اسبابکشینامه
دیباچهای بر اسبابکشی
شهریور ۱۳۹۳
تعیین هجرت به عنوان مبدأ تاریخ مسلمانان را تنها کسی درک میکند که اسبابکشی کرده باشد. هنگام اسبابکشی -آن هم از نوع دشوار و طاقتفرسایش- است که میتوان اهمیت هجرت و نقل مکان و تاثیر تاریخسازش را درک کرد.
من در کل سه بار در زندگیاش به شکلی بنیانکن و جدی اسبابکشی کردهام. جدای از نقلمکان دفتر کار و محل موسسهی خورشید و مواردی از این دست که موضعی و کوچک مینماید، یک بار در ده سالگی، یک بار دیگر در حدود بیست سالگی و بار سوم در همین روزهای اخیر در آستانهی چهل سالگی بود که محل خانهام را تغییر دادم و به معنی دقیق کلمه اسبابکشی کردم. در میان این سه، سومی از همه دشوارتر بود. از سویی به خاطر آن که بعد از حدود بیست سال یکجانشینی و انباشت و رسوب اثاثیه انجام میشد، و از سوی دیگر بدان دلیل که برای نخستین بار در این ماجرا بود که خرت و پرتهای من –و نه اثاث سایر اعضای خانواده- بخش عمدهی انبان را میانباشت. این را هم بگویم که مدیریت و سرپرستی اولین اسبابکشی را پدرم برعهده داشت و خانوادهی چهار نفرهی آن موقعمان یک کامیون اثاثیهمان را جا به جا کرد. در اسبابکشی دوم به خاطر درگذشت پدرم مدیریت کار بر عهدهی مادرم بود و او با کمک من و خواهرم اسبابی را کشید که یک کامیون و یک وانت را پر میکرد. این بار اخیر، مدیریت کار بر عهدهی من بود و حجم کلی کار به سه کامیون و دو وانت بالغ میشد. در این بار اخیر بار کار تنها بر دوش من و مادرم بود. با این معادلهی فیبوناچیوار اگر پیش برویم، میشود پیشبینی کرد که اسبابکشی بعدیمان را چهل سال بعد باید به تنهایی انجام بدهم, با حجم پنجاه کامیون!!
اسبابکشی ما از خانهای اجارهای در شهرک اکباتان شروع شد و به دو خانهی رویارو ختم شد. یکی در خیابان بیمه و دیگری در خانهی دیگری باز در شهرک اکباتان. ترابری از نوع محلی بود، یعنی فاصلهی خانهی آغازگاه و دو خانهی مقصد فراتر از چند دقیقه رانندگی نبود. با این وجود حجم و تراکم کارها جبرانِ کوتاهی مسیر را میکرد. هر دو خانهی فرجامین به کار بنایی و راست و ریست کردنِ فضای زندگی نیاز داشت و حجم خردهریزها و به خصوص کتابهایی که باید جا به جا میشد به واقع کمرشکن بود.
اسبابکشی این بارِ ما از چند نظر به یک مبدأ تاریخی همانند بود. قدما گذارهای عمرانه را با عدد چهل نشانهگذاری میکردند و مثلا چهل سالگی را سن به بار نشستنِ عقل میدانستند و چلهنشینی و مراسم چله و چهلم را بر مبنایش بنیاد کرده بودند. تا حدودی بدان دلیل که در زیستجهانِ سنتی، مردمان در حدود چهل سالگی نوههای خویش را میدیدند و از تداوم ژنتیکی دودمان خویش خاطرجمع میشدند. دربارهی من، فرزند و نوهای در کار نبود، اما تقارن مراسم اسبابکشی با عدد چهل و مضاربش به راستی چشمگیر بود. جا به جایی خانهی ما حدود چهل روز پیش از چهلمین سالروز زاده شدنام به پایان رسید، درست در آستانهی آغاز این ماجرا شمار دوستانم بر فیسبوک به چهار هزار تن رسید، و خلاصه به هر سو که رو میگرداندی عدد چهل را میدیدی که به شیوهی حروفیان و نقطویون در تجلی است از در و دیوار!
در بیست روزی که اسبابکشی طول کشید، به تدریج پیوندها و ارتباطهای من با دوستان و یاران و آشنایان گسسته شد و به کمینهاش در سالهای گذشته رسید. در مقابل شبکهای یکسره نو و بیپیشینه از روابط و اندرکنشها جایگزینش شد. فرصت برای نگریستن به تلفن همراه به قدری اندک و قطع شدنِ تلفنهای ثابت و اینترنت به قدری کامل بود که ارتباط با دوستان نزدیک و یاران و همکاران و ناشرانم به اموری جسته و گریخته و استثنایی فرو کاسته شد، و در مقابل انبوهی از روابط رویارو و نزدیک با کارگران، باربران، سیمکشها، لولهکشها و نگهبانان ساختمانها و رانندهها جایگزین آن شد. شبکهای از روابط که ماهیت و قواعدی یکسره متفاوت داشت، اما طرفهایش مردمی به همان اندازه جالب توجه و دوست داشتنی و شریف بودند. مهم آن که هردوی این شبکههای ارتباطی و هردو زیستجهانِ موازی رقیب، در یک شهر و همزمان تحول مییافت. یعنی در همان تهرانی که زندگی روزانه و عادی مردم در آن جاری بود، من بودم که از بافت آشنا و همیشگی زندگیام کنده میشدم و کم کم در بستری کاملا متفاوت جا باز میکردم و پیش میرفتم. بیست روز محروم ماندن از لذتهای عادی و روزانهای مثل گپ زدن با دوستان و خواندن کتاب و دیدن فیلم و شنیدن موسیقی به این ترتیب با خوشیهایی جایگزین شد که سنخ و شکلی دیگرگون داشت.
در جریان این بیست روز نه دسترسیای به کاغذ و قلم بود و نه فرصتی برای ثبت آنچه که میگذشت و در ذهن مینشست. با این وجود از همان روزهای اول برایم روشن بود که باید دربارهی این تجربه چیزکی بنویسم و از این رو نکتههای برجسته و اصلی را در ذهن حفظ میکردم تا زمان ثبت کردنشان دست دهد. امروز که این سطور را مینویسم، هنوز برخی از کارتنها و جعبهها باز نشده مانده و خانهها به شکلی کامل چیده نشده است. اما فرصت و مجالی هست و دسترسیای به دفتر و دستک نوشتن، و بیمِ آن که گذر زمان برخی از این نقشها را بشوید و محو کند. از این رو نکتههایی که در این مدت سزاوار بازگو کردن یافتم را یک به یک شرح میدهم، بی آن که بخواهم خود را درگیرِ مسئلهی فصلبندی یا منسجم ساختنِ کلیت متن کنم.
گپی دربارهی باربران
وقتی صحبت از اسبابکشی میشود، معمولا گرایشی هست که بگوییم خودمان اسبابها را کشیدهایم، و نقل و انتقال را به انجام رساندهایم. اما اگر بخواهیم منصف باشیم، باید اعتراف کنیم که همیشه کارِ فیزیکی اصلی را باربران به انجام میرسانند و نقشِ ما بیشتر مدیریت و سازماندهی کار ایشان است، تا مشارکت در آن. کار اصلی را در اسبابکشی، کارگران و باربرانی بر عهده میگیرند که جا به جا کردنِ اثاث خانه را در بخش عمدهی درازای مسیر بر عهده دارند، و وظیفهی ما به چیدن و جا به جاییهای کم دامنه و جزئی در مبدأ و مقصد محدود میشود. در جریان تجربهای که از سر گذراندیم، ضرورتی رخ نمود که ناگزیر شدم با این باربران کمی نزدیکتر ارتباط برقرار کنم و در بخشی از کارشان با ایشان سهیم شوم و آنچه از این رهگذار آموختم بسیار ارزشمند بود.
دو دستهی اصلی از باربران و کارگران در جریان این ماجرا به ما یاری رساندند. یک گروه با سرپرستی دوست تازهام محمد، از چهار پنج کارگر افغان تشکیل شده بود. این گروه از کارمندان دوست و برادرم جمال صفائی گرامی بودند و او با لطف زیاده از حد ایشان را به یاریام فرستاده بود و بیاغراق اگر چنین نکرده بود بخشی بزرگ از کار روی زمین میماند. گروه دوم از باربرانی کُرد تشکیل میشد که سردستهشان مردی بود به نام خلیل، که شغلش اثاثکشی بود و در شهرک اکباتان کار میکرد و پیشتر هم چند بار کارهایی را به او سپرده بودیم و ارتباطی دوستانه میانمان برقرار شده بود.
در بیشتر روزهای اسبابکشی هردو گروه به طور همزمان و موازی کار میکردند. دو گروه چهار پنج نفره که وظایفی متفاوت بر عهدهشان بود. قرار بود افغانها تنها کارتنها را حمل کنند که تعدادشان به حدود دویست و پنجاه تا میرسید و بخش عمدهشان از کتاب تشکیل یافته بود. کردها، اسباب و اثاثیهی منزل مثل کمد و کتابخانه و یخچال را جا به جا میکردند. به این دو ترتیب دو گروه درگیر کار بودند، یکی از مردمان ایران شرقی و دیگری از ایران غربی، مردمانی که با گویشهای خاص خود پارسی را در کنار زبان قومیشان را حرف میزدند، و (اگر کردستان عراق را هم حساب کنیم) به سرزمینهایی تعلق داشتند که طی صد سال گذشته به دست استعمار یا با قضای نادانی دولتمردان از ایران زمین کنده شده و به دولتهایی خودمختار و بلازده بدل شده بود. مردمی که در خاور و باختر با بلای تعصب دینی و خشونت تنگنظرانهی قومی دست به گریبان بودند و یکیشان زخم طالبان را بر شانه داشت و دیگری از داغ ستمهای داعش آزرده بود.
کردهای کوهنشین قامتهایی بلندتر و اندامهایی نیرومندتر داشتند. برخی از بارها را که وزنی چشمگیر داشت بر دوش میگذاشتند و آن را یازده دوازده طبقه بالا میبردند. کاری که انجامش دست کم برای من تصورناپذیر بود. افغانها بیشترشان هزارهای بودند و بنابراین مانند برادران چشمبادامی ترکستانیشان استخوانبندیای ظریفتر و کوچکتر داشتند. اما آنها هم بقچههای غولآسایی از جعبهها درست میکردند و بارهایی را حمل میکردند که هیچ با قد و قامتشان همخوانی نداشت. آن کسانی که من در جریان این اسبابکشی دیدم، هفت هشت نفر کرد و چهار نفر افغان بودند، که همگی کاری و فعال بودند. یکی دو نفر آذری هم در این میان گاهی به یاری میآمدند که از نظر ساخت بدنی و بارهایی که جا به جا میکردند بین افغانها و کردها قرار میگرفتند.
روابط باربران با هم بسیار دوستانه و خوب بود، اما معلوم بود که گهگاه اختلافهایی میانشان بر میخیزد. نمونهی رفتارهایی مثل از زیر کار در رفتن و زیر آبزنی و سلوکهای ناپسند دیگری که هر روز در سازمانها و خیابانها فراوان میبینیم، در میانشان دیده نمیشد و آنجا که تنشی میانشان بر میخاست، با صراحت با چند جملهی رو در رو به نتیجه میرسید. یک جا یکی از کردها –جوانی زورمند که شکیبا به نام عباس- گویا با خلیل اختلافی پیدا کرد و در میانهی کار از گروه جدا شد، اما وقتی برای گرفتن اجازهی رفتن نزد ما آمد حتا یک جمله پشت سر همکارش حرف نزد و فقط گفت کاری دارد و باید برود و «از خلیل هم اجازه گرفته است». نوبتی دیگر، میخواستیم رادیویی را به یکی از کارگران افغان به نام محمد بدهیم و مدیر دستهشان که او هم محمد نام داشت و جوانی جوانمرد بود از مردم شهریار، به احترام حکم دوستم آقای صفائی که گفته بود کارگران چیزی از ما نگیرند، نمیگذاشت. مکالمهی دو محمد در این میان دیدنی بود، چون محمدِ هزارهای صریحا به محمد شهریاری ناخرسندیاش را گفت و نظری هم که دربارهی خود او داشت بیان کرد. محمد شهریاری هم بدون این که ناراحت شود تاکید کرد که باید دستور صاحبکارشان رعایت شود و بعد هم قول داد خودش برای محمد هزارهای رادیویی بخرد و ناراحتیاش را جبران کند. خلاصه کنم، رک و راست بودن و بیپروایی ارتباط دوستانهی جاری در میان کسانی که من دیدم، میتوانست به سادگی سرمشق شهروندان محترم دسیسهچی و مبادی آدابی قرار گیرد که هر روز را با لبخند زدن به بدخواهیهای دیگران و مشاهدهی لبخند دیگران به بدخواهیهای خود سپری میکنند و هر شب با توبرهای انباشته از خشم و کین نسبت به دیگران به بستر میروند.
نکتهی دیگری که دربارهی باربران و کارگران وجود داشت، سختکوشیشان بود و زحمتی بود که میکشیدند،و دستمزد ناچیزی که دریافت میکردند. باربران کردی که کار طاقتفرسای حمل اشیای سنگین تا طبقهی یازدهم را بر عهده داشتند، برای یک روز کاریشان حدود پنجاه هزار تومان دریافت میکردند و این به واقع اندک و ناچیز بود. در شهری که زمانی پولِ کسب شده به دو ردهی حلال و حرام تقسیم میشد، امروز هم دزدان و غارتگرانی وجود دارند که با دروغ و دغل به جایگاهی ناسزاوار دست یافتهاند و با رقمهای نجومی خلق را میچاپند، و هم این مردم شریف که اگر چیزی به نام پول حلال وجود داشته باشد، بیشک دستمزد ایشان است.
گپی دربارهی روزهخواری
اسبابکشی ما با دو رخداد فلکی همزمان شد. یکی حلول ماه مبارک رمضان و ایام روزهگیری مومنان و روزهخواری منکران بود و دیگری تقارناش با برج اسد که همان تیر ماه باشد، یعنی گرمترین ماه سال که این سالِ به خصوص از سالهای پیشین هم گرمتر بود.
به دلایل فیزیولوژیک پرهیز از نوشیدن آب در حال تشنگی به سلامت بدن آسیب میزند، و بنا به احادیث و روایات بسیار، آسیب زدن عمدی به بدن گناه است، و علاوه بر این میدانیم که هر آنچه که عقل بدان حکم کند شرع هم همان حکم را دربارهاش دارد. از این رو ما در این ماه گرم تابستانی روزه نبودیم و این هم کاملا شرعی بود و هم مشروع. به همین ترتیب خوردن و نوشیدنمان در ساعات روزِ این ماه مبارک اسبابکشی تظاهر به روزهخواری محسوب نمیشد. چون از طرفی بدون روزهدار بودن نمیشود روزه را خورد و ما روزه نمیگرفتیم که بخواهیم آن را بخوریم. از طرف دیگر هم به کاری تظاهر نمیکردیم، و به سادگی همان کاری را انجام میدادیم که هر روزه بدون تظاهر به انجامش مشغولیم.
کارگرانی که در این بیست روزِ داغ با آنها سر و کار داشتیم هم روزه نبودند. در این میان تنها یک نفر سیمکش روزه بود، که او هم از روی عقیده و به دور از ریا چنین میکرد و به همین دلیل هم نه از خوردن و نوشیدن دیگران ناراحت میشد و نه اصراری در جار زدنِ ارتباط ویژهاش با خداوندی روزهخواه داشت. اما آنچه که در این میان جلب توجه میکرد، روزه نبودنِ این افراد نبود. چرا که به هر صورت نوع کارشان دشوار بود و طبیعی بود که انرژی و آب مورد نیاز خود را تامین کنند. امرِ عجیب، واکنش بقیهی مردم نسبت به روزه نبودنِ ایشان و ما بود. چه در روزهایی که به حمل و نقل اسباب و اثاثیه سرگرم بودیم و چه روزهایی دیگری در میانهاش که برای انتخاب و خرید چیزهای دیگر به مناطقی مثل شمسآباد و یافتآباد و عبدلآباد میرفتیم، چیزی که نمایان بود، همراهی توام با اشتیاقِ مردم برای مشارکت در امر روزهخواری بود! در این محلهها که دست بر قضا بافتی سنتی و مردمی مذهبی هم داشت، تعارف کردن آب و چای امری عادی بود و جایی پیش نیامد که از مغازهداری آبی بخواهیم و با ادب و سرعت، و حتا تا حدودی با اشتیاق درخواستمان را برآورده نکند. دربارهی مردم دیگر هم قضیه به همین ترتیب بود. نگهبانان ساختمانها یا ساکنان منازل در نوشاندن آب و شربت به کارگران خسته و تشنه گوی سبقت از هم میربودند. به شکلی که امسال برای اولین بار نوعی پشتیبانی لجستیک عمومی از پدیدهی روزهخواری را دیدم که با این دامنه و شدت پیش از این به چشمم نخورده بود.
بخشی از این حمایت، به حس مهربانی و انساندوستی عادی مربوط میشد. چرا که میل و تلاش برای سیراب کردن تشنگان و سیر کردن گرسنگان کنشی است اخلاقی که از میلِ طبیعی یاری به همنوع بر میخیزد و نه به دوران خاصی محدود است و نه بر اساس تقویمی قمری مرتب میشود. بخشی دیگر اما، به نظرم به واکنش عمومی مردم نسبت به سختگیریهای نیروی انتظامی دربارهی روزهخواری مربوط میشد. بخشی از یاری کنندگان و آب و خوراک دهندگان گویا با این کار قصد داشتند در مقاومتی مدنی شریک شوند و یا موضع سیاسی یا عقیدتی خود را تصریح کنند. جالب آن که یکی دو نفر از مغازهدارانی که با لطف و اشتیاق تمام آب و چای تعارفمان کردند، خودشان روزه بودند. این نمود از تفکیک دین و سیاست که تا عمیقترین لایههای اندرکنش شهروندان نفوذ کرده بود، به خوبی نشان میداد که حکومتی شدنِ دین و نظارتِ دولتی بر شرعیات چه به روز هردو سو –هم دین و هم دولت- آورده است. خلاصه آن که ما بیشتر مواقع وقتی نزد مغازهدار یا خانهداری آبی یا شربتی مینوشیدیم، خود را ناگزیر میدیدیم که روشن کنیم به سادگی تشنهایم و کارمان هیچ دلالت دینی یا سیاسی خاص دیگری ندارد. به هر صورت باید به هواداران شعارِ سیاسی کردنِ شهروندان تبریک گفت، چون کاملا به هدفشان دست یافتهاند و در شهرمان فعالیت سیاسی به قدر آب خوردن ساده شده است! این نکته به خصوص برای مردم محافظهکار و منفعتجو بشارتبخش است، چرا که تعریف کنش سیاسی چندان گسترش یافته که کم کم نوشیدن یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان هم در آن میگنجد و با ایستادن در برابر تانک در میدان تیان آنمن همنشین میشود!
گپی دربارهی چیزها و یادگارها
چیزی که در جریان اسبابکشی اخیر برای من واقعا تکاندهنده بود، شمار فراوان «چیزهایی» بود که طی سالهای گذشته به تدریج روی هم تلنبار شده بود و داراییهای خانوادهی ما را تشکیل میداد. به هر طرف که رو میکردی انبوهی از چیزها را میدیدی که «داشتن»شان لازم و ضروری مینمود و بنابراین میبایست از جایی به جای دیگر حمل شوند. از چندین هزار جلد کتاب بگیریم تا میز و صندلی و یخچال و کاسه و کوزه.
از ده دوازده هزار سال پیش به قبل، تقریبا تمام عمر گونهی هومو ساپینس بر این سیاره با سبکی از زندگی سپری شده که آن را گردآوری و شکار مینامند. در آن دوران که هنوز کشاورزی و دامداری ابداع نشده بود، منابع غذایی به قدری در محیط پراکنده بود که دستههای چند ده نفرهی مردم که هریک خانوادهای گسترده هم محسوب میشد، ناگزیر به پرسه زدنِ دایمی در زیستگاهشان بودند. در این شرایط، تلنبار شدنِ چیزها ناممکن است و گردآورندگان و شکارچیان به همین دلیل سبکبار و سبکبال بودند. چیزهایی که داشتند، به ابزار شکار یا تک و توک ابزار سبک و کوچکی منحصر میشد که میتوانستند در فواصل طولانی حملش کنند. همین سبک زندگی با وجود سبکباری غبطهبرانگیزش، از «نشستن در یک جا» و گرد آوردن و دستکاری کردن دیرپای اشیاء پیشگیری میکرد و به همین دلیل در این بستر نه سفالگری و معماریای تکامل مییافت و نه خط و دانشی که بتواند خارج از مغزهای زنده انباشت شود.
یکجانشینی آن اکسیری بود که پیدایش فرهنگ و تمدن را ممکن ساخت، و آنچه که با این روند همگام بود، انباشته شدن تدریجی چیزها بود. امروز هم همین قاعده برقرار است. اجارهنشینانی که ناگزیرند هر سال از خانهای به خانهای دیگر نقل مکان کنند معمولا سبکبارند و چیزهای زیادی را دور و بر خود جمع نمیکنند تا بخواهند موقع ترابریاش با دشواری روبرو شوند. برای ما که نزدیک به دو دهه در یک خانه مانده بودیم، این قاعده به شکلی معکوس عمل کرده بود و انباشت حجمی چشمگیر از چیزها را رقم میزد.
بخشی از این چیزها، به سادگی دور ریختنی بودند. برخیشان زمانی کاربرد و مورد استفادهای داشتهاند و حالا آن را از دست داده بودند، و برخی دیگر اصولا فایدهای نداشتند و معلوم نبود برای چه در گوشهای از خانهمان مانده و پناه گرفته بودند. یک جا بخاری نفتیای میدیدی که دیرزمانی است دیگر به خاطر لولهکشی گاز خانهها کارآیی ندارد، و در کارتنی بزرگ مجموعهی منظمی از پرسشنامهها و دادههای آماری را مییافتی، از پژوهشی که پانزده سال پیش انجام یافته و نتیجهاش به صورت مقاله و کتاب چاپ شده و حالا دیگر نگه داشتنشان موردی ندارد. یکی از برکتهای جریان اسبابکشی آن است که طی آن از شر انبوهی از این چیزهای دور ریختنی راحت میشویم و این روند کمابیش شباهتی دارد به هرس کردنِ زمین کشاورزی یا کیسه کشیدن در حمام!
اما در کنار این دور ریختنیها، چیزهایی هم هست که دوست داشتنی مینماید. چیزهایی که داشتنشان مطلوب است و از این رو نمیشود به سادگی بیرونشان ریخت. خواه به دلیل گرانبها بودناش و پولی که زمانی بابتشان پرداخت شده، و خواه به خاطر کاربردی که هنوز دارد، یا معنایی که با خود حمل میکند.
یکی از تجربههای خوشایند اخیر من این بود که میشاید -و میباید- از شر چیزهایی که فقط «گران» هستند خلاص شد. اینها چیزهایی هستند که یا زمانی پولی زیاد بابتشان پرداختهایم و حالا دلمان نمیآید دورشان بیندازیم، و یا این که فکر میکنیم روزی کسی آنها را با بهای زیادی خواهد خرید. این شکل از اعتبار یافتن چیزها به کمک نمادِ عامِ پول، فریبنده و گمراهکننده است. چه بسا که چیزی بیاهمیت و غیرضروری تنها به خاطر آن که زمانی کاربردی داشته و پولی زیاد بابتش پرداخت شده، در گوشهای جا خوش میکند و چه بسا چیزهای بیارزش که به سودای گرانبها بودن و امکانِ فروخته شدناش در آیندهای نامعلوم، جا را برای چیزهای به واقع ارزشمند تنگ میکنند. اگر متغیر اصلی ارزشبخش به این چیزها، یعنی پول را به قول هوسرل «اِپوخه» کنیم، یعنی در پرانتز بگذاریماش و از آن عزل نظر کنیم، تازه ارزش واقعی چیزها نمایان میشود. ارزش واقعی این چیزها که زمانی پولی گزاف صرفشان شده و دوران کاربریشان سپری شده، تنها در آن است که میتوان به دیگری بخشیدش. پولی که زمانی صرف خرید آن «چیز» شده در دورانی نزدیک به خریده شدناش یا به صورت ارزش افزودهای از جنس لذت و قدرت و بقا به خریدار بازگشته و یا بازنگشته و به هر صورت دیگر اعتبار و معنایی را حمل نمیکند. فروش این چیزها هم برای کسی که درگیر اسبابکشی است و شغلش هم خردهفروشی نیست، کاری دشوار و قوزِ بالاقوز است. پس با افتادنِ اعتبار پولِ خرید یا فروش از دو سوی آن چیز، تازه میتوان به خودِ آن نگاهی انداخت و ارزش و اهمیت واقعیاش را دریافت. در این حالت معلوم میشود که فلان تلویزیون قدیمی هرگز دیگر در این خانه مورد استفادهای نخواهد یافت و پس چه بهتر که آن را به کسی ببخشیم که شاید بتواند بهرهای از آن ببرد. به این ترتیب، در کنار اشیای «دور ریختنی»، یک ردهی دیگر از چیزهای مشابه هم وجود دارد که به خاطر هالهی تقدس پولی که گرداگردش را گرفته، «نگهداشتنی» جلوه میکند، در حالی که چنین نیست. باید آن هاله را زدود و دقیق بدان نگریست، تا دریابیم که به ردهای نوظهور به نام «بخشیدنیها» تعلق دارد.
اما در کنار این دو رده، چیزهایی هم هستند که به راستی نگهداشتنی هستند. اینها تا جایی که من دریافتم، حتما و ضرورتا یکی از این دو شرط را بر آورده میکنند: یا کاربردی مستقیم و سرراست برای افزودن بر قلبم (قدرت، لذت، بقا و معنا) دارند، و یا به شکلی غیرمستقیم از راه ارتباط با شخصی، روایتی و متنی را به یاد میآورند. به عبارت دیگر، تنها چیزهایی نگهداشتنی هستند که به شکلی عینی و ملموس در زندگی روزمره به دردی بخورند، یا یادگاریای از خاطرهای ارزشمند باشند.
این شهود در غروبگاهی ساکت و تقریبا نوستالژیک، زمانی برایم دست داد که با مادرم هنگام خستگی در کردنِ میان کارها، نشسته بودیم و چیزهایی را در کارتنهایی را بستهبندی میکردیم، که به این ردهی یادگاریها تعلق دارند. نه تنها یادگاریهایی که من پیشینهشان را به یاد داشتم، که بسیاری از چیزهای دیگر هم برای خود داستانی داشتند و سابقهای، که گاه از نظر زمانی تا چند نسل قبل ادامه مییافت. در یک سو فلان مجسمه یا بهمان بشقاب چینی را داشتیم که فلانی در فلان موقعیت آن را به عنوان هدیه به خانهمان آورده بود و حالا به یادگاریای از حضورش بدل شده بود. در در سوی دیگر، چیزهایی قرار داشتند که من سابقهشان را نمیدانستم یا فراموش کرده بودم، و به همین ترتیب به اشخاصی از دورانهای پیشین باز میگشتند، فلان آفتابه و لگن را فلان خویشاوندمان سه نسل قبل هدیه آورده بود و آن شمعدانها را فلان کس به یادگار از سفری ارمغان آورده بود. این فلان کسها گاه به شخصیتهایی نامدار ارجاع میدادند و گاهی به کسانی که چندین نسل پیش زیسته و درگذشته بودند. اما حضورشان همچنان در درون نهادی به نام خانواده در قالب چیزی باقی مانده بود، و به همین ترتیب یادشان و ردپایشان.
در میان چیزهایی که ما جا به جا کردیم، این چیزها که خاطرهی کسی را به فرا یاد میآورد، ارزشمندترین اشیاء محسوب میشد. چه آنهایی که به درگذشتگانی از نسلهای پیشین تعلق داشت، و چه آنها که به چشم من مهمتر هم هستند و به معاصران و آشنایانِ همدوران خودم تعلق دارند. بر خلاف هالهی تقدس دروغینی که پول در اطراف چیزها میتند، درخششی که یادگاریها در بطن چیزها پدید میآورند، زدودنی و محو شدنی نیست.
از زمانی که به یاد میآورم، کوچگردی و پرسهزنی و پایبند نبودن به یک مکان برایم جذابیت داشته و «کوله پشتی را برداشتن و راه افتادن» همواره شور و شوقی را در دلم بر میانگیخته است. با این وجود باید اعتراف کنم که اسبابکشی به من ارزش و ارجِ یکجانشینی را نیز گوشزد کرد. یکجانشینی تنها به معنای ریشه دواندن در مکان و تثبیت شدن در یک «جا» نیست، که با انباشت چیزهایی همراه است که اگر دور ریختنی و بخشیدنی نباشند، ارزشمند هستند. بخشی از این چیزها، ردپای اشخاصی هستند که زمانی در زندگی ما نقشی ایفا کردهاند و یادگاری به جا نهاده و رفتهاند. یکجانشینی به معنای همنشینی با مکانِ خالی نیست، که با جایی انباشته از چیزها گره خورده است، و این چیزها به طلسمهایی میمانند که یاد و معنای افرادی را فرا میخوانند و روح درگذشتگان را احضار میکنند. یکجانشینی در این معنی، به معنای گرد هم آمدنِ چیزهایی است که همچون ماشینی جادویی، انجمنی از شخصیتها و نامها و نشانها را در ذهن دور هم جمع میکند. «دیگری»هایی که نقشی را در زندگی «من» ایفا کردهاند و بنابراین به بخشی از روایت شخصی من بدل شدهاند.
گپی دربارهی مجموعهها
از کودکی به جمع کردن مجموعههایی از چیزها علاقه داشتم و تا به حال چندین و چند کلکسیون از چیزهای مختلف درست کردهام. در ابتدای کار قضیه با جمع کردن سنگ شروع شد و آغازگاهش یک نگین عقیق بود که در شش هفت سالگی در باغ خانهمان یافته بودم و به دنبالش شیفتهی توضیح پدرم دربارهی شکلگیری سنگها شده بودم. بعد نوبت به جمع کردنِ فسیل رسید که در پیکنیکهای خانوادگیمان در درهی آبعلی دنبالشان میگشتم. بعدتر هم صدف، اسکلت جانوران، کتاب، و حشرات را جمع میکردم. تا این که اینترنت به بازار آمد و دنیای الکترونیک امکان گردآوری موسیقی و فیلم و عکس را هم فراهم آورد.
تازه وقتی مشغول بستن اسباب و اثاثیهی خانه بودم متوجه شدم که چقدر این عادت به درست کردن کلکسیون در خانهی ما نهادینه شده است. مادرم کلکسیونهای بزرگی از تمبر و ملیله داشت، از پدرم چند مجموعه باقی مانده بود که بعضیهایش مثل کلکسیون دکمه سردست برای دنیای امروزین ما بیگانه مینمود. خودم هم مدتها پیش مجموعه حشرات و اسکلتهایم را به موزه جانورشناسی دانشگاه تهران هدیه کرده بودم و با این وجود هنوز کلکسیونهای سنگ و صدف و فسیل را داشتم. وقتی درگیرِ بستنِ این کلکسیونهای رنگارنگ بودم، تازه متوجه شدم که گفتار فوکو دربارهی طبقهبندی چقدر درست است.
میشل فوکو در کتاب مهمش «چیزها و نامها» دربارهی کلکسیونها و طبقهبندی چیزها حرفی مهم دارد. این همان کتابی است که در انگلیسی به «نظم اشیاء» ترجمه شده و دوست درگذشتهام دکتر یحیی امامی با همین آن را نام به پارسی برگردانده است. فوکو میگوید زایش ذهنیت مدرن با میل به طبقهبندی چیزها همراه بود، و پیدایش کلکسیونهای بزرگ و موزههای تاریخ طبیعی در فرانسه را پیشگامِ تکوین دانشهای نو دانسته است. آنچه که او دربارهی سیر تحول اندیشهی زیستشناسانه از بوفون تا لامارک در آن کتاب میگوید، از سویی عمیق و قابلتأمل و از سوی دیگر بحث برانگیز و جدلزاست. اما یک گزاره در این میانه به کار ما میآید و آن به گمانم کاملا درست است. آن هم این که طبقهبندی کردنِ چیزها، و تشکیل دادن مجموعههایی بر مبنای آن، شالودهی شکلگیری دانشهای مدرن است. در واقع به نظرم بتوان حرف فوکو را کمی تعمیم داد، و این طبقهبندی کردن و گردآوری کردن را به عنوان زیربنای هر شکلی از فهمیدن و شناختن در نظر گرفت. در سطحی نمادشناسانه، حتا ظهور خط هم شکلی از برچسبزنی و طبقهبندی و گردآوری مجازی چیزها در قالب یک متن است، و زبان هم اگر از بالا بدان بنگریم، چنین چیزی است. بنابراین آن روندی که امام غزالی زمانی تعبیرش را همچون برچسبی برای کتابش برگرفته بود، یعنی «اقتصاد الاعتقاد»، چه بسا همین برچسبزنی و طبقهبندی و مجموعهسازی باشد، یعنی روندی که اقتصاد را بر اندیشیدن مسلط میسازد و شناختی سازمان یافته را از دل آن بیرون میکشد.
باز اگر از همین زاویهی دوردست به امور بنگریم، میبینیم که مردمان نه تنها شناختنِ گیتی، بلکه دخل و تصرف در هستی را هم با همین روند به انجام میرسانند. کنشِ «داشتن» کمابیش به معنای «سازمان یافته و منظم کردن چیزی و بعد مرزبندی انحصاری بهرهجویی از آن» است. یعنی کاری که با نوعی مجموعهسازی اولیه همگام است. این کار سطوح متفاوتی دارد. از کسی که تنها در سطحی نمادین پولِ لازم برای خریدن چیزها را انباشت میکند و ساز و کارهای اقتصادی و بانکی سازماندهی آن را در پیش میگیرد، تا کسی دیگر که برای جذب و تصرف پارهای از هستی کلکسیونی از آن تشکیل میدهد و بعد از شناختن کاملی که از ردهبندی کردن و منظم ساختن بر میآید، شیرهی آن لایه از هستندهها را بیرون میکشد. بعد از آن است که گویی شخص آن چیزها را در درون خود «دارد»، و نمودِ بیرونیاش دیگر اهمیت خود را از دست میدهد، مگر به عنوان دستاویزی برای عیشِ نگاه کردن و عشرتِ یادآوری.
ادامه مطلب: داغ داعش: بحثی در داوری بزهکاران