بخش سوم: حلاج جوان
(۴۲۵۰ تا ۴۲۷۰/ ۲۵۷-۲۷۸ق)
گفتار نخست: جنید در بغداد
بصرهای که حلاج به همراه استادش به آنجا نقل مکان کرد و بعد از گردش در میان چند استاد دیگر همانجا ازدواج کرد، چنین شهری بود. جایی که صاحب زنگ در آن اقتدار و نفوذی داشت و مرکز جریانهای قدیمیتر حدیث و قرائت بود و یکی از کانونهایی بود که گذار به فقه و حدیث نو هم در آن رخ مینمود. در این فضا عمرو بن عثمان مکی که پیرو حسن بصری بود نمایندهی جناح خلیفهگرای اموی محسوب میشد و ابویوسف اقطع نمایندهی جناح عباسی و سهل شوشتری مربوط به خوارج به حساب میآمد.
حلاج نزد هریک از این جبههها مکثی کرد و چیزی آموخت و به جبههای دیگر رفت، و این برای همه ناخوشایند بود. به ویژه دشمنی عمرو بن عثمان زیستن در بصره را برای حلاج ناگوار ساخت. در نتیجه حسین بن منصور پس از یک سال اقامت در بصره، به سال ۴۲۵۴ (۲۶۲ق) بار سفر بست و از شهر خارج شد و در این هنگام جوانی هجده ساله بود.
اغلب گفتهاند حلاج بصره را ترک کرد تا به حج برود. اما از سخن حمد پسرش چنین برمیآید که یکی از دلایل سفر اول حلاج به مکه و یک سال ماندنش در آنجا به خاطر دوری از محیط بصره و کشمکشهایی بوده که با عمرو بن عثمان پیدا کرده بود و ناامیدیاش از این که جنید از او حمایت کند. با این همه حلاج به بغداد رفت، نه مکه، و دلیلی نداشت که برای رفتن به حج از بغداد بگذرد.
حدس من آن است که مقصد اصلی او همان بغداد بوده و چنان که رسمش بوده مدتی در این شهر مانده و شرایط را مساعد ندیده و مسیرش را ادامه داده و به بهانهی حج به مکه رفته است. وگرنه مسیر مستقیمتری از بصره به حجاز میرفت و لزومی نداشت برای حج از آنجا تا بغداد بروند. در واقع قدیمیترین ایستگاه مسیر حج در میانرودان، شهر کوفه بود در نزدیکی بصره و از آنجا راهی کوتاه و مستقیم به حجاز میرفته است. بغداد که در واقع همان تیسفونِ بازسازی شده بود، خارج از این مسیر زیارتی قرار داشت و کانون اقتدار سیاسی و فرهنگی عباسیان بود.
در این دوران که مذاهب سنی اصلی تدوین میشد، میان اغلبشان با حکومت عباسی پیوندی برقرار بود و بنابراین شریعتمداری به معنای سرسپردگی به خلافت عباسی نیز بود. تدوین فقه و ظهور تفسیر و چرخش حدیث از بافت شفاهی و تعبدی اموی به قالب نوشتاری و تعقلی بعدی همگی با دولت عباسی در ارتباط بود و با پشتوانهی سیاسی آن قوام مییافت.
به همین خاطر بسیاری از جریانهای صوفیانه و جنبشهای اعتراضی در کنار ضدیت با دودمان عباسی، با شریعت و مناسک مذهبی مرسوم نیز دشمنی میورزیدند که مشهورترین و تندروترینهایشان خرمدینان و قرمطیان بودند، که در بافتی مزدکی و اسلامی میاندیشیدند. از آنسو گروههای همسو با خلافت عباسی میکوشیدند ترکیبهایی دورگه از شریعت اسلامی مستقر و باورهای دیگر به دست دهند. جنید بغدادی در این هنگام نمایندهی یکی از این گرایشها بود و میکوشید عرفان و شریعت را با هم جمع ببندد. موضعی که بر این مبنا حرکتی سیاسی هم بود و در راستای استقرار قدرت عباسیان و شریعت مورد نظرشان قرار داشت.
خوشهای از مشایخ که جنید بدان تعلق خاطر داشت، در این راستا میکوشیدند. یکی از پیشگامان این جمع سهل شوشتری بود که عطار دربارهاش گفته «علمای ظاهر چنان گویند که میان شریعت و حقیقت او جمع کرده است، و این عجب، خود هردو یکی است که حقیقت روغن شریعت است و شریعت مغز آن».[1]
در شرح این عبارت میتوان گفت که عارفان از حقیقت در برابر شریعت جانبداری میکردند. حقیقت که با حق پیوند داشت و همتای اشا/ داد در سنت زرتشتی بود، به این ترتیب در مقابل شریعت قرار میگرفت که ترجمهی عربی دین (در اصل اوستاییاش یعنی راه) بود و بر شاهراه مناسکآمیز نزدیکی به خداوند دلالت میکرد. چنان که از سخن عطار برمیآید این دعوا در زمانهی او -و در زمانهی ما نیز- تداوم داشته و شیخ نیشابور کوشیده با آخرین جمله خود را در جرگه همگرایی حقیقت و شریعت متعلق جای دهد. سخنی که از سوی او بیشتر محتاطانه است تا راست.
پس برای درک موقعیت جنید باید به زنجیرهی مشایخ او و جایگیریشان در این جغرافیای فکری و سیاسی توجه کنیم، و در این حالت خود به خود جایگاه حلاج هم روشنتر میشود. بر خلاف حلاج که مدام در شهرهای گوناگون میگشت و با استادانی از جبهههای گوناگون نشست و برخاست میکرد و با اغلبشان هم درگیر میشد، جنید مردی بود با رفتار پیشبینیپذیر و متعادل که به ویژه با شهر بغداد پیوند خورده بود. او شاگرد سری سقطی بود که خود شاگرد معروف کرخی به حساب میآمد، که بنیانگذار تصوف در بغداد بود.
ابومحفوظ معروف فیروزکوهی که بیشتر با نام معروف کرخی شناخته میشود، بنیانگذار عرفان شیعی و یکی از اولین صوفیان مقیم بغداد است. عطار نوشته «اول کسی که در بغداد سخن حقایق و توحید گفت، او بود».[2] محلهای که در آن میزیست (کَرخ) بعدتر به بخش شیعهنشین شهر بدل شد. مقبرهی او نیز در همین محله در قبرستان شونیزیه قرار دارد و هنوز برقرار است و زیارتگاهی پررونق محسوب میشود.
این محلهی شونیزیهی در این هنگام کانون شکلگیری مکتب صوفیانهی بغداد محسوب میشد. امام جماعت مسجد این محله در این زمان ابومحمد عبدالله نیشابوری نام داشت که بیشتر با نام عبدالله مرتعش شناخته میشد. او از اهالی حیره در نیشابور بود و شاگرد جنید و ابوعثمان حیری و ابوحفص حداد محسوب میشد و یکی دیگر از دارودستهی معروف کرخی بود. جامی در شرح حالش نوشته که نخست دهقانی توانگر بود و نوبتی گدایی را از در خانهاش راند، اما پشیمان شد و به صوفیان پیوست. عطار هم در «تذکرهالاولیا» میگوید سیزده بار به حج رفته بود و هیچ یک را درست و فارغ از نفس نمیدانست. چون نوبتی مادرش سبویی آب از او خواسته بود و این کار بر او گران آمده بود.
این داستانها به احتمال زیاد ساختگی است. اما در این حد روشن است که معروف مردی زاهد بوده و نخست دین مسیحی داشته و بعدتر اسلام آورده. تعلیماتش هم بیشتر مبتنی بر زهد و ترک دنیا بوده و اشارههایی به عشق الاهی داشته است. او در حدود سال ۴۱۹۵ (۲۰۰ق) در حالی که سالخورده بود در بغداد درگذشت و گفتهاند کشته شده است. هرچند کیفیت مرگش روشن نیست.
در بیشتر منابع قدیمی آوردهاند که معروف کرخی از دوستان و نزدیکان امام رضا بوده و به دست او مسلمان شده[3] و از او خرقه گرفته، یا گفتهاند دربان امام رضا بوده[4] و در ازدحام مردم برای دیدار امام رضا بین لنگههای در گیر کرد و دندههایش شکست و به این خاطر کشته شد.[5] اما همهی اینها برساختههایی دیرآیندتر به نظر میرسند. چون امام رضا هرگز به بغداد سفر نکرد و معروف هرگز از بغداد خارج نشد.[6] محل مرگ و مقبرهاش هم در بغداد است و نه در خراسان. موقعیت اجتماعی او و سن و سالش که انگار مسنتر از امام رضا بوده نیز این که دربان او بوده باشد را نامحتمل جلوه میدهد. از این رو داستانهایی که دربارهی ارتباطش با امام رضا وجود دارد را باید ابداعی دیرآیندتر دانست که به خاطر شیعه بودنش شکل گرفته و به اسطورهی باب/ دربان در آیینهای رازآمیز اشاره میکند.
آنچه دربارهی معروف کرخی روشن است آن که مردی مسیحی از اهالی فیروزکوه بود و در آغاز شکلگیری شهر بغداد در این شهر مقیم شده و باورهای قدیمیاش که از زهد مسیحی میآمده را با دین تازهاش که اسلام باشد درآمیخته است. اقامت زودهنگام او در بغداد -که تازه در دوران زندگی او تاسیس شده بود- و پیوندش با شیعه نشان میدهد که هوادار نیروهای سیاسی مربوط به خاندان نوبختی و آل فرات بوده و با عباسیان موافقت و با امویان مخالفتی داشته است.
معروف کرخی شاگرد و دوستی نامدار داشت که ابوالحسن سری سقطی نامیده میشد. او دایی جنید بود و از اینجا برمیآید که جنید هم مانند سهل شوشتری زیر تاثیر داییاش و در بستری خانوادگی به تصوف پیوسته بود. سری سقطی همنسل محمد بن سوار -دایی سهل شوشتری- بود و به شغل سقط فروشی اشتغال داشت. این نشان میدهد که خانوادهی جنید هم از سوی پدری و هم مادری در تجارت دستی داشتهاند. گفتیم که جنید به سهل شوشتری هم ارادتی داشت و از پیروان او محسوب میشد.
با این همه مانند باقی این دستهی بغدادیها با دایی و استاد داییاش معروف نزدیکی بیشتری داشت و به ویژه دربارهی کرامات سری سقطی داستانهایی میگفت که از عقل به دور است و احتمالا در رقابت با کردارهای حلاج پرداخته شده است. مثلا عطار از او نقل کرده که زمانی نزد داییاش رفت و دید آبی بر زمین ریخته و او متغیر است. پس علت را پرسید و پاسخ شنید که «پریای از پریان بر من آمد و پرسید حیا چه باشد؟ جواب دادم. آن پری آب گشت، چنین که میبینی».[7] یعنی پرهیزگاریاش در برابر پریزادی وسوسهگر باعث شده بوده او از خجالت به آب تبدیل شود!
سری سقطی در روز شنبه ۱۹ شهریور سال ۴۲۴۶ (۳ رمضان ۲۵۳ق) در نود و هشت سالگی[8] درگذشت و در نزدیکی استادش در قبرستان شونیزیهی محلهی کرخ به خاک خفت. تاریخ مرگ او مصادف است با مرگ یکی از بزرگترین ادیبان و دانشمندان زمانهاش ابوعثمان عمرو بن بحر کنانی بصری که به اسم جاحظ مشهور است و بعدتر بیشتر دربارهاش خواهم نوشت.
مشهورترین شاگرد سری سقطی خواهرزادهاش جنید بود که سال ۴۲۱۴ (۲۲۰ق) در بغداد زاده شد، هرچند خانوادهاش از اهالی نهروان بودند. او هم مانند حلاج تباری غیرعرب داشت و پدرانش زرتشتی بودند. پدرش و انگار خودش در جوانی به تجارت شیشه و بلور اشتغال داشتند و به همین خاطر لقبش در آغاز زُجاجی یا قَواریری بود. خاندان او نیز مانند استادش معروف کرخی خیلی زود و در ابتدای شکلگیری بغداد در این شهر مقیم شدند و آنچه دربارهی موضعگیری وی در قبال امویان و عباسیان گفتیم، دربارهی خاندان جنید نیز میتوان تکرار کرد.
اغلب این کسانی که در جرگهی جنید حضور داشتند، توحید را مبنای تفکر خود قرار داده بودند و بر یگانگی خداوند تاکید میورزیدند. این تا حدودی به خاطر آن بود که گرایشهای عارفانه و تصوف جنوب غربی ایران زمین خاستگاهی مسیحی داشت و بسیاری از این افراد در محیطی مسیحی پرورش یافته بودند و میبایست برای مرزبندی خود با گذشتهشان، در برابر تثلیث موضع بگیرند. این تاکید بر توحید خود به خود برای شکلگیری نگرشی عارفانه و ارتباطی خصوصی میان انسان و امر قدسی راهگشا بود. به همین خاطر مکتب بغداد که جنید رهبرش بود را میتوان با این مفهوم برچسب زد.
هرچند صوفیان پسین جنید را بسیار ستوده و او را شخصیتی طراز اول و ممتاز قلمداد کردهاند، اما مرور آثار به جا مانده از او چنین چیزی را نشان نمیدهد. از سلوک او روشن میشود که مردی سازشکار بوده که در برابر وزن رقیبان قدرقدرتی مثل بایزید بستامی سپر میانداخته و خویش را پیروی ایشان میدانسته، بی آن که گفتمانش شباهتی با ایشان داشته باشد. این را با مقایسهی شرحی که روزبهان بقلی و جنید بغدادی بر شطحیات بایزید نوشتهاند میتوان دریافت.[9]
گفتیم که در بصره عمرو بن عثمان و کاتب جنید یعنی ابویعقوب اقطع دو قطب مقابل تصوف عراقی را نمایندگی میکردند. با این حال هردوی این جریانها در یک بستر حرکت میکردند و بدنهی گفتمانشان همسان و زاهدانه بود. نامهی جالب توجهی که جنید به عمرو بن عثمان نوشته باقی مانده و نمونهایست از نثرهای صوفیانهی آن دوران، که به موعظههای مسیحیان و پندنامههای مانویان شبیه است.[10] کافی است محتوای معنایی این نامه را با نوشتارهای حلاج و بایزید مقایسه کنیم تا تراکم معنا در گروه دوم و ایجاز و در عین حال نوآوری و گستاخی در طرح پرسشهای نو را دریابیم.
وقتی از دیدار حلاج با جنید سخن میگوییم، باید به این زمینهی اجتماعی و بافت معنایی توجه کنیم و دریابیم که او در اصل هنگام ورود به بغداد با نمایندهی جبههای فرهنگی دیدار کرده است. اگر شرح نخستین ملاقات حلاج و جنید را بخوانیم، در مییابیم که او چرا به بغداد رفته و چرا در آنجا نمانده و سفر حج را برگزیده است. حلاج در کسوت جوانی خوشپوش و محترم به بغداد رفت و به حلقهی جنید وارد شد و با او همسخن شد. در این هنگام حلاج هجده سال و جنید سی سال داشت. یعنی اختلاف سنی میان این دو نمایان بود، ولی نه خیلی زیاد. جنید نیز هنوز در ابتدای راه خویش قرار داشت و آن مرجعیت بعدیاش را پیدا نکرده بود.
دربارهی دیدار این دو گزارشها دو نسخهی متفاوت دارند، اما چه بسا که هردو یکباره در یک برخورد رخ داده باشند. نخستین رده از روایتها آن است که حلاج نزد جنید از پرخاشگریهای عمرو بن عثمان شکایت کرده و او را به حمایت از خود دعوت کرده، اما جنید همدلی نشان نداده و تاکید کرده که لازم است احترام استاد پیشینش عمرو را نگه دارد.[11] احتیاط جنید قابل درک است، چون هنوز استادش شوشتری در بصره فعال و بانفوذ بوده و خودش جوان و در ابتدای راه بوده و قاعدتا نمیخواسته موضعی بگیرد که به دعواها دامن بزند و ناخرسندی شوشتری را برانگیزد. علاوه بر این به نامهای که به عمرو نوشته اشاره کردیم، و از آن برمیآید که میان این دو رفاقتی بوده است. یعنی آنان که فکر میکنند جنید میتوانسته در دعوای شیوخ بصره سخنی قاطع و نافذ بگوید، سن و سالش در این هنگام را در نظر نمیگیرند. به احتمال زیاد حلاج در دیدار با جنید از عمرو بن عثمان شکایتی کرده، ولی بعید است او را فصلالخطاب دانسته باشد و چشمداشت خاصی از او در کار بوده باشد.
دومین گزارش از ابومحمد جسری نقل شده که میگوید اولین دیدار حلاج و جنید در بغداد رخ داد و به دعوا و کشمکشی منتهی شد. او حلاج را جوانی خوشسیما وصف کرده که دو جامه بر تن داشت، و بنابراین جلوهی درویشان و فقرا را نداشته است. حلاج با این کسوت نزد جنید رفت و اندکی نشست و گفت: «چه چیز خلق را از رسوم طبیعت بازمیدارد؟» جنید از این پرسش او برآشفت و به او ناسزا گفت با این مضمون که «در سخن تو گستاخی میبینم، تا کدامین چوبهی دار را به خون خود آلوده سازی».[12]
روایت کردهاند که حلاج در پاسخ به این سخن آستین جامه بر چهره کشید و این بیتها را سرود:
الا ای سرَّ سرّ از بس دقیقی تویی مر زندگان را مخفی از پیش
نهان و آشکاری در تجلی به هرچیزی ز هرچیزی تویی بیش
تویی هرچیز و جز من نیستی تو چرا پوزش بخواهم خویش از خویش؟»[13]
این بیتها که به پارسی دری است بیشک ساختگی و مربوط به دورانهای بعد است. چون زبان مادری حلاج پهلوی بوده و به احتمال زیاد زبان پارسی دری در بغداد چندان رایج نبوده که چنین شعری را برای جنید بخواند. اما چنین مینماید که به خاطر درگیری با جنید بسیار آزرده شده باشد.
ابومحمد جسری که خود از نزدیکان جنید بود، میگوید که حلاج گریان از مجلس جنید بیرون رفت و به قبرستانی پناه برد. جسری که دلش برای او سوخته بود، دنبالش رفت و برایش بریانی و فالوده و نان و شکر و آب سرد برد و بابت رفتار جنید از او پوزش خواست. حلاج این خوراکها را خورد و با او همسخن شد. از جمله گفت که «جنید جز شیخوخیت هیچ ندارد و منزلت مردان حق چیزی است که به آنان عطا میشود ولیکن میان آنان دست به دست نمیگردد».[14]
بعدتر مغز این گفتگو را خواهیم شکافت. اما تا اینجای کار چند نکته شایان توجه است. آن هم این که حلاج در کسوتی متفاوت با زاهدان و تارکان دنیا نزد جنید رفته، و بعد از دعوا با او موضع خود را حفظ کرده و او را خوار میشمرده، و این در حالی است که تنها هجده سال داشته است. در همین سن حضورش چندان اثرگذار و سخنش چندان نافذ بوده که یکی از شاگردان صمیمی جنید را به هواداری و میزبانیاش واداشته، و در ضمن از خوراک مفصلی که او برایش تدارک دیده خورده و در این هم نشانی از ریاضت و ترک دنیا دیده نمیشود.
بنابراین روشن است که حلاج هجده سالهای که احتمالا برای دیدار با استادانی نامدار و شاید به امید دریافت حمایت از جنید به بغداد رفته بود، جوانی مستقل و استوار بوده که ساز خود را میزده و عقاید خود را داشته و از ایستادن رویاروی کسی مثل جنید پروا نداشته است. این اشارهی او که منزلت در میان مردان حق دست به دست نمیشود قاعدتا به ارتباط میان جنید و شوشتری اشاره داشته و میگفته هرچند سهل شوشتری مردی حقمدار است، این صفت او به شاگردش جنید نرسیده، و شاید به خودش در مقام شاگرد دیگر شوشتری کنایهای داشته است.
هرچند جنید و سری و معروف رکن تصوف بغدادی به حساب میآمدند، اما تنها مدعیان این میدان نبودند. در مقابل این جریان یک مسیر فکری دیگر نیز در بغداد هوادار داشت که بنیانگذارش ابوعبدالله حارث بن اسد بصری مشهور به حارث محاسبی بود. او در سال ۴۱۶۰ (۱۶۵ق) در بصره زاده شده بود و استادی نامدار بود که بعدتر بیشتر به عنوان عارف شناخته شد، اما در اصل بیشتر در حوزهی فلسفه و حقوق از دین اسلام دفاع میکرد و متکلم و فقیه محسوب میشد.
حارث بر رعایت آداب و مناسک شرعی تاکیدی بسیار داشت و لقب محاسبی را از این رو دریافت کرده بود که میگفت مومنان مدام باید در حالت محاسبهی نفس باشند و کردارهای خود را در دفتری یادداشت کنند و دربارهاش داوری کنند. جنید که سی و اندی سال از او کهتر بود، برای مدتی شاگردی حارث را کرده بود، اما در نهایت مسیری را در پیش گرفته بود که با سری سقطی و معروف کرخی نزدیکی بیشتری داشت. حارث در زمان زندگیاش چندان محبوب نبود و وقتی به سال ۴۲۳۵ (۲۴۳ق) در بغداد درگذشت، تنها چهار نفر در مراسم تدفینش حاضر شدند، و این یک سال پیش از زاده شدن حلاج بود. با این همه پیروان حارث هم در بغداد به تدریج یارگیری کردند و آموزههای زاهدانهی او را از قلمرو فقه به تصوف منتقل کردند و به این شکل بود که او را امروز بیشتر همچون صوفی نامداری میشناسند، تا فقیه و متکلمی بانفوذ.
جنید در برابر این گروه آشکارا دست بالا را داشت، اما تازه پس از مرگ سری سقطی بود که درخششی پیدا کرد و در مقام جانشین او و رهبر حلقهای که معروف کرخی بنیان نهاده بود، در بغداد مقام و جایگاهی والا به دست آورد. این مقطع زمانی در ضمن مصادف بود با هنگامی که حلاج ده ساله در واسط به یادگیری قرآن و زبان عربی مشغول بود. به این ترتیب روشن است که اگر از زاویهی جغرافیای سیاسی به موضوع بنگریم، جنید و استادان و پیروانش مرکزنشینانی بودند که در بغداد رحل اقامت افکنده بودند و از آن خارج نمیشدند و نمایندهی گفتمان حاکم دربارهی تصوف اسلامی بودند. در مقابل حلاج که نسلی از او جوانتر بود، نمایندهی سبک زندگی دیگری بود و به جریانی کوچگرد تعلق داشت که پایبندی خاصی به شریعت و مناسک نداشت و به لحاظ سیاسی مخالفتهایی هم با قدرت مستقر داشت.
یکی دیگر از صوفیان نامدار این دوران که تا حدودی این سبک کوچگردانه را نشان میدهد، ابوسعید احمد بن عیسی خراز است که با نام ابوسعید خراز شهرت دارد و چون چهرهای زیبا داشت، او را ماه صوفیان یا یوسف نیز مینامیدند. او احتمالا به نسل پیش از حلاج تعلق داشته و با سهل شوشتری همسن و سال بوده است. همچون او زیر تاثیر ذوالنون مصری نیز بود و با عمرو بن عثمان مکی و سری سقطی و بشر حافی هم دوستی داشته است. او هم مانند حلاج اهل سفر و کوچگردی بوده است. چنان که در شهرهایی مثل بخارا و بغداد و قاهره و مکه و بیتالمقدس و رمله اقامت گزیده و زیسته بود.
ابوسعید خراز را اغلب از شاگردان و پیروان جنید دانستهاند، اما برخی مثل خواجه عبدالله انصاری در «طبقات الصوفیه» او را نسبت به جنید مهتر شمردهاند[15] و چنین مینماید که شخصیتی مستقل بوده باشد. گفتهاند که در میان صوفیان تنها دو تن را بزرگ میشمرد و باقی را صوفی کامل نمیدانست. یکی از این دو ابن عطا بود که تایید کننده و یاور حلاج بود. بنابراین به احتمال زیاد او را نیز باید در جبههی نزدیک حلاج جای داد. ابوسعید هم مانند بقیهی این گروه سالیانی طولانی در بغداد زیست و کتابهای زیادی نوشت که برخیشان تا به امروز باقی مانده است. از عنوان کتابهایش برمیآید که راستگویی برایش مهم بوده، چون «کتاب الصدق» و «کتاب الصدیق» و «کتاب الکشف و البیان» و «کتاب الحقایق» نام برخی از آثارش است که امروز به صورت چاپی یا خطی به دستمان رسیده است. ابوسعید خراز در سال ۴۲۷۸ یا ۴۲۸۸ (۲۸۶ یا ۲۹۷ق) درگذشت.
- عطار نیشابوری، ۱۳۸۳: ۳۴۱. ↑
- عطار نیشابوری، ۱۳۸۳: ۳۶۷. ↑
- عطار نیشابوری، ۱۳۸۳: ۳۶۱. ↑
- معصوم شیرازی، ۱۳۸۳، ج.۲: ۱۳۳-۱۳۵. ↑
- عطار نیشابوری، ۱۳۸۳: ۳۶۵. ↑
- صالح علیشاه، ۱۳۷۷: ۲۶۹. ↑
- عطار نیشابوری، ۱۳۸۳: ۳۶۹. ↑
- عطار نیشابوری، ۱۳۸۳: ۳۶۸. ↑
- انصاری، ۱۳۹۴: ۷۰-۷۹. ↑
- انصاری، ۱۳۹۴: ۱۴۳-۱۷۶. ↑
- خطیب بغدادی، ۱۹۹۷م.، ج.۸: ۶۹۰. ↑
- ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۲۷. ↑
- ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۶۹. ↑
- ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۲۷. ↑
- انصاری، ۱۳۶۲، ج.۱: ۴۹. ↑
ادامه مطلب: گفتار دوم: دانشمندان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب