی و پیروزی مردمان خونیراس را می‌خواهم و قاطعانه حاضرم در این راه جان ببازم و با هر آزمونی نیز رویارو خواهم شد. اما نمی‌دانم اکنون و اینجا چه کنم؟»

طاووس مغ گفت: «اگر هم‌بندان ما نیز انتخابی قاطعانه کنند و پای آن بایستند، شاید من بتوانم به این هدف یاری رسانم. راهی می‌شناسم که می‌توان به کمکش اهورایی نیرومند و بلند مرتبه را به یاری طلبید، و شاید بتوانیم به کمک او از این زندان رهایی یابیم. اما او تنها در جایی حاضر می‌شود که اراده‌ای تیز و بُرّان را تشخیص دهد.»

جم گفت: «به راستی؟ تو می‌توانی از اینجا و در سیاهچال دیوان با اهوراها ارتباط برقرار کنی؟ شنیده‌ بودم مغان و اهوراها پیوندی با هم دارند، اما گمان نمی‌کردم بتوانید در هر شرایطی آنان را به یاری بخواهید.»

طاووس مغ گفت: «شرایط کنونی البته دشوار است و فداکاری بزرگِ یارانمان را می‌طلبد.»

سردار گفت: «من برای جانبازی در راه مردم خونیراس و یاری به سرورم کاملاً آماده‌ام، همچون جنگاوری که تبرزین در دست بر فوجی بزرگ از دشمنان بتازد.»

شهسوار گفت: «من نیز هیچ رگه‌ای از هراس و تردید در خود نمی‌بینم. همچون سوارکاری نیزه‌ور که به سوی هماوردی قوی‌پنجه بتازد، بی‌لغزش کنارتان خواهم بود.»

شهباز مغ گفت: «در این حالت، راهی هست. اهورایی هست به نام وای که در قدرت و چالاکی نظیر ندارد، و هرچند سایر اهوراها رفتار سبکسرانه و عجیب و غریبش را نمی‌پسندند، اما قدرتهایی ویژه دارد و می‌تواند در این شرایط یاری‌مان کند. شگفت بودنِ کردارش از آن روست که انگار هرگز چیزی را انتخاب نمی‌کند، و برخی نیز می‌گویند در میان چند گزینه، همه را همزمان بر می‌گزیند. به هر روی او وَر را به شکلی یکسره متفاوت با ما درک می‌کند. اما گوشی شنوا و چشمانی تیزبین برای تشخیص اراده‌های آهنین و داو بستن‌های قاطع دارد.»

شهسوار گفت: «یعنی اگر همگی همداستان باشیم و خواستی بزرگ مانند شکست دیوان را اراده کنیم و در این راه جانبازی کنیم، ندایمان را خواهد شنید و به یاری‌مان خواهد آمد؟»

شهباز مغ گفت: «آری، او همچون بادی است که بر دشتی بوزد. مکانها در سیطره‌ی قدرتش قرار دارند و خواستهای تیز و قاطع را حس می‌کند. همچنان که باد شتافتنِ نیزه‌ای سرپهن یا نیزه‌ای باریک را در دل خویش می‌فهمد. او صدای فریاد دلیرانه‌ی جنگاوران را از دور دستها می‌شنود و بوی خونی که با پایمردی ریخته شده باشد، سرمست‌اش می‌کند. من آوازی که برای فرا خواندن او سروده‌اند را می‌دانم. اگر با همین شمار اندک با دیوان در آویزیم و دست کم یکی از ما دلیرانه بجنگد و کشته شود، می‌توانم او را فرا بخوانم و گمان می‌کنم که بیاید.»

تهمورث گفت: «اما وقتی که آمد به ما یاری خواهد کرد؟ اهوراها همواره از کشمکش با دیوان و اشموغان و ارتباط با مردمان گریزان بوده‌اند. از کجا معلوم که کمک‌مان کند؟»

شهباز مغ گفت: «معلوم نیست، شاید نیاید و شاید بیاید و تنها نظاره‌گر جانبازی‌مان باشد. اما این امکان هم هست که یاری‌مان کند.»

شهسوار گفت: «این تنها راهی است که پیش پایمان گشوده شده است. من حاضرم آن کسی باشم که خون خود را پیشکشِ فرا خواندن وای می‌کند.»

سردار گفت: «و من نیز بی‌شک چنین خواهم کرد، اگر کورسوی امیدی باشد که تهمورث سیاه بازو از چنگ دیوان رهایی یابد.»

شهباز مغ گفت: «اما این نکته را یاد داشته باشید که باید در عینِ دیدنِ تمام امکانها و پرهیز از دل خوش کردن به قطعیت‌ها، قاطعانه رفتار کنید و ذره‌ای دودلی و تردید در کردارتان راه نیابد. وگرنه وای اینجا را ترک خواهد کرد. فریفتن‌اش امکان ندارد، چرا که او خود استادِ معماهای انتخاب است.»

تهمورث گفت: «چنین باد که تردیدی نکنیم.»

شهسوار، دیوی که بر درگاه دخمه به نگهبانی ایستاده بود را صدا زد و از او خواست تا ملکوس را فرا بخواند. آنگاه همگی در سکوت منتظر ماندند تا دیوان بار دیگر به سراغشان بیایند. پاسی نگذشت که بار دیگر صدای گامهایی سنگین برخاست و سایه‌ی تیره و عظیم ملکوس دیوارهای زندان را لگدکوب کرد. ملکوس مانند بار پیشین با دو دیو نگهبان همراه بود. شمشیر بلند و درخشان جم را در دست داشت و با اعتماد به نفس کامل با ایشان روبرو شد.

جم با دیدنش سر به زیر انداخت و هیچ نگفت. ملکوس که از نفس‌اش بخاری سرد بر می‌خاست، گفت: «خوب، شاهزاده‌ی راگا، خوب به روزگار تباه خود اندیشیدی؟ نتیجه چه شد؟ آماده‌ای تا بنده‌ی من باشی؟»

جم سر بلند کرد و گفت: «فرزندان ویونگان تا در بند گرفتارند و دست‌شان بسته است، به کسی پاسخ نمی‌دهند. دست مرا و یارانم را باز کن تا پاسخ‌مان را بشنوی. آنگاه آزاد خواهی بود آشتی را انتخاب کنی یا مرا از میان ببری.»

پوزخندی تحقیرآمیز بر کنج دهانِ زشت انگره‌ی دیو نشست و گفت: «این نقطه ضعف شما آدمیانِ بی‌شاخ و دم است. حتا در زندان و بند هم خویشتن را بزرگ و ارجمند می‌پندارید. اگر می‌خواهی پیشنهادم را رد کنی و گمان می‌کنی با دستان گشوده آسوده‌تر خواهی مُرد، این آسودگی را به تو و یارانت هدیه خواهم کرد.»

تهمورث گفت: «ما برهنه و بی‌زره و فرسوده و بی‌سلاحیم. اگر از گشودن دستان ما می‌ترسی، بگو. وگرنه دستانمان را بگشا تا آزادانه با هم سخن بگوییم.»

انگره پوزخندی زد و به دو دیو دیگر اشاره‌ای کرد. آنها شروع کردند به گشودن زنجیرهایی که به دست و پای تهمورث بسته شده بود. تهمورث مچ دستانش را مالید و به یارانش اشاره کرد. دیوها انگره را نگاه کردند و چون تأییدش را دیدند، دستان شهسوار و سردار و مغ را نیز گشودند.

تهمورث گفت: «خوب، بگو بدانم اگر بخواهم راه آشتی را برگزینم، چه تضمینی باید بدهم؟»

ملکوس شمشیر جم را بالا گرفت و گفت: «راهِ عهد بستن با من چنین است. در برابرم زانو خواهی زد و مرا سرور خویش خواهی خواند. آنگاه من مُهر خویش را بر پیشانی‌ات خواهم نهاد. مهری که بر انگشترم کنده شده و مانند اسیدی سرد نشان قبیله‌ام را بر پیشانی‌ات داغ خواهد زد. بعد از آن تو فرمانبر من خواهی بود. شمشیرت را به تو پس می‌دهم و می‌توانی بروی و به مردمت بپیوندی.»

چشمان زمردین جم سخت و استوار بر رخسار مهیب ملکوس خیره ماند و هیچ تزلزلی در چهره‌اش رخنه نکرد.

انگره‌ی دیو شمشیر تهمورث را بالا گرفت و گفت: «تو در برابر من زانو خواهی زد و مرا سرور خویش خواهی نامید. آنگاه من پیشانی تو را خواهم بوسید و داغِ قبیله‌ام به این شکل بر رخسارت نقش خواهد بست. بعد از آن شمشیرت را به تو پس می‌دهم و می‌توانی بروی و به مردمت بپیوندی.»

تهمورث با شنیدن این سخن لحظه‌ای تردید کرد و گفت: «فقط همین؟ بوسیدن پیشانی‌ام همه‌ی چیزی است که طلب می‌کنی؟»

شهباز مغ که تازه دستانش گشوده شده بود، گفت: «سرور من، به یاد بیاورید آنچه را که گفتم…»

تهمورث گفت: «به یاد دارم، اما…»

جم زیر چشمی دوستانش را نگاه کرد. دستان سه زندانی دیگر را نیز گشوده بودند. شهسوار و سردار نگاهی رد و بدل کردند. وقتی چشمشان به جم افتاد، صلابت اراده‌اش را در چشمانش دریافتند. بعد، ناگهان همه به جنبش در آمدند. شهسوار با حرکتی خنجر یکی از دیوها را از کمربندش بیرون کشید و آن را در سینه‌اش نشاند. سردار هم با دیو دیگر گلاویز شد، اما نتوانست از پس او برآید و هر دو بر زمین در غلتیدند. وقتی که سردار به چالاکی برخاست، دیو هنوز نیم خیز بود. سردار با لگدی دیو را به گوشه‌ای پرتاب کرد و طاووس مغ که در آن سو ایستاده بود، به چابکی با او درگیر شد و با دست خالی حرکتی کرد و گردن دیو را شکست. ملکوس که از این حمله‌ي هماهنگ جا خورده‌ بود، لحظه‌ای مکث کرد و بعد با خشونت تمام شمشیر جم را به گردش انداخت و آن را از پشت بر بدن سردار نواخت. شمشیر از شانه تا بالای قلب سردار را شکافت و او را از پا در آورد. خون سردار بر دیوارهای زندان پاشید و طاووس مغ شروع کرد به خواندن سرودی به زبان باستانی اهوراها.

انگره بعد از این ضربه‌ی مهیب، دید که شمشیر تهمورث در بدن سردار گیر کرده است. پس با پایش جسد سردار را به گوشه‌ای پرتاب کرد و بی‌توجه به سرودی که شهباز مغ می‌خواند، با شهسوار رویارو شد. شهسوار همچنان خنجرِ دیو را در دست داشت و به سوی او خیز برداشته بود. ناگهان انگره‌ حرکتی شگفت کرد. او به جای آن که شمشیرش را از نیام بکشد، دهانِ گشاد و پردندانش را گشود. در چشم به هم زدنی دهانش به قدر غاری بزرگ باز شد و زبانِ بلند و چسبناکش مانند کمندی غول‌آسا از آن بیرون جست. شهسوار جا خورد و با چشمانی هراسان بر جای خود خشک شد. انگره‌ی دیو به سویش پیش رفت. زبانش دور کمر شهسوار تنومند پیچید و در چشم به هم زدنی او را در کام خود فرو برد. انگره دهان شگفت‌انگیزش را بست، و شهسوار را فرو بلعید.

تهمورث که به سوی جسد سردار خیز برداشته بود و می‌کوشید شمشیرش را از بدن او جدا کند، با دیدن این صحنه بر جای خود خشک شد. انگره به سوی او برگشت. هرچند دیوی غول‌آسا و بلند اندام بود، اما باور کردنی نبود که مردی درشت‌اندام مانند شهسوار را به این سادگی بلعیده باشد. هیچ نشانی از شهسوار دیده نمی‌شد و کوچکترین تورمی در بدن و اندامهای انگره نمایان نبود. شهباز مغ همچنان بی‌توجه به این صحنه‌ی باورنکردنی به خواندن سرود مشغول بود. انگره بی‌ آن که به او توجهی کند، در برابر تهمورث ایستاد و با زبان دراز و کبودش لبانش را لیسید. بعد گفت: «شاهزاده‌ی راگا، هنوز فکر می‌کنی می‌توانی بر من غلبه کنی؟ نگذار این مغ با داستان‌هایی که به هم می‌بافد فریبت دهد. تو تنها یک راه داری و آن هم تسلیم شدن است. زانو بزن و ابراز اطاعت کن، این تنها راهی است که داری.»

جم غرید: «هرگز، هرگز در برابرت زانو نخواهم زد. این آرزو را به گور خواهی برد.»

ملکوس نگاهی خشمگینانه به لاشه‌ی دو دیو دیگر کرد و دستش را به سوی کیسه‌ی کمربندش برد. تندبادی در دخمه پیچید و جم یقین کرد که ملکوس بار دیگر نفسِ منجمد کننده‌اش را به کار خواهد گرفت. اما در چشمان زرد و قی گرفته‌ی ملکوس حیرتی نمایان بود. صدای طاووس مغ برخاست که می‌گفت: «سرورم، دستتان را به من بدهید.»

جم و ملکوس نگاهشان را از هم برگرفتند و تازه جم دریافت که پیرمردی سپید مو و خرقه‌پوش در کنار طاووس مغ ایستاده است. شهسوار هم که خنجر به دست کنارشان ایستاده بود، از دیدن او در شگفت بود. جم بعد از آنچه که از مغ شنیده بود، با این حدس که شاید پیرمرد در میانه‌ی درگیری وارد دخمه شده باشد، نگاهی به سوی درگاه زندان انداخت. ملکوس اما، انگار پیرمرد را می‌شناخت. چون با دیدنش زیر لب غرید: «ای وایِ تیزپا، گمان نمی‌کردم به کلبه‌ی کوچک من قدم بگذاری…»

پیرمرد چندان آرام و مقتدر می‌نمود که انگار همه برای دیدار با او به آنجا آمده‌اند و مهمانش هستند. رو به ملکوس کرد و گفت: «ای دیوِ نادان، من هرجا که بخواهم می‌روم. گمان می‌کنی خبر ندارم آن غباری که در کیسه‌ات اندوخته‌ای را از کجا آورده‌ای؟ روزی بابت این حرمت شکنی و دست‌اندازی‌ات به قلمرو من عقوبت خواهی شد.»

جم از گفتگوی این دو و تغییر جهت نگاه خیره‌ی دیو بهره جست و با یک حرکت شمشیرش را از تن سردار بیرون کشید و به سوی ملکوس خیز برداشت. ملکوس که جنبش جم را دیده بود، دست به خنجر برد و به سوی او برگشت. اما در همین گیر و دار طاووس مغ موفق شد دست جم را بگیرد. وای که تا آن لحظه آرام بر جا ایستاده بود، ناگهان با چابکی حرکت کرد. یک دستش را بر شانه‌ی شهسوار گذاشت و با دیگری بازوی طاووس مغ را گرفت. صدای تندرآسایی برخاست و هر چهار تن در چشم به هم زدنی از مقابل ملکوس ناپدید شدند. تندباد سرد و مرگباری که ملکوس با نفس خود برساخته بود، با غباری که به چابکی از همیان‌اش بیرون پاشیده بود درآمیخت و دخمه را به گورستانی منجمد تبدیل کرد. اما تنها ملکوس در آن میانه باقی مانده بود که خشمگین به جای خالی زندانیانش می‌نگریست.

تهمورث در یک آن حس کرد ترسی در دلش راه یافته است. انگره گفت: «ای شاهزاده‌ی راگا، پدرِ تو یکی از این موجودات نامیرایی بوده که تا این پایه نزد مردمانت عزیز هستند. از این روست که وقتی مطیع من گردی، مانند دیگران خوار و پست نخواهی شد. در برابرم زانو بزن و اطاعت کن تا پادشاهی کل خونیراس را به تو بدهم و مردمت را از گزند دیوان مصون دارم.»

پای تهمورث لرزید و دستش بر دسته‌ی شمشیری که هنوز در سینه‌ی سردار فرو رفته بود، خشکید. مغ همچنان با صدایی فریاد گونه سرود می‌خواند، اما تهمورث گویی دیگر صدایش را نمی‌شنید. انگره به او نزدیک شد، و با چشمان سرخ و نافذش او را نگریست، همچون ماری غول‌آسا که شکار خود را با نگاه مسخ کند. ترس مانند سیلابی سرد و جیوه‌ای در رگهای تهمورث به جریان افتاد. بعد از لحظه‌ای دودلی، پاهایش را خم کرد و بر خاک زانو زد. صدای ناله‌ی شهباز مغ از پشت سرش برخاست. بادی تند وزیدن گرفت و انگره و تهمورث ناگهان متوجهِ حضور تازه‌ واردی شدند. پیرمردی با ریشِ بلند سپید کنار شهباز مغ ایستاده بود و با خونسردی نگاهشان می‌کرد.

انگره زهرخندی زد و گفت: «ای وایِ تیزپا، بر من منت گذاشته‌ای و مهمانم شده‌ای. اما دیر رسیده‌ای. می‌بینی که فرزندِ برادرت مطیع من شده است.»

تهمورث با گیجی به پیرمرد نگاه کرد و معنای سخنان دیو را در نیافت. در کنار پیرمرد، می‌توانست شهباز مغ را ببیند که با ناامیدی و غم به او می‌نگرد. وای نگاهش را از انگره‌ی دیو برگرفت و با همان خونسردی به تهمورث گفت: «پسرم، چنین می‌نماید که راه خود را انتخاب کرده باشی.»

تهمورث لبان خشکیده و سستش را گشود و گفت: «نه، ای اهورای نیرومند، هنوز بر نگزیده‌ام.»

وای دستش را دراز کرد و آن را بر شانه‌ی شهباز مغ نهاد و گفت: «چرا پسرم، تردید در برگزیدن، بدترین نوعِ انتخاب کردن است.»

بعد، در چشم بر هم زدنی وای و مغ ناپدید شدند. تهمورث شگفت‌زده به انگره‌ی دیو نگریست که همچنان در برابرش قد برافراشته بود. انگره بار دیگر با زبان کبود و درازش دور دهانش را لیسید و دهانش را گشود. تهمورث با چشمانی گشاده از ترس، دهان نفرت‌انگیز دیو را نگریست، که برای بوسیدن پیشانی‌اش پیش می‌آمد.

مهِ تیره‌ای که پیرامونشان را فرا گرفته بود، در چشم به هم زدنی برطرف شد. جم به خود آمد و دید که در میانه‌ی جنگلی سرسبز و باشکوه بر سنگی عظیم و پوشیده از جلبکهای سبزِ شبنم خورده ایستاده است. طاووس مغ و شهسوار نیز در کنارش ایستاده بودند. شمشیر خونین‌اش را هنوز در دست داشت و نبضی داغ و پرتپش در شقیقه‌هایش چونان طبلی می‌کوبید. اثری از پیرمرد مرموز دیده نمی‌شد و ملکوس و دخمه‌ی زندان‌شان مانند کابوسی تیره و موهوم در هوای خنک و باطراوت جنگل حل شده بود. رویارویش تنها چشم‌اندازی زیبا و درختانی کهنسال دیده می‌شد. برگهای درختان با بادی ملایم تکان می‌خورد، و صدای پرندگان از فراز سرش به گوش می‌رسید. شهسوار که همچنان خنجری آلوده به خون سیاه دیو را در مشت می‌فشرد، به خاطر پرتاب شدن ناگهانی‌شان به میانه‌ی چشم‌اندازی چنین متفاوت، مبهوت مانده بود. تنها طاووس مغ بود که چندان حیرت نکرد. وقتی جم به خود آمد، هنوز با دستی بازویش را گرفته بود.

همه با شنیدن صدایی به خود آمدند. صدا از ده بیست قدم آن طرفتر می‌آمد. کسی جم را به نام صدا می‌زد. صدای خش‌خشی برخاست و همه پیکر خرقه‌پوش شهباز مغ را دیدند که از میان درختان به سویشان می‌آید. جم با تردید شمشیرش را غلاف کرد و به طاووس مغ گفت: «چه شد؟ اینجا کجاست؟»

طاووس مغ گفت: «انتخاب خویش را نیرومند و قاطع برگزیدید و از گزند ملکوس رهایی یافتیم. وای ما را به اینجا آورده است.»

جم گفت: «آن پیرمرد همان اهورای بلندمرتبه و نیرومندی بود که بارها نامش را از پدرمان شنیده بودیم؟»

طاووس مغ گفت: «آری، او وای است، یکی از کهنسال‌ترین و پرآوازه‌ترین اهوراها، و برادرِ زروانِ نیرومند.»

شهسوار گفت: «پس اکنون کجاست؟ چرا ناپدید شده است؟ شهباز مغ اینجا چه می‌کند؟»

طاووس مغ گفت: «وای گفتگو با مردمان را خوش ندارد و معمولاً در کشمکش دیگران دخالتی نمی‌کند. اما دلاوری جنگاوران را حس می‌کند و بوی خون را می‌شنود و در این شرایط اگر درست به یاری فرا خوانده شود، پاسخ می‌دهد.»

جم رو به شهسوار کرد و گفت: «جوان، دلاوری‌ات به همراه خرد مغ ما را رهاند. نامت چیست؟»

شهسوار کرنشی کرد و گفت: «نامم مهران است. از خاندان کنارنگ هستم.»

در این حین شهباز مغ نیز به ایشان رسید و با چشمانی غمگین به جم و طاووس مغ نگریست. طاووس مغ با دیدنش اخم کرد و گفت: «تهمورث؟»

و شهباز مغ سر به زیر انداخت و سکوت کرد. طاووس مغ گفت: «حدس می‌زدم. کار ما و مردمان خونیراس بسیار دشوار شد.»

جم که تازه به یاد آورده بود شهباز مغ همراه سپاهیان برادرش بوده، شتابزده پرسید: «ای مغ، چه شده؟ چه بر سر برادرم آمده؟ در جنگ با انگره گزندی به او رسیده؟»

شهباز مغ گفت: «ای سرور راگا، برادرت گزندی برداشته، بزرگتر از زخمی که در جنگ نصیب دلیران می‌شود. او از سردار دیوان هراسید و در برابرش زانو زد. از این رو وای او را از جرگه‌ی دلیرانی که به یاری‌اش طلبیده بودند، بیرون دانست و به کمکش نرفت.»

جم گفت: «یعنی تهمورث هم اسیر شده بود؟ انگره‌ی دیو هم مانند ملکوس او را به اطاعت فرا خوانده بود؟ تو را نیز وای نجات داد؟ درست مانند آنچه که بر ما گذشت؟»

طاووس مغ گفت: «آری، برادرتان از همان آغاز سرنوشتی بسیار همسان با شما داشت و این توجه سی مغ را به خود جلب کرده بود. در میان مغان برخی بودند که این موازی بودن کردارهایتان را تصادفی نمی‌دانستند و نگرانِ گسست و واژگونگی بخت یکی از شما دو تن بودند. چنین می‌نماید که نگرانی ایشان درست بوده باشد. بخت همواره با انتخاب‌هاست که واژگون می‌شود…»

جم گفت: «اما سپاهی گران با برادرم همراه بود. یعنی انگره‌ی دیو نیز مانند ملکوس سلاحی مرگبار در اختیار داشت و او را شکست داد؟»

شهباز مغ گفت: «ای جم بزرگ، سپاهیان برادرتان تهمورث شجاعانه با انگره‌ی دیو روبرو شدند. اما شمار سربازان او بسیار بیش از چیزی بود که انتظار داشتیم. انگره نژادی از موجودات خونخوار و نیرومند را زیر فرمان داشت که مشابهش را تا پیش از آن ندیده بودیم، موجوداتی که به اشموغان شباهتی داشتند، اما از ایشان قویتر و درنده‌تر بودند. سپاهیان برادرتان شکست خوردند و تهمورث اسیر شد. انگره‌ی دیو او را ترغیب کرد که به جرگه‌ی سرسپردگانش وارد شود و در مقابل آزادی و تاج و تخت خود را باز یابد. تهمورث نخست از قبول این سخن سر باز زد، اما وقتی قدرت انگره را دید، از او ترسید و این باعث شد از یاری وای محروم گردد.»

جم گفت: «تهمورث و ترس؟ ناممکن است که برادرم از چیزی بترسد. مگر چه دیده بود؟»

شهباز مغ گفت: «زمانی که برای رهایی از زندان بر انگره‌ی دیو و یارانش شوریدیم، با منظره‌ی غریبی روبرو شدیم. انگره‌ی دیو در چشم به هم زدنی یکی از سرداران اسیرِ تهمورث را در کام خود فرو برد و او را بلعید. حرکتی شگفت و جادویی بود، چون نه اندازه‌ی بدنش اجازه می‌داد پهلوانی چنان تنومند را در معده‌ی خود جای دهد، و نه دهانش چندان گشاده بود که چنین کند. اما شهسوار را با یک حرکت فرو بلعید. تهمورث با دیدن این حادثه زانوانش سست شد. نمی‌دانم در آن لحظه چه بر سرش آمد، اما بی‌شک گمان کرده که انگره به دلیلی شکست ناپذیر است. چون درست در لحظه‌ای که می‌توانست از یاری وای برخوردار شود و بگریزد، بر زمین زانو زد و پیشنهاد او را پذیرفت.»

جم گفت: «چه می‌گویی؟ یعنی حالا تهمورث همدست انگره‌ی دیو است؟»

شهباز مغ گفت:‌ «آری، چنین می‌نماید.»

برای لحظه‌ای سکوت برقرار شد و هرکس با فکری و خیالی مشغول ماند. تا آن که مهران گفت: «ما دقیقاً در کجا هستیم؟ آیا مغانِ خردمند می‌دانند که چرا وای ما را به اینجا آورده است؟»

طاووس مغ گفت: « من در سرود خویش از وای درخواست کرده بودم تا ما را به جایی برساند که بتوانیم مأموریت خود را برای نابود کردن دیوان به شایستگی دنبال کنیم. نمی‌دانم چرا ما را به اینجا آورده و موقعیت‌مان را هم نمی‌دانم. به هر صورت از سرما و یخبندانی که ملکوس در مسیر لشکرکشی‌اش ایجاد کرده بود، خبری نیست.»

شهباز مغ گفت: «از بوی گند و پلیدِ سپاهیان انگره‌ی دیو نیز نشانی دیده نمی‌شود. باید ما را به جایی دوردست منتقل کرده باشد.»

جم با اندوه گفت: «حالا چه کنیم؟ تهمورث را چگونه از چنگ دیوها نجات دهم؟»

طاووس مغ گفت: «تهدید دیوان چندان بزرگ است که همه‌ی مردم خونیراس در خطرند و باید برای نجات همه‌شان اندیشید. اما نخست ببینیم که کجاییم و وای چرا ما را به اینجا آورده است؟»

جم و یارانش تپه‌ای سر سبز را در آن نزدیکی نشان کردند و بعد از بالا رفتن از آن، توانستند موقعیت خود را دریابند. وقتی جم و دو مغ و شهسوار به بالای تپه رسیدند، قله‌ی سربلند دایتی در برابرشان نمایان شد و این نشانه‌ای بود که همه‌ی مردم خونیراس موقعیت خویش را در قیاس با آن در می‌یافتند. دایتی در آن دوردست‌های افق به ستونی مرمرین می‌ماند که میان آسمان و زمین پل زده باشد. فاصله‌شان تا دایتی بسیار بود، در حدی که قله‌ی سنگی به رویایی محو و رنگ پریده در افق شباهت داشت. پستی و بلندی‌های زمین اجازه نمی‌داد اطلاعات بیشتری درباره‌ی جغرافیای پیرامون‌شان پیدا کنند، اما طاووس مغ با نگریستن به محل خورشید در آسمان و برسنجیدنش با جایگاه دایتی، آگاهشان ساخت که در قلب جنگل کاس‌ها قرار دارند. پیشارویشان، دریای زمردینِ مازن قرار داشت و پشت سرشان، در آنجا که مخملِ سبز و سرزنده‌ی جنگل به پایان می‌رسید، قلمرو یخزده و تاریکِ دیوان همچون ماری بر زمین چنبره زده بود.

وقتی از جایگاه خویش و حضورشان در دل جنگل کاس اطمینان یافتند، به این نتیجه رسیدند که وای برای یاری رساندن به ایشان این نقطه‌ی خاص را برایشان برگزیده است. دیوها در این جنگل به دنبال سلاحی مخوف می‌گشتند، و بنابراین بهترین کاری که در آن شرایط می‌توانستند بکنند، جستنِ آن سلاح بود. بعد از تار و مار شدنِ هر دو شاخه‌ی سپاهیان راگا، راهی جز دستیابی به جنگ‌افزاری نو و کارآمد باقی نمانده بود، تا شاید بتوانند به کمکش دیوان را از پیشروی باز دارند.

طاووس مغ و شهباز مغ از پیری خردمند خبر داشتند که شاگرد اهورایی به نام چیستا بود. او در این سرزمین زندگی می‌کرد و پریستار معبدی بود که مردم جنگل‌نشین به افتخار این بانوی خردمند برافراشته بودند. جستنِ این معبد و گفتگو با آن پیر در این شرایط بهترین کار می‌نمود. اما اشکال کار در اینجا بود که وای ایشان را در منطقه‌ای دور افتاده در قلب جنگل فرو نهاده بود و حالا نمی‌دانستند باید از کدام سو پیش بروند. شهباز مغ به طور مبهم به یاد داشت که معبد ایزدبانوی چیستا در حاشیه‌ی شمالی جنگل قرار دارد. از این رو همه از تپه فرود آمدند و پیاده و گرسنه در آن راستا پیش رفتند.

حرکت جم و یارانش تا غروب آفتاب ادامه یافت، بی آن که نشانی از انسان به چشمشان بخورد. درختان غول‌آسای جنگل کاس‌ها بر فراز سرشان چتری سبز برافراشته بود و گاه شاخ و برگها چندان در هم فرو می‌رفت که پیرامون‌ چهار ماجراجو را تاریک می‌ساخت و پیشروی‌شان را دشوار می‌کرد.

وقتی سایه‌ها در برابر خورشیدِ سرخ، دراز و کشیده شد و چاهِ غرب برای بلعیدن گردونه‌ی مهر دهان گشود، نخستین نشانه از جنگل‌نشینان پدیدار شد. آنچه که در ابتدای کار توجهشان را جلب کرد، بوی سوختگی خفیفی بود که به مشام‌شان رسید. اما آنچه که همزمان نگران‌شان کرد، بویی زننده شبیه به گوشتِ سوخته بود که در میان رایحه‌ی سوختگی چوب پنهان می‌نمود. با راهنمایی بو در جنگلی که به تدریج در آغوش تاریکی شبانه فرو می‌رفت، پیش رفتند، تا نوری را تشخیص دادند که از دوردست‌ها سو سو می‌زد. قدمها را تند کردند و درست هنگامی به آنجا رسیدند که همهمه‌ی مبهمِ برخاسته از سرچشمه‌ی نور، به تدریج فرو می‌مرد.

جم و یارانش در میانه‌ی درختان کمین کردند و به منظره‌ی مهیب نبردی نگریستند که انگار داشت به نقطه‌ی پایانی‌اش نزدیک می‌شد. نوری که دیده بودند، از چند کلبه‌‌ی روستایی بر می‌خاست که در آتش می‌سوخت. روستاییان که مورد حمله قرار گرفته بودند، در حاشیه‌ی روستا و نزدیک چتر جنگل همچون گله‌ای رمه‌ی هراسیده دور هم جمع شده بودند. گرداگردشان چندین دیوِ تنومند و زرهپوش حلقه زده بودند. معلوم بود روستاییان غافلگیر شده‌اند، چون هیچ یک مسلح نبودند. در گوشه و کنار جسد مردانی دیده می‌شد که انگار خواسته بودند از خانواده‌شان در برابر مهاجمان دفاع کنند و حالا با سر و سینه‌ی خونین بر زمین افتاده بودند. چند تا از دیوها که بر اسب‌هایی بزرگ سوار بودند، مشعل در دست بین کلبه‌ها می‌گشتند و بام‌های گالی‌پوش‌شان را به آتش می‌کشیدند. صدای شیون و گریه از کودکانی که در آغوش مادرانشان پناه گرفته بودند، بر می‌خاست.

جم با دیدن این صحنه دست به شمشیر برد و حرکتی کرد تا به یاری مردم روستا برود. اما طاووس مغ دستش را بر بازوی او نهاد و زیر لب گفت: «درنگ کنید، ما نه زره بر تن داریم و نه جز شمشیرِ شما سلاحی. بگذارید جنگ‌افزاری فراهم کنیم. شکیبا باشید که شاید دیوها به سخن در آیند و ببینیم به دنبال چه می‌گردند؟»

جم مکث کرد و بر جای خود آرام گرفت. مهرانِ شهسوار به نرمی بر زمین خزید و دور از چشم دیوان به کلبه‌ای نزدیک شد و دقایقی بعد با چند اسلحه‌ی ساده‌ی روستایی نزدشان بازگشت. به دو مغ تبرهایی سنگین داد و خودش یک کمان و چند تیر را در اختیار گرفت و بین شاخ و برگ درختان زانو زد و منتظر ماند.

سردسته‌ی دیوها موجودی مهیب بود که پشمِ بلند و تیره‌اش از لا به لای زرهِ براق و سنگینش بیرون زده بود و شکمِ بزرگ و برجسته‌اش بر کمربند پهن و چرمینش سنگینی می‌کرد. دیو تنوره‌ای بلند کشید و مردم روستا از ترس این صدای مهیب همگی سکوت کردند. دیو با صدایی خش‌دار گفت: «ای آدم‌ها، ما برای یافتن چیزی به این جنگل آمده‌ایم، اگر آن را به ما بدهید، رهایتان می‌کنیم و می‌رویم. اما اگر بخواهید آن را پنهان دارید، کاری می‌کنیم که از زاده شدن‌تان پشیمان شوید. کدخدای این ده کیست؟»

پیرمردی بلند قامت و لاغر اندام از جمعیت جدا شد و خمیده و هراسان پیش آمد. مانند بقیه‌ی مردم روستا از قوم کاس بود، با چشمانی درخشان و موهایی بلند و بافته. پیرمرد گفت: «من کدخدای ده هستم. به دنبال چه هستید؟ به مردم آسیبی نزنید، هرچه بخواهید به شما خواهیم داد.»

دیو خنده‌ی تحقیرآمیزی کرد و گفت: «به نظر می‌آید از مردم روستای قبلی عاقل‌تر باشید. بسیار خوب، ما به دنبال کلیدِ لاجورد می‌گردیم. زود بگویید آن را کجا پنهان کرده‌اید؟»

پیرمرد گفت: «کلید لاجورد؟ ما چنین چیزی در روستایمان نداریم. اما زر و سیم اندکی که ذخیره کرده‌ایم را به شما می‌دهیم…»

دیو غرید: «خاموش شو، مردکِ دروغگو. فکر کرده‌ای گول حرفهایت را می‌خوریم؟ زر و سیمِ فقیرانه‌تان به چه درد ما می‌خورد؟ زود باش کلید را بیاور. یا می‌خواهی همان بلایی را سرتان بیاورم که سرِ روستای قبلی آوردم؟ حالا هرکس که از دهکده‌ی کنار رودخانه بگذرد می‌تواند روستاییان به سیخ کشیده را ببیند که زنده زنده پوستشان کنده شده است. می‌خواهی خویشاوندان تو هم این طور شوند؟»

پیرمرد از ترس لرزید و جلوی اسب دیو زانو زد و گفت: «خواهش می‌کنم… ما واقعا این کلید را که می‌گویید در اختیار نداریم. هرچه می‌خواهید از ما بگیرید، اما به مردم آسیب نرسانید.»

سرکرده‌ی دیوها غرید: «فقط وقتی باور می‌کنم که آخرین نفرتان را دو شقه کرده باشم!»

بعد هم اشاره‌ای کرد. یکی از دیوها پیش رفت و دست بانویی زیبارو را گرفت و او را از میان جمعیت بیرون کشید. دیو، زن را هل داد و او در کنار کدخدای پیر به زمین افتاد. دیو با صدای بلند گفت: «همه‌تان گوش کنید. یا همین الان می‌گویید کلید لاجورد کجاست، یا این زن را جلوی چشمتان تکه تکه می‌کنم.»

دیوی که زن را بر زمین انداخته بود، با خشونت دو دست زن را گرفت ایستاده نگهش داشت. دیو دیگری خنجر خمیده و بلندش را از کمربند بیرون کشید و به او نزدیک شد. صدای جیغ و داد مردم برخاست و جنبشی در میانشان ظاهر شد.

جم دیگر درنگ را جایز ندانست. شمشیرش را با دو دست بالا برد و به مهران که تیری را آماده در چله‌ی کمان نهاده بود، اشاره‌ای کرد. تیرِ مهران بر گردنِ دیوی نشست که دستان زن را گرفته بود. اگرچه هوا رو به تاریکی می‌رفت و نور کافی نبود، سرعت و دقت هدف‌گیری‌اش چنان بود که دیوها تازه بعد از آن که دو نفر دیگرشان هم آماج قرار گرفتند، دریافتند که کسی به تیرباران‌شان مشغول است. تیر دومِ شهسوار از پشت دیوِ خنجر به دست وارد شد و از سینه‌اش خارج شد، دیو با چشمان ریز و تیره‌اش به زن خیره شد و هرچند به زانو افتاده بود، کوشید خنجر را در سینه‌ی او بنشاند، اما نتوانست و با چشمانی دریده که به زن خیره مانده بود، بر خاک در غلتید. در این میان سومین تیر مهران بر شکم بزرگ و پشمالویش نشست و او را از اسب به زیر انداخت. در این هنگام بود که جم و دو مغ از سایه‌ی درختان بیرون آمدند و رویاروی دیوها نمایان شدند. مهران هم تیر و کمان در دست پیشروی کرد و دو تیر باقی مانده‌اش را پرتاب کرد و گرزِ یکی از دیوهای نیمه‌جان را از دستش بیرون کشید و به ایشان پیوست.

دیوها که انگار انتظار نداشتند مورد حمله قرار بگیرند، ترسیدند و آرایشی دفاعی به خود گرفتند. بانویی که نزدیک بود کشته شود، دلیرانه خنجر را از دست دیوِ مرده بیرون کشید و گلوی پشمالوی سرکرده‌ی فروافتاده از اسب را برید. ناگهان شوری در میان اهالی روستا برخاست و همه به سمت دیوها حمله بردند. جم و همراهانش هم با قدمهایی مطمئن پیشروی کردند و با هر ضربه‌شان دیوی پیش پایشان به خاک می‌افتاد. طاووس مغِ سالخورده چندان چست و چالاک تبر سنگین را در دستانش به جنبش در می‌آورد که با توجه به پیکر نحیف و لاغرش مایه‌ی شگفتی بود. دقیقه‌ای نگذشته بود که بیش از نیمِ دیوها کشته شدند و چندتای باقی مانده هم پا به گریز نهادند. هرچند بیشترشان با تیرهای شهباز مغ که در آن هنگامه کمانی بزرگ یافته بود، از پای در آمدند.

بعد از فرو نشستن غوغای نبرد، هیاهو همچنان باقی بود. مردم شتابان می‌کوشیدند آتشِ کلبه‌ها را خاموش کنند و چند تنی هم پیکر کشته شدگان‌شان را از خاک بر می‌گرفتند. کدخدای ده و مردم با چشمانی سرشار از سپاسگزاری دور جم و یارانش حلقه زدند. برای همه‌شان غریب بود که شبانگاهان دو جنگاور و دو مغ بی جامه و سلاح درست و حسابی از میانه‌ی جنگلی تاریک بیرون بیایند و به یاری‌شان بشتابند.

کدخدا به جم گفت: «ای جنگاور دلیر، نمی‌دانم چگونه از تو تشکر کنم. اگر سر نمی‌رسیدید هیچ معلوم نبود چه بر سر مردم این روستا می‌آمد. هیچ فکر نمی‌کردم که از سپاهیان خونیراس کسانی در این حوالی باشند. دیرزمانی است که برای یاری طلبیدن از جمِ بزرگ کبوترهای نامه‌بر به راگا گسیل کرده‌ایم، اما هیچ خبری از نیروهای کمکی نرسید. داشتیم نا امید می‌شدیم که شما را دیدیم.»

جم مکثی کرد تا ببیند کسی او را شناخته یا نه. نیمرخ او که دقیقاً همسانِ برادرش تهمورث بود، بر همه‌ی سکه‌های خونیراس نقش بسته بود. اما این مردم جنگل‌نشین از راه‌های تجاری بسیار دور بودند و احتمالاً هرگز سکه‌ی زر و سیم را با دقت ننگریسته بودند. جم بی‌آن که خود را معرفی کند، گفت: «پدر جان، خبرهای خوبی ندارم. شاهان راگا توانایی یاری رساندن به شما را ندارند. آدمیان نتوانستند در برابر دیوها ایستادگی کنند و دیوان به اندرون خونیراس راه یافته‌اند. امیدی به نیروهای کمکی نداشته باشید. پیکی نزد روستاهای همسایه بفرستید و مردان جنگی‌تان را با هم متحد سازید، شاید بتوانید به نقاط دور افتاده‌ی جنگل بگریزید و در برابر حمله‌ی دیوها مقاومت کنید.»

مهران که می‌دید جم هویت خود را کتمان کرده، وارد بحث شد و گفت: «شکی ندارم که جم سپیدبازو دیر یا زود با سپاهی بزرگ به کمک‌تان خواهد آمد و دیوها را در هم خواهد شکست. اما تا آن روز باید یک تنه با دیوان رویارو شوید.»

بانویی که نزدیک بود کشته شود، پرسید: «اگر شما پیشاهنگانِ سپاه راگا نیستید، پس در اینجا چه می‌کنید؟»

این بار طاووس مغ بود که به سخن آمد و گفت: «ما برای مأموریتی به این جنگل آمده‌ایم. راستش را بخواهید، ما هم دنبال همان چیزی می‌گردیم که این دیوان از آن سخن می‌گفتند.»

در این هنگام، سر و صدایی برخاست و همه دیدند که شهباز مغ به همراه چند جوان پیش می‌آید. جوانها پای دیوی را گرفته بودند و بدنش را کشان کشان به آن سو می‌آوردند. شهباز مغ کمانش را بر دوش انداخته بود و از نگاه‌های جوانان معلوم بود او را همچون قهرمانی ستایش می‌کنند. شهباز مغ وقتی به جمع‌شان پیوست، گفت: «تنها دو تن از دیوها گریختند. بقیه را به کمک این جوانمردان از بین بردیم. اما این جانور انگار هنوز زنده باشد…»

جم و یارانش به سراغ دیو رفتند و دیدند که هنوز جان دارد. با تیری که تا نیمه در شکمش جای داشت و زخم‌هایی که از مردم روستا برداشته بود، با چشمانی که دو دو می‌زد نگاهشان می‌کرد و به سنگینی نفس می‌کشید. دیو با چشمانی تیره و خسته به جم نگاه کرد. بعد بارقه‌ای از هوشیاری در مردمکش درخشید و گفت: «آه، اینجا چه می‌کنی؟ تو …»

جم لگدی به شکم دیو زد و باعث شد تا سخنش در نعره‌ای دردآلود گم شود. بعد گفت: «مهم نیست من کیستم. بگو ببینم این کلید لاجورد که دنبالش می‌گردید چیست؟»

دیو زهرخندی زد و گفت: «کلید… کلید همان است که وقتی پیدایش کنیم، همه‌ی دنیا را تسخیر خواهیم کرد.»

جم و طاووس مغ نگاهی به هم انداختند. شهباز مغ گفت: «درباره‌ی این کلید چه می‌دانی؟ حرف بزن…»

دیو خرخری کرد و گفت: «می‌دانم که شما هم دنبال آن می‌گردید… اما بیهوده می‌کوشید… عاقبت دیوها صاحب آن خواهند شد. این را انگره‌ی دانا پیشگویی کرده است.»

جم دهان گشود تا پرسش دیگری را بر زبان آرد. اما دید خرخرِ دیو سخت‌تر شد و برق زندگی از چشمانش رخت بر بست، و با رعشه‌ای خفیف جان داد.

کدخدا گفت: «ای دلاوران، من چیزی از این کلید نمی‌دانم. اما شنیده‌ام که مردمان روزگارِ باستان گنجهای زیادی را در غارهای جنگل‌ کاس‌ها پنهان کرده‌اند. نشانی چند تا از این غارها را می‌دانم و شما را به آنجا راهنمایی خواهم کرد. شاید که کلید را بیابید.»

طاووس‌ مغ گفت: «سپاس، اما گنج به کارمان نمی‌آید و فکر نمی‌کنم کلیدی که دیوها به دنبالش می‌گردند، در میان زر و سیم پنهان شده باشد. من دوستی دیرینه دارم که در این جنگل زندگی می‌کند و نامش شهراسپ است. آیا او را می‌شناسی؟»

کدخدا گفت: «البته، شهراسپِ غارنشین را می‌گویی؟ همان کسی که قربانگاهی برای ایزدبانوی خرد برپای داشته است؟»

طاووس مغ گفت: «آری، هم اوست. جایش را می‌دانی؟»

پیرمرد گفت: «بله، غار و معبدش تا اینجا فاصله‌ای ندارد. همین دو روز پیش بود که پسرِ دلاور و برومندش را دیدیم که برای یاری به پدرش می‌رفت و از روستای ما نیز گذشت. پسرش ماهانِ کمانگیر است. از دلیرترین سلحشوران سپاه جم بزرگ است. گویا در لشکرکشی‌ای با جم شاه همراه بود. اما بعد از سپاهیانش جدا شد و برای پاسداری از پدرش به جنگل آمد. او به ما هشدار داده بود که دیوها به این سو خواهند تاخت.»

جم گفت: «عجب، پس فرزندِ این شهراسپِ پریستار از سواران سپاه جم بوده است. چطور بود که برایتان از پیروزی دیوان چیزی نگفت؟»

کدخدا گفت: «نمی‌دانم، تنها گفت که ملکوس دیوی سهمگین است و با سپاهی بزرگ به سوی جنوب هجوم برده است. از پیروزی یا شکست او خبری نداد. شاید نخواسته هراسان‌مان سازد.»

جم گفت: «به هر صورت فکر کنم امشب با دیدن این دیوها به قدر کافی هراسان شده باشید.»

کدخدا گفت: «آری، به واقع چنین بوده است. اما به خدایان کهن کاسی سوگند که از فردا جوانان قبیله‌های گوناگون را گرد هم جمع می‌کنیم و از روستاها در برابر این دیوان خونخوار دفاع خواهیم کرد. شما حالا خسته و گرسنه هستید. مهمان ما باشید و دمی بیاسایید. فردا پسرم را به همراهتان می‌فرستم تا راه خانه‌ی شهراسپِ پریستار را نشانتان دهد.»

آن شب را به آشفتگی در میانه‌ی روستای زخم خورده به سر بردند؛ در میانه‌ی بانگ مویه‌ی عزاداران و نوای زمزمه‌ی مردانی که هنوز در کارِ فرو نشاندن بقایای آتش و رهاندن بقایای اموالشان از گزند حمله‌ی دیوان بودند. بامدادان، در آن هنگام که نور مرددِ روز بر افق خاوری پاشید، پیش از آن که پرندگان جنگلی خواندن را بیاغازند، طاووس مغ جم و یارانش را بیدار کرد. کدخدای پیر تا سپیده‌دم درگیرِ یاری به خویشاوندانش بود و چشمان سرخ و خون گرفته‌اش خبر از گذرِ شبی سخت می‌داد. او با خوشرویی بار و بنه‌ای مختصر و اسبانی در اختیار ناجیان روستا گذاشت و دو پسرش را همراه ایشان کرد تا مکان زندگی شهراسپ، پریستار چیستا را به ایشان بنمایند.

اسبان به نژادی محلی تعلق داشتند و از اسبان جنگی‌ای که جم تا آن هنگام دیده بود، کوچکتر بودند و پوستی پرلکه داشتند. با این همه رام و تندرو و پرطاقت بودند و گذرگاه‌های ناهموار جنگلی را با چالاکی زیر پا می‌گذاشتند. پس از چند ساعتی راهپیمایی از بخش‌های انبوه و پر فراز و نشیب جنگل گذر کردند و به دشتی هموار رسیدند. در حاشیه‌ی آن، کوهی بلند نظرشان را گرفت که با تیغه‌ای صخره‌ای و شیبی تند به سطح دشت برخورد می‌کرد. مردان کاسی جم و یارانش را به پای صخره بردند و در آنجا راهی باریک را نشانش دادند که به بالای کوه راه می‌برد. در آن بالا می‌شد بنایی چهارتاقی را دید که از پاره‌های خشن سنگ ساخته شده بود و گنبدی گِرد و آبی بر فرازش جلوه می‌فروخت. خانه‌ی شهراسپ در میانه‌ی راه در غاری در دل کوه قرار داشت و آن چهارتاقی هم معبدی بود که به افتخار چیستای خردمند بنا کرده بود.

جم دو راهنما را سپاس گفت و ایشان را روانه کرد و خود همراه با یارانش به سوی خانه‌ی پریستار غارنشین پیش رفت. راه چندان باریک بود که ناگزیر شدند از اسب پیاده شوند و خود پیشاپیش ایشان پیاده راه بپیمایند. پس از مدتی به بخشی گشوده در راه سنگلاخ رسیدند و دیدند که در آنجا حفره‌ای بزرگ در صخره‌ی کوه دهان باز کرده است. حفره چندان بزرگ بود که یک کلبه‌ی روستایی به سادگی در درونش جای می‌گرفت. در نزدیکی حفره، اسبی تنومند و جنگی را به تیرکی بسته بودند.

جم که پیشاپیش دوستانش پیش می‌رفت، در بالای صخره ناگاه با مردی زرهپوش و بلند قامت روبرو شد که شمشیری سنگین را در مشت می‌فشرد و انگار انتظارشان را می‌کشید. مرد کلاهخودی سنگین و شاخدار بر سر داشت و گرزی به شکل سرِ شیر را از کمر آویخته بود. معلوم بود سر و صدای بالا آمدنشان را شنیده و همان جا در کمین‌شان ایستاده است. مرد با دیدن جم شمشیرش را بالا گرفت و گفت: «غریبه‌ها، بایستید و خود را بشناسانید. به سودای چه به اقامتگاه شهراسپ نزدیک می‌شوید؟»

جم دستان خالی‌اش را بالا گرفت و به مرد گفت: «دوست هستیم و قصد بدی نداریم. می‌بینی که نه زرهی بر تن داریم و نه سلاحی شایسته در دست. برای دیدن شهراسپ آمده‌ایم.»

جنگاور گویا که همچنان بدگمانی‌اش رفع نشده باشد، شمشیرش را فرود نیاورد و گفت: «صدایت به گوشم آشناست. بگو کیستی؟»

جم به مرد جنگاور گفت: «تو باید ماهان فرزند شهراسپ باشی. اگر به راستی در سپاه آدمیان با ملکوس درآویخته باشی، مرا به یاد داری…»

مرد ناگهان او را شناخت و بانگی از حیرت برکشید. شمشیرش را پایین گرفت و کرنشی کرد. وقتی زبان به سخن گشود، همچنان شگفتی در صدایش هویدا بود: «سرورم جم بزرگ! در اینجا چه می‌کنید؟»

جم پیش رفت و شانه‌ی مرد را گرفت و گفت: «می‌کوشم تا شکستی سخت را جبران کنم. پدرت اینجاست؟»

مرد کلاهخودش را برداشت و جم دید که جوانی است با چهره‌ی سرخ و سپید و موها و ریشی کوتاه که رنگش به قرمزی می‌زد. اندامی پهلوانانه داشت و گرزی که به کمر آویخته بود دست کم ده مَن وزن داشت. ماهان گفت: «آری، پدرم در پرستشگاه بالای کوه است. می‌گفت که مهمانی ارجمند دارد. اما مبهم سخن می‌گفت و فکر نمی‌کردم منظورش شما باشید. معمولاً وقتی به دیدار ایزدبانو می‌رفت چنین می‌گفت.»

در این میان مهران و دو مغ نیز از کوه بالا آمدند و به آن دو پیوستند. جم گفت: «پدرت احتمالاً انتظار کس دیگری را می‌کشیده است، ما مهمانانی ناخوانده هستیم…»

طاووس مغ که سخنان آخر ایشان را شنیده بود، گفت: «پسر جان، اگر پدرت به تازگی با چیستای خردمند رایزنی کرده باشد، ممکن است از حضور ما نیز آگاه باشد. ما را نزد او ببر.»

ماهان بی آن که حرفی بیشتر بزند، افسار اسبان‌شان را به تیرک بست و کوره‌ راهی که به بالای کوه می‌رفت را در پیش گرفت. پس از اندک زمانی همگی خود را در آستانه‌ی معبدی کوچک و سنگی دیدند که تندیسی مرمرین از بانویی زیبارو در برابرش برافراشته بودند. ماهان در آستانه‌ی در معبد ایستاد و با ادب و آزرم پدرش را صدا زد. جم و یارانش نیز همین رسم را رعایت کردند و پیشتر نرفتند، تا آن که صدایی از درون معبد برخاست و همه را به درون دعوت کرد.

صحن کوچک معبد، زمینِ سرسبزی داشت که در میانه‌اش مربعی هموار را سنگفرش کرده بودند. این صحن کوچک با آتشگاهش بر سینه‌ی کوه سربلند، درست در کناره‌ی پرتگاهی ژرف قرار داشت. پیش رفتند و شهراسپ را دیدند که پوشیده‌ در خرقه‌ای سپید، بر زمینِ پوشیده از چمنهای سبز نشسته است. روبرویش بانویی بسیار زیبا بر اورنگی از سنگ سرخ نشسته بود. بانو، ردای بلند و سپیدی بر تن داشت و موهای بلند شرابی رنگش در چنگ بادی که بر صخره‌ها می‌وزید، شانه می‌خورد. چشمانش چندان درخشان بود که جز لحظه‌ای نمی‌شد به چهره‌ی زیبایش خیره نگریست. در جامه‌ی ساده‌اش چندان برازنده و شاهوار می‌نمود که از تندیس ظریف مرمرین‌اش زیباتر می‌نمود.

جم و یارانش از درون چهارتاقی و کنار آتشکده‌ی فروزانی که زیر گنبد قرار داشت، گذشتند و به صحن وارد شدند. شهراسپ با دیدن‌شان رو بر نگرداند و تنها از همان جا که نشسته بود، ایشان را پیش خواند. انگار هویت‌شان را می‌دانست، چون جم را نام برد و به او و طاووس مغ و شهباز مغ خوشامد گفت. جم و دو مغ و دو شهسوار پیش رفتند و به او پیوستند. تازه در این هنگام شهراسپ برگشت و با مهمانانش روبرو شد. مردی بود لاغراندام و بلند قامت که چهره‌اش شباهتی چشمگیر به ماهانِ جنگاور داشت. انگار شهباز مغ را از قدیم می‌شناخت، چون بعد از خوشامدگویی رسمی و رسایش، با جملاتی دوستانه‌تر از او احوالپرسی کرد. از دیدن‌شان تعجب نکرده بود و انتظارشان را داشت. چیستای زیبارو که اهورایی نامدار بود نیز به همین ترتیب از دیدن‌شان شادمان شد، بی آن که رگه‌ای از شگفتی در چشمان درخشانش نمایان شود.

جم و یارانش در نیم دایره‌ای روبروی چیستا بر زمین نشستند و به این ترتیب او را بزرگ داشتند. چیستا، اما با حرکتی فروتنانه پاسخ داد و از اورنگش برخاست و همراه ایشان بر زمین نشست. جم مخمل نرم چمنها را زیر دستانِ عرق کرده‌اش حس کرد. صحنِ معبد بی آن که دیوار یا حصاری داشته باشد، ناگهان پایان می‌یافت و به تهیای پرتگاهی عظیم ختم می‌شد که در فراسوی آن، در دوردست‌ها، رشته کوه دیگری جلب نظر می‌کرد. آفتاب تازه بر زمین پهن شده بود و بوی شبنم‌های بازمانده در لا به لای علفها مشام‌شان را نوازش می‌داد.

شهراسپ گفت: «ای شاهزاده‌ی راگا، به خانه‌ی کوچک من خوش آمدی، و ای مغانِ بلندمرتبه، شاگردتان را با حضور خویش سرافراز کرده‌اید.»

شهباز مغ گفت: «ای دوست قدیمی، افسوس که باید در روزی پرمخاطره مانند این مهمانت شویم، وگرنه سخنهای بسیار داشتیم که با هم بگوییم.»

طاووس مغ هم گفت: «آری، شهراسپِ دانا، بی‌شک اگر خود خدمت به اهورایی گرانمایه مانند چیستا را انتخاب نکرده بودی، امروز در میان سی مغ جای داشتی. اما امروز که نزدت آمده‌ایم، شادمانم که دوستی با اهورایی چنین دانشمند را برگزیده‌ای، چون آنچه به دنبالش می‌گردیم را شاید تنها او بداند.»

جم گفت: «ای شهراسپ دانا و ای چیستای خردمند، دیدارتان افتخاری است و مرا ببخشید که به فراخور مقام و مرتبه‌تان ارمغانی برای پیشکش ندارم. روزگاری واژگون است. بخت به ما پشت نموده و سخت به یاری‌تان نیاز دارم.»

چیستا صبر کرد تا تعارفهای رسمی میان آدمیان رد و بدل شود، و بعد با صدایی که مانند نغمه‌ی جویباری زلال آهنگین بود، گفت: «ای شاهزاده‌ی خونیراس و ای مغان رازدار و سلحشوران جنگ‌آور، از دیدارتان شادمانم و شک ندارم که با یاری اهورایی توانسته‌اید بعد از نبرد بزرگتان با چنین سرعتی تا اینجا پیش آیید.»

جم گفت: «آری، وایِ نیرومند به دادمان رسید و ما را از زندان دیوان رهاند و به این جنگل آورد.»

چیستا گفت: «و برادر نامدارت تهمورث چه شد؟ مگر شهباز مغ با وی همراه نبود؟»

جم از این که چیستا جزئیاتی در این حد را می‌داند، تعجب کرد. اما انگار شهباز مغ به همه‌چیزدانیِ بانوی سپیدپوش عادت داشت. چون بی‌تغییری در لحنش، گفت: «افسوس که گمان کنم او اسیر انگره‌ی دیو شده باشد.»

چیستا انگار که از امری روزمره سخن بگوید، گفت: «پس گذاشت که دیو پیشانی‌اش را ببوسد.»

شهباز مغ گفت: «من زودتر از آن که چنین کند، ترکشان کرده بودم. اما فکر می‌کنم چنین شده باشد. چون هنگام گریختن شک کرد و وای به همین دلیل او را برنگرفت و فراری نداد.»

جم گفت: «ای ایزدبانوی دانا، اگر هم برادرم در کردار نشانی از تسلیم ظاهر کرده باشد، از روی فداکاری و برای نجات مردمانِ خونیراس از تباهی دیوان بوده است. شکی ندارم که دل با دیوان نخواهد داشت.»

چیستا گفت: «همواره همراهی با دیوان از همین جا شروع می‌شود، با ترسی و خشمی و رشکی که ظاهری شایسته و حق به جانب دارد. اما باید به فرجام کار و پیامدهای سهمگینِ مغازله با دیوان اندیشید و از این کار پرهیز کرد. تهمورث نیز بی‌شک هنوز خبر ندارد چه بازی خطرناکی را آغاز کرده که با انگره‌ی دیو نرد دوستی می‌بازد. می‌دانم بدان سودا چنین می‌کند که او را بفریبد و دیوزادان را از مرزهای خونیراس دور نگه دارد.»

شهراسپ گفت: «و چه بسا که بتواند چنین کند. در این هنگام چه سرزنشی متوجه اوست؟»

چیستا گفت: «و چه بسا که در این روند خود به دیوی مهیب‌تر از انگره بدل گردد. در ارتباط با دیوها، همواره مردمان‌اند که فریب می‌خورند و مسخ می‌شوند.»

شهراسپ گفت: «تهمورث با این لغزش بختِ پیوستن به جرگه‌ی اهوراها را از دست داد، اما تو ای جمِ سپیدبازو، فرزند زروانِ زورمند هستی و می‌توانی به قلمرو اهوراها بگریزی و آنجا از گزند دیوها در امان بمانی. وقتی نیرویشان سستی گرفت، فرصت خواهی داشت تا بازگردی و تاج و تخت خود را بازپس گیری.»

جم گفت: «قصد ندارم مردمان را در برابر دیوان به حال خود رها کنم. حتا اگر تهمورث با تن دادن به پیروی از دیوان بتواند خطر را از خونیراس دفع کند، و حتا اگر دیوان تک تک سرکشان و مبارزه‌جویان را شکار کنند و به قتل برسانند، باز هم همراه مردم خواهم ماند و در سرنوشت‌شان شریک خواهم بود.»

چیستا گفت: «نخستین بار است که می‌بینم کسی که سهمی از خون اهوراها را در رگ دارد، آدمیان را بر اهوراها ترجیح می‌دهد و از ورود به جرگه‌ی ایزدان خودداری می‌کند.»

جم گفت: «جنگی که امروز برپاست، میان آدمیان و دیوهاست. اهوراها کناره گرفته‌اند، بی‌خبر از آن که دیوان به عهدشان با ایشان نیز پایبند نخواهند ماند و عاقبت روزی به سرزمین آسمانی ایشان نیز خواهند تاخت. امروز دلیرترینِ نژادها آدمیان هستند و من سرافرازم که یکی از ایشان باشم.»

چیستا گفت: «در این مورد که دیوان زیاده‌خواه و آزمندند و به اقلیم ما نیز چشم خواهند دوخت، حق با توست. اما افسوس که در میان اهوراها کناره‌جویی و آسایش هواداران بیشتری دارد و کسی به هشدارهای من در این مورد گوش نمی‌دهد.»

شهراسپ گفت: «من هم گمان می‌کردم برای فرستادنِ جمِ ویونگان به دنیای اهوراها به اینجا آمده‌اید.»

طاووس مغ گفت: «ای اهورای گرانمایه‌، می‌دانی که برای چه به اینجا آمده‌ایم. دیوان در این جنگل به دنبال چیزی می‌گردند و سیمرغ مغ باور داشت که آن همان کلیدی است که گذرگاه جهان‌های موازی را می‌گشاید.»

شهباز مغ گفت: «دیروز در روستایی دیوانی را دیدیم که کلید لاجوردی را می‌جستند و این حدس ما را به یقین بدل کرد. آیا به راستی این افزارِ افسانه‌ای در این جنگلِ دورافتاده پنهان شده است؟»

چیستا لختی اندیشید و بعد گفت: «آری، دیوان در جستجوی همین کلید به جنگل کاس‌ها تاخته‌اند. اما هیچ نمی‌دانم ایشان از کجا به وجود آن آگاهی یافته‌اند. چند گاهی است که دیوان هوشمندتر و داناتر از پیش شده‌اند و رازهایی که زمانی در انحصار مغان و اهوراها بود، برایشان آشکار گشته است.»

شهباز مغ گفت: «دست کم آنچه که من از انگره‌ی دیو دیدم به کلی از توانمندی دیوان عادی خارج بود. سپاهیانش از بیشمار دیوزاد تشکیل شده بود که نژادی نوظهور بودند میانه‌ی دیوها و اشموغان…»

چیستا گفت: «دور نیست که انگره‌ی دیو جام مهر را به دست آورده باشد و این چیرگی‌اش بر رازهای باستانی از آنجا سرچشمه گرفته باشد. تنها دارنده‌ی این جام می‌تواند به مردگان جان ببخشد. دیوزادانی که در میدان نبرد بر تهمورث غلبه کردند از چنین راهی پدید آمده بودند. اما کلید لاجوردی ماجرای دیگری دارد. نمی‌دانم آن را برای چه می‌جویند؟»

جم گفت: «یعنی ممکن است ما بتوانیم این سلاح را بیابیم؟ جای آن را می‌دانید؟ اگر آن را پیدا کنیم، می‌توانیم راه را بر سپاهیان ملکوس و انگره ببندیم؟»

چیستا گفت: «کلیدِ لاجورد، سلاح نیست که بتوان با آن سپاهی را از میان برد. اما ابزاری بسیار نیرومند است که کارهای بزرگی از آن ساخته است. ما تا به حال دلخوش بودیم که همگان آن را از یاد برده‌اند و جایش قرن‌ها پیش فراموش شده. اگر دیوها بدان دست یابند، کل هستی را به فساد و تباهی خواهند کشید.»

جم گفت: «ای اهورای گرانمایه، این کلید لاجوردی چیست و چه می‌کند؟ اگر روزگاری فراموش شدن‌اش به صلاح بود، امروز چنین نیست. بهتر است ما آن را پیدا کنیم تا دیوان بدان دست یابند.»

چیستا آهی کشید و گفت: «آری، آن روزگاری که پنهان ماندن این راز مایه‌ی آرامش‌مان بود، گذشته و حالا چیزهای زیادی درباره‌اش برملا شده است. ماجرای آنچه که کلید لاجوردی می‌نامندش، به رازی درباره‌ی دنیای ما و دنیاهای دیگر باز می‌گردد.»

جم گفت: «آری، چیزهایی در این مورد شنیده‌ام. می‌گویند بی‌شمار جهان وجود دارند که هریک تنها در جزئیات با جهانِ همسایه‌شان تفاوت دارند. همچنین از سیمرغ مغ شنیده‌ام که کلیدِ گذرگاه میان این دنیاها به قلمی چوبین می‌ماند که کلمه‌ای مقدس را بر آن نوشته‌اند.»

چیستا گفت: «حقیقت آن است که توصیف مردمان از این کلید افسانه‌آمیز و نادرست است. آن کلید نه به قلم شباهت دارد و نه به کلیدی که با آن درهای عادی را می‌گشایند. اینها همه تفسیرها و باورهای مردمانی است که خاطره‌ی راستین این شیء را از یاد برده و بازمانده‌هایی مبهم از آن را شاخ و برگ ‌داده‌اند. آنچه که کلید می‌نامند، در اصل به سازی می‌ماند که سه تارِ زرین و دسته‌ای لاجوردی دارد. همچون تنبوری است که پهلوانان به هنگام بزم به دست می‌گیرند و با آن سرودهایی در ستایش دورانِ رزم‌شان بر می‌خوانند.»

طاووس مغ گفت: «اما با تنبور چگونه می‌توان دروازه‌ی جهان‌های موازی را گشود؟»

چیستا گفت: «جهان‌های موازی، با دری یا دروازه‌ای راستین از هم جدا نشده‌اند. دنیاهای بی‌شمار در کنار هم و برهم و در هم حضور دارند. آنچه این دنیاها را از هم تفکیک می‌کند، ادراک و حس و کردار مردمان است، و آوای این ساز است که این چیزها را با هم گره می‌زند و درگاهی برای گذر به دنیایی دیگر را پدید می‌آورد. از این روست که آن را با توجه به جنس دسته‌اش، کلید لاجوردی می‌نامند.»

شهباز مغ گفت: «و داستان آن کلمه‌ی مقدسی که می‌گویند بر بدنه‌اش نوشته شده چیست؟»

چیستا گفت: «آری، قصه‌ی این کلمه راست است. بر بدنه‌ی این ساز چیزی نوشته شده که کلید اتصال دنیاهای موازی به همدیگر است. آن را اهورایی که تنبور را ساخت، در زمانی بسیار دوردست بر آن نویساند. اکنون دیرزمانی است که این کلید گم شده و کسی از آن خبر ندارد، و شنیده‌ام که حتا در میان اهوراها نیز کسی باقی نمانده که بتواند خط باستانیِ سازندگانِ تنبور را، و این کلمه را بخواند و بفهمد. شاید تنها زروان و وایِ کهنسال از این کلمه آگاهی داشته باشند.»

جم گفت: «این کلید را کجا می‌توان یافت؟ نشانی یا نقشه‌ای دارید که ما را به جایگاه آن راهنمایی کند؟ فکری به سرم زده که به کمک این کلید می‌توان اجرایش کرد. شاید در شرایط کنونی، این کلید ارزشمندترین سلاح در برابر دیوان باشد.»

شهراسپ گفت: «سیل سپاهیان دیوان از دو سو به خونیراس تاخت آورده‌اند. حتا اگر بتوانیم کلید را بیابیم و راه ورود به جهانی دیگر را هم پیدا کنیم، سودی نخواهد داشت. اگر به یاری خواستن از مردمانِ دنیاهای دیگر می‌اندیشید، بدانید که خیالی خام است. حتا گام نهادن به دنیایی موازی با جهان ما نیز کاری خطرناک و دشوار است. زنجیره‌ی علتهای در هم تنیده در هر جهان خودبسنده و مستقل از سایر دنیاهاست و سخت دشوار است که این مسیرهای موازی را به هم مربوط سازید.»

جم گفت: «آنچه که حالا برایم بیشترین اهمیت را دارد، رهاندن مردمانِ خونیراس از گزند دیوهاست. من نیروی ملکوس را دیده‌ام و می‌دانم که در زمانی کوتاه سراسر خونیراس را به برهوتی یخزده تبدیل خواهد کرد و نسل مردمان و اهوراها را از این سرزمینِ سربلند بر خواهد انداخت. اگر بتوان گذرگاهی به جهانی دیگر یافت، مردمان را گرد خواهم آورد و همگی برای مدتی به دنیایی دیگر پناه می‌بریم. سیمرغ مغ همواره می‌گفت دیوان نیرومند هستند، اما قدرت‌شان ظاهری و پوشالی است و نمی‌توانند آن را برای زمانی دراز حفظ کنند. از این روست که همواره در نهایت نیروهای نیک بر بدی چیره می‌شوند. چون بدی نادان و ابله است و حتا اگر پیروز شود، شایستگی حفظ آن را ندارد. پس من تنها به وقفه‌ای نیاز دارم تا در حین پیروزمندیِ دیوان، مردمان را از نابودی برهانم. بعد از سست شدن و فروکش کردنِ توانایی دیوها، بازخواهیم گشت و نابودشان خواهیم کرد.»

طاووس‌مغ گفت: «شاید این نقشه کارگر افتد. اما نخست باید کلید را بیابید و راه استفاده از آن را بیاموزید و این کاری آسان نیست. گذشته از آن، گام نهادن به دنیایی موازی سخت خطرناک است و پیامدهایی ناشناخته دارد.»

جم گفت: «خطرِ آن چیست؟ فرض کنید بتوانم میان خونیراس و دنیای همسایه‌اش گذرگاهی بسازم و مردم را از جهانی که در تباهی دیوان غرق خواهد شد، به سرزمینی امن منتقل کنم. در آنجا شهری برای مردم خواهم ساخت و از این که در روندهای آن جهانِ همسایه مداخله کنند، جلوگیری خواهم نمود. چند سال بعد که توش و توان دیوها فرو نشست، با همان مردم باز خواهم گشت و خونیراس را بار دیگر آباد خواهیم کرد.»

چیستا گفت: «مسئله تنها بردن و آوردنِ مردمان نیست. مردمان، من‌هایی هستند که در دنیایی خاص بالیده و پرورده و تثبیت شده‌اند. آنچه که از هرکس می‌بینی و آن هستی‌ای که هرکس از خویشتن سراغ دارد، از هسته‌ای ژرف و سرشتی جوهری ساخته شده که بندِ ناف میان جهان‌هاست و دنیاهای موازی به وسیله‌ی آن به هم وصل می‌شوند.»

جم گفت: «یعنی در دنیاهای دیگر هم من به شکلی دیگر حضور دارم؟ در تمام دنیاها؟»

چیستا گفت: «نه در تمام دنیاها، اما در برخی از آنها، و در بی‌شمار از آنها، من‌ای وجود دارد که هسته‌ی مرکزین‌اش با منِ جم‌، شاهزاده‌ی راگا در دنیای ما همسان است. آنچه این دنیاها را از هم تفکیک می‌کند، لایه‌هایی از نمادها و نشانه‌هاست که بر این هسته‌ی درونی رسوب می‌کند و شخصیتهایی متفاوت و متمایز را در هر جهان نتیجه می‌دهد. در هر دنیا، روایتی خاص از آن منِ نهادینِ تو وجود دارد. روایتی که در همسایگی و ارتباط با من‌های دیگران پدید آمده و تکامل یافته است. تو تنها به دنیاهایی دسترسی داری که من‌ای همگون با منِ خودت در آن وجود داشته باشد. اما ویژگی‌های این من و صورت و شکل و رمزهای پوشاننده‌ی آن با آنچه که در این جهان تجربه‌ کرده‌ای یکسره متفاوت است.»

طاووس مغ گفت: «این سخن درباره‌ی همه‌ی ما صادق است.»

چیستا گفت: «آری، من‌ها پا به پای هم رشد می‌کنند و می‌بالند و سرگذشت خویش را می‌نویسند و سرنوشت خود را تجربه می‌کنند. در هر دنیای موازی شبکه‌ای از من‌ها وجود دارد که هسته‌ی مرکزین هرکدامشان در دنیاهای همسایه‌اش هم وجود دارد، اما سیر رشد و تحولِ آن منحصر به فرد و یگانه است.»

جم گفت: «این که مانعی نیست. من مردمان را به دنیایی منتقل خواهم کرد که من‌هایی همسان با دنیای ما در آن وجود داشته باشد و با دنیای ما کمترین تفاوت را نشان دهد.»

چیستا گفت: «برگزیدنِ دنیای موازی‌ای که بخواهی بدان وارد شوی، چندان هم کار ساده‌ای نیست. من‌ها با کردارهای خود، بی آن که بدانند خویش را و دنیای خویش را در مسیرهایی ناشناخته و معمولاً ناخواسته فرو می‌غلتانند. این بدان معناست که با ورود یک من به دنیایی موازی، تداخلی میان روایت‌های مستقل و خودبسنده‌ی من‌ها بروز می‌کند. من‌ای که امروز در این دنیا تکامل یافته و تمامیتی تثبیت شده و قطعی پیدا کرده، در دنیایی دیگر تنها امکانی بعید و دور از ذهن می‌نماید و روایتِ منِ مقیمِ آن دنیا را نیز به همین ترتیب سست و مشکوک می‌سازد. گذر از دروازه‌ی میان جهان‌ها کاری مهیب و خطرناک است که پیامدهایی سهمگین دارد.»

جم گفت: «در آن هنگام که ملکوس دیو از سویی و انگره‌ی دیو از سویی دیگر به زادگاهت بتازند و همه‌ی مردمان در خطر مسخ و مرگ باشند، چاره‌ای جز قمار کردن باقی نمی‌ماند. زمانی که در زندان دیوها اسیر بودیم، مغان برایم از چاهسار داو گفتند. چنین می‌اندیشم که ما در چاهسار داو زاده می‌شویم و در آن چشم از جهان فرو می‌بندیم. تنها از این حقیقت آگاه نیستیم و حقیقتِ پیرامون خویش و آنچه که بدان تبدیل شده‌ایم را بیش از حد جدی و ثابت در نظر می‌گیریم. من برای جهیدن به هر جای عالم امکان آماده‌ام و هراسی از دگرگون شدن ندارم.»

چیستا و شهراسپ به هم نگریستند و لبخندی زدند. چیستا گفت: «ای شاهزاده‌ی راگا، همان طور که گمان می‌کردم، مردی سرسخت و جنگاوری دلیر هستی. من تنها اهورایی هستم که نشانه‌ای از محل پنهان شدنِ کلید لاجورد در اختیار دارم. آن تنبور را که می‌جویید، در کلبه‌ای نیمه ویرانه و محقر قرار دارد، که جایگاهش درست در میانه‌ی جنگل کاس‌هاست. آنچه را که گفتی در یاد داشته باش و دل بدان بسپار، هرچه بیشتر آماده‌ی تاختن به دل ناشناخته‌ها باشی، بختت برای یافتنِ کلید بیشتر خواهد شد.»

شهراسپ گفت: «در میان همه‌ی مردمان کاس، هیچ کس بهتر از پسرم ماهان جغرافیای این جنگل را نمی‌داند. او از کودکی در میانه‌ی همین کوه‌ها و درختان پرورده شده و بالیده است. او را با شما همراه می‌سازم. من عمری دراز کرده‌ام و خوب می‌دانم چطور در این گوشه‌ی جنگل گلیم خود را از آب بکشم. زمانی دراز هم در این کوهستان نخواهم ماند و به زودی برای یاری رساندن به مردمانی که در راگا پناه گرفته‌اند به آن سو سفر خواهم کرد. از این رو بی‌بیم و اندیشه‌ی سرنوشت من به جستجوی کلید لاجوردین بشتابید و امیدوارم که در یافتن‌اش کامیاب شوید. پس از آن، چنان که چیستای خردمند گفت، بر عهده‌ی خودتان است که دنیای دلخواه خویش را برگزینید.»

هنگام نیمروز جم و یارانش معبد چیستا را ترک کردند و سوار بر اسبانی تازه نفس، در دشتِ پای کوه تاختند. ماهان در غاری که عزلتگاه پدرش بود اسلحه‌خانه‌ی کوچکی درست کرده بود و حالا همه با ساز و برگ و زره و جنگ‌افزار کامل بر اسب‌هایی جنگی و راهوار برنشسته بودند و آماده بودند تا در صورت برخورد با دیوها دمار از روزگارشان در آورند.

ماهان که بارها درازا و پهنای جنگل کاس‌ها را با اسب طی کرده بود، از تپه‌ای با خاک سرخ نشانی می‌داد که بر فرازش درختی بسیار کهنسال و عظیم روییده بود. او معتقد بود این تپه درست در میانه‌ی جنگل قرار دارد. هرچند به یاد نمی‌آورد کلبه‌ای را در آن حوالی دیده باشد. آن تپه را مردم محلی با نام «سگ‌دید» می‌شناختند، چون همواره گله‌هایی مهاجم از سگهای وحشی در دشتهای اطرافش تاخت و تاز می‌کردند و به رهگذران حمله می‌بردند. دهقانان هرگز به آن بخش از جنگل پا نمی‌گذاشتند و معتقد بودند طلسمی مرگبار آنجا را حفاظت می‌کند. داستان‌هایی از ماجراجویانی بر سر زبانها بود که به آن سو رفته و دیگر هرگز بازنگشته بودند. حتا ماهان هم پیشتر به آنجا نرفته بود و تنها از روی نشانی‌هایی که شنیده و در یاد داشت، موقعیت تقریبی‌اش را می‌دانست.

جم و یارانش ساعتی را در راه‌های جنگلی پیش رفتند، تا آن که به هنگام عصرگاه تپه‌ی سرخ را یافتند و درختِ تنومندی را دیدند که مانند شعله‌ی سرکشی از آتشی سبز بر فراز تپه قد برافراشته و سایه‌اش کل تپه را در خویش می‌پوشاند. گرداگرد تپه علفزاری پهناور دامن گسترده بود که بیشتر گیاهانش زرد و خشک می‌نمودند. نشانی از کلبه در آن اطراف دیده نمی‌شد، اما نام سگ‌دید را به شایستگی بر آنجا نهاده بودند. چون به محض آن که از زیر چتر درختان خارج شدند و به دشت پیرامون تپه گام نهادند، صدای زوزه‌ی سگان از گوشه و کنار برخاست و جنبشی در میان علفهای زرد و بلند نمایان شد.

جم به یارانش اشاره‌ای کرد و همگی تاخت‌کنان‌ دشت را به سوی تپه پیمودند. همچنان که به تاخت پیش می‌رفتند، بر سر راه و گاه زیر پایشان لکه‌هایی سپید بر زمین می‌دیدند و زود دریافتند که اینها استخوانهای مردان و اسبانی است که زمانی همین مسیر را می‌پیموده‌اند. بیشتر استخوانها به زمانهایی دوردست تعلق داشتند و به تدریج زیر خاک فرو رفته بودند. طوری که حالا تنها برق گوشه‌ای از سپری یا تیغه‌ای بر کلاهخودی بود که به چشم می‌آمد، یا سپیدیِ جمجمه‌ای که تا تاق ابرو در خاک فرو نشسته بود.

کمی پیش‌تر که رفتند، دهها سگ از لا به لای علفها پدیدار شدند که پا به پای آنها می‌تاختند و به شدت پارس می‌کردند. طاووس مغ و شهباز مغ چیزی زیر لب خواندند و بر آنها دمیدند و از خشم و خشونت‌شان کاستند. اما با آن که دیگر قصد حمله نداشتند، هم‌رکاب‌شان می‌دویدند. وقتی به پای تپه رسیدند، به سگی غول‌پیکر و بزرگ برخوردند که آنجا زیر آفتاب نشسته بود، گویی که تندیسی مرمرین باشد. ابعاد بدن غول‌آسایش بیشتر به خرس نزدیک بود تا سگ. دمی بلند و پرمو داشت و یالی بلند بر گردن. عضلات برجسته و عظیمش از زیر پشمی یکسره سپید و برف‌گون نمایان بود. وقتی جم نزدیکتر شد، با حیرت دریافت که سگ بر پیشانی‌اش چهار چشم دارد. سگهایی که آنها را در طول دشت دنبال کرده بودند، با رسیدن به این سگِ بزرگ از سر و صدای خود کاستند و به تدریج گرداگردِ ایشان حلقه‌ای تشکیل دادند. همچون انگشتری که سگِ سپید چهارچشم مانند نگینی در میانه‌اش نشسته باشد.

ماهان با دیدن سگ گفت: «این شاهِ سگان است. پدرم درباره‌اش بسیار سخن گفته است. قرن‌ها پیش نخستین چوپانان، فرزندان او را برای شبانی رام کردند. می‌گویند جاویدان است. بسیار درباره‌اش شنیده بودم، اما بار اول است که او را می‌بینم. می‌گویند شیرها و گله‌های کفتار هم از بیم او به این منطقه نزدیک نمی‌شوند. مراقبش باشید. دندان‌هایش هر زرهی را سوراخ می‌کنند.»

جم با یک حرکت از اسبش پیاده شد و کلاهخودش را از سر برداشت و آن را بر زین‌اش آویخت. بعد هم با قدمهایی استوار پیش رفت و در برابر سگ ایستاد. سگ برخاست و با بینی مرطوبش هوا را بو کشید. هوایی که از بوی عرق تن اسبان و چرمِ چکمه‌های سوارکاران پر بود. وقتی سگ حرکت کرد، تازه عظمت و بزرگی‌اش نمایان شد. سگ یک بار دور جم چرخید و به دقت چکمه‌های بلند و زردوزی‌ شده‌اش را بو کشید. بعد سرش را بالا گرفت و سه بار با صدایی رعدآسا پارس کرد. صدایش دشت را پر کرد و در چشم به هم زدنی همه‌ی سگهای دیگر در میانه‌ی علفزار ناپدید شدند. طاووس مغ از پشت سر جم گفت: «گمان کنم به شاهزاده‌ی راگا اجازه‌ی عبور داده باشد. امتحانی کنید…»

جم که تا این هنگام آرام ایستاده بود، قدمی به سوی تپه برداشت. وقتی سگ هم کنارش پیش رفت، معلوم شد که خطر برطرف شده است. سایر سواران نیز خانه‌ی زین را تهی کردند و همراه با جم از تپه بالا رفتند. در حالی که سگِ چهار چشم همچنان در پای تپه ایستاده بود و ایشان را می‌نگریست. وقتی به بالای تپه رسیدند، طاووس مغ و شهباز مغ گوشه و کنار را وارسی کردند و گفتند که توصیف این درخت را در کتابهای قدیمی خوانده‌اند. در متون باستانی این درخت مقدس شمرده می‌شد و می‌گفتند میوه‌هایی معجزه‌آسا دارد و سرخی خاک تپه‌اش به خاطر شیره‌ی خون‌سانی است که در آوندهایش جریان دارد. اما هیچ کدام به یاد نمی‌آوردند که این درخت را کدام اهورا کاشته است.

بر سطح تپه هیچ گیاهی نروییده بود و این با توجه به انبوهیِ گیاهان در علفزار زیر پایشان، و چترِ سرسبز و عظیم بالای سرشان، غریب می‌نمود. وقتی به پای درخت رسیدند، دریافتند آنچه که کلبه خوانده می‌شده، چیزی جز تنه‌ی همین درخت نیست. در تنه‌ی غول‌آسای درخت حفره‌ای پدید آمده بود و کسی دور و درون آن را تراشیده و اتاقکی کوچک در اندرون پیکره‌ی چوبین‌اش پدید آورده بود. این اتاقک در نداشت و با همان حفره به بیرون راه داشت. جم با دیدن حفره شادمان شد و خواست تا وارد شود. اما طاووس مغ زنهارش داد و به نوشتاری اشاره کرد که دورادور تنه‌ی درخت حک شده بود. متن را به خط باستانی اهوراها نوشته بودند و گذر روزگار بخشی از آن را زیر جلبکها و قارچها پوشانده بود. در ابتدای جمله‌ای که دورادور تنه‌ی درخت حک شده بود، مثلثی سپید را بر پوست درخت کنده بودند، و وقتی جمله پایان می‌یافت، سه‌گوشی با همان اندازه اما به رنگ سیاه بر چوب دیده می‌شد. نوکِ مثلث سپید به زمین و نوک مثلث سیاه به آسمان اشاره می‌کرد. طاووس مغ و شهباز مغ با کمی زحمت متن را خواندند: «هشدار که کسی را نشاید به دخمه‌ی مقدس وارد شود، مگر آن که سه مغ باشند و تأیید کنند و سه شهسوار باشند و گام بردارند.»

جم گفت: «این متن شرطی را برای ورود به کلبه‌ی درختی طرح کرده است. اما چرا سه تن؟»

طاووس مغ گفت: «این قاعده میان مغان هست که هرگاه سه تن از ایشان درباره‌ی کسی داوری کنند، رای و نظرشان جاری می‌گردد و به کرسی می‌نشیند.»

مهران گفت: «در میان شهسواران نیز چنین است. هرگاه در زمان نبرد سه شهسوار به برگزیدن نقشه‌ای جنگی رای دهند، می‌توانند سه نفری اجرایش کنند.»

جم گفت: «این از آن روست که خرد سه مغ وقتی با هم جمع شود، راه را بر خطا می‌بندد. درست همان طور که زورمندی و دلیری سه سلحشور برای چیرگی بر هر دشمنی بسنده است.»

ماهان گفت: «اما با این شرح ما نمی‌توانیم به کلبه وارد شویم و کلید را بیابیم. نیاز به شهسواری و مغی دیگر داریم.»

جم خندید و گفت: «نه، برعکس، تنها ما هستیم که این توانایی را داریم. در جمع ما هم سه مغ هست و هم سه شهسوار…»

مهران گفت: «اما ما تنها پنج تن هستیم.»

جم گفت: «شما دو تن و من، سه سلحشوریم و طاووس و شهباز با من، سه مغ هستیم. من هم رازهای مغان را می‌دانم و هم فن نیزه‌بازی و تاختن بر اسب زرهپوش را نیک می‌دانم.»

این را گفت و دیگر درنگ را جایز ندانست و با نوک شمشیر آخته‌اش تار عنکبوتهایی را که همچون پرده‌ای سپید بر درگاه درخت آویخته بود، کنار زد و از حفره‌ی نیمه‌تاریک وارد اتاقکی شد که در دل درخت تراشیده شده بود. اتاقک به قدری کوچک بود که جمِ تناور و رشید ناگزیر بود خمیده بایستد. درازای اتاقک بیش از سه گام نبود و در میانه‌اش آنچه را که می‌جستند، می‌شد یافت.

در میانه‌ی اتاقکی که از هر سو با پوسته‌ی قطور درخت پوشانده شده بود و بنابراین تاریک بود، لکه‌ای نورانی به چشم می‌خورد. در جایی بالای درخت، تنه‌ی چوب سوراخی داشت و چشم‌های از نور آفتاب از آنجا جاری می‌شد و تا کف اتاقک فرو می‌ریخت. درست در میانه‌ی اتاقک، همان جا که نور آفتاب به زمینِ غبارگرفته و پوشیده از جلبک می‌تابید، تنبوری غریب بر پایه‌ای چوبی نهاده شده بود. تنبور چنان تمیز و پاکیزه بود که انگار هم اکنون استادکاری صنعتگر از ساختن‌اش فارغ شده است. دسته‌ی بلندش از جنس لاجوردی درخشان بود و سه سیم زرین بر کاسه‌ی چوبینش کشیده شده بود. جم پیش رفت تا تنبور را بردارد. اما در آخرین لحظه دستش را پس کشید. سه مارِ بزرگ و زهرآگین دور پایه‌ی آن چنبر زده بودند. چندان بزرگ و بی‌حرکت بودند که در نگاه نخست به مجسمه‌هایی می‌ماندند. اما درخشش چشمان زردشان در زیر لکه‌ی نور آفتاب، نشان می‌داد که زنده و هشیارند. سرهایشان در فلسهایی سپید پوشیده شده بود و دمهایشان به سیاهی می‌زد.

جم برای لحظه‌ای به فکر افتاد که خنجرش را بکشد و مارها را از میان ببرد. فضا آنقدر کوچک بود که شمشیرش را نمی‌توانست به حرکت در آورد، و حتا در جنبیدن و درست به کار گرفتنِ خنجرش نیز تردید بود. در آخرین لحظه به این نتیجه رسید که درگیری با مارها نباید راه حل مسئله باشد. پس با صدایی محکم گفت: «من جم هستم، شهریار خونیراس و پورِ ویونگان، هم شهسوارم و هم موبد، کلید لاجوردینِ عالم امکان را می‌خواهم و با فره کیانی‌ام آن را به دست خواهم آورد.»

برای دقیقه‌ای هیچ اتفاقی نیفتاد. اما بعد مارها به جنبش در آمدند و در هم فرو رفتند و دور هم تاب خوردند و در حالی که تنه‌های درازشان دور هم می‌پیچید و فلسهایشان بر هم مالیده می‌شد، شکلی مارپیچی و پیچیده را بر ساختند که سرها و دمهایشان در میانه‌ی آن به مثلثهایی سپید و سیاه شباهت داشتند. بعد، در برابر چشمان شگفت‌زده‌ی جم، هریک دمِ ماری دیگر را نیش زدند. لحظه‌ای نگذشته بود که بدنشان سخت و بی‌حرکت شد، درست مانند تندیسی زیبا و پر پیچ و تاب از سه مارِ یگانه شده. آنان که در بیرون حفره منتظر ایستاده بودند، دیدند که جمله‌ی نگاشته شده بر تنه‌ی درخت همچون ستونی از مورچگانِ چابک و کوشا به حرکت در آمد و درهم فرو رفت. حروف و علایمی که بعضی‌شان زیر لایه‌هایی دیرینه از جلبک و غبار پنهان شده بود، به تدریج در هم در آمیختند و از میان رفتند. مثلثِ سپید و سیاهی که آغاز و پایان جمله را نشانه‌گذاری می‌کرد، با کوتاه شدن و محو شدن جمله به سوی هم کشیده شدند و در نهایت به هم پیوستند و ستاره‌ای شش پر را پدید آوردند.

جم قدمی پیش نهاد و تنبور را برداشت.

 

ادامه مطلب: سرود هشتم: ورجمکرد

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب