عبدالله الفت (۱۳۰۶ بروجرد- ۱۳۷۳ تهران)
تا از نگاه گرم تو روشن شود دلم عمریست همچو آینه حیران نشستهام
***
سیمین بهبهانی (۱۳۰۶/۴/۲۸ – ۱۳۹۳/۵/۲۸)
شنیدم که کشتی به دریای ژرف چو آزرده از خشم توفان شود
چو بر چهر دریای نیلوفری شکن ها و چین ها نمایان شود
برآید ز هر سوی موجی چو کوه که شاید به کشتی شکست آورد
گشاید ز هر گوشه گرداب کام که شاید شکاری به دست آورد.
بپیچد چو زرینه مار آذرخش دمی روشنایی زند آب را.
خروشنده تندر بدزدد ز بیم ز دل ها توان و زتن تاب را.
ز دل برکشد هر کسی ناله یی براید ز هر گوشه فریادها
بیامیزد اندر دل تیره شب به فریادها ناله ی بادها…
پس آنگاه کوشش کند ناخدای که بر خستگان ناخدایی کند:
به دریا نهد زورق و ساز و برگ کسان را بدان رهنمایی کند…
چو آسوده شد زانچه بایست کرد به بالای کشتی رَوَد مردْوار-
بر آن سینه ی قهرمان دلیر نشانهای مردانگی استوار
فروغی در آن دیده ی دلپذیر سرودی به لبهای پر شور او…
دمی این چنین چون بر او بگذرد دل ژرف دریا شود گور او
چو فردا به بام سپهر بلند شود مهر چون گوی زر تابنک
نویسد به پهنای دریا به زر که: دریا دلان را ز مردن چه باک؟
چنین است ایین مردانگی که تا بود این بود و جز این نبود
ز من برچنان قهرمانان سپاس ز من بر چنان ناخدایان درود
***
دارا جهان ندارد سارا زبان ندارد بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشگید البرز لب فرو بست حتا دل دماوند آتشفشان ندارد
دیو سیاه در بند آسان رهید و بگریخت رستم در این هیاهو گرز گران ندارد
روز وداع خورشید زاینده رود خشگید زیرا دل سپاهان نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها بر کام دیگران شد نادر ز خاک بر خیز میهن جوان ندارد
دارا! کجای کاری دزدان سرزمینت بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی فریادمان بلند است اما چه سود اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی اما صد آه وافسوس شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم طوسی شهنامه ای سرآید شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کورش ای مهر آریایی بی نام تو وطن نیز نام و نشان ندارد
***
و نگاه کن به شتر، آری که چهگونه ساخته شد، باری
نه زآب و گل که سرشتندش ز سراب و حوصله پنداری
و سراب را همه میدانی که چهگونه دیده فریب آمد
و سراب هیچ نمیداند که چهگونه حوصله میآری
و چهگونه حوصله میآری به عطش، به شن، به نمکزاران
و حضورِ گستره را دیدن به نگاهی از سرِ بیزاری
و نگاه کن که نگاه اینجا ز شیار شوره نشان دارد
چو خطوطِ خشک پس از اشکی که به گونههات شود جاری
و به اشک بین که تهی کردت ز هر آنچه مایۀ آگاهی
و تو این تهی شده را باید ز کدام هیچ بینباری
و در این تهی شده میبینی هَیَمانِ اُشترِ عَطشان را
که جنون برآمده با صبرش نرود سبک به گرانباری
و جنون دو نیشۀ رخشان شد به صف خشونت دندانها
که ز صبر کینه به بار آید که ز کینه زخم شود کاری
و نگاه کن که به کینتوزی رگ ساربان زده با دندان
ز سراب حوصله تنگ آمد و نگاه کن به شتر، آری.
***
پاسخ به هوشنگ ابتهاج: امشب به قصّهی دل من گوش میکنی/ فرا مرا چو قصّه فراموش میکنی
شب چون هوای بوسه و آغوش میکنی دزدانه جام یاد مرا نوش میکنی
عریان ز راه می رسم و پیکر مرا پنهان به بوسههای گنه جوش میکنی
شرمنده پیش سایهی پروانه میشوم زان شمع شب فروز که خاموش میکنی
ای مست بوسهی دو لبم، در کنار من بهتر ز بوسه هست و فراموش میکنی
مشکن مرا چو جام که بی من شب فراق چون کوزه دست خویش در آغوش میکنی
سیمین! تو ساقی ِ سخنی وز شراب شعر یک جرعه در پیالهی هر گوش میکنی
***
یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم هجرش دهم زجرش دهم، خوارش کنم زارش کنم
از بوسه های آتشین، وز خنده های دلنشین صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری از رشک، آزارش دهم، وزغصه بیمارش کنم
بندی بپایش افکنم، گویم خداوندش منم چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم
گوید مَیفزا قهر خود، گویم بکاهم مهر خود گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه یی، چابک تر از پروانه یی رقصم بر ِ بیگانه یی، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم با گونه گون سوگند ها، بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر تا این دل دیوانه را، راضی ز آزارش کنم
***
ستاره دیده فروبست و آرمید بیا شراب نور به رگ های شب دوید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا
شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم ز غصّه زنگ من و رنگ شب پرید بیا
به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار به هوش باش که هنگام آن رسید بیا
به گامهای کسان میبرم گمان که تویی دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
تا زنده هستم زنده هستم تازنده بر انصار بیداد
با اسبی از توفان و تندر با نیزهیی از شعر و فریاد
هر چند در میدان نبودم با دیو و دد جنگ آزمودم
بس قصه کز میدان سرودم زآنجا که باروت است و پولاد
پیرم ولی از دل جوانم خوش می رود با کودکانم
من مامک پر مهرشانم گیرم که دیگر مامشان زاد
ای عمر احمدزاده پربار ای بخت روشن با جهاندار
وان خیل دلبندان هشیار پیروزمندی یارشان باد
جمعی که این سان مهربان بود یک روزه ما را میزبان بود
فصل نشاط اصفهان بود در اعتدال ماه خرداد
رفتیم و مأمن بی امان شد پر شور و شر نیم جهان شد
از فتنهی انصار بیداد ای اصفهان، ای اصفهان، داد
در گیر و دار ترکتازی آموخت ما را سرفرازی
سروی که در آشوب توفان سر خم نکرد از پا نیفتاد
من کاج پیر استوارم از روزگاران یادگارم
حیران نظر دارد به کارم بیدی که می لرزد ز هر بار
بنیان کن اکوان دیوم در شعر میتوفد غریوم
از هفتخوان خواهم گذشتن با کوله ی هفتاد و هشتاد
***
چه سکوت سرد سیاهی، چه سکوت سرد سیاهی نه فراغ ریزش اشکی، نه فروغ شعلة آهی
نه به چهرة تو خراشی، ز درون خسته نشانی نه به سینة تو خروشی، ز دل شکسته گواهی
چه به جز دمیدن سرخی، که شکفته از گل زخمی ؟ چه به جز دمیدن سربی، که نهفته در خم راهی؟
به نسیم کوی شهیدان، نفرستی از چه درودی؟ که غمین گذشته ز دشتی، نه گلی در او، نه گیاهی
همه دیده بسته ز وحشت، همه لب گزیده ز حسرت نه بشارتی به کلامی، نه اشارتی به نگاهی
چو فروغ نیزه ببینی، ز گلوله بر حذرم کن! که به شام گزمه جز اینها، نه ستاره هست و نه ماهی
به حریم تربت مردان، ز حریر پرده نظر کن که به باد رفته چه سرها، به لزوم پاس کلاهی
من و بانگ نفرت و نفرین، که نمانده چاره به جز این تو و همنوایی آمین، چو فغان کنم که : الهی…
***
نگاره گلگون به متن کبود است شکفتن آتش به شاخه دود است
چه ضرب و چه ضربی: تسلسل آتش چه مرگ و چه مرگی: سرود و درود است
چه خون و چه خونی: رسالت جاری به سرخی مرجان روانه چو رودست
چه زخم و چه زخمی: ستاره قطبی به راه حقیقت نماد و نمود است
که میزند اینسان به زخمه ایمان که با رگ جانش فراز و فرود است
سمندر عاشق نشسته بر آتش قلندر فارغ زبود و نبود است
حماسه توفان بساز چو دریا به مرگ دلیران زگریه چه سود است؟
خموش و شکیبا امید نگه دار که محضر داور به زودی زود است.
***
گفتم: به جادوی وفا، شاید که افسونش کنم آوخ که رام من نشد، چونش کنم، چونش کنم؟
از دل چرا بیرون کنم، این غم که من دارم ازو؟ دل را، نسازد گر به غم، از سینه بیرونش کنم
در بزم نوش عاشقان، حیف است جام دل تهی گر بادهی شادی نشد، لبریز از خونش کنم
عاقل که منعم میکند، زین شیوهی دیوانگی گر گویمش وصفی ازو، ترسم که مجنونش کنم
محبوب میبوسد مرا، من جان نثارش میکنم سودای پر سود است این، بگذار مغبونش کنم
سیمین به شام هجر او، نیلینه دارم دامنی از اختران اشک خود، دامان ِ گردونش کنم
***
شلوار تا خورده دارد مردی که یک پا ندارد خشم است و آتش نگاهش یعنی تماشا ندارد
رخساره میتابم از او اما به چشمم نشسته بس نوجوان است و شاید از بیست بالا ندارد
بادا که چون من مبادا چل سال رنجش پس از این خود گرچه رنج است بودن، «بادا مبادا» ندارد
تق تق کنان چوب دستش روی زمین مینهد مهر با آنکه ثبت حضورش حاجت به امضا ندارد
بر چهره سخت و خشکش پیدا خطوط ملال است یعنی با کاهش تن جانی شکیبا ندارد
گویم که با مهربانی خواهم شکیبایی از او پندش دهم مادرانه گیرم که پروا ندارد
رو میکنم سوی او باز تا گفت وگویی کنم ساز رفته است و خالی جایش مردی که یک پا ندارد
***
همیشه همین طور است کمی به سحر مانده که دلهره می ریزد در این دل وامانده
چگونه؟ چه می دانم یکی مثلاً اینکه از آنچه باید کرد هزار دگر مانده
یکی مثلاً اینکه چگونه نگه دارم! امانت یاران را به چنگ خطر مانده
یکی مثلاً اینکه به خاک فرو خفتند و خون قلم هاشان به کوی و گذر مانده
چه سرخ و چه عطرآگین، شکفته ولی خونین گلی که جدا از بن کنار تبر مانده
خشونت این آزار اگر کم اگر بسیار چو خنجر و چون سوزن میان جگر مانده
بود که بر آرد سر قیامت از این مجمر که در دل خاکستر هنوز شرر مانده
دریچه که روشن شد امید کرم دارم ز کتری جوشانی که زمزمهگر مانده
ز چای که میریزم نصیب نمی یابم خیال پریشانم به جای دگر مانده
پر از شکرش کردم حواس کجا دارم دقایق معدودی به وقت خبر مانده
خبر همه وحشت بود سیاهی مواجش فشرده چو کاووسی به پیش نظر ماند
هجوم خبر در سر هراس خطر در دل چنان که به فنجانم رسوب شکر مانده
***
یک متر و هفتاد صدم افراشت قامتْ سخنم یک متر و هفتاد صدم از شعرِ این خانه منم
یک متر و هفتاد صدم پاکیزگی ساده دلی جان دلآرای غزل جسم شکیبای زنم
زشت است اگر سیرت من خود را در او مینگری هیهات که سنگم نزنی، آیینهام، میشکنم
از جای برخیزم اگر پرسایهام بیدبنام بر خاک بنشینم اگر فرش ظریفم چمنم
یک مغز و صد بیم عسس فکر است در چارقدم یک قلب و صد شور هوس شعر است در پیرهنم
بر ریشهام تیشه مزن حیف است افتادن من در خشکساران شما سبزم بلوطم کهنم
ای جملگی دشمن من جز حق چه گفتم به سخن پاداش دشنام شما آهی به نفرین نزنم
انگار من زادمتان کژتاب و بدخوی و رمان دست از شما گر بکشم مهر از شما برنکنم
انگار من زادمتان ماری که نیشم بزند من جز مدارا چه کنم؟ با پارهی جان و تنم؟
هفتاد سال این گُله جا ماندم که از کف نرود یک متر و هفتاد صدم گورم به خاک وطنم
***
دوباره میسازمت وطن، اگر چه با خشت جان خویش ستون به سقف تو میزنم اگر چه با استخوان خویش
دوباره میبویم از تو گل به میل نسل جوان تو دوباره میشویم از تو خون به سیل اشک روان خویش
دوباره یک روز روشنا سیاهی از خانه میرود به شعرخود رنگ میزنم زآبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مردهام به گور خود خواهم ایستاد که بر درم قلب اهرمن به نعرهی آنچنان خویش
کسی که «عظم رمیم» را دوباره انشا کند به لطف چو کوه میبخشدم شکوه به عرصهی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز مجال تعلیم اگر بود جوانی آغاز میکنم کنار نوباوگان خویش
حدیث «حب الوطن» زشوق بدان روش ساز میکنم که جان شود هر کلام دل چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی به جاست کز تاب شعلهاش گمان ندارم به کاهشی زگرمی دودمان خویش
دوباره میبخشیم توان اگر چه شعرم به خون نشست دوباره میسازمت به جان اگر چه بیش از توان خویش
***
قطعا الاغ کودکی من مردهست و نیز نسل و تبارش وآن آزمند لئیمی کان گونه میکشید به کارش
کو آن دو چشم سرمه کشیده یال و دم به قاعده چیده پالان سرخ اطلس و مخمل منگوله بند و حاشیه دارش
پیشانیش بلند و خضابی آراسته به مهرهی آبی اسباب فخر بود و تجمل گاهی که میشدیم سوارش
اینک الاغ کودکی من روحش حلول کرده درین تن زین پس نه تیزپوی و توسن در من شکسته پای فرارش
با چشمهای سرمه کشیده با شرم در نگاه رمیده من آن ستور رام خموشم با ذهن کند ساده نگارش
گرنیست مهره طوق که دارم پالان بدیل جامه شمارم اسباب فخر هست و تجمل با این ستور و کارگزارش
بیگار گیر شوخ زمان دارد به سروریم بهانه این پی گشاده جان و تنم را در راه پر ز خاره و خارش
اینک مرا نه من من او را این برده بار قهر عدو را دیدهست عالمی که به خواری خم گشته پشت خسته ز بارش
آه این ستور کودکی من خو کرده با شقاوت دشمن زندهست در ضمیر نهانم؛ گیرم که مرده نسل و تبارش
اکنون بگو که آن دم فرخ در من دمد ز نو به تناسخ آزادهوار جان شریفی آزادگی مدام شعارش
***
گر بوسه می خواهی بیا یک نه دو صد بستان برو این جا تن بی جان بیا زین جا سراپا جان برو
صد بوسه ی تر بَخْشَمَت از بوسه بهتر بَخْشَمَت اما ز چشم دشمنان پنهان بیا پنهان برو
هرگز مپرس از راز من زین ره مشو دمساز من گر مهربان خواهی مرا حیران بیا حیران برو
در پای عشقم جان بده جان چیست بیش از آن بده گر بندهی فرمانبری از جان پی فرمان برو
امشب چو شمع روشنم سر می کشد جان از تنم جان ِ برون از تن منم خامُش بیا سوزان برو
امشب سراپا مستیم جام شراب هستیم سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو؟ خیزان برو
بنگر که نور حق شدم زیبایی ی مطلق شدم در چهره ی سیمین نگر با جلوه ی جانان برو
***
گفتی كه میبوسم تو را گفتم تمنا میكنم گفتی اگر بیند كسی گفتم كه حاشا میكنم
گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در گفتم كه با افسونگری او را ز سر وا میكنم
گفتی چه میبینی بگو در چشم چون آیینهام گفتم كه من خود را در آن عریان تماشا میكنم
گفتی كه از بیطاقتی دل قصد یغما میكند گفتم كه با یغماگران قدری مدارا میكنم
گفتی اگر روزی تو را گویم ز كوی من برو گفتم كه صد سال دگر امروز و فردا میكنم
گفتی اگر از پای خود زنجیر عشق وا كنم گفتم ز تو دیوانهتر دانی كه پیدا میكنم
***
هوشنگ ابتهاج = سایه (۱۳۰۶/۱۲/۶ – )
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
آن طفل که چون پیر ازین قافله درماند وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
از پیش و پس قافلهی عمر میندیش گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا چون نالهی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
این عمر سبک سایهی ما بسته به آهیست دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
***
مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا سایهی او گشتم و او بُرد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم گریهی خندیده منم یارِ پسندیده منم یار پسندید مرا
کعبه منم قبله منم سوی من آرید نماز کان صنمِ قبلهنما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیدهی من آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهرِ گُمبوده نگر تافته بر فرق فلک گوهری خوبنظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو مینگرم بانگ لکالحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بیپیرهنم جان رها کرده تنم تا نشوم سایهی خود باز نبینید مرا
***
نآمدگان و رفتگان از دو کرانهی زمان سوی تو میدوند، هان! ای تو همیشه در میان
در چمن تو میچرد آهوی دشت آسمان گرد سر تو میپرد باز سپید کهکشان
هر چه به گرد خویشتن مینگرم درین چمن آینهی ضمیر من جز تو نمیدهد نشان
ای گل بوستان سرا از پس پردهها در آ بوی تو میکشد مرا وقت سحر به بوستان
ای که نهان نشستهای باغِ درون هستهای هسته فرو شکستهای کاین همه باغ شد روان
مست نیاز من شدی پردهی ناز پس زدی از دل خود بر آمدی آمدن تو شد جهان
آه که میزند برون از سر و سینه موج خون من چه کنم که از درون دست تو میکشد کمان
پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم؟ کز نفس تو دم به دم میشنویم بوی جان
پیش تو جامه در برم نعره زند که بر درم آمدمت که بنگرم گریه نمیدهد امان
***
امشب به قصهی دل من گوش میکنی فردا مرا چو قصه فراموش میکنی
این دُّر همیشه در صدف روزگار نیست میگویمت ولی تو کجا گوش میکنی
دستم نمیرسد که در آغوش گیرمت ای ماه با که دست در آغوش میکنی
در ساغر تو چیست که با جرعهی نخست هشیار و مست را همه مدهوش میکنی
می جوش میزند به دل خُم بیا ببین یادی اگر ز خون سیاووش میکنی
گر گوش میکنی سخنی خوش بگویمت بهتر ز گوهری که تو در گوش میکنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است حرمت نگاه دار اگرش نوش میکنی
سایه! چو شمع شعله در افکندهای به جمع زاین داستان که با لب خاموش میکنی
***
عشق شادیست، عشق آزادیست عشق آغاز آدمیزادیست
عشق آتش به سینه داشتن است دم همت بر او گماشتن است
عشق شوری ز خود فزایندهست زایش كهكشان زایندهست
تپش نبض باغ در دانهست در شب پیله رقص پروانهست
جنبشی در نهفت پردهی جان در بن جان زندگی پنهان
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن كه عشق میورزد دل و جانش به عشق میارزد
***
چند این شب خاموشی؟ وقت است كه برخیزم وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم باید ای عشق بزن در من كز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد تا خود به كجا آخر با خاك در آمیزم
چون كوه نشستم من با تاب و تب پنهان صد زلزله برخیزد آنگاه كه برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش وآن سیل گدازان را از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو ریزم چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه سحرخیزان دلواپس خورشیدند زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم
***
ادامه مطلب: صفحه دهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب