حسن وثوق الدوله (۱۲۵۲- ۱۳۲۹/۱۱)
گر روی زشت زشت نماید در آینه مرد حكیم خرده نگیرد بر آینه
نقش تو بر زمانه بماند چنان كه هست تاریخ حكم آینه دارد هرآینه
سیمای نغز و صورت موزون طلب مكن چو مینهی مقابل روی خر آینه
***
چون بد آید هرچه آید بد شود یك بلا ده گردد و ده صد شود
آتش از گرمی فتد مهر از فروغ فلسفه باطل شود منطق دروغ
پهلوانی را بغلطاند خسی پشهای غالب شوی بر كركسی
كور گردد چشم عقل كنجكاو بكشند گردونهای را شاخ گاو
***
بگذشت در حیرت مرا بس ماهها و سالها چون است حال اَر بگذرد دایم بدین منوالها
ایام بر من چیره شد چشم جهانبین خیره شد واین آب پاكی تیره شد پس ماند در گودالها
دل پر اسف از ماضیم وز حال بس ناراضیم تا خود چه راند قاضیام تقدیر استقبالها
نقش جبین درهم شده فر جوانی كم شده شمشاد قامت خم شده گشته الفها دالها
گویی كه صبح واپسین رخ كرد و منشق شد زمین واین برقهای قهر و كین برجست از آن زلزالها
مغلوب شد هر خاصیت برگشت هر خلق و صفت مانند تغییر لغت از فرط استعمالها
هم منقصم شد وصلها هم منهدم شد اصلها هم منقلب شد فصلها هم مضطرب شد حالها
شب كرد ظلمت گستری و آن چشم شبكور از خری نشناخت نور مشتری از شعلهی جوالها
چون ریشه بندد خوی بد بهتر نگردد خود به خود سخت است رفع این نمد بی نشتر كحالها
روزی بر آید دست حق چون قرص خورشید از شفق بیترس و بیم از لرز و دق آسان كند اشكالها
این نالهی شبگیرها برنده چون شمشیرها هم بگسلد زنجیرها هم بشكند اغلالها
از خون این غدارها وز خاك این بدكارها جاری كند انهارها برپا كند اتلالها
دعوی اینان كی خرد عاقل به بازار خرد خود چیست مقدار زبد سنجی چو در مكیالها؟
باور مكن از سیرها از شر مطلق خیرها زاین قائم بالغیرها دعوی استقلالها
دارند كذب و افتری سرمایهی سوداگری هم بایع و هم مشتری مغبون این دلالها
علم است نزد برتران لا اعلم پیغمبران جهلست علم این خران چون دعوی رمالها
برجای ماند از فیض رب خورشید را نور لعب باقی نماند ذوذنب نه جرم و نه دنبالها
الحان موسیقی مخوان بیهوده در گوش گران شیوایی نطق و بیان هرگز مجوی از لالها
این ابلهان و گولها مشتی ددان و غولها در فعل چون مفعولها در قول چون قوالها
بر دیگران تسخرزنان خود عیب خود پنهانكنان با خاك و خاشاك آكنان چون گربكان پنجالها
نزد طبیب آن بوالعجب پوشیده دارد رنج تب غافل كه وی در كنج لب میبیندش تبخالها
گاهی ز غم پژمردگان داروی غفلت خوردگان بیجنبشی چون مردگان در پنجهی غسالها
گه تندخو و یاوهگو فتنهدرای هرزهگو اهریمنان زشتخو در آدمی تمثالها
گفتا نعامه چون پرم باری كه جنس طایرم بار دگر گفت اشترم چون گسترانم بالها
نه عاطفت در كویشان نه مردمی در خویشان رفت آبرو از رویشان چون آب از غربالها
یك فرقه از لایشعری تهمت زنان بر دیگری چون اعتزالی اشعری سرگرم استدلالها
نامردمی آیینشان كفر و دنائت دینشان انیاب زهرآگینشان چون خنجر قتالها
كو عزلتی راحت رسان دور از محیط این خسان تا وارهد گوش و زبان زاین قیلها و قالها
كو مهدی بیمنتی كآرد به جانم رحمتی برهاندم بیمنتی از شر این دجالها
كو ارشمیدس كز میان برخیزد و بندد میان برگیرد این بار گران از پشت این حمالها
بر عقل گردد متكی اهرم كند حسن ذكی چهره شود از زیركی بر جرَّ این اثقالها
تا چند در این كشمكش چون مرغ بسمل در تپش گاه صعود است و پرش زی كشور آمالها
رخت از محیط مردگان بندم به شهر زندگان چون اختران تابندگان چون گوهران سیالها
هر صبحدم در كویشان بندم نظر بر رویشان كز مطلع ابرویشان مسعود گردد فالها
صبر است داروی فلج كالبصره مفتاح الفرج زآنروی من لج و لج گفتند در امثالها
***
ایرج میرزا (پاییز ۱۲۵۳ تبریز- ۱۳۰۴/۱۲/۲۲ تهران)
گویند که انگلیس با روس کرده است عهدی تازه امسال
کاندر پلتیک هم در ایران زین پس نکند هیچ اهمال
افسوس که کافیان این ملک بنشسته و فارغند از این حال
کز صلح میان گربه و موش بر باد رود دکان بقال
***
پسر رو قدر مادر دان که دایم کشد رنج پسر بیچاره مادر
برو بیش از پدر خواهش که خواهد تو را بیش از پدر بیچاره مادر
زجان محبوب تر دارش که دارد زجان محبوب تر بیچاره مادر
از این پهلو به آن پهلو نغلتد شب از بیم خطر بیچاره مادر
نگهداری کند نه ماه و نه روز تو را چون جان به بر بیچاره مادر
به وقت زادن تو مرگ خود را بگیرد در نظر بیچاره مادر
بشوید کهنه و آراید او را چو کمتر کارگر بیچاره مادر
تموز و دی تو را ساعت به ساعت نماید خشک و تر بیچاره مادر
اگر یک عطسه آید از دماغت پرد هوشش زسر بیچاره مادر
اگر یک سرفه بی جا نمایی خورد خون جگر بیچاره مادر
برای این که شب راحت بخوابی نخوابد تا سحر بیچاره مادر
دو سال از گریه روز و شب تو نداند خواب و خور بیچاره مادر
چو دندان آوری رنجور گردی کشد رنج دگر بیچاره مادر
سپس چون پا گرفتی، تا نیافتی خورد غم بیشتر بیچاره مادر
تو تا یک مختصر جانی بگیری کند جان مختصر بیچاره مادر
به مکتب چون روی تا باز گردی بود چشمش به در بیچاره مادر
وگر یک ربع ساعت دیر آیی شود از خود به در بیچاره مادر
نبیند هیچکس زحمت به دنیا ز مادر بیشتر بیچاره مادر
تمام حاصلش از زحمت این است که دارد یک پسر بیچاره مادر
***
گویند مرا چو زاد مادر پستان به دهان گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره ی من بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه ی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من بر غنچه ی گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست تا هستم و هست دارمش دوست
***
آزردهام از آن بت بسیار نازكن پا راز گلیم خویش فزونتر درازكن
با آنكه از رخش خط مشكین دمیده باز آن تُرك ناز كن نشود تَرك ناز كن
از چشم بد كنند همهی خلق احتراز من گشتهام ز چشم نكو احتراز كن
رند شرابخوارم و در سینهام دلی است پاكیزهتر ز جامهی شیخ نمازكن
بویی ز بوستان محبت نبردهاند سالوس رندان حقیقت مجاز كن
این حاجیان به حشر عنان در عنان روند با اشتران طی طریق حجاز كن
نه زور سود داد و نه زاری علاج كرد آری زر است زر گره از كار باز كن
***
گفت استاد مبر درس از یاد یاد باد آنچه به من گفت استاد
یاد باد آنكه مرا یاد آموخت آدمی نان خورد از دولت یاد
هیچ یادم نرود زاین معنی كه مرا مادر من نادان زاد
پدرم نیز چو استادم دید گشت از تربیت من آزاد
پس مرا منت از استاد بود كه به تعلیم من استاد اِستاد
هرچه میدانست آموخت مرا غیر یك اصل كه ناگفته نهاد
قدر استاد نكو دانستن حیف استاد به من یاد نداد
***
این جهان پیش رادمردِ حکیم هست محنت فزای ِغم آباد
زن و مرد و شه و گدا دارند همه از دست این جهان فریاد
چشم عبرت گشا ببین که چهسان مسند جم بداد بر کف باد
پیرزالی است نوعروس نمای کرده در زیر خاک بس داماد
همه ناکام از زمانه روند هیچکس نیست از جهان دلشاد
جامه مرگش آسمان دوزد هرکه اندر زمین ز مادر زاد
***
عاشقی محنت بسیار كشید تا لب دجله به معشوقه رسید
نا شده از گل رویش سیراب كه فلك دسته گلی داد به آب
نازنین چشم به شط دوخته بود فارغ از عاشق دلسوخته بود
دید در روی شط آید به شتاب نو گلی چون گل رویش شاداب
خواست كآزاد كند از بندش اسم گل برد در آب افكندش
خوانده بود این مثل آن مایه ناز كه نكویی كن ودر آب انداز
گفت به به چه گل زیباییست لایق دست چو من رعنایی است
حیف از آن گل كه برد آب او را كند از منظره نایاب او را
گفت رو تا كه ز هجرم برهی نام بی مهری بر من ننهی
مورد نیكی خواصت كردم از غم خویش خلاصت كردم
باری آن عاشق بیچاره چو بط دل بدریا زد وافتاد به شط
دید آبیست گوارا ودرشت به نشاط آمد ودست از جان شست
دست پایی زد وگل را بربود سوی دلدارش پرتاب نمود
گفت كای آفت جان سنبل تو ما كه رفتیم بگیر این گل تو
بكنش زیب سر ای دلبر من یاد آبی كه گذشت از سر من
جز برای دل من بوش مكن عاشق خویش فراموش نكن
خود ندانست مگر عاشق ما كه زخوبان نتوان خواست وفا
عاشقان گر همه را آب برد خوب رویان همه را خواب برد
***
ابلیس شبی رفت به بالین جوانی آراسته با شكل مهیبی سر و بر را
گفتا كه: «منم مرگ و اگر خواهی زنهار باید بگزینی تو یكی زین سه خطر را
یا آن پدر پیر خودت را بكشی زار یا بشكنی از خواهر خود سینه و سر را
یا خود ز می ناب كشی یك دو سه ساغر تا آن كه بپوشم ز هلاك تو نظر را
لرزید ازین بیم جوان بر خود و جا داشت كز مرگ فتد لرزه به تن ضیغم نر را
گفتا: «پدر و خواهر من هر دو عزیزند هرگز نكنم ترك ادب این دو نفر را
لیكن چون به می دفع شر از خویش توان كرد می نوشم و با وی بكنم چاره ی شر را
جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را
ای كاش شود خشك بن تاك خداوند زین مایه ی شر حفظ كند نوع بشر را
***
طرب افسرده كند دل چو ز حد درگذرد آب حیوان بكشد نیز چو از سر گذرد
من از این زندگی یك نهج آزرده شدم گرچه قندست نخواهم كه مكرر گذرد
گر هم دیدن یك سلسله مكروهات است كاش این عمر گرانمایه سبكتر گذرد
آن همه شوكت و ناموس شهان آخر كار چند سطری است كه بر صفحهی دفتر گذرد
عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیك آنچه یك عمر به دارا و سكندر گذرد
***
داد معشوقه به عاشق پیغام كه كند مادر تو با من جنگ
هركجا بیندم از دور كند چهره پرچین و جبین پر آژنگ
با نگاه غضب آلود زند بر دل نازك من تیر خدنگ
مادر سنگدلت تا زنده است شهد در كام من و تست شرنگ
نشوم یكدل و یكرنگ ترا تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی باید این ساعت، بی خوف و درنگ
روی و سینه تنگش بدری دل برون آری از آن سینه تنگ
گرم و خونین به منش باز آری تا برد زآینه قلبم زنگ
عاشق بی خرد ناهنجار نه بل آن فاسق بی عصمت و ننگ
حرمت مادری از یاد ببرد خیره از باده و دیوانه ز بنگ
رفت و مادر را افكند به خاك سینه بدرید و دل آورد به چنگ
قصد سرمنزل معشوق نمود دل مادر به كفش چون نارنگ
از قضا خورد دم در به زمین و اندكی سوده شد او را آرنگ
وان دل گرم كه جان داشت هنوز اوفتاد از كف آن بی فرهنگ
از زمین باز چو برخاست نمود پی برداشتن آن آهنگ
دید كز آن دل آغشته به خون آید آهسته برون این آهنگ:
آه دست پسرم یافت خراش آه پای پسرم خورد به سنگ
***
(در طلب اسب از نظام السلطنه)
چشمم سپید شد به ره انتظار اسب پیدا نشد ز جانب سوران سوار اسب
آری شدیدتر بود از موت بی گمان چون انتظارهای دگر انتظار اسب
با اسب می کنند همه مردمان شکار من کرده ام پیاده به سوران شکار اسب
چشمم به راه بود که پیدا شود ز دور تا جان و دل کنم به تشکر نثار اسب
از بهر احترام روم چند گام پیش گیرم ز دست رایض و بوسم فسار اسب
همچون عنان دو دست به گردن درآرمش بوسم رکاب وار یمین و یسار اسب
من بی قرار اسب و دو چشمم بود به راه باشد به جای خویش کماکان قرار اسب
رنج پیادگی و لب خشک و راه ذشک یار منند و سایه اصطبل یار اسب
با پای لنگ می روم امروز سوی کنگ فردا چه سود اگر بشوم من سوار اسب
تا کی به سان فاخته کوکو کنم همی در انتظار طلعت طاووس وار اسب
تا کی بود روا که دل مستمند من چون ران اسب خواجه شود داغدار اسب
ترسم که اسب را بفرستد خدایگان روزی که من ز ضعف نیایم به کار اسب
ترسم پیاده طی طریق اجل کنم با خود برم به مدفن خود یادگار اسب
ای یار با وفای من ای هادی مضل قبر مرا تو حفر بکن در جوار اسب
گر هردویکدیگر را نادیده بگذریم همسایه کن مزار مرا با مزار اسب
بی موجبی نباشد اگر دیر شد عطا کرده ست خواجه رحم به حال فگار اسب
داند که چون دو روز در اصطبل من بماند چون روزگار بنده شود روزگار اسب
این ها تمام طیبت محض است ورنه زود سازد وفا به وعده خداوندگار اسب
فرمانروای شرق که فرق عدوی او ساید چون شیشه زیر سم استوار اسب
بس اسب ها گرفته ام از خاندان او تنها کنون نگشته ام امیدوار اسب
در پیش خواجه بخشش یک اسب هیچ نیست بخشیده است خواجه مکرر قطار اسب
دارم امید آن که هم امروز خویش را بینم به فر دولت او در کنار اسب
اسبی که راد والی مشرق به من دهد اندر شمار پیل بود نی شمار اسب
دارم من از سواری آن افتخارها هرچند از سوار بود افتخار اسب
ننهاده پا هنوز ز اصطبل خود برون بالا گرفته است عجب کار و بار اسب
آیند از برای تماشا ز هر طرف آنان که چون منند به دل دوستدار اسب
در کوهپایه زود صدا منعکس شود نشگفت اگر بلند شود اشتهار اسب
امیدوارم اسب قشنگی عطا کند حالا که رفته همت من زیر بار اسب
منت خدای را که در اصطبلش اسب خوب چندان بود که کس نتواند شمار اسب
میر اجل تقی خان آن نخبه جهان داند خصال اسب و شناسد تبار اسب
در انتخاب اسب بود رای او مطاع با اوست اختیار من و اختیار اسب
اسب موقری بپسندد برای من باشد زحسن اسب یکی هم وقار اسب
بفرستد و مرا متشکر کند ز خویش با زین و برگ ساخته زرنگار اسب
یارب همیشه تا سخن از اسب میرود بادا نظام سلطنه دایم سوار اسب
اندر ردیف اسب چنین چامه کس نگفت مشکل بود به قافیه گشتن دوچار اسب
***
بیضهام رنجور شد از بیضهات دور، ای وزیر پرسشی كن گاهگاهی حال رنجور، ای وزیر
دیرگاهی شد كه از احوال تخمم غافلی این چنین غفلت بود از چون تویی دور، ای وزیر
این نه آن خایه است، با چشم حقارت منگرش در بزرگی گشته این اوقات مشهور، ای وزیر
نسبتا اندر درشتی دانهی خرما شدست بیضهای كآن بود چون یك حب انگور، ای وزیر
عاقبت چشم بد مردم بدو آسیب زد گرچه بود از چشمها پیوسته مستور، ای وزیر
پی به درد من نخواهی برد با این حرفها تا نگردد بیضهات با بیضهام جور، ای وزیر
***
شب در بساط احرار از التفات سردار كنیاك بود بسیار، تریاك بود بیمر
هركس به نشوهای تاخت با نشوه كار خود ساخت من هم زدم به وافور، از حد خود فزونتر
تریاك مفت دیدم، هی بستم و كشیدم غافل كه صبح آن شب آید مرا چه بر سر
گشت از وفور وافور، حبس مزاج موفور چونان كه صبح ماندم در مستراح مضطر
تریاكیان الدنگ سازند سنده را سنگ چون قافیه شود تنگ، وسعت شود به مدبر
یك ربع مات بودن زآن پس به جد افزون تا جای تو نمودم خالی من، ای برادر
تا سیل خون نیامد، سنده برون نیامد چیزی ز كون نیامد جز پشكل محجر
الحق كه ریدن ما تریاكیان بدبخت باشد جهاد با نفس، یعنی جهاد اكبر
***
زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر من گرفتم تو نگیر
چه اسیری که ز دنیا شده ام یکسره سیر من گرفتم تو نگیر
بود یک وقت مرا با رفقا گردش و سیر یاد آن روز بخیر
زن مرا کرده میان قفس خانه اسیر من گرفتم تو نگیر
یاد آن روز که آزاد ز غمها بودم تک و تنها بودم
زن و فرزند ببستند مرا با زنجیر من گرفتم تو نگیر
بودم آن روز من از طایفه دُرد کشان بودم از جمع خوشان
خوشی از دست برون رفت و شدم لات و فقیر من گرفتم تو نگیر
ای مجرد که بود خوابگهت بستر گرم بستر راحت و نرم
زن مگیر ؛ ار نه شود خوابگهت لای حصیر من گرفتم تو نگیر
بنده زن دارم و محکوم به حبس ابدم مستحق لگدم
چون در این مسئله بود از خود مخلص تقصیر من گرفتم تو نگیر
من از آن روز که شوهر شده ام، خر شده ام خر همسر شده ام
می دهد یونجه به من جای پنیر من گرفتم تو نگیر
***
به قدر فهم تو كردند وصف دوزخ را كه ما رفت سر و عقرب دو سر دارد
خدای خواهد اگر بنده را عذاب كند ز مار و عقرب و آتش گزندهتر دارد
از آن گروه چه خواهی كه از هزار نفر اقل دویست نفر روضهخوان خر دارد
دویست دیگر جن گیر و شاعر و رمال دویست واعظ از روضهخوان بتر دارد
***
یارب این عادت چه باشد كه اهل این دیار گاهِ بیرون رفتن از مجلس ز در رم میكنند
جمله بنشینند خوب و جمله برخیزند خوش چون به پیش در رسند از یكدگر رم میكنند
در دم در این یكی بر چپ رود آن یك به راست از دو جانب دوخته بر در نظر رم میكنند
بر زبان آرند “بسمالله بسم الله” را گوییا جن دیده یا از جانور رم میكنند
اینكه وقت آمد و شد بود اما این گروه در نشستن نیز یك نوع دگر رم میكنند
این یكی چون مینشیند آن یكی ور میجهد تا دو نوبت گاه كم گه بیشتر رم میكنند
فرضا اندر مجلسی گر ده نفر بنشستهاند چون یكی وارد شود هر ده نفر رم میكنند
گویی اندر صحنهی مجلس فنر بنهادهاند چون یكی پا مینهد روی فنر رم میكنند
نام این رم را چو نادانان ادب بنهادهاند بیشتر از صاحبان سیم و زر رم میكنند
از برای رنجبر رم مطلقا معمول نیست تا توانند از برای گنجور رم میكنند
گر وزیری از در آید رم مفصل میشود دیگر آنجا اهل مجلس معتبر رم میكنند
همچو آن اسبی كه بر من داده میر كامكار بیخبر رم میكنند و با خبر رم میكنند
رم نه تنها كار این اسب سیاه مخلص است مردم این مملكت هم مثل خر رم میكنند
نقاب دارد و دل را به جلوه آب كند نعوذ بالله اگر جلوه بی نقاب كند
فقیه شهر به رفع حجاب مایل نیست چرا؟ كه هرچه كند حیله در حجاب كند
چو نیست ظاهر قرآن به وفق خواهش او رود به باطن و تفسیر ناصواب كند
از او دلیل نباید سوال كرد كه گرگ به هر دلیل كه شد بره را مجاب كند
كس این معما پرسید و من ندانستم هر آنكه حل كند آن را به من ثواب كند
به غیر ملت ایران كدام جانور است كه جفت خود را نادیده انتخاب كند
كجاست همت یك هیأتی از پردگیان كه مردوار ز رخ پرده را جواب كند
بلی نقاب بود كه این گروه مفتی را به نصف مردم ما مالكالرقاب كند
ز من مترس كه خانم تو را خطاب كنم از او بترس كه همشیرهات خطاب كند
***
در سردر کاروانسرایی تصویر زنی به گچ کشیدند
ارباب عمایم این خبر را از مخبر صادقی شنیدند
گفتند که واشریعتا خلق روی زن بی نقاب دیدند
آسیمه سر از درون مسجد تا سردر آن سرا دویدند
ایمان و امان به سرعت برق میرفت که مومنین رسیدند
این آب آورد و آن یکی خاک یک پیچه ز گِل بر او بریدند
ناموس به باد رفتهای را با یک دو سه مشت گل خریدند
چون شرع نبی از این خطر جست رفتند و به خانه آرمیدند
غفلت شده بود و خلق وحشی چون شیر درنده میجهیدند
بی پیچه زن گشاده رو را پاچین عفاف میدریدند
لبهای قشنگ خوشگلش را مانند نبات میمکیدند
بالجمله تمام مردم شهر در بحر گناه میتپیدند
درهای بهشت بسته میشد مردم همه میجهنمیدند
میگشت قیامت آشکارا یکباره به صور میدمیدند
طیر از وَکَرات و وحش از جُحر انجم ز سپهر میرمیدند
این است که پیش خالق و خلق طلاب علوم روسفیدند
با این علما هنوز مردم از رونق ملک ناامیدند
***
با تو هیچ آشتی نخواهم کرد با همان پا که آمدی برگرد
***
(از مثنوی عارفنامه)
گر شعر همه کَلان جفنگ است شعر تو کچل کلاچه اجفنگ!
…
شنیدم من که عارف جانم آمد رفیق سابق طهرانم آمد
شدم خوشوقت و جانی تازه کردم نشاط و وجد بی اندازه کردم
به نوکرها سپردم تا بدانند که گر عارف رسد از در نرانند
نگویند این جناب مولوی کیست فلانی با چنین شخص آشنا نیست
نهادم در اتاقش تخت خوابی چراغی حولهای صابونی آبی
عرق هایی که با دقت کشیدم به دست خود درون گنجه چیدم
مهیا کردمش قرطاس و خامه برای رفتن حمام، جامه
فراوان جوجه و تیهو خریدم دوتایی احتیاطاً سر بریدم
نشستم منتظر کز در درآید ز دیدارش مرا شادمان نماید
نمیدانستم ای نامرد کونی که منزل میکنی در باغ خونی
نمی جویی نشان دوستانت نمیخواهی که کس جوید نشانت
و گر گاهی به شهر آیی ز منزل نبینم جای پایت نیز در گِل
بری با خود نشان جای پا را کنی تقلید مرغان هوا را
برو عارف که واقع حرف مفتی مگر بختی که روی از من نهفتی
…
چرا هرجا که یک بی ریش باشد تو را فیالفور قوم و خویش باشد؟
چرا در روی یک خویش تو مو نیست؟ چرا که هرکس خویش توست کونیست؟
…
من و با دوستان نادوستداری؟ تو مخلص را از این دونان شماری؟
تو حق داری که گیرد خشمت از من که ترسیده از اول چشمت از من
نمیدانی که ایرج پیر گشتست اگر چیزی از او دیدی گذشتست
گرفتم کون کنم من حالتم کو؟ برای کوه کندن آلتم کو؟
اگر کون زیر دست و پا بریزد بجان تو که کیرم بر نخیزد
بسان جوجه ای از بیضه جسته شود سر تا نموده راست خسته
دوباره گردنش بر سینه چسبد نهد سر روی بال خویش و خسبد
مگر گاهی نگیرد بول پیشم نباید یادی از احلیل خویشم
پس از پرواز باز تیز چنگم به کف یک تسمه باشد با دو زنگم
چنان چسبیده احلیلم به خایه که طفل منفظم بر ثدی دایه
مرا کون فی المثل چاه خرابی کنارش دلوی و کوته طنابی
…
بدینجا چون رسید اشعار خالص پریشان شد همه افکار مخلص
که یارب بچهبازی خود چکار است که بر وی عارف و عامی دچار است
چرا این رسم جز در ملک ما نیست وگر باشد بدینسان برملا نیست
اروپایی بدان گردن فرازی نداند راه و رسم بچه بازی
چو باشد ملک ایران محشر خر خر نر می سیوزد بر خر نر
شنید این نکته را دارای هوشی برآورد از درون دل خروشی
که تا این قوم در بند حجابند گرفتار همین شی ٌ عجابند
حجاب دختران ماه غبغب پسرها را کند همخوابه شب
تو بینی آن پسر شوخست و شنگست برای عشق ورزیدن قشنگ است
نبینی خواهر بی معجرش را که تا دیوانه گردی خواهرش را
چو این محجوبه آن مشهود عامست نه بر عارف نه بر عامی ملال است
مگر عارف در ایران داشت باور که باشد در سفر مترس میسر
به کون زیر سر هرگز نمیساخت به عبدی جان و غیره دل نمیباخت
تو طعم کس نمیدانی که چون است والا تف کنی بر هرچه کون است
در آن محفل که باشد فرج گلگون ز کون صحبت مکن گه میخورد کون!
تورا اصل وطن کس بود کون چیست ترا حب وطن اندر دلت نیست؟
مگر حس وطن خواهی نداری که کس را در ردیف کون شماری
…
چرا در پرده باشد طلعت یار خدایا زین معما پرده بردار
مگر زن در میان ما بشر نیست؟ مگر زن در تمیز خیر و شر نیست؟
تو پنداری که چادر زآهن و روست؟ اگر زن شیوه زن شد مانع اوست؟
چو زن خواهد که گیرد با تو پیوند نه چادر مانعش گردد نه روبند
زنان را عصمت و عفت ضرور است نه چادر لازم و نه چاقچور است
زن روبسته را ادراک و هش نیست تیاتر و رستوران ناموس کش نیست…
اگر زن را بود آهنگ حیزی بود یکسان تیاتر و پای دیزی
بنشمد در ته انبار پشگل چنان کاندر رواق برج ایفل
…
نمیدانی نظر بازی گناه است ز ما تا قبر چار انگشت راه است
تو میگویی قیامت هم شلوغ است؟ تمام خرف ملاها دروغ است؟
تمام مجتهد ها حرف مفتند؟ همه بی غیرت و گردن کلفتند؟
برو یک روز بنشین پای منبر مسایل بشنو از ملای منبر
شب اول که ماتحتت درآید به بالینت نکیر و منکر آید
چنان کوبد به مغزت توی مرقد که میرینی به سنگ روی مرقد!
غرض آنقدر گفت از دین و ایمان که از گه خوردنام گشتم پشیمان
چو این دیدم لب از گفتار بستم نشاندم باز و پهلویش نشستم
گشودم لب به عرض بی گناهی نمودم از خطاها عذر خواهی
مکرر گفتمش با مد و تشدید که گه خوردم غلط کردم ببخشید
…
***
نبینی خیر از دنیا علایی! رسد از آسمان بر تو بلایی
تو را کردیم ای گوساله مامور نه ماموری که المامور معذور
که بنمایی در آمریکا تجسس بیاری مستشاری با تخصص
در آمریکا به خرها کردی اعلان که باشد مرتع سبزی در ایران
ز نوع خود فرستادی کمندی خصوصاً یک خر بالا بلندی
چموش و بدلگام و خام و گه گیر نه از افسار میترسد نه زنجیر
خران داخلی معقول بودند وجیه الملّه و مقبول بودند
که باشد این مَثَل منظور هرکس زبان خر خَلَج میداند و بس
نه تنها مرتع ما را چریدند پدرسگ صاحبان بر سبزه ریدند
***
بعد از این بر وطن و بوم و برش باید رید به چنین مجلس و بر کر و فرش باید رید
به حقیقت در عدل ار در این بام و بر است به چنین عدل و به دیوار و درش باید رید
آنکه بگرفته از او تا کمر ایران را گه به مکافات الی تا کمرش باید رید
پدر ملت ایران اگر این بی پدر است بر چنین ملت و روح پدرش باید رید
به مدرس نتوان کرد جسارت اما آنقدر هست که بر ریش خرش باید رید
این حرارت که به خود احمد آذر دارد تا که خاموش شود بر شررش باید رید
شفق سرخ نوشت آصف کرمانی مرد غفرالله کنون بر اثرش باید رید
آن دهستانی بی مدرک تحمیلی لر از توک پاش الی مغز سرش باید رید
گر ندارد ضرر و نفع مشیرالدوله بهر این ملک به نفع و ضررش باید رید
ار رَود موتمنالملک به مجلس گاهی احتراماٌ به سر رهگذرش باید رید
***
درِ تجدید و تجدد وا شد ادبیات شلم شوربا شد
تا شد از شعر برون وزن و رَوی یافت کاخ ادبیات نوی
میکنم قافیهها را پس و پیش تا شوم نابغة دورة خویش
همه گویند که من استادم در سخن داد تجدد دادم
این جوانان که تجدد طلبند راستی دشمن علم و ادبند
***
بوده است خری که دُم نبودش روزی غَم ِ بی دُمی فُزودَش
در دُم طلبی قَدَم همی زد دُم می طلبید و دَم نمی زَد
یک رَه نه زِ روی ِ اختیاری بُگذشت میان ِ کشت زاری
دهقان مَگَرَش زِ گوشه ای دید برگشت و از او دو گوش بُبرید
بیچاره خر آرزویِ دُم کرد نایافته دُم دو گوش گُم کرد !
***
ای نکویان که در این دنیایید یا از این بعد به دنیا آیید
این که خفته است در این خاک منم ایرجم ایرج شیرین سخنم
مدفن عشق جهانست اینجا یک جهان عشق نهانست اینجا
آنچه از مال جهان هستی بود صرف عیش و طرب و مستی بود
عاشقی بوده به دنیا فن من مدفن عشق بود مدفن من
هرکه را روی خوش و خوی نکوست مرده و زنده من عاشق اوست
من همانم که در ایام حیات بی شما صرف نکردم اوقات
تا مرا روح و روان در تن بود شوق دیدار شما در من بود
بعد چون رخت ز دنیا بستم باز در راه شما بنشستم
گرچه امروز به خاکم مأواست چشم من باز به دنبال شماست
بنشینید بر این خاک دمی بگذارید به خاکم قدمی
گاهی از من به سخن یاد کنید در دل خاک دلم شاد کنید
***
داشت عباس قلی خان پسری پسر بی ادب و بی هنری
اسم او بود علی مردان خان کلفت خانه ز دستش به امان
هر چه میگفت له له لج میکرد دهنش را به له له کج می کرد
هر چه میدادند می گفت کم است مادرش مات که این چه شکم است
هر کجا لانه گنجشکی بود بچه گنجشک درآوردی زود
پشت کالسکه مردم میجست دل کالسکهنشین را میخست
هر سحرگه دم در بر لب جو بود چون کرم به گل رفته فرو
بس که بود آن پسره خیره و بد همه از او بدشان می آمد
نه پدر راضی بود از او نه مادر نه معلم نه له له نه نوکر
ای پسر جان من این قصه بخوان تو نشو مثل علی مردان خان
***
ادامه مطلب: صفحه سوم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب