سید علی میرافضلی (۱۳۴۸ رفسنجان- )
اي روبراه خستگيام را تكان بده در بادبان بپيچ و به امواج جان بده
تا اين جزيره هيچ نگاهي نميرسد باران ببار بر من و رنگين كمان بده
پارو بزن به سمت صميمانه تنم بر ماسه ها حضور خودت را نشان بده
در فصل پرتقال دلم تلخ ميزند اين ابر را كنار بزن آسمان بده
در جرعه تو حنجرهام باز تر شدهست دستت درست، باز ازين استكان بده
دستانمان كه لال چپيدند توي جيب را … ضايعست، حرف زدن يادمان بده
دستانمان … و قافيهها را رديف كن يك طرح ايدهآل به اين داستان بده
دارد تمام ميشود اين بشكههاي آب اي ناخدا تو را به خدا بادبان بده
***
ایرج زبردست (۱۳۵۳ شیراز- )
از راز عبور با خبر میگردند آغاز ادامهای دگر میگردند
ای کاش یکی در این میان میدانست جز باد همه به خانه بر میگردند
***
اینجاست که انتها از آغاز شب است با بهت دقیقهها همآواز شب است
این واقعه را چگونه تعبیر کنم خورشید در آسمان ولی باز شب است
***
یكباره جهان سر به گریبان گم شد هر ثانیه در هجوم عصیان گم شد
یكباره دهان آفرینش وا ماند ابلیس اناالحق زد و انسان گم شد
***
ای مثل غرور سادهی آینه فاش کاری نکنی شکستگی آید و کاش
دیدار تو با آینه حرفی دارد هم با همه باش و هم جدا از همه باش
***
تب یک تب ناگهان شکستم میداد چون شمع سری شعله پرستم میداد
میسوختم آنچنان که آتش تا صبح فریاد زنان آب به دستم میداد
***
اشراق تماشایی باور باشی از عرش خدا نیز فرا تر باشی
صد کعبه نماز میگزارند تو را یک لحظه اگر بجای مادر باشی
***
چون باد هوای کوی و برزن داریم پیراهنی از عبور بر تن داریم
هر جاده قدم قدم تو را میگوید ما آمدنی به رنگ رفتن داریم
***
زد بانگ کسی که جادهها را میزیست ای بی خبر از عاقبت راه نایست
آنسوی قدمها که نمیدانم کیست پیوسته کسی هست که میگوید نیست؟
***
هستی نفس ساعت سرگردانیست در ثانیه ها دلهرهای پنهانیست
تسبیح قیامت است در دست زمان هر دانهی آن جمجمهی انسانیست
***
من: دهکدهها نبض حقایق هستند او: مردم ده با تو موافق هستند
ناگاه صدای خیس رعدی پیچید: باران که بیاید همه عاشق هستند.
***
باران: تبِ «هر طرف ببارم» دارم دهقان: غم «تا به کی بکارم» دارم
درویش نگاهی به خود انداخت و گفت من هرچه که دارم از ندارم دارم
***
شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او شد با شب و گریه روبرو عاشق او
پایان حکایتم شنیدن دارد من عاشق او بودم و او عاشق او ….
***
با جملهی رندان جهان همکیشم خیام ترانههای پر تشویشم
انگار شراب از آسمان میبارد وقتی که به چشمان تو میاندیشم
***
پیراهن خیس ابر تن پوش من است صد باغ تبر خورده در آغوش من است
این زندگی کبود – این تلخ بنفش زخمیست که سالهاست بر دوش من است
***
جلیل صفربیگی (۱۳۵۳/۱۱/۳ ایلام-)
هر چند كه خستهايم از اين حال نيا شرمنده، اگر ندارد اشكال نيا
ما خط تمام نامههامان كوفی است آقای گلم زبان من لال نيا
***
میلرزم و ضعف دید دارم دکتر مجنونم و شکل بید دارم دکتر
لبهای من از تب جنون میسوزند بوسیدگی شدید دارم دکتر
***
عمریست شبانه روز لبهایت را… لب باز نکن هنوز لبهایت را…
نه! سیر نمیشوم به چندین بوسه بر روی لبم بدوز لب هایت را
***
بی دغدغه همچنان تو را میبوسم بی بوسه عزیز، در خودم میپوسم
آنقدر به بوسهی تو معتادم که یک قافیه در میان تو را میبوسم
***
عبدالحمید ضیائی (۱۳۵۴ -)
گُناهی مُستحب تر نیست از دیدار پنهانت اگر بگذارد این زیبایی کافر- مُسلمانت
من از سجّاده ها و جاده ها بسیار می ترسم بخوان یک سوره از گمراهی گیسوی حیرانت
ببین! کاهن شدم کولی وَش و آواره تا خطّی بخوانم یا مگر خطّی شوم در وهم فنجانت
دوباره پرچم سرخ دلم در باد می رقصد دوباره هق هقی گُم در فراموشای تهرانت …
رهایی قصّه بود ای ماهیِ تُنگِ بلورِ شب مبادا در فریبِ تُنگِ دریا گُم شود جانت
***
من به دنيا آمدم، دنيا نمي آيد به من مُرده ای بی توبه ، بی دل، بی وصیت، بی کفن
چشم در ما دوخته وقتي عدم در هر قدم چيست فرق ِ خام بودن، پخته گشتن، سوختن؟
هر دو سمتِ ميله ها، چيزي به جز زندان نبود هر دو سويش باختن بود، اين نبردِ تن به تن
با كسي شوخي ندارد مرگ، ناغافل شبي مي گذارد بر دلِ ما، حسرتِ عاشق شدن
کاش در این روزگارِ قحطِ معنا، گُل کند بایزیدی از خراسان ،یا اویسی از قَرَن
بوسه و نانم ده و چيزي از ايمانم نپرس بگذر از تفتيش ِ دين ِ پاره ابري بي وطن
كاش بيدارم كند امشب، عدم، از خوابِ شعر بينِ ما مرزي نمانده جز همين يك پيرهن
***
سید مهدی موسوی (۱۳۵۵/۷/۱۰ تهران- )
سبزهها را گره زدم به غمت غمِ از صبر، بیشتر شدهام
سالِ تحویلِ زندگیت به هیچ سیزدههای در به در شدهام
سفرهای از سکوت میچینم خسته از انتظار و دوریها
سالهایی که آتشم زدهاند وسطِ چارشنبهسوریها
بچّه بودم… و غیر عیدی و عشق بچّهها از جهان چه داشتهاند؟!
درِ گوشم فرشتهها گفتند لای قرآن، «تو» را گذاشتهاند!
خواستی مثل ابرها باشی خواستم مثل رود برگردی
سیزده روز تا تو برگشتم سیزده روز گریهام کردی
ماه من بود و عشق دیوانه! تا که یکدفعه آفتاب آمد
ماهیِ قرمزی که قلبم بود مُرد و آرام روی آب آمد
پشت اشک و چراغقرمزها ایستادم! دوباره مرد شدم
سبزهای توی جوی آب افتاد سبز ماندم اگرچه زرد شدم
«وَانْ یکاد»ی که خواندم و خواندی وسط قصّهی درازیها
باختم مثل بچّهای مغرور توی جدّیترینِ بازیها
سبزهها را گره زدم امّا با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟
مثل من ذرّه ذرّه میمیرند همهی سالهای بیتحویل
***
از زمين و زمان گرفته دلم از تمامِ جهانيان سيرم
اوّل قصه گفته باشم كه آخرين بند شعر، میميرم!
هيچ حرفی نزن از اين كابوس هيچ چيزی نگو از اين فرياد
نفرِ سوّمی ست آنورِ خط كه به اين گريه گوش خواهد داد
مثلاً از ستاره شعر بخوان يا كه از خاطراتِ خوبِ شمال!!
به سكوت تو گوش خواهد داد يك نفر پشتِ گوشیِ اِشغال
يا كه از گيسوانِ يار بگو! يا كه از هجر و از غم دوری!
با صداي ترقّهها خفه شو توی اين چارشنبهی زوری
به تو چه حبس ماه، آنورِ ابر به تو چه برگِ سبزِ رفته به باد؟!
اساماس كن به دوست و دشمن: عيد بر عاشقان مبارك باد!!
به تو چه از گرسنگی مردن به تو چه روزنامه تعطيل است
عيدیات را بگير با لبخند وقت زيبای سالتحويل است
به خودت ياد هيچ چيز نيُفت پرت كن از جهان حواسش را
جلوی دوربينِ مخفیِ شب بو نكن آخرين لباسش را
يك نفر توی كوچه پشت سرت يك نفر پشتِ گوشیِ تلفن
با خودت توی خواب حرف نزن با صدای بلند گريه نكن
تن بده… تن بده به بازیِ تن كه از اين روزها گريزی نيست
آخرِ قصّه، آخر قصّه ست! آخرِ قصّه هيچ چيزی نيست
اسم يك ناشناس روی لبم تكّهای از لباس تو در مشت
تا كه در روزنامه بنويسند: مهدیِ موسوی خودش را کشت!
***
مامان! تمام زندگیام درد میکند دارد چه کار با خودش این مرد میکند؟!
دارد مرا شبیه همان بچّهی لجوج که تا همیشه گریه نمیکرد میکند!
این باد از کدام جهنّم رسیده است که برگ، برگ، برگ مرا زرد میکند
هی میرسد به نقطهی پایان، به خودکشی یک لحظه مکث، بعد عقبگرد میکند
ابریست غوطهور وسط خوابهای مرد که آتشِ نگاهِ مرا سرد میکند
بیفایدهست سعی کنم مثلتان شوم دنیای خوب! باز مرا طرد میکند
هی فکر میکنم… و به جایی نمیرسم هی فکر میکنم… و سرم درد میکند…
.***
مثل دیوانه زل زدم به خودم گریههایم شبیه لبخند است
چقدَر شب رسیده تا مغزم چقدَر روزهای ما گند است
من که ارزان فروختم خود را راستی قیمت شما چند است؟
از تو در حال منفجر شدنم در سرم بمب ساعتی دارم
شب که خوابم نمیبرد تا صبح صبح، سردرد لعنتی دارم
همه از پشت خنجرم زده اند دوستانی خجالتی دارم
قصّهی عشق من به آدمها قصّهی موریانه و چوب است
زندگی میکنم به خاطر مرگ دستهایم به هیچ، مصلوب است!
قهوه و اشک… قهوه و سیگار… راستی حال مادرت خوب است؟
اوّل قصّهات یکی بودم بعد، آنکه نبود خواهم شد
گریه کردی و گریه خواهم کرد دیر بودی و زود خواهم شد
مثل سیگار اوّلت هستم تا تهِ قصّه دود خواهم شد
مادرم روبروی تلویزیون پدرم شاهنامه میخواند
چه کسی گریه میکند تا صبح؟ چه کسی در اتاق میماند؟
هیچکس ظاهرا نمیفهمد هیچکس واقعا نمیداند
دیدنِ فیلم روی تخت کسی خواب بر روی صندلی و کتاب
انتظارِ مجوّزِ یک شعر دادنِ گوسفند با قصّاب
– «آخر داستان چه خواهد شد؟» خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!!
مثل یک گرگ زخمخورده شده ردّپای بهجا گذاشتهات
کرم افتاده است و خشک شده مغز من با درخت کاشتهات
از سرم دست برنمیدارند خاطراتِ خوشِ نداشتهات
سهم من چیست غیر گریه و شعر بین «یک روز خوب» و «بالأخره»
تا خودِ صبح، خواب و بیداری زل زدن توی چشم یک حشره
مشتهایم به بالشِ بیپر گریه زیر پتوی یکنفره
با خودت حرف میزنی گاهی مثل دیوانهها بلند، بلند…
چون که تنهاتر از خودت هستی همه از چشمهات میترسند
پس به کابوسشان ادامه نده پس به این بغضها بگیر و بخند
ساده بودیم و سخت بر ما رفت خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد آمد و از کنارمان رد شد
هیچکس واقعا نمیداند آخر داستان چه خواهد شد
صبح تا عصر کار و کار و کار لذّت درد در فراموشی
به کسی که نبوده زنگ زدن گریهات با صدای خاموشی
غصّهی آخرین خداحافظ حسرت اوّلین هماغوشی
از هرآنچه که هست بیزاری از هرآنچه که نیست دلگیری
از زبان و زمان گریختهای مثل دیوانههای زنجیری
همهی دلخوشیت یک چیز است: اینکه پایان قصّه میمیری…
***
ناگهان زنگ میزند تلفن، ناگهان وقت رفتنت باشد مرد هم گریه میکند وقتی سرِ من روی دامنت باشد
بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات واقعاً عاشق خودش باشی، واقعاً عاشق تنت باشد
روبرویت گلوله و باتوم، پشت سر خنجر رفیقانت توی دنیای دوستداشتنی، بهترین دوست، دشمنت باشد
دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی بعد، در راه دوست جان بدهی… دوستت عاشق زنت باشد
چمدانی نشسته بر دوشت، زخمهایی به قلب مغلوبت پرتگاهی به نام آزادی مقصدِ راهآهنت باشد
عشق، مکثیست قبل بیداری… انتخابی میان جبر و جبر جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد
خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکی درمیآوری… شاید هجده «تیر» بیسرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باش
***
«قُلی» به شهر چنین گفت: یا که میمیریم و یا که آخرِ قصّه دوباره آزادیم…
به سمت قلعهی معروفِ دیو راه افتاد و ما که گوش به فرماندهمان «قلی» دادیم!!
«قلی» گرفت سرِ دیو را و با دندان دماغ و گوشش را کند مثل یک حیوان
گرفت موی زنِ دیو را و بست از سقف زنش به هقهق افتاد توی وحشت و درد
«قلی» نگاه به او کرد و غرق لذّت شد به بچّههاش تهِ راهرو تجاوز کرد!
نشاند مستخدم را میان روغنِ داغ کشید آشپزِ پیر را تهِ زندان
شکنجه کرد تن لاغر و نحیفش را و بست روی صلیبی بزرگ در میدان
حکیم را وسط التماس و خون خواباند هزار مرتبه خنجر به چشمِ ماتش زد
کشید روی زمین، خانمِ معلّم را جلوی چشمِ همه، زنده زنده آتش زد
نشاند زنها را پشت میز با شمشیر که خون شوهر را توی جام سر بکشند
سرِ نگهبانها را بُرید آهسته که قبلِ مردنشان، دردْ بیشتر بکشند
نگاهها قرمز بود و گریهها قرمز تمام منظره خون بود بر لباسِ گُلی
و من که جیغ زدم: زنده باد آزادی! و ما که داد کشیدیم: زنده باد «قلی»
«قلی» نگاه به انبوهی از جسدها کرد و گفت: غصّه تمام است، نوبت شادیست
و هفت شب همهی شهرِ خسته، جشن گرفت که دیو مرده و امروز روز آزادیست
«قلی» رئیس شد و روی تخت دیو نشست در ابتدا گردن زد مخالفانش را
هر آنکه خواست بگوید که… هیچوقت نگفت «قلی» بُرید به سرعت لب و زبانش را
نوشته شد در تقویم: روز آزادی اگرچه هیچکس آن روز را به یاد نداشت
به وحشیانهترین شکلها به قتل رسید هر آن کسی که به آزادی اعتقاد نداشت
قلیِ یک، دو، سه، آزادی و قلیِ چهار عوض شدند به تدریج، اسم میدانها
به زورِ ترکه فرو شد به مغزِ هر بچّه قلی و آزادی، داخلِ دبستانها
تمام شهر، پُر از ترس بود و آزادی تمام شهر، پُر از دوربین و جاسوسی
که تو چه آوازی زیر دوش میخوانی که گونههای زنت را چطور میبوسی
تمام شهر به دنبال یک نفر میگشت در آن سکوت و شب و انتظارِ غیب شدن
کسی به میدان آمد، شبیه یک فریاد کسی به میدان آمد، کسی به نام «حسن»
.
«حسن» به شهر چنین گفت: یا که میمیریم و یا که آخر قصّه دوباره آزادیم…
به سمت قلعهی پیرِ «قلی» به راه افتاد و ما که گوش به فرماندهمان «حسن» دادیم…
***
محمد سعید شاد (۱۳۵۵/۹/۲۴ کرمانشاه- )
هر چند از هر آنچه که سبز است عاریام حتی اگر تو اشاره کنی میبهاریام
پاییز زرد کرده مرا قول میدهی فردا اگر بهار بیاید بکاریام؟
خود را میانِ چشم شما جا گذاشتهام باید شبی بیایی و با خود بیاریام
***
فریبا صفری نژاد (۱۳۵۶- )
با نام مرهم آمد اما خنجری بود تسکین او آرامش زجرآوری بود
دروازهی آن شهر رویایی دریغا تا باز شد دیدم که قفلی بر دری بود
میسوزم از داغی که بر جان من افتاد داغی که دودی مانده از خاکستری بود
میخواستم پرواز با او دریغا شاهین من گنجشک بی بال و پری بود
کابوس تلخی بود با رنگ حقیقت مردی که در رویای مرد دیگری بود
***
مژگان عباسلو (۱۳۵۷/۲ شمیران- )
من را نگاه می کنی اما چه سرسری جوری که ممکن است به زنهای دیگری…
باتوم به دست، اینکه کتک می زنی منم همبازی خجالتی و کوچکت، پری
دمپاییام همیشه مگر تا به تا نبود ؟ حالا مرا دوباره به خاطر می آوری؟
ما سالهاست بیخبر از هم گذشتهایم هریک بزرگتر شده در چشم دیگری
شاید که آشنای یکی دیگر از شماست آن نوجوان که با لگد از هوش میبری…
در چشمهای میشی تو گرگ میدود یعنی گذشت دورهی خواهر، برادری
***
روزبه بمانی (۱۳۵۷/۹/۷ – )
این دوستانی که دم از جنگ میزنند از تیرهای نخورده چرا لنگ میزنند
هم سفره های خلوت آن روزها ببین این روزها چه ساده به هم انگ میزنند
هر فصل از وحشت رسوا شدن هنوز مارا به رنگ جماعتشان رنگ میزنند
***
محسن چاوشی (۱۳۵۸/۵/۸ خرمشهر- )
تو این عهدی که با من بسته بودی مگر بهر شکستن بسته بودی
بسی دیر آمدی گویا به هر گام حنا بر پای توسن بسته بودی
بگو چون میخلیدی در دلم دوش به هر مو چند سوزن بسته بودی
سرِ ما در کمندت بود ور نی فلک را دست و گردن بسته بودی
***
فاضل نظری (۱۳۵۸ خمین- )
مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را
نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را
کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست چرا آشفته میخواهی خدایا خاطر ما را؟
نمیدانم چه افسونی گریبانگیر مجنون است که وحشی میکند چشمانش آهوهای صحرا را
چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی فقط با پاسخت پیچیدهتر کردی معما را
***
شراب تلخ بیاور که وقت شیداییست که آنچه در سر من نیست بیم رسواییست
چه غم که خلق به حسن تو عیب میگیرند همیشه زخم زبان خونبهای زیباییست
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب که آبشارم و افتادنم تماشاییست
شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد که فصل مشترک عشق و عقل، تنهاییست
کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من صدای پَر زدن مرغهای دریاییست
***
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست جای گلایه نیست! که این رسم دلبریست
هرکس گذشت از نظرت در دلت نشست تنها گناه آینهها زودباوریست.
***
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان تو و من نیست غریبی است صد بار تو را دیدهام ای غم به گمانم؟
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایهی سنگین تو من کمترم آیا؟ بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم.
***
من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه تیرم به خطا می رود اما به هدر، نه
دل خون شده وصلم و لبهای تو سرخ است سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر، نه
با هرکه توانسته کنار آمده دنیا با اهل هنر؟ آری، با اهل نظر؟ نه
بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟
یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد یک بار دگر، بار دگر، بار دگر … نه!
***
سید حامد احمدی (۱۳۵۸- )
برآسوده از زحمت جستوجویی نه سویی به چشمم نه چشمم به سویی
برای نظر بر گذر کردن عمر نمیبینم این دور و بر ردّ جویی
ز روز سیاهم بخوان رنگ شامم چه حاجت به کفخوانیِ پیشگویی
چو فرصت ز کف میرود دل ز دستم چنان کز هوویی گریزد هوویی
…نزد بر دلم چنگ گیسوی یاری که دستم زند چنگ بر تار مویی
یلان سینهخیزان ز مامی به مامی زنان رویگردان ز شویی به شویی
مگر بر سر نعش چشمان خشکم رسد اشک در هیأت مردهشویی
مگو محرم راز مایی؛ چه حاصل؟ چو در سینهام نیست راز مگویی
بر اورنگ بیآرزویی نشستن ندارم جز این مختصر آرزویی
دل پویه دارم ولی با چه پایی؟ سر توبه دارم ولی با چه رویی؟
***
ادامه مطلب: صفحه چهاردهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب