دوشنبه , مرداد 1 1403

نسک خدمت

نسک خدمت: درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دو شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خدمت کردن

 

۱. دوراه وجود دارد برای خدمت کردن، و دو شیوه از در معرض خدمت قرار گرفتن را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان سراغ کرد. دو نوع خدمتگزار و دو نوع پذیرنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خدمت وجود دارند و از این رو دو فرآیند گوناگون هم هست که با نامِ مشترک “خدمت” مورد اشاره قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد، همسان پنداشته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، و در نتیجه معمولا با هم اشتباه گرفته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. این دوگانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انگاری، البته بدان معنا نیست که به راستی تنها دو نوع از خدمت، وجود دارند. معنای این دوتایی دانستنِ شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خدمت، بیشتر اشاره به جفت متضاد معنایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایست که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند به خدمت مربوط دانسته شود. خدمت را نیز، مانند تمام مفاهیم دیگر، در تار و پود دوگانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی منطقی یا معنایی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان به دام انداخت، و این خصلت زبان و ویژگی عام رمزگانی منطقی است که ما با آن به شکلی ارتباطی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اندیشیم و نتایج را برای یکدیگر بازگو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنیم. بر این مبنا، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان پذیرفت که دو قطبِ متضاد در مورد خدمت کردن قابل تصور است.

یکی از آنها، خدمتِ بندگان است. خدمتِ آنان که چشم به دستور اربابی دارند، و رضایت وی را شرط رضایت خویشتن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانند. خدمت بردگان، که زرخرید این ارباب هستند، یا بندگانی که پایبند بتی خاص شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، هردو در این رده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گنجند. خدمتِ بندگان، مشخصاتی آشکار و خطاناپذیر دارد. محورِ موضوعی آن لذتهای زیستی است، و از میان چهار متغیر مرکزی قلبم[1]، بقا و تا حدودی لذت را آماج می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. مبنای اصلی آن، داد و ستد منابعی پایان پذیر است که بسترِ دستیابی به لذتهای زیستی را فراهم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورند. رویکرد آن، و منطقی که در پشت پرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ادبِ متظاهرانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش نهفته است، به شکلی خالص سودگرایانه است. گرانیگاه آن، میلِ ارباب است، و ارتباط زورمدارانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که با بنده برقرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند.

خدمتِ بنده، خدمتی است زورمدارانه. کرداری است که توسط میلی بیرونی، و خواستی فراتر از من تعیین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. اربابی در آن بیرون هست که قدرتی فراتر از من دارد، و تفاوت سطح اقتدارش با من چندان سترگ است، که من باید برای دستیابی به لذت، نخست او را راضی نماید. از این رو، خدمتِ بندگان راهی است برای هموار ساختنِ دستیابی من به لذت. دیگری در این معادله، مرکزی غیرقابل چشم پوشی و ویژه است، که باید مدام به ریزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کاریهای خواستِ او، و قدرت عریانی که بر بنده اعمال می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، توجه کرد. بنده برای این که امکانِ لذت بردن و دستیابی به منابع لذت و بقا را داشته باشد، خدمت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، و خدمت خود نوعی از وا سپردنِ این منابع است. برده برای ارباب کار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، و بنده برای بت پیشکش و فدیه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورد، بدان امید که بخشی از این منبع ارزشمندِ هبه شده برای دیگری، به خودش بازگردد.

داد و ستدی در پسِ پرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خدمت بندگان در جریان است. بنده منبعی را که با کوشش و زحمت به دست آورده، و خود بدان نیاز دارد، به ارباب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد. نه از آن رو که چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد، بلکه برای خاطرِ آن که ارباب چنین خواستی دارد و قدرتی چندان زیاد دارد که خواست خود را بر میلِ بنده مستولی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سازد. ارباب در این داد و ستد، کارفرمایی است که نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان با او وارد مذاکره شد. قدرقدرتی است که باید به هر ترتیب رضایتش را برآورده ساخت، و تنها در این شرایط است که براده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از بقا و لذت، به شکلی دست دوم، مندرس و استعمال شده، به بنده تعلق می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد.

بنده، در شکلِ کامل و خالصِ خود، باید در ارباب ذوب شود و خواست خود را در خواست وی حل نماید. بنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای به راستی شرط بندگی را به جای می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورد که به تدریج از خواست خویش بیگانه شود و میل ارباب را به جای میل خود بگذارد. شرط بندگی، از میان برخاستن خود است، و مضمحل شدن در اربابی که شاید جبار و سهمگین بنماید، اما با ذوب شدن در پرتو وجود وی، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان از بخشی از این هاله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اقتدار و نیروی وی بهره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مند شد. هرچند این هاله دروغین و آن قدرت موهوم باشد، و هرچه این بهره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مندی خیالی و ذهنی بنماید.

بندگان، نخست در سپیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دم تمدن بر صحنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی گیتی ظاهر شدند. نخستین بنده در آن روزی زاده شد که نخستین آدمِ زورمند و خشن، موفق شد نخستین آدمِ ترسو و ناتوان را با آسیبی زودگذر چندان بترساند، که او را به ابزاری در خدمت خود بدل کند. بنده در ابتدای کار، آدمی بود که از ترسِ قدرتی عریان و زوری عضلانی، در دامنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای محدود و مشخص اوامر ارباب را اطاعت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. اما این کار شرطی داشت و شروطی. در آغاز کار، تفاوت قامت ارباب و بنده چندان چشمگیر نبود، و دیر یا زود بنده امکانی برای گریختن به دست می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورد، یا همزمان با پیر و ضعیف شدنِ ارباب، ترسِ دیرینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خویش را هم از تن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سترد.

در جهان ساده و ابتدایی آغازین، بندگی چنین بود، امری مقطعی، شکننده، و زودگذر که از ارتباط زورمدارانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی من و دیگری ناشی شده بود. رخدادی دیریاب و کم بسامد. چرا که راهِ مطمئنی برای گردآوری منابع و تحویل گرفتنِ آن از بنده وجود نداشت. در جوامع گردآورنده و شکارچی کهن، بنده به معنای امروزین وجود نداشت. عضوِ ترسوی قبیله، یا چندان ناتوان بود که تنها به درد گردآوری منابعی گیاهی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خورد، که دور از چشم دیگران می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانست خورده شود، و یا چندان توانا بود که در شکار شرکت کند و به این ترتیب دیگر چندان هم ترسو نبود. بنابراین شاید این تعبیر درست باشد که زادروز بندگی را بتوان مصادف با ظهور نخستین تمدنها بر پهنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمین دانست.

زندگی کشاورزانه، و یکجانشینی بود که زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای مناسب برای رویش گیاهان هرزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی بندگی بود. در دهکده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های کشاورز نخستین و در شهرهای اولیه بود که امکانِ خدمت کردنِ راستین به شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی بندگان فراهم آمده بود، و به این ترتیب بود که نخستین بندگان پای به عرصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی گیتی نهادند. در شهرها و روستاها، منابع پایان پذیری مانند غذا، سرپناه و جفت، با کار و کوشش به دست می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمدند. کاری که بر کشتزار و مرتع، در کنار جانوران و گیاهان انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت و غذا پدید می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورد، و کاری که در کارگاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های کوزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گری و فلزکاری و چرم دوزی در جریان بود و ثروتی تولید می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، که جفت یابی به کمک آن ممکن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد.

در زندگی کشاورزانه بود که جنگ به شکلی سازمان یافته آغاز شد، و در همین جنگها بود که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد حریف را به جای کشتن، برده کرد. یعنی جانش را به او بخشید، به شرط آن که آن جان را تنها به امر ارباب مورد استفاده قرار دهد. به این ترتیب، بندگانی زاده شدند که به ارباب تعلق داشتند، و دستاوردهایشان هم ملک مطلق ارباب بود. خدمتی که بنده برای ارباب به جای می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورد، امری دو سویه و متعادل نبود، که رابطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی میان موجودی قدرقدرت و وجودی ضعیف و بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مقدار بود. اگر ارباب منابعی به قدر کافی به دست می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورد، بخشی از آن را نیز در اختیار برده قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد، و این نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی لطف ارباب بود، و نه جبرانِ کارِ دشوار بنده، که بنا به وظیفه و از سرِ خدمت بندگانه انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت.

همگام با پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر شدنِ نظامهای اجتماعی و ساختارهای ذهنی آدمیانِ متمدن، خدمت نیز پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر و پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر شد. به تدریج خدمت بندگانه در تمام شکافهای اجتماعی که مختصر تمایز قدرتی در آن دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، شاخه دواند. خدمتِ جوانترها به پیرترها، زنان به مردان، و فرزندان به والدین، در قالب خدمتِ رعیت به شاه، پیروان یک دین به کاهنِ آن دین، و اعضای قبیله به سرکرده تبلور یافت. به این ترتیب، خدمت به امری رایج و همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیر تبدیل شد، که بر حسب عادت همواره انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت. خدمت بندگانه، محورِ بازتوزیع منابع در جوامع انسانی گشت، و آدمیان عادت کردند، و مشروط شدند، تا مطیع نیرویی برتر از خویش باشند، به امر وی کار و تولید کنند، و تنها پس از برآورده کردنِ نیازهای وی، و اطمینان از ارضای میل او، لذت ببرند و بقا بورزند.

ارباب، قدم به قدم در هاله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از تقدس و ابهام پیشروی کرد و به امری انتزاعی و قدسی تبدیل شد، و به همین ترتیب نیز خدمت مرحله به مرحله دشوارتر شد، با مناسکی پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر و تخصص یافته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر گره خورد، و معنای ضمنی بیشتری را در خود انبار کرد. در ابتدای کار، خدمت ساده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی برده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای جنگی بود، بر زمین سربازی که روزی او را نکشته بود. اما بعدها، قضیه به خدمت عضوی از جامعه تبدیل شد، که در رمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خداوندِ حامی قبیله زاده شده بود، و به او “تعلق داشت”. همچنان که در سلسله مراتبی دست و پاگیر، به شاه، به کاهن، به خان، به سرکرده، و در نهایت به والدین خود تعلق داشت. خدمت، در این دنیای انباشته از بندگی، کاری پرزحمت بود. رنجی بود که به ضرب و زور اجبار نیرویی مقتدر و جبار باید انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پذیرفت. خواه این نیرو به راستی وجود داشته باشد، یا نه، و خواه به راستی منابع به این شکلِ خاص مورد نیازش باشد یا نباشد.

اوج پیچیدگی داستان خدمت بندگانه، عرفانی است که بر مبنای خدمتی ملکوتی بنا شده است، و عشقی که بر جورِ مشعوق مبتنی است. بر زمین، خدمتِ بنده برای ارباب، به ناز کشیدن عاشق از معشوق ترجمه شد، و جور و جبری که عاشق به حکم عشق خویش، باید تاب آورد. معشوق به این ترتیب، صورتِ زمینی اربابی بود که بندگی را در قالبی جنسی و ملموس تحقق می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بخشید.

در آسمان اما، این خدمت در قالبی دیگر فهم شد. خدمتِ آسمانی، به رابطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی انسان و خداوند باز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گشت. خدمتی که بنده باید در قبال آفریننده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خویش انجام دهد. درست شبیه به خدمتی که فرزند برای والدینش، رعیت برای شاهش، و خدمتگزار فرقه برای کاهنش باید به انجام برساند. خداوند در این تفسیر، شکلی تشخص یافته و انسان گونه از همان اربابِ قدیمی بود. اما اربابی تلطیف شده، تقدس یافته، ناملموس و دور دست، که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانست به هر ترتیبی از مجرای سلسله مراتب کهانت بگذرد و با هر تعبیری فدیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی معتقدان و پیشکشهای گروندگان را به خود جذب کند.

آنگاه، ترکیبی دشوار و خیره کننده رخ داد. در تمدنی دیرپا و کهنسال و سخت پیچیده مانند ایران بود که برای نخستین بار، خدمتِ اربابِ زمینی و آسمانی به هم گره خورد. خداوندی که پیشاپیش با صافی معابد تا حدودی تشخص یافته بود و به بتی انسان گونه تبدیل شده بود، ناگهان با معشوقی زمینی و ملموس که به همان ترتیب شخصیتی داشت و هویتی، یکسان انگاشته شد. به این ترتیب، خدمت به امری مطلق تبدیل شد. خدمت فرو نشاندن میلِ خویشتن بود، برای ارضای میل معشوق/ خداوند، یا آنچه که با این میل اشتباه گرفته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. خدمت دست فرو شستن از خویشتن بود، برای فدای در راه معشوق، یا فنای در پروردگار.

در سراسر پلکانِ این نردبان معنایی شگفت، با قدمتِ بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مانند و عظمت مفهومی خیره کننده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش، آنچه که از ابتدای کار با خدمتِ بندگان پیوند داشت، همچون هسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای تلخ و زهرآگین در بنِ میوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای زیبا و گوارا همچنان باقی ماند. آن هم این حقیقت ساده بود که خدمت بندگان بر مبنایی کژ و ناراست بنا نهاده شده بود. خدمت بندگان بر مبنای نادیده انگاشتن “من” استوار شده است. بنده خدمت را همچون امری مکانیکی و برونزاد انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، نه کنشی خودمختارانه و مبتنی بر خواست. در سراسر این چارچوب زرینِ معنایی، خدمت بندگان همان ماند و ضرورتهای نهفته در آن نیز همان. همچنان چشمداشتِ لذت و بقا، به هنگام دست شستن از منابع لذت و بقا، به جای خود باقی ماند، بی آن که فرومایگی گدامآبانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آن در پیچیدگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های شعرگونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی روایت عرفانی از خدمت بندگانه، بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اثر شود. به همان شکل اولیه، خوار شمردن خویشتن، و در نهایت پستی خویشتن باقی ماند. بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آن که با لطف معشوق و عطای بتی پاسخ داده شود. تنها چیزی که رخ داد، ناملموس شدن، انتزاعی شدن، و تا حدودی فلسفی شدنِ ارباب بود، که قدم به قدم از عرصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی هستنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های راستین و ملموس عقب نشینی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، تا هاله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قدسی تضمین کننده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مشروعیتِ بندگی، در اطرافش باقی بماند. ارباب، گام به گام از خواست خود، و در نهایت از وجود خود تهی شد، تا آن که تنها به محملی برای فرا فکندنِ خواست و میلِ سرکوفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی بنده تبدیل شود، و ظرفی برای جای دادنِ ناکامی سترگِ من، که ناخواسته برگزیده شده بود.

معشوق و خداوند به این ترتیب با ستمی چاره ناپذیر در هم شکست. معشوق، که زمانی دیگری در دسترس و ستایش برانگیز و مستقل و “موجود” بود، به وهمی دوردست و خیالی در ذهنی فروکاسته شد، و دیگر چندان انباشته از عقده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ناکامی شد، که با هیچ موجودِ گوشت و استخوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داری تطبیق نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. خداوند، که زمانی در پیوند نزدیك با “من” حضور داشت، با بندهای تفسیری غریب اسیر شد و همچون مومیایی فرعونی بیگناه، بر اریکه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تخت ستمی بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دلیل نشانده شد. ستمی که ناکامی بنده و خدمتِ آغشته به جبرش را ایجاب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، بی آن که میلی را در وجودی برآورده سازد.

اینک خدمت بندگان، و اینک اخلاق بندگان. تلنباری از ناتوانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ریز و درشت، که نه سرافرازانه تحمیل شرایط بیرونی باشد، که زاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ترسها و هراسهایی درونی است. مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای شلخته از ناکامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های گوناگون، که در اطراف ساده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین میلها و پیش پا افتاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین خواستها روییده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. آن بنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که در آن روزگار دور، برای خوردن وعده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای غذا برای اربابی کار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، یا به سودای برخورداری از لطف ایزدی که ثروت و خواسته برایش فراهم آورد، قربانی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، در پیچ و خم معانی رازآمیز خواستِ بتی موهوم گم شد. به همان شکلی که غریزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جنسی، معشوق را از پوست و خون خالی کرد و پوسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای پوک از وی را بر قلب معشوق حک کرد، میل به غذا، سرپناه، و امنیت نیز در زرهِ بتی خودساخته اسیر شد، و بر آسمان مصلوب گشت.

۲. اما خدمت، تنها به بندگان تعلق ندارد، که خدمتی دیگر نیز وجود دارد و آن خدمت آزادگان است.

آزادگان نیز خدمت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند، اما الگوی کردارشان، انگیزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان، و پیامد رفتارشان عالم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها با عادت بندگان متفاوت است. مبنای خدمتِ آزاده، نه ترس و هراس از قدرتی بیرونی، كه میل و گرایشی درونی است به نیكی كردن. اگر بنده بر محور میلِ ارباب و در پرتو خواستهای او خدمت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، آزاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای نیز وجود داشت كه تقریبا مستقل از موضوعِ نیكی و سو‍ه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پذیرنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نیكی، به دلیل ساده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نیكوكاری خویش، به خدمت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرداخت. گذشته از خدمتی كه از ضعف و ناتوانی برمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواست، بر طلب بقا و لذت متمركز بود، خدمتی دیگر نیز بالید و رشد كرد كه سرچشمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش قدرت بود و دستیابی به قدرتی بیشتر و معنایی فرارونده را آماج كرده بود. آزاده، كسی بود كهبر محور خویشتن حركت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و خواست خویش را به شكلی بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌واسطه و طبیعی سرلوح كردار خویشتن قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد. به همین دلیل، میلِ طبیعی و ذاتی نهفته در همگان برای نیكی كردن به همنوع، و محاسبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سودجویانه و معقولِ برنده- برنده بازی كردن، و لذتِ سرراست و غنی “لذت رساندن به دیگری” در دسترس وی قرار داشت. از این رو، آزاده كسی بود كه به میلِ خویش، برای شریك شدن در لذتِ نیكی كردن، به دیگری خدمت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد.

خدمت آزاده، خدمت نظامی خودمختار و هدفمند و صاحب اختیار است كه تهیای معنا و قدرتِ را با كرداری نیكوكارانه برای افزودن بر –بقا-لذت-قدرت-معنای دیگری پر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند. این كردار خودخواسته و قدرت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مدارانه كه از خواست درونی “من” سرچشمه گرفته و دیگری را همچون پذیرنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی كنش نیك -–و نه اجبارگرِ آن- در نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد، خدمت آزادگان است.

خدمت آزادگان به احتمال زیاد در زمانی بسیار دورتر از خدمت بندگان وجود داشته و به اشكالی گوناگون صورتبندی شده است. نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ظاهری این خدمت، آن است كه در غیاب اجبار و فشار بیرونی، و همچون پیامدی خواستی و میلی درونی ظهور می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند و از سوی منی قدرتمند برای دیگری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای كه معمولا قدرتی كمتر دارد اعمال می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. از این رو، كهنترین، رایج‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین، و زیربنایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین خدمت از این نوع، به رده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از كردارها مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود كه نگهداری، نیكی كردن و پرورندن فرزند را ممكن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سازد. در واقع زیربنای زیست شناختی و برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ‍ژنتیكی پشتیبان مفهوم خدمت، برای بار نخست در قالب اندركنش والد- فرزند تكامل یافت، و از آن جا به سایر حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های رفتاری شاخه دواند. خدمتی كه والد برای فرزند انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، به دلیل درونزاد بودنش، ظاهر و باطنِ قدرت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مدارانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش، و محاسبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خودمحورانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای كه در پسِ پرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش جریان دارد، نمودی برجسته از خدمت آزادگان است.

شكل كهنِ دیگرِ خدمت آزادگان، به خدمتی مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود كه فردی نیرومند و كنشگر در ارتباط با عضوِ خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، قبیله، یا جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، تنها با این چشمداشت كه بر سلامت، شادمانی، توانمندی یا غنای زندگی وی بیفزاید. آن رئیس قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای كه برای پاسداری از اعضای قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش دلاورانه با درنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای مهاجم درگیر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، آن مشاوری كه بی چشمداشت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كوشد تا مشكلات و دردسرهای دوستان و اطرافیانش را كاهش دهد، آن رهبری كه كردار همكاران و اطرافیانش را بدون سودای اقتداری شخصی و پیش از ظهور ساز و كارهای رسمی تبلور قدرت سیاسی سازماندهی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند، و آن هنرمندی یا دانشمندی كه در غیابِ نهادهای پشتیبانِ رسمی، به خلق دانایی یا زیبایی برای دیگران مشغول است، كسانی هستند كه در سطوح چهارگانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی فراز (فرهنگی- روانی- اجتماعی- زیستی) به خدمتِ آزادگان دست یازیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

۳. چگونگی تكامل یافتنِ مفهوم خدمت در جوامع انسانی، بحثی است دلاویز كه در قلمروی جامعه شناسی زیستی و تحلیل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های تكاملی رفتار اجتماعی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گنجد. به همین ترتیب، اندیشیدن در مورد روندهایی كه به گذارِ بزرگ از خدمتِ آزادگان به خدمت بندگان منتهی شده است، خود پرسشی است كه كنكاشی جداگانه را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طلبد. در همین حد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان گفت كه خاستگاه مفهوم خدمت، یعنی هسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مركزی افزودن “قلبم” (بقا- قدرت- لذت- معنا) در دیگری، در استقلال از افزوده شدنِ “قلبم” خویش، در سازمان یافتگی اجتماعی و خانوادگی انسان نهفته است. آدمیان، به عنوان گونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از نخستی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها كه در لزومادر نظامی اجتماعی،و در درون ساختاری خانوادگی با خطرهای طبیعت رویارو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند، خدمت را همچون راهبردی تكاملی در سپیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دم تكوین خویش كشف كردند. زیربنای زیست شناختی و تكاملی خدمت چندان پرمایه و ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های آن چنان عمیق است كه ردپای آن را و اشكال اولیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش را در جوامع نخستی پیشاانسانی نیز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان تشخیص داد. به همین ترتیب، در قبایل بابونها و به ویژه در اجتماعِ ابتدایی شامپانزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها نمودهایی از خدمت بندگان را نیز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان بازجست.

با این وجود، بسطِ چشمگیر خدمت بندگان و چیره شدنش بر سپهر روابط اجتماعی، و واپس رفتنِ خدمت آزادگان و منحصر ماندنش به قالبی خانوادگی امری است كه احتمالا در گذار از اجتماعات گردآورنده-شكاری به جوامع كشاورز و رمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دار ممكن شده است. دراین جوامع نویسای تولیدگرِ مازادِ منابع بود كه خدمت بندگان اهمیت یافت، و در سلسله مراتبِ اقتدارِ نوظهورِ جامعه، رمزگذاری شد و پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر و پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر شد.

در این میانۀ خدمت آزادگان نیز به شكلی دیگر و در قالبی رمزآلود، همچنان به بقای خود ادامه داد. خدمت آزادگان نیز همپای كردار بندگان در جوامع نویسا ثبت شد، و در سلسله مراتب اجتماعی رمزگذاری و صورتبندی شد. همان گونه كه دستگاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های فرهنگی عریض و طویلی برای توجیه، توصیف، و تثبیت خدمت بندگان پدید آمدند، منشها و نگرشهایی معمولا حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای نیز در كناره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های این بدنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تنومند روییدند كه تداوم خدمت آزادگان و سویه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قدرتمدارِآن را تبلیغ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. به این ترتیب، اخلاق شهریاری، قواعد جوانمردی و سلحشوری، و قوانین همسان شدن با صفات ایزدی تدوین شد و به نیرویی پیشران در تكامل اخلاق اجتماعی بدل شد.

یكی از نخستین مراكزی كه در آن كشمكش میان این دو شیوه از خدمت كردن نمود یافت و در قالب متونی باستانی صورتبندی شد، تمدن كهن هند و ایرانی بود و از این رو برای فهم ماهیت این دو شیوه از خدمت كردن، شایسته است نگاهی به این خاستگاه بیندازیم.

چنان كه گفتیم، گذار از اخلاق آزادگان به اخلاق بندگان، از نظر جامعه شناختی با تكوین نخستین شهرها و اولین مراكز انباشت دارایی و منابع لذت و قدرت همراه بود. از این رو طبیعی است كه انتظار داشته باشیم در كهنترین گرانیگاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های تاریخی این گذار، ردپای دگردیسی یاد شده را بازیابیم.

در واقع هم چنین است. یعنی نخستین نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها از این دو شاخه شدنِ اخلاق خدمت را در جایی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم كه تمدنهای كشاورزی ابتدایی برای نخستین بار به مراكز كشاورزِ پیشرفته تبدیل شدند. تمدنی كه این گذار برای نخستین بار در آن رخ داد، واحد سیاسی غول‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آسایی بود كه از كرانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های رود سند تا آبشار چهارم نیل، و از آمودریا تا دانوب را زیر نفوذ خویش داشت، و امروز آن را با نام تمدن هخامنشی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسیم. در این تمدن بود كه برای نخستین بار فن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آوری استفاده از آهن، از مجرای ابداع خیشِ آهنی در كشاورزی به كار گرفته شد، فنون دگرگون ساختن محیط زیست از مجرای حفر شبكه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از كاریزها به بار نشست، و ایجاد شبكه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از راههای تجاری زمینی و دریایی كه امنیتشان توسط دولتی متمركز و مقتدر تضمین شده بود، به انباشت سرمایه و جمعیت در شهرهایی بزرگ انجامید. تا پیش از آن، بزرگترین واحدهای جمعیتی موجود بر كره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمین، در شهرهایی مانند بابل و شوش و آشور و بلخ و هگمتانه و ممفیس قرار داشت، كه دست بالا چند ده هزار نفر جمعیت داشتند. پس از این دگردیسی، شهرهایی با چند صد هزار نفر جمعیت بر پهنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمین پدیدار شدند، و این شبكه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی انسانی، با روندهای نوظهور تولید و انباشت منابع‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان، و با روشهای تازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ارتباطی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان، هویتی نوظهور را ممكن ساختند، كه در جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای چند ن‍ژاده، چند زبانه، چند دینی، و از نظر جغرافیایی بسیار پهناور، برای مدت دو و نیم قرن دوام آورد و مصریان و بابلیان و مادها و بلخی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و خوارزمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و هندی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و اعراب و یونانیان را به یكسان در بر گرفت. نظام اجتماعی غول‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آسا و پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای كه در سال 539 پ.م با تاسیس دولت هخامنشی بر زمین پدیدار شد، از بسیاری جنبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها نوظهور و بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سابقه بود، و یكی از مهمترین نمودهای آن، سلسله مراتب چشمگیر و چندلایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش بود، كه طبقات مختلف كاركردی –سپاهیان، موبدان، صنعتگران، كشاورزان- را با لایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های جغرافیایی، ن‍ژادی و دینی گوناگون تركیب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و همه را در یك قشربندی اقتصادی درازدامنه با هم مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ساخت. پیدایش این ساختار طبقاتی پیچیده و پرلایه، به همراه تنوع عظیمی كه دولت هخامنشی توانسته بود در دل خویش بگنجاند، زمینه را برای بازسازی مفهوم خدمت، و تحول عمومی نظامهای اخلاقی هموار كرد.

۴. در فاصله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی 530 پ.م تا 400 پ.م دو قطب معنایی، و چهار خاستگاه مستقل و بسیار پرنفوذ برای بازتعریف مفهوم خدمت در درون و پیرامون دولت هخامنشی پدیدار شد.

دو تا از این مركزها، در غرب قلمروهخامنشی وجود داشتند. هردوی این مراكز از نظر سیاسی با دولت هخامنشی در پیوند بودند، و از نظر جغرافیایی با مراكز دیوانسالاری این شاهنشاهی نزدیكی داشتند. یكی از آْنها، در اورشلیم قرار داشت و مركزی بود كه آیین یهود در آنجا دستخوش دگردیسی و بازسازی شد. در فاصله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سالهای 539 پ.م كه كوروش بزرگ یهودیان را از بابل آزاد كرد تا به فلسطین بازگردند، تا 440 پ.م كه كار بازنویسی و تدوین تورات به انجام رسید،دولتمردانی یهودی اما وابسته به دربار هخامنشی –مانند زروبابل و عذرا- زیر نظر مستقیم دیوانسالاران شاهنشاهی بازسازی معبد یهود و استقرار مجدد شریعت یهود را به انجام رساندند. استقرار مجدد، شاید عبارتی درست نباشد، چون آنچه كهدر این مدت رخ داد، یك بازسازی عمیق و بنیادین بود. یهودیان در آن هنگام كه از مصر خارج شدند، مردمی بودند به نسبت بدوی و بیابانگرد، كه شریعت خویش را بر محور دو عنصر اصلی –پرستش خدای یگانه، یهوه، و پیروی از قوانین اخلاقی پیامبر بزرگشان، موسی- تعریف كرده بودند. اقامت اجباری شصت هزار یهودی تبعیدی به بابل، و درآمیختن ایشان با مردمانی كه آیینهایی مانند زرتشتی و ستاره پرستی كلدانی در میانشان رواج داشت، منتهی به آن شد كه آیین یهودی كه چند دهه بعد در دل سرزمینهای هخامنشی و با پشتیبانی این دولت تدوین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، رگه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های نیرومندی از نگرشهای ایرانی و اوستایی را به خود جذب كند. چنان كه ظهور مفهوم شیطان، – كه در عهد قدیم اولیه تنها مار بود و نه خدایی بدخواه- و رستاخیز ارواح و بهشت و دوزخ را باید از این زمره دانست.

آیین دیگر، شكلی از اخلاق گرایی پرهیزگارانه و رازورزانه بود كه ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های بسیار كهنش به اندركنش سه شهر باستانی شوش (در ایلام باستان)، بابل (در میانرودان) و تِب در مصر مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. آیینهای برآمده از این سه شهر از این نظر با هم شباهت داشتند كه بر پنهانكاری رازورزانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آیینهایی مبتنی بر ریاضت و پرهیز تاكید داشتند، كه در سلسله مراتبی روحانی و توسط هرمی از قدرت در میان موبدان و روحانیون سازمان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یافت. این چارچوب كه از دورانهای بسیار كهن، از زمان تمدن ایلام و سومر و مصر باستان به یادگار مانده بود، در زمان تاسیس دولت هخامنشی بیست و پنج قرن قدمت داشت و مبنایی بود كه طبقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی روحانیون پادشاهی بزرگ ماد، بر مبنای آن نظام مغان را بنا نهادند. این نظام مغانه، پس از پیدایش دولت هخامنشی و تبدیل تدریجی آیین زرتشتی به دینِ دولتی هخامنشیان، به هسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مركزی تبلیغ و ترویج آیین زرتشتی و اندیشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ایرانی تبدیل شد، هرچند تا قرنها بعد در پیوند با میراث بسیار كهنسال خود، همچنان نسبت به تمام اندیشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی رمزگانِ نماینده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تقدس روادار بود و به نوعی هوادار وامگیری و درآمیختن آرای گوناگون بود. درست به همان ترتیب كه در دو و نیم هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قبل، در جریان اندركنش كاهنان ایلامی و بابلی و مصری این روند خود به خود انجام پذیرفته بود.

مراكز غربی تمدن هخامنشی در مورد صورتبندی مفهوم خدمت شباهتها و تفاوتهایی با هم داشتند، كه از موقعیت جغرافیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان، ارتباطشان با هم، و پیوندشان با دستگاه دیوانسالاری هخامنشی بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمد. هردوی این مراكز با دین كهن زرتشتی و آیین اوستایی، كه در همان زمان شش قرن از عمرش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذشت، پیوند داشتند. با این تفاوت كه هردوی ایشان میراث‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دار تمدنهایی كهن بودند و بنابراین آیین زرتشتی را از صافی اندیشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های بومی خویش گذراندند و رنگ و بوی بومی و محلی خویش را بدان بخشیدند. این امر در بسیاری از حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها به واژگون‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سازی عناصر معنایی زرتشتی منتهی شد. در دین یهود، مفهوم عهد میان انسان و خداوند كه از زرتشتیان وامگیری شده بود، در قالب عبرانی كهنی بازتعریف شد كه به آیینهای قربانی مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد و خداوند را شاه-چوپانی قدرقدرت و مهیب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دید و بنابراین همچون هبه شدنِ انسان برای خداوند تفسیر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. به این ترتیب، مفهوم خدمت نیز چارچوبی وی‍ژه یافت و به شكلی خالص از خدمت بندگان فرو كاسته شد.

آیین مغان نیز مانند یهودیت با دیوانسالاری شاهنشاهی پیوند داشت. با این تفاوت كه همچون یهودیت رابطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای یكسویه با آن نداشت و برعكس در تار و پود اقتدار و مشروعیت دودمان هخامنشی تنیده شده بود و به تدریج نیز نقشی مهمتر را در این مورد بر عهده گرفت. به این ترتیب، آیین مغانه همچون سلسله مراتبی سخت و محكم از دانایان كه به به سطوحی متفاوت از “راز” دسترسی داشتند، منظم شده بود و به همین ترتیب با سلسله مراتب سیاسی هخامنشیان – كه به سطوحی گوناگون از اقتدار سیاسی دسترسی داشتند، پیوند خورده بود. مغان نیز رواداری و التقاطی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گری جاری در بابل و مصر و ایلام را در آیین زرتشتی وارد كردند و آن را به شكلی بازسازی كردند كه بتواند جامع آرای جاری در تمدنهای دیرینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی منطقه باشد. در این قالب، مفهوم خدمت ساختی سیاسی و اجتماعی به خود گرفت و چارچوبی دورگه پیدا كرد كه از سویی به خاطر میراث زرتشتی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش با اخلاق آزادگان –همچون امری درونزاد و اراده مدارانه- پیوند داشت، و از سوی دیگر به خاطر تنیده شدن درنظامی سیاسی رنگِ نوعی اخلاق اجتماعی و هنجار عمومی را به خود گرفته بود و در سلسله مراتبی سیاسی با خدمت بندگان تركیب شده بود.

دو مركزِ غربی تعریف خدمت. البته تفاوتهایی هم با هم داشتند. هسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مركزی مفهوم خدمت در آیین یهود، عنصری سامی و كوچگردانه را در خود داشت كه به اقتدار بی چون و چرای دریافت كننده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خدمت – یهوه- بر تمام خدمتگزاران دلالت داشت. در آیین مغانه، هسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مركزی به اندیشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای ایرانی تعلق داشت و اراده باورانه بود و با این وجود در پیوند با ساختهای سیاسی روكشی از همین خدمت بندگانه را به خود جذب كرده بود. موضوع خدمت در آیین مغانه بیش از آن كه خداوند باشد، آفریدگان خداوند بود. به همین دلیل هم آدمیان و جانداران خوب، -از جمله درختان و گیاهان و دامها- در این نگرش تقدیس می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند و خدمت كردن به ایشان كاری نیك دانسته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. این خدمت به دلیل هسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اراده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مدارانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش، و تاكیدش بر انفكاك من و دیگری یعنی خدمتگزارِ خودمختار و مخدومِ همپایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش، به اخلاق آزادگان نزدیك بود، اما زیر فشار سلسله مراتب محكم روحانی مغان و ارتباطش با ضرورتهای سیاسی دربار هخامنشی، به زنگاری از اقتدار و اجبار بیرونی آلوده شده بود.

در غرب قلمرو هخامنشی نیز دو مركز وجود داشتند كه به شكلی دیگر مفهوم خدمت را صورتبندی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. یكی از آنها، كه در شمال شرقی ایران زمین قرار داشت و خوارزم و سغد را شامل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، مركزی بود كه آیین زرتشتی برای نخستین بار در آنها پدیدار شده بود و در عین حال مركز سكونت قبایل كوچگرد ایرانی نیز بود، كه بیشترشان مهرپرست بودند. از اوایل هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نخست پ.م كه آیین زرتشتی زاده شد، تا ششصد سال بعد كه دولت هخامنشی بر صحنه پدیدار شد، تلفیقی میان آیین زرتشتی شهری و مهرپرستی كوچگردانه انجام شده بود، كه مغانِ غرب نیز آن را به ارث برده بودند. این آیین در ایران شرقی به دلیل پیوند استوارش با قبایل كوچگرد و غیابِ سلسله مراتب اقتدارِ پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دولت شاهنشاهی، همچنان ساخت قدیمی و ساده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خود را حفظ كرده بود. این ساخت، بر دو محورِ اصلی مبتنی بود: نخستۀ پیمان میان انسان و خداوند، كه ابتدا در آیین مهر – ایزد پیمان- صورتبندی شده بود و با موفقیت تمام توسط زرتشت وامگیری شده بود. این عهدِ میان انسان با خداوندی جنگاور كه با نیروهای پلیدی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ستیزد، به شكلی از خدمت منتهی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد كه اراده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مدارانه، خودمدارانه، و به همین دلیل آزادانه بود. خدمتی كه جنگاور برای مهر انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد، به خدمتِ یك سرباز برای دوستش شبیه بود، و به همین ترتیب عهدی كه در ابتدای آفرینش میان انسان و اهورامزدا برقرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، به همكاری میان دو نیروی همسر و مختار شبیه بود. یكتاپرستی زرتشتی البته تكثر نیروهای جاری در مهرپرستی را حذف كرده بود، اما با این وجود حضور “من”ِ مخلوقی را كه همچون همدست – و نه خدمتكار- با آفریننده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش پیمان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بست را حفظ كرده بود.

بنابراین یك نظام بسیار كهنِ مربوط به قرن ده و یازده پیش از میلاد در ایران غربی وجود داشت كه احتمالا نخستین صورتبندی خدمتِ آزادگان در قالبی دینی و منسجم محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد.

در اواخر قرن پنجم پ.م، و اوایل قرن چهارم پ.م، زمانی كه هنوز چند دهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای تا برخاستن توفانی از مقدونیه و زیر و زبر شدنِ نخستین دولت جهانی باقی مانده بود، چهارمین مركز تعریف خدمت در همسایگی ایران پدیدار شد. این مركز، در شمال هند و خارج از محدوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نفوذ سیاسی هخامنشیان قرار داشت، اما از دیرباز با سغد و هرات و تمدنهای دره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سند در ارتباط بود. كسی كه پیامبر این آیین نو بود، گَتَمَه سیدَرتَه نام داشت كه امروز بیشتر با نام بودا شهرت دارد. بودا آیینی را برآورد كه در مدتی كوتاه در زادگاهش فراگیر شد، و در طی قرنهای بعد توسعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای چشمگیر یافت. آیین بودا به خاطر مقاومت سرسختانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دین هندویی و فراگیر بودنش در شبه قاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی هند، پیشرفت چندانی در مسیرِ جنوبی نكرد. اما به سمت شمال و غرب گسترش یافت و وقتی یك قرن بعد اشكانیان از خاكستر تمدن هخامنشی سر بر آوردند، خود را با دولتی مقتدر و چندفرهنگی در باكتریای باستانی روبرو دیدند كه دینِ مهمش بودایی بود، و مبلغان بودایی از مجرای آن تا سیام و چین پیش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتند.

پس از هجوم اسكندر به ایران زمین و نابودی هخامنشیان، در اطراف این قلمرو دولتهایی كوچك پدیدار شدند كه ساخت سیاسی آن را به ارث بوده بودند و از این نظر به هم شباهت داشتند كه در برابر هجوم مقدونیان و یونانیان و در رویارویی با موج حملات غارتگرانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان تكامل یافته بودند. برخی از این دولتها –مانند مادِ آتروپاتن و پونت،- در دل دولت هخامنشی كهن سر بر آوردند، و برخی دیگر –مانند دولت موراویه- در همسایگی آن پدیدار شدند. نخستین دولتِ بودایی، كه در عصر آشوكا ترویج آیین بودایی را وجهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی همت خود قرار داد، یكی از همین مراكز بود.

در آیین بودایی، مفهوم خدمت به شكلی وی‍ژه تعریف شده است، قالبی كه از سویی بسیار همگون با چارچوب زرتشتی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نماید، و از سوی دیگر از نظر پیش داشتهای فلسفی شكافی عمیق با آن دارد. آیین بودا، در تقابل با نظام چندخدایی هندویی، و رمزگذاری افراطی ایشان بر مفاهیم قدسی شكل گرفت، و چه بسا اگر در روزگاری دیرتر پدیدار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، به نوعی نهضت دین پیرایی شباهت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یافت. بودا از میان تمام قواعد استعلایی حاكم بر گیتی كه در نگرش هندویی پذیرفته شده بود، تمام عناصر اساطیری و روایی را حذف كرد، و به این ترتیب همچون پیامبرِ همعصر خویش – مهاویره – به نظامی منطقی و عقلانی دست یافت كه در آن هسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مركزی باورهای هندویی –تناسخ، كارمَه، نیروانَه و نیروهای روانی تفكیك شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی انسانی- باقی مانده بود، اما از تجسدشان در قالب خدایانی گوناگون و تنظیم روابطشان در قالب روایتهایی اساطیری خودداری شده بود. در مقابل، چرخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سامسارَه همچون دستگاهی منطقی و خودكار تجسم شده بود كه بر مبنای ارزِ رایجی از جنس كردار –كرمه- كار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و “خود به خود” باززایش ارواح را در بدنهایی شایسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی كردارهای زندگی قبلی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان رقم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زد.

بودا در طرد خدایان باستانی و فرو كاستن نظام اساطیری كهن به ساختاری منطقی به زرتشت شباهت داشت، اما از این رو كه پهنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سپهر را در كل از خدایان و فرشتگان خالی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دید، با آیین یكتاپرستانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زرتشتی كه به فرشتگان و دیوان باور داشت و در نهایت از این مجرا احیای خدایانی باستانی را ممكن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ساخت، متفاوت بود.

بودا همچنین به دلیل تاكیدی كه بر كنشِ افراد انسانی، و خواست و كردار خودمحورانه داشت، به زرتشت شبیه بود. اما بار دیگر تفاوتی بزرگ در میان این دو وجود داشت. از این رو كه بودا بر خلاف زرتشت در جهانی كه كاملا اخلاقی باشد زندگی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. به تعبیری، نوآوری بزرگ و سهمگین زرتشت كه تا به امروز تمام نظامهای فكری مستقر را تعیین كرده است، آن بود كه هستی شناسی خود را به نظام اخلاقی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش تحویل كرد، و به این ترتیب با قبولِ ایزدِ آفریینده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای كه سراپا خیر اخلاقی بود، هستی را نیز دارای ماهیتی اخلاقی دانست. به این ترتیب روندهای هستی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناختی بار اخلاقی به خود گرفتند و نه تنها كردار آدمیان، كه حالات و هیجانات ایشان، و ماهیت ایشان، و دامها و گیاهان مزرعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایشان، و حشرات و علفهای هرز گوشه و كنار خانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایشان نیز ماهیتی قدسی و اخلاقی یافتند. زرتشت، با اعتقادی كه به خداوندی یكتا و نیك داشت، ناچار شد همراه وی خدایی یكتا و پلید را نیز فرض كند تا وجود شر در عالم را توضیح دهد، و به این ترتیب كلیت هستی در دو قطبِ نیك و بد اخلاقی درگیر شد.

بودا، با وجود تاكید مشابهی كه بر كردار افراد، خواست، و اراده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی انسانی و انضباط ناشی از آن داشت، اما دیدگاهی عمیقا الحادی داشت. انسان از دید او موجودی مستقل بود كه در تنگنای چرخ دنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های قواعد كارمه گیر افتاده بود و محكوم بود تا به بادافره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی رفتار خویش از بدنی به بدنی دیگر تبعید شود. حذف نیروهای هوشیارِ آفریننده و جایگزین شدنش با نظامی از قوانین و قواعد منطقی و شمارش شده، این پیامد را داشت كه بودا در مسیری واژگونه پیش رفت، و به تعبیری اخلاق را نیز هستی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناختی كرد. دیگر از دید او كار نیك و كار بد چندان معنا نداشت، بلكه به رفتارهایی كه از سرِ حرص و تشنگی –كامَه- برخاسته بود، یا ناشی از خویشتن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داری و خرد بود، تقسیم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. پیامد كارِ نیك و بدی كه به این شكل تعریف شده بود، به داوری و عقوبت یا پاداش خداوندی ناظر باز نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گشت، كه انعكاس طبیعی خودِ كردار بود. بنابراین بودا با درونی كردن افراطی اخلاق و تثبیت كردن “من” به عنوان مرجع غایی ادراك وصورتبندی آن، هستی را به شكلی اخلاق زدایی كرد و روندهای جاری در آن را تابع منطقی دانست كه در درون روح انسان همچون ارزشهای اخلاقی بازتاب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یابد.

۵. چهار نخستین مركز تعریف مفهوم خدمت، از این نظر با هم شباهت داشتند:

الف) همه در اواخر قرن ششم تا اوایل قرن چهارم پ.م در قلمروی به هم پیوسته پدیدار شدند.

ب) همه بازتابی بودند از انقلاب اجتماعی ‍ژرفی كه به دنبال تكوین كشاورزی پیشرفته ایجاد شده بود. یعنی همه روشهایی بودند برای حذفِ تنشِ ناشی از زیستن در شرایطی نوظهور. شهرهای پرجمعیت نو، درآمیختن جمعیتها و اقوام و اندیشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و عقایدشان، و ظهور نخستین دولت جهانی با عظمت خیره كننده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش، به پیچیده شدنِ چشمگیر زندگی مردمان در مدتی به كوتاهی یك نسل انجامید. تمام این چهار مركز، گرانیگاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی بودند كه صورتبندی شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زیست در این جهان نو، در آنجاها انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پذیرفت.

پ) تمام این مراكز، ریشه در عقاید و باورهایی كهنتر و دیرینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر داشتند. قدیمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین اینها، مركز مغانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای بود كه از آیینهای ایلامی، مصری و بابلی-سومری تغذیه كرده بود و قدمتش به هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سوم پ.م باز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گشت. دیگری، مركز یهودی بود كه تقریبا همزمان با مركز زرتشتی، در واپسین قرنهای هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دوم پ.م پدیدار شده بودند و هر دو در قالب ساختار حكومتی هخامنشیان دستخوش بازتعریفی ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای شدند. مركز بودایی از بقیه جوانتر بود، اما خود در واكنش به نظامی هندویی پدید آمده بود كه قدمتش به یك هزاره پیش باز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گشت و نخستین متونش در عصر ودایی تدوین شده بود.

ت) تمام این مراكز، از اندیشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نظم و قانون و سلسله مراتب و اهمیت كنشگرِ فردی كه در ایدئولوژی سیاسی هخامنشیان مركزیت داشت، متاثر بودند و نظام اخلاقی خویش را در پیوند با این مفاهیم تعریف می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. به عبارت دیگر، رابطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی میان منِ خودمختار و دیگری همسر و هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قدرِ من (سایر آدمیان یا خدایان)، یا دیگری بسیار نیرومندتر و قدرقدرت (شاهنشاه یا خدای یكتا) به صورت امر دغدغه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زای مركزی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان درآمده بود.

ث) تمام این مراكز، در نهایت به ادیانی توسعه یابنده و اثرگذار تبدیل شدند كه گهگاه با مشروعیت سیاسی نیز پیوند می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوردند. نظام مغانه در بطن مقاومت فرهنگی ایرانیان در برابر یونانیان باقی ماند و در عصر اشكانی فوذی بسیار یافت، تا در دوران ساسانی به طبقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای رسمی و صاحب قدرت سیاسی تبدیل شود. نظام یهودی همچون قالبی قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای و قومی باقی ماند، اما وقتی دوران رویایی ایرانیان و رومیان فرا رسید، در میان قلمروی قدیمی هخامنشی كه توسط رومیان فتح شده بود، نیرومندترین مقاومت سیاسی را با پشتوانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی شریعت یهود از خود نشان داد. دین زرتشتی كه در شكل دورگه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مهری شرقی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش در دوران اشكانیان، و در شكل مغانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی غربی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش در دوران ساسانیان مشروعیت دولت ایران را تامین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، و آیین بودایی نیز در همان آغاز به ایدئولو‍ژی سیاسی خاندان موراویه تبدیل شد و جریانی از مبلغان و نهادهای انضباطی رهبانی را در قلمروی بسیار گسترده پدید آورد.

این چهار مركز در این موارد با هم اختلاف داشتند:

الف) در مورد پذیرش یا رد مفهوم خدای یكتا، و تعیین ماهیت آن. نگرش بودایی وجود هرنوع خدایی را رد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، نگرش مغانه هرچند در بطنش یكتاپرست بود، اما به تلفیقی عمومی میان تمام خدایان بزرگِ اقوام مختلف باور داشت، رویكرد زرتشتی و یهودی به طور خالص یكتاپرست ماندند. هرچند یكی –نگرش زرتشتی- همچون دیدگاه مغانه خداوند را آفریننده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای همدست و یاور با آدمی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دید، و دیگری (یهودیت) خداوند را سلطانی جابر و قاهر قلمداد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد كه انسان در برابرش تنها حضوری ثانویه دارد.

ب) در مورد ماهیت امر اخلاقی، یهودیت بندگی بی قید و شرط، نگرش مغانه و زرتشتی ارج نهادن به عهد با خداوند برای نبرد با اهریمن، و نگرش بودایی سازگاری با نظم حاكم بر گیتی را شالوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خیر اخلاقی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دیدند.

پ) در مورد ماهیت انسان، سه مركزِ زرتشتی، مغانه، و بودایی خودمختاری و خودمحوری وی را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پذیرفتند، در حالی كه نگرش یهودی آن را همچون هاله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای تراوش شده از وجود مطلق یهوه فرض می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. در میان این سه دیدگاهِ سو‍ه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مدار نیز، افراطی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین دیدگاه را بودا داشت كه من را در غیابِ خدایان مرجع غایی رفتار اخلاقی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانست.

ت) در نهایت، تفسیر این چهار مركز از مفهوم قدرت نیز متفاوت بود.

خدمت در دو قطبِ غربی، یعنی نگرش یهودی و مغانه- به خدمت بندگان شباهت داشت. این امر در رابطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قوم بنی اسرائیل و یهوه به شكلی خالص تبلور می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یافت، و در سرمشق مغانه به لفافی كه از انضباط اجتماعی برساخته بود، منحصر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. در نگرشهای شرقی، خدمت در كل از جنس خدمت آزادگان بود. الگوی زرتشتی، كه هسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مركزی خدمت در آیین مهر را در خود حمل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، آن را همچون كاری كه كسی برای دوستش انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، تفسیر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. به همین ترتیب، حضور آدمی بر پهنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سترگ نبردی كه هنگامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی كشمكش اهورامزدا و اهریمن بود، به صورت امكانِ هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عهدی با نیروهای نیكی تجسم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یافت، و آنچه كه در قالب این هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عهدی انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پذیرفت، نوعی خدمت بود.

درنگرش بودایی، خدمت به جانداران از سویی نشانگر رهایی فرد از تشنگی و كام بود، و از سوی دیگر راهِ رهایی وی از چرخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سامساره را هموار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. بنابراین در آیین بودایی خدمت آزادگان به شكلی وی‍ژه و در غیاب مخدومی برتر تصویر شده بود. دلیلِ این برخورد خاص با مفهوم ارتباط میان من و دیگری، آن بود كه بودا در واكنش به دین هندویی سخن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفت كه خود وارث سنتی دیرینه از قربانی كردن برای خدایان بود. در ریگ ودا، قربانی كردن كاملا در قالب خدمت بندگان تصویر شده است، و هرچند متونی اصلاحگرانه مانند اوپانیشاندها بر رگه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های آزادانه در كنش قربانی تاكید می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنند، اما قالب عمومی خدمت در آیین هندو تا زمان بودا در شكل بندگانه تثبیت شده بود. این نگرش كهن بر شكلی آیینی و مناسك‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز از خدمتِ بندگان تاكید می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد، كه گاه تا حد قربانی انسان برای كالی نیز پیش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت. دلیل رادیكال بودنِ نگرش بودایی، آن است كه رویاروی آن نظامی منسجم و دیرینه از پرستش خدایان قدرقدرت قرار داشت، كه به خاطر بیرون بودن از دایره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نفوذ سیاسی قلمرو ایران زمین، تا عصر هخامنشی آمیختگی چندانی با آرای سرزمینهای دیگر پیدا نكرده بود.

به این ترتیب، در بامدادِ ظهور دولت به معنای هگلی كلمه، خدمت نیز دستخوش بازتعریف شد و دوقطبی خدمت بندگان و خدمت آزادگان در ترازی مرتب شد، كه در دو سوی آن آیین بودا و یهود، و در میانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش آیین مغانه و زرتشتی قرار داشتند.

۶. سخن گفتن در مورد الگوی تكامل مفهوم خدمت در بیست و چند قرنی كه از آن هنگام گذشته است، كار دشواری است. در این بندِ پایانی از این نوشتار، تنها می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان به برخی از خطوط اصلی و آشكار اشاره كرد و باید بحث در این باره را به زمانی دیگر وانهاد.

مفهوم خدمت در دو قلمرو ایران و هند، زیر تاثیر چند نیروی متفاوت دستخوش دگردیسی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی جدی شدند. پویایی تاریخ در این دو قلمرو، باعث شد تا نوسان میان دو قطبِ بندگی یا آزادگی در مورد مفهوم خدمت، به شكلهایی متفاوت رقم خورد. هجوم پیاپی اقوام كوچگرد به قلمرو میانی ایران زمین، كه به تعبیری سرِ راهِ تمام مهاجمان قرار داشت، باعث شد به طور متوسط در هر هزاره دو موج از هجوم موفق به ایران زمین انجام پذیرد و دودمانهایی با زبان و نژاد و دین بیگانه را بر این سرزمین مستولی سازد. نخست مقدونیان و یونانیان و مردم بالكان بودند، كه با اسكندر آمدند. آنگاه هونها و هیاطله كه توسط ساسانیان به زحمت پس زده شدند. سستی و ضعفِ ناشی از این پس زدنِ گرانبار، فرو افتادن ایران ساسانی زیر فشار اعراب را به دنبال داشت. آنگاه تركان نخست همچون مزدور و بعد همچون ارباب سر رسیدند، و پس از آن زمان ورود مغولان به صحنه فرا رسید. آخرین موج از این دست، كه به خاطر ارتباطش با مردمی شهرنشین و از نظر فنی پیشرفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر، استثنایی محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، به پاره پاره شدن ایران زمین زیر فشار روسیه و انگلستان در اواخر قرن نوزدهم میلادی مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد.

امواج این هجومهای پیاپی، به جز واپسین موج به به تمدنی نوظهور –مدرنیته-مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، مسخ شدن مفهوم خدمت و بازتعریف شدنش را در پی داشت. ایرانیان برای دیرزمانی به درازای پانزده قرن، زیر سلطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اقوامی مهاجم زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند، كه ابتدا همچون غریبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی با زبان و نژاد و دین متمایز به صحنه وارد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند، و به طور متوسط پس از یك و نیم قرن كاملا در دل فرهنگ و تمدن ایرانی حل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند و عناصر زبانی و نژادی و دینی خویش را به این منظومه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌افزودند. در این قالب بود كه شكلی وی‍ژه از خدمت بندگان در پیوند با دربارها و نهادهای تمركز قدرت شكل گرفت، و شكل خاصی از اخلاقِ مربوط با این نوع از خدمت در مراكز مشروعیت بخش به نظامهای سیاسی پرورده شد. شاید عمیق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین دگردیسی پس از ورود تركان به ایران، یعنی از دوران محمود غزنوی به بعد، به انقراض مفهوم خدمت آزادگان در میان طبقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی فرمانروای ایرانی مربوط باشد. سنتی كه از دیرباز در این سرزمین وجود داشت، و بعد از دوران اموی و عباسی آغازین كه با این مفهوم بیگانه بودند؛ توسط طاهریان و سامانیان بازسازی شد، اما پس از آن برای همیشه منقرض شد. بازسازی و احیای مفهوم خدمت آزادگان در قالب نظامهای عرفانی و جنبش صوفیان در ایران را نیز باید در این زمره گنجاند، كه واكنشی در برابر انقراض اشكال قدیمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر خدمت آزادان بود، و به وی‍ژه در ارتباط با جنبش فتوت و جوانمردی قرار داشت، كه وارث اخلاق سلحشوری دوران ساسانی بود و خدمت آزادگان هسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مركزی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش را تشكیل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد.

در هند، دور ماندن از تلاطم هجوم اقوام كوچگرد، نعمتی بود كه برای دیرزمانی به همزیستی و پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر شدنِ تدریجی مفهوم خدمت در هر دو قطبِ بندگان و آزادان مجال داد. بر خلاف ایران زمین كه حضور نیروهای مسلط بیگانه همواره به كشمكشی شدید میان این دو قطب منتهی شده بود، در هندِ از نظر سیاسی نامتمركز و از نظر دینی روادار، خدمتِ بندگان و آزادگان و چارچوب هندویی و بودایی این فرصت را یافت تا در كنار یكدیگر و بدون تعارضی بزرگ ببالد و تكامل یابد. هجومهایی كه تا پیش ازعصر استعمار به هند انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت، معمولا از ناحیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایران زمین بود، و در نهایت به غارتهایی كم دامنه و بسط تمدنی ایرانی- اسلامی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انجامید كه تعارضی ذاتی با نظامهای سیاسی و اعتقادی مستقر در شبه قاره نداشت.

با این وجود، با فرا رسیدن انقلاب صنعتی در غرب و آغاز عصر استعمار آرامش درازپای هندیان، بسیار دیرتر و بسیار سهمگین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر، بر هم خورد.

ورود مدرنیته به هند، نه تنها شوكی ناشی از رویارویی با تمدنی پیچیده و از نظر فناورانه پیشرفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر را به دنبال داشت، كه با تسلط دولتی بیگانه نیز همراه شد. به این ترتیب دگردیسی اجتماعی ناشی از عصر استعمار، به ورود اندیشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مدرنیته یا زیرساختهای فنی مدرن ختم نشد، كه به چیرگی یكی از دو نوع خدمت كردن بر دیگری انجامید.

امروز، نگریستن به الگوی جریان یافتن مفهوم خدمت در درون جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی هندی، رگه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از كشمكش میان الگوی بردگانه و آزادانه از خدمت را به چشم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كشد. كشمكشی كه آشكارا با قالب مدرنیته پیوند خورده است. عصر استعمار دست كم در عرصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عمومی و رسمی، شكلی از خدمت بردگانه را دامن زد، كه به ظاهر داربستی پنهان از خدمت آزادگان را زیر خود پنهان كرده است. پیوند مفهوم خدمت با سابقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دیرینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش در هند و ایران، با مفهوم service مدرن، كه خواه ناخواه شكلی سرمایه دارانه و بازسازی شده از همان servitus لاتینی -به معنای بندگی كردن- است، امری است مسئله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زا با پیامدهایی ناخوشایند.

هسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مركزی پیوند در میان اعضای هر خانواده،هر گروه دوستی، هر قبیله، هر جامعه و هر ملت، خدمتی است كه من برای دیگری انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد. در این روزگارِ آشوبناكی كه بسیاری از مفاهیمدستخوش معنازدایی و بسیاری دیگر درگیرِ تعارض و ناسازگونگی شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، شاید بازاندیشیدن به مفهوم خدمت، و بازسازی خدمتِ آزادگان، پادزهری باشد برای سیطره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خدمت بندگان، كه به خاطر ماهیت ناخوشایندش در حال پس زده شدن است، و چه بسا نظمها و پیوندهایی اجتماعی را نیز به همراه خویش منقرض كند.

  1. در چارچوب نظری نگارنده، نظمی سلسله مراتبی بر سطوح گوناگون توصیف سوژه (من) حاكم است، كه چهار لایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی را در بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد. در هریك از این سطوح، متغیری مركزی وجود دارد كه رفتار سیستمهای مقیم آن را تنظیم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند، این متغیرها به ترتیب عبارتند از “بقا، لذت، قدرت، معنا”. این چهار متغیر را با سرواژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایشان به صورت “قلبم” نمایش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهم.

 

 

ادامه مطلب: درباره‌ی میدان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب