پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار دوم: دشمنان حلاج

گفتار دوم: دشمنان حلاج

حلاج وقتی در بغداد مقیم شد، در چنین زمینه‌ی پیچیده‌ای از روابط خاندانی و جریان‌های مذهبی جایگیر شد. مقاومت‌ در برابر دعوت او تنها به خاندان نوبختی محدود نمی‌شد، اما روشن است که ابوسهل و حسین از این خاندان که دعوی مشابهی درباره‌ی پیوند با امام زمان داشتند محکم‌ترین جبهه را در برابر او تشکیل داده بودند. با این حال مرور زندگینامه‌ی حلاج نشان می‌دهد که محتوای سخنش و معجزه‌ها و کارهای شگفت‌انگیزش جبهه‌ای بزرگ از مخالفان را در برابرش به صف‌آرایی واداشته بود. جالب آن که بدنه‌ی این مخالفان عقل‌گرایانی بودند که می‌گفتند حلاج با انجام شعبده و نمایش معجزه‌های دروغین قصد دارد مردم را به پیروی از خود وا دارد و از این رو به فریبکاری متهمش می‌کردند.

جامعه‌شناسی معجزه و تحلیل این که در جوامع گوناگون چه بخشی از مردم طی چه فرایندی معجزات را می‌پذیرند و باور می کنند، بحثی مفصل است که در اینجا نمی‌گنجد. تنها در مقام یک مشاهده‌ی مقایسه‌ای می‌توان گفت که در حوزه‌های تمدن ایرانی و چینی و اروپایی که دنیای قدیم را تشکیل می‌دهند، ناهمسانی چشمگیری در این مورد وجود داشته است. در چین کارهای شگفت‌انگیز و معجزه‌آمیز به موجودات فراطبیعی و دیوها و خدایان گوناگون منسوب می‌شده، و پذیرش عام داشته است. در حدی که بسیاری از جنبش‌های سیاسی و اجتماعی بزرگ چینی در آستانه‌ی قرن بیستم میلادی نیز به چنین باورهایی آغشته‌اند.

در اروپا هم آمادگی مردم برای پذیرش معجزات چشمگیر و گسترده بوده است. با این تفاوت که در این قلمرو معجزات به قدیسان و خداوندی یکتا (یا دقیق‌تر بگوییم، تثلیثی از خدایان) منسوب می‌شده و نهادی گسترده به نام کلیسا انحصار اظهار نظر در این مورد و تایید معجزات را در دست داشته است. در مقابل این دو قلمرو، در ایران زمین با مردمی سروکار داریم که اصولا معجزات را دشوار باور می‌کنند و نهادهایی که در سرشت خود مخالف معجزات هستند. حتا خشکیده‌ترین و متعصبانه‌ترین مذاهب دوران اسلامی مثل پیروان ابن تیمیه وقتی پای معجزه به میان کشیده می‌شد، خرافه‌ستیزانی سرسخت از آب در می‌آمدند و همه‌ی پیامبران و مقدسان بسیار پرشماری که در تمدن ایرانی زاده شده و درخشیده‌اند، با جمعیتی بزرگ از منکران و شکاکان احاطه می‌شدند که معجزاتشان را محک می‌زدند و اغلب طرد می‌کردند.

حلاج هم در چنین زمینه‌ای می‌زیست و وقتی قصد کرد از کردارهای اعجاب‌آور برای جلب توجه مردم بهره گیرد، در میدانی پرخطر گام نهاد. بی‌تردید برخی از کارهایی که به حلاج نسبت می‌دادند را او واقعا انجام می‌داده و می‌توان قاطعانه گفت که امری متافیزیکی در کار نبوده و ترفندی و حیله‌ای در کارش وجود داشته است. احتمالا برخی از مردم با این شیوه به او گرایش پیدا می‌کرده‌اند، اما جالب اینجاست که دست یازیدن به این شیوه باعث شد بدنام و مطرود گردد.

پیشینه‌ی کارهای شگفت‌انگیزِ منسوب به حلاج البته دیرین بود و به سال‌ها پیش از این باز می‌گشت. پیشتر این حدسم را بازگو کردم که لقب حلاج برای او احتمالا زمانی که در شوشتر کارگر نساجی بوده به او داده شده است. با این حال درباره‌ی آن هم داستان‌هایی برساخته شده بود. مثلا ضمره بن حنظله سمّاک می‌گوید لقب حلاج از آنجا به او منسوب شد که برای کاری به واسط آمد و اولین دکانی که دید به پنبه‌فروشی تعلق داشت. پس به او گفت برای پیگیری کارهایش برود. در مقابل گفت که در پیشه‌اش یاری‌اش خواهد داد. آن مرد پنبه‌فروش رفت و کارهایی که حلاج خواسته بود را انجام داد و وقتی بازگشت دید کل پنبه‌های دکانش که بیست و چهار هزار رطل بوده زده و حلاجی شده است.[1]

کارهایی از این دست فراوان به حلاج منسوب شده، اما چنین می‌نماید که اغلب کسانی که با چنین رخدادهایی روبرو می‌شدند، در برابر آن موضعی انکارآمیز و شکاک اتخاذ می‌کردند. مثلا خطیب بغدادی با چند واسطه از ابوبکر بن سعدان نقل کرده که زمانی حلاج برای گرواندن او به خویش گفته بود اگر به من ایمان آوری پرنده‌ای به تو می‌دهم که یک دانگ از فضله‌اش یک من سرب را به طلا بدل می‌کند. ابوبکر هم پاسخ داده بود که اگر حلاج به او ایمان بیاورد فیلی به او می‌دهد که اگر به پشت بخوابد پاهایش به آسمان خواهد خورد و اگر بخواهد پنهانش کند در یکی از چشمانش نهانش خواهد کرد. حلاج از این پاسخ مبهوت شد و دم در کشید.[2] این بوبکر سعدان یکی از اهالی بغداد و از مشایخ صوفیه بود که به مذهب شافعی تعلق خاطر داشت و حدیث می‌گفت و مدتی را هم در ری ساکن بود.[3] داستان اعضای خاندان نوبختی و انکارهایشان در حق معجزات حلاج را هم که پیشتر گفتیم و در همین رده باید گنجانده شود.

گذشته از این افراد که ادعای معجزه‌ی حلاج را ریشخند می‌کردند یا اعمال عجیبش را خوار می‌شمردند، از کسانی هم سراغ داریم که می‌کوشیدند به شکلی عقلانی و علمی سر از کارش در بیاورند و نشان دهند که کارهایش حیله و شعبده است. یکی‌شان قاضی تنوخی است که چندین نمونه از شعبده‌های حلاج را نقل و فاش کرده است. مثلا گفته این که هنگام روزه گرفتن به کل هیچ نمی‌خورده و شاگردانش هم چنین می‌کرده‌اند، بدان خاطر بوده که حب‌هایی از کشمش و بادام را کوبیده و پنهان در لباس‌شان رد و بدل می‌کرده‌اند و هر پانزده روز در خفا یکی از آن می‌خورده‌اند.[4]

یا به نقل از ابوبکر محمد بن اسحاق بن ابراهیم گفته حلاج نوبتی به درخواست رمالی که می‌خواست سر از کارش در بیاورد در خانه‌ای کوهستانی یک ماهی زنده برایش حاضر کرد و ادعا کرد که این را از رود کارون گرفته است. اما آن رمال وارد خانه‌ی او شده و دیده بود با راهی مخفی به باغی زیبا متصل است که انباشته از انواع خوراک‌هاست و ماهی‌هایی هم در حوض‌خانه‌اش شنا می‌کنند.[5]

این را باید در نظر داشت که پس از قتل حلاج که در ناروا و غیرعادلانه بودنش بحثی نیست، همزمان با تقدیس تدریجی او موجی از نکوهش او نیز در همه جا برخاست تا حکم مفتیان و قاضیان را معتبر و دادگرانه جلوه دهد. بسیاری از این داستان‌ها احتمالا در چنین حال و هوایی ساخته شده‌اند. به ویژه برخی از این گزارش‌ها حلاج را همچون کلاهبرداری عادی و پول‌دوست معرفی می‌کنند و روشن است که ساختگی هستند.

نمونه‌ای از آن گزارش خطیب بغدادی است که با چند واسطه نقل کرده که حلاج یکی از یارانش را به شهری در جبل فرستاد و او دو سال آنجا ماند و به خاطر زهد و نماز و روزه و تلاوت قرآن بین مردم شهرتی یافت. بعد وانمود کرد کور شده و چند ماه بعد وانمود کرد زمینگیر و علیل شده و مردم دست او را می‌گرفتند و جابه‌جایش می‌کردند. یک سال به این حال گذراند و به مردم می‌گفت در خواب خداوند به او گفته به دست یکی از مقدسان بزرگ شفا خواهد یافت. تا آن که حلاج با قرار قبلی به آن شهر رفت و با او دیدار کرد و برایش دعا کرد و او ناگهان ادعا کرد بهبود یافته است. بعد هم گفت قصد دارد برای اعتکاف به طرسوس برود و هریک مردم شهر پولی برای انفاق به او بخشیدند و با هزاران درهم و دینار از شهر خارج شد و پولی که گرفته بود را با حلاج قسمت کرد.[6]

در کنار این داستان‌ها که به پول‌دوستی و طراری حلاج اشاره می‌کند و با قاطعیت می‌توان ساختگی‌شان دانست، قصه‌های دیگری از معجزات او در ارتباط با پول داریم که آنها نیز به همین اندازه تخیلی هستند. مثلا می‌گویند حلاج بعد از شفا دادن بیمار پسر هارون، وقتی دید یک بدره‌ی سه هزار دیناری برایش هدیه آورده‌اند، ان را نپذیرفت و به دجله پرتابش کرد. آنگاه فردا کسی از طرف حلاج همان بدره را به در خانه‌ی هارون برد و به او پس داد.[7] یعنی همزمان دو معجزه کرد و هم از زر چشم‌پوشی کرد و هم نشان داد که توانایی بیرون کشیدن دینارهای گمشده از دل دجله را دارد.

شگفت‌انگیز آن که یکی از کسانی که مخالف تفسیر معجزه‌آمیز از کارهای حلاج بوده، خودش است. قاضی تنوخی از ابوالحسن محمد بن عبید قاضی نقل کرده که زمانی او و دایی‌اش در مسجد بزرگ بصره با حلاج دیدار داشتند و حلاج برایشان گفته بود شایعه‌ی معجزه‌های منسوب به او دروغ است. همچنین توضیح داده بود که کسی به او بدره‌ای پول داده بود تا بین فقرا پخش کند و چون فقیری نیافته بود بدره‌ی پول زیر حصیرش باقی مانده بود تا روزی دیگر فقیرانی پیدا شدند و دست برد و از زیر حصیرش پول را برگرفت و به ایشان داد و مردم گمان کردند از غیب آن را فراهم آورده است. با آن که گفتار او گمان‌شکنانه می‌نماید، جالب است که دایی ابوالحسن دیگر با او معاشرت نکرده و گفته این مرد فتنه‌انگیز است.[8] شاید بدان دلیل که در لفافه‌ی این اعتراف اصولا معجزه را منکر بوده است.

گذشته از گروهی شکاک که بیشتر با دعوی سیاسی و معجزات حلاج مشکل داشتند، یک جبهه‌ی نیرومند دیگر نیز در برابر حلاج شکل گرفته بود که قدیمی‌تر هم بود و از صوفیان تشکیل می‌شد. پیشتر اشاره کردیم که عمرو بن عثمان آغازگر این جریان بود. اما رهبری آن را جنید بغدادی بر عهده داشت. انگار در زمان حج هم درگیری دیگری بین اینها رخ داده بود. چون نقل کرده‌اند که حلاج زمانی که در مکه بود به دیدن عمرو بن عثمان رفت. عمرو که زمانی استاد او بود، قاعدتا برای خوار شمردنش وانمود کرد او را نمی‌شناسد و پرسید که «ای جوان، از کجایی؟». حلاج هم با همان تندی و صراحت همیشگی گفت: «اگر بصیرت الاهی داشتی هرچیزی را در مکان خود می‌دیدی. چون خدا هرچیزی را به جای می‌بیند». عمرو از این پاسخ شرمسار شد، اما به روی خود نیاورد. اما بعدها این سخن را بر سر زبان‌ها انداخت که حلاج تقدس قرآن را قبول نداشته و سخن خود را همتای آن می‌دانسته است. [9] عمرو بن عثمان مکی می‌گفت نوبتی قرآن می‌خوانده که حلاج به او گفته خودش می‌تواند مانند این سخن را بگوید. برای همین عمرو او را لعنت کرده و گفته بود اگر به حلاج دست بیابم او را خواهم کشت.[10]

در میان این مشایخ، آن که بانفوذتر از همه بود و احتمالا مخالفتش برای حلاج از همه گران‌بارتر بوده، جنید است. زمانی که حلاج از سفر حج آخر خود به بغداد بازگشت خود پنجاه و اندی سال داشت و جنید شیخی هفتاد و دو ساله بود. او رهبر صوفیان عراق و تدوین کننده‌ی شکلی متعادل و محافظه‌کار از عرفان بود که با شریعت اسلام سازگاری داشت و به همین خاطر مورد توجه و استقبال دولتمردان عباسی و مفتیان و متشرعان قرار گرفته بود.

جنید چنان که دیدیم از همان برخورد اول به حلاج پرخاش کرد و این مخالفتش با وی تا پایان کار ادامه داشت. احمد بن یونس نقل کرده که در مجلسی در بغداد جنید درباره‌ی حلاج بدگویی می‌کرد و او را به جادوگری متهم مي‌کرد و کسی جرأت مخالفت نداشت. تا آن که ابن خفیف شیرازی گفت ای شیخ سخن دراز مگوی و زبان درکش که اجابت دعا و آگاهی دادن از رازها با نیرنگ و جادو ممکن نیست و همه تاییدش کردند.[11]

از این نقل قول برمی‌آید که جنید با همه‌ی نفوذش در بغداد تنها قطب صوفیان نبوده و شخصیت‌های نامدار دیگری نیز آنجا بوده‌اند که دعوت حلاج را می‌پذیرفته‌اند. خود همین محمد بن خفیف شیرازی یکی از بهترین نمونه‌های ایشان است. او احتمالا به سال ۴۲۶۱ (۲۶۹ق) در شیراز زاده شده و پدرش خفیف از سرداران یعقوب لیث بوده است. بنابراین روشن است که به لحاظ خانوادگی در جبهه‌ی سیاسی صفاریان قرار می‌گرفته که سهل شوشتری نیز بدان تعلق داشته است. ابن خفیف بر این مبنا بیست و پنج سال از حلاج کوچکتر بوده و وقتی جنید سالخورده در بغداد بر ضد حلاج حرف می‌زده، جوانی بیست و چند ساله بوده است. این که ابن‌خفیف چندان جسور بوده که در چنین مجلسی سخن بگوید و با جنید مخالفت ورزد و در نهایت تایید جمع را هم به دست آورد، جای توجه دارد.

ابن خفیف شیرازی نیز مثل حلاج مردی جهانگرد بود و دوران جوانی‌اش با زهد و ریاضت آمیخته بود. او در دوران جوانی مدتی در نیشابور می‌زیست و آنجا با دختر یکی از رهبران کرامیه ازدواج کرد، که مذهبی سختگیر و زاهدمسک و مردم‌آزار و سطحی‌نگر بود. اما بعدتر که با حلاج آشنا شد، به جرگه‌ی پیروان او پیوست و با یارانش مثل شبلی و کتانی دوستی نزدیکی داشت. او سنی مذهب بود و نزد هرکس که دانشی داشت شاگردی می‌کرد. به همین خاطر در سلسله‌ی استادانش هم از حلاج یاد کرده‌اند و هم از جنید و ابوالحسن اشعری و ابوطالب خزرج بغدادی، و اینان هریک به جریانی تعلق داشتند. او در ضمن مردی پرکار و منضبط بود و عطار گفته که هر چهل روز کتابی یا رساله‌ای می‌نوشت و از آثارش سی عنوان تا به امروز شناخته شده است.

در جریان درگیری حلاج با صوفیان بغداد و ماجراهای منتهی به قتل او، ابن خفیف از صوفیان جسوری بود که از او هواداری کرد. ابن خفیف هم عمری دراز داشت و در نهایت در سال ۴۳۶۰ (۳۷۱ق) در آستانه‌ی صد سالگی در شیراز درگذشت و مزارش امروز چنان که سزاوار اوست، کتابخانه‌ی عمومی شده است. پیروان او بعدتر به مذهبی تبدیل شدند که خفیفیه نام گرفت، اما استقلالش چندان نپایید و طی قرون بعدی در بدنه‌ی جریان‌های دیگر صوفیانه ادغام شد.

پس روشن است که حضور حلاج در بغداد به این ترتیب با کشمکش‌هایی شدید همراه بود. او از سویی کارهای غریب و معجزه‌آمیز می‌کرده و از سوی دیگر انگار آنها را معجزه نمی‌دانسته، یا برای تخطئه مفهوم معجزه آن کارها را انجام می‌داده است. ولی به هر روی این کارها جماعتی بزرگ از پیروان برایش فراهم آورده بود. چندان که حلاج چشم داشته رقیبان بزرگ و مقتدرش در میان شیعیان که در ضمن مدیران دستگاه خلافت عباسی هم بودند، به او بگروند. اما این گروه در برابرش موضع گرفتند و واکنشی منفی در میان بخش‌هایی از نخبگان درباره‌ی معجزه‌های حلاج آغاز شد.

با جمع‌بندی آنچه گذشت می‌توان گفت در زمان بازگشت حلاج به بغداد او آرایش نیروهای فکری در بغداد چنین بود: یک جناح سیاسی و حاکم وجود داشت که خاندان نوبختی و آل فرات نماینده‌اش بودند. اینان هم نظریه‌پردازان خلافت عباسی در قالب احیای سیاست ایرانشهری ساسانیان بودند و هم متولی و نماینده‌ی شیعه‌ی دوازده امامی محسوب می‌شدند. یک گروه صوفیان غیرعرب هوادار عباسیان در کار بودند که تبارشان به اهالی بغداد بازمی‌گشت و جنید رهبرشان بود.

در مقابل ایشان یک گروه صوفیان عرب‌تبار هم داشتیم که گرایش بیشتری به مناسک و ریاضت و شرایع مذهبی نشان می‌دادند و رهبرشان حارث محاسبی بود. در مقابل ایشان حلاج و هوادارانش قرار می‌گرفتند. این گروه از سویی مدعی نمایندگی امام زمان بودند و رقیب شیعیان محسوب می‌شدند، و از سوی دیگر مثل سهل شوشتری و ابن خفیف شیرازی پیوندهایی با صفاریان و خوارج و نیروهای تندروی ضدخلافت داشتند.

چنین می‌نماید که همه‌ی این گروه‌ها در زمان مورد نظرمان خود را مسلمان معرفی می‌کرده‌اند و همگی به قرآن و شرایع اسلامی ارجاع می‌داده‌اند و بسیاری‌شان -به جز جریان شیعه‌ی دوازده امامی- به زهد و ریاضت گرایش داشته‌اند. همچنین همه‌شان به زبان عربی متون خود را می‌نوشتند، هرچند تقریبا همه‌شان از مردم ایران مرکزی بودند و تبار عرب نداشتند. در کنار اینها باید به فقیهان بغداد هم اشاره کرد که نماینده‌ی دستگاه قضایی بودند و پیوندهایی با دولت داشتند. هرچند از استقلال قاضیان که همیشه در ایران وجود داشته برخوردار بودند. رهبر این گروه محمد بن داود اصفهانی بود که در مخالفت با حلاج با همشهری دیگرش علی بن سهل اصفهانی همداستان بود و در کل با صوفیه سر دشمنی داشت.

درباره‌ی این علی بن سهل ازهر اصفهانی (درگذشته‌ی ۴۲۷۲ / ۲۸۰ق) نکته‌ای شایان ذکر است. آن هم این که نوبتی در معرض پرخاشگری حلاج قرار گرفته و از این رو با او دشمنی می‌ورزید.[12] این مرد از یاران عمرو بن عثمان مکی بود و با شیوه‌ی فقر و زهد زندگی می‌گذراند. هرچه به دست می‌آورد به دیگران می‌بخشید و خانه‌اش محل اقامت صوفیان مسافر بود. به همین خاطر هم اسپنسر خانه‌ی او را اولین خانقاه دوران اسلامی دانسته است. این نهاد البته پیشتر در میان مانویان وجود داشته و هیچ بعید نیست علی بن سهل وارد کننده‌اش به میان مسلمانان باشد. این خانه هنوز در اصفهان پابرجا مانده و خانقاه درویشان خاکساری است.

علت دعوای حلاج با او درست روشن نیست. اما حدسم آن است که به ارتباط دوستانه‌ی علی با عمرو بن عثمان مربوط باشد، که احتمالا باعث می‌شده به پیروی از عمرو درباره‌ی حلاج بدگویی کند. ابن خفیف شیرازی گزارش کرده که حلاج در اصفهان در مجلسی بر منبر رفت و به علی بن سهل گفت که «ای بازاری، شاید که تو سخن معروف گویی و من زنده باشم؟ میان صحو (بیداری بعد استغراق) و اصطلام (استغراق در حالت غیب) هفتصد درجه هست که بوی یکی به دماغ تو نرسیده است».

ابن خفیف می‌گوید علی بن سهل در پاسخ این جملات گزنده به پارسی جواب داده که «هر آن شهری که مسلمانان درش باشند امثال تو در آن شهر رها نکنند که باشد». و گوید که حلاج چون پارسی ندانست این سخن را نفهمید و از منبر به زیر آمد و برفت.[13] اگر این گزارش راست باشد، بدان معناست که زبان مادری حلاج پهلوی بوده و زبان پارسی دری هنوز در دوران او در ایران غربی رایج نشده بوده است. این که جملات گزنده‌اش را به چه زبانی به علی گفته، معلوم نیست و ابن خفیف نسخه‌ای عربی از آن را ثبت کرده است. اما حدسم آن است که مکالمه‌ی ایشان به زبان مردم عادی اصفهان در آن روزگار یعنی به پهلوی بوده باشد، و تنها عبارتی که ابن خفیف ثبت کرده را علی به پارسی دری گفته باشد. شاید به این خاطر که پارسی دری زبان نخبگان و ادیبان بوده و هنوز میان همه‌ی مردم رواج نداشته و علی بن سهل آشکارا با این عبارت به یارانش ندا می‌داده که این مرد گستاخ را از شهر بیرون کنند.

به هر روی روشن است که زبان پارسی دری در اصفهان به تدریج رایج می‌شده چون ابن خفیف می‌گوید «عوام اصفهان» که به علی بن سهل ارادتی داشتند با شنیدن سخن او قصد جان حلاج را ‌کردند و همان‌ها هم از سوی دیگر به او هشدار دادند و وی به این ترتیب از اصفهان گریخت و به سمت آذربایجان رفت.[14] روشن است که دسیسه برای کشتن او جدی نبوده و وقتی خودشان خبردارش کرده‌اند، نیرنگی بوده تا او را بترسانند و از شهر بیرونش کنند.

 

 

  1. ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۵۲.
  2. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۱۹۳.
  3. خطیب بغدادی، ۱۹۹۷م.، ج.۴: ۳۶۱.
  4. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۱۳۴.
  5. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۱۳۸-۱۴۰.
  6. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۱۹۰.
  7. ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۳۶-۳۷.
  8. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۱۴۱-۱۴۲.
  9. ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۲۶.
  10. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۱۸۸.
  11. ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۵۳.
  12. ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۲۶-۲۷.
  13. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۶۵-۶۶.
  14. میرآخوری، ۱۳۸۶: ۶۶.

 

 

ادامه مطلب: گفتار سوم: کیهان‌شناسی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب