پرویز ناتل خانلری (۱۲۹۲/۱۲- ۱۳۶۹/۶/۱)
عقاب- ۱۳۲۱- تقدیم به هدایت
گشت غمناك دل و جان عقاب چو از او دور شد ایام شباب
دید كش دور به انجام رسید آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل برگیرد ره سوی كشور دیگر گیرد
خواست تا چارهی ناچار كند دارویی جوید و در كار كند
صبحگاهی ز پی چارهی كار گشت بر باد سبك سیر سوار
گله كآهنگ چرا داشت به شهر ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و آن شبان بیم زده دل نگران شد پس برهی نوزاد دوان
كبك در دامن خاری آویخت مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه كرد و رمید دشت را خط غباری بكشید
لیك صیاد سر دیگر داشت صید را فارغ و آزاد گذاشت
چارهی مرگ نه كاری است حقیر زنده را دل نشود از جان سیر
صید هرروزه به چنگ آمد زود مگر آن روز كه صیاد نبود
آشیان داشت در دامن دشت زاغكی زشت و بداندام و پلشت
سنگها از كف طفلان خورده جان ز صدگونه بلا در برده
سالها زیسته افزون ز شمار شكم آكنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت كای دیده ز ما بس بیداد با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلی دارم اگر بگشایی بكنم هرچه تو میفرمایی
گفت ما بندهی درگاه توایم تا كه هستیم هواخواه توایم
بنده آماده بگو فرمان چیست؟ جان به راه تو سپارم جان چیست؟
دل چو در خدمت تو شاد كنم ننگم آید كه ز جان یاد كنم
این همه گفت ولی با دل خویش گفتگویی دگر آورد به پیش
كاین ستمكار قوی پنجه كنون از نیاز است چنین زار و زبون
لیك ناگه چو غضبناك شود زاو حساب من و جان پاك شود
دوستی را چو نباشد بنیاد حزم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید پر زد و دور ترك جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب كه مرا عمر حبابی است بر آب
راست است كه مرا تیز پر است لیك پرواز زمان تیزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت به شتاب ایام از من بگذشت
گرچه از عمر دل سیری نیست مرگ میآید و تدبیری نیست
من واین شهرت واین حشمت وجاه عمرم از چیست بدین حد كوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز به چه فن یافتهای عمر دراز؟
پدرم از پدر خویش شنید كه یكی زاغ سیهروی پلید
به دوصد حیله به هنگام شكار صد ره از چنگش كرده است فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت تا به منزلگه جاوید شتافت
لیك هنگام دم بازپسین چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود كاین همان زاغ پلید است كه بود
عمر من نیز به یغما رفته است یك گل از صد گل تو نشكفته است
چیست سرمایهی این عمر دراز؟ رازی اینجاست تو بگشا این راز
زاغ گفت ار تو در این تدبیری عهد كن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر كه پذیرد كم و كاست گنه كس نه كه تقصیر شماست
زآسمان هیچ نیایید فرود آخر از این همه پرواز چه سود؟
پدر من كه پس از سیصد و اند كان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت گه كه بر چرخ اثیر بادها راست فراوان تأثیر
بادها كز زبر خاك وزند تن و جان را نرسانند گزند
هرچه از خاك شوی بالاتر باد را بیش گزند است و ضرر
تا بدانجا كه بر اوج افلاك آیت مرد بود پیك هلاك
ما از آن سال بسی یافتهایم كز بلندی رخ برتافتهایم
زاغ را میل كند دل به نشیب عمر بسیارش از آن گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان است چارهی رنج تو را آسان است
خیز و زاین بیش ره چرخ مپوی طعمهی خویش برافلاك مجوی
ناودان جایگهی سخت نكوست به از آن كنج حیاط و لب جوست
من كه صد نكتهی نیكو دانم راه هر برزن و هر كو دانم
خانهای در پس باغی دارم وندرآن گوشه سراغی دارم
خوان گستردهی الوانی هست خوردنیهای فراوانی هست
آنچه زآن زاغ چنین داد سراغ گندزاری بود اندر پس باغ
بوی بد رفته از آن تا ره دور معدن پشه مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان سوزش و كوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه زاغ بر سفرهی خود كرد نگاه
گفت خوانی كه چنین الوان است لایق محضر این مهمان است
میكنم شكر كه درویش نیم خجل از ماحضر خویش نیم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند تا بیاموزد از او مهمان پند
اوج در اوج فلك برده به سر دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر به رهش بسته فلك طاق ظفر
سینهی كبك و تذرو تیهو تازه و گرم شده طعمهی او
اینك افتاده بر این لاشه و گند باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری ریش گیج شد بست دمی دیدهی خویش
یادش آمد كه بر آن اوج سپهر هست پیروزی و زیبایی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفر است نفس خرم باد سحر است
دیده بگشود و به هر سو نگریست دید گردش اثر از اینها نیست
آنچه بود از همه سو خواری بود وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال برهم زد و برخاست ز جا گفت كای یار ببخشای مرا
سالها باش و بدین عیش بناز تو و مردار تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی گند و مردار تو را ارزانی
گر به اوج فلكم باید مرد عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد راست با مهر فلك همسر شد
لحظهای بر سر این لوح كبود نقطهای بود و سپس هیچ نبود
***
مهدی حمیدی شیرازی (۱۲۹۳ -۱۳۶۵/۴/۲۳)
شنیدم كه چون قوی زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی رود گوشهای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب كه خود در میان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند كاین مرغ عاشق كجا عاشقی كرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد كه از مرگ غافل شود تا بمیرد
***
روح پیران داشتم درجسم زیبای جوانی این زمان روح جوان از عشق و جسمی پیر دارم
***
در نقد نیمایوشیج
به شعر اگر چه كسی آشنا چو نیما نیست سوای شعر خلافی میانه ما نیست
…
رهی كه فاصل گفتار او زگفت من است كمی ز راه زمین تا بر ثریا نیست
به پیش من همه اشعار او معمایی است اگرچه در بر او شعر من معما نیست
خودش بر آن كه ز ما قرنها دویده به پیش به گوش ما سخنش زین قبل خوش آوا نیست
مرا گمان كه كسی با چنین عقیدت و فكر ز نسل آدم و از دودمان حوا نیست
…
دو قطعه خواند: «فرحناك شام» و «روشن روز» دو قطعه شعر كه روی زمینش همتا نیست
من از شنیدن آن تا خبر شدم دیدم كه پیش چشمم جز تیرگی هویدا نیست
بخواند شعر و به من گفت زین دو قطعه شعر كدام زیبا هست و كدام زیبا نیست؟
به خنده گفتم: ای اوستاد هر دو یكیست شنیده ای كه جدا اصل سگ ز روبا نیست
گر این عجایب محض است آن غرایب صرف یكی كم از دگری ناپسند و رسوا نیست
سه چیز هست در او: وحشت و عجایب و حمق سه چیز نیست در او: وزن و لفظ و معنا نیست
***
در ستایش فروزانفر
عقل اگر گوید این سخن یا دل با تو گوید، حکیم دریادل
…شیر اگر از قفس به زنجیر است در قفس یا نه در قفس شیر است
…دوری مهر گرچه جانسوز است هر کجا مهر سر زند روز است
…جسم تو ظرف دانش کهن است علم تو ارث قرنها سخن است
***
ابوالحسن ورزی (۱۲۹۳-۱۳۷۳)
نه پیری در گذشت ماه و سال است كه مرگ عشق و ترك ایدهآل است
***
ابوالقاسم حالت (۱۲۹۸-۱۳۷۱)
دیدن چهرهی دلجوی تو از دور خوش است وصف زیبایی تو پیش یكی كور خوش است
با تو هم صحبتی اندر شب تاریك رواست دوری از پیش تو آنگه كه بُوَد نور خوش است
چشم شهلای تو تشبیه نمودن به عدس گفتن حلقهی تو گردن وافور خوش است
هست بیشبهه دماغ تو چو قنداق تفنگ گر بر آن نیش زند یك دو سه زنبور خوش است
كلهات صاف بود عین كدو حلوایی رنگ پوستش بكنی گر كه كمی بور خوش است
لنگه كفشی چو زدی بر سر مخلص گفتم به خدا خوردن گرز از كف تیمور خوش است
***
ملكالموت رفت پیش خدا گفت سبحان ربی الاعلی
یك پزشكی است در فلان كوچه من یكی قبض و او كند صدتا
یا بفرما كه جان او گیرم یا مرا خدمتی دگر فرما
***
گر گشته فزون عقد و عروسی چندین با دیدهی حیرت اندر این امر مبین
شك نیست كه سطح عقد بالا برود هر قدر كه سطح عقل آید پایین
***
فریدون توللی (۱۲۹۸ شیراز- ۱۳۶۴/۳/۹ تهران)
ما مهرهی دیرین یكی نرد بلاییم گر یك تنه در سنگر دیرینه به جاییم
یا گفته درستست و صدا نیست به یك دست یا هست و برین بانگ عجب ناشنواییم
بیگانه خدایی نپذیرد دل دانا از ما كه در این بوم كهن خانه خداییم
***
المنته لله که از این شعبده جستیم جستیم و ز هم رشتهی تزویر گسستیم
آن بت که به ما آیهی تعظیم همیخواند از بتکده کندیم و فکندیم و شکستیم
آن وسوسه دیدیم و از آن حلقه بریدیم آن سفسطه خواندیم و از آن دمدمه رستیم
رندان به ملامت دل ما بیهده خستند ما لب نگشودیم و نگفتیم و نخستیم
گز زآنکه ملامتگر ما شیوه دگر کرد ما کوه صفت بر سر آن شیوه نشستیم
آنان نه چناناند که بودند و نمودند ماییم که همواره همانیم که هستیم
دانی ز چه ما بیگنه از چشم فتادیم؟ زآنروی فتادیم که به گلبانگ نبستیم
خاموشی ما زادهی بی بال و پری نیست ما نیز اگر پای دهد صاحب دستیم
فردا که کشد دست فلک پرده از این راز دانند ز ما جمله که بالا و که پستیم
***
ای داد چهر عمر غبار زمان گرفت خورشید عشق تیرگی جاودان گرفت
موی سپید پرچم تسلیم بركشید دیدار مرگ تیر ستیز از كمان گرفت
دست فسوس بر سر امواج خاطرات بس عشقهای مرده كه از هر كران گرفت
تابوت كودكی به سراشیب زندگی درهم شكست و هر هوس مرده جان گرفت
***
ای که به نام ِ خوش ِ «نوآوری» کشت ِ سخن را به درو آوری
هر چه که نو شد نه پسند ِ دل است بس نوِ بیهوده که بر باطل است
لاشه بر اورنگ ِ خوش ِ خسروی مغز ِ تو آزرده کند از نُوی
تا که در آن دخمه نگیرد قرار زنده کند از دم ِ گندش فرار
نیز هر آن کهنه که بینی به پیش صورت ِ بطلان نپذیرد به خویش
باده ی دیرینه ز نو خوشتر است قطره چو ماند به صدف گوهر است
چامه اگر چامه ی سعدی بود رشک ِ سخن گستر ِ بعدی بوَد
شیوه ی حافظ به کهن پیکری پنجه زند بررخ ِ «نو آوری»
شعر ِ نظامی که جان زو پر است در صدف ِ بطن زمان چون دُر است
و آن دم ِ شورافکن ِ استاد ِ طوس تا به ابد بر تو خروشد چو کوس
نغمه ی خیام ِ رباعی طراز کهنه کجا شد به نشیب و فراز؟
فخر تو اند این همه نامآوران بادهی دیرینه به جام آوران
گر تو بدین موج ِ نو آیی برون ننگ جهانی به گذشت ِ قرون
من نه برآنم که به نظم ِ بحور زنگی ِ ژولیده شود رشک ِ حور
یا چو تو را قافیه آید به گفت گوهر ِ تابان شودت حرف ِ مفت
لیک بر آنم که گر آن تازهها چهره فرو شوید ازین غازهها
زشتی ِ آن یاوه دو چندان شود صورتگی بی لب و دندان شود
…در یرقان علت ِ زردی شناس گوهر ِ مرد از در ِ مردی شناس
درد ِ جگر جز تب زرداب نیست چارهی صفرازده سرخاب نیست
در دل ِ هر تازه اصالت مبین یاوه مگو، خواب ِ رسالت مبین
تازه پلاس ارچه نوین پیکر است اطلس ِ دیرینه از آن خوشتر است
…یاوه مگو یاوه سرایی مکن بر در ِ بیگانه گدایی مکن
نغمه گر از پرده ی مغرب مشو بنده ی هر قاهر و غالب مشو
ترجمه خوب است از آن گنج ِ زر عِرض خود از «ترجمه بازی» مبر
نقطه مپاش اینهمه برگفته ها بی نمک از نقطه نگیرد بها
از افقی سوی ِ عمودی مرو راه ِ نزولی ز صعودی مرو
***
زاهد چه بلایی تو كه این رشتهی تسبیح از دست تو سوراخ به سوراخ گریزد
حرف از دهن توست كزاینسان بجهد تیز یا تیز كه از معدهی نفاخ گریزد
هر كاو به تو همسایه شود در چمن خلد از جنت و از چشمهی نضاخ گریزد
آنی تو كه چون نظم دری خوانی و تازی نظم از سخن عمعق و شماخ گریزد
***
خواب میدیدم به ایران گشته برپا انقلابی وز دل این شام وحشتزا دمیده است آفتابی
بر سر هركوی و بازاری به پا گردیده داری گردن هر نابكاری رفته در خم طنابی
كوی و برزن گشته مالامال خون چون رود سرخ زاده امیدی ز یأسی زاده آبی از سرابی
هر طرف دستی به قتل خائنی بر چوبدستی هر طرف پایی به رزم ظالمی اندر ركابی
چیرهور گردیده خود بر نارواییها روایی جاگزین گردیده خود بر بیحسابیها حسابی
آخر ای فرسوده ملت تا به كی در رنج و ذلت كوششی، رزمی، نبردی، جنبشی، عزمی، شتابی
جنبشی تا شیخ و میر و شحنه و دزد و عسس را در دل اندازیم از بیم هلاكت اضطرابی
***
كیست این مرده كه در روشنی شامگهان تكیه داده است بر آن ابر و نشسته است به كوه؟
بسته از دور به جان دادن خورشید نگاه وز گرانباری خاموش طبیعت به ستوه
خیره بر زردی شادیكش دلگیر غروب زار و افسرده فرو رفته در اندیشهی گرم
پای آویخته از كوه و در آن تودهی برف استخوان میكشدش شعله و میسوزد نرم
سینه داده است تهی چون قفسی در ره باد آرزومند دلی تا كشد از سینه خروش
لیك دیری است كه در سردی و خاموشی مرگ دلش از كار فرو مانده ز جوش
راست چون روزنی از مرگ به غوغای حیات دندههایش ز دل ابر پدید است به چشم
باد میتوفد در هر نفسش بر سر و روی برف میبارد و میآردش آزرده به خشم
خسته از مرگ در اندیشهی مرگی است كه باز بار اندوه فرو گیردش از تیرهی پشت
رنجه از زیر و بم موج گریزان فنا دست میساید و بر جمجمه میكوبد مشت
قرص خورشید چو بزمی به دم بازپسین نرم در شعلهی خود میسپرد جان به فسوس
آفتاب از سر كهسار چنان است كه روز در گذرگاه شب آویخته باشد فانوس
او نشسته است همانگونه بر آن تودهی برف بسته از خلوت تاریك افق دیده به نور
یا دمیآورد از تلخی جان دادن خویش اندر آن نیمهی پاییز در آن جنگل دور
میكشد آه ولی دیرزمانی است كه او منجمد گشته و افسرده در آن سینهی سنگ
میزند بانگ ولی حنجرهای نیست كه بانگ زآن به گوش آید و تسكین دهدش آتش درد
روز رفته است و یكی پرتو نارنجی گرم راه گم كرده و تابیده بر آن ابر كبود
میدرخشد شفق از آبی غمگین سپهر همچو نیلوفر نوخاسته بر ساحل رود
سایهای گمشده در جستجوی پیكر خویش میرسد خسته و میایستد آنجا به درنگ
میرود مرد كه در بر كشدش از سر شوق لیك میلغزد و میاوفتد از قله به سنگ
چون سبویی كه در افتد ز كف باده پرست بندش از بند جدا میشود از لغزش گام
میرمد سایه و در تیرگی سرد سپهر شب فرو میكشدش همچو یكی قطره به كام
مرده مرده است و كنون بر سر آن غمزده كوه استخوانی است پراكنده از او بر سر برف
آرزویی است كه جوشیده ز ناكامی سرد انتظاری است كه تابیده ز تاریكی ژرف
***
چو قومی به تنگ آید از ظلم ظالم به دندان كند پاره زنجیر آهن
ز هم بگسلد رشتهی بندگی را بپیچد ز فرمان جبار گردن
در آید چو سیلی خروشان و جوشان به هر كوی و معبر به هر بوم و برزن
به قلاده آرند در صحن میدان ضیاء دغل سید لات عنعن
همان سیدی كآمده است از فلسطین پی خواری پورِ دارا و بهمن
…از آن ترسم آخر كه ایران بجنبد بجنبد چو غرنده شیری ز مكمن
نماید ز فرط غضب چنگ و دندان گشاید دهان همچنان چاه بیژن
من آن روز را سخت در انتظارم من و صدهزاران دل افسرده چون من
***
ترسم ز فرط ِ شعبده چندان خرت کنند تا داستان ِ عشق ِ وطن باورت کنند
من رفتم ازین ره و دیدم سزای ِ خویش بس کن تو ورنه خاک ِ وطن بر سرت کنند
گیرم ز دست ِ چون تو نخیزد خیانتی خدمت مکن که رنجه به صد کیفرت کنند
گر وا کند حصار ِ قزل قلعه لب به گفت گوید چه پیش ِ چشم ِ تو با همسرت کنند
بر «زنده باد» گفتن ِ این خلق ِ خوش گریز دل بر منه که یک تنه در سنگرت کنند
پتک اوفتاده در کف ِ ضحاک و این گروه خواهان که باز کاوهی آهنگرت کنند
ایران همیشه دوزخ ِ ارباب ِ غیرت است آتش منه به سینه که خاکسترت کنند
چون گوژ گشت آینه تصویر بر خطاست تاریخ نیست اینکه مدام از برت کنند
در آن وطن که قدرت ِ بیگانه حاکم است رو خار ِ ره مشو که چو گل پرپرت کنند
عیار باش و دزد و زمین خوار و زن بمزد تا برتر از سپهبد و سرلشکرت کنند
نابرده رنج گنج میسر شود عزیز رو دیده باز کن که چه در کشورت کنند
بازار ِ غارت است تو نیز ای پسر مخسب گویی بزن که فارغ ازین چنبرت کنند
مام ِ وطن به دامن ِ بیگانه خفته مست دل بدگمان مکن که چه با مادرت کنند
بر خونجگری چند کشم پرده ز لبخند فرزند ز من رنجه و من رنجه ز فرزند
او راغب ِ تکرار ِ خطاهای ِ من از جان من طالب ِ اصلاح ِ سراپای ِ وی از پند
او تازه بهاری است دل افروز و گل افشان من زردی ِ پاییزم و دمسردی ِ اسفند
بزغالهی ناباور آسوده ز گرگ است از سادهدلی بی خبر از مردم ِ ارغند
گر خرمن ِ صد تجربه ریزم به کنارش از من نستاند به جوی خوشهی ترفند
ناگفته سخن جنبش ِ خشمش کند از جا چونان که فتد زلزله در کوه ِ دماوند
خیزد به من آنگونه که ببری ز کمینگاه تازد به من آنگونه که گُردی ز کژاغند
در قفل ِ سرا چون شنوم بانگ ِ کلیدش هر شب رود از ساعت دوشینه دمی چند
بگذشته دگر کار ِ وی از پوزش و پرهیز بشکسته دگر تاب ِ من از خواهش و سوگند
وآیا که زبان ِ دل ِ هم هیچ ندانیم من هندوی ِ کشمیرم و او ترک ِ سمرقند
من امت ِ هارونم و او ملت ِ عیسی من ساحل ِ کارونم و او قله ِ الوند
گر شربت ِ شکر برمش پیش ِ لب از مهر تلخ آیدش آن شکر و زهر آیدش آن قند
با اینهمه چون لغزد و زاری کند از جان از زاری ِ او در گسلد بند ِ من از بند
صد وای بر آن خانه که این خصم ِ دل افروز زان خانه بر آرد سر و شورد به خداوند
هم درشکند سنت ِ دیرینه به طغیان هم در گسلد حرمت ِ پیشینه ز پیوند
من در تب ِ این تابم و دل در غم ِ این راز رازی که از و رنجه شود جان ِ خردمند
دیگر ندهد سود نه تورات و نه قرآن دیگر نشود یار نه انجیل و نه پازند
آن به که به صحرا برم این داغ ِ جگرسوز آن به که به دریا زنم این جان ِ غم آگند
هر چند گران است مرا اینهمه اندوه هر چند ازو نیست دلم یکسره خرسند
پیوند ِ من است این گل ِ فرخنده ی پرخار فرزند ِ من است این مه ِ خودکامهی دلبند
مهرش اگر از دل فکنم نیست سزاوار عشقش اگر از جان گسلم نیست خوشایند
آن به که ازو درگذرم با همه تقصیر آن به که بر او در نگرم با همه لبخند
آوند ِ گذشتم من و این شکوه در افتد با لرزش ِ غربال ِ دل از چشمهی آوند
گویند فریدون به پدر نیز چنین بود بر داعیه حجت بود این دخت همانند
***
ای که گویی : «داریوشم، کورشم، نوشیروانم» سر به درگاهت نسایم گر بسایی استخوانم
پیرِ دستانم که دست آموز ِ دستانت نگردم گرچه اندر خانه بنشاندی چو زالی ناتوانم
ذات ِ یزدان را نباشد سایهای بر ملک ِ هستی کفر اگر گفتم خدا را آتش افتد بر زبانم
روبهی از شرزه شیری همچو من هرگز نبینی گر دهی در کاسه زهرم ور بری از سفره نانم
کشور از من سرفراز آمد که با این سرفرازی چامهگویی چیرهدستم نغمهسازی نکتهدانم
بخت ِ وارون بین که دارم نافهها در سینه لیکن روزگار افکنده در اصطبل ِ خواری با خرانم
آن به گردون سوده البرزم که با این برف پیری کورهای آهن گدازم دوزخی آتشفشانم
هر دمی دیرینه یاری خود فروشی نابکاری دشنهای کوبد به پشتم، کینهای بارد به جانم
خواجهتاشاناند و از خارای ِ خواری بتتراشان خشمشان بر من که با پتکی گران بر آستانم
قحبه آن خواهد که هر پاکیزهخویی قحبه گردد من ازین کشور فروشان در خروشم در فغانم
من نه آن مرغم که جز بر شاخ ِ آزادی سراید مرگ ِ من قفلی که دوران بسته اینک بر دهانم
خیره گرگی چون تهمتن رخت ِ چوپان کرده بر تن کاندرین شادی شریکم وندرین وادی شبانم
گر به دارم چون فریدون برکشی ای چرخ ِ گردون من ثنا گویی نیارم من زمین بوسی ندانم
***
گردبادی تیره بر صحرا گذشت عمر ِ ما بود اینکه بی پروا گذشت
گل فرو بارید و دستانگوی ِ باغ پرفشان با نای ِ پرغوغا گذشت
دیده خوابآلود ِ صد افسانه شد شهسوار از دیده برقآسا گذشت
توبه از زندان ِ حسرت در گریخت کار ِ مار از دست ِ مار افسا گذشت
من جوانی را ندیدم روی و موی کان عروس از چشم ِ نابینا گذشت
راز ِ عشق از سینه بیرون شد به ناز کم کمک چون بوسه بر لبها گذشت
…نازنینا، سرگرانی تا به چند؟ تا بجنبی روزگار از ما گذشت
سایه بر دامان ِ مغرب پا کشید آفتاب از سینه ی صحرا گذشت
تا تو پلها بندی از فرزانگی این دل ِ دیوانه از دریا گذشت
***
گرانبار شد گوشم از پند ها برآنم که تا بُگسلم بَندها
هر آن دل که شد بستهی دام ِ عشق رهایی نیابد به ترفندها
پرستندهام بر تو ای خانهسوز کجا ترسم از شرم ِ پیوند ها
جغد می خواند و کابوس ِ شب از وحشت ِ خویش چشمها دوخته بر شعلهی شمعی بینور
باد میغرد و میآورد آهسته به گوش نالهی جانوری گرسنه از جنگل ِ دور
آسمان تیره و سنگین چو یکی پارهی سرب می فشارد شب ِ هولافکن و بیمافزا را
میکشد دست شب تیره به دیوار ِ جهان تا مگر باز کند روزنهی فردا را
میخورد گاه یکی شاخهی خشکیده به شاخ وندر آن ظمت ِ شب میگسلد بند ِ سکوت
استخوان میشکند مرگ، تو گویی ز حیات یا تنی مرده تکان میخورد اندر تابوت
خسته از طول ِ شب و رنج بیابان، شبگرد رفته در پای یکی کلبهی فرسوده به خواب
چپق از دست رها کرده و بس اختر ِ سرخ که روان در کف ِ باد است ز هر سو به شتاب
گاه آوای مناجات ِ ضعیفی از دور میزداید ز دل ِ غمزده زنگار ِ فسوس
میکند پارس سگی بر شبحی هولانگیز خفتهای میجهد از خواب ز گلبانگ ِ خروس
در پلاسی سیه آنجا به تبی گرم و سیاه تن رها کرده و جان میسپرد بیماری
باد مینالد و در پت پت ِ غمگین ِ چراغ سایهی مرگ نمایان شده بردیواری
کودکی خفته ز رؤیای شگفتی در خواب آنچه از دایه شنیدست به چشمش شده راست
غولی آویخته دم بر در ِ غاری تاریک میزند نعره که «این بچه ی لجباز کجاست»
گاه در خش خش ِ پر همهمهی برگ ِ درخت رهزنی میجهد از گوشهی دیوار به زیر
مادری میپرد از گریهی طفلی از خواب کودکی میمکد آهسته ز پستانی شیر
میجهد گاه شهابی ز دل ِ سرد ِ سپهر چون گمانی به دلی یا به سری سودایی
یا یکی قطرهی لغزنده و سوزان ِ سرشک که تراوش کند از دیدهی نابینایی
در دل ِ تیرهی اصطبل، ستوری رنجور میکشد شیهه و سم میزند آهسته به خاک
هیکلی میرود از گوشهی باغی تاریک روبهی میجهد از روزن ِ گوری نمناک
گاه نالان ز بُن ِ کوچه گدایی بیدار سرفهای می کند از رفتن پایی موهوم
شیونی گرم به پا میشود از خانهی دور آتشی سرد برون میجهد از خندهی بوم
دور آنجا به سر کوه یکی شعلهی سرخ میزند چشمک و میافسردش گاه شرار
اهرمن بسته مگر دیده به تاریکی شب یا ستارهست که خون میدَوَدش بر رخسار؟
دختری گاه ز بیتابی ِ عشقی جانسوز میشکافد دل ِ شب را به قدمهای خموش
سایهای زیر ِ بلوطی کهن اندر خم ِ راه دست میگیرد و میافشردش در آغوش
گاه زندانی ِ فرسودهای از محنت و رنج میکشد نیمشبان رشتهی ناقوس ِ سکوت
میرود شیون ِ ماتم زدهای تا به سپهر میشود زاری ِ دلسوختهای تا ملکوت
شاعری در بر ِ شمعی سر ِ شوریده به دست میزند خط به سر ِ بیتی و میخواند باز
چشم ِ افسونگری از موج ِ غمآلود ِ خیال میدرخشد به ضمیرش چو یکی چشمهی راز
گاه آهنگ ِ غم انگیز ِ سه تاری آرام میکند قصه ز بیتابی ِ دلباختهای
یا که در شرشر ِ خوابآور ِ جوی از سر ِ بید میزند نغمه به تاریکی ِ شب فاختهای
در یکی حجرهی آراسته در نور ِ بنفش سیر و آسوده فرو خفته توانگر به پرند
لیک در حسرت ِ نان گرسنه بر تودهی کاه جوع دل میگزدش در شب ِ تاریک و بلند
گاه شیطان ز سیهکاری ِ خود سرخوش و مست دل تهی میکند از قهقههای ناهنجار
رعد میغرد و میپیچدش آواز به کوه برق میخندد و میریزدش از خنده شرار
نرم نرمک ز درخشندگی ِ اختر ِ صبح میرود مستی و میکاهدش از رونق و تاب
میشود سینهی شب باز چو دودی ز نسیم میشود پردهی غم دور چو بادی ز سراب
ناگه از کورهی خورشید یکی اخگر ِ سرخ میپرد موج زنان بر سر ِ کهسار ِ کبود
کبک میخواند و شب میرود آهسته به راه صبح میخندد و قو میرود آهسته به رود
***
بگریز ازین دیو تبهکار تبهکام بگریز، ازین غول سیهروز سیهروی
بگریز ازین افعی نیش آمده بر سنگ بگریز ازین زنگی آتش زده در موی
پا در کش و بشتاب ز من کاین دل پر سوز بیغولهی هول است و چراگاه نهیبست
وان اشک فروزنده که در پای تو افتاد قلبست و دروغست و فسونست و فریبست
بشتاب و بیندیش که این عشق جگرخوار دام است مبادا که کشد در بن چاهت
بشتاب و بیندیش که این یار فسونگار مار است مبادا که کشد در خم راهت
بگریز، مبادا که درین کلبهی خاموش نفرین شدهای جان دهد از دست غم تو
بگریز که این خون سیهفام و سبکجوش ننگ تو بود ریزد اگر در قدم تو
شعر من اگر شعله کشد گرم روان سوز رشکت نبرد از دل و اشکت نگشاید
عشق من اگر مویه کند از بن هر موی در باور سرد تو دمی بیش نپاید
پا در کش ازین دخمه که سرداب طلسم است پا درکش ازین ورطه که گرداب نهنگ است
پا در کش و بگریز که خوشنامی پرهیز در پیش تو خودکامه به از ننگ درنگ است
معشوق من اندر پی این رنج گرانبار مرگ است و به من بسته کنون چشم تبافروز
اندوه، که ننواخت کسام روح سیهکام افسوس، که نشناخت کسام عشق سیهروز
***
نامم فسانه گشت به ناکامی رازم شکفته گشت به رنجوری
تا کی رسد چو تار گل خوشبوی دستم بر آن کمرگه زنبوری
دورم از تو با خیال هوس پرداز شادم به نقشبندی آغوشت
وان زلف دسته دسته که ناز آلود پوشیده بوسه گاه بناگوشت
***
در واشد و آن شاخه ی نیلوفر شاداب موجی زد و مستانه در آغوش من افتاد
عطر نفسش با دم سوزان من آمیخت نقش دو لبش بر لب خاموش من افتاد
چالاک و هوسناک در آن بیم دلاویز چون سایه بلغزید بکاشانهی رازم
بر گردن من حلقه زد آن دست و برانگیخت صد شوق گنه از دل جوشان نیازم
مستانه در آن خرمن گیسوی گرانبار سر بردم و از شانه خزیدم به بنا گوش
آن بوی نهان داشت که با نم نم شبگیر خیزد به نسیمی خنک از جنگل خاموش
***
بر من ای همسر آزرده ببخشای که درد میشکافد دلم از یاد پریشانی تو
وه که میسوزم و پوزش به لب از رنج گناه بوسهها میزنم از دور به پیشانی تو
راست میبینمت آن گوشه در آن خانهی مهر اشکریزان سر آشفته فرو برده به چنگ
واپسین عکس من از جایگه آورده بریز چشم تبدار فرو بسته بر آن صورت ننگ
…یاد من همره بس خاطره چون غنچهی زهر میشکوفد به دلت از دل آن رنج سیاه
کیست این صورت حیرتزده در چوبهی قاب؟ شرمگین جفت تو این همسر بد عهد تباه
ناسپاسی گنهآلود که با عشق تو باز هر زمان تشنهی آغوش نگاری دگر است
ناتراشیده به هم در شکند پیکر مهر که نه بر گونهی دلخواه و پسند هنر است
***
«ملعون»، برای دکتر پرویز خانلری -۳۲/۹/۱۷
برو ای مرد، برو چون سگ آواره بمیر که حیات تو جز این لعن خداوند نبود
سایهی شوم تو جز سایهی ناکامی و رنج به سر همسر و گهوارهی فرزند نبود.
ناشناس از همه بگذشتی و در ملک وجود کس زبان تو ندانست و روانت نشناخت
سنگ ره بودی و جز نفرت خلقت نگرفت چنگ غم بودی و جز پنجهی مرگت ننواخت
کس ندانست که در پردهی هر خنده ی گرم نالهها خفته تو را زآن همه اندوه دراز
کس ندانست که در ظلمت حرمان و دریغ دشنهها خورده تو را بر تن تبدار نیاز
کس ندانست ندانست نپرسید که چیست آن هوسها که فرو خفته بروح تو خموش
آن دملها که روان تو بیازرده ز درد آن عطشها که شکیب تو بیاورده به جوش
تشنهای بس که به آغوش گنه رفتی و باز آمدی تشنهتر از روز نخستین به کنار
همسرت ناله برآورد که: «ای اف به تو شوی» دلبرت چهره بر افروخت: «که ای تف به تو یار»
زن معشوقه …شگفتا که ازین هر دو به عمر کس به غمخانه تاریک نهادت نرسید
این سر از رشک بگرداند و فغانت نشود وان رخ از خشم بتابید و به دادت نرسید
وای بر حال تو ای مرد، که در باور خلق آنچه مقبول نشد قصهی جانسوز تو بود
آن که زد بوسه به هر درگه و سامان نگرفت آتشین عشق سیهکام و سیهروز تو بود
***
در هجو سید ضیاء طباطبایی
سیدی در گوشهای بگرفت از دستی براتی خامهای آورد و زد از ملعنت اندر دواتی
مدتی بنشست و در خود رفت و زور زورکی زد بهر اغوای خلایق بافت بر هم عنعناتی
با کلاه پوستین رندانه زی ملک عجم آمد تا که گردد هادی و منجی به قوم لوت ولاتی
این یکی بوسید دستش را که دست کردگاری وآن دگر بوسید پایش را که حل مشکلاتی
تو خطرناکی، تو بدکاری، تو دست این و آنی تو سیهرویی تو بدخونی، تو رذل کائناتی
کوس خوشنامی به بیحاصل مزن کاین خلق داند عنعناتی، عنعناتی، عنعناتی، عنعناتی
***
حلقه بر حلق و دست در زنجیر در خور قوم باستانی نیست
آخر ای مردگان به هوش آئید این هلاک است زندگانی نیست
زندگی خون سرخ میخواهد فخر و اقبال رایگانی نیست
این زبونی و بندگی که تو راست کار تقدیر آسمانی نیست
کوششی کن که این فلاکت و فقر بیثبات است و جاودانی نیست
روز رزم است و انتقام امروز گاه افغان و نوحهخوانی نیست
یأس و حرمان به روزگار شباب در خور موسم جوانی نیست
چند بر جان خویشتن ترسی قیمت جان به این گرانی نیست
ورنه در تنگنای حلقه بمیر خیز و این حقله در شکن چون شیر
***
بلم آرام چون قویی سبکبار به نرمی بر سر ِ کارون همیرفت
به نخلستان ِ ساحل قرص ِ خورشید ز دامان ِ افق بیرون همیرفت
شفق بازیکنان در جنبش ِ آب شکوه ِ دیگر و راز ِ دگر داشت
به دشتی بر شقایق باد ِ سر مست تو پنداری که پاورچین گذر داشت
جوان پاروزنان بر سینهی موج بلم میراند و جانش در بلم بود
صدا سر داده غمگین در ره ِ باد گرفتار دل ِ و بیمار ِ غم بود
«دو زلفونت بود تار ِ ربابم چه میخوایی ازین حال ِ خرابم
تو که با ما سر ِ یاری نداری چرا هر نیمه شو آیی به خوابم»
درون ِ قایق از باد ِ شبانگاه دو زلفی نرم نرمک تاب می خورد
زنی خم گشته از قایق بر امواج سر انگشتش به چین ِ آب میخورد
صدا چون بوی ِ گل در جنبش ِ باد به آرامی به هر سو پخش میگشت
جوان میخواند و سرشار از غمی گرم پی دستی نوازش بخش میگشت
«تو که نوشُم نئی نیشُم چرایی تو که یارم نئی پیشُم چرایی
تو که مرهم نئی زخم ِ دلم را نمک پاش ِ دل ِ ریشم چرائی»
خموشی بود و زن در پرتو ِ شام رخی چون رنگ ِ شب نیلوفری داشت
ز آزار ِ جوان دلشاد و خرسند سری با او دلی با دیگری داشت
ز دیگر سوی ِ کارون زورقی خُرد سبک بر موج لغزان ِ پیش میراند
چراغی کور سو میزد به نیزار صدایی سوزناک از دور میخواند
نسیمی این پیام آورد و بگذشت: «چه خوش بی مهربونی ار دو سر بی»
جوان نالید زیر ِ لب به افسوس: «که یک سر مهربونی دردسر بی»
***
ادامه مطلب: صفحه هشتم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب