سرود هفدهم: رویارویی سه برادر
جامی که به دستم داده بودند را نوشیدم و گلویم را با سرفهای صاف کردم. بعد گفتم: بر این ماجرا چند روزی گذشت و روزِ جشنی نزدیک شد که مردم راگا به یادبود بازگشت جم و نخستین نبرد پیروزمندانهاش با ملکوس برگزار میکردند. شهر گرمِ آذین بندی خیابانها و نهادن شمع و لاله و فانوس بر گذرگاهها بود و خوالیگری نامدار و مرموز که میگفتند پیشتر در خدمت اهوراها بوده، با سر و صدای بسیار به شهر وارد شده بود و پختن خوراک برای مردم را در آن شب بر عهده گرفته بود.
بدو گفت اگر شاه را در خورم یکی نامور پاک خوالیگرم
کلید خورشخانهي پادشا بدو داد دستور فرمانروا
فراوان نبود آن زمان پرورش که کمتر بد از خوردنیها خورش
ز هر گوشت از مرغ و از چارپای خورشگر بیاورد یک یک به جای
برفت و همه شب سگالش گرفت که فردا ز خوردن چه سازد شگفت
خورشها ز کبک و تذرو سپید بسازید و آمد دلی پرامید
بدو اندرون زعفران و گلاب همان سالخورده می و مشک ناب
خوالیگر مردی بود درشت اندام اما خمیده که لنگان لنگان راه میرفت و چهرهاش همواره زیر سایهی کلاهی پهن و بلند پنهان بود. هفتاد تن از شاگردانش را به همراه داشت و آنها بودند که به دستورش چاشنیها را با هم در میآمیختند و جانوران را قربانی میکردند و گوشتهای بخشهای مختلف بدنشان را به شکلهای گوناگون میپختند و آماده میساختند.
ساعتی پیش از آن که جشن آغاز شود، در آن هنگام که افق خاوری از همدلی با فرود آمدنِ خورشید خونین شده بود، خبری تکان دهنده به جم رسید و او را به فکر فرو برد. خبر آن بود که مرداس همان عصرگاه در شکارگاهی در نزدیکی راگا به چاهی فرو افتاده و جان داده است. مرداس در سالهای طولانیای که پس از چیرگی بر دیوان گذشته بود در نقش مشاور و رایزن در شهرهای گوناگون گردش میکرد و به ویژه به خاطر مهارتش در تربیت نوجوانان محبوبیتی داشت و طرف مشورت بزرگان بود. اما ابهام و تردید از زمانِ این واقعه بر میخاست. چون مرداس از چند روز پیش از آن از فرا رسیدن جشن سالگرد پیروزی جم شادمان بود و قرار بود دستهای از شاگردانش را برای اجرای نمایشی رزمی در خیابانهای راگا آماده سازد. اما صبح روز بعد دیگر نشانی از او نیافتند، و دو روز طول کشید تا پیکر بیجانش را در قعر چاهی یافتند. آنچه جم را به فکر فرو برده بود، تنها در ناگهانی و نامنتظره بودن این حادثه خلاصه نمیشد، بلکه این حقیقت نیز در میان بود که در بن چاه نیزههایی بر افراشته بودند و ناوک همین نیزهها مرداسِ زورمند را از پا انداخته بود. یعنی بیشتر چنین مینمود که تلهای در کار باشد و مرداس در کمینگاهی به دست کسی به قتل رسیده باشد.
جم مرداس را مانند پدر خود دوست داشت و هیچ نمیفهمید چطور ممکن است مردی دوست داشتنی و محبوب مانند او به این شکل در چنین روزی به قتل رسیده باشد. اصولا خروج بیسر و صدای او از راگا هم به معمایی شبیه بود. این نخستین قتلی بود که بعد از ششصد و شصت و شش سال در خونیراس رخ میداد. وقتی خبر درگذشت مرداس به رستم و اسپندیار رسید، دریافتند که این جنایت از آژیدهاک سر زده است. قتلگاه مرداس در نزدیکی همان جایی قرار داشت که آنها با پدرشان گفتگو کرده بودند. گمانشان این بود که مرداس نپذیرفته تا حضور آژیدهاک را پنهان نگاه دارد و او هم برای حفظ راز خویش استاد و پرورندهی خویش را از پای در آورده است.
ابهام و غمِ برخاسته از مرگ مرداس هنوز تازه بود و در هیاهوی برگزاری جشن مهلتی پیش نیامد تا جم و اطرافیانش در این زمینه صحبتی کنند. توافقی ناگفته بینشان شکل گرفت تا بزم و شادمانی مردم را با پیش کشیدن این مسئله از میان نبرند. پس ظاهر را حفظ کردند و به انتظار پایان مراسم ماندند تا بعد به معمای مرگ مرداس بپردازند. اما خودداری و مراعاتی که به خرج دادند بیفایده بود. چون آن جشن به آغازگاه ماجرایی پرتنش و وخیم تبدیل شد.
نقطهی اوج جشن نوروز زمانی بود که خوانهای شام را چیدند و خوراکهای رنگین خوالیگر مرموز را بر سر سفره آوردند. مردم همه از خوردن و نوشیدن آنچه که خوالیگر و شاگردانش ساخته بودند خوشنود شدند و چندان همه چیز به مذاقشان لذیذ مینمود که تعریف و تمجیدشان از هنر آشپز دقیقهای قطع نمیشد. رنگارنگیِ سفره و چیرهدستی خوالیگر چندان جلب نظر کرد که جم فرمان داد تا او را به همراه شاگردانش فرا بخوانند تا در برابر مردم شهر از ایشان سپاسگزاری کند. خوان جم و درباریانش را در میدانگاهی چیده بودند که با پلههایی به میدان اصلی شهر متصل میشد و همان جایی بود که قرنها پیش جم و مهر در آن با هم کشتی گرفته بودند. برای جم در این میدانگاه تختگاهی برپا کرده بودند و در کنارش هم جمیک و فرزندانشان و همسر و فرزندان تهمورث نشسته بودند. جای سی مغ طبق معمول خالی بود، چون آن گروه پس از بیمرگ شدن مردمان دیگر در بزمها شرکت نمیکردند و خلوت خویش را ترجیح میدادند.
وقتی جارچیان اعلام کردند که جم خوالیگر را برای سپاس گفتن و پاداش دادن به حضور فرا خوانده، همهمهی گفتگوی مردم فرو خوابید و همه سرک کشیدند و منتظر بودند تا با آشپز هنرمند آشنا شوند. چندی بعد خوالیگر پیچیده در همان خرقهی سیاه بلندش لنگ لنگان پیش آمد در حالی که هفتاد شاگردش با لباسهای همسانِ سرخ پشت سرش صف کشیده بودند.
جم با دیدن هیبت این گروه و نظم و ترتیبشان شگفتزده شد و سرخوشانه هنرشان را پاس گذاشت و از سوی خودش و مردم راگا از آنها تشکر کرد. بعد هم به خوالیگر وعده داد که هر تقاضایی داشته باشد را برآورده سازد.
خوالیگر که پیکری خمیده و کج و کوله داشت، با صدایی که به زحمت شنیده میشد از میانهی سایههای برنشسته زیر کلاهش گفت که آرزویش بوسیدنِ روی جم است و اگر این خواستهاش برآورده شود دیگر هیچ آرزویی ندارد. مردم با شنیدن این گفتار دست زدند و او را تشویق کردند. جم هم خندید و با اشارهای قبول کرد، هرچند جملهای که خوالیگر بر زبان رانده بود به طور مبهم نگرانش میکرد و او را به یاد خاطرهای گم شده و ناخوشایند میانداخت.
خوالیگر با همان پیکر خمیده و لنگان به تختگاه جم نزدیک شد و پیش رفت. آنچه که بعد با شتابی نفسگیر رخ داد برای مردم به کابوسی مهیب شبیه بود. چون خوالیگر در یک قدمی جم ناگهان قد راست کرد و باشلق و ردا را از تن کند. مردمی که از پشت سر منظره را مینگریستند ناگهان با دیدن هیکل عضلانی و زورمند تهمورث یکه خوردند. جم که از روبرو این منظره را میدید، بیشتر غرق در شگفتی شد، چون از سویی ناگهان خود را با برادر درگذشتهاش روبرو یافت و از سوی دیگر همزمان با فرو افتادن ردا دو مار سیاه مهیب را دید که از دو شانهی او برجهیدند و به صورتش برجستند.
وقتی مردم به خود آمدند که جم با حرکتی برقآسا برخاسته و با هر دست گردن ماری را در دست گرفته بود. مارهای بزرگ و زهرآگین دور بازوی او پیچیده بود و دهانِ گشوده و زهرچکانشان را باز و بسته میکردند. جم همزمان با برخاستن و گرفتن مارها لگدی به سینهی خوالیگر دروغین زد و او را از بالای تختگاهش به زیر افکند. خوالیگر زمین خورد و با سرعت برخاست. جم دو مار را که از فشار انگشتان نیرومندش نیمهجان شده بودند مانند دو تکه زباله پیش پای آژیدهاک انداخت و با شگفتی به چهرهی برادرش نگریست. لگدی که نثار وی کرد جانش را رهاند. چون آژیدهاک خنجری در دست داشت و معلوم بود که همزمان با پریدن مارها قصد داشته آن را در سینهی جم بنشاند.
پدیدار شدن ناگهانی آژیدهاک آنقدر برای جم نامنتظره بود که برای دقایقی بر جای خود خشکید. مردم هم با بهت به خوالیگر سالخورده و لنگی نگاه میکردند که ناگهان دگردیسی یافته و به مردی تندرست و غولپیکر بدل شده بود. مردی که به رونوشتی دقیق از جم میماند.
جم با تردید به چشمان آژیدهاک نگریست و گفت: «تهمورث؟ این تو هستی؟»
آژیدهاک با خشم غرید: «این نام را دیگر بر زبان نیاور. تهمورث را تو کشتی و در استودان رهایش کردی تا آفتاب و باد و باران پیکرش را متلاشی کنند. من آژیدهاک هستم، تهمورثی که زمانی بودم مرده و موجودی نیرومندتر جایش را گرفته است.»
جم دید که مارها کم کم جان گرفتند و ترسان از او گریختند و از پاهای آژیدهاک بالا خزیدند و روی شانههایش جا خوش کردند. رستم و اسپندیار و اشناویز و ورن نیز از جایگاههای خود برخاسته بودند و کنارش صف بسته بودند. در مقابل، رویاروی او آژیدهاک ماردوش ایستاده بود و هفتاد شاگرد سرخپوش دورهاش کرده بودند. دستان منقبض آژیدهاک دستهی خنجرش را میفشرد و برای لحظهای چنین مینمود که جنگی میان دو برادر واقع خواهد شد. اما جم دستان خالیاش را گشود و قدمی پیش نهاد و گفت: «تهمورث، تهمورث، مگر دیوانه شدهای برادر؟ بعد از قرنها بازگشتهای و به جای شادمانی از دیدار خانوادهات قصد جان مرا داری؟»
آژیدهاک به فراست دریافت که مردم راگا تا هزاران قدم گرداگردش برخاستهاند و دشمنانه به او و دسیسهای که چیده بود مینگرند. این بود که خنجر را غلاف کرد و با صدایی بلند گفت: «ای جمِ مغرور و گناهکار، بیهوده تظاهر نکن که از دیدار من شادمان شدهای. تو آن کسی بودی که قصد جان مرا داشتی و در رهاندن من کوتاهی کردی.»
جم گفت: «برادر، من سالها برای یافتن تو در جهان ظلمت جستجو کردم و پس از یافتنات هم هزاران اقلیم امکان را برای چارهجوییِ فسادی که گریبانگیرت بود زیر پا گذاشتم. آن کس که تو را کشت و روانت را با گند و دروغ آکنده ساخت، انگرهی دیو بود که به دست من از پای در آمد. ناسپاسی است اگر همهی تلاشهایم برای رهاندن خودت را از یاد برده باشی.»
آژیدهاک گفت: «تو برای رهاندن من نبود که این همه ماجرا را به جان خریدی. جام را میجستی و سودای همسانی با ایزدان را داشتی. داستان غرور و خیرهسریات را همگان میدانند و همه به یاد دارند که چگونه اهوراها را از خویشتن آزردهای.»
جم اخم کرد و با نگاهی پر شک به او نگریست. بعد از مکثی گفت: «همچون دیوان دروغ میگویی و نخستین بار است که از لبانت دروغ میشنوم. گویا که به راستی چیزی از تهمورث در تو باقی نمانده باشد. سی مغ را گواه میگیرم که دروغ میگویی.»
وقتی طنین صدای رعدآسای جم فرو خفت، از گوشهای از میدانگاه جنبشی دیده شد و صف سپیدپوشِ سی مغ با آرامش پیش آمدند و پشت سر جم ایستادند. سیمرغ مغ از میانشان به سخن در آمد و گفت: «ای جمِ دلیر، پیشتر به تو هشدار داده بودیم که هرکس توسط انگره بلعیده شود عاقبت به چنین سرنوشتی دچار خواهد آمد. تردید داشتی و در نابود کردن جسد برادرت چندان درنگ کردی که آخر کار از کار گذشت. آن مردی که رویارویت ایستاده دیگر برادرت نیست، که پارهای از انگره است که در کالبد او تناسخ یافته است.»
آژیدهاک فریاد زنان گفت: «ای مغِ حیلهگر، دروغ میگویی. من همهی خاطرات کودکیام تا به امروز را به دقت در یاد دارم و لحظه لحظهی عمرم در پیش چشمانم حاضر است.»
سیمرغ مغ گفت: «من از کردارهایی ساخته شده که انتخابشان میکند، نه خاطرههایی که در کاسهی سر ذخیره کرده. آنچه از زندگی تهمورث به یاد داری فایدهای به حالت ندارد، اگر که آژیدهاک بودن را انتخاب کرده باشی.»
جم گفت: «ای برادری که به یادهایت مینازی، آیا آن روزهایی که مرداس به ما فنون جنگیدن را میآموخت را هم به یاد میآوری؟»
آژیدهاک سکوت کرد و مردم که از ماجرا خبردار نبودند، به خیال این که شاید مرداس هم در مجلس حاضر باشد به دنبالش به اطراف چشم دواندند. سیمرغ مغ به جای جم گفت: «ای آژیدهاک مهیب، تو مرداس را به یاد داشتی و باز او را به قتل رساندی. خاطرهات از او مهمتر بود یا کار ناجوانمردانهای که در حقش انجام دادی؟ شاید هم میخواهی باز دروغ بگویی و قتل او را منکر شوی؟»
آژیدهاک غرید: «مرداس نخست عهد بسته بود که بازگشت مرا به هیچ کس بروز ندهد و بعد قصد عهدشکنی داشت و گفت که همه چیز را فاش خواهد کرد. کیفر کسی که عهدش را با من زیر پا بگذارد جز مرگ نیست.»
جم گفت: «عهدی که با من و اسپیتور نزد پدرمان بستی را از یاد بردهای؟ آیا تو خود عهدشکنی نیستی که مهر برادری را زیر پا گذاشتهای؟»
آژیدهاک گفت: «نه، کسی که چنین کرد، تو هستی. تویی که سپاهیانت را برای کشتن اسپیتور گسیل کردی و مرا به سودای آن که از میان بروم در استودان نهادی. تویی که عهد آغازین میان آدمیان و اهوراها را گسستهای و مردمان را برتر از اهوراها و دیوان پنداشتهای. ای جمِ سپیدبازو. تویی که عهد و پیمان را زیر پا نهادهای.»
جم گفت: «باز میگویم که تو را با به خطر انداختن جان خود یافتم و از اندرون انگره رهاندم و اگر جانی در تنت مانده بود رهایت نمیکردم. اسپیتور هم بدان دلیل هنوز زنده و تندرست است که فرمان داده بودم آسیبی به او نرسانند. اسپیتور خود همین جا حاضر است. بگذار خود سخن بگوید.»
در این هنگام اسپیتور که گوشهای از میدان ایستاده بود، با همان ردای زمخت کرباسی و ظاهر درویشانهاش پیش رفت و کنار آژیدهاک ایستاد. او با صدایی رسا که همهی مردم بشنوند گفت: «ای جم، از یاد بردهای که سربازانت تا سالی مرا دنبال میکردند؟ فراموش کردهای که در میدان نبرد همسر نازنین مرا بیرحمانه به قتل رساندی؟ آژیدهاک راست میگوید. اگر کسی در این میان عهد گسسته باشد، این تو هستی.»
جم با ناباوری به اسپیتور خیره ماند، و تازه دریافت که این دو بدکار از نخست همدستِ هم بودهاند.
آژیدهاک از سکوت جم بهره جست و بانگ برداشت: «ای مردم راگا و ای خویشاوندان من، به نزدم باز آیید و یاریام دهید تا جمِ عهدشکن را از میان بردارم و بار دیگر سلطنت ویونگانِ بزرگ را بر راگا تجدید کنم. هرکس به من بپیوندد از امنیت و آسایش بهرهمند خواهد بود و از کیفر دردناکی که نصیب دیگران میشود در امان خواهد ماند. از خویشاوندان نزدیکم به هرکس که با من همراه باشد نعمت جاودانگی را هدیه خواهم کرد.»
باز جنبشی برخاست و ورن و اشناویز از تختهای خویش برخاستند و به پدرشان پشت کردند و نزد آژیدهاک رفتند و نزد او زانو بر زمین زدند. جم و جمیک طوری فرزندانشان را مینگریستند که گویی خواب میبینند. رستم و اسپندیار اما از جای خود نجنبیدند و مادرشان گردآفرید نیز کنار جمیک بر جای خود باقی ماند، در حالی که با اخم و ناباوری شوهرِ مسخ شدهاش را نگاه میکرد. جم گفت: «فریب و دروغ تا دل خانمان ما رخنه کرده است. اما ای آژیدهاکِ دروغزن گمان مبر که مردمان این دروغها را باور خواهند کرد. آنچه وعدهاش را به برخی از برگزیدگان میدهی، من پیشاپیش به همگان بخشیدهام. مردمان در زمانهی فرمانروایی من از مرگ و بیماری و دروغ ایمن بودهاند و چنین نیز خواهند بود.»
آژیدهاک دست در جامهاش کرد و با دست راست جام زرین مهر را از آن بیرون آورد و طوری بالا نگهش داشت تا همه بتوانند نگاهش کنند. بعد دست چپش را بالا گرفت و انگشتر ویونگان را که بر انگشتش میدرخشید را نمایش داد. گفت: «آنچه به مردمان بخشیده بودی عطیهای از سوی خدایان بود و تو آن را به اسم خود تمام کردی. نامیرایی مردمان از جام بر میخاست و امروز آن جام در دست من است. مهر و هوم که دوستیشان را ادعا میکنی مانند فرزندانت به تو پشت کردهاند و اهوراها از تو ناراضی هستند. جام را نیز در اختیار نداری. انگشتر ویونگان که سند اعتبارِ سلطنتات بود امروز در دست من است. اگر مردمان چشمان باطنی مرا میداشتند، میدیدند که درخشش و فرهمندیات همچون سه کبوتر از سرت پریده و در آسمانها گم شدهاند.»
جم با دیدن جام در دست آژیدهاک یکه خورد و چشمان شعلهورش را به اسپیتور دوخت، چون دریافت که برادرش این خیانت را در حقش مرتکب شده است. مردم نیز با دیدن جام و تماشای گرویدن اشناویز و ورن به آژیدهاک دستخوش تردید شده بودند و با هم به نجوا تردیدهایشان را زمزمه میکردند.
جم گفت: « ای مردمان، فرهمندی اگر همچون مرغی از پیشانیام گریخته باشد، همچنان نزد دوستانم است و جای دوری نرفته است. بهرهای از آن را مهر از آتش برگرفته و بهرهای دیگر را وای با تندبادی به دست گرشاسپ پهلوان خواهد رساند و سومین بهره را آبها به فرانکِ نژاده خواهند رساند. بیم ندارید که فرهمندی هرچند از فرهمندان گسسته میشود، اما در نهایت بار دیگر با فرهمندان در خواهد پیوست.»
آژیدهاک گفت: «چه باک اگر که چنین شود. به هر روی تو دیگر این نیروی امروز را نخواهی داشت.»
جم نگاهی تند به او انداخت و گفت: «ای آژیدهاک، نمیدانم فرزندانم را با چه دروغی فریفتهای. برایم دشوار است بپذیرم که به خاطر جاودانگی راه روشن خویشتن را رها کرده و به راه تاریک دیوان پیوسته باشند. از کودکی یادشان داده بودم گذرا بودن زمان و قطعیت مرگ را بفهمند. سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود/ که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند.»
آژیدهاک گفت: «فریبی در کار نیست، آن پارسایی که تو میخواهی، دلخواه مردمان نیست. شادخواری و آرامشی که به مردمان هدیه کردهای با طبیعت بشری سازگار نیست. برای همین است که حتا فرزندانت از تو روی بر میگردانند. آدمیان خشم و خشونت و نبرد و خون میطلبند و در غیاب اینها به برههایی رام و فربه بدل میشوند.»
جم گفت: «باورکردنی نیست که این حرفها از دهان تو بیرون بیاید. شکی برایم نمانده که تو برادر همزاد من نیستی. شاید خاطرههای مشترکمان را به یاد داشته باشی و پیکر و گفتارت به تهمورث همانند باشد، اما چیزی اهریمنی در توست که هرگز شبیهش را در برادرم نیافته بودم. از سرزمین خونیراس بیرون شو و هرگز به این قلمرو باز نگرد. به اقلیم دیوان برو و نزد موجوداتی که همسانت هستند بمان و در همان آلودگی بمیر.»
سیمرغ مغ گفت: «ای جمِ ویونگان، یکبار این خطا را انجام دادی و تاوانش را پرداختی. این عفریتِ فریبکار قصد جانت را داشت و ماهیت اهریمنیاش بر همگان روشن است. به راندناش بسنده نکن و همین جا او را با مرگ عقوبت کن تا گیتی از بلایی بزرگ برهد. اگر به قلمرو دیوان تبعیدش کنی دیر یا زود بار دیگر با لشکری گران از سربازان شاخدار به خونیراس خواهد تاخت.»
آژیدهاک قهقههی مهیبی سر داد و گفت: «عجب، پس این مغان بودهاند که تو را به نابود کردن من بر میانگیختند؟ حالا میخواهی چه کنی؟ برادر تنهایت را جلوی چشم مردم راگا دستگیر کنی؟ یا شاید قصد داری فرزندانت را بکشی؟ یا اسپیتور را؟ شاید هم میخواهی به زور جام و انگشتر را از من بگیری؟ اما بدون جنگیدن با من نخواهی توانست چنین کنی. خوب میدانم و میدانی که هیچ یک از این کارها را نخواهی کرد. آنچه مغ میگوید راست است، اما دیگر کارت از کار گذشته است. خوراکی که به مردمان راگا چشاندم چندان به مذاقشان خوش آمده که دیر یا زود تو را طرد خواهند کرد و سرسپردهی من خواهند شد. از دشمنیات هم هراسی ندارم. جامی که در دست دارم مرا مانند نیرومندترین اهوراها نامیرا ساخته است. نه تیری بر پیکرم کارگر است و نه از زخمی میهراسم.»
جم گفت: «ای آژیدهاکِ فریبکار، نمیدانم چه نفرینی را با خوراکهایت به اندرون مردمان روانه کردهای. اما اینان کسانی هستند که قرنها با آرامش و راستی زیستهاند و گمان ندارم با جادوی تو به این راحتی از راه به در شوند. به نامیرایی خویش هم مغرور نباش. شاید تیر و تبرزینِ جنگاوران بر پیکرت کارگر نباشد. اما تردید نکن که شمشیر من زخمیات خواهد کرد.»
آژیدهاک گفت: «این را روز نبرد خواهیم دانست. امروز چنان که حکم کردی با پیروانم به سرزمین دیوها میرویم، اما دیر یا زود باز خواهیم گشت. آن روز هیچ اهورایی نخواهد بود که یاریات دهد. مهری که به همسانیاش مینازی تو را ترک کرده است.»
جم گفت: «اگر گمان میکنی نیروی من از همنشینی با اهوراها یا تصاحب جام بر میخیزد، اشتباه میکنی. شش قرن است به مردمان آموزاندهام که نیروی ورجاوندِ اهوراها در دلشان نهفته است و نه در اقلیمی بیرونی و نه نزد نژادی برتر.»
آژیدهاک گفت: «داری لاف بیهوده میزنی. مگر تو نبودی که با مهر کشتی گرفتی و همسان شدنات با او را هر سال هنگام نوروز جشن میگیری؟»
جم گفت: «تو از دروغ و نادانی آکندهای و این چیزها را نمیفهمی. مهرِ راستینی که من با آن یگانه شدهام، آن پهلوان کمانگیری نیست که بر گردونهی زریناش پیش میتازد. مهر آن آتشی است که مرا وا داشت برادرم را سالها در سرزمین ظلمت جستجو کنم، مهر آن بندی است که زروانِ بیتفاوت به همه چیز را با رودابه پیوند داد و ماندناش در گیتی را رقم زد. مهر آن شیری بود که جمیک را به جم شناساند.»
ادامه مطلب: سرود هجدهم: نبرد دیوارهای زرین
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب