ابراهیم پورداوود (۱۲۶۴/۱۱/۲۰ رشت- ۱۳۴۷/۸/۲۶ تهران)
آمد بهار ای نازنین گیتی به كام خویش بین برگیر شادان ساتْكین بشنو سرود دلنشین
در فرودین جامی ز می یاد آورد از فَّرِ كی وز زرتْهِشت نیك پی پیغمبر ایران زمین
مردی زمادر باستان برخاست زآذرپاتگان از دورهی اسپیتمان از خاندان آبتین…
***
ملکالشعرای بهار (۱۲۶۵/۸/۱۶ – ۱۳۳۰/۲/۲)
چند كار مشكل را برایت بشمرم بشمر ار مشكلتر از این پنج داری ای حكیم
اولا از شهر تهران تا لب بحر خزر كندن از توچال شمران شاهراهی مستقیم
ثانیا از كوه شمران بی وجود تكیهگاه پل كشیدن تا به كوه حضرت عبدالعظیم
ثالثا بی زحمت غواص از بحر خزر صید با كجبیل كردن نیمهشب دُّر یتیم
رابعا از روی چالاكی به یكدم ساختن قلهی هیمالیا را با دم چاقو دو نیم
خامسا در قعر دریا آتشی افروختن وز شرارش آسمان را با زمین كردن لحیم
صعبتر زاین پنج دانی چیست؟ از روی طمع آش كشكی سور بگرفتن از آقای قویم
هست ممكن فرض هر معدوم لیك این فرض سور در جهان باشد عدیم اندر عدیم اندر عدیم
***
از عوام است هر آن بد که رود بر اسلام داد از دست عوام
کار اسلام ز غوغای عوام است تمام داد از دست عوام
دل من خون شد در آرزوی فهم درست ای جگر نوبت توست
جان به لب آمد و نشنید کسم جان کلام داد از دست عوام
سر فرو برد به چاه و غم دل گفت امام داد از دست عوام
سخنی پخته نگفتم که نگفتند به من چند ازین خام سخن
از خواص است هر آن بد که رود بر اشخاص داد از دست خواص
کیست آنکس که ز بیداد خواص است خلاص داد از دست خواص
داد مردم ز عوام است که کالانعاماند به خدا بدناماند
که خرابی همه از دست خواص است خواص داد از دست خواص
خیل خاصان به هوای دل خود هرزهدرا ایمن از حبس و جزا
ور عوامی سقطی گفت در افتد به قصاص داد از دست خواص
***
از خون جوانان وطن لاله دمیده از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایة گل بلبل از این غصه خزیده گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
***
از اشك همه روی زمین زیر و زبر كن مشتی گرت از خاك وطن هست به سر كن
غیرت كن و اندیشة ایام بتر كن اندر جلو تیر عدو سینه سپر كن
***
از دست عدو نالة من از سرِ درد است اندیشه هر آنكس كند از مرگ نه مرد است
جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است مردی اگرت هست كنون وقت نبرد است
***
دیدم به بصره دختركی اعجمی نسب روشن نموده شهر به نور جمال خویش
میخواند درس قرآن پیش فقیه شهر وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خود
میداد شیخ درس ضلال مبین بدو و آهنگ ضاد رفته به اوج كمال خویش
دختر نداشت طاقت حرف ضاد با آن دهان كوچك غنچه مثال خویش
میداد شیخ را به دلال مبین جواب و آن شیخ مكرر مینمود مقال خویش
گفتم به شیخ راه ضلال اینقدر مپوی كاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش
بهتر بود كه بمانید هردوان او در دلال خویش و تو اندر ضلال خویش
***
ای دیو سپید پای در بند ای گنبد گیتی ای دماوند
از سیم به سر یكی كله خود زآهن به میان یكی كمربند
تا چشم بشر نبیندت روی بنهفته به ابر چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران وین مردم نحس دیو مانند
با شیر سپهر بسته پیمان با اختر سعد كرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون چونین خفه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلك مشت آن مشت تویی تو ای دماوند
تو مشت درشت روزگاری كز گردش قرنها پس افكند
ای مشت زمین بر آسمان شو بر ری بنواز ضربتی چند
نی نی تو نه مشت روزگاری ای كوه نیم ز گفته خورسند
تو قلب فشردهی زمینی از درد ورم نموده یك چند
تا درد ورم فرو نشیند كافور بر آن ضماد كردند
شو منفجر ای دل زمانه واین آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین سخن همیگوی افسرده مباش خوش همیخند
…ای مادر سر سپید بشنو این پند سیاه بخت فرزند
از سربكش آن سپید معجر بنشین به یكی كبود اورند
بگرای چو اژدهای گرزه بخروش چو شرزه شیر ارغند
از نار سعیر و گاز گوگرد از دود و حمیم و بخره و گند
از آتش آه حلق مظلوم از شعلهی كیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری بارانش ز هول بیم و ترفند
بشكن در دوزخ و برون ریز بادافرهی كفر كافری چند
زآنگونه كه بر مدینهی عاد صرصر شرر عدم پراكند
بفكن ز پی این اساس تزویر بگسل ز هم این نژاد و پیوند
بر كن ز بن این بنا كه باید از ریشه بنای ظلم بركند
زاین بیخردان سفله بستان داد دل مردم خردمند
فغان ز جغد جنگ و مرغوای او كه تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد گسسته و شكسته پر و پای او
ز من بریده كرد آشنای من كز او بریده باد آشنای او
***
جدا شد یكی چشمه از كوهسار به ره گشت نا گه به سنگی دجار
به نرمی چنین گفت با سنگ سخت كرم كرده راهی ده ای نیك بخت
جناب اجل كش گران بود سخت زدش سیلی و گفت : دور ای پسر
نشد چشمه از پاسخ سنگ سرد به كندن در استاد و ابرام كرد
بسی كند و كاوید و كوشش نمود كز آن سنگ خارا رهی برگشود
زكوشش به هر چیز خواهی رسید به هر چیز خواهی كماهی رسید
برو كارگر باش و امّیدوار كه از یأس جز مرگ ناید به كار
گرت پایداری است در كارها شود سهل پیش تو دشوارها
***
شهر ری آشیانهی بوم است بوم اندر آن به مرثیهخوانی
هر بامداد خانه شود پر ز انبوه دوستان زبانی
غیبت کنند وقصه سرایند در شنعت فلان گروه و فلانی
آن روز راحتم که گریزم از چنگ آن گروه نهانی
…گویی پی شکست بزرگان با دهر کردهاند تبانی
یارب دلم شکست در این شهر حال دل شکسته تو دانی
من نیستم فراخور این جای کاین جای دزدی است و عوانی
دزدند دزد، منعم و درویش پستاند پست، عالی و دانی
***
پافشاری و استقامت میخ سزد ار عبرت بشر گردد
بر سرش هرچه بیشتر کوبند پافشاریش بیشتر گردد
***
خود سراپا جوهر هجوید و بهر هجو خویش زاین خریتها به دست خلق مضمون دادهاید
داد نتوان شرح نسبتها که بر این بیگناه آنچه سابق دادهاید و آنچه اکنون دادهاید
من ز شفقت هجو را هرچند کمتر گفتهام از لجاجت لفت را هر لحظه افزون دادهاید
گفتهاید این شخص باشد دشمن دین مبین این چنین نسبت به من یا سیدی چون دادهاید؟
در بزرگی این همه کین و لجاج از بهر چیست؟ حضرتعالی مگر در بچگی کون دادهاید؟
***
نیستم من دریغ مردِ هجا گرچه باشد هجا به وقت، به جا
مفت خواهند جست از دستم که بدین تیر نگرود شستم
***
صبا روزی که عصرش کرد سکته به یک مجلس دو من سیب و هلو خورد
هلوی مفت و سیب آمد به دستش ز حرص آن جمله را یکجا فرو برد
دگر سی تخم مرغ نیمرو را یکایک در میان معده افشرد
سپس ده شیشه لیموناد نوشید زهی پرخور زهی پر دل زهی گُرد!
پس آنگه مدتی خسبید و آخر همان جا سکته کرد و خونش افسرد
…
به تاریخ وفاتش طبع بنده مکرر سفرهی اشعار گسترد
مصاریع مناسب را مکرر ز روی امتحان بنوشت و بشمرد
خوداو از گور آخر کرد بیرون سر و گفتا «صبا از پرخوری مرد» (۲۳۴۳ق)
***
به پوز این مجیدک ریش گویی کلاغی پشم در منقار دارد
چو بینی کلهی سرخ کَلَش را شتر گویی چغندر بار دارد
***
ترسم من از جهنم و آتشفشان او وآن مالک عذاب و عمود گران او
آن اژدهای او که دمش هست صد ذراع وآن آدمی که رفته میان دهان او
آن کرکسی که هست تنش همچو کوه قاف بر شاخهی درخت جحیم آشیان او
آن رود آتشین که در او بگذرد سعیر و آن مار هشت پا و نهنگ کلان او
آن آتشین درخت کز آتش دمیده است وآن میوههای چون سر اهریمنان او
وآن کاسهی شراب حمیمی که هرکه خورد از ناف مشتعل شودش تا زبان او
آن گرز آتشین که فرود آید از هوا بر مغز شخص عاصر و بر استخوان او
آن چاه ویل در طبقهی هفتمین که هست تابوت دشمنان علی در میان او
آن عقربی که خلق گریزند سوی مار از زخم نیش پر خطر جانستان او
جان میدهد خدا به گنهکار هر دمی تا هردمی ازو بستانند جان او
از موضعیفتر بود از تیغ تیزتر آن پل که دادهاند به دوزخ نشان او
جز چند تن ز ما علما جمله کاینات هستند غرق لجهی آتشفشان او
جز شیعه هرکه هست به عالم خداپرست در دوزخ است روز قیامت مکان او
وز شیعه نیز هرکه فکل بست و شیک شد سوزد به نار هیکل چون پرنیان او
وآن کس که کرد کار ادارات دولتی سوزد به پشت میز جهنم روان او
وآن کس که شد وکیل و ز مشروطه حرف زد دوزخ بود به روز جزا پارلمان او
وآن کس که روزنامهنویس شد و چیزفهم آتش فتد به دفتر و کلک و بنان او
وآن عالمی که کرد به مشروطه خدمتی سوزد به حشر جان و تن ناتوان او
تنها برای ما و تو یزدان درست کرد خلد برین و آن چمن بیکران او
موقوفهی بهشت برین را به نام ما بنموده وقف واقفِ جنت مکان او
آن باغهای پرگل و انهار پرشراب وآن قصرهای عالی و آب روان او
آن خانههای خلوت و غلمان و حور عین وآن قابهای پر ز پلو زعفران او
فردا من و جناب تو و جوی انگبین وآن کوثری که جفت زنم در میان او
باشد یقینِ ما که به دوزخ رود بهار زیرا به حق ما و تو بد شد گمان او
***
در محرّم اهل ری خود را دگرگون می كنند از زمین آه و فغان را زیب گردون میكنند
صبح برجسته جُنُب تا ظهر میریزند اشک ظهر تا شب نوحه میخوانند و شب کون میکنند
گاه عریان گشته با زنجیر میكوبند پشت گه كفن پوشیده فرق خویش پرخون میكنند
گه به یاد تشنه كامان زمین كربلا جویبار دیده را از گریه جیحون میكنند
وز دروغ كهنهی یا لیتنا كنّا معك شاه دین را كوك و زینب را جگرخون میكنند
خادم شمر كنونی گشته وآنگه ناله ها با دو صد لعنت ز دست شمر ملعون میكنند
بر یزید زنده میگویند هر دم صد مجیز پس شماتت بر یزید مردهی دون میكنند
پیش ایشان صد عبیدالله سر پا وین گروه ناله از دست عبیدالله مدفون میكنند
حق گواه است ار محمد زنده گردد ورعلی هر دو را تسلیم نوّاب همایون میكنند
آید از دروازه ی شمران اگر روزی حسین شامش از دروازه ی دولاب بیرون میكنند
حضرت عباس اگر آید پی یك جرعه آب مشك او را در دم دروازه وارون میكنند
گر علی اصغر بیاید بر در دكانشان در دو پول آن طفل را یك پول مغبون میكنند
ور علی اكبر بخواهد یاری از این كوفیان روز پنهان گشته شب بر وی شبیخون میكنند
لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابن سعد خانم ار پیدا نشد دعوت ز خاتون میکنند
گر یزید مقتدر پا بر سر ایشان نهد خاك پایش را به آب دیده معجون میكنند
سندی شاهک بر زهادشان پیغمبر است هی نشسته لعن بر هارون و مامون میکنند
خود اسیرانند در بند جفای ظالمان بر اسیران عرب این نوحهها چون میكنند؟
تا خرند این قوم رندان خرسواری میكنند وین خران در زیر ایشان آه و زاری میكنند
***
همه هم شمر و هم امام حسین تعزیت خوان و تعزیت گردان
خوانده خود را معلم اخلاق ایک در خلق و خو چو صبیان
همه چون اصفهانیان قدیم صد نفر زیر تیغ یک افغان
کسی انگشتشان اگر ببرد خود ببرند دست بر سر آن
ور نهد بر دهانشان کس مشت خود بکوبند مشت بر دندان
خوی دارند جمله بر اغراق به طریقی که شرح آن نتوان
گر کسی فسوهای دهد سر شب ریدمانی شود سپیدهدمان
وگر آن فسوه ضرطهای گردید انقلابی شود پدید از آن
شرح آن نیم ضرطه با صد شکل تا به سرحد رود دهان به دهان
***
رفته حس مردمی از مرد و زن من با کیام؟ نیست گوشی تا نیوشد این سخن من با کیام؟
بیست سال افزون زدم داد وطن نشنید کس تازه از نو میزنم داد وطن من با کیام؟
همچو بلبل گر هزار آوا بر آرم چون که هست گوشها بر نغمهی زاغ و زغن من با کیام؟
هی علی و هی حسین و هی حسن گویم چو نیست نی علی و نی حسین و نی حسن من با کیام؟
میزنم در انجمن فریاد واویلا و لیك پنبه دارد گوش اهل انجمن من با كیام؟
گویم این قداره را بر گردن ظالم بزن لیك شیطان گویدش بر خود بزن من با كیام؟
گویم این زنجیر بهر قید دزدان است و او هی زند زنجیر را بر خویشتن من با كیام؟
گوی ای نادان به ظلم ظالمان گردن منه او بخارد گردن و ریش و ذقن من با كیام؟
گویمش باید بپوشانی كفن بر دشمنان باز می پوشد به عاشورا كفن من با كیام؟
گویم ای واعظ دهانت را لئیمان دوختند او همی بلعد ز بیم آب دهان من با كیام؟
گویم ای آخوند خوردند این شپش ها خون تو او شپش میجوید اندر پیرهن من با كیام؟
گویمش دین رفت از كف گوید این باشد دلیل بر ظهور مهدی صاحب زمن من با كیام؟
گویم ای كلاش آخر این گدایی تا به كی؟ گویدم: چیزی به نذر پنج تن من با كیام؟
پس همان بهتر تا لب بربندم از گفت و شنید مستمع چون نیست باری خامشی باید گزید.
***
با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست کار ایران با خداست
مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست کار ایران با خداست
شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست مملکت رفته ز دست
هردم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست کار ایران با خداست
مملکت کشتی حوادث بحر و استبداد خس ناخدا عدل است و بس
کار پاس کشتی و کشتینشین با ناخداست کار ایران با خداست
پادشه خود را مسلمان خوانده و سازد تباه خون جمعی بیگناه
ای مسلمانان! در اسلام این ستمها کی رواست؟ کار ایران با خداست
باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان حضرت ستارخان
آن که توپش قلعهکوب و خنجرش کشورگشاست کار ایران با خداست
باش تا بیرون ز رشت آید سپهدار سترگ فرّ دادار بزرگ
آن که گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست کار ایران با خداست
باش تا از اصفهان صمصمام حق گردد پدید نام حق گردد پدید
تا ببینیم آنکه سر زاحکام حق پیچد کجاست کار ایران با خداست
خاک ایران بوم و برزن از تمدن خورد آب جز خراسان خراب
هرچه هست از قامت ناساز بیاندام ماست کار ایران با خداست
***
هرکه را مهر وطن در دل نباشد کافر است معنی حبالوطن فرمودهی پیغمبر است
با جهانداری نسازد علقهی خویش و تبار پادشاهی مادری نازای و نسلی ابتر است
***
شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت دژم گشته از رازهای نهفت
نحوست زده هاله بر گرد اوی رده بسته ناکامیاش پیش روی
دریغ و اسف از نشیب و فراز ز هر سو بر او ره گرفتند باز
سعادت ز پیشش گریزنده شد طبیعت از او اشکریزنده شد
فرشته خروشان برفته ز جای تبسم کنان دیو پیشش به پای
بجستیش برف نحوست ز چشم از او منتشر کینه و کید و خشم
چو دیوانگان سر فرو برد پیش همی چرخ زد گرد بر گرد خویش
هوا گشت تاریک از اندیشهاش از اندیشهاش شومتر پیشهاش
درون دلش عقدهای زهردار بپیچید و خمّید مانند مار
ز کامش برون جست مانند دود تنورهزنان شعلههای کبود
بپیچید تا بامدادان به درد به ناخن بر و سینه را چاک کرد
چو آبستنان نعرهها کرد سخت جدا گشت از او خون و خوی لخت لخت
به دلش اندرون بد غمی آتشین بر او سخت افشرده چنگال کین
یکی خنجر از برق بر سینه راند به برق آن نحوست ز دل برفشاند
رها گشت کیوان هم اندر زمان از آن شوم سوزندهی بیامان
سیه گوهر شوم بگداخته که برقش ز کیوان جدا ساخته
ز بالا خروشان سوی خاک تاخت به خاک آمد و جان عشقی گداخت
جوانی دلیر و گشاده زبان سخنگوی دانشور و مهربان
به بالا بسان یکی زاد سرو خرامنده مانند زیبا تذرو
گشاده دل و برگشاده جبین وطنخواه و آزاد و نغز و گزین
نجسته هنوز از جهان کام خویش ندیده به واقع سرانجام خویش
نکرده دهانی خوش از زندگی نگردیده جمع از پراکندگی
نگشته دلش بر غم عشق چیر نخندیده بر چهر معشوق سیر
چو بلبل نوایش همه دردناک گریبان بختش چو گل چاک چاک
هنوزش نپیوسته پر تا میان نبسته به شاخی هنوز آشیان
به شب خفته بر شاخهی آرزو سحرگاه با عشق در گفتگو
که از شست کیوان یکی تیر جست جگرگاه مرغ سخنگوی خست
ز معدن جدا گشت سربی سیاه گدازان چو آه دل بیگناه
ز صنع بش نرم چون موم شد سپس سخت چون بیخ زقوم شد
به مدبر فرو رفت و گردن کشید یکی دوزخی زیر دامن کشید
چو افعی به غاری درون جا گرفت به دل کینهی مرد دانا گرفت
نگه کرد هرسو به خرد و کلان به تیرهدلان و به روشندلان
به سردار و سالار و میر و وزیر به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
دریغ آمدنش حمله آوردنا به قلب سیهشان گذر کردنا
نچربید زورش به زورآوران بجنبید مهرش به استمگران
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
سیه بود و کام از سیاهی نیافت به سوی سپیدان رخ از رشک تافت
به قصد سپیدان بیفراشت قد سیهرو برد بر سپیدان حسد
ز دیوار عشقی در این بوم و بر ندید ایچ دیوار کوتاهتر
بر او تاختن برد یک بامداد گل عمر او چید و بر باد داد
گل عاشقی بود و عشقیش نام به عشق وطن خاک شد والسلام
نمو کرد بشکفت خندید و رفت چو گل صبحی از زندگی دید و رفت
***
هیچ دانی که چه کردیم به مادر من و تو؟ یا چه کردیم به هم جان برادر من و تو؟
سعی کردیم به ویرانی کشور من و تو رو که اف بر تو و من باشد و تف بر من و تو
هر دومان مایه ننگیم امان از من و تو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
از همان اول ما و تو به هم رنگ زدیم وز سر جهل به هم حیله و نیرنگ زدیم
سنگ برداشته بر کله هم سنگ زدیم گاه تریاک کشیدیم و گهی بنگ زدیم
من و تو بس که دبنگیم امان از من و تو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
***
…با خود گفتیم ممدلی هِی وقت سفر است یا علی هی
برخیز و برو مگر شلی هی خود را آماده کن ولی ولی
بپا که زمانه تیرچنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
…گفتم قلیاف بیا بیا زود آماده بکن یکی پاراخود[1]
نامرد به قیمتش بیفزود من نیز قبول کردم از جود
گفتم که نه وقت چنگ چنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
…گفتم سخنان به مکر و فنها پختم همه را از آن سخنها
خوش داد نتیجه ما و منها این نقشه نه خوب گشت تنها
هر نقشه که میکشم قشنگ است
سبحان الله این چه رنگ است
***
ماه مشروطه در این ملک طلوعیدن کرد انتخابات دگربار شروعیدن کرد
شیخ در منبر و محراب خشوعیدن کرد حقه و دوز و کلک باز شیوعیدن کرد
وقت جنگ و جدل و نوبت فحش و کتک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
…این وکالت نهبه داناییوخوشتعلیمی است نه به دانستن تاریخ و حقوق و شیمی است
بلکه در تنبلی و کمدلی و پربیمی است با به پوتین و کلاه و فکل و تعلیمی است
یا به تسبیح و به عمامه و تحت الحنک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
***
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند دعوی چه کنی؟ داعیهداران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست گوید چه نشینی که سواران همه رفتند
داغ است دل لاله و نیلی است برِ سرو کز باغ جهان لالهعذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست کز کاخ هنر نادرهکاران همه رفتند
افسوس که افسانهسرایان همه خفتند اندوه که اندوهگساران همه رفتند
فریاد که گنجینهطرازان معانی گنجینه نهادند به ماران همه رفتند
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار بهار از مژه در فرقت احباب کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند
***
من نگویم كه مرا از قفس آزاد كنید قفسم برده به باغی و دلم شاد كنید
فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا بنشینید به باقی و مرا یاد كنید
یاد از این مرغ گرفتار كنید ای مرغان چون تماشای گل و لاله و شمشاد كنید
هر كه دارد زشما مرغ اسیری به قفس برده در باغ و به یاد منش آزاد كنید
آشیان منِ بی چاره اگر سوخت چه باك فكر ویران شدنِ خانه ی صیاد كنید
بیستون بر سر راه است مباد از شیرین خبری گفته و غمگین دل فرهاد كنید
جور و بیداد كند عمر جوانان كوتاه ای بزرگان وطن بهر خدا داد كنید
گر شد از جور شما خانه ی موری ویران خانه ی خویش محال است كه آباد كنید
كُنج ویرانه ی زندان اگر سهم «بهار» شكر آزادی و آن گنج خدا داد كنید
***
ماندهام در شکنج رنج و تعب زاین بالا وارهان مرا یا رب
دلم آمد در این خرابه به جان جانم آمد در این مغاک به لب
شد چنان سخت زندگی که مدام شدهام از خدای مرگطلب
ای دریغا لباس علم و هنر ای دریغا متاع فضل و ادب
که شد آوردگاه طنز و فسوس که شد آماجگاه رنج و تعب
آه غبنا و اندُها که گذشت عمر در راه مسلک و مذهب
غم فرزندگان و اهل و عیال روز عیشم سه نموده چو شب
با قناعت کجا توان دادن پاسخ پنج بچهی مکتب؟
بخت بد بین که با چنین حالی پادشا هم نموده است غضب
کیستم؟ شاعری قصیدهسرای چیستم؟ کاتبی بهار لقب
چیست جرمم اندر این زندان درد باید کشید و گرم و کرب؟
به یکی تنگنای مانده درون چون به دیوار در شده مثقب
روز محروم دیدن خورشید شام ممنوع رؤیت کوکب
از یکی روزنک همی بینم پارهای زآسمان به روز و به شب
شب نبینم همی از آن روزن جز سر تیر و جز دم عقرب
دزد آزاد و اهل خانه به بند داوری کردنی است سخت عجب
***
نخلی که قد افراشت به پستی نگراید شاخی که خم آورد دگر راست نیاید
ملکی که کهن گشت دگر تازه نگردد چون پیر شود مرد دگر دیر نپاید
فرصت مده از دست چو وقتی به کف افتاد کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
با همت و با عزم قوی ملک نگه دار کز دغدغه و سستی کاری نگشاید
گر منزلتی خواهی با قلب قوی خواه کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید
***
قاعدهی ملک ز سرنیزه است کس نزند بر سر سرنیزه دست
عدل شود از دم سرنیزه راست فتنه شود از سر سرنیزه پست
…پند بناپارت بباید شنود رشتهی پندار بباید گسست
تکیه به سرنیزه توان داد لیک بر سر سرنیزه نباید نشست
***
برو کار میکن مگو چیست کار که سرمایهی جاودانیست کار
نگر تا که دهقان دانا چه گفت به فرزندگان چون همی خواست خفت
که میراث خود را بدارید دوست که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
من آن را ندانستم اندر کجاست پژوهیدن و یافتن با شماست
چو شد مهرمه کشتگه برکنید همه جای آن زیر و بالا کنید
نمانید ناکنده جایی به باغ بگیرید از آن گنج هر جا سراغ
پدر مرد و پوران به امید گنج به کاویدن دشت بردند رنج
به گاوآهن و بیل کندند زود هم اینجا هم آنجا و هرجا که بود
قضا را در آن سال از خوب شخم ز هر تخم برخاست هفتاد تخم
نشد گنج پیدا ولی رنجشان چنان چون پدر گفت شد گنجشان
***
چون پای خرد خرد نهادی به لالهزار خوبان به خند خند کشندت میان کار
زآن خُرد خُرد خورده شوی در شکارشان کآن خند خند خندهی شیر است بر شکار
الوان رنگ رنگ فرو هشته از یمین خوبان طرفه طرفه روان گشته از یسار
زآن رنگ رنگ رنگ شوی در خم فریب زآن طرفه طرفه طرفه درافتی به دام یار
***
ایرجا رفتی و اشعار تو ماند کوچ کردی تو و آثار تو ماند
چون کند قافله کوچ از صحرا مینهد آتشی از خویش به جا
بار بستی تو ز سرمنزل من آتشات ماند ولی در دل من
…
دفتر از هجر تو بیشیرازه است وز غمت داغ مرکب تازه است
رفت در مرگ تو قدرت ز خیال مزه از نکته و معنی زامثال
اندر آهنگ دگر پویه نماند بر لب تار به جز مویه نماند
بیتو رندی و نظربازی مرد راستی سعدی شیرازی مرد
***
از دامن کوه لاله ناگه برجست گلگون رخی و تیشهی سبزی در دست
با فرق سر دریده گویی فرهاد از خاک برون آمد و بر سنگ نشست
***
سحرگه به راهی یکی پیر دیدم سوی خاک خم گشته از ناتوانی
بگفتم چه گم کردهای اندرین ره؟ بگفتا: جوانی جوانی جوانی
***
افتادهایم سخت به دام بلای گل یارب چو ما مباد کسی مبتلای گل
گل مشکلی شده است به هر معبر و طریق گام روندگان شده مشکلگشای گل
هرگه که ابر خیمه زند بر فضای شهر بر بام هر سرای برآید لوای گل
***
در پایتخت ما بگشادند بختِ گِل شد پایتخت ما به صفت پایتخت گِل
خوشگلتر از شوارع ری نیست کاندروست صد گونه شکل هندسی از لخت لخت گل
هرگه ستور گام نهد از پی عبور بر گرد گامهاش بروید درخت گل
***
افتادم به حمام رهم سوی خزینه ترکید کدوی سرم از بوی خزینه
من توی خزینه نروم هیچ و ز بیرون مبهوت شوم چون نگرم سوی خزینه
چون کاسهی «بز قرمه» پر قرمهی کم آب پر آدم و کم آب بود توی خزینه
گه آبی و گه سبز شود چون پر طاووس آن موج لطیفی که بود روی خزینه
گر کودک بیمو ز خزینه به در آید پر پشم شود پیکرش از موی خزینه
موی بدن و چرک و حنا و کف صابون آبیست که جاری بود از جوی خزینه
چون جمجمهی مردهی سی روده دهد بوی آن خوی که چکد از خم ابروی خزینه
ما چه دانیم که دشمن به گناباد چه کرد یا عدو در درجز فتنه و بیداد چه کرد
طبس از دزد و دغل ناله و بیداد چه کرد ما بر آنیم که آن اعبت نوشاد چه کرد
ما و آن خانم خوش لهجهی اسرائیلی
به جهنم شرف دولتی و فامیلی
…چون فکل از ستمت سینه فکارم خانم چون کراوات گره خورده به کارم خانم
من فکند و کراوات گذارم خانم من که مسئول توام باک ندارم خانم
که من از دولت خود نیز مواجب دارم
چه مواجب که همان مهر تو واجب دارم
من چهدانم که خراسان چه واین شوروشرش یا چه شد حالت سرحد و چه آمد به سرش
آنکه شد محو تو از خویش نباشد خبرش گر رعیت ز میان رفته به گور پدرش
من تو را دیدم و از غیر تو پوشیدم چشم
با سر زلف تو باشد دو جهان پیشم پشم
ای بت سنگدل ای خانم زیبای ملوس سخت زیبندهی آغوشی و شایستهی بوس
تا تویی در بر من نیست مرا جای فسوس انگلیس ار فکند شورش و گر آید روس
تو یقین دان که مرا یک سر مویی غم نیست
گر به ایران نشود جای دگر جا کم نیست..
***
مخور تا توانی می اندر جوانی می اندر جوانی مخور تا توانی
که یک جرعه می در جوانی نشاند یکی تیر در دیدهی زندگانی
***
سال 1302، دربارهی کابینهی مستوفی الممالک
محشر خر گشت تهران محشر خر زنده باد خرخری زامروز تا فردای محشر زنده باد
روح نامعقول این خر مرده ملت کز قضا هست هر روزی ز روز پیش خرتر زنده باد
اندرین کشور که تا سر زندگان یکسر خرند گر خری تیزی دهد گویند یکسر زنده باد
***
یکی زیبا خروسی بود جنگی به مانند عقاب از تیزچنگی
برای جنگ و پرخاش آفریده گشاده سینه و گردن کشیده
فروهشته دو غبغب چون دو گلبرگ نهاده تاجی از یاقوت بر ترگ
نگاهش خرمن بدخواه سوزان دو چشمانش چو دو مشعل فروزان
به هنگام نوا عزال خوانان خروشش چون خروش پهلوانان
به یک گز میرسیدی گاه رفتار ز نوک ناخنش تا زیر منقار
غریو قدقدش بانگ رجز بود میان هر دو بالش نیم گز بود
دو خارش چون دو رمح آهنین دم دو پایش چون دو ساق گاو محکم
چنان کز طوق دیبای مزرکش فروهشته ز گردن یال دلکش
خروس چرخ را زهره دریدی به وقت بانگ چون گردن کشیدی
ز بیم جان فکندی باز پیخال به عزم رزم چون افراختی یال
بهسان نیزهی آشفته پرچم نمودی گردن از بهر کمین خم
به ضرب یک لگد بیرون نمودی ز میدانش اگر سیمرغ بودی
کشیدندی سحر آهسته آواز خروسان محل از هیبتش باز
***
مردم اندر شجاعت ادبی بهتر از چاپلوسی و جلبی
من بر آنم که نیست زیر سپهر صفتی چون شجاعت ادبی
سخترویی ز گربزی بهتر احمدی خوبتر که بولهبی
چشم بردار از آن کسان که سخن بیخگوشی کنند و زیر لبی
سخن راستا به مذهب من به ز سیصد نماز نیم شبی
گفتهای عامیانه لیک صریح به ز هفتاد خطبهی عربی
هان تو گستاخی و شجاعت را هرزهلایی نگیر و بیادبی
***
از پس مشروطه نو شد فکرها سبکهایی تازه آوردیم ما شد جراید پرصدا
بدعت افکندند چندی ز اهل هوش سبکهایی تازه باجوش و خروش لیک زشت آمد به گوش
سربهسر تصنیف عارف نیک بود سبک عشقی هم بدان نزدیک بود شعر ایرج شیک بود
لیک بودند این سه تن از اتفاق در فن خود هر سه قاآنی مذاق گاه لاغر گاه چاق
بود ایرج پیرو قائم مقام کرده از او سبک و لفظ و فکر وام عارف و عشقی عوام
احمد ای سید اشرف خوب بود احمدا گفتن از او مطلوب بود شیوهاش مرغوب
بودسبک اشرف تازه بود و بیبدل لیک هپهپنامه بودش در بغل بود شعرش منتحل
…
من خود از اهل تتبع بودهام جانب تقلید ره پیمودهام و ز تعب فرسودهام
لیک در هر سبک دارم من سخن پیرو موضوع باشد سبک من سبک نو سبک کهن
نوترین سبکی که در دست شماست بار اول از خیال بنده خاست دفتر و دیوان گواست
بود در طرز کهن نقصی عظیم رفع کردم نقص اسلوب قدیم با خیال مستقیم
***
سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست کس ار بزرگ شد از گفتهی بزرگ رواست
چه جد چه هزل در آید به آزمایش کج هر آن سخن که نپیوست با معانی راست
شنیدهای که به یک بیت فتنهای بنشست؟ شنیدهای که ز یک شعر کینهای برخاست؟
سخن گر از دل دانا نخاست زیبا نیست گرش قوافی مطبوع و لفظها زیباست
کمال هر شعر اندر کمال شاعر اوست صنیع دانا انگارهی دل داناست
چو کرد گشت دنی قولهای اوست دنی چو مرد والا شد گفتههای او والاست
سخاوت آرد گفتار شاعری که سخیست گدایی آرد اشعار شاعری که گداست
کلام هر قوم انگارهی سرایر اوست اگر فریسهی کبر است یا شکار ریاست
نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی که فضل گلبن در فضل آب و خاک و هواست
نشان خوی دقیقی و فردوسی است تفاوتی که به شهنامهها ببینی راست
جلال و رفعت گفتارهای شاهانه نشان همت فردوسی است بی کم و کاست
عتابهای غیورانه و شجاعتها دلیل مردی گوینده است و فخر او راست
محاورات حکیمانه و درایتهاش گواه شاعر در عقل و رای حکمتزاست
صریح گوید گفتارهای او کاین مرد به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست
کجا تواند یک تن دو گونه کردن فکر؟ جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست
به صد نشان هنر اندیشه کرده فردوسی نفوذ بالله پیغمبر است اگر نه خداست
درون صحنهی بازی یکی نمایشگر اگر دو گونه نمایش دهد بسی والاست
یکی به صحنهی شهنامه بین که فردوسی به صد لباس مخالف به بازی آمده راست
امیر کشورگیر است و گرد لشکرکش وزیر روشنرای است و شاعری شیداست
مکالمات ملوک و محاورات رجال همه قریحهی فردوسی سخن آراست
***
- پاراخود به روسی یعنی کشتی. ↑
ادامه مطلب: صفحه پنجم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب