آنچه باید از جدل مورخان آموخت
مهرنامه، شمارهی ۴۸، امرداد ۱۳۹۵
پیشدرآمد
۲۱ تیرماه امسال (۱۳۹۵ خورشیدی)، مصادف است با سیامین سالگرد انتشار مقالهای مشهور و پرسروصدا به قلم یورگن هابرماس. مقالهای که پرجنب و جوشترین کشمکش روشنفکرانه در حوزهی علوم انسانی را در اروپا به دنبال داشت، و با این همه در ایران چندان که سزاوار است مورد توجه قرار نگرفته است. روز ۲۱ تیرماه سال ۱۳۶۵ خورشیدی، هابرماس در نشریهی «زمان» (Die Zeit) مقالهای طولانی و پرگوشه و کنایه نوشت[1] و در آن چهار مورخ و اندیشمند آلمانی معاصرش را به راستگرایی محافظهکارانهی افراطی، کوشش برای انکار کشتار یهودیان، هواداری از نازیها و تلاش برای تطهیر هیتلر متهم کرد. سیاههای از موضعگیریهای سیاسی که گذشته از مطرود و منفور بودن در فضای رسمی رسانهها، چند سال بعد در آلمان به جرمی حقوقی هم تبدیل شد.
تاریخنگارانی که هابرماس در این مقاله بر ایشان تاخته بود عبارت بودند از کلاوس هیلدهبراند، آندرِآس فریتس هیلگروبِر، میکائیل اشترومِر و ارنست نولتِه. لبهی حملهی هابرماس به آخرین فرد در این فهرست بود و پاسخهایی که نولته داد و موضعگیریهایی که نویسندگان و اندیشمندان در مرزِ کشمکش این دو برگزیدند، به جریانی مهم دامن زد که امروز «جدل مورخان» یا «دعوای تاریخنگاران» خوانده میشود.
دعوای میان هابرماس و نولته قدری پیش از این تاریخ آغاز شده بود. نولته از شاگردان نامدار و مهم هایدگر و از مورخان و نظریهپردازان مهم و تاثیرگذاری بود که در سال ۱۳۴۲ (1963.م) با انتشار کتاب «فاشیسم در دوران آن»[2] خوانشی به کلی تازه و بسیار استوار از تاریخ و جامعهشناسی فاشیسم به دست داده بود. در آن دوران نویسندگان چپگرای آلمانی که هابرماس مرشد و رهبرشان محسوب میشد، این کتاب را ستودند و ولفگانگ آبندروت که مهمترین نظریهپرداز مارکسیست آلمان و استاد راهنمای هابرماس بود، از نولته دعوت کرد تا در دانشگاه ماربورگ تدریس کند. نولته که ژرفنگری علمی و جسارت اخلاقی را با هم داشت، فریفتهی پشتیبانی موجِ فرهنگی سیاسی غالبِ آن دوران نشد و در کتابهای بعدی خویش به مرزبندی روشنی با سرمشق نظری مسلط رسید. او در کتاب «آلمان و جنگ سرد» (۱۳۵۳/ 1974.م) و «مارکسیسم و انقلاب صنعتی» (۱۳۶۲/ 1983.م) خوانشی به کلی تازه از جنبشهای سوسیالیستی و مارکسیسم به دست داد و پویایی آن را در سیاست آلمانی از نو بازتعریف کرد. طبیعی بود که این شکل از نظریهپردازی به واکنش نیروهای چپگرا منتهی شود و چنین هم شد.
حالا که پس از چند دهه به موضوع مینگریم، کاملا آشکار است که هابرماس با نولته دشمنیای شخصی داشته و از مجراهایی برای مخالفت با آرای او بهره میجسته که به کلی غیردانشگاهی و غیرعلمی بوده است. نمونهاش آن که در خرداد ۱۳۶۵ نولته برای سخنرانی در همایشی به نام «گفتگوهای رومربرگ» دعوت شد، که با اعمال نفوذ هابرماس و رایزنیهای پشت پردهاش با برگزارکنندگان این برنامه، دعوت از نولته به شکلی کمابیش توهینآمیز لغو شد. نولته که از این برخورد آزرده شده بود، مقالهای را که برای ارائه در این نشست آماده کرده بود با یاری دوستش یوآخیم فِست که سردبیر نشریهی «فرانکفورتر آلگماینه» بود، در آنجا به چاپ رساند. نام این مقاله به قدر کافی بیانگر بود: «گذشتهای که نمیخواهد سپری شود!».[3] مقالهی تند و تیز هابرماس در واقع پاسخی به این نوشتار بود. جدل مورخان که در پی آن آغاز شد، یکسره به همین موضوع یعنی شیوهی احضار تاریخ در اکنون مربوط میشود. احضاری که همواره میان حقیقتجویی روشمند و رعایت منافع سیاستمدارانه و میان فراخوانی روشنگرانه و عقلانی یا احضار روحی جادوگرانه نوسان میکند، و بنابراین یکسره با سیاستِ حقیقت درآمیخته است.
مرزبندی جبههها و سنگرها
انتشار مقالهی نولته و پس از آن حملهی تند هابرماس به وی توفانی برانگیخت که به سرعت به صفآرایی شفافی را میان نویسندگان حوزهی تاریخ و جامعهشناسی و فلسفه در آلمان دامن زد. یوآخیم فِست که مقالهی نولته را برایش چاپ کرده بود، دو هفته پس از حملهی هابرماس (در ۵ امرداد ۱۳۶۵) در مقالهای به وی تاخت و او را دچار «خواندنپریشیِ دانشگاهی» (Academic Dyslexia) دانست.[4] از دید او سخن نولته روشن و شفاف بود و به سادگی فراخوانی بود تا تاریخ معاصر آلمان به شکلی علمی و بیطرفانه در بافتی تاریخی گنجانده و تحلیل شود. فست میگفت هابرماس به خاطر ایدئولوژی مارکسیستیاش از خواندنِ درست متون ناتوان است و همه چیز را جهتدار میبیند و میفهمد و به همین خاطر ناگزیر است در برابر لحن علمی نولته به پرخاش و ترور شخصیت روی بیاورد. یک ماه بعد، در پنجم شهریورماه کارل دیتریش براخر در فرانفکورتر آلگماینه که پایگاه هواداران نولته بود، مقالهای نوشت و اعلام کرد که هم نولته و هم هابرماس در دعوی خود راه خطا پیمودهاند و به خاطر گسترده ساختن مفهوم فاشیسم و نگاه جهتدارانه و سیاسیشان نسبت به مفهوم توتالیتاریسم از دستیابی به تحلیلی عینی دربارهی واقعیت تاریخی باز ماندهاند.[5] پنج روز بعد ابرهارد یِکِل در نشریۀ Die Zeit که اردوگاه هواداران هابرماس بود به نولته تاخت و گفت که نگرش او چندان هم که فست میگوید علمی و تاریخی نیست. او بر این نکته انگشت گذاشت که از دید نولته حملهی هیتلر به روسیه پیشگیرانه بوده، و ادعا کرد که چنین نبوده و شواهد تاریخی چنین چیزی را نشان نمیدهد. یکل نوشت که نولته پاسخی مشخص را از پیش در ذهن دارد و بر مبنای آن بحث خود را میچیند و پرسشهایی طرح میکند و در نهایت همان پاسخ را با سروصدای بسیار به خوردِ مخاطب میدهد. این ایراد البته تا حدودی وارد بود، اما میتوان آن را ویژگی عمومی همهی متون دانشگاهی دانست و تفاوت اصلی بر سر آن است که پرسشهای مطرح شده اصیل و جدی و مهم هستند یا نه، و پاسخهای دادهشده به آنها (که همیشه پژوهشگر از ابتدا جهتگیریاش دربارهشان دارد) مستدل و عقلانی هستند یا متعصبانه و بر اساس سیاستبازی مطرح شدهاند؟
یک هفته بعد، در ۲۹ شهریور ماه هلموت فلایشر در روزنامهي نورنبورگر تسایتونگ جبههی تازهای گشود و از روششناسی و اعتبار علمی کار نولته دفاع کرد. او هم تاکید کرد که باید نسلکشی یهودیان و کارهای دولت نازی در بافتی تاریخی با نگاهی عینی و مبتنی بر اسناد بررسی شود و گفتمان هابرماس را نوعی جدل حزبی دانست که در پیِ دستیابی به اهدافی سیاسی است و از رخدادهای جنگ جهانی دوم همچون ابزاری برای تخطئهی مخالفانش استفاده میکند.
یک هفته بعد از انتشار این مقاله، یورگن کوکا در «زمان» به هواداری از هابرماس برخاست و در پاسخ به فست که میگفت نسلکشی نازیها به نسلکشی کمونیستهای گروه خمرهای سرخ در کامبوج شباهت دارد، تاکید کرد که چنین نیست و آشویتس به راستی پدیداری یکتا بوده است. دلیلی که او برای این ادعا میآورد و تکرار گفتار هابرماس محسوب میشد، آن بود که آلمان یک کشور اروپایی پیشرفته بوده و با کامبوجِ بدوی و غیرمتمدن تفاوت دارد و از این رو بروز چنین جنایتهایی در آن ویژگی و یگانگی خاصی بدان میبخشد. از دید هابرماس و کوکا خمرهای سرخ و حتا بلشویکهای روسی به جامعهای آسیایی و بدوی تعلق داشتهاند و به کلی از تمدن درخشان اروپایی فاصله دارند.[6] این حرف که از سوی اردوگاه چپگرایان ابراز میشد و آشکارا بوی نژادپرستی و خودبرتربینی عصر استعمار از آن استشمام میشد، با حملهی تند نولته و هوادارانش روبرو شد که میگفتند این گفتمان همان نژادپرستیِ آلمانیِ موضوع نقدش را بازتولید میکند و انسان در همه جای زمین یک اعتبار و ارزش دارد و جنایت سازمانیافته همواره باید نکوهش شود.
روزنامه تسایت و فرانکفورتر آلگماینه در این میان تنها گفتار یکی از دو اردو را چاپ نمیکردند. چنان که هاگن شولتس در اولی نقدی بر هابرماس را چاپ کرد و گفت که سخنان وی فاقد سند و مدرک و استدلال علمی است و از ایدئولوژیای سیاسی سرچشمه میگیرد.[7] به همین ترتیب چندی بعد در میانهی پاییز کورت زونتهایمر که متخصص علوم سیاسی بود در راینیشِه مرکور مقالهای بر ضد نولته نوشت و گفت که رویکرد تجزیهنظرطلبانهی او دربارهی جنایتهای نازیها به اختلال در روابط خوب آلمان با متحدان غربیاش منتهی میشود. چند هفته بعد در فرانکفورتر آلگماینه هم مقالهای بر ضد نولته منتشر شد که در آن ریشارد لووِنتال که او هم متخصص علوم سیاسی بود شواهدی آورد که اخبار مربوط به گولاگهای روسی تا سال 1941.م در آلمان پخش نشده بودند و بنابراین نمیتوانستهاند سرمشق اردوگاههای مرگ نازیها قرار بگیرند. او از اینجا نتیجه گرفته بود که بر خلاف نظر نولته آشویتس معلول و پاسخی در برابر گولاگ نبوده و رخدادی مستقل و بنابراین منحصر به فرد بوده است.[8] نولته بعدتر به این ایراد پاسخ داد و نشان داد که اردوگاه مرگ و اردوگاه کار اجباری با هم تفاوت داشته و هردو از روی الگوی بلشویکی وامگیری شده است. در ضمن باید به این نکته هم توجه کرد که اردوگاههای مرگ در آلمان درست در سال 1941.م شکل گرفتند و این داده ایراد لوونتال را به یک گواه تازه به سود نولته تبدیل میکند.
این زنجیره از مقالهها[9] که گاه به بحثهایی تاریخی و نظری نیز میپرداختند، به سرعت توسعه یافتند و به نوشتن مقالههای علمی و کتابهای دانشگاهی دامن زدند. برای این که دامنه و محتوای جدل مورخان را دریابیم، باید تصویری از جغرافیای بحثها و چهرههای درگیر در آن را مرور کنیم. یکی از نویسندگانی که به یاری هابرماس آمد و به نولته تاخت آورد، یک مورخ چپگرای انگلیسی تیموتی میسون (1940-1990.م) بود. او در مقالهی « نیت و توضیح» (۱۳۶۰/ 1981.م) بر این نظریه که هیتلر عامل تعیینکننده در نسلکشی یهودیان بوده حمله برد و آن را مردهریگِ دیدگاه قدیمیِ «مردان بزرگِ تاریخساز» دانست.[10] او در کل به هر نظریهای که هیتلر را مردی تاثیرگذار میدانست و جزئی از بزرگی را برایش به رسمیت میشمرد دشمنی میورزید و از این زاویه میکوشید رفتارهای دولت آلمان نازی را به ساختارهای اقتصادی و سیاسی فرو بکاهد.
در میان هواداران نولته کسی که پاسخ میسون را داد، مورخی لیبرال و محافظهکار بود به نام کلاوس هیلدهبراند که خود یکی از آماجهای مقالهی اصلیِ هابرماس به شمار میرفت. هیلدهبراند متخصص تاریخ سیاست و جنگ در آلمان معاصر بود و از این دیدگاه دفاع میکرد که رایش سوم آفریدهی شخص هیتلر بوده است. از دید او جنایتهای جنگی نازیها همگی بر اساس برنامههای منظم و اندیشیده و طی زنجیرهای از فرمانها از بالا به پایین طراحی و اجرا شده است. او از این ایده دفاع میکرد که هیتلر از همان ابتدا یک یهودیستیز متعصب بوده و برنامهی امحای نژادی را از روزهای اول در ذهن داشته است. این دیدگاه را به اصلاح «نیتانگار» میخوانند و در برابر نگرش «کارکردانگار» قرارش میدهند که نسلکشیها را فاقد برنامهریزی و طراحی منسجم میداند و آن را شبکهای از رخدادهای نامربوط و واکنشی به تهدیدهای دوران جنگ میداند. دیدگاه کارکردانگار به خاطر تدریجی و ناهدفمند دانستن روند نسلکشی، و تمایزی که بین اردوگاه کار و اردوگاه مرگ قائل است اهمیت دارد. این نگرش در ضمن تا حدودی نسلکشی یهودیان را در میان بدنهی آلمانیها دارای پشتوانهی مردمی میداند و معتقد است که هیتلر در ابتدای کار نیتی برای کشتار یهودیان نداشته است. در این جبههبندی میسون و هیلدهبراند هردو نیتانگارند، و دعوایی که دارند بر سر برجستگی نقش هیتلر و موقعیت وی در مقام فردی تاریخساز است.
هیلدهبراند یکی از مهمترین مورخانی بود که حدود سه هفته پس از انتشار نامهی جدلآمیز هابرماس به آن پاسخ داد. مقالهی او در پاسخ به هابرماس «عصر جباران: تاریخ و سیاست» نام داشت که در ۱۰ امرداد ۱۳۶۵ در فرانکفورتر آلگماینه منتشر شد. او در این مقاله به تندی بر هابرماس حمله برد و او را به خاطر نادانیاش در تاریخ سرزنش کرد و گفت کسی که متنی تخصصی دربارهی تاریخ ننوشته حق ندارد دربارهی آثار نولته ابراز نظر کند. او همچنین گفتارهای هابرماس را متعصبانه و نامنصفانه دانست و نولته را به خاطر نگاه عینی و جسورانهاش ستود و از این دیدگاه دفاع کرد که نازیسم و بلشویسم دو جلوهی همارز و همعنان از شرّ اخلاقی بودهاند که میشود هردویشان را زیر ردهی توتالیتاریسم جمع بست.[11] این مقاله هم مانند نوشتار هابرماس ماهیتی جدلی و پولمیک داشت و محتوای علمی چندانی به جدل مورخان نمیافزود. با این همه در آن به این نکته اشاره کرده بود که فهم رفتار سیاسی هیتلر و حزب نازی تنها زمانی ممکن خواهد شد که در بستر تاریخی و پیوندش با نیروهای بینالمللی فهمیده شود.
این اشارهی هیلدهبراند به آنجا باز میگشت که از دید او آلمان فضای واسطهای میان دو دولت مهم فرانسه و روسیه است و جغرافیا و ساخت اجتماعیاش زیر فشار کشمکش و رقابت این دو دولت شکل گرفته است. از دید او فرانسه که نمایندهی نگرش انقلابی و پیشرو است، و روسیه که در دوران تزاری دژ محافظهکاری و سنتگرایی بوده، تاریخ آلمان را شکل دادهاند. او حتا بر این باور بود که جغرافیای آلمان و حد و مرزهای سرزمینی آن نیز با شالودهای سیاسی تعیین شده و از جغرافیایی طبیعی بر نخاسته است. بر این اساس نقش سیاستمداران و فعالان سیاسی در تاریخ آلمان برجستگی مییابد. او معتقد بود که میسون به خاطر دگمهای مارکسیستیاش از نگریستن به کردارهای فرد و تحلیل نقش اشخاص در تاریخ ناتوان است.
هیلدهبراند در نوشتارهای دیگر خود نشان داده بود که دستگاه دولتی آلمان نازی بر اساس سیاست خارجیاش به زیرسیستمهایی رقیب و متفاوت تقسیم میشده است. از دید او بدون توجه به این جبههبندیهای داخلی و بدون تحلیل فشارها و تهدیدها و فرصتهایی که از سوی دولتهای خارجی بر آلمان اعمال میشد، امکان فهم رفتار سیاسی و نظامی آلمانیها از میان میرود. در نگرش او سیاست رسمی و قدیمی آلمان همان امپریالیسمی بود که در زمان نوسازی سیاست به دست قیصر ویلهلم تأسیس شده بود. بر اساس این نگرش آلمان میبایست به سوی شرق توسعه یابد و اروپای شرقی را در اختیار بگیرد. این نگرشی بود که در دولت نازی هرمان گورینگ هوادارش بود. در اردوگاهی نزدیک به همین دیدگاه، میتوان روزنبرگ و دارِه و هیملر را یافت که با محتوایی متفاوت از پیشروی به سوی شرق و تصرف اروپای مرکزی و روسیه جانبداری میکردند. این جبههی دوم بر خلاف اولی نگرشی مبتنی بر آرمانی کردن کشاورزی و خلوص نژادی داشت و در شرق به دنبال فضای تنفسی برای نژاد ژرمن میگشت. در مقابل این دو، آرای سوسیالیستهایی مانند برادران اشتراسر قرار میگرفت که از نیروهای مؤسس حزب نازی بودند و با نگرشی انقلابی و غربستیز، اتحاد با روسیه را تبلیغ میکردند. در این میان هیتلر جبههی چهارمی را نمایندگی میکرد که چشماندازی وسیعتر و جهانی را در نظر داشت و به تشکیل نوعی امپراتوری جهانی غربی در کنار امپراتوری شرقی ژاپن چشم دوخته بود.
نگاه هیلدهبراند در این مورد را که هیتلر و بدنهی حزب نازیِ هوادارش نگاهی جهانی و فراگیر داشتهاند به اصطلاح «جهانیگرایی» میخوانند و آن را پیشگام جهانی شدن فرهنگی و اقتصادی امروزین به شمار میآورند. در مقابل آن دیدگاه «قارهگرایی» قرار میگیرد که معتقد است هیتلر و نازیها در چشماندازی اروپایی به سیاست مینگریستهاند و خواهان تصرف اروپا بودهاند و مرزهایی فراتر از آن را در برنامههای خود نادیده میانگاشتهاند.
دو نگرشی که دامنهی جاهطلبیهای نظامی حزب نازی را نشان میدهد، در ضمن با دو رویکرد متفاوت برای تحلیل تاریخ معاصر آلمان همساز و موازی است که در بحثهای مورخان در دههی 1970.م ریشه دارد. یکی از این دو نگرش که هیلدهبراند نماینده و مدافع آن است «تقدم سیاست خارجی» خوانده میشود و بر این عقیده است که رفتار سیاسی و نظامی حزب نازی بیشتر واکنشی بوده به تهدیدها و فرصتهای بینالمللی و برای فهم آن باید شبکهی منافع کشورهای همسایه و رقیبان و متحدان آلمان در آن دوران را به دقت تحلیل کرد. در این چارچوب است که نزدیکی آلمان و ژاپن اهمیت پیدا میکند و آن نگرشی که چشمانداز هیتلر را جهانی میداند، تقویت میگردد.
در مقابل این نگرش، دیدگاه «تقدم سیاست داخلی» را داریم که میگوید سیاست خارجی پویایی مستقل و خودبنیادی ندارد و همیشه باید به صورت دنبالهای از سیاست داخلی در نظر گرفته شود. سخنگوی اصلی این دیدگاه هانس اولریش وِلِر (1931-2014.م) است که در مکتب آمریکایی تاریخنگاری به ظهور و سقوط نازیسم مینگرد و در جریان جدل مورخان از هابرماس جانبداری کرد. او در ۱۳۶۷ (1988.م) نوشتاری را با عنوان «تبعید در تاریخ آلمان؟ جدل در دعوای مورخان» منتشر کرد و نولته و یارانش را خیانتکارانی دانست که سودای تطهیر جنایات هیتلر و نازیها را در سر میپزند.[12] او قلمی تند و تیز و شیوهی استدلالی بحثبرانگیز دارد و گاه چنین مینماید که برای رد آرای حریف از تحریف و دروغگویی هم ابایی ندارد. یکی از مورخانی که صابون این شیوهی جدلی وهلر به تنش خورده، مورخی آمریکایی است به نام مولر که در جریان این جدل از نولته هواداری کرد و تاکید کرد که بر مبنای اسناد بازمانده از سازمانهای بینالمللی یهود، رهبران این سازمانها اعلام کرده بودند یهودیان سراسر دنیا از تلاشهای نظامی بریتانیا برای غلبه بر آلمان هواداری خواهند کرد و این دلیل اصلی کشتار برنامهریزی شدهی یهودیان در آلمان بوده است. نمونهای دیگر از این تحریفها که به نقل قولی فریبکارانه از اشتورمر مربوط میشود را اگون فلیگ در مقالهاش که به پارسی هم ترجمه شده آورده است و آن را در کنار نمونههای مشابهی از بیاخلاقی علمی هابرماس نهاده است.[13]
آرای هیلدهبراند دربارهی ساختار و کارکرد دولت آلمان نازی دنباله و بسط نظریهایست که سخنگوی اصلی آن آندرآس فریتس هیلگروبر (1925-1989.م) محسوب میشود. هیلگروبر در خانوادهای مخالف با نازیها پرورده شد و پدرش در دوران هیتلر از کار بیکار شده بود. با این همه خودش در جریان جنگ جهانی دوم به ارتش پیوست و در جبههی شرق جنگید و در نهایت سه سال در فرانسه در اردوگاه اسرای جنگی گرفتار بود. او بعدتر از دانشگاه گوتینگن دکترای تاریخ گرفت و شاگرد و پیرو پرسی ارنست شرام شد که با اخلاقی کردن طرفهای درگیر در جنگ مخالفت میورزید و آن را کاری غیرعلمی و ضدعقلانی میدانست و میگفت جنگ جهانی دوم نیز جنگی مانند سایر جنگها بوده و همهی طرفهای درگیر در آن هم به یک اندازه خشونت و ویرانی به بار آوردهاند و تنها تفاوت آلمان با بقیه آن بوده که در ابتدای کار آمادگی رزمی بیشتری داشته است. شرام در ضمن اعتقاد داشت که سیاست در آلمان در فاصلهی سالهای 1871 تا 1945.م از پیوستگی برخوردار است و ظهور نازیها در آن به معنای گسست و چرخش در بافت سیاست این کشور نبوده است. او میگفت عناصر دولت بیسمارکی عبارت بوده از افراط و تفریط در سیاست بینالملل، باور به داروینیسم اجتماعی، جبرگرایی تاریخی و رویای چیرگی بر جهان، و همهی اینها در دوران نازیها هم با شدت تمام وجود داشته است.
هیلگروبر در کتاب «ابرقدرت شکست خورده» (۱۳۵۹/ 1980.م) شواهد فراوانی گرد آورد و نشان داد که چنین پیوستگیای در سیاست آلمان و به ویژه در سیاست خارجیاش وجود داشته است.[14] او نشان داد که بیسمارک در سال 1875.م که آلمان تا حدودی به قدرت برتر اروپا تبدیل شده بود، سه گزینه پیشاروی خود داشت: با فرانسه که رقیباصلیاش بود بجنگد و آن کشور را از میان بردارد، با فرانسه آشتی کند و اجازه دهد که بلژیک توسط این کشور بلعیده شود، و یا تعادل شکنندهی قوا را حفظ کند. بیسمارک در 1877.م گزینهی سوم را برگزید و با شبکهای از قراردادها کوشید تا وضعیت موجود را در اروپا حفظ کند. اما یازده سال بعد وقتی ویلهلم دوم به قدرت رسید، این سیاست را واژگونه ساخت و روابط دوستانهی خاندان هوهنزولرن و رومانوف را مخدوش کرد و در حین فاصله گرفتن از روسیه کوشید تا به انگلستان نزدیک شود و به این ترتیب نیروی دریایی آلمان را با یاری این متحد تازه تاسیس کرد. ویلهلم نیروی دریایی را برای توسعه در فراسوی آبها نیاز داشت و آن را در قالب یک سیاست جهانی (Weltpolitik) صورتبندی میکرد. اما در سالهای پایانی قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم این سیاست با شکست در مراکش دچار افول شد. از دید هیلگروبر سیاست خارجی ویلهلم و دولت وایمار و نظام نازی تفاوتی در جهت و اهداف تفاوتی با هم نداشتهاند و تنها شدت و دامنهی اجرایشان فرق میکرده است. به این ترتیب او هوادار تقدم سیاست خارجی است و میگوید که آلمانیها پیش از ظهور هیتلر هم سیاستی در راستای فتح جهان (و نه فقط اروپا) را در سر میپختهاند.
هیلگروبر در ابتدای کار ـ مثلاً در کتاب «هیتلر، شاه کارول و سپهبد آنتونسکو»- معتقد بود سیاست خارجی آلمان زیر تاثیر هیتلر و عقایدش تغییر خاصی نکرده و جهتگیری ایدئولوژیکی نداشته است.[15] اما بعدتر این دیدگاه را تغییر داد و در کتاب «راهبرد هیتلر»[16] وی را مردی بسیار زیرک و باهوش توصیف کرد که سرسختانه به عقاید نژادیاش پایبند بود و به ویژه بعد از سال 1940-1941.م هر جا که فرصتی دست میداد آن را در تعیین سیاست خارجی دخیل میساخت. هیلگروبر معتقد است جنایتهای جنگی نازیها و سرکوب و خشونتی که اعمال میکردند همسان و بلکه فروپایهتر از بلشویکها بوده است، و نقطه ضعف اصلی آنها را غیرواقعگرایی در روابط بینالملل میدانست. صفتی که روسهای بلشویک نداشتند و در اتحاد با دشمنان ایدئولوژیکشان مثل انگلستان و آمریکا لحظهای درنگ نمیکردند.
هیلگروبر در دعوای میان نیتانگاران و کارکردانگاران هوادار گروه اخیر است و میگوید نسلکشی یهودیان از برنامه و طرح سنجیدهی هیتلر یا هیچ سیاستمدار دیگری ناشی نشده و نتیجهی انباشت و ترکیب رفتارهایی متفاوت و پراکنده بوده که برخیشان از طبقات پایین اجتماع و برخی دیگر از دستگاه دیوانسالاری بر میخاسته و هدف اصلیاش طرد و انزوای بیگانگان (یهودیان، همجنسگرایان، کوليها و دیوانگان) و بوده و به تدریج به مرتبهی نسلکشی تحول یافته است. او به همین ترتیب معتقد است شخصِ هیتلر برنامهی بینالمللی پردامنه و بزرگی در ذهن نداشته و به سادگی در ابتدای کار خواهان الغای پیمان ورسای و به رسمیت شناخته شدن آلمان در صحنهی جهانی بوده است. از دید او مفهوم فضای حیاتی (Lebensraum) که در «نبرد من» هم بدان اشاره شده، معنایی آرمانشهری و خیالپردازانه دارد و ابهامش به قدری است که سیاست خارجی و برنامهی دولتی مشخصی را نمیتوان از آن استنتاج کرد. بر این مبنا او حمله به لهستان را یک فرصتطلبی محض و ناسنجیده و عملیات بارباروسا را یک حملهی پیشگیرانه در برابر تهدید روسیه میداند.
هابرماس زمانی که مقالهی مشهور خود در حمله به مورخانِ راستگرا را مینوشت، نام هیلگروبر را در کنار هیلدهبراند آورد و او را نیز از نیش قلم خود بینسیب نگذاشت. یکی از کانونهای حملهی او به هیلگروبر همین ماجرای عملیات بارباروسا و حمله به روسیهی شوروی بود. هابرماس معتقد بود روسیه در آن هنگام خطری برای آلمان نداشته و هجوم آلمانیها به روسیه پشتوانهای تدافعی نداشته و بر مبنای ایدئولوژی نژادیشان برای توسعهی ژرمنها در فراسوی مرزهای غربیشان انجام پذیرفته است.
تصویری را که هیلگروبر دربارهی عملیات بارباروسا به دست داده بود پیش از او مورخ دیگری به نام هانس گونتر سرافیم نیز پیشنهاد کرده بود. سرافیم در نوشتارهایی که در سالهای 1953 و 1954.م منتشر کرد، گفت که آلمان به خاطر نیرومندتر شدن تدریجی روسیه و تمرکز قدرت در چنگال استالین طی چند سال بعد به قدرتی بزرگ و تهدیدگر تبدیل میشد و از این حمله به روسیه عملیاتی پیشگیرانه بوده است. هابرماس در حمله به هیلگروبر به آثار دو مورخ به نام گرهارد واینبرگ و هانس روتفِلس ارجاع میداد که در مخالفت با این برداشت مقالههای زیادی منتشر کردند و شواهدی را برشمردند که نشان میداد این تهدید در آن هنگام جدی نبوده و حملهی آلمانیها تجاوزکارانه بوده است. در اینجا تا حدودی حق با هابرماس بود و این شواهد به قدری قانعکننده بود که خودِ سرافیم هم بعدتر دیدگاه خود را تغییر داد و آن را پذیرفت.
برندگان و بازندگان
جدل مورخان بیش از بیست سال به درازا کشید و هنوز هم تا حدودی بازتابهای آن زنده مانده است. در این جریان بیش از هزار و دویست مقاله و چند ده جلد کتاب مهم منتشر شد و کمابیش تمام زوایای تاریخ معاصر آلمان در کشمکش میان دو جبههی رقیب مورد اشاره و کندوکاو قرار گرفت. اکنون که از فراز سه دهه به موضوع مینگریم، میتوانیم تا حدودی دربارهی برندگان و بازندگان این مبارزه داوری کنیم.
داوری نگارنده آن است که جبههی هابرماس در سطح اجتماعی و سیاسی برندهی میدان بود، و هواداران نولته در سطحی فرهنگی و علمی برتری خود را نمایان ساختند. این بدان معناست که در جریان این کشمکش هواداران نولته و به ویژه خودِ او به شکلی سیاستزده و گاه بیشرمانه از مقامها و موقعیتهای اجتماعیِ سزاوارشان خلع شدند، و در تنگنای طردی رسانهای و سازمانی گرفتار آمدند که ارتباطی یا تناسبی با درستی نظریههایشان و استوار بودن استدلالهایشان نداشت. یعنی از مجرایی به کلی سیاسی و فراعلمی، روندی به نسبت موفق برای خاموش کردن صدای نولته و همفکرانش شکل گرفت و تا حدودی موفق هم شد. نولته و یارانش از سوی رسانههایی که آرای مخالفان او را منتشر میکردند، بایکوت شدند. روشهایی مانند به هم زدن سخنرانیها، حمله با گاز فلفل در خیابان، آتش زدن خودروی نولته و شبیه آن از سوی دانشجویان و نیروهای چپگرا برای فراری دادن جناح نولته و وادار کردنشان به سکوت مورد استفاده قرار گرفت، و در مورد برخی از مورخانی مانند دیوید ایروینگ که در حاشیهی این جریان بودند و گفتمانی تندروتر را نمایندگی میکردند، کار به دسیسهچینی در دادگاه و مصادرهی اموال و زندان هم کشید. دربارهی خودِ نولته، اعمال نفوذ هابرماس و یارانش باعث شد تا طرح پژوهشی تدوین یادداشتهای تئودور هرتسل که به نولته سپرده شده بود از او گرفته شود، و در جریان اهدای جایزهی کنراد آدنائر به وی در سال ۱۳۷۹ (2000.م) آنگلا مرکل از حضور در مراسم و دیدار با وی خودداری کند.
در این میان نقش برخی از افراد کمابیش رسوا و نکوهیدنی مینماید. حقیقت آن است که هابرماس که به خاطر پیشنهاد نظریهای دربارهی کنش گفتمانی فارغ از زور و برابریطلبانه شهرت یافته بود، با شانه خالی کردن از گفتگو با نولته و سر باز زدن از «گفتمان منصفانه»ای که خود واضعش بود، اعتبار خویش را سخت مخدوش ساخت. از سوی دیگر شخصیتهایی مانند ریچارد اوانز (مورخ نامدار انگلیسی و استاد دانشگاه کمبریج) با تبدیل شدن به کارگزار دستههای سیاسی در عمل از جایگاه و شأن علمیای که میبایست میداشتند، بسیار فاصله گرفتند.
اوانز از ابتدای کار به اردوی هابرماس پیوست و نوشتارهایش دربارهی نولته در عمل به ترور شخصیت پهلو میزد. او در نهایت در جریان کشمکش جناح هوادار یکتایی هولوکاست نیز نقشی غیرشرافتمندانه بازی کرد. این نقش به ماجرای محاکمهی مورخی انگلیسی به نام دیوید ایروینگ مربوط میشد که به خاطر انکار هولوکاست سخت مورد حمله بود. در سال ۱۳۷۱ (1992.م) خبرنگاری به نام دِبورا لیپستات در کتاب «انکار کردنِ نسلکشی» به ایروینگ ناسزا گفت و او را استادی جعلی و مورخی دروغین نامید.[17] ایروینگ که یکی از بزرگترین مورخان حزب نازی و منتشر کنندهی اسناد مهمی مانند دفتر خاطرات گوبلز، ژنرال ویلهلم کایتل، فیلدمارشال میلْش، و ژنرال راینهارد گِهْلن بود و زندگینامههای مستند و دقیقی برای گورینگ و رومل و هیتلر نوشته بود، بر ضد او و انتشارات پنگوئن که کتابش را چاپ کرده بود اقامهی دعوا کرد. اما در عین ناباوری ریچارد اوانز در دادگاه حاضر شد و شهادت داد که در سراسر نوشتارهای ایروینگ «نه تنها یک صفحه، که یک پاراگراف، و حتا یک جملهی جدی و علمی هم وجود ندارد». این شهادت که به گواهِ آثار پرحجم ایروینگ بیشک دروغ بود، باعث شد این مورخِ مبارزهجو به پرداخت 2/3 میلیون دلار محکوم شود و در نتیجه خانه و زندگیاش را از دست داد و در سال ۱۳۸۱ (2002.م) ورشکسته شد. لیپسات هم بلافاصله پس از این دادگاه از سوی بیل کلینتون به عضویت «شورای آمریکایی یادبود هولوکاست» در آمد و به مقام استادی دانشگاه اِموری در زمینهی شناخت تاریخ هولوکاست ارتقاء یافت. موقعیتهایی که اگر وزن علمیاش در نظر گرفته شود، قدری نامنتظره مینماید و تقارن زمانیاش با درگیری با ایروینگ حدسهایی را به ذهن متبادر میکند.
به این ترتیب روشن است که جبههی هواداران نولته از نظر اجتماعی آسیب بسیار دیدند و با نوعی طرد و سرکوب سیاسی روبرو شدند. در این هم تردیدی نیست که شیوههای جبههی مقابلشان برای دستیابی به این آماج غیراخلاقی و نادرست بوده است. از سوی دیگر هرکس متون تولیدشده در این میان را بیطرفانه مطالعه کند، پی میبرد که شیوهی استدلال نولته و همفکرانش نیرومندتر و پژوهشهایشان روشمندتر بوده و از پشتوانهی استوارتری از شواهد و گواهان برخوردار است. شاید به همین خاطر است که امروز در میان بیشتر متخصصان کمابیش همهی نقاطی که موضوع اختلاف بود، در نسخهای که مورد نظر نولته بود مورد پذیرش قرار گرفته است.
جریان جدل مورخان گذشته از برندگان و بازندگانی که در حوزهی علمی و سیاسی و اخلاقی داشت، مهمترین و پربارترین جدل فکری مورخان و جامعهشناسان اروپایی در زمانهی ما بوده است. جدلی که شاید بتوان آن را با ماجرای دریفوس در فرانسه همتا شمرد. این جریان با بیش از دو دهه دوامش و کتابخانهای از متون که پدید آورد، لبههای برندهی نظریهپردازی دربارهی تاریخ معاصر اروپا را به خوبی نمایان ساخت و از این رو هم به لحاظ محتوا و هم از نظر روششناسی برای اندیشمندان علوم انسانی در ایران اهمیتی فراوان دارد.
گرانیگاههای مفهومی در جدل مورخان
خلاصه کردن رگههای اصلی بحثهایی که در جریان جدل مورخان درگرفت، کاری بسیار دشوار است. اما در اینجا خواهم کوشید دست کم برخی از جبههبندیهای اصلی و اختلافنظرهای پایه و استدلالهای ابرازشده از سوی دو طرف را جمعبندی کنم.
هستهی مرکزی بحث به برداشت نولته از مفهوم فاشیسم باز میگشت. نولته در کتابهای مهمی که دربارهی ظهور و گسترش فاشیسم اروپایی نوشته بود، این چند گزاره را نتیجه گرفته بود:[18]
نخست: فاشیسم و کمونیسم دو جریان افراطیِ راست و چپ هستند که در بستر سیستمِ لیبرال (که مقدم بر نظام سیاسی لیبرالیست است) تکامل یافتهاند. در میان این دو کمونیسم و سایر اشکال سوسیالیسم انقلابی تقدم زمانی و وجودی داشته و شکلی از جنبش فرودستان و شورش خشونتآمیز بر ضد ارزشها و امتیازهای نخبگان محسوب میشده است. فاشیسم واکنش و پادنهاد کمونیسم است و رفتار دفاعی طبقهی متوسط و بدنهی جامعه را در برابر انقلابیگری افراطی ایشان نشان میدهد.
دوم: فاشیسم نخست در بستر ایدهها در قالب جنبش «کنش فرانسوی» (آکسیون فرانسز) در ابتدای قرن بیستم صورتبندی شد، بعد در قالب جریان فاشیسم ایتالیایی که فاقد بنیانهای نظری بود و سویههای عملگرایانهی نیرومند داشت، به قدرتی سیاسی دگردیسی یافت. در نهایت در قالب ناسیونالسوسیالیسم آلمانی به تعادلی در نظریه و عمل دست یافت. این جریان که در نیمهی نخست قرن بیستم نیرومندترین جنبش سیاسی اروپا محسوب میشد، به فتح بخش اعظم اروپا به دست دولتهای فاشیست منتهی شد و جنبشهای مشابهی را در کشورهای گوناگون پدید آورد.
سوم: فاشیسم از نظر محتوا همبستگی و همگرایی نهادینی با مارکسیسم و جنبشهای چپگرا دارد و از نظر راهبرد و به ویژه شیوههای سرکوب و کشتار روشهای بلشویکها را تقلید میکند. هرچند که در بنیان همچون پادنهادی برای بلشویسم خود را تعریف کرده و بزرگترین دشمن کمونیسم محسوب میشود. هرچند فاشیستها در بنیان همچون پادنهادی برای بلشویسم خود را تعریف کرده و بزرگترین دشمن کمونیسم سیاسی محسوب میشوند، اما در بزنگاههای تاریخی اتحاد با ایشان را میپذیرند. در واقع هم به قدرت رسیدن حزب نازی در آلمان نتیجهی تبانی حزب نازی و حزب کمونیسم آلمان بر ضد دولت مستقر سوسیال دموکرات بود، و هم آغاز جنگ جهانی دوم و اشغال لهستان با اتحاد نظامی آلمان و شوروی ممکن شد. یعنی در پسِ شعارهای سیاسی و رقابت خونین این دو حزب، در نقاط چرخش تاریخ اتحاد و همگراییشان را میبینیم.
چهارم: فاشیسم محتوایی فلسفی و پیکربندیای تاریخی دارد که آن را به جلوهای مستقل و خودبنیاد از پویایی اجتماعی بدل میسازد. محتوای آن را میتوان در مخالفت با استعلای نظری (تفکر آرمانشهری) و عملی (اسطورهی پیشرفت مادی) خلاصه کرد. بروز تاریخی آن نیز به طور خاص در اروپای میان دو جنگ جهانی بوده و پس از آن شرایط پیدایش و توسعهی آن از میان رفته است. (البته نولته طی سالهای اخیر از بنیادگرایی در مقام نوعی فاشیسم اسلامی سخن گفته، اما این بحثها در زمان جدل مورخان هنوز مطرح نشده بود.)
این چهار گزارهی بنیادین به پیامدهایی میانجامد که یکسره ضد باورهای پایهی متفکران چپگراست. در زمانی که نولته تزهای خود دربارهی پیکربندی فاشیسم را مطرح میکرد، دو دستگاه نظری برای فهم این پدیده موجود بود. یکی رویکرد لیبرالها بود که نخستین بار در سال ۱۳۲۱ (1942.م) به دست زیگموند نویمان صورتبندی شده بود. نویمان در گرماگرم جنگ جهانی دوم در «انقلاب دائمی» نوشت که نازیسم شکلی از توتالیتاریسم است و خود را با ضدیت با تمدن مدرن و ارزشهای غربی تعریف کرده است. این همان دیدگاهی بود که بعد از جنگ به دست هانا آرنت تکمیل شد و به نظریهی توتالیتاریسم انجامید. آرنت در کتابی که به همین نام نوشت، به سویههای شباهت نازیسم و بلشویسم تاکید کرد و این دو را در یک ردهی فراگیر به نام توتالیتاریسم قرار داد که با دولت فراگیر، سرکوب آزادیهای فردی، کشتارهای سازمانیافته، اتصال مستقیم رهبر با تودهی مردم، اتمی شدن جامعه و جنبش دائمی جامعه و سیاسی شدن افراطی جمعیت تعریف میشد. بعدتر برژینسکی و کارل دیتریش براخر همین رویکرد را ادامه دادند و به شش شاخص مشهور برای تعریف توتالیتاریسم دست یافتند. شاخصهایی که فاشیسم و کمونیسم را به صورت دو بالِ چپ و راستِ یک جریان سوسیالیستیِ ضدلیبرال فهم میکرد.
در برابر این دیدگاه که راستگرایان و لیبرالها هوادارش بودند، رویکرد مارکسیستی قرار میگرفت که در زمان آغاز جدل مورخان بین اندیشمندان آلمانی و به ویژه در دانشگاهها و رسانهها سیطرهای تام و تمام داشت. بر اساس این نگرش فاشیسم پدیداری وابسته است که با سرمایهداری و بورژوازی همنشینی و ارتباط دارد. این برداشت از آرای آگوست تالهایمر سرچشمه گرفته بود[19] که در زمان قدرت گرفتن نازیها، ظهور فاشیسم را بر اساس آرای مارکسیستی تفسیر کرده و آن را نوعی بناپارتیسم دانسته بود. یعنی گمان میکرد در این جریان بورژوازیِ در حال انقراض از قدرت سیاسی دست میشوید و قوهی مجریه را به دست نیرویی انقلابی ولی راستگرا میسپارد تا در مقابل از امنیت برخوردار شود و بتواند بر نیروهای انقلابی چپ غلبه کند.
به این ترتیب فاشیسم پدیداری مستقل نیست و بیشتر نیرویی اجرایی و بیریشه است که با رهبری فرماندهای زیرک به ابزار دست کاپیتالیسمِ بحرانزده تبدیل میشود. همین برداشت باعث شد هورکهایمر جملهی مشهورش را بگوید که «هرکس نمیخواهد دربارهی سرمایهداری سخن بگوید، باید دربارهی فاشیسم هم سکوت کند.» و این بدان معنا بود که فاشیسم زیرسیستمی و بازویی اجرایی از کاپیتالیسم است. باید به این زیربنای نظری سوگیری سیاسی و اخلاقی اعضای حلقهی فرانکفورت را افزود که با تاکید بر همین چارچوب مارکسیستی، تصویری افراطی و اغراقآمیز از رخدادهای جنگ جهانی دوم را به دست میدادند. از دید ایشان هیتلر هیولایی مهیب بود که کل تقصیر جنگ را به گردن داشت، نازیهای نمایندهی شرّ اخلاقی مطلق بودند و کشتار یهودیان که در قالب آشویتس تجسد مییافت، نمود یگانه و قیاسناپذیر تباهی و انحطاط اخلاقی بوده است، که صد البته با سرمایهداری و بورژوازی مربوط دانسته میشد، و نه با ریشههای نظری سوسیالیستیاش یا برگ و بار عملیاتی بلشویکوارش. حتا در آثار تحلیلی و علمی اعضای مکتب فرانکفورت که نمونهاش «بهیموت» به قلم فرانتس نویمان است نیز ردپای چنین پیشداشتهایی را میتوان بازجست.[20]
اهمیت دیدگاه نولته در اینجا بود که در میانهی این نگرشهای افراطی چپ و راست، دیدگاهی تازه گشود و تفسیری نو از ظهور و تکامل فاشیسم به دست داد. تصویری که از پشتوانهی دادههای تاریخی فراوانی برخوردار بود، و زیربنای نظری استوارتری داشت و کمتر از هردوی این برداشتها به سوگیریهای سیاسی روز آلوده بود. طبیعی بود که به خصوص پس از اتحاد دو آلمان، در شرایطی که چپگرایان برای بازسازی صفوف خود و نادیده انگاشتنِ تباهی و فسادِ حاکم بر دولت سوسیالیستیِ آلمان شرقی تلاشی جانکاه را آغاز کرده بودند، آرای نولته به تیری گزنده و ضربتی مرگبار شباهت یابد، که میتوانست باعث شود کل تفسیر جاافتاده و غالبِ مارکسیستی از آنچه در آلمان گذشته بود زیر و زبر شود.
حملهی هابرماس و یارانش به نولته را میتوان در سه گزاره خلاصه کرد:
نخست: مارکسیستها معتقد بودند آشویتس امری یگانه است و جنایتهای جنگی نازیها امری بیمانند و قیاسناپذیر بوده است. نولته نه تنها این کشتارها را با جنایتهای بزرگ بلشویکها همسان میانگاشت، که علاوه بر آن معتقد بود جنایتهای فاشیستی پیامد علّی و دنباله و واکنش جنایتهای بلشویکها بوده است. یعنی از دید او نسلکشی نازیها در آلمان پیامد علّی طبقهکشی کمونیستها در روسیه بود و دومی را میشد همچون شرایط و حتا علت ظهور اولی در نظر گرفت. هابرماس و یارانش به شدت با این تفسیر مخالفت میورزیدند و بارها و بارها بر یگانه بودن تجربهی آشویتس تاکید میکردند. تاکیدی که خودِ نولته هم در تعبیرهایی متفاوت آن را میپذیرفت. هرچند به نظرم بیهوده چنین میکرد. یعنی هابرماس حق داشت و دستگاه نظری او یکتایی آشویتس را (به حق) از بین میبرد. ناگفته نماند که یک جبههی نئوفاشیست تندرو هم در این میان وجود داشت که دیوید ایروینگ نمایندهاش است و جنایتهای جنگی آلمانیها را با آنچه انگلیسیها در جنگ جهانی انجام دادند همتا و همسان میانگاشت.
دوم: مارکسیستها با تحلیل تاریخی و بیطرفانهی فاشیسم، و با گنجاندن آن در ظرفی تاریخی و بررسی آن به شکلی روشمند و علمی مسئله داشتند و به دلایلی سیاسی این کار را با عادیسازی و حساسیتزدایی از جنایتهای نازیها همسان میانگاشتند. به همین خاطر در برابر بحثهای دقیق و مستند طرف مقابلشان اغلب پاسخی علمی و روشمند نداشتند و متونی که تولید میکردند کمابیش حالتی بلاغی داشت. خودِ هابرماس به این خاطر همواره از بحث با نولته سر باز میزد و میگفت نولته قصد دارد با کشاندن بحث به زمینهای تاریخی (که او در آن سررشتهای نداشت) از موضوع حساسیتزدایی کند. البته این گزاره راست بود و به نظر بدیهی هم میرسید که وقتی بحثی دربارهی تاریخ در جریان است، طرفهای بحث باید به شواهد تاریخی و تحلیلهای علمی و مستند تکیه کنند. مارکسیستها به طور کلی و هابرماس به طور خاص از چنین رویکردی گریزان بودند و این تا حدودی به نگرش چپگرایانهشان باز میگشت که پیکرهی علم را در کلیتش امری بورژوایی میدانست و تنها دستاوردهای انقلابی و سودمند از نظر سیاسیاش را به رسمیت میشمرد.
سوم: هابرماس و یارانش معتقد بودند نولته و همفکرانش جویای راهی برای توجیه و گذر از جنایتهای نازیها هستند و از این رو میخواهند به شکلی ناسیونالیسم آلمانی را بازسازی کنند. یعنی از دید ایشان، نولته با بازخوانی و بازتفسیر مفهوم فاشیسم در پی آن بود که گناه جمعی و عذاب وجدان عمومیِ ناشی از جنایت نازیها را تخفیف دهد و به این ترتیب ملت آلمان را از خواری و ننگِ آنچه در جریان جنگ دوم جهانی کرده بود نجات دهد، و این خود مقدمهای بود بر احیای ناسیونالیسم آلمانی که خاستگاه این جنایتها محسوب میشد و به همین خاطر در موقعیتی فرودست و شکستخورده قرار داشت. نولته در مقالهی «گذشتهای که نمیخواهد سپری شود» به صراحت گفت که چنین قصدی دارد و اعلام کرد که رخدادهای تاریخی را باید با فاصله و بیطرفانه نگریست و فهم کرد، و هر نوع احضار متعصبانهی تاریخ به زمان حال را در آن شکلی که هابرماس و چپگرایان میپسندیدند، شکلی از تحریف و فریبکاری سیاسی میدانست. همین مقاله بود که پس از یک ماه واکنش تند هابرماس را به دنبال داشت و جدل مورخان را آغاز کرد.
آموختنیهای کلانِ جهانی
جدل مورخان رخدادی مهم و تعیین کننده در تاریخ اندیشهی معاصر ماست. اگر از آوردگاه دو طرف فاصله بگیریم و از دور به خط و ربط کشمکش بنگریم، میبینیم که رویارویی اصلی بر سرِ آن چیزی است که «سیاستِ تاریخ» (Geschichtspolitik) خوانده میشود. سیاست تاریخ به مدارهای قدرتی میپردازد که شیوههای ثبت و بایگانی و سازماندهی اسناد و دادههای تاریخی را تعیین میکنند، و مهمتر از آن، یادآوری و بازخوانی و فهم مجدد آن را در زمانهی اکنون ممکن میسازند.
فرآیند یادآوری بیشک کارکردی سیاسی دارد. خاطرهی گذشته همواره در چشماندازی از مخاطرههای آینده است که فراخوانده میشود، و خودانگارهای که در اکنون بر این اساس استقرار مییابد، بنیانی است که هویت جمعی مردمان بر اساس آن شکل میگیرد. از این رو قدرت سیاسی همواره با حافظهی جمعی و روایتهایی که گذشتهی مشترک مردمان را صورتبندی میکند، ارتباطی تنگاتنگ دارد. شالودهی نهادهای اجتماعی بر اساس تاریخی که برای خویش مینویسند استوار میشود و در این میان نهادهای قدرت که ساماندهی سایر نهادها را نیز بر عهده دارند، وظیفهی خودخواندهی ترکیب این روایتها و دستیابی به فراروایتی کلان و فراگیر را عهدهدار میشوند.
مداخلهی سیاست در تاریخ امری آشکار و روشن است. این زبانزد که «تاریخ را فاتحان مینویسند» از دیرباز رواج داشته و شوخی تلخ جرج اورول که وزارتخانهی تحریف تاریخ و تبلیغات دروغین را در ناکجاآبادِ 1984 با اسم «وزارت حقیقت» برچسب زده بود، به قدر کافی شهرت دارد. با این همه روند دخل و تصرف سیاست در تاریخ و شیوههای رام و تسخیر شدنِ روایت تاریخی به دست لگامِ قدرت امری نامحسوس و پنهان و نادیدنی است. چرا که قدرت در آن هنگام که به دستکاری حقیقت مشغول است، نباید غافلگیر شود. فاش شدنِ مداخلهی قدرت در حقیقت رسواییای به بار میآورد که آن حقیقتِ ساختگی و سیاستزده را نامعتبر میسازد و از این رو روندها و جریانهایی که به نوشته شدن تاریخها میانجامند، اغلب خود تاریخچهای غنی و پیچیده و مهم از کشمکشهای سیاسی را حمل میکنند، که نادیدنی است و گفتارهایی مگو را در بر میگیرد.
در این زمینه آنجا که این هجومِ سیاست به تاریخنگاری آشکار و علنی میشود، فرصتی زرین فراهم میآید تا به این ساز و کارهای پنهانی بنگریم و جایگاههای فشرده شدنِ روایت زیر وزن قدرت نهادین را بشناسیم. جدل مورخان یکی از این روزنههاست و سودمندیاش از آن رو دوچندان است که در جامعهای آزاد و دموکرات و پیشرفته رخ نموده و شکلی جانسخت و نهایی از این دخل و تصرفها را نمایش میدهد.
این نکته که تاریخ چین در دوران مائو تحریف میشده، یا این که دستگاه تبلیغاتی روسیهی شوروی حقایق تاریخی بدیهی معاصرِ مردمان را انکار و با دروغ جایگزین میساخته هیچ تردیدی وجود ندارد. اما این که مورخان عقلگرا و خوشنام قرن نوزدهمی زیر فشار چه ساز و کارهای سیاسیای تاریخهای سرنوشتساز (و سراپا پر ایراد) خود را دربارهی یونان و روم باستان مینوشتهاند، یا این که متون معتبر و دانشگاهیِ امروزین در کشاکش با چه جبههها و نیروهایی متون معتبر و پرارجاع خود را صورتبندی میکنند، اغلب نادیده انگاشته میشود.
جدل مورخان در یکی از دو کانون تدوین تاریخ مدرن یعنی آلمان آغاز شد و به سرعت به کانون دوم که انگلستان باشد نشت کرد. خوشبختانه هردوی این جوامع در زمانی که درگیر این ستیزهی نظری بودند از دولتهایی دموکرات، رسانههایی آزاد، و دستگاه دانشگاهی کارآمدی برخوردار بودند. یعنی سرکوب سیاسی علنی یا تنگنظری و دروغبافی ایدئولوژیکی که در دوران جنگ سرد مایهی رسوایی اردوگاه کمونیسم بود، در ایشان نمود نداشت. با این همه مرور جدل مورخان نشان میدهد که ساز و کارهای مداخلهی سیاست در حقیقت در این جوامع نیز با شدت تمام سایهگستر بوده است.
جدل مورخان در اصل به صورتبندی هویت ملی آلمانیها مربوط میشود. تردیدی نیست که آلمان در کنار فرانسه و انگلستان یکی از سه رکن آفرینندهی تمدن اروپایی محسوب میشود. در این میان پیشتازی انگلستان بیشتر در زمینهی صنعت و علوم فنی است و فرانسه بیشتر به خاطر آرای سیاسی و ادبیات و انقلابهای پیاپیاش شهرت دارد. مغزِ اروپا بیشک آلمان است و این را هم در نظام دانشگاهی درخشانش میتوان بازجست و هم در فیلسوفان و دانشمندان و هنرمندانش. آلمان که در ضمن در قرن بیستم پرجمعیتترین و پهناورترین و نوپاترین دولت اروپایی هم بوده، در دو جنگ خونین جهانی (که میتوان سراسرش را یک جنگ دیرپای سی ساله در نظر گرفت) کوشید تا رهبری این قاره را از آن خود سازد، و هربار مقاومت فرانسه را در هم شکست، اما در برابر اتحاد روسیه و انگلستان شکست خورد.
هنگامهی معناییای که جدل مورخان در آن جریان یافته است، به بازسازی این هویت تاریخی مربوط میشود. اگر به تاریخ قرن بیستم بنگریم، با ملتهایی نوپا و مدرن در اروپا روبرو خواهیم شد که کهنترینشان قدمتی سیصد چهارصد ساله دارند و در ابتدای قرن بیستم تقریبا تمام مساحت کرهی مسکون را زیر سیطرهی سیاست خود داشتهاند. این نیروها در رقابت با هم نیمهی نخست قرن بیستم را با یکدیگر جنگیدند و در نیمهی دوم هم همین خشونت را در سرزمینهای دیگر پراکندند. یعنی در واقع تا پایان جنگ سرد کشمکش خونین میان نیروهای غربی همچنان پا برجا بود. با این تفاوت که گرانیگاهشان پس از جنگ جهانی دوم به روسیه و آمریکا منتقل شده بود که دیگر در خودِ اروپا با هم نمیجنگیدند و در سرزمینهایی مثل ویتنام و کامبوج و کره و افغانستان با هم درگیر میشدند.
تاریخ قرن بیستم انباشته از خشونت، بیرحمی، جنایت و فاجعه است و اگر بخواهیم دیدی عینی دربارهی این ماجرا به دست بیاوریم و داوریای عقلانی و بیطرفانه دربارهاش داشته باشیم، راهی جز شمردن قربانیان بیگناه نخواهیم داشت. این روش ساده و عقلانی که بدیهی هم مینماید، به محکوم شدنِ قاطع و بی شک و شبههی یکی از جریانهای ایدئولوژیک حاکم بر قرن بیستم میانجامد. یعنی اگر قرار باشد قربانیان بیگناه را بشماریم، مذهب کمونیسم با حدود نود و چهار میلیون کشته در کشورهایی که این رژیم سیاسی حاکم شد،[21] پیشتازی بیرقیب جلوه خواهد کرد. پس از آن احتمالا اروپای لیبرالِ دموکراتی قرار میگیرد که پیشینهی بردهداری و نسلکشی بومیان را در قرن نوزدهم پشت سر داشت و همچنان تا دههی 1960.م مستعمرههایش را حفظ کرده بود و کشتارها و سوءمدیریتش به تلفاتی ویرانگر منتهی شد. فاشیسم که مانند کمونیسم قالبی سرکوبگر و درندهخو داشت و مانند اردوگاه استعمار قدیم از ابزارهای عقلانی و مدیریت شده برای تولید خشونت استفاده میکرد، در این بین به میان پردهای کوتاه شبیه بود که تنها سه دهه دوام داشت و صد البته که جنایتهای فراوانی نیز مرتکب شد و قربانیان فراوانی نیز گرفت. اما اگر فاشیسم و کمونیسم و لیبرال دموکراسی را سه پیکربندی اصلی تمدن غربی در قرن بیستم به شمار بیاوریم و شمار قربانیان و آسیبِ وارد آمده بر مردم بیگناه را ارزیابی کنیم، بیشک کمونیسم طلیعهداری پیشرو جلوه خواهد کرد و فاشیسم و غربِ غرب با فاصلهای چشمگیر در دنبالش روان خواهند بود.
نکته در اینجاست که تعادل نیروهای «غربی» در میانهي قرن بیستم با اتحاد اردوگاه کمونیسم و کاپیتالیسم ممکن شد و از این رو آلمان که نیرومندترین مهره در این میان بود، میبایست به شکلی رام و مطیع شود که بار دیگر ناسیونالیسم مهاجم و تهدید کنندهاش احیا نگردد در این زمینه بود که تقسیم آلمان به دو بخش رخ داد، که راهبردی سیاسی برای این ماجرا بود و در راستای برخورد خطوط قدرت بلوک شرق و غرب در جریان جنگ سرد قرار میگرفت. در این معنا تقسیم آلمان سرمشق و الهامبخشی بود که تقسیم کره و ویتنام را نیز ممکن ساخت، که در آنجا نیز هدف مهار کردن قدرت چین بود.
علاوه بر این راهبرد سیاسی، شیوهی یادآوری جنگ جهانی دوم دومین ترفندی بود که میتوانست از بازسازی هویت آلمانی جلوگیری کند. از بامداد شکست آلمان در جنگ، کوشش وسیع و پردامنهای در انگلستان آغاز شد تا آنچه پیشتر در قالب تبلیغات جنگی با اغراق فراوان پخش میشد و چندان هم جدی گرفته نمیشد، در جامهی حقیقتی تاریخی به کرسی بنشیند. تردیدی نیست که نازیها در اروپای شرقی جنایتهای فراوانی مرتکب شده بودند. درست به همان شکلی که ایتالیاییهای فاشیست در لیبی و حبشه، انگلیسیهای دموکرات در هند و آفریقای جنوبی و ایرلند، و پانترکها در آناتولی جنایت کرده بودند، و درست به همان شکلی که در مقیاسی بسیار بزرگتر و باور نکردنیتر روسهای بلشویک در روسیه و چینیهای مائوئیست در قلمرو خاوری چنین کردند. جنایتهایی که سویههای پنهان فراوانی دارند و جنبههای تکاندهندهای از آنها همچنان در انتظار کشف و پژوهش باقی مانده، و در مقابل ـ دستکم دربارهی جنایت آلمانها ـ با اغراق و تخیل فراوان آغشته شده است.
این نکته معنادار است که در میان تمام این جوامع، تنها در آلمان است که ساز و کاری سیاسی و حقوقی برای پرهیز از بحث دربارهی ماهیت این جنایتها تثبیت شده است. این ساز و کارها در دل همگرایی منافع دو بلوک به ظاهر رقیب و هماورد تکامل یافتهاند. در یک سو دولت شوروی و بقایای ایدئولوژیکش را داریم و از سوی دیگر بافت سرمایهدارانهی غرب که از سویی سیاستِ تخلیهی جمعیت یهودیاش در اسرائیل را دنبال میکرد و از سوی دیگر امپراتوریهای رسانهای بزرگی را با صاحبان یهودی در خود جای میداد. ترکیب منافع این دو برای منتفی کردنِ امکان ظهور مجدد تهدید آلمان در دوران جنگ سرد بود که گفتمانی کمابیش اسطورهمدارانه را پدید آورد که هابرماس و همفکرانش واپسین مدافعان آن محسوب میشوند.
جدل مورخان به شیوهی به یاد آوردن جنایتی جمعی مربوط میشد. جنایتی که با نسلکشی یهودیان و کولیان (که واقعا رخ داده بود) گره میخورد. اما این یادآوری در غیاب یادآوری مشابهی بروز میکرد که میبایست در سایر جاها هم نمایان باشد. ترکهای امروز بابت کشتار ارمنیان و کردها و آسوریان و یونانیان احساس گناهی نمیکنند و قانونی برای یادآوری استانده و برنامهریزی شدهی این جنایتهای بزرگ ندارند. به همین ترتیب مردم آمریکا کشتار سرخپوستان و به بردگی کشیدن سیاهپوستان را زیر فشار قاعدهای حقوقی به یاد نمیآورند و مردم روسیه کشتار ایرانیتبارها و تاتارها و اوکراینیها را بخشی از هویت جمعی خویش قلمداد نمیکنند. در این شرایط جدل مورخان به روزنهای میماند که چیرگی سیاستی کمابیش منسوخ و مندرس را در زمانهی ما نشان میدهد.
اصرار هابرماس و یارانش برای این که نسلکشی یهودیان (و نه کولیان و اسلاوها) با شکلی استانده و برنامهریزی شده مدام یادآوری شود، با این تاکید درآمیخته که نسلهای بعدیِ مردم آلمان هم که نقش یا دخالت یا حتا حضوری در صحنهی جنایت نداشتهاند، بابت این جنایتها مقصر قلمداد میشوند. این نوع برخورد با یک رخداد تاریخی و ترجمه کردنِ امری تاریخی به امری مجرمانه و گناهآمیز و بعد تعمیم دادناش به نسلهای بعدی، ابداع هابرماس یا چپگرایان مدرن نبوده، و خاستگاهی سنتی و دیرینه دارد. این در واقع همان رگ و ریشهایست که یهودستیزی را در اروپای مسیحی توجیه میکرده است. مسیحیان قرون وسطایی درست مانند هابرماس اعتقاد داشتند قومی گناهکار (این بار یهودیان) به خاطر انجام جنایتی منحصر به فرد و یگانه و تکرار نشدنی در تاریخ (کشتن عیسی مسیح) باید سرزنش شود و این جنایت باید بارها و بارها در زمان اکنون یادآوری شود تا دستاویزی برای تنبیه و طرد و سرکوب مداوم یهودیان در دسترس باشد. هابرماس در واقع همین برداشت متافیزیکی و تاریخزدوده از مفهوم گناهِ غایی را برگرفته و قومها را واژگونه کرده و آلمانیها را به جای یهودیان و یهودیان را به جای مسیح نشانده است. هدف اصلی هم به همان شکلی که در میان مسیحیان قرون وسطایی باب بود، طرحریزی نوعی سیاست نفرت است. یعنی ارتباطی با عشق و مهر و دلسوزی نسبت به مسیح یا یهودیان ندارد و بیشتر به تولید زرادخانهای برای طرد و سرکوب نیرویی زنده و حاضر در اکنون مربوط میشود، که از دید هابرماس همانا کاپیتالیسم غربی و هستهی فرهنگیاش یعنی ملیت آلمانی است.
این را هم باید در نظر داشت که صفآرایی گروهی به نسبت بزرگ از مورخان و دانشمندان علوم انسانی در جریان جدل مورخان، تا حدودی به ناتوانی اردوگاه شرق و فروپاشی ایدئولوژی سیاسی مارکسیستی مربوط میشود. بحثهایی از این دست در دهههای پیش هم در آلمان وجود داشت اما با توطئهی سکوت و بایکوت خبری و طردی سختگیرانهتر روبرو میشد. پس از فروپاشی دولت شوروی و اتحاد دو آلمان این نکته که آلمانِ متحد چگونه پیشینهی خود را به یاد بیاورد و چطور هویت ملی خود را بازسازی کند به چالشی بزرگ تبدیل شد.
جناحی که هابرماس نمایندهاش بود، گفتمانی محافظهکارانه را نمایندگی میکرد که به تداوم سیاستِ خفت و تثبیت خودانگارهای خوار از آلمانیها فتوا میداد. در این گفتمان پیرنگی از نوستالژیِ دورانهای خوش گذشته دیده میشد. دورانی کوتاه و چند ساله که طی آن همهی نیروهای چپ اروپایی زیر پرچم مبارزه با فاشیسم کنار هم گرد آمده بودند، و از برادر بزرگترشان در روسیه فرمان میبردند. به همین ترتیب مخالفت با شمردن قربانیان و تاکید بر یکتا بودن آشویتس ضروری بود، چرا که در غیر این صورت شمار قربانیان بلشویکها و مائوئیستها به دهها برابر کشتگان فاشیستها بالغ میشد و اعتباری برای جریان چپگرای کلاسیک باقی نمیگذاشت.
جدل مورخان از این رو، یک کشمکش سادهی میان چند مورخ و جامعهشناس نیست، که میدانگاهی مهم و تعیینکننده است که شیوهی صورتبندی تاریخ زیر فشار نیروهای سیاسی را نشان میدهد. اینجا رخنهای میبینیم که ساز و کارهای تفسیر و تحریف و جذب و طردِ معناها در گفتمانی تاریخی از پرده بیرون میافتد و مدارهای قدرت مسلط بر آن فاش و آشکار میگردد. نگریستن به جدل مورخان از این رو ضرورت دارد که ساز و کارهایی مشابه همیشه و همه جا هنگام نگارش تاریخ وجود دارند، و کتمان شدنِ کامیابانهشان را نباید به معنای غیابشان دانست.
آموختنیهایی خُرد برای ایرانیان
جدل مورخان با انتشار مقالهای آغاز شد که به رها کردن تاریخِ گذشته در گذشته تاکید داشت. هابرماس که پاسخ تندخویانهاش به این پیشنهاد به دعوا دامن زد، مخالف این برداشت بود و میگفت باید تاریخ گذشته (البته عناصری خاص از آن که کارکردی ایدئولوژیک دارند) مدام در اکنون بازخوانی و بازسازی شود. به شکلی که گناه و شرمِ ناشی از آن هرگز دست از گریبانِ مردمان امروزین برندارد.
کشمکش میان نولته و هابرماس در اصل مبارزهای بود میان دو نگاه به تاریخ. نگاهی عینی، بیطرفانه، کمابیش اثباتگرایانه و دانشگاهی که در آثار مورخان بزرگ قرن نوزدهمی آلمان ریشه داشت، در برابر رویکردی هیجانانگیز، جانبدارانه، عملگرایانه، و حزبی که در آثار مارکس و انگلس صورتبندی شده بود. هردوی این نگاهها به اتصال میان رخداد تاریخی به گذشته و مدفون شدنش در زمانِ سپریشده تاکید داشتند. تمایزشان در اینجا بود که یکی به نبش قبر مداوم و خیره نگریستن و دستمالی جسدِ تاریخ اصرار داشت و دیگری میکوشید آن را در ظرفی و شیشهای در دانشگاهی به نمایش بگذارد.
این جدل از این رو برای ما ایرانیان ارزشمند است که تاریخ ما نقضِ همزمان هردوی این رویکردها محسوب میشود. تاریخ ایران را شاید در کلیت خود بتوان سربلندترین روایت دربارهی گذشتهی تاریخی یک ملت قلمداد کرد. این گفتار از غرور ملی یا تعصب و جانبداری از هویت خویش برنمیآید، که به سادگی به دادههایی عینی و شواهدی آماری ارجاع میدهد. هیچ تاریخ دیگری را نداریم که تمدنی با پنج هزار سال پیوستگی را در بر بگیرد، که بیست و شش قرن «دولت» را شامل شود، و شماری این قدر اندک از قربانیان را تولید کرده باشد.
اگر شمار کلی جنگها و خونریزیها در تاریخ ایران را بنگریم، درمییابیم که شمار کلی کشتارها، جنگهای تهاجمی، غارتها، ستمهای سازمانیافته، و قربانیان بیگناه مردمی که در ایران زمین تولید شدهاند، به شکلی قیاسناپذیر نسبت به گسترهی جغرافیایی و درازای تاریخی این تمدن اندکند. تردیدی نیست که در تمام تمدنها همهی این عناصر ناخوشایند کم یا زیاد وجود دارند. با این همه نکته در اینجاست که میتوان شمار جنگهای تهاجمی و شمار مردمی را که به خاطر نژاد یا دین یا زبانشان کشتار شدند یا به بردگی گرفته شدند «شمرد» و آن را نسبت به تداوم زمانی تمدنها و بزرگیشان بر نقشهی جغرافیا ارزیابی کرد. در این معنی ایرانزمین تمدنی است که شمار کشتارها و جنگهای تهاجمی و ستمهای سازمانیافتهای که پدید آورده به شکلی شگفتآور اندک است، و پدیدارهایی بسیار رایج مانند بردهداری (یعنی مالکیت فراگیر بر بدنِ نیروی کار کشاورزی یا صنعتی)، جنگ دینی، نسلکشی و تبعیض نژادی خشونتآمیز در آن یافت نمیشود.
از سوی دیگر ایران تمدنی است که فاجعهها و خونریزیهای فراوانی را در مقام طرف ستمدیده تجربه کرده است. کشتار مقدونیان در سوریه و بلخ، کشتارهایی که بعد از سقوط ساسانیان شاهدش بودیم، کشتار وحشتناک مغولها از مردم ایران شرقی، کشتارهای روسها پس از تسخیر استانهای شمالی ایرانزمین، و قحطیهای مصنوعی و مرگومیر وحشتناک ناشی از آن در ایران شرقی و جنوبی که در قرن بیستم با مدیریت انگلستان بروز کرد، همه نمونههایی از آسیبهای بزرگیاند که بر این تمدن از سوی نیرویی بیرونی عارض شدهاند.
اما نکتهي غریب دربارهی این موارد آن است که تاریخ این گزندها در ایران زمین سپری نشده و همچنان باقی مانده است. مقدونیان و مغولان و روسها آمدهاند و رفتهاند و همچنان تمدن ایرانی و زبان و فرهنگ این قلمرو (هرچند در شکلی پرلطمه و چروکیده) باقی مانده است. نه تنها خاطرهی آنچه گذشته در این زمینه باقی مانده است، که کشمکش بر سر آن نیز به شکلی غیرمتمرکز و مردمی دنبال شده است. ما ایرانیان مردمی هستیم که در میانمان کسانی با نام اسکندر و چنگیز و تیمور یافت میشود، و با این همه همگیمان به شکلی یکدست تازش مقدونی و مغول و عرب را به صورت بحرانی و فاجعهای تاریخی فهم میکنیم. این بدان معناست که ایرانیان برای به یاد آوردن تاریخ خویش به نهادی و حزبی و ایدئولوژی شناسنامهداری نیاز نداشتهاند، و امروز هم ندارند. این توانمندی در شرایطی نمود یافته که این تاریخ از نظر دامنهی زمانی و گسترهی جغرافیایی پهناورترین شبکهی هویتبخش رخدادها را در میان تمدنهای انسانی در بر میگیرد.
در این معنا شاید بتوان ایران را پادنهادی برای آلمان دانست. آلمان ملتی است بارآور و زاینده اما جوان و نوپا که با خاطرهی شرمآور جنایتی دست به گریبان است که در گذشتهای نزدیک مدفون شده، و در مقابل ایرانیان تمدنی بسیار دیرپا و دیرینه را به ارث بردهاند که خاطراتی فارغ از شرم و گناه، اما دردناک را از گذشتههای دور در بر میگیرد و بینیاز به متولی به شکلی جمعی به زمان اکنون فراخوانده میشود.
بسیاری از پرسشهایی که در جریان جدل مورخان به مرزبندی میان اندیشمندان انجامید، در تاریخ ایران نیز مجال طرح و گمانهزنی دارند. یعنی بیشک جالب است به این نکته بنگریم که سیاست داخلی دولت قاجار تابعی از سیاست خارجیاش در رویارویی با دولتهای استعمارگر بوده، یا برعکس (تقدم سیاست خارجی یا داخلی؟)، یا ارزشمند است اگر بپرسیم که نقش و کارکرد شخصیتهایی بزرگ مانند کوروش و اردشیر بابکان و نادرشاه در پیوند با نهادهای سیاسی مستقر در دورانشان چه بوده و تا چه پایه تاریخی که در زمانهشان ساخته شده، از قصد و نیت و برنامهی شخصیشان در سطحی روانشناختی سرچشمه میگرفته است.
این پرسشها بخشهایی دانشگاهی و دانشورانه از جدل مورخان است که ارزش تعلیمی دارد. اما مهمتر از آن، همان ساز و کارهای قدرتی است که گفتیم روند یادآوری را مدیریت و ساماندهی میکند. به ویژه در زمانهی مدرن که ایرانیان با ابزارهایی نو و با تکیه بر روششناسیای جدید به بازخوانی گذشتهی خویش پرداختهاند، طرح این پرسش دربارهی پشتوانهی سیاسی و مدارهای قدرتِ تعیینکنندهی روایت تاریخی از همیشه ضروریتر مینماید.
کتابنامه
برودکرب، ماتیاس، آشوویتسِ یکتا؟، ترجمهی مهدی تدینی، انتشارات کویر، ۱۳۹۵.
تالهایمر،آوگوست، در باب فاشیسم، در: فاشیسم و کاپیتالیسم، ویراستهی ولفگانگ آبندرت، ترجمهی مهدی تدینی، نشر ثالث، ۱۳۹۴.
فلیگ، اگون، روش هابرماس و وضعیت فکری پس از یک چهارم قرن، در: آشوویتس یکتا؟ ترجمهی مهدی تدینی، انتشارات کویر، ۱۳۹۵.
نولته، ارنست، جنبشهای فاشیستی، ترجمهی مهدی تدینی، نشر ققنوس، ۱۳۹۵.
نویمان، فرانتس، بهیموت: ساختار و عملکرد ناسیونال سوسیالیسم، ترجمهی محمدرضا سوداگر، انتشارات دنیای مادر،۱۳۷۰.
Courtois, Stéphane (ed.), The Black Book of Communism: Crimes, Terror, Repression, Harvard University Press, 1997.
Fest, Joachim, “Die Beladene Erinnerung”, Frankfurter Allgemeine Zeitung, August 29, 1986.
Habermas, Jürgen, Eine Art Schadensabwicklung: Die apologetischen Tendenzen in der deutschen Zeitgeschichtsschreibung, Die Zeit, 11 July 1986.
Hagen Schulze, Fragen, die wir stellen müssen. Keine historische Haftung ohne nationale Identität, Die Zeit, 26. September 1986.
Hildebrand, Klaus “The Age of Tyrants: History and Politics”, In: Forever In The Shadow of Hitler?, ed. by Ernst Piper, Humanities Press, 1993.
Hillgruber, Andreas Fritz, Die gescheiterte Grossmacht: Eine Skizze des Deutschen Reiches, 1871–1945, Droste,1980.
Hillgruber, Andreas Fritz, Hitler, King Carol and Marshal Antonescu, 1953.
Hillgruber, Andreas Fritz, Hitlers Strategie: Politik und Kriegsführung, 1940–1941, Frankfurt am Main, 1965.
Jürgen Kocka. ‘Hitler sollte nicht durch Stalin und Pol Pot verdrängt warden, Die Zeit, 26 September 1986.
Karl Dietrich Bracher, Frankfurter Allgemeine Zeitung, 6 September 1986.
Lipstadt, Deborah, Denying the Holocaust: The Growing Assault on Truth and Memory, Penguin Books, 1993.
Löwenthal, Richard, “Letter to the Editor”, Frankfurter Allgemeine Zeitung, November 29, 1986.
Mason, Timothy “Intention and Explanation: A Current Controversy about the Interpretation of National Socialism”, In: The Führer State’: Myth and Reality, Ed. By Gerhard Hirschfeld and Lothar Kettenacker, Studies on the Structure and Politics of the Third Reich, Stuttgart, 1981.
Nolte, Ernst, Der Faschismus in seiner Epoche : die Action française der italienische Faschismus, der Nationalsozialismus, München : R. Piper, 1963
Nolte, Ernst, Marxism, fascism, Cold War, Van Gorcum, 1982.
Nolte, Ernst, Marxismus und industrielle Revolution, Klett-Cotta,1983.
Nolte, Ernst, The Three Faces of Fascism; Action Francaise, Italian Fascism, National Socialism, London, Weidenfeld and Nicolson 1965.
Nolte, Ernst, Vergangenheit, die nicht vergehen will: Eine Rede, die geschrieben, aber nicht mehr gehalten werden konnte, Frankfurter Allgemeine Zeitung, 6 June 1986.
Wehler, Hans-Ulrich, Entsorgung der deutschen Vergangenheit?: ein polemischer Essay zum “Historikerstreit”, München, 1988.
- Habermas, 1986. ↑
- Nolte, 1963, 1965. ↑
- Nolte, 1986. ↑
- Fest, 1986. ↑
- Bracher, 1986. ↑
- Kocka, 1986. ↑
- Schulze, 1986. ↑
- Lowenthal, 1986. ↑
- مجموعه مقالههایی در جمعبندی این مبحث را میتوان در این کتاب یافت: برودکرب، ۱۳۹۵. ↑
- Mason, 1981: 23-42. ↑
- Hildebrand, 1993: 50-55. ↑
- Wehler, 1988. ↑
- فلیگ، ۱۳۹۵:۹۷-۱۰۰. ↑
- Hillgruber, 1980. ↑
- Hillgruber, 1953. ↑
- Hillgruber, 1965. ↑
- Lispdtadt, 1993. ↑
- نولته، ۱۳۹۵. ↑
- تالهایمر، ۱۳۹۴: ۲۷-۵۷. ↑
- نویمان، ۱۳۷۰. ↑
-
Courtois,1997. ↑
ادامه مطلب: خوف داعش