آریاییها: تعیین تكلیف با یك واژه
سخنرانی در انجمن جامعهشناسی ایران، گروه جامعهشناسی تاریخی، شهریور 1387
پیش درآمد
كمیاباند كلیدواژگانی كه به قدر “آریایی” مسئلهزا بوده، و تاریخی چنین پر فراز و نشیب را پشت سر گذاشته باشند. از آن هنگامی كه این عبارت در كتیبههای هخامنشیان دلالتی سیاسی و هویت بخش یافت، تا میانهی قرن بیستم كه كاركردی مشابه اما خونین و بدنام را در سرزمینهایی دوردست در اروپا به دست آورد، بیست و پنج قرن گذشته است، و در تمام این مدت این واژه و مشتقهای آن موقعیتی مركزی در تعیین هویت جمعی ایرانیان داشتهاند. مفهوم آریایی در زمینهای هخامنشی، پارتی، ساسانی، شاهنامهای، كوشانی، شعوبی، صفوی، و در نهایت زبانشناسانه یا نژادپرستانه، طیفی بسیار متنوع و گاه متعارض از معانی را حمل كرده است و به مجموعهای بسیار متنوع و ناهمگون از جنبشهای اجتماعی دامن زده است كه در شرایطی گوناگون در جوامعی مختلف و تاریخهایی دیر و زود پدیدار آمدهاند. یكی از دلایل مسئلهزا بودنِ این واژه، همین توانمندی شگرفش برای بسیج هویتهای جمعی، و سابقهی پرباری است كه در این زمینه داشته است.
امروز كه بازتعریف هویت ایرانی ضرورتی عریان است، دستیابی به نظامی منسجم و همسازگار از واژگان و مفاهیم كه زیر و بم برداشت عمومی ما از “منِ ایرانی” را روشن كند، نیازی همهگیر است. از این روست كه باید تكلیف خود را با این كلیدواژه نیز روشن كنیم، و بالاخره تصمیم بگیریم كه استفاده از آن در حال و هوای امروزِ تاریخ و در این زمینه از جغرافیا رواست یا ناروا، و اگر رواست آن را با چه دلالتی باید به كار گرفت و پیرایهی چه معانیای را باید از دامنش زدود.
برای دستیابی به موضعی روشن و قابل دفاع در این مورد، در این نوشتار بر زبانشناسی تاریخی تمركز خواهم كرد و سیر تحول واژهی آریایی و مشتقهای رایج آن را در زبانهای گوناگون – به ویژه در جامعه ی ایرانی- دنبال خواهم كرد، و بارهای معنایی گوناگونی را كه در مسیر زمان به خود پذیرفته است وارسی خواهم نمود. چنین میاندیشم كه همین تبارشناسی معنایی برای تصمیم گیری دربارهی واژهی آریایی كافی باشد، و بتواند چارچوبی تاریخمند را برای پالایش معانی درآمیخته با این نشانه به دست دهد. در نهایت، به نتایج برخی از رویكردهای جدیدتری اشاره خواهم كرد كه برای پیگیری سیر تحول جمعیتهایی “آریایی” به كار گرفته شدهاند، و نظریههایی كه در این مورد پرداخته شدهاند.
گفتار نخست: خاستگاه تاریخی مردمان آریایی نژاد
1. وقتی از مردم آریایی سخن به میان میآید، در اندیشهی متخصصان و دانشمندان و اهل فن تصویری، و در ذهن مردم عادی تصویری دیگر متبادر میشود. عوام احتمالا كلمهی “مردم آریایی” را در پیوند با فیلمهای شبهتاریخی هالیوودی، ستارههای خواننده یا هنرپیشهی موبور و زیباروی اروپاییتبار، و یا شعارهای ایدئولوژیك نازیها و صلیب شكسته همگون میدانند و این زنجیره از نمادها را با شنیدن این واژه در ذهن بازخوانی میكنند. برای مورخان اما، این واژه دلالتی كاملا متفاوت دارد.
تقریبا تردیدی وجود ندارد كه بخش مهمی از جمعیتِ ساكن در قلمرو میانی تبار و خاستگاه ژنتیكی مشتركی دارند. یعنی آشكار است كه بخشی از جمعیتهایی كه تا قرون وسطا در میانهی رشتهكوههای هندوكوش و اقیانوس اطلس زندگی میكردند و پس از آن در عصر استعمار در كل سرزمینها پراكنده شدند، خویشاوندِ هم هستند و چند هزار سال قبل، نیاكانی مشترك داشتند. مستندترین شاهد بر ارتباط دودمانی این مردم، آن است كه زبانِ همگی به خوشهای از زبانهای همگون مربوط میشود، كه هندواروپایی خوانده میشود[1]. كاوالی اسفورزا پیش از این نشان داده است كه همخانوادگی زبانی و خویشاوندی زیستی پیوستگی و همخوانی نزدیكی با هم دارند[2]، و این را میتوان در مورد مردمِ سخنگو به زبانهای هند و اروپایی نیز صادق دانست. اسناد مربوط به مردمِ یاد شده، چند ردهی اصلی را در بر میگیرد. محكمترین شواهدی كه توزیع جغرافیایی و الگوی مهاجرت این مردم را روشن میسازد، شواهدی زبانی است كه نام افراد و جاها، سندهای تاریخی و كتیبههای به جا مانده از روزگاران گذشته را در بر میگیرد. شاهد دیگر، شواهد باستانشناسانه است كه به متغیرهای حاكم بر زندگی مادی مردمی اشاره میكند كه از نظر سبك زندگی و فنآوری تفاوتهایی با همسایگانشان داشتهاند. دادههایی دیگر نیز در دست است كه به خویشاوندی جمعیتهای انسانی بر اساس بسامد متغیرهای ژنتیكی اشاره میكندو تا حدودی به ردگیری سیر تحول و پویایی جمعیتی این مردم كمك میكند.
اگر این سه رده از شواهد را با هم تركیب كنیم، به تصویری به نسبت روشن از “آریایی”ها دست مییابیم.
نخستین شواهد از جمعیتی كه به زبانهای هند و اروپایی سخن بگویند، به اواسط هزارهی پنجم پ.م مربوط میشود. چنان كه النا كوزمینا نشان داده است، این مردم در زمان یاد شده در بخشهای شمالی اوراسیا میزیستند. در این مورد كه مركز جمعیتی اصلی ایشان در این دوران كجا بوده، گمانهزنیهای بسیاری وجود دارد، كه پس از فهرست كردنِ دادههای مستندتر و محكمتر، به آن نیز خواهم پرداخت.
از آنجا كه ثبت زبان در قالب نوشتار در كل تاریخی به نسبت جدید دارد و از هزارهی سوم پ.م آغاز میشود، خواه ناخواه ناگزیریم هنگام بازسازی تاریخ جمعیتی مانند آریاییها، به شواهد باستانشناسانه مراجعه كنیم. اگر بخواهیم آغازگاه خود را از این زاویه برگزینیم، زنجیرهای از فرهنگهای باستانی و پیشاتاریخی را در بخشِ یاد شده خواهیم یافت كه با روندی تقریبا روشن و معقول به تمدنهای نویسای دارای زبان هند و اروپایی بعدی دگردیسی مییابند.
شواهد باستان شناختی در مورد این فرهنگهای كهن، از هزارهی ششم پ.م آغاز میشود. در اواسط هزارهی ششم، چند فرهنگ نوسنگی و آغاز مس در بخشهای شمالی نیمهی غربی اوراسیا و به ویژه ناحیهی بین دریاچههای آرال، مازندران و دریای سیاه پدید آمدند كه مردمانشان پیش قراولان آریاییهای بعدی بودند. این مردم را به همین دلیل پیش-هند و اروپایی مینامند و زبانشان را زبانِ مادر و مشتركِ تمام زبانهای امروزینِ آریایی میدانند.
نیاكان دوردست آریاییها، جمعیتی بودند از مهاجرانی كه از سرزمینهای جنوبیتر به مناطق سردسیر شمالی كوچیده بودند. این مردم كمترین تراكم رنگیزه را در پوست و مو و بافتهای پوششیشان نشان میدهند. از این رو چنین مینماید كه خاستگاه جمعیتیشان همین مناطق شمالی كمآفتاب و سرد بوده باشد. كهنترین بقایای منسوب به این مردم، به قبایل گردآورنده و شكارچیای مربوط میشود كه از هزارهی سیزدهم پ.م تا 7600 پ.م در كمربندی شمالی اوراسیا میزیستند. فرهنگ دیرینه سنگی این مردم آرِنزبورگ[3] نامیده میشود. دربارهشان اطلاعات زیادی در دست نیست. تنها میدانیم كه احتمالا نخسین مركز جمعیتیشان بین رودهای دن و دنیپر بوده است و بعدها از آنجا به اسكاندیناوی و بخشهای مركزی و شرقی اروپا كوچیدند. آنچه در مورد این مردم اهمیت دارد آن است كه از بقایای اجسادشان ساختاری ژنتیكی به دست آمده كه با برگههای موجود در آریاییهای بعدی یكسان است. در جمعیتهای ایرانی، هندی، شمال پاكستانی، و روس گروه ژنتیكیای وجود دارد كه R1a1 نامیده میشود. این تركیب ژنتیكی در مردم اروپای غربی دیده نمیشود، و جالب این كه اعضای فرهنگ آرنزبرگ این شناسه را دارا بودهاند[4].
2. در 5500-4800 پ.م در میانهی درهی ولگا، فرهنگی به نام سامارا[5] شكوفا شد كه از نظر فنآوری به عصر مس-سنگی و آغاز عصر مس تعلق داشت. این مردم كوزههایی دست ساز با شكل تخم مرغی و كفی كوژ درست میكردند كه در آن خردههای صدف به عنوان شاموت به كار گرفته شده بود[6]. نكتهی مهم این كه در این فرهنگ قربانی كردن اسب رواج داشت، هرچند هنوز این جانور اهلی نشده بود. در گورهای به جا مانده از این مردم، بقایای استخوان اسب و اشیای تزیینی به شكل اسب یافت شده است. از این رو یكی از نظریههای مهم و مقبول در مورد خاستگاه مردم آریایی، فرهنگ سامارا را آغازگاه این جمعیتها میداند[7]. فرهنگ سامارا در 5000-4500 پ.م در بخشهای درونیتر روسیه فرهنگی به خوالنسك[8] را پدید آورد. این مردم گورهایی گروهی و سنگ چین شده برای مردگانشان میساختند و از نظر فنآوری در مرحلهی مس میانه به سر میبردند. در گورهای این مردم نمونههایی از حلقههای فلزی یافت شده كه تنها به عنوان زیور كاربرد داشتهاند و هرگز با آنها ابزاری ساخته نمیشده است[9].
فرهنگ سامارا در پیوند نزدیك با فرهنگ دیگری قرار داشت كه بیشتر با نام دنیپر-دُن[10] شهرت دارد. چرا كه در آغاز هزارهی پنجم پ.م در میان این دو رود پدید آمد. این فرهنگ در ابتدا به مردمی گردآورنده و شكارچی تعلق داشت كه حتی سفال هم نداشتند. با این وجود به تدریج اشكالی از زندگی كشاورزانه در ایشان پدیدار گشت و سفالهایی با تهِ تیز در آن ساخته شد[11]. مردمِ متعلق به این فرهنگ پهنهای وسیعتر از سامارا را اشغال میكردند، و بر خلاف ایشان اسب در محور فرهنگشان قرار نداشت. با این وجود بقایای استخوانهای به دست آمده از هر دو گروه نشان میدهد كه این مردم به گروه ریختی هند و اروپایی تعلق داشتهاند. هرچند به كرومانیونها هم شباهتی داشتند و از همسایگان مدیترانهای خود تنومندتر و درشتتر بودند[12].
فرهنگ دیگری كه در همین حدود پدید آمد و نخستین مراكز شهری در اروپا را ایجاد كرد، كوكوتِنی[13] نام داشت. این فرهنگ در میان رودهای دنیپر و دنیستر و در جایی كه امروز رومانی و اوكراین و مولداوی قرار دارند، ظاهر شد. فرهنگ كوكوتنی در میان پژوهشگران روس با نامهای فرهنگ تریپولی و تریپیلیان[14] هم شهرت دارد. بیش از دو هزار سكونتگاه از این فرهنگ در اروپای شرقی كشف شده است كه برخی از آنها تااواسط هزارهی چهارم پ.م به جمعیت چشمگیرِ ده هزار تن دست یافته بودند. در این فرهنگ پیكركهای زن زیادی ساخته میشد و ساختن ابزاری با مس رواج داشت، با این وجود آن را باید در مرحلهی نوسنگی پیشرفته دانست و اثری از عناصر پیچیدهترِ تمدنی در آن یافت نشده است. مهمترین مراكز جمعیتی آن عبارت بودند از تالیانكی[15]، دوبرووودی[16] و مایدانِتس[17] كه بین 250-450 هكتار مساحت داشتند و جمعیتشان در 3700 پ.م به ده تا پانزده هزار تن میرسید[18].
فرهنگ دیگری كه در همین افق تاریخی قرار میگیرد، فرهنگِ اسرِدنی استوگ[19] است كه در بخشهای شمالی دریای آزوف و بین رودهای دنیپر و دن پدیدار گشت. این فرهنگ از 4500 تا 3500 پ.م دوامآورد. در آن دست كم دو دوره به چشم میخورد كه یكی از آنها كه كهنتر هم هست، احتمالا به مردم هند و اروپایی ارتباطی نداشته است. در دورهی اول، گورهایی از نوع كورگان به چشم نمیخورد و مردگان با پاهای جمع شده و در حالی بدنشان با گِل اخرا پوشیده شده، دفن میشوند. بومیان اولیهی این منطقه در حدود اواخر هزارهی پنجم پ.م با مردم دیگری جایگزین شدند كه دورهی دوم اسردنی استوگ محسوب میشوند و آریایی بودند. این مردم به خاطر داشتن سفالهایی از نوع مازهای، موقعیت مركزی نقش اسب، و كاربرد تبر جنگی شناخته میشدند.
چنان كه از شواهد یاد شده بر میآید، جمعیتهای آریایی عصر نوسنگی و مس-سنگی خود را در گسترهی جغرافیایی بزرگی سپری كردند كه از رود دانوب تا دریاچهی آرال را در شرق در بر میگرفت. از زبان این مردم در دوران یاد شده آثار چندانی به جا نمانده است. اما عناصر فرهنگی مهمی مانند شكل تدفین، نمادپردازی اسب، كه در نهایت به فنآوری رام كردن این حیوان منتهی شد، در بقایای زیستگاههایشان دیده میشود. همچنین اسكلتهای به جا مانده از این مردم نشانگر آن است كه با آریاییهای بعدی یعنی ایرانیان و هندیان و اروپاییان همسان بودهاند.
در اواخر قرن پنجم پ.م، بخش عمدهی فرهنگهای یاد شده در هم ادغام شدند و گذاری را تجربه كردند. درقلمرو وسیعی كه كل سرزمینهای میان دریای سیاه و دریای مازندران را در بر میگرفت، فرهنگی به نام یمنا پدید آمد كه دنبالهی مستقیم سردنی استوگ و خوالنسك بود. یمنا در زبان روسی به معنای چاله است و این مردم نامشان را از آنجا گرفتهاند كه گورهایی چاله مانند را حفر میكردند. شیوهی تولید این مردم روشی آمیخته بود كه كشاورزی و دامداری را شامل میشد.
در 3600-3200 پ.م، گذار به فرهنگ عصر مفرغ در این فرهنگ تجربه شد و نخستین مراحل اهلی كردن اسب نیز در همین زمینه انجام پذیرفت. كهنترین آثار نشانگر اهلی شدن اسب به منطقهی باستانی بوتای[20] در قزاقستان شمالی مربوط میشود. این مردم در 3500-3000 پ.م فرهنگ خاص خود را داشتند كه از مردم یمنا نیز عقب ماندهتر بود و شكلی از كوچگردی و شكار محسوب میشد. با این وجود، همین مردم بودند كه برای نخستین بار اسب را اهلی كردند. این مردم در خانههایی شبیه به چاله زندگی میكردند كه در زیر زمین كنده میشد. در بزرگترین مركز سكونت ایشان، 50-150 خانه از این نوع یافت شده است. در این مكان 66-99% استخوانهای جانوری كشف شده، به اسب تعلق دارد. تا مدتها پژوهشگران این تراكم زیاد استخوان اسب را نشانگر تخصص این مردم در شكار اسب میدانستند. اما وقتی بقایای پهن اسب نیز در این مكان یافت شد و فضاهایی شبیه به طویله خاكبرداری شد، اهلی بودن اسب در اینجا مورد تایید قرار گرفت[21]. نكتهی خیلی جالب در مورد این مكان باستانی آن است كه برداشت آشنا و مرسوم ما در مورد ترتیبِ تاریخی استفاده از اسب را واژگونه میكند. برای مدتها پژوهشگران فرض میكردند كه فن استفاده از اسب برای كشیدن ارابههای جنگی، زودتر از سواركاری ابداع شده است. اما در این منطقه و همچنین در مكان درِیوكا در اوكراین، جمجمههای اسبی پیدا شدند كه دندان پیشآسیایشان بیش از سه میلیمتر تغییر مكان یافته بود و این به معنای استفادهی دراز مدت از طناب به عنوان دهنه است[22]. یعنی این مردم پیش از آن به ارابه دسترسی داشته باشند، سواركار بودهاند[23].
یكی ازنواحی وابسته به فرهنگ یمنا، در قفقاز و جنوب روسیه قرار داشت و قلمروی فرهنگی را پدید آورد كه با نام مایكوپ[24] شهرت دارد. فرهنگ مایكوپ از 3500-2500 پ.م دوام آورد و به تدریج تا 3000 پ.م تا اروپای شمالی توسعه یافت. مهاجرانی كه از این قلمرو به اروپا میكوچیدند، نخستین كسانی بودند كه در این قلمرو به زبانهای هند و اروپایی سخن میگفتند. مردم مایكوپ فنآوری پیشرفتهی مفرغ داشتند، ارابهی جنگی را میشناختند، و مانند مردم یمنا مردگان خود را در كورگان دفن میكردند. این فرهنگ در پیوندی نزدیك با تمدن كورو-آراكسس قرار داشت كه در میان دو رودِ كورو (كوروش) و آراكسس (اردشیر) در ارمنستان شكوفا شد. خاستگاه این تمدن كوههای آرارات بود و بعد از آنجا به گرجستان و بقیهی نقاط قفقاز بسط یافت و در نهایت امواجش تا كیلیكیه پیش رفت.
فرهنگ مایكوپ بدان دلیل اهمیت دارد كه تمدنهای بعدی اروپایی از آن مشتق شدهاند. شاخهای از آن فرهنگ بادِن را در فاصلهی 3600-2800 پ.م در ارتیش و مجارستان و اسلواكی پدید آورد. این مردم كشاورز بودند و مس را میشناختند و از نظر فرهنگی متاثر از فرهنگ آریایی بودند، هرچند احتمالا نژادشان آمیختهای از كوچندگان آریایی و بومیان بوده است.
در همسایگی فرهنگ بادن، فرهنگ ظروف نواری[25] وجود داشت كه پهنهی میان ولگا و راین را در بر میگرفت و مردمی كه به زبانهای هند و اروپایی سخن میگفتند، در آن زندگی میكردند. این فرهنگ همان بود كه فنآوری فلز را به اروپا برد.
با این وجود در میان تمام مراكز باستانی یاد شده، فرهنگ یمنا از نظر تاریخ آریاییهایی كه خود را با این نام میشناختند، بیشترین اهمیت را دارد. مردم فرهنگ یمنا، نخستین گروه از جمعیت آریایی بودند كه میتوان آنها را بر اساس بازماندههای فرهنگی و نمادهای آیینی با هندیان و ایرانیان بعدی یكسان شمرد. یعنی تمایز میان جمعیتهای هندوایرانی از بقیه و جدا شدن این شاخه از دل هند و اروپاییان اولیه در فرهنگ یمنا بود كه تحقق یافت. این مردم گذشته از اهلی كردن اسب، در ضمن نخستین كسانی هم بودند كه ارابهی جنگی را ابداع كردند و این از آنجا پیداست كه مردگانِ نامدار خود را سوار بر ارابهای جنگی دفن میكردند.
فرهنگ یمنا شاخههای زیادی را از دل خود بیرون داد. یكی از آنها، فرهنگ گوردخمهای[26] بود كه بین 2800-2200 پ.م شكوفا شد و به خاطر داشتن گورهای دخمه مانند و نقابهای تدفینی سفالی شهرت یافت. دیگری فرهنگهایی بود كه میتوان آنها را ایرانی آغازین نامید. این فرهنگها در كمربند پهن و گستردهای در سراسر بخشهای شمالی ایران زمین قرار داشتند و هستهی مركزی فرهنگهای خوارزم و بلخ و قفقاز بعدی را برساختند. در میان این مراكز شمالی، فرهنگ اسروبنایا و آندرونوو از همه بیشتر شهرت دارند.
فرهنگ اسروبنا[27] اسم خود را از عبارتِ سومی “اسروب” به معنای الوار گرفته است. این تمدن را “گور-كُندهای[28]” هم میتوان نامید. چون قبرهایشان از سوراخهایی در زمین تشكیل شده كه با الوار بر روی آن سقف میزدهاند و اشیای هدیه شده را در اتاقكی كه به این شكل پدید میآمده مینهادهاند. این فرهنگ بین سالهای 2000-1000 پ.م در پهنهی وسیعی گسترده بود كه از دریای سیاه تا دریای مازندران، و از قفقاز تا رود دنیپر را در بر میگرفت. مردمی كه در این منطقه میزیستند، بعدها به كیمریها و سكاها تبدیل شدند و از آنجا كه نامهایشان با پارسیان باستان همسان است، شكی در ایرانی بودنشان وجود ندارد.
فرهنگ دیگر، آندرونوو[29] نام دارد و در مناطق جنوبی سیبری و استپهای آسیای میانه تكامل یافت. نخستین نشانههای آن را از 2500 پ.م میتوان یافت، اما بین 2300-1000 پ.م است كه به شكلی گسترده جایگیر میشود. این فرهنگ چهار زیرواحد را در بر میگیرد. فرهنگ سینتاشتا-پترووكا-آركایم[30] كه پیش هند و ایرانی بود و در 2200-1600 پ.م در جنوب دریاچهی اورال و شمال قزاقستان وجود داشت. نخستین نمونه از تدفین با ارابه در این فرهنگ یافت شده است. این مردم در قرن هجدهم پ.م شهری بزرگ در قزاقستان داشتند كه دیواری دفاعی اطرافش را گرفته بود و به دژی استوار آراسته شده بود.
زیرفرهنگ دیگر، آلاكول نام دارد كه بین رودهای سیردریا و آمودریا در صحرای قزل قوم ظاهر شد. این فرهنگ نیز در فاصلهی 2100 تا 1400 پ.م وجود داشت و مقدمهای بود بر فرهنگ آلكسِیوكا[31] در تركمنستان و قزاقستان شرقی، كه بین سالهای 1300-1100 پ.م شكوفا بود. چهارمین زیرواحد این مجموعه، فرهنگ فِدِرووو[32] بود كه در جنوب سیبری قرار داشت و از 1500 تا 1300 پ.م دوامآورد. نخستین آثار از مرده سوزی و مناسك پرستش آتش را در این فرهنگ یافتهاند.
فرهنگ آندرونوو در بخش شرقی خود با فرهنگ مهم دیگری همسایه بود كه آفاناسِیوو[33] خوانده میشد. سكونتگاههای این فرهنگ تركمنستان و پامیر و تاجیكستان و تیان شان در قرقیزستان پراكنده است. مردم وابسته به این فرهنگ نیز هند و ایرانی بودند. قلمرو مردم آفاناسیوو تا مرزهای مغولستان وتسین جیانگ در چین گسترده بود. این مردم احتمالا نخستین كسانی بودند كه سبك زندگی كوچگردانهی كلاسیك را ابداع كردند. آنان برای مردگانشان كورگان میساختند و از نظر فرهنگی با هند و ایرانیان كهن همسان بودند. زبانشان شاخهای غیرعادی از زبانهای ایرانی شرقی بود كه تخاری نامیده میشود و به خاطر دیرینگی جدایی آن از سایر زبانهای هند و ایرانی، در گروه ساتِم نمیگنجد. امروز آن را در گروه مقابل یعنی زبانهای كِنتوم قرار میدهند، هرچند ساختارش به آن نیز شباهتی ندارد و بیشتر شكلِ كهنترِ اجدادی ریشهی این دو شاخه را باز مینمایاند.
این زنجیره از فرهنگهای عصر مفرغ، واپسین مرحلهی تكامل جوامع آریایی كهن را پیش از ورودشان به زمینهی تاریخی مشخص میسازد. در اوایل هزارهی دوم پ.م، نخستین موج از این مردم به حركت در آمدند و با ورود به قلمرو تمدنهای نویسا (ایران زمین، بالكان، سوریه و آناتولی) از تاریكی پیشاتاریخی خود خارج شدند. این موج از مهاجرتها، در فاصلهی 1700-1600 پ.م زنجیرهای از دولتهای آریایی تبار را در آناتولی و شمال میانرودان پدید آورد كه بر مردم هوری و قفقازی مسلط شده بودند. این مردم همانهایی بودند كه پادشاهی هیتی و میتانی را بنیان نهادند. شاخهای دیگر از این مهاجران، به درون ایران زمین كوچیدند و از مسیر زاگرس به جنوب میانرودان تاختند و پادشاهی كاسی را ایجاد كردند كه پایدارترین حكومت بابلی را ایجاد كرد و نیم هزاره دوام آورد.
آنگاه حدود هزار سال بعد، دومین موج از مهاجرت آریاییها به جنوب آغاز شد. در شرق ایران زمین كه این مردم از مدتها پیش جایگیر شده بودند، این كوچ با تحول سیاسی مهمی همراه نبود، و تنها نظمهای سیاسی جدیدی را در قالب تمدنهای سغد و خوارزم و مرو و بلخ ایجاد كرد. در غرب ایران زمین، اما، دولتهای دیرینهای وجود داشتند كه ظهور قبایل ایرانی اسپرده، كیمری، پارس و ماد را نخست همچون مهاجم یا متحدی بالقوه قلمداد كردند، و در نهایت به نظم نوینی كه ایشان به همراه آورده بودند، تن در دادند.
3. در مورد خاستگاه جغرافیایی مردمی كه آریایی خوانده میشوند، چندین نظریهی رقیب وجود دارد. دو رویكرد اصلی كه امروز در میان صاحب نظران رواج دارند، به ترتیب آناتولی و مرزهای شرقی اروپا را به عنوان خاستگاه این مردم در نظر میگیرند.
یكی از قدیمیترین این نگرشها، مدل هند و هیتی نام دارد. این نظریه را ادگار استورتوانت[34] در سال 1926.م پیشنهاد كرد. از دید او كهنترین زبان وابسته به شاخهی هند و اروپایی، زبان هیتی است و چون مردمِ سخنگو به این زبان در آناتولی زندگی میكردند، این منطقه را باید خاستگاه آریاییها دانست. از دید استورتوانت، زبان هیتی برخی از ویژگیهای ابتدایی و كهن را داراست كه آن را از سایر زبانهای آریایی متمایز میسازد. مثلا صرف وجه اسمی در این زبان فاقد جنس مادینه است و نامها در آن به دو گروهِ جاندار و بیجان تقسیم میشوند كه نامهای بیجان از نظر جنسیت خنثا در نظر گرفته میشوند. همچنین وجود افعال آئوریستی كه زمان را نشان نمیدهند و سیستم مصوتهای ساده شده در آن، نشانگر قدمت زیاد این زبان است[35]. از دید استورتوانت، آریاییها بومی آناتولی بودند و در حدود 7000 پ.م گروهی از آنان به بیرون كوچیدند كه هند و اروپاییهای بعدی را پدید آوردند و هیتیها كه در همانجا باقی مانده بودند نمایندهی شاخهی كهنتر این مردم شدند.
چارچوب نظری این نویسنده بعدها در آثار ایوانف و رِنفرو احیا شد. این دو پیشنهاد خود را “نظریهی آناتولی” نامیدند و ادعا كردند كه اصولا مفهوم مردم پیش هند و اروپایی مصنوعی و ساختگی است و دقت علمی ندارد. از دید ایشان، مردمی كه با این نام خوانده میشوند، بومی آناتولی بودند و ابداع كنندگان اصلی فنون كشاورزی محسوب میشوند. آنان در چند موجِ پیاپی از آناتولی خارج شدند و در روندی صلحآمیز و آرام تمدن كشاورزانهی خود را به جمعیتهای همسایه صادر كردند و در همه جا گسترش یافتند. به این ترتیب رنفرو اعتقاد دارد كه عصر نوسنگی اروا در اصل توسط آریاییها ساخته شده است، و در همین جمعیت گذار به عصر كشاورزی را تجربه كرده است[36]. از دید او نخستین موج مهاجرت این مردم به 6500 پ.م مربوط میشد كه هیتیها را در این سرزمین باقی گذاشت و مهاجرانی آریایی را به سرزمینهای همسایه گسیل كرد. دومین موج شاخهزایی در این جمعیت در 5000 پ.م آغاز شد و آن زمانی بود كه این مردم به سه شاخه تقسیم شدند. گروهی به اسپهای خاوری رفتند و بعدها سخنگویان به زبان تخاری را تشكیل دادند، گروهی دیگر به شمال غرب كوچیدند و بعدها به سخنگویان به زبانهای ایتالیایی و سلتی و ژرمنی تبدیل شدند. سومین گروه در بالكان و یونان متمركز شدند. از دید رنفرو این مردم برای چند هزار سال در بالكان ماندند و بنابراین از دید او بالكان و یونان دومین سرزمینِ پدری آریاییهاست و زبانهای ساتِم هم در آنجا پدید آمدهاند. آنگاه در حدود 3000 پ.م موج سومی از این مردم از بالكان به بیرون كوچیدند كه عبارت بودند از پیش یونانیها، پیش هند و ایرانیها، و شاخهی سومی كه ارمنیها، آلبانیاییها، و بالتها و اسلاوها را پدید آوردند[37].
نگرش رنفرو آشكارا خصلتی نژادگرایانه دارد. تاكید بیش از حد او بر یونان و اصرارش برای این كه در غیاب شواهد باستان شناسانه، این منطقه را خاستگاه آریاییها معرفی كند، به تلاشهای مشابه مورخان آلمانی دوران نازیها شباهت دارد، كه در همین منطقه به دنبال ردپای آریاییهای اصیل باستانی میگشتند. گذشته از این زمانبندی او از تحول زبانهای باستانی معمولا پذیرفته شده نیست و دورههایی بسیار كهنتر از مرزهای پذیرفته شده در دانش زبانشناسی تاریخی را مورد اشاره قرار میدهد.
با این وجود دیدگاه آناتولی هوادارانی دارد. به تازگی اتكینسون و گری از روشِ گلوتوكرونولوژی[38] بهره بردند تا تاریخِ ظهور زبان پیش هند و اروپایی را تخمین بزنند. این روش بر مبنای حضور یا غیاب عناصر واژگانی در زبانهایی كه در زمانهای گوناگونِ خویشاوند رواج داشتهاند، استوار شده است. این دو دانشمند بیست و چهار زبان كهن را بررسی كردند كه سه تایشان به آناتولی باستان مربوط میشد. در نتیجه ایشان تاریخ هشت تا نه هزار سال پیش را برای رواج این زبان به دست آوردند[39]، كه با مدل رنفرو بیش از رقیبانش همخوانی دارد. هرچند تعارضی هم با دیدگاههای دیگر ندارد.
مخالفان دیدگاه رنفرو نیز از روشهایی مشابه برای نقد مدل او استفاده كردهاند. از همه مهمتر، پژوهشی است كه با روش SLR-D انجام پذیرفته است. در این روش سیر تحول افعال و الگوی خوشهی بندی آنها را مبنای زمانبندی انشعاب زبانها از هم میگیرند. بر مبنای این پژوهش معلوم شده كه زمان جدایی زبان هیتی از زبان پیش هند و اروپایی قدیمیتر از سایر زبانها نبوده است، و با تخمین رنفرو هم همخوانی ندارد. یعنی در حدود اواسط هزارهی چهارم پ.م بوده كه زبان هیتی به همراه تخاری و برخی از زبانهای هند و اروپایی دیگر از بدنهی اصلی پیش هند و اروپایی جوانه زدهاند. این نكته به همراه این حقیقت كه عناصر زبانی به نسبت جدیدی مانند مفرغ و مس در تمام زبانهای آریایی – از جمله هیتی- مشترك هستند، احتمال درستی نظریهی آناتولی را كاهش میدهد. به خصوص كه این مدل با شواهد باستانشناختی نیز چندان همخوانی ندارد.
دیدگاه دیگری كه مشتقی از نظریهی آناتولی محسوب میشود، دید ایوانف و گامكرِلیدزه است كه ارمنستان و قفقاز را خاستگاه اصلی اقوام آریایی میدانند. ایشان زمان مهاجرت آریاها به خارج از ارمنستان را در هزارهی سوم و چهارم پ.م قرار میدهند. مبنای ادعای ایشان زبانشناسانه است و بر اساس این پیش فرض بنا نهاده شده كه مكثهای دفعی (مانند K’, T’, P’) در زبان پیش هند و اروپایی وجود داشته اما مكثهای زمزمهای (مثل bh, dh, gh ) در این زبان غایب بودهاند. اگر چنین بوده باشد، زبان ارمنی كهن خصلتهای باستانی مهمی به دست میآورد و میتواند همچون شكلی دست نخورده از پیش هند و اروپایی تلقی شود[40].
در برابر نظریههایی كه خاستگاه آریاییها را تركیه و قفقاز میدانند، رویكرد دیگری وجود دارد كه به نظریهی كورگان مشهور است. این نظریه را ماریا گیمبوتاس در اواسط قرن بیستم پیشنهاد كرد و از آن هنگام تا به امروز پژوهشهای فراوانی برای محك زدنش انجام شده است. امروز، پذیرفته شدهترین نگرش كه دیدگاه رسمی بیشتر مورخان را تشكیل میدهد، همین نظریهی كورگان است.
مبنای مدل گیمبوتاس آن است كه بقایای باستانشناختی به جا مانده از فرهنگهای مرتبط با زبانهای هند و اروپایی را با هم مقایسه كند و بر مبنای استخراج عناصر مشتركشان، تبارشناسی و سیر دگردیسی این عناصر را در تمدنها و فرهنگهای كهنتر دریابد. مهمترین عنصر در این میان، شیوهی تدفین است و گیمبوتاس بر گورهای بزرگ و تپه مانندی تمركز كرده است كه كورگان نامیده میشوند. این نوع از تدفین برای نخستین بار به شكل بسط یافته در فرهنگ یمنا دیده میشود، اما نشانهها و مقدمههایش را در مراكز جمعیتی وابسته به یمنا كه در همسایگی آن وجود داشتهاند، میتوان بازجست[41]. گیمبوتاس به وجود شكلی از فرهنگ اروپایی كهن قایل است كه صلحجو، شكارچی و گردآورنده، و مادرسالار بوده است. بازسازیای كه گیمبوتاس از محتوای فرهنگی این فرهنگ به دست میدهد، در كتاب مهم او “ایزدبانوی زنده” ارائه شده است[42] و جای بحث و نقد فراوان دارد. به هر صورت، آنچه كه گیمبوتاس به درستی مورد اشاره قرار داده آن است كه تا پیش از هزارهی چهارم پ.م، بافت مادی و فرهنگی متفاوتی در میان ساكنان اروپا رواج داشته است. این كه فرهنگ یاد شده تا چه حد صلحجو یا مادرسالار بوده است، و این كه اصولا در آن دوران و در فقر چشمگیر ابزارهای ارتباطی، در گسترهی زمانی و مكانی چنین پهناوری میتوان از یكنواختی فرهنگی سخن گفت یا نه، نیاز به بحث بیشتر دارد. در هر حال این نكته روشن است كه فرهنگ یاد شده در حدود زمانی كه فرهنگ یمنا بر صحنه پدیدار شد، به تدریج از میدان به در شد و جا را برای مهاجرانی خالی كرد كه تبر جنگی و ارابه و اسب اهلی داشتند و به زبانی هند و اروپایی سخن میگفتند. گیمبوتاس مسیر و زمانبندی كوچ آریاییها را از مبنای توزیع همین كورگانها صورتبندی كرده است و به چهار موج از مهاجرت آریاییها دست یافته است كه از آغاز هزارهی چهارم تا هزارهی دوم پ.م را در بر میگیرند. تفسیری كه در آغاز این گفتار از شواهد باستانشناختی و پیوند فرهنگها با هم ارائه شد، به كمك مدل كورگانی فهم شده است.
بر مبنای مدل كورگان، خاستگاه آریاییها استپهای بین دریای سیاه و دریای خزر است. آریاییها در این منطقه تمدن اولیهی خود را بر ساختند، اما احتمالا پیش از آن از جایی در اوكراینِ امروزین و نزدیكی رود ولگا میزیستند. موجهای اول و دوم حركت این مردم تمدنهای یمنا و مایكوپ را پدید آورد و بعد در دو موج بعدی از آسیای میانه تا رود دانوب را در نوردید.
گفتار دوم: معنای آریایی
1. نخستین زبان آریایی نوشته شده، زبان هیتی است و در همین جا هم به نخستین نشانهها از عبارت آریایی بر میخوریم. در این زبان واژهای وجود دارد به شكل “اَرا” كه میتواند نرینه یا مادینه باشد، و “دوست، همتراز، عضوِ گروه، خودی” معنا میدهد. تركیبهایی كه از این ریشه در دست است نیز همین معنا را آشكار میسازد، مثلا عبارت “یكدیگر” در این زبان به صورت “اَرَن-اَرَش” بیان میشده است. احتمالا از همین بن، واژهی دیگری وجود داشته به شكلِ “آرَه” كه درست، هنجار، و همگانی معنا میداده است. در برخی از زبانزدهای هیتی معلوم است كه انحراف از آرَه ویژهی بندگان و مجرمان بوده است. به همین دلیل هم واژهی “آراوا” در این زبان “آزاد” معنا میداده است و اسم استانی هم بوده است.
ریشهی یاد شده را در بسیاری از زبانهای هند و اروپایی میتوان بازجست، بی آن كه لزوما به هویت جمعی گروهی خاص دلالت داشته باشند. مثلا در ایرلندی كهن aire به معنای شریف، بهترین و آزاد بوده است. در زبانهای سلتی قارهای هم همین معنا را میبینیم. چنان كه نام Eremon و Ariomanus را در اساطیر سلتی زیاد میبینیم كه حالت ملكی همین واژه است. مثلا نخستین شاه و فاتح اساطیری ایرلند، با این نام شناخته میشده است. در وداها آری و آریا به معنای راست، وفادار و فداكار به كار رفته است، و در اوستایی “آر” زیبنده، شایسته و درست بوده است. چنان كه آرام در اوستایی و آرامتی در سانسكریت “به راستی، به شایستگی” معنا میداده است. بنِ یادشده را در متون دینی ایرانی میتوان دید كه در اسمِ سپندارمذ (آرمَئیتی = آرِم + مَئیتی: یعنی اندیشهی شایسته و درست) به یادگار مانده است.
كهنترین سندی كه از كاربرد واژهی آریایی به عنوان برچسبی هویتی در دست است، ریگ وداست كه تاریخ نگارش آن را در حدود 1700 پ.م میدانند. در وداها، آریا/ آریه واژهایست كه بارها برای نامیدنِ قبیله و نژاد نویسندگان وداها به كار گرفته شده است. سرایندگان جملات ودایی، خود را به قبیله، نژاد یا قومیتی به نام آریا منسوب، و دشمنان خویش را با نام داسیه مشخص میكردند. در سراسر ریگ ودا، عبارت داسیه و آریه همچون یك جفت معنایی متضاد به كار گرفته شده است. چرا كه در عبارتهایی مانندِ “وی جاین هی آریان یكَه داسیاوَه[43]” (خوب بشناس (تفاوتِ) آریا را از داسَه) این دو در برابر هم قرار گرفتهاند و چنین است در واپسین بندِ سرود برای ایندرا و ایندرانی.
با مرور كاربرد این واژه در وداها، آشكار میشود كه بیتردید نویسندگان این متن هویت جمعی خویش را زیر این عنوان صورتبندی میكردهاند. چرا كه مثلا در سرود برای ویشنو[44] از “مردم آریایی” سخن رفته است:
“حتی آن موجود آسمانی كه برای همراهی آمد، ویشنو به ایندرا، خدایی به خدایی اصیلتر، كه سازندهی دارندهی تخت در سه جهان است، مردم آریایی را كمك میكند و به پرستنده سهمش را از قانون مقدسش میبخشد.”
در همین متن، هند شمالی كه در زمان نگارش وداها به تازگی به چنگِ قبایل هند و ایرانی نو آمده افتاده بود، آریاوَرتَه یعنی مسكن آریاییها نامیده میشود و این نشانگر آن است كه مفهوم آریایی علاوه بر دلالت زبانی یا نژادی، معنایی جغرافیاییای را هم در پیوند با محل سكونت این مردم حمل میكرده است.
در مورد معنای دقیق واژهی آریه در سانسكریت و هندی باستان، توافقی عمومی در میان صاحبنظران وجود دارد. در این میان تنها پل تیمِه (1905-2001 .م) است كه برداشتی متفاوت دارد. از دید او آریه به بیگانهی خویشاوند اشاره میكرده و غریبهای كه دوست است و مهمان میشود را نشان میداده، و این در برابر عبارت داسیه است كه بیگانهی دشمنخو و خطرناك را میرساند[45]. از دید تیمه، كاربرد ریشهی “آرِه” و “رِه” -به معنای “تو، آنجا”- در هندی میانی از این معنای كهن آریا برخاسته است. تیمه این نظر خویش را با ارجاع به ایزدی به نام آریامنه تقویت میكرد كه به زعم او در آن آریه “آشتی و دوستی و مهمان نوازی” معنا میدهد[46]. برداشت تیمه البته جای بحث و نقد بسیار دارد.
اگر به منابع هندی بنگریم، عبارت آریایی را به معنایی متفاوت و رایجتر بازخواهیم یافت. در واژهنامهی هندی آماراكوشا كه در حدود سال 450 میلادی نوشته شده است، در برابر آریا چهار مترادف آورده شده است كه عبارتند از: “مَهاكولاكولیناریام” (برخاسته از خاندانی اصیل و برجسته)، “سَبهیه” (رفتار نجیبانه داشتن)، “سجَّنَه” (محترم و بزرگزاده بودن)، و “سادهَوَه” (درستكار یا پرافتخار بودن)[47]. در میان این فهرست، معنایی شبیه به آنچه تیمه پیشنهاد كرده است دیده نمیشود. بنابراین دست كم در هندِ قرن پنجم میلادی، آریا همان معنای مشهورِ امروزین خود به معنای اصیل و شریف را داشته است.
2. در میان متون بودایی نیز معنایی نزدیك به موارد بالا از آریا مراد شده است. چنان كه چهار حقیقت اصیل بودایی در متون پالی “چَتّاری آریه سَكّانی” و در متون سانسكریت “چَتواری آریاسَتیان” نامیده میشوند. عبارتِ بودایی راهِ هشتگانهی نجیبانه و شریف نیز در زبان پالی “آریو اَتهَنگیكو مَگّو” و در سانسكریت “آریه استَنگَه مارگَه” است. در تمام این موارد آریا “اصیل، ریشهدار و راستین” معنا میدهد.
واژهی آریا اما تنها در متون بودایی كاربرد ندارد. در چارچوب دین هندویی، این واژه از دیرباز برای اشاره به مردمی كه در یكی از سه طبقهی كشَتریه، برهمنَه، و وَیشیه عضویت داشته باشند، به كار گرفته میشده است. این سه، طبقات اجتماعی كهن جوامع هند و اروپایی هستند كه با ارتشتاران، موبدان و صنعتگرانِ عصر ساسانی یكسان هستند. مهاجمان سپیدپوستی كه در حدود زمان تدوین وداها به هند كوچیدند، پس از تسخیر این سرزمین، بر یك طبقه از رعیتهای نیمه برده فرمان میراندند كه داسیه نامیده میشدند و كشاورزی را بر عهده داشتند. آشكارا، در نظام طبقاتی هندویی، آریا به معنای اشرافی و نخبهی پیروزمند است، در برابر بومیانِ شكست خورده و نیمه بردهی كشاورز.
گفتار سوم: آریاییها در ایران باستان
1. با وجود قدمت بیشتر متون ودایی، در ایران زمین بود كه واژهی آریایی برای نخستین بار دلالتی سیاسی و دقیق یافت و مشتقهایی از آن در معنایی شفاف و هویتمدارانه به كار گرفته شد. در ابتدای كار البته، چنین دلاتی غایب بود. كهنترین اشاره به این واژه را در كتاب اوستا میبینیم و با ردگیری دگردیسی این واژه در آن، میتوانیم به شرایط ظهور مفهوم آریایی همچون عبارتی سیاسی پی ببریم.
در هوم یشت، كه از یشتهای كهنِ اوستاست، زایشِ زرتشت همچون پاداشِ ایزد هوم به پدرش پوروشَسپ دانسته میشود، و آنگاه میبینیم كه زرتشت برای نخستین بار در جایی به نام ایرانویج سرود “اَهونَهوَیریه” را چهار بار برخواند[48].
واژهای كه در هوم یشت به كار گرفته شده، و بعدها در پهلوی به ایرانویج تبدیل شده، “اَیریهوَجینگَه” است، كه به زبان اوستایی “جایگاه اَیریه” و سرزمین آریایی معنای میدهد. ناگفته پیداست كه اَیریهی اوستایی همان آریهی ودایی است. همان طور كه در وداها شمال هند آریهورته نامیده شده بود، در اوستا نیز بارها از سرزمینهای ایرانی (آریایی) یاد شده است. این واژه در اوستا به روشنی به سرزمینی اشاره میكند كه خاستگاه نخستین ایرانیان بوده است و در كرانهی رودی به نام دائیتیه قرار داشته است و قبایل ایرانی كوچ خود را از آنجا آغاز كردند[49]، این سرزمین و این رود با زرتشت و كنش سرودخوانی و پیامبری وی پیوند داشته است[50]، و در یك جا چنین آمده كه دائیتیه رودی نیك است كه با شیر و هوم (نوشابهای مقدس) آمیخته شده است[51].
رود دایئیتیه تنها به آیین زرتشتی اختصاص ندارد، چرا كه در قطعهای بسیار مهم و استثنایی از سرآغازِ رام یشت، میبینیم كه خودِ اهورامزدا در كرانهی این رود بر تختی زرین كه بر فرشی زرین نهاده شده، مینشیند و بر بالشهایی زرین تكیه میزند و همچون موبدان در برابر رود برای وای، خدای باد نیایش میكند و از او میخواهد تا پیروزی بر اهریمن را نصیبش سازد[52]. از این رو میتوان پذیرفت كه ایرانویج و رود دائیتیه در اصل از مكانهای مقدس ایرانیان پیشازرتشتی -از جمله هوم پرستان- بودهاند كه زرتشت نیز آن را پذیرفته و در آن زمینه سخن گفته است.
در فرگرد نخست وندیداد، در آنجا كه اهورامزدا سرزمینهای ایرانی را یكایك بر میشمارد، نخست با نامِ ایرانویج شروع میكند و توصیفی از آن را به دست میدهد. بار دیگر اشاره به این كه رود دایئتیه در آنجا قرار دارد، و این كه زیباترین ونیكترین سرزمین آفریدهی اهورامزدا بود و دور نبود كه همهی مردم به آنجا بكوچند. اما اهریمن در آنجا مار و زمستان سخت را آفرید و به این ترتیب زیستن در آنجا را دشوار ساخت، چندان كه در هر سال، ده ماه زمستان بر آن سرزمین چیره شد و دو ماه دیگر نیز هوا سرد بود[53]. در همین جاست كه جمشید با اهورامزدا انجمن میكند و برای مقابله با دیو سرما ساختن ورجمكرد را بر عهده میگیرد[54]. چنان كه از این موارد آشكار است، ایرانویج تنها سرزمینی اساطیری و خاستگاهی آرمانی برای اقوام ایرانی نیست، كه با آیین پادشاهی جمشیدی و دین زرتشت نیز پیوندهایی دارد، از این رو چندان عجیب نیست كه كیخسرو، نماد شاه فرهمند در اساطیر باستانی، بارها در اوستا پهلوان سرزمینهای ایرانی خوانده شده است[55]. شفافیت این كاربرد در هرمزد یشت بیشتر شده است، در آنجا كه ایرانویج با مفهومی سیاسی مانند فره كیانی همنشین شده، چنان كه میخوانیم: “درود بر فر كیانی، درود بر ایرانویج…[56]“.
گذشته از نام ایرانویج كه موقعیت جغرافیایی روشنی دارد، و اشارههای مبهمترِ اوستای كهن به مردمان آریایی و سرزمینهای آریایی، عبارت دیگری نیز در اوستا وجود دارد كه از ریشهی اَیریه گرفته شده و به ویژه با حدس تیمه در مورد پیوند این واژه و مهماننوازی مربوط میشود. در اوستا ایزدی وجود دارد به نام اَیریهمَنَه، كه در پارسی باستان و پهلوی نیز همچنان باقی مانده است و به آریامن تبدیل شده است. آریامن در هند باستان نیز وجود داشته است، اما در آنجا خدایی تمایز یافته نیست و در میان آدیتیهها قرار دارد كه شكلهای گوناگون خورشید در آسمان را نمایندگی میكنند. از این رو معمولا نامش با میترا و وارونا كه ایزدان خورشید و آسمان هستند همراه است و به تنهایی جایگاهی مستقل ندارد. ریشهای كه تیمه برای مفهوم عمومی آریایی قایل شده، از آنجا بر میآید كه آریامن به معنای “منش دوستانه” و “اندیشهی دوستی” است. هرچند تعمیم دادن آن به مفهومی عام در برابر داسیهها و برجستهتر كردن معنای مهماننوازانهاش در برابر معنای دیگرش به معنای اصیل و شریف، پذیرفتنی نیست.
در هر حال، در اوستا، این ایزد نقشی مجزا بر عهده گرفته است. برای آریامن، دعایی بسیار مشهور و مهم وجود دارد به نام اَریمَن ایشیه كه در آغاز بخشی از گاهان بوده و بنابراین قدمتش به اواخر هزارهی دوم پ.م باز میگردد. گذشته از آن، در اوستا، آریامن در چندین جا ستوده شده است[57]. در تمام این موارد آریامن با زنان و مردان پرهیزگار و به ویژه با اَشَه مربوط شده است. در ویسپرد توسیفی دقیقتر از آریامن وجود دارد. آریامن اشون (پیرو اشه) است، رَدِ (استاد)ِ پیروان اشه است، و با پیمانها، بندها، زندها (تفسیرها) و پرسش و پاسخ و سرودها را از بر خواندن نسبت دارد[58]. در وندیداد، آریامن نقشی مهمتر بر عهده دارد و به عنوان ایزدی شفاگر و نابود كنندهی بیماریها شناخته میشود[59]. او همچنین در پایان جهان و رخدادهای قیامت نیز نقشی مشابه بر عهده دارد و پس از دریافت پیام اهورامزدا كه با پیكی همچون نریوسنگ به دستش میرسد، آیینی شبیه به برشنوم را با برای پاكیزه كردن جهان از گند و پلیدی به جا میآورد. شرح این مراسم و موقعیت مركزی آریامن در آن در فرگرد بیست و دوم وندیداد آورده شده است.
در اوستا، گذشته از این ایزد و آن سرزمین كه خصلتی اساطیری دارند، حدود چهل بار واژهی اَیریه یا آریایی به كار گرفته شده است. این عبارت را در ترجمههای امروزین به “ایرانی” یا “تیرههای ایرانی” برگرداندهاند.
یكی از كهنترین اشارهها به این واژه در اوستا را در آبان یشت میبینیم، آنجا كه افراسیاب برای آناهیتا در كاخ زیرزمینیاش قربانی میكند و درخواست میكند كه به فرّی كه در دریای فراخكرت است و به زرتشت و تیرههای ایرانی تعلق دارد، دست یابد[60]. در این بند، افراسیاب تورانی خوانده شده است و در جاهای دیگری هم میبینیم كه تورانیان در برابر ایرانیان قرار میگیرند. مثلا كیخسرو كه به خاطر پیروزیاش بر افراسیاب شهرت دارد، “پهلوان سرزمینهای ایرانی” نامیده شده[61]، و آرش نیز كه با جانفشانی خود هجوم افراسیاب را بیاثر میسازد، “بهترین تیرانداز ایرانی” لقب دارد[62]. در جایی دیگر، پسران خاندان ویسه كه تورانی هستند، از آناهیتا میخواهند تا به ایشان یاری رساند تا سرزمینهای ایرانی را براندازند[63]. همین درخواست را وَندَرمینیش – برادر ارجاسپ، شاه توران – كه به جنگ زریر میشتابد، از آناهیتا دارد[64].
تورانیان كه در این موارد همچون پادنهادِ آریه در نظر گرفته شدهاند، به ویژه به دلایل دینی نكوهش شدهاند. گاهان آنها را پیرو دروغ میداند و بارها به این موضوع اشاره شده كه به جای خدای راستین، دیوها را میپرستند. مثلا جاماسپ هنگامی كه میخواهد با قبایل توریه روبرو شود، آنان را “سپاه بزرگ دیوپرستان” مینامد و از آناهیتا میخواهد تا او را همچون همهی ایرانیان دیگر از پیروزی بزرگی بهرهمند سازد[65]. با این وجود تمایز دینی یاد شده در عصر زرتشت و تا دیرزمانی بعد، هنوز امری تثبیت شده و قطعی نبود. چرا كه در فروردین یشت، بندِ جالبی وجود دارد كه در آن فروشی اشونان (روان پرهیزگاران) در سرزمینهای ایرانی و تورانی ستوده شدهاند[66].
از تمام این حرفها بر میآید كه آریایی در اوستا، به تیرههای خاصی از قبایل ایرانی نژاد و ایرانی زبان اشاره میكند كه كشاورز و یكجانشین بودهاند، و با تورانیهایی كه كوچگرد و مهاجم بودند، تفاوت داشتند. با این وجود، مفهوم آریه در این بندها نشانگر تمایز نژادی و زبانی و دینی نیست. چرا كه تمام اسمهای تورانی (مانند افراسیاب، ویسه، ارجاسپ و…) بدون استثنا ریشهای ایرانی دارند، و پهلوانان و شاهان تورانی هنگام نبرد همان خدایان ایرانی (به ویژه آناهیتا و وایو) را با استثنای معنادارِ اهورامزدا میپرستند و برایشان قربانی میكنند. از اوستا حتی چنین بر میآید كه آیین قربانی و شمار دامهای كشته شده به افتخار خدایان نیز نزد ایرانیان و تورانیان یكسان بوده است.
از این رو تفاوت میان ایرانیان و تورانیان، یا اَیریه و توریه را باید تمایزی در سبك زندگی دانست، كه قاعدتا با الگوهای خویشاوندی و درگیریهای میان قبایل همسایه نیز تشدید میشده است. به همین دلیل، عبارت سرزمینهای ایرانی كه در اوستایی “اَیریه دَهیانوم” خوانده میشود، به قلمرو سكونت ایرانیان یكجانشین و كشاورز اشاره میكند كه در آن گیاهان و جانوران گوناگون زندگی میكنند[67] و نیروهای اهورایی گاوها و گیاهان سودمند را برای مردمان در آن میپرورند[68]. چنان كه مثلا در تیریشت، وقتی طلوع تیشتر به مثابه آورندهی فال نیك یا بد ذكر میشود، این عبارت را میبینیم كه “آیا سرزمینهای ایرانی از سالی خوب برخوردار خواهند بود؟” و این سالِ خوب به سالِ پرباران و بارآور از نظر كشاورزی اشاره دارد، چنان كه در كتیبهی داریوش نیز خشكسالی “دوشیارَه” یعنی سال بد نامیده شده است[69]. در همین یشت، بار دیگر از سرزمینهای ایرانی یاد شده و گفته شده كه اگر مردم درست تیشتر را بستایند، بیماری و سیلاب و دشمنان به آن راه نخواهند یافت[70]. دقیقا شبیه به این گزاره در بهرام یشت هم وجود دارد[71]، و همان است كه در كتیبهی داریوش با ارجاع به اهورامزدا، به دروغ و سالِ بد و دشمن برگردانده شده است.
سرزمینهای ایرانی، با این وجود، مسكن قبایل و اقوام گوناگونی هستند كه در كشورهایی شانزدهگانه زندگی میكنند. فهرستی از این سرزمینها را در فرگرد نخست وندیداد و مهریشت میتوان یافت. این سرزمینها از سویی با كشاورزی و از سوی دیگر با مهر پیوند دارند. چون این مهر است كه به این قلمرو خانمانهای خوش و سرشار از سازش و آرامش میبخشد[72]، و وقتی در قالب خورشید از فراز كوهها سر بیرون میكشد، به خانمانهای ایرانی مینگرد[73]. دشمن مهر، كه بعدها دشمن بزرگ اهورامزدا نیز به شمار آمد، مایهی فساد و تباهی در این قلمرو است، چنان كه در خرداد یشت چنین میخوانیم: “…من تو و دروج را از خانمانهای ایرانی/ آریایی بیرون میرانم[74].”
2. چند قرنی پس از آن كه اوستا در ایران شرقی تدوین شد، ایرانیانِ ساكن نیمهی غربی ایران زمین نخستین نظام سیاسی جهانی را تاسیس كردند و شاهنشاهی هخامنشی را بنیان نهادند. زبان این مردم پارسی باستان بود كه خویشاوند نزدیك اوستایی محسوب میشد. در كتیبههای هخامنشیان كه به پارسی باستان نوشته شده است، برای نخستین بار مفهوم آربایی به معنایی نزدیك به آنچه كه امروزه فهمیده میشود، به كار گرفته شد.
از نظر تاریخی، كهنترین سند از زبان پارسی باستان، لوحی زرین است كه در همدان یافت شده و به آریارمنه شاه پارس و نیای كوروش بزرگ منسوب است. این كتیبه به احتمال نزدیك به یقین چند نسل پس از زمان زمامداری این پادشاه و در زمان داریوش بزرگ نگاشته شده است. این كتیبه از چند نظر در بحث ما اهمیت دارد. نخست آن كه دارندهی آن، شاه پارس است، و این كهنترین شخصیتی است كه بنابر سندی مكتوب در زبانهای ایرانی، شاهِ پارسها خوانده شده است. به عبارت دیگر، این نخستین نیای دودمانِ رو به درخشش هخامنشیان است. نامش، آریارمنه، از دو بن آریا و رَمنَه تشكیل یافته است، كه روی هم رفته “آرامش دهنده به آریاییان” معنا میدهد.
پس از آن، كتیبهی بیستون را داریم كه كهنترین بیانیهی سیاسی اقوام ایرانی در زبانی ایرانی است و آغاز نظم نوین هخامنشی را مستند میسازد. در كتیبهی طولانی بیستون، عبارت آریایی تنها یك بار در اواخر متن به كار گرفته شده است، اما در همان یك مورد دلالتی بسیار مهم دارد، داریوش در اواخر كتیبهی خویش، میگوید:
“وَشنا اَورَمَزداهَه ایم دیپیمَئی تیام اَدَم اَكونَوَم پَتیشَم اَریا-آهَه اوتا پَوَستایه اوتا چَرما …”
“به خواست اهورامزدا این بود نبشتهای كه من برساختم. كه به زبان آریایی بود و بر الواح گلین و بر چرم نگاشته شده بود…[75]“
در اینجا میبینیم كه آریایی، برای اشاره به زبان پارسی باستان و خطی كه دانشمندان برای این خط ابداع كرده بودند به كار گرفته میشود. از اینجا معلوم میشود كه داریوش به وجود خوشهای از زبانهای ایرانی آگاهی داشته، كه پارسی نیز در آن میگنجیده، و روی هم رفته آریایی خوانده میشده است. همچنین داریوش میدانسته كه تا آن زمان این زبانها خطی مستقل برای خود نداشتهاند، و به این موضوع افتخار میكند كه به امر او خطی برای این زبان آریایی برساختند. این نكته البته طبیعی مینماید. چرا كه داریوش در آن زمان شاه تمام اقوام ایرانی و آریایی بوده است و ستونهای قدرت خویش را نیز بر این اقوام نیرومند استوار كرده بود. داریوش اما، مفهوم آریایی را در معنایی نژادی نیز به كار میگرفت. چرا كه در كتیبهی نقش رستم، در آنجا كه خودانگارهی خود را برای آیندگان تصویر میكند، چنین میگوید:
“من داریوش شاه…شاه در این بومِ بزرگ و تا دوردستها (گسترده)، پسر ویشتاسپ هخامنشی پارسی، پسر یك پارسی، آریایی، از نژاد آریایی.[76]“
دقیقا همین عبارت در كتیبهی داریوش در شوش[77] نیز آمده است و دقیقا به همین شكل در كتیبهی خشایارشا در تخت جمشید نیز تكرار شده است[78].
این بسامد زیاد از تكرار یك عبارتِ قالبی، نشانگر آن است كه “پسرِ …ِ هخامنشی پارسی، آریایی از نژاد آریایی” بخشی از خودانگارهی رسمی شاهان هخامنشی بوده است و همچون شعاری رسمی در گوشه و كنار تكرار میشده است. بر مبنای این كاربردِ واژهی آریایی، تردیدی در این امر نمیتوان داشت كه این عبارت بخشی از هویتِ پارسها و اقوام ایرانی را در دوران زمامداری این شاهان صورتبندی میكرده است. با توجه به ظهور این كلمه در این معنا در كتیبهی بیستون، چنین مینماید كه داریوش واژهی آریایی را، كه در آن هنگام نامی مشترك و عمومی برای مردم و قبایل ایرانی یكجانشین بوده، برگرفته و آن را برای نامگذاری تمام اقوام ایرانی و زبان ایشان به كار گرفته است.
زمانی كه واژهی آریایی در كتیبهی بیستون وارد شد، اقوامی در ایران زمین زندگی میكردند كه خود را در قالبی هند و ایرانی، آریایی میدانستند. اما این آریایی بودند، ساختاری متفاوت داشت. از سویی، معنایی جغرافیایی را حمل نمیكرد، چنان كه هندیان نیز مانند ایرانیان آن را به كار میبردند. دیگر آن كه بیشتر صفتی خوشایند برای اشاره به خودی در برابر بیگانه بود، تا مفهومی كه هویت سیاسی یا فرهنگی ویژه و متمایزی را برساند. این واژه به سادگی شریف و نجیب و اصیل معنا میداد، و نامی بود كه اعضای قبایل هند و ایرانی خود را بدان مینامیدند تا از بومیانی كه در سرزمینهای تازه فتح شده میزیستند، متمایزشان كند.
عمومی بودنِ كاربرد واژهی آریایی تا پیش از عصر داریوش از اینجا روشن میشود كه قبایل و اقوام زیادی وجود داشتهاند كه خود را با مشتقی از این واژه مشخص میكردند. مردمی كه در افغانستان امروزین میزیستند، كشور خود را به سبك وداها و اوستا آریه مینامیدند، و این همان است كه در بیستون و متون هخامنشی به صورت هَریوَه ثبت شده و امروز در قالب نام هرات به یادگار مانده است. همچنین با مرور تواریخ هرودوت از مردمی به نام آریاسپَه خبردار میشویم كه كوروش را هنگام سفرش به ایران شرقی از گرسنگی نجات دادند و به همین دلیل از او لقب نیكوكار را دریافت كردند. این آریاسپها، همان آریاسپیهایی بودند كه هنگام سفر اسكندر به هند با او برخورد كردند، و چون اسكندر خود را تناسخ كوروش میدانست و از كردارهایش تقلید میكرد، از او گزندی ندیدند. همچنین با اتكا به كتابخانهی تاریخی دیودور از سرزمینی به نام آریانا خبر داریم كه فرای آن را همان هرات دانسته است، اما گویی وسعتی بیشتر داشته و سیستان را نیز در بر میگرفته است. این نظر، به ویژه با هواداری پرشور نیولی رواج یافته كه آریاسپهها را هم مقیم سیستان میداند و مركز جمعیتیشان را شهرِ بُستِ كهن میداند و زرتشت را نیز مقیم همین شهر میپندارد[79]. اگر چنین باشد، مسئلهی بسامد زیاد واژهی آریه در اوستا و كشمكش ایشان با تورانیها نیز میتواند به رویارویی آریاسپههای كهن و قبایل كوچگرد همسایهشان ترجمه شود كه معقول مینماید.
با وجود این كاربردهای خاصِ پیشاهخامنشی، مقدمههایی برای پیوند خوردن این مفهوم با نظامی هویتی چیده شده بود. اسطورهی كاملا ایرانی ایرانویج كه به سرزمینی ویژه و خاستگاهی مشترك برای اقوام ایرانی دلالت میكرد، پیش درآمدی برجسته و استوار بود برای مشتقِ “ایران” كه به زودی از این واژه زاده میشد. رواج اسمهایی كه عنصر آریا را در خود داشتند نیز علامت دیگری بود كه توجه به این مفهوم را نشان میداد. چنان كه مثلا نیایی مشترك مانند ایرج كه نقطهی تمایز ایرانیان و تورانیان را نشانهگذاری میكرد، نمونهای بود كه به همتباری و هویت مشترك اقوام ایرانی، و دیگری پنداشته شدنِ خویشاوندان كوچگردشان دلالت داشت.
با این وجود، كاربرد سیاسی داریوش برای این واژه نوظهور بود و به این شكل تا پیش از او سابقه نداشت. بخشهای مهمی از اوستا كه ذكرش گذشت، پس از دوران زمامداری او تدوین شد، و بنابراین میتوان با ضریب اطمینان قابل قبولی، او را معرفی كنندهی عبارت “آریایی” در مقام مفهومی سیاسی و وابسته به هویت ملی دانست. این امر به ویژه از آنجا معلوم میشود كه با وجود حضور واژهی آریایی در مقام نشانهای زبانی/ نژادی و هویت بخش در كتیبههای هخامنشیان، كاربرد عمومی آن تا دیرزمانی همان وضعیت مبهم و سیال قدیمی خود را حفظ كرد و به صورت برچسبی برای اقوامی ناهمگون باقی ماند كه گاه هویتهایی متمایز و جمع ناپذیر هم داشتند. مفهوم تازهی آریایی در معنای نژاد و زبان تمام اقوامِ ایرانی تابع هخامنشیان، تا دیرزمانی به متون دیگر راه نیافت، چنان كه مثلا در تواریخ هرودوت كه سه نسل پس از داریوش نوشته میشد، واژهی آریه همواره به استان هرات اشاره میكند و ردپایی از این مفهوم هخامنشی آریایی در آنجا نمیتوان یافت.
گفتار چهارم: ظهور یك هویت
1. تبارشناسی واژهی آریایی در ایران زمین، و تصاحب آن توسط شاهان هخامنشی، الگویی تاریخی است كه به روشنی با مرور متون كهن میتوان آن را تشخیص داد. این كه واژهی آریایی را نخستین بار – و برای دیرزمانی، تنها- اقوام هند و ایرانی به كار میبردهاند، به قدر كافی روشن است، و پیوند این واژه با هویت قومی و زبانی نیز به قدر كافی گویاست. همچنین این نكته معلوم است كه كاربرد آن در زمینهی هندی در حد نوعی صفتِ اجتماعی نشانگر اصالت و نجابت باقی ماند. به احتمال زیاد، این معنای آریایی -یعنی صفتی عام برای مردم نجیب و شریف،- شكل نخستینِ كاربری آن را نشان میدهد.
این نكته نیز آشكار است كه “آریایی” در زمینهای ایرانی به مفهومی هویتی بركشیده شد. هرچند مقدمههایی برای این دلالت در زمینهی هندی نیز وجود داشت. اما در ایران زمین بود كه آریاییها خاستگاه جغرافیایی اساطیریای یافتند، نیای مشتركی مانند كیومرث را به دست آوردند، كشمكشهای خود را با اقوام همسایه در قالب اسطورهی احتمالا سكایی نبرد سه برادر صورتبندی كردند، و خود را از نوادگان ایرج دانستند، كه خود شكلی دیگر از همان ایرانویج است. در اینجا بود كه كلمهی آریایی، برای نخستین بار هویتی اجتماعی را صورتبندی كرد كه به كشمكش میان نوآمدگان و بومیان با تمایزهای زبانی و ریختی و زیستی بارزشان مربوط نمیشد، بلكه به تفاوتهایی در سبك زندگی و باورها و در كل، ساخت اجتماعی باز میگشت. به این دلیل است كه در اوستا، و حتی در بافت كتیبههای هخامنشی، آریاییها و ایرانیها را در برابر رقیبانی مانند تورانیها و سكاها میبینیم كه از نظر زبانی و نژادی و از دید امروزینِ ما، آنان نیز آریایی بودهاند. این تدقیق مفهوم آریایی و منسوب شدنش به یك نظام اجتماعی خاص، و در نهایت پیوند خوردنش با قلمروی جغرافیایی، همان چیزی بود كه این كلمه را از میان انبوه واژگانِ هویتی دیگر بركشید و به نمادی برای برچسبگذاری شاهنشاهان هخامنشی تبدیلش كرد.
هرچند در دگردیسی این مفهوم در ایران و تحولش به یك مفهوم هویتی ملی تردیدی ندارم، اما در مورد فرآیند این امر و متغیرهای حاكم بر آن پرسشها بسیار است. به راستی چرا در این زمانِ خاص، در پگاه زایش نخستین دولت جهانی بود كه این واژه دستخوش چنین تحولی شد؟ چگونه شد كه واژهی مبهمی مانند آریایی، و نه كلمهی دقیقتری مانند پارسی یا زرتشتی چنین باری را به دوش كشید، و چرا در زمان داریوش؟
داریوش در واقع در دورانی بحرانی و خاص زندگی میكرد. در زمان جوانی او، كوروش بزرگ و فرزند لایقش كمبوجیه توانسته بودند برای نخستین بار تمام دولتهای موجود بر نیمهی غربی اوراسیا (قلمرو میانی[80]) را در قالب یك نظام سیاسی یكپارچه متحد كند. سیاستهای انقلابی بردیا كه نزدیك بود به تجزیهی این شاهنشاهی نوپا منتهی شود، خیلی زود با واكنش داریوش و یارانش درهم شكست، و بار دیگر نظم عصر كوروش با بازبینی و بازسازی داریوش مستقر شد. اما جنگهای خونین سال 522 پ.م كه در جریان آن شورشیانی مدعی تاج و تخت یا تجزیه طلب در برابر او صف آراستند، نشان داد كه شالودهی شاهنشاهی نوپا هنوز به درستی استوار نشده است.
داریوش در زمانی كه كتیبهی بیستون را به دبیرانش انشا میكرد، به تازگی بر چندین قیام خونین اقوام تابع چیره شده بود، و شگفت آن كه این قیامها همگی به قلب شاهنشاهی و نه پیرامونش مربوط میشد. یكی از شگفتیهای بزرگ جهان باستان آن است كه در جریان به قدرت رسیدن داریوش، این اقوام ایرانی و نه اقوام تابع دیگر بودند كه شورش كردند. در میان شورشیان سال 522 پ.م به نام وهیزداتهی پارسی، فرورتیش مادی، مارتیه پسر چینچیخری پارسی، چیستَهتُخمَهی ساگارتی، فرادای مروی، و اسكونخَهی سكا بر میخوریم كه همگی ایرانی هستند. سایر شورشیان نیز به همین ترتیب از اقوامِ مركزی شاهنشاهی -یعنی بابلی، ایلامی، یا ارمنی- بودند كه با پارسها و مادها پیوند داشتند و در حال یكی شدن با ایشان بودند، این را از آنجا میتوان دریافت كه مثلا آسَرینا پسر اوپادرام كه رهبری نخستین شورش ایلامیان را بر عهده داشت، بر اساس نام خودش و پدرش، پارسی بوده است، و همچنین شورش دوم بابلیان توسط مردی به نام آراخا رهبری میشد كه ارمنی بود. آنچه در این میان سخت جلب نظر میكند، آن است كه در سرزمینهای پیرامونی -مثلا از سند/ هند، از مصر، از لودیه و از یونان -– هیچ قیامی رخ نداده است. این نكتهی مهم كه چرا استانهای پیرامونی با وجود سابقهی دیرپای استقلالشان، بر داریوش نشوریدند، نیاز به بحث فراوان دارد. اما در اینجا به همین اندك میتوان بسنده كرد كه الگوی شهریاری كوروش و كمبوجیه به شكلی بود كه در ادغام تمدنهای دیرپای كهنی مانند مصر و لودیه خوب عمل كرده بود، و آنان را در پیوند با نوعی رابطهی برنده-برنده با مركز قدرت قرار میداد. اما این الگو در مركز شكننده بود و این چیزی بود كه در سال 522 پ.م آشكار شد.
با یك نگاهِ گذرا به فهرست شورشیان، به این نكتهی تكان دهنده پی میبریم كه اقوام سركش، اتفاقا همگی ایرانی بودند، و به همان جاهایی تعلق داشتند كه خودِ هخامنشیان حركت خود را از آنجا آغاز كرده بودند. ایلام سرزمین اجدادی كوروش بود، و پیوندشان با مرویان و مادها و ساگارتیان كه خود تیرهای از پارسها بودند، جای چون و چرا ندارد. بنابراین سركشی اقوام ایرانی در این زمان نیاز به تحلیلی دقیقتر دارد. در زمانی كه داریوش به تاج و تخت دست یافت، نزدیك به دو دهه بود كه اقوامی ناهمگون و پراكنده، به دلیل همسایگی جغرافیایی و به خاطرِ آن كه شهربانی یگانه میتوانست مدیریتشان كند، زیر پرچم دولتی یگانه گرد آمده بودند. برخی از این اقوام، سابقهی چند هزار سالهی تمدن و شهرنشینی و تمركز سیاسی و تجربهی دولت را در پشت سر خود داشتند، و برخی دیگر قلمروهایی بودند كه از قبایلی ناهمگون و درگیرِ كشمكش تشكیل مییافتند و فاقد انسجام اجتماعی و تمركز دینی یا سیاسی محسوب میشدند. شواهد تاریخی نشان میدهد كه به احتمال بسیار زیاد از زمان كوروش و كمبوجیه، و قطعا در دوران داریوش، این قلمرو بزرگ به استانهایی تقسیم میشد كه هریك “دَهیوم” یعنی كشور/ سرزمین نامیده میشد. برخی از این استانها مانند مصر و بابل و لودیه خصلتی طبیعی و تاریخی داشتند، و برخی دیگر برساختهی دستگاه مدیریتی هخامنشیان بودند.
به این ترتیب برای نخستین بار در كتیبهی بیستون به استانهایی مانند اَیونیه (یونان)، و اَرَبایه (عربستان) اشاره شد، كه تا پیش از آن در هیچ متنی به عنوان یك قلمرو منسجم سیاسی و هویتی حضور نداشتند. این نامهای نوظهور كه برساختهی دیوانسالاری عظیم هخامنشی بود، بر اساس الگویی كهنتر برنامهریزی شده بود، كه در زمان برآمدن داریوش دو و نیم هزاره قدمت داشت. بر اساس این الگوی كهن، هویتهای محلی بر اساس زبان و شكل ظاهری و لباس و دینِ مشترك مردمی تعریف میشد كه در همسایگی هم میزیستند و در قالب دولتی متمایز مدیریت میشدند. به این ترتیب مصریان، باختریان، ایلامیان، اورارتیان، و بابلیان، از هم متمایز میشدند و هویتهایی متفاوت مییافتند.
2. از قرن هجدهم میلادی به بعد، برخی از نظریهپردازان اروپایی كه به ویژه دلنگرانِ پیشینهی تاریخی دولتهای نوظهورشان بودند، كوشیدند تا این هویت را تنها بر اساس نژاد و زبان بازتعریف كنند و به این ترتیب مفهومی مانند هلنی یا آخائی را نشانگر وجود نوعی هویت جمعی یونانی در جهان باستان بدانند و خویشتن را وارث آن قلمداد كنند. با این وجود، چنین برداشتی از مفهوم هویت در جهان باستان از فرافكنی نیازهای فرهنگی اروپاییان عصر مدرن ناشی شده است، و نه شواهد تاریخی. در جهان باستانِ پیشاهخامنشی، هویت جمعی مردمان بر اساس تمام این اركان شكل میگرفت. زبان و نژاد (یعنی شكل ظاهری) مشترك، لزوما میبایست با قلمرو جغرافیایی بسته و مرزبندی شده و منسجمی تركیب شود، و نظامی از معابد و باورهای دینی متمركز و سلسله مراتبی بر آن حاكم شود، و دولتی مدیریت اقتصادی آن و پشتیبانی نظامی از آن را بر عهده بگیرد تا هویتی مشترك تعریف شود. در شرایطی كه برخی از این عناصر – مثل زبان و نژاد و دین- وجود داشته، اما دولت یا سازماندهی دینی غایب بوده، اثری از هویت جمعی نمیبینیم. نمونهی بارز آن، یونانیان و اعراب است كه اولی تا عصر زودگذرِ فیلیپ مقدونی و دومی تا دوران اسلام، فاقد سازماندهی سیاسی و دینی بودند. هردوی این مردمان نیز این سازماندهی را در قالب هویتی مستقل به سرعت و طی یك نسل از دست دادند. چرا كه سازماندهی سیاسی و دینیشان از رشد طبیعی نهادهای اجتماعیشان برنخاسته بود، و ضرورتی نظامی بود كه از تراكم جمعیت زیاد و همسایگیشان با قلمروی ثروتمند مانند ایران ناشی میشد. در نتیجه سازماندهی این جوامع، جز بارقهای زودگذر نبود، تا جمعیت شناور و فقیرشان بسیج شوند و بتوانند قلمرو ایران زمین را تسخیر كنند. پس از آن، بار دیگر این مردم به قومیتی پیروز و چیره در زمینهای بزرگتر و كهنسالتر از هویتهای فرهنگی تبدیل شدند كه دست بالا یك قرن سلطهی سیاسی خویش را حفظ كردند و بعد در زمینهای كه تسخیر كرده بودند، حل شدند. تحلیل سازماندهیهای مقطعی یاد شده، نیاز به بحثی مفصل و جداگانه دارد. در اینجا به همین مقدار میتوان اكتفا كرد كه این الگوی سازماندهی، به خاطر زمان كوتاهِ دگردیسیاش، و جهشی بودنِ ظهورش، از پیچیدگیهای سازمانِ اجتماعی تمدنهای ریشهدار بیبهره است، و با این وجود به دلیل پدید آوردن نیروی نظامی پیروزمند، شكلی از هویت جمعی را تولید میكند كه به ویژه بر زبانِ مشترك و نظام خویشاوندی قبیلهای متكی است و خود را در قالب روایتهای رزمی و ثروت صورتبندی میكند. این حقیقت كه با وجود خیزش پیروزمندانهی ایشان و سیطرهی حدود یك قرنیشان بر ایران زمین كشور مستقلی به نام یونان و عربستان تا قرن بیستم وجود نداشتهاند، نشانگر زودگذر بودنِ این نوع از هویت است. و هم چنین است در مورد مغولها و سكاها و سایر اقوام كوچگردی كه برای مدتی بر جوامع شهرنشین چیرگی نظامی مییابند.
این شواهد، نشانگرِ آن است كه همزبانی و نژاد مشترك در جهان باستان برای ظهور هویت جمعی كافی نبوده است، و حتی آنگاه كه با جرقهای از دولت و تمركز دینی تركیب میشده، تنها سایهای از هویت جمعی را در زمینهی فرهنگ سرزمینهای فتح شده پدید میآورده است. واژگونهی این بحث نیز مصداق دارد. یعنی حتی زمانی كه زبان و نژاد و حتی دین مشتركی وجود داشته، آنجا كه مردم در قالب دو نظام سیاسی و دینی متمایز سازماندهی میشدند، هویتهایی متمایز مییافتند. چنان كه بابلیان و آشوریان جنگی دراز دامنه را با یكدیگر از سر گذراندند و دولتشهرهای یونانی همواره در حال كشمكش و جدال با هم بودند و همچنین بود روابط میان قبایل عرب و كنش متقابل ایلوریها و مقدونیها.
به این ترتیب، مشكلی كه داریوش با آن روبرو بود، بسیار پیچیده بود. داریوش در زمانی به قدرت رسید كه تنها الگوی شناخته شده برای زایش هویت جمعی، همین تركیبِ زبان، نژاد، دین و دولت در قالب یك واحد جغرافیایی محدود و بسته بود. شاهنشاهی هخامنشی اما، از زیربنای اصلی هویت یعنی زبان و دین و نژاد مشترك بیبهره بود. این شاهنشاهی دولتی عظیم بود كه تمام مردم شهرنشین و همهی هویتهای ریشهدارِ روزگار خود را در قلمرو میانی در بر میگرفت. از این رو داریوش نمیتوانست بر زبان یا نژاد یا دینِ مشترك مردم تابعش تكیه كند و هویتی مشترك برای ایشان پدید آورد.
روشی كه به گمان من نخستین بار به دست توانای كوروش همچون میوهی نبوغی جوشان ابداع شد، و در زمان داریوش صورتبندی رسمی و شفاف یافت، آن بود كه هویتهای محلی و ریشهدارِ مردمی مانند بابلیان و مصریان و بلخیان و ایلامیان كه گاه چند هزاره سابقه داشتند، دست نخورده و محترم باقی بماند، اما در قالب رمزگانی با قواعد یكدست بازتعریف شود، و در كلیتی بزرگتر با هویتِ نوظهور “پارسی-ایرانی” گره بخورد. هرچند مردمِ آن روزگار، هردوی این واژگان را به معنایی دیگر درك میكردند و دولت خود را دولتی هخامنشی میدانستند، كه معنایی فرانژادی و فرازبانی داشت.
به این ترتیب اقوام گوناگونی كه در قالب شاهنشاهی با هم متحد شده بودند، زبان، نژاد، لباس، جنگافزار، هنر، و منابع اقتصادی ویژهی خویش را حفظ كردند، اما در پیكرهی یك واحد سیاسی عظیم و هویت ملی عظیم با هم تركیب شدند. از اینجا به بعد، دیگر بابلیان و مصریان و بلخیان و ایلامیان یك ملتِ مستقل نبودند، كه قومیتی در دلِ یك ملیتِ فراگیرِ هخامنشی بودند. دقتی كه هنگام توصیف تمایزهای این اقوام در آثار مورخانی مانند هرودوت و پلوتارك دیده میشود، نشانگر كارآیی این سیاست در رمزگذاری هویتهای منطقهای است. همچنین این حقیقت كه نظم هخامنشی دو و نیم قرن دوام آورد و شماری بسیار بسیار اندك از شورشهای استقلال طلبانهی اقوام تابع را از سر گذراند، نشانگر آن است كه برنده/ برنده بودنِ این سیاست و سودمند بودنش برای همهی اعضای این فدراسیونِ بزرگ، برای حفظ انسجام این دولت جهانی كفایت میكرده است.
با وجود تمام این حرفها، داریوش هنگام صورتبندی این سیاست، با مشكلی بزرگ روبرو بود. آن هم این كه برخی از اقوامی كه در حاشیهی شاهنشاهی میزیستند، فاقد سابقهی نویسایی و تجربهی دولت متمركز و دین یكپارچه بودند. به بیان دیگر، بسیاری از قلمروهای حاشیهای شاهنشاهی، پیشینهی تاریخی لازم برای پدید آوردن هویتی منطقهای و قومی را نداشتند. حدس من آن است كه هخامنشیان در این شرایط دست به كاری بلندپروازانه زدند و بر مبنای الگوی مدیریت دیوانسالارانهی خودشان، برای این مردم هویتی جمعی پدید آوردند. از این روست كه میبینیم استانهایی مانند ایونیه و اربایه و سكائیه پدیدار میشود، و جالب آن كه در زمان زمامداری شاهان گوناگون و طی دگردیسی ساختار دیوانسالارانه دستخوش بازتعریف هم میشود.
مشكلی كه به این ترتیب با هویتسازی برای اقوام پیرامونی حل شد، تنها به سرزمینهای دوردستی كه میبایست مدیریت شوند مربوط نمیشد،كه در قلب قلمرو هخامنشی نیز وجود داشت. حقیقت آن است كه خودِ اقوام ایرانی كه تازه چند قرن بود به فلات ایران كوچیده بودند، همچون اقوام پیرامونی از سابقهی هویتسازِ یاد شده بیبهره بودند. دستگاه مدیریتی هخامنشیان گذشته از پیرامونیانی كه باید برای مدیریت شدن هویتی مشترك میداشتند، با مركزنشینانی نیز روبرو بود كه میبایست برای مدیریت كردن به هویتی مشابه دست مییافتند.
حركات نظامی كوروش بزرگ نشانگر آن است كه به خوبی به تمایز میان اقوام ایرانی و غیرایرانی آگاه بوده است و سیاستی هوشمندانه را در ارتباط با این نكته در پیش گرفته است. كوروش پس از تسخیر پارس و ماد و ایلام، كه هستهی مركزی شاهنشاهی هخامنشی محسوب میشد، نزدیكترین قلمرو همسایه -یعنی لودیه- را به دلیل تهدید نظامیاش فتح كرد، و بعد به اندرون ایران زمین بازگشت و تا مرزهای سكونت اقوام یكجانشین ایرانی پیش رفت. در تاریخها، چنین آمده كه وقتی كوروش در سارد بود، خبردار شد كه مردم بلخ و خوارزم و ایران شرقی بر او شوریدهاند، و بنابراین ناگزیر شد به سرعت به آن سو لشكر بكشد. هرچند احتمالا رخدادی شبیه به این در آن روزگار رخ داده است، اما انگیزهی اصلی لشكركشیهای كوروش به اینسو و آن سو، به گمان من سركوب انقلابها نبوده است. چرا كه در كل دوران سی سالهی حكومت او شمار انقلابها و شورشها بسیار اندك بوده است. حركات نظامی كوروش، اگر در كل نگریسته شود، از منطقی درونی پیروی میكند و قاعدتا تاسیس نهاد غولآسا و پایداری مانند شاهنشاهی هخامنشی میبایست چنین منطقی را نیز پشت سر خویش داشته باشد. این منطق آن بود كه كوروش قصد داشت پیش از خیز برداشتن برای فتح جهان، نخست بر اقوام ایرانی حاكم شود و ایشان را در قالبی یگانه منسجم كند. او این كار را از قلمرو پدری خویش – انشان- آغاز كرد و با گرفتن ایلام و ماد رهبر اقوام ایرانی ساكن در نیمهی غربی ایران زمین شد. آنگاه لودیه را به دنبال حملهی شاه آنجا تسخیر كرد، و این به گمانم واكنشی بود كه از تهدید نظامی آن قلمرو بر میخاست. و البته از یاد نبریم كه در آن هنگام در آناتولی و قلمرو لودیه نیز اقوام ایرانی كم نبودند، چندان كه پایتخت لودیه به افتخار یكی از این اقوام ایرانی كه بسیار هم به كوروش وفادار بود، یعنی اسپردهها، سارد نامیده میشد.
آنگاه كوروش به ایران خاوری تاخت و سرعتِ چیره شدنش بر آن قلمرو نشان میدهد كه سابقهای از استیلای ماد در آن بخش، و همچنین تمركزی سیاسی – به احتمال زیاد در بلخ – پیشاپیش وجود داشته است. كوروش در این لحظه، توانسته بود تمام اقوام ایرانی را با هم متحد كند. این همان نیرویی بود كه فتح برقآسا و سریع بابل و بالكان را برایش ممكن كرد، و به فرزندش كمبوجیه اجازه داد تا مصرِ كهنسال را در كمتر از یك سال بگیرد.
كوروش و نوادگانش، هرچند در بسیج سیاسی اقوام ایرانی كامیاب شده بودند، اما با این مسئله روبرو بودند كه نمایندگی طیفی بسیار متنوع از قبایلِ نیرومند ایرانی را بر عهده گرفته بودند. قبایلی كه سركشی دوران كوچگردی خود را حفظ كرده بودند، و دست كم تا یك نسل بعد – مثلا در جریان شورشهای سال 522 پ.م بر ضد داریوش- آماده بودند تا به كانونهای رقیب قدرت بپیوندند.
سیاستی كه هخامنشیان در پیش گرفتند، آن بود كه همزمان با سازماندهی هویت محلی در مناطق پیرامونی، شكلی از این هویت را نیز در مركز تاسیس كنند. دلیلِ آن كه مقدونیان/ یونانیان، اعراب، و مغولان پس از فتح ایران زمین در فرهنگ این سرزمین حل شدند، اما هخامنشیان چنین نشدند و برعكس هویتی تازه و بسیار بسیار دیرپا را تاسیس كردند، همین سیاست هوشمندانهشان در قلمروی فرهنگ بود. شاهان هخامنشی توانستند با محترم شمردن هویتهای كهنسالِ ایلامیان و مصریان و بابلیان و لودیاییان و ارمنیان و هندیان و بلخیان، وفاداری ایشان را به خود جلب كنند، و با برساختن هویتهای نوظهوری مانند عربها و یونانیان و سكاها و تثهگوشها در نقاط پیرامونی اقوام شناور و آشوبزدهی این بخشها را مدیریت كنند. در عین حال، آنان توانستند با تعریف هویتِ نوظهورِ ایرانی، كه در آن هنگام هستهی مركزی هویت هخامنشی خوانده میشد، اقوام ایرانی را نیز با هم متحد كنند.
این اقوام با اقوام پیرامونی در این نكته تفاوت داشتند كه مركزنشین بودند و ستون فقرات ارتش هخامنشی را بر میساختند و همزمان با اقامت در قلبِ جغرافیایی شاهنشاهی، بدنهی سازمانی و بازوهای مدیریتی آن را نیز تشكیل میدادند. برخی از این اقوام پیشاپیش شكلی از سازمان یافتگی را به دست آورده بودند. پارسهایی كه با ایلامیان در این زمان یكی شده بودند، و مادهایی كه وارث گوتیها و لولوبیها و مانناها بودند، به همراه مردم بلخ و خوارزم كه تمدنهایی دیرپا برای خود داشتند، از این زمره بودند. اما در زمینهی همین دولتهای كهنسال، سیلابی از قبایل ایرانی كوچگرد و نیرومند وجود داشتند كه اتفاقا از نظر نظامی محور اقتدار هخامنشیان بودند، و هنوز در هیچ یك از این مراكز شهرنشین و متمدنِ ایرانی تبار جذب نشده بودند.
كوروش احتمالا، و داریوش قطعا، كسی بوده است كه كارِ تدوین هویتی مشترك برای این اقوام را به انجام رسانده است. داریوش در چند جا نشان داد در دستیابی بر نقاط اشتراك میان اقوام و قبایل و بر ساختن هویتی مشترك بر مبنای آن استاد است. یكی از آنها، به خودِ هویت هخامنشی باز میگردد كه تا پیش از او وجود نداشت. داریوش كه در واقع غاصب تاج و تخت بود و سلطنت را از بردیا پسر كوروش به زور ستانده بود، از سویی با دختران كوروش ازدواج كرد و شاهنشاهی مانند خشایارشا را با خونِ آمیختهی كوروش-داریوش پدید آورد، و از سوی دیگر به دنبال نیایی مشترك گشت كه خاندان این دو رده از شاهنشاهان را با هم متحد سازد. چنین نیایی به راستی وجود داشت و همان آریارمنهای بود كه به كتیبهاش اشاره كردیم. به این ترتیب، او نام نیای این آریارمنه، و جد مشترك خاندان خودش و كوروش را برای نامیدن هویتِ تازهی شاهنشاهی برگزید. از آن هنگام دولتی كه كوروش بنا نهاده بود و كمبوجیه تا مرزهای جهانِ شناخته شده برای مردم آن روزگار بسطش داده بود، هخامنشی نام گرفت.
داریوش همان تدبیری را كه برای اتحاد شاخهی دودمانی خویش و شاخهی خانوادگی كوروش به كار بسته بود، برای یكپارچه كردنِ تمام اقوام ایرانی نیز به كار گرفت. اقوام ایرانی زبان و ایرانی نژادِ آن روز، در چندین مركز بزرگِ شهری مانند انشان و شوش و بلخ و هگمتانه و ری و خوارزم و بست و گابه متمركز بودند. با این وجود بخش مهمی از این مردم زندگی كوچگردانه داشتند و در قالب قبایلی مانند سگرتیه و پارتاكنه در مسیرهایی دامدارانه آمد و شد میكردند. به گمان من این داریوش بود كه برای نخستین بار نامی مشترك به تمام این اقوام داد، و همهی ایشان را آریایی خواند.
آریایی تا آن زمان نامی عمومی بود كه در زبانهای هند و ایرانی سابقه داشت و همچون صفتی برای اشاره به خودانگارهی ایشان به كار گرفته میشد. اما چنان كه استفاده از آن را مرور كردیم، دلالتی سیاسی یا جغرافیایی نداشت و به نجابت و شریف بودنِ گروهی از مردم و قبایل در برابر بیگانگان دلالت داشت. از زمان داریوش بود كه تمام اقوامِ مركزی، ایرانی نام گرفتند، چرا كه زبانی آریایی داشتند، و شاهنشاهانی بر ایشان حكومت میكردند كه آریایی بودند، و آریایی نژاد.
مفهوم آریایی به این ترتیب دچار دگردیسی مهمی شد. پیش از آن، آریایی برچسبی مبهم و فراگیر بود كه مانند واژهی هلنای () یونانی به اقوامی از هم گسیخته و پراكنده با خصوصیات مشتركِ ظاهری یا زبانی اشاره میكرد. پس از آن، اما، این واژه برای نامیدن مردمی كه قدرت سیاسی را در قلمروی جهانی در دست داشتند، به كار رفت. مفهومی كه نژاد و زبان و چیرگی سیاسی را همزمان در بر میگرفت.
مفهوم آریایی، چندان نیرومند و كارآمد بود كه پس از فروپاشی هخامنشیان، همچنان دوام آورد. هنر هخامنشیان در این بود كه نظامی آزاد از زایش معنا و هویت را بنا نهادند كه در آن ظرفهایی پیش ساخته و متكی بر ضرورتهای دیوانسالارانه برای سازماندهی وجود داشت، اما هر نوع خلاقیت اقوام تابع در درون آن محترم شمرده میشد. این آزادی و رواداری دلیلِ برآمدن و شكوفا شدنِ “آریاییها” شد. چرا كه قبایل تازه متحد شدهی ایرانی، كه بر این زمینهی متكثر و پویا سیطره داشتند، هویت خود را نیز همچون برآیندی از این منشها پیكربندی كردند.
هستهی مركزی این هویت، البته از اندوختهی كهن اقوام ایرانی تشكیل شده بود. زرتشتیگری كه دینِ یكتاپرستانهی شگفتانگیز ایرانیان شرقی بود، در تركیب با آیین مغانه كه دین رسمی پادشاهی ماد بود، چارچوب دینی این هویت را بر میساخت، و اساطیر پهلوانی كهن هند و ایرانی استخوانبندی تاریخ اساطیری آن را تشكیل میداد. اینها همه با نوآوریهای چشمگیر هخامنشیان در سازماندهی سیاسی و نظامی قلمروشان، و ایدئولوژی سیاسیشان با محوریتِ ابرانسانی به نام شاهنشاه گره میخورد. مرزهای این هستهی مركزی، اما، نسبت به منشهای سایر اقوام كاملا تراوا بود. به همین دلیل هم شریك شدن در آن برای اقوام دیگر ممكن بود. از این رو بود كه پس از دو نسل چیرگی مقدونیان، سكاهایی كه پیش از این خارج از قلمرو هخامنشی زندگی میكردند، اما فرهنگ ایشان را پذیرفته بودند، در نقش ناجیان ایرانیان ظاهر شدند و خود را ایرانی میدانستند و در همین مقام هم پذیرفته شدند، چندان كه اساطیر حماسی ایرانی و روایتهایی مانند رستم در دوران ایشان و به مثابه ردپای كردارهایشان برای ما به یادگار مانده است.
جمعبندی
واژهی آریایی را امروز دانشمندان اروپایی به ندرت به كار میبرند. زبانشناسان كه نخستین معرفی كنندگان این مفهوم در معنای مدرنِ كلمه بودند، ترجیح میدهند به جای آن از عبارتِ “هند و اروپایی” استفاده كننده، و مطالعات هند و اروپایی امروز به پژوهشهایی اطلاق میشود كه تا چند دهه پیش مطالعات آریایی نام داشت. جنبش نازیها و پیامدهای فاجعهبار آن به قدری برای جهان متمدن گران تمام شد؛ كه حتی از واژهی آریایی دلالت جمعیتی و تاریخیاش را هم حذف كردهاند. گویی این نوعی تابوی زبانی باشد كه باید در حد امكان از آن پرهیز كرد.
این پرهیز و آن نادیده انگاشتن واژه، البته قابل درك است. بزرگترین جنگ قرن بیستم و پرتلفاتترین نبرد دوران مدرن پیرامون این واژه پدیدار شد و بدیهی است كه فرزندان و نوههای كسانی كه به خاطر آریایی بودن یا نبودن یكدیگر را به قتل میرساندند، امروز از این كلمه گریزان باشند. با این وجود، باید پذیرفت که مشکل از الگوی هویتیابی شتابزده و خشونتطلبانهی اروپاییان بوده است، نه واژهی آریایی یا هر واژهی دیگر .
هرچند اروپاییان دلایلی هیجانی و عاطفی برای گریزان بودن از این واژه دارند، ایرانیان به دلایلی نیرومندتر از دیرباز به این عبارت علاقهمند بودهاند. واژهی آریایی در زبان ما همچنان معنای نخستین خود به معنای اشرافی و برگزیده را حفظ کرده است، و این را میتوان از واژگانی که با این بنواژه ساخته شدهاند (مانند دلیر، ایران، ایرج و…) دریافت. در کشور ما این واژه بار هویتی و مثبت خود را همچنان حفظ کرده است و در طول دو و نیم هزارهای از رواجش میگذرد نه نبردی نژادی را موجب شده و نه به خونریزی و ستم و بیداد نسبت به غیرآریاییها انجامیده است. دلیل این خوشخیم بودنٍ کاربرد این واژه در ایران زمین، آن است که هویتی راستین و نه مصنوعی و سرهم بندی شده را نمایندگی میکرده است و برچسبی بوده که اقوامی همهویت اما گوناگون در زمانی بسیار طولانی خویشتن را بدان مینامیدهاند.
از این رو در مقام یک تعیین موضع، بر این گمانم که واژهی آریایی را باید در همان معنایی که برای هزاران سال برای ما داشته است، به کار گرفت، و به جای تقلید از اروپاییانی که نخست از آن سوءاستفاده کردند و بعد از کاربردش شرمسار گشتند، تعبیر خاص و کهن و اصلیتر خود را از آن حفظ کرد.
این پیشنهاد نه تنها به خاطر ارج و قرب تاریخی این واژه در زبان ماٰ و نه تنها به دلیل رواج مشتقهای گوناگون آن در زبان فارسی و سایر زبانهای ایرانی است. که علت اصلی، در موقعیت امروزین ما نهفته است. موقعیتی شکننده که در آن نیاز به بازتعریف هویت خویش داریم. در این موقعیت خاص، به تک تک معناهایی که در درازنای تاریخمان برای این تعیین هویت کارآیی داشته است، نیاز داریم. در شرایطی که گرج و ارمن و تاجیک و افغان و آرانی و عرب و به تازگی آذری از اتحاد دیرپای اقوام ایرانی ناامید شدهاند و با بسنده کردن به خرده هویتهای کوچک و محقر اما کارآمدی نوساخته میخواهند جایی برای خویش در جهان بیابند، به واژگانی از این دست نیاز داریم. واژگانی که دیرزمانی است دیگر معنایی نژادی را حمل نمیکنند، اما همچنان یادآور روزگاری هستند که این اقوام با یکدیگر یگانه شدند، و هدیهای ارزشمند به نام کشور آریاییها – ایران- را به جهان عرضه کردند.
کتابنامه
نیولی، گراردو، زمان و زادگاه زرتشت، ترجمهی سید منصور سید سجادی، نشر آگه، 1381.
Amarasimha, Amarakosam, Kadapa: Rayalu and Co. education publishers, 1951.
Anthony, D. W, & Brown, D. “Eneolithic horse exploitation in the Eurasian steppes: diet, ritual and riding”. Antiquity 74: 75–86, 2000.
Arvidsson, Stefan (2006), Aryan Idols: Indo-European Mythology as Ideology and Science, translated by Sonia Wichmann, Chicago and London: The University of Chicago Press.
Bamshad, Michael and Steve E. Olson. “Does Race Exist?”, Scientific American Magazine (10 November 2003).
Brown, D. & Anthony, D. W. “Bit Wear, Horseback Riding and the Botai site in Kazakstan”. Journal of Archaeological Science 25 (4): 331–347, 1998.
Cavalli-Sforza,L.L. Genes, People and Languages, Scientific American, Nov.104-110, 1991.
Dupuy, B. et al. Geographical heterogeneity of Y-chromosomal lineages in Norway. Forensic Science International. 164: 10-19, 2006.
Gamkrelidze, T. V. and Ivanov, V. V. The Early History of Indo-European Languages, Scientific American, March 1990.
Gimbutas, M. “Proto-Indo-European Culture: The Kurgan Culture during the Fifth, Fourth, and Third Millennia B.C.”, in Cardona, George; Hoenigswald, Henry M. & Senn, Alfred, Indo-European and Indo-Europeans: Papers Presented at the Third Indo-European Conference at the University of Pennsylvania, Philadelphia: University of Pennsylvania Press, pp. 155–197, 1970.
Gimbutas, M. “The Civilization of the Goddess”, HarperSanFrancisco, 1991.
Gimbutas, M. A. and Dexter, M. R.The Living Goddesses. Berkeley, Los Angeles, London: University of California Press, 1999.
Gray R. D. and Atkinson, Q. D. Language-tree divergence times support the Anatolian theory of Indo-European origin, Nature 426: 435-439 (27 November 2003).
Kammenhuber, A. “Aryans in the Near East,” Haidelberg, 1968
Lubotsky, A. Indo-Iranian Languages, In: Encyclopedia of Indo-European Culture, J.P. Mallory and D.Q. Adams, (Eds.), 1997. pp. 305.
Lubotsky, A. The Indo-Iranian substratum, in: Early Contacts between Uralic and Indo-European, Carpelan et al. (ed.), Helsinki, 2001.
Mallory J.P. In Search of the Indo-Europeans, 1989.
Mallory, J. P. “Samara Culture”, Encyclopedia of Indo-European Culture, Fitzroy Dearborn, 1997.
Mallory, J. P. “Sredny Stog Culture”, Encyclopedia of Indo-European Culture, Fitzroy Dearborn, 1997.
Mallory, J. P. and Adams, D. Q., Encyclopedia of Indo-European Culture, London, 1997.
Mallory, J. P.”Dnieper-Donets Culture”, Encyclopedia of Indo-European Culture, Fitzroy Dearborn, 1997.
Olsen, S. L. “The exploitation of horses at Botai, Kazakhstan”, in Levine, Marsha; Renfrew, Colin; Boyle, Katie: Prehistoric Steppe Adaptation and the Horse. Cambridge: McDonald Institute, 2003.
Parpola, A. The formation of the Aryan branch of Indo-European, in: Blench and Spriggs (eds), Archaeology and Language III, 1999.
Poliakov, Leon (1974). The Aryan Myth: A History of Racist and Nationalistic Ideas In Europe. Translation of Le mythe aryen, 1971.
Renfrew, A.C. Archaeology and Language: The Puzzle of Indo-European Origins, London: Pimlico, 1987.
Renfrew, C. “Time Depth, Convergence Theory, and Innovation in Proto-Indo-European”, Languages in Prehistoric Europe, 2003.
Sturtevant, E. H. A. Comparative Grammar of the Hittite Language. Rev. ed. New Haven: Yale University Press, 1951. First edition: 1933.
Szemerényi, O.; Jones, ِD. & Jones I. Introduction to Indo-European Linguistics. Oxford University Press, 1999.
Thieme, P. Der Fremdling im Rigveda: Eine Studie über die Bedeutung der Worte ari, arya, aryaman und aarya, Leipzig, 1938.
Vyacheslav V. Ivanov and Thomas Gamkrelidze, The Early History of Indo-European Languages, Scientific American, vol. 262, N3, 110116, March, 1990
Wilson, A. The Ukrainians: Unexpected Nation, New Haven and London: Yale University Press, 2000.
- Szemerényi, 1999. ↑
- Cavalli-Sforza, 1991. ↑
- Ahrensburg ↑
- Dupuy et al. 2006. ↑
- Samara Culture ↑
- Mallory, 1997. ↑
- Gimbutas, 1991. ↑
- Khvalynsk ↑
- Mallory, 1997. ↑
- Dnieper- Donets Culture ↑
- Mallory, 1997. ↑
- Mallory, 1989:190-191. ↑
- Cucuteni Culture ↑
- Tripolie, Trypillian ↑
- Talianky ↑
- Dobrovody ↑
- Maydanets ↑
- Wilson, 2000. ↑
- Sredny Stog Culture ↑
- Botai. ↑
- Olsen, 2003: 83–104. ↑
- Anthony,2000. ↑
- Brown & Anthony, 1998. ↑
- Maykop ↑
- Corded Ware Culture ↑
- Catacomb ↑
- Srubna Culture ↑
- Timber-grave ↑
- Andronovo Culture ↑
- Sintashta- Petrovka- Arkaim ↑
- Alekseyeka Culture ↑
- Federovo Culture ↑
- Afanasevo Culture ↑
- Edgar H. Sturtevant ↑
- Sturtevant, 1933. ↑
- Renfrew, 1987. ↑
- Renfrew, 2003. ↑
- Glottochronology ↑
- Gray & Atkinson, 2003. ↑
- Gamkrelidze & Ivanov, 1990. ↑
- Gimbutas, 1970. ↑
- Gimbutas, 1999. ↑
- ریگ ودا، 1.51.8. ↑
- ماندالای 1، سرود 156. ↑
- Thieme, 1938. ↑
- Thieme, 1957. ↑
- Amarasimha, 1951. ↑
- هوم یشت، 9، 14. ↑
- آبان یشت، 5، 17. ↑
- ارت یشت، 8، 45. ↑
- آبان یشت، 24، 104 و گوش یشت، 6، 25. ↑
- رام یشت، 1، 2. ↑
- وندیداد، فرگرد نخست، بندهای 2-4. ↑
- وندیداد، فرگرد دوم، 2، 21. ↑
- اشی یشت، 7، 41 و 43. ↑
- هرمزد یشت، 21. ↑
- یسنا، هات 27، بند 5 و هات 54، بند 2. ↑
- ویسپرد، 24، 1. ↑
- وندیداد، فرگرد بیستم، بند 11 و 12. ↑
- آبان یشت، 11، 41. ↑
- آبان یشت، 13، 49 و رام یشت، 8، 32 و ارت یشت، 7، 41 و43. ↑
- تیریشت، 4، 6. ↑
- آبان یشت، 15، 58. ↑
- آبان یشت، 27، 117. ↑
- آبان یشت، 17، 69. ↑
- فروردین یشت، 31، 143 و 144. ↑
- فروردین یشت، 1، 10. ↑
- فروردین یشت، 11، 43 و44. ↑
- DPd 17. ↑
- تیریشت، 16، 56 و 58. ↑
- بهرام یشت، 17، 47. ↑
- مهریشت، 1، 4. ↑
- مهریشت، 4، 13. ↑
- خرداد یشت، 5. ↑
- DB 88-92. ↑
- DNa 8-15. ↑
- DSe 13- 14. ↑
- Xph 6-13. ↑
- نیولی، 1381. ↑
- چنان كه در نوشتارهایی دیگر نشان دادهام، نیمهی شرقی و غربی اوراسیا دو قلمرو تمدنی و فرهنگی مستقل و مجزا هستند. تقسیم بندی اوراسیا به این دو بخش از نظر جغرافیایی و تاریخی درستتر از تقسیمبندی مبهمِ اروپا/ آسیا است. من این دو را به ترتیب قلمرو خاوری و میانی مینامم. ↑
ادامه مطلب: نیزهی پارسی و کمان پارتی