پنجشنبه , آذر 22 1403

جغرافیای تاریخی جمعیت ایران زمین

جغرافیای تاریخی جمعیت ایران زمین

پاییز 1388

 

سخن نخست: ایران زمین

1. ایران زمین، فلاتى بلند است كه در بخش شرقى قلمرو میانى قرار دارد و از ناحیه‌ى شمال شرقى به قلمرو خاورى ارتباط مى‌یابد. این منطقه، تنها بخشى از قلمرو میانى است كه به قلمرو خاورى راه دارد. قلب ایران زمین، فلات ایران خوانده مى‌شود. در كتاب‌هاى عادى جغرافیایى، فلات ایران را سرزمینى با وسعت 6/2 میلیون كیلومتر مربع دانسته‌اند كه از شمال به دریاى خزر، از جنوب به خلیج فارس، از شرق به كوه‌هاى هندوكوش، و از غرب به كوه‌هاى زاگرس محدود مى‌شود. این تقسیم‌بندى هرچند از نظر جغرافیایى درست است، اما از نظر تاریخى دقیق نیست. از آنجا كه قصد من نگاشتن تاریخ فرهنگ ایرانى، و نه تاریخ اقوام ساكن فلات ایران است، لازم مى‌دانم مرزهاى قلمرو مورد نظر خود را به دقت ترسیم كنم.

ایران زمین، سرزمینى است كه در دوران هخامنشى با نام پارس، یا ایران، در دوران ساسانى با نام ایرانشهر، و در عصر اسلامى با نامهاى ایران زمین، ایرانشهر، مملكت فارس، و ممالك محروسه‌ى ایران مورد اشاره واقع مى‌شده است. به عبارت دیگر، در تمام دوران بیست و پنج قرنى كه از اتحاد سیاسى اقوام ایران زمین و ظهور امپراتورى پارس مى‌گذرد، این منطقه در متون تاریخى و ادبیات سیاسى دوران‌هاى مختلف به عنوان سرزمینى یكپارچه و همریخت شناخته مى‌شده است.

مرور منابع تاریخى و اسناد جغرافیایى به جا مانده از اعصار گذشته نشان مى‌دهد كه ایران زمین از دیرباز به عنوان واحد جغرافیایى مستقل و متمایزى وجود داشته و از سرزمین‌هاى پیرامون خویش بازشناخته مى‌شده است. جهانگشایانى كه نامشان را در تاریخ این منطقه به یادگار گذاشته‌اند، مى‌كوشیدند تا كل این قلمرو را فتح كنند و در صورت كامیابى در انجام چنین كارى، با لقب بزرگ یا كبیر نواخته مى‌شدند. نامهایى مانند كوروش كبیر، داریوش كبیر، اسكندر كبیر، و شاه عباس كبیر به این دلیل القاب مشتركى یافته‌اند. هرچند از نژاد و دودمان و زبان و شیوه‌ى كشوردارى متفاوتى برخوردار بوده‌اند.

ایران زمین، قلمروى است كه بسترى همریخت و شبكه‌اى درهم تنیده از تمدن‌ها و اقوام را در خود جاى داده است. هویت مستقل این منطقه‌ى جغرافیایى مدیون ارتباط گسترده و پیوستگى درونى زیاد میان مردمى است كه در داخل مرزهاى آن مى‌زیسته‌اند. با مرور تاریخ جهان باستان، معلوم مى‌شود كه دولت‌شهرها، پادشاهى‌ها، و مردمى كه در درون این بخش از قلمرو میانى مى‌زیستند، به قدرى در ارتباط با هم قرار داشتند كه هر تحولى در یك گوشه از آن بر بخش‌هاى دیگر متاثیر مى‌گذاشت و به این ترتیب سرنوشتى یكسان را به همگان تحمیل مى‌كرد. این در حالى است كه بخش مهمى از تاریخ مردم این سرزمین به جنگ و كشمكش با یكدیگر گذشته است و گذشته از چند دودمان كامیاب، بخش عمده‌ى عمر اقوام و قبایل ساكن ایران زمین به جنگ با یكدیگر و تلاش براى چیرگى بر كل این پهنه، یا اتحاد بر ضد مهاجمانى كه از بیرون در پى تسلط بر این منطقه بودند، گذشته است. از این رو پیوستگى و انسجام درونى این منطقه را نباید همتاى اتحاد سیاسى‌شان دانست. انسجام بدان معناست كه این مردم به تدریج نژاد و زبان خویش را درهم آمیختند و دستاوردهاى فرهنگى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان را با هم شریك شدند و ساختارهاى سیاسى و اجتماعى یكسانى را پدید آوردند، كه لزوما به یك گرانیگاه قدرت و یك محور سلطه منتهى نمى‌شد، هرچند گرایش به چنین سمتى را پدید مى‌آورد.

2. پرداختن به مستنداتى كه مرزهاى دقیق ایران زمین را تعیین كند، بحثى است كه باید به طور مستقل در مقاله‌اى مفصل پى‌گیرى شود. پس در اینجا به همین اندك بسنده مى‌كنم و به این جمع‌بندى مى‌رسم كه بر مبناى سه معیار مى‌توان مرزهاى ایران زمین را بازشناخت:

نخست: حد و مرزهایى جغرافیایى كه گسستى ساختارى را در جوامع انسانى پدید آورده باشد.

دوم: شبكه‌اى از روابط انبوه فرهنگى، اقتصادى و سیاسى كه سرنوشت مشتركى را به مردم جوامع همسایه تحمیل كرده باشد.

سوم: روایت خودِ این مردم از قلمروشان، و افق شناسایى پیرامونشان.

ادعاى این نوشتار این است كه مرزهاى جغرافیایى روشنى وجود دارد كه در اطراف فلات ایران قرار گرفته است، و جوامعى انسانى درون این محدوده را از محیط پیرامون‌شان جدا مى‌كند. جوامعى كه به دلیل عوارض طبیعى، تا حدودى از جهان بیرون خویش جدا بوده‌اند، و روابط درونى‌شان انبوه‌تر و متراكم‌تر از روابطشان با سرزمین‌هاى بیرونى بوده است. خودِ این مردم هم پس از عصر هخامنشى كه براى نخستین بار تمام این اقوام متحد شدند، این مرزها را به عنوان افق نگاه خویش پذیرفتند و خویشتن را در بستر جهانى ایرانى باز شناختند.

بر مبناى این سه متغیر، مرزهاى ایران زمین را مى‌توان به این ترتیب ترسیم كرد:

در شمال غربى: محدوده‌ى دریاى خزر تا كوههاى قفقاز.

در شمال شرقى: مرز آبى پدید آمده از دریاچه‌ى آرال، دریاى خزر و رودخانه‌ى سیردریا، و خطى در خشكى كه این بخش‌ها را به هم پیوند مى‌دهد.

در شرق: رشته كوه‌هاى هندوكوش و ادامه‌شان تا منطقه‌ى پنجاب و نیمه‌ى شمالى رود سند.

در جنوب: دریاى پارس[1] كه از دریاى مكران (عمان) و خلیج فارس تشكیل شده است.

در غرب: رود فرات.

منطقه‌اى كه محدوده‌اش را مشخص كردیم، همان فلات ایران و سرزمین‌هاى حاشیه‌ى آن هستند. بر خلاف نظر مورخان كلاسیك، این حاشیه با وسعت 8/1 میلیون كیلومترى‌اش قابل چشم پوشى نیست و با جدا كردن آن از قلمرو مورد نظرمان، بخش مهمى از تمدنهاى موثر درشكل‌گیرى ایران زمین از صحنه خارج مى‌شوند و به این ترتیب سیر تحول فرهنگ در این قلمرو بى‌معنا مى‌شود. قبایل رمه‌دار ایرانى ساكن در بخش غربى آسیاى میانه[2]، و مردم میانرودان و قفقاز، از نظر جمعیتى، فرهنگى و تاریخى بخشى از ایران زمین هستند و تا سه چهار نسل پیش براى مدتى بیش از دو هزار سال خودشان را ایرانى مى‌دانستند. توضیح مسیر تكامل اجتماعى در فلات ایران، اگر جداى از دگرگونیهاى این حاشیه بررسى شود، گنگ و نامفهوم مى‌نماید و سیر دگرگونى تاریخى در این حاشیه نیز بدون ارجاع به رخدادهاى درون فلات ایران وضعیتى مشابه خواهد یافت.

۳. ایران زمین در دوره‌هاى تاریخى گوناگون، به طور متناوب اتحاد سیاسى و تجزیه را تجربه كرده است. تاریخ این سرزمین با كشمكش دولت‌هایى رقیب كه بر سر دستیابى به كل این قلمرو با هم كشمكش داشتند، گره خورده است. در مقاطعى، اتحاد سیاسى میان تمام بخشهاى ایران زمین دست مى‌داد، كه همواره این دوره‌ها بانام عصرهاى طلایى مورد اشاره قرار مى‌گیرند و پدید آورندگانش در میان اهالى این منطقه ستوده مى‌شوند. دودمانهاى هخامنشى، پارتى، ساسانى، و صفوى تنها حكومتهایى را بنیان نهادند كه در اتحاد سیاسى كل این قلمرو كامیاب شد. سلسه‌هایى خوشنام مانند صفاریان و سامانیان، یا بدنام مانند غزنویان و سلجوقیان و ایلخانیان این موفقیت را با ناپایداری و شكنندگی به دست آوردند، و جهانگشایانى بیرحم مانند تیمور لنگ، نادرشاه، و آغا محمد خان نیز به این هدف بسیار نزدیك شدند، اما در بنیان نهادن نظم سیاسى پایدارى ناتوان ماندند.

امروز، ایران زمین یكى از دوره‌هاى تجزیه‌ى خود را سپرى مى‌كند كه از حدود دو قرن پیش با دخالت نظامی كشورهای مدرن اروپایی آغاز شده است. ایران زمین امروز این كشورها را در بر مى‌گیرد:

ایران، با وسعت 6/1 میلیون كیلومتر مربع كه هسته‌ى مركزى ایران زمین را شامل مى‌شود.

سرزمین‌هاى شمال ایران زمین كه توسط روسیه از ایران كنده شد و این كشورها را شامل مى‌شود:

۱) تركمنستان با وسعت 488 هزار كیلومتر مربع، تاجیكستان با وسعت 143 هزار كیلومتر مربع، ازبكستان با وسعت 447 هزار كیلومتر مربع، آذربایجان (آران) با وسعت 87 هزار كیلومتر مربع، گرجستان با وسعت 70 هزار كیلومتر مربع

۲) ارمنستان با وسعت سى هزار كیلومتر مربع، كه روى هم رفته بیش از 3/1 میلیون كیلومتر مربع را در بر مى‌گیرد.

3) افغانستان كه 650 هزار كیلومتر مربع مساحت دارد و توسط انگلستان از ایران جدا شد.

4) بخشى از كشور پاكستان كه ایالت پنجاب، سند و بلوچستان را در بر مى‌گیرد و حدود نیم میلیون كیلومتر مربع وسعت دارد. این بخش را نیز انگلستان از ایران جدا كرد.

5) بخشى از كشور عراق كه كوه‌هاى كردستان و جلگه‌ى دجله و فرات را شامل مى‌شود و 220 هزار كیلومتر مربع وسعت دارد. این بخش را ابتدا عثمانی تسخیر كرد و بعد برای مدتی كوتاه به صورت مستعمره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی كشورهای غربی درآمد.

6) بخشى از كشور تركیه كه عمدتا به كوه‌هاى كردستان تركیه محدود مى‌شود. این بخش را نیز عثمانی از ایران گرفت.

به این ترتیب، ایران زمین منطقه‌ایست با وسعت تقریبى 4/4 میلیون كیلومتر مربع، كه چند ویژگى برجسته دارد.

نخست آن كه مردم ساكن آن نژادى به شدت آمیخته دارند. احتمالا ساكنان اولیه‌ى نواحى جنوبى این قلمرو، سیاه‌پوستان دراویدى بوده‌اند كه به تدریج با مهاجرت سپیدپوستانى از نژاد قفقازى از میان رفته‌اند. آخرین بقایاى این مردمان را در ناحیه‌ى مكران در بلوچستان مى‌توان یافت. پس از ایشان، اقوام قفقازى در منطقه ساكن شدند كه به نوبه‌ى خود با مهاجرت اقوام آریایى از شمال و اقوام سامى از جنوب غرب روبرو شدند. مردمان قفقازى به تدریج زیر فشار این نوآمدگان از میان رفتند و در جمعیت مهاجران حل شدند. تركیبى كه از این مجموعه پدید آمد، آنقدر نیرومند بود كه مهاجران بعدى را در خود فرو بلعید. مقدونیان و یونانیان ارتش اسكندر، تازیان، مغولها، و تركان سلجوقى هرچند در این منطقه اقتدار سیاسى یافتند، اما در نهایت در جمعیت ایران زمین حل شدند و فرهنگ و هویت میزبانان را به خود پذیرفتند. به این ترتیب، ما در این منطقه با تنوع قومى و نژادى زیادى روبرو هستیم كه از جایگاه مركزى ایران زمین و دسترسى تمام اقوام همسایه به آن ناشى مى‌شود.

از نظر زبانى، توالى گسترده‌اى از زبان‌هاى قفقازى – سومرى و ایلامى- به زبان‌هاى هند و ایرانى -فارسى و مشتقاتش- را در این منطقه داشته‌ایم. زبان‌هاى قفقازى به دنبال جایگیر شدن قبایل آریایى در ایران زمین، به دو ناحیه‌ى دور دست گرجستان و ارمنستان محدود شدند. به دنبال فتوحات اعراب و مغولان، زبان‌هاى سامى -اكدى، بابلى و عربى- در گوشه‌ى جنوب غربى این قلمرو، و زبان‌هاى اویغورى -تركى، تركمنى- در نواحى شمال غربى ایران زمین براى مدتى در میان طبقه‌ى دیوانى و حكومتى رواج یافتند و بعدها در جایگاه‌هاى تمركز این مهاجمان باقى ماندند.

در ایران زمین از نظر دینى، با تنوع عجیبى از ادیان گوناگون روبرو هستیم. در حال حاضر دین و مذهب اغلب ساكنان این منطقه اسلام و شیعه است. با این وجود گرجیان، ارمنیان و آسوریان مسیحى، یهودیان، صابئى‌هاى كهنسال و فرقه‌هاى سنى مذهب نیز به راحتى در این قلمرو زندگى مى‌كنند و اگر از ملیت‌تراشى‌هاى قرن اخیر استعمارگران روس و انگلیس بگذریم. از اقوام ایرانى محسوب مى‌شوند. از نظر تاریخی، تنها اشاره به این نكته بسنده است كه پادشاهانی بت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرست، چندخدایی، زرتشتی، مهرپرست، بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دین، مسلمان، مسیحی، بودایی، و شمنی به همراه فرقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و مذهبهای بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شمارِ مشتق از آنها در گوشه و كنار و گاه بر كل این سرزمین حكومت كرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

در یك نگاه كلى، ایران زمین چنین مكانى است. مستطیلى كه در میان فرات و كوه‌هاى قفقاز در غرب، دریاى خزر و آرال در شمال، كوه‌هاى هندوكوش و رود سند در شرق، و خلیج فارس در جنوب قرار گرفته است. مردمش آریایى نژادانى هستند كه با قفقازى‌ها و سامى‌ها و دراویدى‌ها و مغولان در آمیخته‌اند. زبان‌شان شاخه‌اى از زبان‌هاى ایرانى است كه فارسى در آن میان رواج بیشترى دارد. دین‌شان عموما مسلمان و مذهب‌شان شیعه است. هرچند براى تمام این گزاره‌ها، استثناهاى فراوانى مى‌توان یافت. این مردمانِ معمولا آریایی، معمولا فارسی زبان، و معمولا مسلمانِ شیعه، در طول تاریخِ دراز خویش، بزرگترین آمیختگی زبانی، نژادی، دینی و زبانی را در جهان تجربه كرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. خالی از اغراق است اگر بگویم از تمام نژادها و تمام زبانهای اصلی حاضر در قلمرو میانی و خاوری، نمایندگانی در ایران زمین وجود داشته، و تا حدودی امروزه نیز دارند. پرداختن به سرگذشت این سرزمین، از این رو، همچون پرداختن به تاریخِ تمام اقوام و تمدنهای ریز و درشتِ برآمده در این دو قلمروِ همسایه، دشوار جلوه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند.

این سرزمینى است كه مى‌خواهیم تاریخش را روایت كنیم.

سخن دوم: ساختار ایران زمین

1. ایران زمین، اگر در نگاهى كلى وارسى شود، به هسته‌اى گرم و خشك از كویرهاى گسترده مى‌ماند، كه توسط رشته كوه‌هایى بلند و رودهایى بزرگ احاطه شده باشد. جالب آن است كه ایرانیان باستان نیز ایران زمین را به همین ترتیب تصویر مى‌كردند. از دید ایشان نیز ایران زمین قلمروى بود كه خونیرَث نامیده مى‌شد و سرزمینى پست و آباد بود كه رشته كوهى دور تا دورش را فرا گرفته بود و توسط رودها و دریاها محصور مى‌شد.

هسته‌ى میانى ایران زمین را كویر لوت و دشت كویر فرا گرفته است. یكى از بزرگ‌ترین و خشك‌ترین بیابان‌هاى دنیا كه نقشى تعیین كننده در سرنوشت اقوام ایرانى داشته است. چرا كه مسیر ارتباطى میان جوامع پیرامون ایران زمین را مسدود مى‌كرده است و همیارى گروهىِ مردم براى حفر قنات و سازماندهى آبیارى و جاده سازى را ضرورى مى‌ساخته است.

حاشیه‌ى بیرونى این كویر، از سرزمین‌هایى با استعداد كشاورزى تشكیل یافته كه به تدریح توسط شبكه‌اى از قنات‌ها آبادان شده‌اند. در اطراف این حاشیه‌ى مسكونى، شبكه‌اى درهم تنیده از رشته‌كوه‌ها وجود دارد. شرقى‌ترینِ این كوه‌ها، شاخه‌اى از هندوكوش است كه از افغانستان تا تاجیكستان پیش مى‌رود. پس از آن، در جنوب شرقى رشته كوه‌هاى بسیار عظیم و پهناور زاگرس قرار دارد كه خاستگاه یكى از كهن‌ترین تمدنهاى بشرى است. زاگرس در واقع مجموعه‌اى از دو رشته كوه پیاپى است. یكى از آنها از قفقاز شروع مى‌شود و تا همدان ادامه مى‌یابد، و دیگرى از این نقطه شروع شده و تا بندر عباس پیش مى‌رود و در آنجا به ارتفاعات مكران كه در بلوچستان پیشروى مى‌كنند، مى‌پیوندد. زاگرس در جریان حركات كوهزایى دوره‌ى كرتاسه تا پله‌ایستوسن زاده شد و در پنجاه تا شصت هزار سال پیش زیستگاه جمعیت‌هاى نئاندرتال بوده است. نخستین نشانه از آیین‌هاى دینى و اولین نشانه‌هاى گور و مناسك تدفین نیز در همین منطقه یافت شده است و به همین مردم تعلق داشته است.

2. زاگرس در بخش‌هاى شمالى خویش به دو رشته كوه دیگر پیوند مى‌خورد. در سمت شرق دیواره‌ى بلند اما باریك البرز قرار دارد كه تا خراسان كشیده مى‌شود. این رشته كوه بلند و باریك، مانند دیواره‌اى به طول 900 كیلومتر از آرارات در غرب تا جاجرم در شرق ادامه مى‌یابد. این در حالى است كه عرض متوسط این رشته كوه هشتاد كیلومتر است و در عریض‌ترین نقاط به 120كیلومتر مى‌رسد. اگر هیمالیا را رشته كوهى وابسته به قلمرو خاورى بدانیم، بلندترین كوه قلمرو میانى دماوند مى‌شود كه در این رشته كوه قرار دارد. در گوشه‌ى غربى البرز، كوه‌هاى قفقاز قرار دارند كه تا ارتفاعات آناتولى پیش مى‌روند.

كوه‌هاى یاد شده، اقلیمى سردسیر و مرتفع را در پیرامون كویر مركزى پدید مى‌آورند و در برخى نقاط -مانند جلگه‌ى میان البرز و دریاى خزر- بومى جنگلى و پرباران را پدید آورده‌اند. این جلگه در طول 600 كیلومتر میان دریا و البرز گسترده شده است، اما عرضى اندك دارد كه به 2-30 كیلومتر محدود مى‌شود[3].

به این ترتیب، ایران زمین ساختارى خاص دارد كه از تركیب عناصر متضاد تشكیل یافته است. ایران‌زمین منطقه‌اى پست و كویرى است، كه توسط حلقه‌اى از كوه‌هاى بلند و سرد احاطه شده، و برهوتى خشك است كه رودهایى بسیار بزرگ بر حاشیه‌اش جریان دارند. این اقلیم ویژه، از سویى تمام منابع طبیعى مورد نیاز براى كشاورزى و زندگى یكجانشینى را براى ساكنانش فراهم آورده است، و از سوى دیگر به قدرى ناملایم و شكننده است كه دخالت ایشان در توازن بوم شناختى منطقه و دستكارى‌شان براى تنظیم زیستگاه‌ها را ضرورى ساخته است. اقلیم ایران زمین، با وجود غنى بودن، راحت نیست.

از این رو زیستن به روش شادخوارانه و آسوده‌دلانه‌ى گردآورندگان و شكارچیان در این منطقه ممكن نیست. به همین دلیل هم نخستین نشانه‌هاى كشاورزى و اهلى كردن دام در این نقطه از زمین پدیدار شد و پیچیده‌ترین و گسترده‌ترین روش‌هاى باستانىِ رام كردن نیروهاى طبیعى نیز در همین گستره ابداع شد. در عمل، اگر از گیاهان و جانوران بومى آمریكا و چین بگذریم، تمام گیاهان و جانورانى كه امروزه غذاى مردم جهان را تأمین مى‌كنند، بومى ایران زمین بودند و در این منطقه اهلى شدند.

بخش مهمی از نخستین تمدن‌هاى جهان باستان در اطراف رودهاى بزرگ ایران زمین شكل گرفتند. در شمال، در اطراف رودهاى سیردریا و آمودریا، در شرق در اطراف رود سند، در جنوب و غرب در اطراف رودهاى كارون، دز، كرخه، دجله و فرات، و در شمال در اطراف سفیدرود و رود كرج و ارس.

سخن سوم: همسایگان ایران زمین

1. ایران زمین با مناطقى همسایه است كه پیش از آغاز بحث باید آنها را شناخت. در شمال، صحراهاى گسترده‌ى جنوب روسیه و استپ‌هاى پهناورى وجود دارد كه از دیرباز مسكن اقوام ایرانى كوچ‌گرد و رمه‌دار بوده است. بقایاى این اقوام را كه با مغولان و اسلاوها درآمیخته‌اند، مى‌توان هنوز در داغستان و قزاقستان و ازبكستان دید. دشت‌هاى شمال ایران زمین، در سمت شرق به بیابان‌هاى تركستان منتهى مى‌شود كه روزنه‌ى مهمى براى اتصال به قلمرو خاورى است. كل منطقه‌ى آسیاى میانه در زمان‌هاى دوردست مسكن اقوام آریایى بوده است. این همان جایى است كه بعدها دو استان هخامنشى خوارزم و سغد در آن تاسیس شد و زادگاه زرتشت و خاستگاه اساطیر اوستایى هم بوده است. از دید گروهى از پژوهشگران، كه ما نیز نظرشان را مى‌پذیریم، بدنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اصلی اقوام ایرانی در آغاز بومى این منطقه بوده‌اند. چنان كه از گورهاى كشف شده در شمال چین و مغولستان داخلى بر مى‌آید، این اقوام تا مرزهاى شمالى مغولستان و چین پیش رفته بودند. با این وجود همان‌ها بودند كه زودتر از همه فشار افزایش جمعیت قبایل مغول و ترك را حس كردند و زیر فشار ایشان راه مهاجرت به درون ایران زمین را در پیش گرفتند. بعدها، قبایل زردپوست ساكن تركستان از همین روزنه به ایران زمین تاختند و تا اروپا پیش رفتند.

در شرق، در فراسوى رشته كوه‌هاى عبورناپذیر هندوكوش و هیمالیا كه در فراسوى آن قرار دارد، اقوام تبتى و هندوچینى مى‌زیستند كه تا حدود زیادى براى ساكنان ایران زمین ناشناخته بودند. در جنوب شرقی، شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از دراویدی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زیستند كه تمدن نامدار دره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سند را پدید آوردند، و بعدها به تدریج زیر فشار پیرعموهای هندی ایرانیان، از میان رفتند و در جمعیت مهاجم حل شدند. از تركیب این دو، تمدن مهم هندی پدید آمد. كمی آنسوتر، در جنوب شرقی سواحل شمالی شبه جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عربستان قرار داشت و منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی حیره كه به این سرزمین راه داشت. در این قلمرو اعراب بدوى زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. در غرب، متمدن‌ترین همسایگان ایران زمین مى‌زیستند. در دشت‌هاى هموار جنوب غربى كه ادامه‌ى بیابان‌هاى عربستان محسوب مى‌شود و تا دریاى مدیترانه ادامه مى‌یابد، تمدن‌هاى سامى مقیم سوریه و فلسطین امروزین مى‌زیستند. در شمال این منطقه، فلات آناتولى قرار داشت و تمدن‌هاى كهنى در آن ساكن بودند كه تبارى قفقازى داشتند و قدمت برخى از مراكز استقرارشان همپایه‌ى كهن‌ترین شهرهاى ایران زمین بود. در بخش مهمى از تاریخ ایران زمین، این ناحیه‌ى مدیترانه‌اى عرصه‌ى تاخت و تاز اقوام سامى بیابانگرد، و بخش آناتولى مورد تهدید اقوام مهاجم آریایى یا قفقازى بوده است. به این ترتیب، ایران زمین منطقه‌اى است كه از سمت شرق در انزوا به سر مى‌برد، از جنوب به دریا محدود مى‌شد، و از شمال و غرب كه تنها مرزهاى هموار و عبورپذیرش را تشكیل مى‌داده‌اند، همواره مورد تهدید اقوام بیابانگرد آریایى، مغول و سامى قرار داشته است.

2. ایران زمین، به معناى واقعى كلمه گهواره‌ى تمدن محسوب مى‌شود. نخستین جانوران و گیاهان در این منطقه رام و اهلى شدند. بز، گوسفند، گاو، شتر، اسب، خر، گندم، جو، عدس، و بسیارى از درختان میوه در آغاز بومی این سرزمین بودند، و نمونه‌هاى وحشى‌شان هنوز هم در بخش‌هاى دور افتاده‌ى این منطقه یافت مى‌شوند. نخستین جوامع یكجانشین در همین منطقه پدید آمدند و نخستین شهرها و نخستین معبدها نیز در همین بخش از زمین شكل گرفتند. قلمرو میانى، به دلیل آمیختگى اقوام و نژادهاى ساكن آن، و تحرك و پویایى بیشتر مردمانش، زودتر از سه قلمرو دیگر به خط و شهرنشینى و كشاورزى دست یافت، و ایران زمین كانونى بود كه این نوآورى را ممكن ساخت. گورستان و مراسم تدفین، خط، چرخ، كشاورزى، دامپرورى، خانه‌سازى، جنگ سازمان یافته، فنون فلزكارى، و دیوانسالارى متمركزِ منتهى به شاهنشاهی براى نخستین بار در این سرزمین پدید آمدند.

پیدایش این نوآورى‌ها در ایران زمین مدیون موقعیت جغرافیایى خاص این منطقه بود كه هجوم دایمى اقوام همسایه به درون مرزهایش را ممكن مى‌ساخت و ناپایدارى همیشگى ساختار و كاركرد جوامع انسانى ساكن آن را رقم مى‌زد. نظم، همواره در حاشیه‌ى آشوب پدید مى‌آید و نظم حاكم بر شهرهاى كشاورزِ اولیه محصول چنین آشوبى بود.

دستاوردهاى بزرگ یاد شده، در شبكه‌اى در هم بافته از جوامع انسانى شكل گرفت كه در سراسر گستره‌ى ایران زمین پراكنده بودند و به اقوام و گاه نژادها و زبان‌هایى متمایز تعلق داشتند. بررسى تاریخ پیدایش این عناصر فرهنگى جز با درك رابطه‌ى درونى میان این جوامع و چگونگى یكپارچه شدنشان در قالب یك واحد جغرافیاى انسانى ممكن نیست. پیدایش خط در ایلام و سومر، شكل‌گیرى شهرهاى بزرگ و آباد در دره‌ى سند، ظهور فلزكارى در خراسان و ایران مركزى، اهلى شدن اسب و پیدایش فن‌آورى سواركارى در اطراف سیردریا و آمودریا، ابداع فن‌آورى استخراج آهن در نواحى شمال شرقى ایران زمین، و ظهور نخستین امپراتورى حاكم بر كل یك قلمرو در پارس، تنها هنگامى قابل فهم مى‌شود كه به ارتباط درونى میان آنها و اندركنش میان اقوام خالق‌شان بیندیشیم و همه را در چارچوب یك شبكه‌ى بزرگ انسانى دریابیم.

3. در میان همسایگان ایران زمین، به ویژه در مورد یونان و یهودیه بسیار تاكید شده است. در اینجا مجالى براى پرداختن به سرگذشت این دو جامعه وجود ندارد. بحث درباره‌ى اهمیت یونان و آتن در تاریخ جهان باستان، موضوع كتابى دیگر است (وکیلی، 1384) كه خواننده را به مطالعه‌اش تشویق مى‌كنم، و شرحى مختصر بر جایگاه تمدن یهودى در میانه‌ى تمدنهاى دیگر را در تاریخ فرهنگ جهان باستان آورده‌ام. از این رو به این دو موضوع نمى‌پردازم، و تنها به ذكر این نكته بسنده مى‌كنم كه هر دو جامعه‌ى یاد شده، با وجود متون مهم و تاثیرگذارى كه از خود به یادگار گذاشته‌اند، در ابتدا زیرواحدی از تمدن هخامنشی، و در پایان مراكزى به نسبت دوردست و حاشیه‌اى بوده‌اند. بخش مهمی از اهمیتى كه امروز به آنها نسبت داده مى‌شود، ناشى از برجسته شدن متون باقى مانده از آنهاست كه منابع اصلى مورخان كلاسیك را در مورد تاریخ آن روزگار تشكیل مى‌دهد.

با این وجود، در مورد یكى از كانون‌هاى تمدن ساز مورد تاكید مورخان كلاسیك، شرح كوتاهى ضرورت دارد. این مركز بابل و میانرودان است كه در تحلیل ما بخشى جدایى‌ناپذیر از ایران زمین دانسته مى‌شود. بخشى كه چه از نظر تاریخ سیاسى و چه از نظر جغرافیایى تا دو قرن پیش بخش مهمى از ایران زمین بوده است و هنوز هم از نظر فرهنگى چنین است. شواهد تاریخى و مستندات نوشته شده در مورد پیوستگى این منطقه با ایران زمین و گره خوردن تاریخ آن با تاریخ سایر جوامع این قلمرو، به قدرى انبوه و فراوان است كه در نگاه نخست نادیده انگاشتنش عجیب و دشوار جلوه مى‌كند. با این وجود، سنت رایج تاریخ نویسى آن است كه به شیوه‌ى ویل دورانت میانرودان را گهواره‌ى تمدن بدانند و تمدن‌هاى ساكن فلات ایران را دنباله یا وام‌دار آن بینگارند. پیش فرض این سنت نظرى، آن است كه میانرودان یك مركز تمدن مستقل و متمایز از ایران است و سیر تحول خاص خود را دنبال كرده است.

این سنت به چند دلیل نادرست است:

نخست آن كه شواهد باستان شناختى نشان مى‌دهد كه نخستین مراكز كشاورزى و اهلى كردن گیاه و دام، و همچنین فلزكارى در سراسر ایران زمین پراكنده بوده‌اند و به این ترتیب میانرودان عضوى از یك شبكه‌ى گسترده‌ى مراكز ابداع زندگى كشاورزانه بوده است، نه مركز صدور آن.

دوم آن كه برخى از عناصر مهم تمدن – مانند فلزكارى پیشرفته، صنعت آهن، رام كردن اسب، و…- اصولا در بخش‌هاى شرقى ایران زمین ابداع شدند و بعدها به میانرودان راه یافتند. بنابراین پیشگام بودن میانرودان در زمینه‌ى فرهنگ و تمدن قصه‌اى است كه توسط مورخان تحویل‌انگار ابداع شده است. در مورد بسیارى از عناصر سبك زندگى كشاورزانه (چرخ، فلزكارى، و…) میانرودان وام‌گیرنده بوده است، نه ابداع كننده.

سوم آن كه نخستین امپراتورى فراگیر جهان باستان و نخستین تمركز سیاسى در ایران زمین كه در زمان كوروش هخامنشى به بار نشست، دنباله‌ى تمدن ایلامى بود. پیوستگى تمدن، دوام سلسله‌هاى پادشاهى، و ثبات نظام سیاسى هم در ایلام از میانرودان بیشتر بوده است و با توجه به ظهور هخامنشیان در نهایت میانرودان را نیز در خود جذب كرده است.

چهارم آن كه در پنج هزار سالى كه تاریخ مدون وجود دارد، پویایى هیچ عصرى از جوامع ساكن میانرودان را بدون ارجاع به تاریخ ایران زمین نمى‌توان درك كرد. میانرودان همواره به عنوان واحدى در درون قلمرو ایران زمین و در پیوند نزدیك با سایر جوامع این قلمرو تعریف مى‌شده است و پویایى و اثرگذارى و اثرپذیرى‌اش هم با این زمینه‌ى جغرافیایى پیوستگى كامل دارد. این امرى است كه توسط مورخان باستانى نیز درك شده بود و تنها از دویست سال پیش است كه میانرودان را جایى مستقل و جدا از ایران زمین به حساب مى‌آورند.

به این ترتیب باور به درستى سنتى نظرى كه میانرودان را گهواره‌ى تمدن مى‌داند، مبناى عقلانى و علمى ندارد.

اما اگر چنین است، چرا در تمام تاریخ‌هاى كلاسیكِ اروپایى، میانرودان مركزى مهم و متمایز فرض شده و از نظر سطح تمدن بر ایلام و سایر تمدن‌هاى ایران زمین ترجیح داده شده است؟

به نظر من اهمیت میانرودان و غافل ماندن از تمدن‌هاى همسایه‌اش -به ویژه ایلام- چند دلیل دارد:

نخست آن كه در دوران‌هاى گذشته میانرودان قدرت سیاسى مسلط بر منطقه‌ى فلسطین و یهودیه بوده و بنابراین اشاره‌هاى زیادى به آن در تورات وجود دارد. از آنجا كه یكى از متون هویت‌ساز براى اروپاییان و مسیحیان، عهد قدیم است، تمایل به اصیل و پیشرو فرض كردن آنچه یهودیان ساده‌دل باستانى با شگفتى اوج تمدن مى‌پنداشتند، در وارثان فرهنگى امروزین‌شان هم باقى مانده است. كوتاه سخن آن كه میانرودان مهم فرض شده، چون نویسندگان تورات آن را مهم مى‌دانستند.

دیگر آن كه منطقه‌ى میانرودان كه عراق كنونى را شامل مى‌شود، تنها بخشى از ایران زمین است كه براى مدتى طولانى مستعمره‌ى كشورى غربى بود. به همین دلیل هم دانشمندان انگلیسى كه به منابع باستانى این منطقه دسترسى داشتند، كاوش‌هاى خود را در آنجا متمركز كردند و گزارش‌هاى خود را بیشتر در این زمینه نگاشتند. به این ترتیب در جوامع علمى اروپایى انباشتى از اطلاعات درباره‌ى آثار باستانى میانرودان پدید آمد كه به بزرگنمایى نقش این منطقه در تاریخ فرهنگ جهان منتهى شد.

سوم آن كه مستعمره بودن عراق به غارت آثار باستانى این سرزمین و راه یافتن آنها به موزه‌هاى مشهور جهان غرب هم انجامید. كه این نیز به نوبه‌ى خود جایگاه میانرودان را در ذهن اروپاییان بیشتر تثبیت كرد.

چهارمین دلیل، كه نتیجه‌ى موارد یاد شده است، آن بود كه كاوش‌ها در سایر بخش‌هاى ایران زمین به شكلى جسته و گریخته و ناقص انجام گرفته است. آسیب گوردزدان و حفاران غیرقانونى و به یغما رفتن بخش مهمى از میراث باستانى ایران زمین در این میان به دلیل آشوب‌هاى سیاسى یا سیاست‌گذارى‌هاى نادرست تداوم یافت، و دستاوردهاى این منطقه با وجود آن كه گهگاه -مانند مفرغ‌هاى لرستان- شگفتى غربیان را بر مى‌انگیزند، اما به صورتبندى منسجمى از یافته‌هاى تاریخى منتهى نشده‌اند.

بر مبناى این دلایل، و به پشتوانه‌ى شواهدى كه ذكرش گذشت. در این كتاب میانرودان را یكى از مراكز تمدنى ایران زمین مى‌دانیم. مركزى كه البته بزرگ و تاثیرگذار بوده، اما در جهان باستان به هیچ عنوان یگانه یا مرجع محسوب نمى‌شده است.

گفتار دوم: مردم ایران زمین

سخن نخست: بازتعریف مفهوم نژاد

1. هنگامی كه از بافت جمعیت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناختی یك تمدن سخن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوییم، خواه ناخواه خود را با واژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی بحث برانگیز نژاد رویارو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم. واژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای كه به ویژه در نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نخست قرن بیستم به دلیل كاربرد سیاسی و خطرناكی كه در اروپا پیدا كرد، و تاثیرگذاری مرگباری كه در جریان جنگ جهانی دوم از خود نشان داد، تا به امروز در جوامع علمی مدرن خصلتی منفور و مشكوك یافته است. با این وجود، وقتی بخواهیم جمعیتها و قبایل و زبانهای مردمان باستان را در قالبی عمومی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر از واحدهای سیاسی و “افراد بزرگ” صورتبندی كنیم، ناگزیر خواهیم شد تا از نژاد سخن بگوییم. امروز در ایران زمین واژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نژاد به سه معنای كاملا متفاوت به كار گرفته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود.

برخی، بیشتر در میان كسانی كه از جنب و جوشی سیاسی هیجان زده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، واژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نژاد را به عنوان برابرنهادِ دقیقِ race در نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرند، به همان شكلی كه در مفهوم نژادپرستی (racism) مدرن كاربرد دارد. این افراد نژاد را به سیستمی جمعیتی از آدمیان اطلاق می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنند كه به دلایل زیست شناختی و ریختی با سیستمهای جمعیتی دیگر تفاوت دارند، و از آنها “برتر” یا “پست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر” هستند. این دلالت از مفهوم نژاد به ویژه در میان گروههای سیاسی بسیار دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، یعنی كسانی كه رقیبان خود را به نژادپرستی متهم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنند، یا از این مفهوم در قالب نژادگی آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ایرانی دفاع می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنند.

گروهی دیگر، نژاد را به معنایی زیست شناختی به كار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برند و اینان بیشتر كسانی هستند كه در چارچوبی علمی به این واژه نظر دارند و معمولا در مورد جاندارانی غیر از انسان این واژه را به كار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برند. به این ترتیب است كه سخن از اصلاح نژاد دامها و گیاهان پیش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید و از نژادهای گوناگون گاو و گوسفند و گندم و خرما حرف به میان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید.

سومین دسته، كسانی هستند كه معمولا بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اعتنا به شور سیاسی گروه نخست و دقت علمی محافل دومی، نژاد را به معنای قدیمی و مرسومش در زبان فارسی به كار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرند. این واژه در بافت كهن زبان فارسی، جمعیتِ متمایز، آدمهای هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ریختِ هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هویت، و شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دودمانی و گروه خانوادگی معنا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داده است.

پیش از پرداختن به بحث مردمانِ ساكن در ایران زمین، باید نخست تكلیف خود را با این كاربردهای متفاوت و گاه متناقضِ واژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نژاد روشن كنم، چرا كه قصد دارم این كلیدواژه را در تحلیل خود به كار بگیرم، و اصولا بهره بردن از این مفهوم را ضرورتِ ناگزیرِ هر تحقیق جدی در باب تاریخ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانم.

نخست، مفهوم نژادپرستانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آن، كه در اواخر قرن هجدهم در اروپا به شكلی گسترده از سوی استعمارگران تبلیغ شد، و در میانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قرن نوزدهم با آثار زبانشناسانی مانند ماكس مولر بیانی علمی یافت و در اواخر قرن نوزدهم به سرنمون بسیاری از جنبشهای اجتماعی و شعار مشترك احزابی بسیار در اروپا تبدیل شد. در این نوشتار، زمان و فضایی كافی برای تبارشناسی مفهوم نژاد در معنای سیاسی و مدرن كلمه وجود ندارد، تنها به همین گوشزد بسنده كنم كه این مفهوم نژاد در ابتدای كار و در ابتدایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین شكلِ كاربردش كه به اواخر قرن شانزدهم میلادی باز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردد، عبارتی بوده در متون نوشته شده توسط رهبران كلیسای كاتولیك. در این متون، تمایز میان اروپاییانِ استعمارگر و بومیانی كه معمولا توسط ایشان كشته شده یا به بردگی گرفته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند، آن بود كه اروپاییان نظر كرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خداوند و قومِ برگزیده بودند. به همین دلیل هم دین مسیحیت در میان ایشان، و نه بومیان رواج داشت و مسیح – كه شمایل كلیسایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش در آن هنگام سپیدپوستِ موبوری بود با چشمان سبز،- به خصوص برای رستگار كردن و شستشن گناه ایشان برانگیخته شده بود، نه بومیانی كه به دلیل شكل ظاهری متفاوتشان، چیزی بین انسان و میمون تلقی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند و تا مدتها بعد از داروین هم بر درختان تكاملی ترسیم شده در اروپا جایگاهی میان انسانِ كامل اروپایی و میمون را اشغال می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند. به این ترتیب، مفهوم نژادپرستانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نژاد در ابتدای كار، به تمایز بومیانی سرخپوست و سیاهپوست با سپیدپوستان غربی – به ویژه پرتغالی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و اسپانیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های استعمارگر و كاتولیك- مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد.

این مفهوم از نژاد، در قرن هجدهم با درگیری اقوام اروپایی و جنگهای ناپلئونی و ظهور دولت ملتهای مدرن در این سرزمین به درونِ جمعیتهای سپیدپوست نیز تعمیم یافت، و مفهومی مانند نژاد فرانسوی، نژاد آلمانی، و نژاد اسلاو به وجود آمد. كلیدواژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نژاد در قرن نوزدهم دستخوش دو تغییر بنیادین شد. از سویی بر نظریه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تكامل و برداشت داروین در مورد انتخاب طبیعی و گونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های نیرومند و ناتوان تركیب شد[4]، و از سوی دیگر با طنینی زبانشناسانه گره خورد، و به ویژه زیر تاثیر كشف دانشمندان آلمانی دچار دگردیسی شدند. دستاورد مهم زبانشناسان مهم این دوران – كه تقریبا همه آلمانی بودند- این بود كه زبانهای ایرانی و هندی با لاتین و یونانی و آلمانی و انگلیسی پیوند دارد. این كشفی بسیار به موقع بود، چون دقیقا در همین زمان اروپاییان برای خویش هویتی باستانی و كهن را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جستند، و به دلیل سابقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاریك سنت كلیسایی، از برداشت مسیحی-یهودی درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پیشینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خویش خرسند نبودند.

به این دلیل هم بود كه به ویژه در سرزمینهایی مانند آلمان و اتریش كه به تازگی وحدت سیاسی یافته بودند و این وحدت را نیز بیشتر بر محور زبان (آلمان/ پروس) یا همسایگی جغرافیایی (اتریش) تعریف می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند، آرای ماكس مولر و زبانشناسان دیگر در مورد خاستگاه “آریایی” زبان و نژاد اروپاییان چنین جذاب بود. در آن هنگام، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد با قایل شدن به نژاد و زبانی آریایی، آلمانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و به تدریج سایر اقوام اروپایی را نیز، به دورانی كهنتر از عصر مسیحی، و به جمعیتی متمایز از یهودیان توراتی منسوب كرد. در آن زمان ایران زمین هنوز برای غربیان چاه نفتی سرشار از سود یا محور شرارت نبود، كه كشوری دوردست بود مانند چین، كه ترجمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آثار دانشمندان و هنرمندانش و خاطره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پیامبرانش هنوز از خاطره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاریخی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان زدوده نشده بود. در این زمینه از تحركهای هویت جویانه بود كه مفهوم نژاد به قرن بیستم رسید و مانند میوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای رسیده توسط هیتلر و روزنبرگ چیده شد. همین مفهوم در دهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سی و چهل از قرن بیستم، جمعیتهای بزرگی را بسیج كرد، زمینه را برای یكی از بزرگترین خونریزی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های تاریخ فراهم آورد، و پس از آن چندان با بوی خون و خاطره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی كشتار دسته جمعی دشمنان گره خورد كه برای دیرزمانی از دایره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دانشِ رسمی و مشروعِ دانشگاهی رانده شد.

نژاد در این معنا، عبارت است از شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای تكاملی از آدمیان، كه به لحاظ تبار و دودمان هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خویشاوند و از نظر ژنتیكی همگون و از زاویه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ریخت شناختی همسان باشند، و توانایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ذهنی و بدنی متمایزی با نژادهای مشابه دیگر داشته باشند، و در نتیجه به دلیلِ این خصلتهای زیست شناختی، نقشی بیشتر یا كمتر را در آفرینش فرهنگ جهانی برعهده گرفته باشند. این عناصر، یعنی همگونی ژنتیكی و تمایز ریخت شناختی، و انعكاس آنها در تواناییهای ذهنی -یا حتی اخلاقی و معنوی- و در نتیجه نوعِ سهم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بری از میراث مشترك همگان، یعنی فرهنگ جهانی، بخشهای مهمِ تشكیل دهنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی این تعریف بودند، كه قایل شدن به پست یا برتر بودنِ نژادها را ممكن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ساختند.

امروزه، مفهوم نژاد در میان سپهر معنایی غربیان همچنان این معنای سیاسی را حفظ كرده است. از این رو گرایش رو به رشد برای پرهیز از استفاده از آن وجود دارد. بحثهایی بسیار جدی در مورد ماهیت مصنوعی مفهوم نژاد مطرح است، و بسیاری از برساخته بودنِ این مفهوم و غیرواقعی بودنش در سطحی زیست شناختی دفاع می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنند[5]. امروزه، بحث بر سر این موضوع با شدت ادامه دارد و كسانی كه برای تفكیك كردن مفهوم زیستی و سیاسی نژاد تلاش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنند[6]، رویاروی كسانی قرار دارند كه از نگرشِ افراطی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترِ تحویل این مفهوم به یكی از این دو قطب – معمولا قطب اجتماعی و سیاسی- دفاع می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنند[7].

دومین معنای نژاد، در غرب نیز مانند ایران از كشاورزی و دامداری مشتق شده است. این مفهوم، همان است كه به ویژه در نظریه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تكاملی وامگیری شده، و مبنای استدلال و بحثِ زیست شناسان تكاملی در قرنهای نوزدهم و نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نخست بیستم را تشكیل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داده است. در این معنا، نژاد عبارت است از زیرگونه، یعنی سطحی از رده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی جانداران، كه از گونه پایینتر باشد. از آنجا كه سطح گونه بر اساس وجود مرزی تولید مثلی بین جانداران تعریف می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، در سطح نژاد انتظار داریم بسته بودنِ خزانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ژنتیكی و تفكیكِ بسترهای تولید مثلی را نداشته باشیم. در واقع هم چنین است و در درون نژاد، امكان جفتگیری و تولید فرزندان بارور وجود دارد. در نتیجه تمایز میان نژادها را باید بر اساس متغیرهای مبهم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر، اما ملموسی مانند تفاوت ریختی و رفتاری بازتعریف كرد، واین همان ادامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی روندی است كه رده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و راسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را تا سطح گونه ممكن ساخته بود.

به این ترتیب یك مفهوم زیست شناختی نژاد هم داریم كه مترادفِ زیرگونه است و به جعیتی از جاندارانِ هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تبار اشاره می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند كه به دلیل زیستن در شرایطی متفاوت، یا حتی محیط‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی مجزا، صفات ریختی و رفتاری متمایزی را به دست آورده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، اما این صفات چندان مهم نیست كه به جدایی تولید مثلی و گونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زایی منتهی شود. هرچند احتمالا مسیر اصلی گونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زایی از همین جا عبور كند.

بر اساس این تعریف، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان سلسله مراتبی از جمعیتهای بزرگ و كوچك را با شباهتها و تمایزهایی كم و زیاد زیر عنوان نژاد گنجاند. در واقع نژاد در این معنا به نوعی از جمعیت اشاره می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند، و صفاتی كه آن را از سایر جمعیتها متمایز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سازد.

همین ماجرا، یعنی غیاب متغیرهای سختی مانند جدایی تولید مثلی، در نهایت زیست شناسان و متخصصان رده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی را وادار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند تا از میان صفتهای در دستِ خود، برخی را به عنوان معیار برگزینند و رده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی جمعیتها را بر اساس آن انجام دهند. این در حالی است كه بخش عمده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی این صفتها به شكلی پیوستارگونه و در قالبی بسامدی در جمعیتهای همسایه تغییر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنند و بنابراین گسستگی ملموس و عریانی را كه برای تفكیك جمعیتها از هم بدان نیاز داریم، به دست نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد. به همین دلیل هم در اواسط قرن بیستم بسیاری از پژوهشگران اصولا از مفهوم زیرگونه ناراضی شدند و آن را مفهومی دقیق در رده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی جانداران ندانستند[8].

امروز، به كمك سه دستاورد فنی، امكان سخن گفتن از جمعیتهای تفكیك پذیر انسانی وجود دارد. یكی از این ابزارها، ژنتیك مولكولی است كه امكان رده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی جمعیتها بر اساس آرایش ژنهایشان را به دست می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد. ایراد این روش آن است كه نسبت تنوع درون جمعیتی در آدمیان، نسبت به تنوع بیناجمعیتی بسیار بالاست[9]. با این وجود، بر اساس پیگیری بسامد و پراكنش ژنهایی كه بر كروموزوم y قرار دارند و تبار پدرانه را دنبال می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنند، و ژنهای میتوكندریایی كه تبار مادری را طی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنند، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان تا حدودی درخت دودمانی جمعیتهای انسانی را بازسازی كرد. هرچند این درخت در بسیاری از موارد با یافته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های به ظاهر بدیهی ریخت شناسانه همخوانی ندارد. به عنوان مثال، نشان داده شده كه بومیان ملانزی كه همواره “سیاه” پنداشته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند، با وجود رنگیزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زیاد پوستشان، بیشتر با زردپوستان نزدیك هستند تا سیاهپوستان، و یك خوشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دودمانی در میان آفریقاییان گاه طیفی وسیع از رنگهای پوست و شكل پیچش موی گوناگون را در بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد[10].

به دلایلی كه ذكرش گذشت، امروزه گرایش عمومی بر آن است كه واژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نژاد در معنای مترادف با زیرگونه در مورد انسان به كار گرفته نشود. بر اساس تعریف زیست شناختی، در گونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی انسان (Homo sapiens)، تنها یك نژاد – در معنای زیرگونه- وجود دارد كه بر اساس روش نامگذاری لینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای، انسان خردمندِ خردمند (Homo sapiens sapiens) خوانده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود[11]. این یگانه بودن زیرگونه در انسان، بدان معناست كه جمعیتهایی كه پایینتر از سطح گونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آدمی قرار دارند، تفاوتهایی بسیار جزئی را با هم دارند و این تفاوتها چندان نیست كه خصوصیات ریختی و فیزیولوژیكی خیلی متفاوت یا تمایزهایی رفتاری را نتیجه دهد. از این روست كه ساختار روانی و الگوی كردار آدمیان در كل مشابه است و آزمونهای گوناگون نشان داده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند كه متغیرهایی مانند هوشبهر و هوش هیجانی و مهارتهای حركتی و تواناییهای حسی و الگوی یادگیری در جمعیتهای انسانی فرقِ معناداری با هم ندارند. امروزه بر این اساس، عبارت “جمعیت[12]” در زبانهای اروپایی برای نامیدن گروه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های خویشاوند وهم تبارِ انسانی ترجیح داده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود.

هر دو تعبیر از نژاد كه در غرب رواج دارد، به زبان فارسی نیز وارد شده است. نخست، مفهوم نژاد در معنای سیاسی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش در سالهای قبل از جنگ جهانی دوم و به ویژه زیر تاثیر نفوذ آلمان به ایران وارد شد، و چون در آن هنگام آلمانها با انگلستان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جنگیدند و انگلستان به دلیل سابقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دخالتهای ویرانگرش در ایران بدنام بود، هیتلر و نظریه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نژادی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش هم در ایران با استقبال روبرو شد، به خصوص كه آلمان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در این هنگام خود را به ایرانیان باستان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بستند و نازی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها ایرانیان را آریایی اصیل قلمداد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردن و اینها طبعا برای ایرانیانی كه تازه به دنیای مدرن گام نهاده بودند، خوشایند بود. یك دلیل رواج سریع و ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دار این مفهوم در ایران، همین شرایط زمانه بود و آرایش نیروهای سیاسی در زمان جنگ جهانی دوم. مفهوم زیست شناختی نژاد، كمی زودتر و كمی آرامتر و بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سر و صداتر به زبان ما وارد شد. این عبارت را در متون درسی دارالفنون به معنایی نزدیك به “زیرگونه” می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم و از آن هنگام تا به امروز از مجرای علوم زیستی در ایران كاربرد گسترش یابنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای داشته است.

2. در كنار این دو مفهوم از نژاد، كه از غرب وارد شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، یك مفهوم بومی از نژاد هم داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایم، كه قصد دارم آن را روشن كرده، و از آن استفاده كنم. دلیلِ بهره گرفتنم از این عبارت آن است كه در مدت چندین قرن، متون ادبی و تاریخی فارسی معنای مورد نظرم از این واژه را با همین واژه بیان كرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، و دلیلی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینم واژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای با این معنای استخواندار و رسا را به دلیل اشتباه و سردرگمی تمدن غربی در برابر این مفهوم نادیده بگیرم. برخورد تمدن غرب با نژاد، به دلیل شتابزدگی ایشان برای هویت یابی، و آغشته شدنِ سریع این مفهوم به كشمكشهای سیاسی، قابل مقایسه با كاربرد جا افتاده و كهنِ این واژه در فارسی نیست.

اینها همه بدان معناست كه در زبان ما، گذشته از دو تعبیر سیاسی و زیست شناسانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نژاد، كاربردِ دیگری نیز وجود داشته است كه هردو عبارت یاد شده را بدون ایرادهایش با هم جمع می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند و می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند در روایتهای تاریخی مورد استفاده قرار گیرد. در مورد تعابیر گوناگون مفهوم نژاد و كلیدواژگانی كه از دیرباز در ایران زمین برای اشاره به آن مورد استفاده واقع می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده است، در همین جلد از پژوهش خویش بحثی خواهم داشت. از این رو در اینجا تنها به مرور دلالتهای این واژه در شعر كهن پارسی بسنده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنم و می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذرم كه به گمانم همین اشاره برای رساندن مقصود كافی باشد.

به این كاربردهای كلمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نژاد در شعر بزرگان ادب فارسی بنگرید:

فردوسی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید:

نخست اشک بود از نژاد قباد          دگر گرد شاپور خسرو نژاد

ز یک دست گودرز اشکانیان         چو بیژن که بود از نژاد کیان

همچنین در داستان اردشیر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوانیم:

بدو گفت شاه این گرانمایه خرد         ترا از نژاد که باید شمرد

نترسید کودک به آواز گفت         که نام نژادم نباید نهفت

منم پور شاپور کو پور تست         ز فرزند مهرک نژاد درست

و در داستان سیاوش:

بدو گفت خسرو نژاد تو چیست         که چهرت همانند چهر پریست

ورا گفت از مام خاتونیم         ز سوی پدر بر فریدونیم

نیایم سپهدار گرسیوزست         بران مرز خرگاه او مرکزست

بدو گفت کاین روی و موی و نژاد         همی خواستی داد هر سه به باد

آشكار است كه در این موارد، فردوسی نژاد را ابتدا در معنای دودمان، خاستگاه خویشاوندی، و هویت خانوادگی به كار گرفته است، و بعد به شكل ظاهری و “روی و موی” اشاره داشته است. فردوسی در كل شاعری است كه این عبارت را زیاد به كار گرفته است. معانی دیگری كه از نژاد در شاهنامه بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید، جوهر و اصل و سرشت است، كه در تركیبهایی مانند فرخ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نژاد، جادونژاد، نیكونژاد و بدنژاد دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. دیگری، اشاره به ملیت افراد است، مثلا در داستان خسروپرویز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم كه از “جوانان و پیران رومی نژاد” و “دگر هرچ هستند ایرج نژاد” سخن رفته است كه به ترتیب رومیان و ایرانیان را منظور داشته است.

می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان با تطبیق شاهنامه با متنهای دیگر قرن چهارم هجری – به ویژه متون ابن سینا و ناصر خسرو- دریافت كه این واژه در آن زمان نزد همگان همین معنا را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داده است. مثلا در قصیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جالب توجهی كه انوری برای حضرت مریم سروده، نخستین بین همان معنای “گونه” را از نژاد برمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد:

ای فخر همه نژاد آدم         ای سیده‌ی زنان عالم

و خاقانی در توافق با مفهوم قومی نژاد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید:

طبع تو شناسد آب شعرم         دیلم داند نژاد دیلم

گر چه شعرا بسی است امروز         این طائفه را منم مقدم

در ضمن نظامی در قصایدش این جمله را هم دارد كه “…بیخ نژاد آدم و حوا بر فكند”. چند قرن بعد، نظامی در شرح داستان زن گرفتن بهرام، همین معنا را به كار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برد:

اولین دختر از نژاد کیان بود       لیکن پدر شده ز میان

و در اقبال نامه هنگام روایت داستان ارشمیدس و كنیزك چینی عبارت “كنیزان وحشی نژاد” را به كار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برد و در شرف نامه نیز از تركیب علوی نژاد و هندونژاد بهره می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد. مولانا در دفتر نخستِ مثنوی معنوی نژاد را در معنای گونه به كار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد:

گفت این از بهر تسکین غمست       کز مصیبت بر نژاد آدمست

3. از مرور تمام این شواهد بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید كه نژاد در فارسی به مدت بیش از هزار سال، “تخمه، دودمان، نسل، شبكه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خویشاوندی” معنا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داده است، و می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانسته برای اشاره به اعضای یك گروه قومی (دیلمی، علوی) یا اعضای یك واحد ملی (مثل رومی، هندی، ایرانی)، یا حتی در سطح گونه (نژاد آدم) تعمیم یابد. آشكارا خط ژنتیكی و ارتباط خویشاوندی به همراه خصوصیات ریختی و ظاهری عنصری بوده كه عضویت یك فرد به یك نژاد را تعیین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرده و بر اساس چارچوب جهان بینی سنتی تا حدودی تعیین كننده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جوهره و سرشت فرد نیز دانسته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده است.

اگر دو اصلاح جزئی را در دایره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی معنایی این واژه اعمال كنیم، به كلیدواژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای دقیق و كارآمد برای نامیدن سطوح جمعیتی خردتر از زیرگونه، با ویژگیهای ریختی و فرهنگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان دست می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یابیم. این دو اصلاح عبارتند از حذف كردن تعمیمِ مفهوم نژاد به سطح گونه، و منحصر دانستنش به سطح خردتر از زیرگونه، و تعبیر كردنِ مفهوم سرشت و جوهره در معنایی فرهنگی و اجتماعی. با این دو تصریح، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان مفهوم نژاد را همچون عنصری كارآمد در مدلسازی پویایی جمعیتهای انسانی به كار گرفت. به این ترتیب، در این متن همین كاربرد از نژاد را حفظ خواهم كرد و آن را برای نامیدنِ واحدهایی جمعیتی به كار خواهم گرفت كه با هم رابطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دودمانی داشته، و خصوصیات ریختی و فرهنگی، و به ویژه زبانِ مشترك داشته باشند. این كلیدواژه تنها برای برچسب زدن به پویایی جمعیتهای انسانی و خوشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دودمانِ قبایل كاربرد دارد، و بر هیچ نوع برتری یا مزیتِ اخلاقی یا روانشناختی یك نژاد بر نژادی دیگر دلالت نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند.

مفهومی از نژاد كه در اینجا مورد نظر من است، با كلیدواژگانِ “population” و “race” در متون انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسی جدید مترادف است، هرچند دومی را كمتر، و به ویژه در مورد گونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های غیرانسانی بیشتر به كار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرند. این واژگان از طرفی با جمعیتهایی كه به زبان ویژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای سخن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویند هم سازگاری دارد. برای نخستین بار كاوالی اسفورزا بود كه نشان داد مرزهای زبانها در جهانِ پیشامدرن كه تحرك قبایل محدود بوده است، با مرزهای ژنتیكی و خویشاوندی هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سازگار است. جداول تهیه شده توسط این دانشمند نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد كه با در دست داشتنِ درخت تكاملی زبانها و بررسی سطح خویشاوندی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان در مورد سطح خویشاوندی جمعیتهای سخنگویشان نیز حدسهایی دقیق زد[13]. درواقع با تركیب كردنِ خصوصیات ریخت شناختی –كه معمولا حالتی پیوسته و “شیب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دار[14]” دارند، با خوشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های دارای عناصر ژنتیكی مشترك (كه هاپلوتیپ[15] خوانده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند)، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان به نقشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از نژادهای انسانی دست یافت، كه با اعمال مرزهای زبانی كاملا از یكدیگر متمایز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند.

من نیز بر این اساس عمل خواهم كرد و جایی كه از نژاد سخن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویم، جمعیتهای انسانی هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دودمان را در نظر دارم كه از نظر ویژگیهای ریختی تا حدودی با هم شباهت دارند، خوشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی معمولا (اما نه همیشه) متمایز و جدا از شناسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ژنتیكی خُرد را دارا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باشند، و از همه مهمتر این كه به زبانی همسان یا هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خانواده سخن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویند.

سخن دوم: بستر نژادی

دستیابى به چارچوبى نظرى كه بتوان به كمك آن كل تغییرات جمعیتى ایران زمین را در یك دوره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاریخی و نوشتاری پنجاه قرنى صورت‌بندى كرد، كارى دشوار است. سختى این كار، به ویژه در دوره‌ى زمانى مورد نظر ما چشمگیر است. چرا كه تحولات جمعیتى و مهاجرت‌هاى بزرگ شاخص اصلى تحولات این دوره هستند، و ایران زمین كانون داغ آمیختگى نژادها در این دوران محسوب مى‌شود. براى پرهیز از طولانى شدن متن، پیچیدگى‌هاى جمعیت‌شناسانه و ریزه‌كارى‌هاى جغرافیایى تحركات جمعیتى یاد شده را نادیده مى‌گیرم و به سادگى آنچه را كه به عنوان چارچوبى عمومى در این زمینه پذیرفته شده است، وامگیرى مى‌كنم. پرداختن به نكات دقیقتر و ریزتر را تا زمانى كه به بحث تاریخ سیاسى برسیم به تعویق مى‌اندازم. چون وارسى قبایل مهاجر و اندركنش‌شان با یكدیگر در آن زمینه آسان‌تر است.

نخست: دراویدی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها

چنان كه از شواهد باستان شناختى بر مى‌آید، ساكنان ایران زمین، از دیرباز مردمى چند نژاده و ناهمگون بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. ساكنان جنوب ایران، از مكران در بلوچستان گرفته تا حاشیه‌ى شمال غربى خلیج فارس، مردمى كوتاه قامت و سیاه پوست از نژاد دراویدى بودند. این مردم، در زمان‌هاى پیشاتاریخى از آفریقا به بخش‌هاى جنوبى قلمرو میانى كوچیده بودند. مهمترین مركز تجمع ایشان هند بود. هرچند بقایاى ایشان در برخى از مناطق هندوچین، و به ویژه فیلیپین تا مدتها وجود داشته‌اند. امروز تنها بازماندگان این مردم تامیلى‌هاى هند و برخى از قبایل جنوب دكن هستند. زبان تامیلى، كانادا، مالزیایی، و تِلوگو به همراه براهویى در بلوچستان بازمانده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زبان دراویدیانی است كه روزگاری در این منطقه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زیستند.

امروز هفتاد و سه زبان در خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زبانهای دراویدی رده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند كه گویندگانشان در جنوب هند، سریلانكا، و بخشی از بلوچستان ساكن هستند. هرچند خاستگاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های متنوعی برای این زبان پیشنهاد شده و گروهی آن را اورالی[16] یا حتی سكایی[17] دانسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. زولِِبیل كامیل حتی تا جایی پیش رفته كه برای نگه داشتنِ فرضِ خویشاوندی دراویدی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها با سكاها، زبان سكایی را به عنوان زبانی غیرآریایی و ناشناخته معرفی كند[18]. این نظریه پرداز همچنین به خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زبانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ایلامی- دراویدی قایل است و ایلامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را هم دراویدی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند[19].

در مورد دراویدی بودن یا نبودن ایلامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها، جنگ و جدلی بسیار در جریان است. كامیل به وجود یك زبانِ دراویدی- ایلامی و مردمی دراویدی نژاد باور دارد كه زمانی از جنوب هند تا دهانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی غربی خلیج فارس رواج داشته و به ویژه در ایلام و دره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سند تمدنهایی درخشان را در دل خود پرورده است. شواهد تایید كننده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی این نظر، عبارتند از آماری كه مك آلپین به دست داده است. بر اساس محاسبات او، 20% واژگان ایلامی و دراویدی هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ریشه بوده و 12% دیگر هم احتمالا همریشه بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند[20]. همچنین شناسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دوم شخص در این دو زبان مشابه است و در پسوندهای حالت نیز موارد مشتركی دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. مك آلپین در عین حال به دستور زبان متمایز این دو و زیرساخت متفاوتشان آگاه بود، اما معتقد بود كه زبانی مانند براهویی كه هنوز در بلوچستان رواج دارد، حد واسط این دو خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زبانی بوده است. این نظریه سرعت نشت كردن فنون كشاورزی از ایلام به دره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سند را هم توضیح می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد. چرا كه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم گیاهان و جانوران اصلی اهلی شده در نخستین موج كشاورزی (گندم، جو، بز گوسفند، و مرغ)، بومی زاگرس و جنوب غربی ایران بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، و از آنجا به سایر نقاط منتقل شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. این انتقال از ایلام به دره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سند با سرعتی زیاد انجام پذیرفته است. این نظریه همچنین باقی ماندن لكه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از جمعیتهای دراویدی در شمال هند و بلوچستان را توضیح می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، و این مردم را بقایای زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی كاملا دراویدی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند كه بعدها در بیشتر نقاط با كوچ نشینان آریایی جایگزین شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. ناگفته نماند كه خط و زبان هاراپایی مانند پیش ایلامی هنوز خوانده نشده، و با این وجود برخی از پژوهشگرانی كه مدعی خواندن آن هستند، آن را نوعی زبان دراویدی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانند[21]. هرچند نظرهای مخالف نیز در این مورد وجود دارد.

نظر كامیل و مك آلپین امروز چندان مورد قبول زبانشناسان نیست. ایرادهای اصلی در اینجاست كه از سویی زیرساخت و دستور زبان ایلامی و دراویدی تفاوتهایی جدی با هم دارند. به طوری كه از نظر رده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی زبانی، باید ایلامی را شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از زبانهای قفقازی دانست، و نه دراویدی. دیگر آن كه زبان براهویی كه از دید مك آلپین حلقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پیوند دو زبان است، بر اساس مطالعات جدیدتر زبانی جدید است و در حدود سال 1000 میلادی توسط مهاجرانی كه از هند جنوبی به بلوچستان آمده بودند به این منطقه آورده شده است و بنابراین نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند ارتباط این دو زبان را برقرار كند.

بخش عمده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی این برداشتها امروز با آثار زبانشناسانی كه بسیاری از ایشان مانند كریشنامورتی خود دراویدی هستند، مردود دانسته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود[22]. اكنون نظر غالب بر است كه این خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زبانی از سویی به زبانهای آفریقایی وابستگی دارد و از سوی دیگر خاستگاه و مركز انتشارش جنوب هند بوده است. مردمی كه به این زبان سخن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفتند، احتمالا در هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ششم پ.م به سمت شمال و غرب مهاجرت كرده و دره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سند و بلوچستان را تسخیر كرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. این مردمان در آن زمان گردآورنده و شكارچیانی بودند كه به دلیل موقعیت خاص اقلیمی منطقه، موازی با مراكز تمدنی غرب ایران زمین، فنون كشاورزی و دامداری را ابداع كردند. به این ترتیب دراویدیان در بامداد شكل‌گیرى نخستین مراكز یكجانشینى در ایران زمین نقشی مهم ایفا كردند و بعد از میان رفتند و جاى خود را به جمعیت توسعه یابنده‌ى سپید پوستى دادند كه در جنوب شرقی قفقازی، و در شمال آریایی بودند.

الگوى توسعه‌ى قفقازى‌ها و نابود شدن تدریجى دراویدى‌ها، به توسعه‌ى بانتوها و عقب‌نشینى بُته‌مویان از آفریقاى مركزى شباهت دارد. به همین دلیل هم مى‌توان فرض كرد اهلى كردن دام و گیاه كه براى نخستین بار توسط قفقازى‌ها ابداع شد، به افزایش جمعیت و تحرك زیادشان انجامید و همین دراویدى‌هاى كم جمعیت‌تر و بدوى‌تر را از دور رقابت بوم‌شناختى حذف كرد. دراویدیانِ نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جنوب غربی ایران زمین احتمالا تا آخرِ كار به شیوه‌ى گرد آورنده و شكارچى روزگار مى‌گذراندند و به همین دلیل هم در محدوده‌ى جمعیتى خاصى اسیر بودند كه با دگرگونى منابع طبیعى به دست باغكاران و كشاورزان به شكلى روزافزون شكننده شد و به انقراضشان انجامید. در جنوب شرقی ایران زمین، اما، دراویدیان تمدنهای یكجانشین خاص خود را بنیان نهادند و به احتمال زیاد تمدن دره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سند و بلوچستان خاستگاهی دراویدی داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. مشهورترین شهرهای بنا شده توسط این مردمان هاراپا و موهنجودارو در دره‌ى سند بود. این تمدنها در حدود سال 1600پ.م منقرض شدند. احتمالا دلیل از میان رفتنش استفاده‌ى افراطى از منابع طبیعى و نابارور شدنِ خاك بوده باشد. اتفاقى كه در مرزهاى غربى ایران زمین یعنى در میانرودان نیز تكرار شد. دراویدى‌هاى دره‌ى سند واپسین جمعیت بزرگ از سیاه‌پوستان بومى ایران زمین بودند. دراویدى‌هاى ساكن در سایر بخش‌هاى این منطقه تا هزاره‌ى سوم پ.م زیر فشار مهاجران قفقازى از میان رفته بودند و به پاره‌جمعیت‌هاى كوچك و منزوى‌اى تبدیل شده بودند.

با این وجود بقایای دراویدیان تا دیرزمانی در ایران زمین باقی ماند و هنوز نیز ردپای ایشان را در بلوچستان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان یافت. حتی شواهد جسته و گریخته‌اى در دست است كه بر دراویدى بودن اهالى یكى از استانهاى هخامنشیان دلالت مى‌كند. چنان كه از كتیبه‌ى بیستون بر مى‌آید، یكى از استانهاى شاهنشاهى در 521 پ.م مَكَه نام داشته و در بلوچستان كنونى قرار داشته است. چنان كه از دیوارنگاره‌ها و شواهد اندكِ به جا مانده از این قوم بر مى‌آید، اهالى مكه همان كسانى هستند كه در پارسى باستان با نامهاى موكاى و ماكاى هم نامیده مى‌شدند و به نژاد دراویدى تعلق داشتند. واژه‌ى مكران كه امروز همچنان به این منطقه اطلاق مى‌شود و نام رشته كوه‌هاى پراكنده‌ى این ناحیه است نیز از تركیب مكه با ایرنیا یا آرانیا تشكیل یافته است. این جزء دوم در سانسكریت باتلاق و مرداب معنا مى‌دهد (فره وشی، 1381).

دوم: قفقازی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها (مدیترانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها)

واژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قفقازی، از قرن هجدهم تا به امروز چندین معنای متفاوت را به خود گرفته است. كسی كه این واژه را برای نخستین بار به كار برد، انسان شناسی به نام كریستف ماینرز بود كه در گرجستان و ارمنستان به پژوهش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرداخت. او مردم این ناحیه را قفقازی نامید و گفت كه نژادی مجزا و مستقل را تشكیل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهند. اندك زمانی بعد، انسان شناس مشهور آلمانی یوهان فریدریش بلومن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باخ (1752-1840.م) كه به متغیرهای ریختی سر و جمجمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسی بسیار اهمیت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد، یك جمجمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی باستانی شبیه به جمجمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آلمان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را در قفقاز كشف كرد.او بر این مبنا قفقازی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را “كهن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین نژاد بشر” و “دارای اندازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های بهینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جمجمه”، و جد تمام مردم سپید پوست دانست. بر اساس برداشت او، نژادی به نام قفقازی در كنار دو نژاد سیاه و زرد وجود داشته است كه قلمرو جغرافیایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش اروپا و نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی غربی اوراسیا را تا شمال هند در بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفته است[23].

امروز این برداشت البته نادرست تلقی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. اگر بخواهیم برداشت كاوالی اسفورزا را بپذیریم، و خویشاوندی ژنتیكی جمعیتهای انسانی را با گروه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های شناسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ژنتیكی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان و خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های زبانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان همساز بدانیم، آنگاه به این نتیجه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسیم كه سه نژاد مشهور و سنتی سیاه و سپید و زرد، به هشت جمعیت اصلی انسانی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شكنند، و هریك از آنها نیز در درون خود زیرواحدها و تقسیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های خاصی دارند، كه فقط در كلیات با رده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی ذهنی معمول ما همخوانی دارد.

بر این اساس، جمعیت سپید پوست كه بومی نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی غربی اوراسیا بوده است و اتفاقا از نظر تنوع ژنتیكی از جمعیتهای سیاه و زرد پوست كوچكتر و محدودتر است، سه شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اصلی پیدا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند كه به ویژه بر اساس ساخت زبانشان از هم تفكیك می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند. یك شاخه، سخنگویان به زبان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های قفقازی است كه آنان را در این متن نژاد قفقازی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامم؛ و باید به دقت آنها را از مفهوم قدیمی و طرد شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قفقازی – به معنای سپیدپوست- متمایز دانست. دو گروه دیگر نیز آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و سامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها هستند كه گذشته از برخی ویژگیهای ریختی جزئی، به خاطر سخن گفتن به این دو خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زبانی مهم از هم تفكیك می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند.

از نظر شكل ظاهرى، آریایى‌ها بلندقامت‌تر هستند و پوستى روشن‌تر دارند. سامى‌ها مو و پوستى تیره‌تر دارند و قفقازى‌ها وضعیتى بینابین این دو دارند. این سه نژاد به دلیل ساخت ویژه‌ى زبان‌شان و ریخت ظاهرى و ساختار جمجمه‌شان هم با هم تفاوت دارند. آریایى‌ها به اصطلاح درازسر[24] و سامى‌ها پهن سر[25] نامیده مى‌شوند و قفقازى‌ها جمجمه‌اى كشیده دارند. بر اساس داده‌هاى ژنتیك مولكولى، این سه نژاد حدود پنجاه و پنج هزار سال پیش از جمعیت‌هاى زردپوست مغولستان تفكیك شدند و به تدریج زیستگاه‌هاى غربى‌تر را تسخیر كردند (وکیلی، 1384). اجداد سامى‌ها بیش از همه به جنوب كوچیدند و در عربستان ویژگى‌هاى خاص خود را كسب كردند. آریاها گویا در همسایگى زردپوستان، در خوارزم و شمال شرقى ایران زمین باقى ماندند، و قفقازى‌ها قلمرو میان این دو را پر كردند.

با این تعبیر، قفقازی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را باید مردمی دانست كه از دیرباز در بخشهای شمالی و غربی ایران زمین سكونت داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. نویسندگان اروپایی، معمولا این نژاد را مدیترانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامند. اما این نام‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذاری به نظر من گمراه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ كننده است، چون بر موقعیتی جغرافیایی تاكید می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند كه هرگز در توزیع این جمعیت برجستگی و اهمیت نداشته است. در واقع جمعیت مدیترانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای به این دلیل چنین نام گرفته است كه مورخان رومی و یونانی از حضور مردمی بومی در اطراف دریای مدیترانه یاد كرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند كه پیش از مهاجرت آریاییان در این منطقه ساكن بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. امروز ما می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم كه این مردم خویشاوند همان كسانی بودند كه نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی جنوبی ایران زمین را نیز در اختیار داشتند و نخستین تمدنهای این منطقه را بر ساختند. از این رو نام قفقازی را – كه دست كم توزیع جغرافیایی امروزین ایشان را نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد- را ترجیح می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهم و در این متن آنان را به این نام خواهم خواند. هرچند این اصلا بدان معنا نیست كه خاستگاه ایشان یا مراكز تجمع اولیه‌شان را قفقاز بدانیم. همچنین این واژه را با عبارتِ عامیانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قفقازی (caucasian) كه در زبانهای اروپایی “سپیدپوست” معنا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد نباید اشتباه گرفت.

در حال حاضر، زبانهای موجود در منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قفقاز و گرجستان، به ویژه از این رو با زبانهای مردم همسایه تفاوت دارند كه انباشتی (التصاقی)[26] هستند. یعنی واژگان در آنها با به هم چسبیدن زیرواحدهایی پایه كه همان واكه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های تجزیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پذیرند، ساخته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند. خصلت انباشتی بودن در كل در زبانهای مردم سپید پوست و ساكنان نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی غربی اوراسیا امری استثنایی است. امروز تنها زبانهای خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی گرجی، خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اورالی (فنلاندی، استونیایی، و مجاری) به علاوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی باسك هستند كه توسط سپیدپوستان به كار گرفته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند و انباشتی هستند. در این میان، باید به این موضوع هم توجه كرد كه بخش عمده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زبانهای انباشتی موجود، گویندگانی سیاهپوست یا زردپوست دارند، یعنی به طور خاص دارندگانشان به گروه نژادی بانتو، مالایایی، تبتی-برمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای، یا مغول تعلق دارند. زبانهای خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی بزرگ بانتو در آفریقا، و زبانهای آلتایی (مانند تركی)، اندونزیایی، مالایی، تبتی- برمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای، و كره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای همگی انباشتی هستند و سخنگویانی پرشمار و فراوان را در قلمروهای خاوری و آفریقایی دارند.

با بررسی این زبانها، روشن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود كه خصلت انباشتی بودن در زبان، امری چند مركزه است. یعنی چنین نیست كه تمام زبانهای انباشتی با هم خویشاوند باشند. چنان كه زبان بانتو در غرب قلمروی آفریقا، و زبانهای تبتی-برمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای در جنوب غربی قلمرو خاوری تا عصر استعمار هیچ تماسی با سایر زبانهای انباشتی نداشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و آشكارا به گروه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های نژادی بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ربطی تعلق دارند. از این رو، انباشتی بودن یك ویژگی ساختاری خوشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی زبانی است، كه خویشاوندی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان را نشان نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، مگر آن كه شواهدی نژادی یا دستوری- واژگانی در بین باشد. ناگفته نباشد كه هستند نظریه پردازانی كه به پیوندی میان جمعیتهای آلتایی و قفقازی باور داشته باشند. در میان ایشان استراتوسین مشهورترین كسی است كه زبانهای قفقازی شمالی با نا-دِن و خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زبانهای چینی را خویشاوند می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند. این برداشت، شبیه به آنچه كه در مورد ارتباط دراویدی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و ایلامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها گفته شد، بیشتر محصول جمع بستن شواهدی جسته و گریخته است و امروز هوادار چندانی ندارد.

بنا به شواهد آشكارِ ژنتیكی و ریخت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسانه، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانیم كه گرج‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها، فنلاندی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها، و باسك‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها سپیدپوست هستند و ارتباطی با نژاد بانتو یا مغولی-مالایایی- تبتی ندارند. از این رو، گذشته از آن كه خاستگاه پراكنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زبانهای انباشتی در نژادهای گوناگون اثبات می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، این نظر نیز تایید می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود كه در گذشته زبانهای انباشتی در میان سپیدپوستان نیز رواج داشته است. این رواج احتمالا بیش از امروز بوده، به طوری كه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان جمعیتهای قفقازی یاد شده را بقایایی پراكنده از مردمی دانست كه در گذشته در كل این منطقه زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، و به تدریج زیر فشار اقوام مهاجری كه به زبانهای سامی و آریایی سخن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفتند، از میان رفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. این برداشت وقتی بیشتر تقویت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود كه ببینیم زبانهای كهنی مانند ایلامی، سومری، لولوبی، گوتی، كاسی، اورارتی، هوری، و حاتی همگی انباشتی و خویشاوند بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. ناگفته نماند كه زبان دراویدی هم انباشتی است، اما به ظاهر ارتباطش با شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آفریقایی این زبانهای بیشتر است تا شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قفقازی.

اقوام سپیدپوستى كه جانشین دراویدیان شدند، احتمالا از دیرباز بخش‌هاى مركزى و شمالى ایران زمین را در اشغال خود داشته‌اند و بومى این مناطق محسوب مى‌شده‌اند. آثارى كه از غارهاى هوتو و كمربند در شمال ایران كشف شده، نشان مى‌دهد كه جمعیت‌هایى از سفیدپوستان از عصر پارینه سنگىِ موسترین در ایران مى‌زیستند. بنابراین گویا همزمان با جمعیت‌هاى نئاندرتالى كه در مناطق غربى ایران زمین -مانند كوه‌هاى شنیدار كردستان- مى‌زیستند، جمعیت‌هایى از سپیدپوستان از گونه‌ى انسان خردمند (Homo sapiens) هم در این قلمرو ساكن بوده‌اند. توسعه‌ى بعدى جمعیت‌هاى یكجانشین و شكل‌گیرى نخستین تمدن‌هاى باستانى، مدیون تحول این جمعیت‌هاى سپید پوست بوده است.

موقعیت جغرافیایى اولیه‌ى قفقازى‌ها هنوز به درستى معلوم نیست. برخى از مورخان مانند كوندراتوف ایشان را جمعیتى مهاجر مى‌دانند كه از بخش‌هاى شمالى به جنوب كوچیدند و در هزاره‌ى چهارم پ.م به تدریج در تمام نواحى آسیاى جنوب غربى جایگیر شدند. بر مبناى این دیدگاه، مردم بومى سرزمین سومر و ایلام هم در اصل دراویدى بوده‌اند. برخى از نویسندگان هم به استناد شواهد فسیل‌شناختىِ باقى مانده از مراكز استقرار این منطقه، ایشان را بومى این بخش از آسیا مى‌دانند (کوندراوف، 1360). در هر صورت، چه ایشان را مهاجرانى كامیاب بدانیم و چه بومیانى قدیمى، این موضوع را درباره‌شان مى‌دانیم كه در ابتدا پراكندگى زیادى داشته‌اند و كل منطقه‌ى قفقاز، آناتولى، میانرودان و غرب فلات ایران را در بر مى‌گرفته‌اند. اما این مردمان به تدریج در امواج پیاپى مهاجران سامى و آریایى حل شدند و بقایایشان منطقه‌ى قفقاز تمركز یافتند (پیوتروفسکی، 1348).

نخستین جوامع ایران زمین كه نامى از خود به یادگار گذاشتند، همان مردمى بودند كه خط را براى نخستین بار در جهان ابداع كردند. ما امروز این مردم را به نام سومرى و ایلامى مى‌شناسیم. در مورد خاستگاه نژادى این مردم بحث فراوانى وجود دارد. با توجه به داده‌هاى گرد آمده از وارسى اسكلت‌هاى این مردم، و برخى شواهد زبانشناختى، مسلم شده كه این مردم سفید پوست بوده‌اند. همچنین آشكار است كه به نژاد سامى تعلق نداشته‌اند. اما دو احتمالِ موجود -یعنى آریایى یا قفقازى بودن‌شان- هواداران و مخالفان زیادى دارد. برخى از نویسندگان مانند كریمر، بر مبناى شواهد زبانشناختى و فرهنگى، این نژاد را با آریاییان مربوط دانسته‌اند، و به تازگى شواهد كالبدشناختى چندى هم براى پشتیبانى از این نظریه پیدا شده است (کریمر، 1340). نظریه‌ى دیگر بر مبناى برخى از شواهد زبانشناسانه‌ى دیگر، سرچشمه‌ى نژادى این مردم را قفقازى فرض مى‌كند. با توجه به توزیع زبان‌ها و عناصر فرهنگى در این قلمرو، ما نیز فرضِ قفقازى بودن این مردم را مى‌پذیریم، و جمعیت بومى خاور نزدیك را از این نژاد مى‌دانیم.

از تمام این حرفها این نتیجه گرفته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود كه در آغازگاهِ تاریخ در ایران زمین، قلمرو وسیعی از این سرزمین توسط نژادی مسكونی شده بود كه بعدها به تدریج در برابر سامیان و آریاییان عقب نشینی كردند و در ایشان حل شدند. این مردمِ قفقازی، احتمالا كل نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی غربی ایران زمین را در اختیار خود داشتند، و تمدنهایی شكوفا مانند سومر و ایلام را پدید آوردند. ساكنان اولیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی لوانت و بالكان و كرت را نیز بر مبنای همین شواهد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان قفقازی دانست. با وجود گسترش فراوانی كه این مردم در هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ششم تا دوم پ.م داشتند، اما در نهایت در برابر امواج مهاجران نیرومندتر دوام نیاوردند و امروز بقایایشان در ایران زمین به ساكنان قفقاز محدود مانده است.

سوم: سامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها

گروه نژادى مهم دیگرى كه از دیرباز در خاور نزدیك مى‌زیستند، سامیان بودند. این نام را براى نخستین بار شلوتسر آلمانى در سال 1781.م براى اشاره به گروهى نژادى به كار برد كه به زبانهاى خانواده‌ى عربى- عبرى- اكدى سخن مى‌گویند. زادگاه سامى‌ها شبه‌جزیره‌ى عربستان است. شواهدى وجود دارد كه بر حضور بومیان سامى در مناطق شمالى میانرودان جنوب لوانت از روزگاران بسیار كهن دلالت مى‌كند. با این وجود چنین مى‌نماید كه بخش عمده‌ى جمعیت سامى مقیم میانرودان و حاشیه‌ى مدیترانه در دوران تاریخى، از عربستان به خارج كوچیده باشند. اقلیم نامساعد عربستان هر از چندگاهى شرایط را بر مردمان بومى‌اش سخت مى‌كرد و باعث سرریز شدن جمعیت اضافى‌شان به میانرودان مى‌گشت[27].

در دوره‌ى تاریخىِ مورد نظر ما، سه موج بزرگِ مردمان سامى نژاد از این منطقه به بیرون مهاجرت كردند. موج نخست در اواسط هزاره‌ى سوم پ.م برخاست و به رانده شدن سومرى‌ها از شمال میانرودان و تشكیل دولت اكد انجامید. موج دوم در آخر هزاره‌ى سوم پ.م به حركت در آمد و قبایل آمورى را در سوریه و میانرودان جایگیر كرد. آنگاه در قرن دوازدهم پ.م سومین موج از سامى‌ها در قالب قبایل آرامى و كلدانى به میانرودان و حاشیه‌ى مدیترانه كوچیدند و تمدن‌هاى فنیقى و نو بابلى را پدید آوردند.

چهارم: آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها

چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نماید كه بخشهای شمال شرقی ایران زمین، یكی از خاستگاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های اقوامی باشد كه به زبانهای آریایی سخن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویند. آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها به این ترتیب از دیرباز در ربع شمال شرقی ایران زمین حضور داشتند و از شواهد باستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسانه بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید كه از دوران نوسنگی به بعد جریانی آرام و مداوم از كوچیدن ایشان به درون فلات ایران وجود داشته است. با این وجود، نخستین موج مهاجرت ملموس و مستندشان، همچون اقوام سامی، به تحولی در ساختار سیاسی جهان باستان منتهی شد.

كمى دیرتر از سامى‌ها، آریایى‌ها نیز به دلیلى مشابه، یعنى خشك شدن اقلیم و كم شدن مواد غذایى به حركت در آمدند. شواهد نشان مى‌دهند كه یكى از دلایل حركت آریایى‌ها فشارى بود كه اقوام زردپوست مقیم مغولستان داخلى به ایشان وارد مى‌آوردند. با خشك شدن بیابان‌هاى مغولستان و نامطلوب شدن محیط براى گله‌داران زردپوست این منطقه، گروهى از ایشان به سمت شمال كوچیدند و به قبایل آریایى كه تازه اسب را اهلى كرده بودند فشار وارد آوردند. این قبایل در موج‌هایى پیاپى به سمت غرب و جنوب مهاجرت كردند. نخستین موج مهاجرت ایشان در هزاره‌ى دوم پ.م آغاز شد و در قالب دولت هیتى و پادشاهى كاسى و میتانى نمود یافت. آریایى‌هاى موج اول به نوآورى مهمى مجهز بودند كه عبارت بود از ارابه و اسب. به همین دلیل هم جمعیت‌هاى بومى ایران زمین نتوانستند در برابر گردونه‌هاى جنگى‌شان مقاومت چندانى به خرج دهند.

موج دوم مهاجرت آریاها در اواخر هزاره‌ى دوم و اوایل هزاره‌ى اول پ.م آغاز شد. این بار مهاجران به فن‌آورى آهن مسلح بودند كه مقدمه‌هایش در موج نخست هم وجود داشت. این موج كه گسترده‌تر از موج نخستین بود، به دو شاخه شدن قبایل ایرانى و هندى انجامید. هندى‌ها مسیر خود را به جانب جنوب ادامه دادند و با ورود به شبه قاره‌ى هند با سیاه‌پوستان دراویدى ساكن آنجا درگیر شدند. ایرانى‌ها در دو شاخه به طور همزمان به ایران شرقى و غربى وارد شدند و تركیب جمعیتى این منطقه را كاملا دگرگون كردند. سومین موج مهاجرت آریایى‌ها در زمان پارت‌ها آغاز شد و به تحرك قبایل سكا و سارمات منتهى شد. نباید فرض كرد كه تنها مسیرهاى مهاجرت آریایى‌ها به سمت غرب و جنوب بوده است. چون قبایل آریایى ساكن خوارزم و سغد در چند نوبت هم براى چیره شدن بر قبایل زردپوست همسایه‌شان تلاش‌هایى كردند. گورهاى بازمانده از ایشان در مغولستان داخلى نشان مى‌دهد كه دست كم براى مدتى، یك طبقه‌اى جنگجویان سواركار آریایى بر برخى از قبایل زردپوست تركستان و مغولستان مسلط شده بودند. اما این جمعیت در میان زردپوستان تحلیل رفتند. یك تهاجم پردامنه‌تر، كه تنها حمله‌ى اقوام قلمرو میانى به قلمرو خاورى هم محسوب مى‌شود، به هجوم آریایى‌ها به مرزهاى شمال غربى چین مربوط مى‌شود. این قبایل آریایى را امروز با نام چینى‌شان “یوئه چى” مى‌نامند.

 

 

  1. افشار، 1376: 23-51
  2. از این به بعد منطقه‏ى آسیاى میانه را به نام قدیمى‏ بخشهایش خوارزم یا ورارود خواهم نامید.
  3. فیشر، 1384 (ج.1): 20-58
  4. Stepan, 1982.
  5. Livingstone, 1964.
  6. Keita, 2001.
  7. Andreasen, 2000.
  8. Wilson & Brown, 1953.
  9. این نسبت در حدود 85% است، یعنی ممكن است عضوی از یك جمعیت و نژاد، به عضوی دیگر از نژادی دیگر بیشتر شباهت داشته باشد، تا عضوی از جمعیت و نژاد خودش (نك. Latter, 1980).
  10. Underhill, P.A. et al. 2001.
  11. Mayr & Ashlock, 1991.
  12. population
  13. Cavalli-Sforza, 1991.
  14. clinal
  15. haplotype
  16. Andronov, 1971.
  17. Webb, 1880.
  18. kamil, 1990.
  19. Kamil, 1974.
  20. McAlpin, 1975, 1981.
  21. Fairservis, 1985.
  22. Krishnamorti, 2003.
  23. Blumenbach, 2006.
  24. Dolichocephal
  25. Brachycephal
  26. agglutinative
  27. رو، 1369

 

 

ادامه مطلب: شهرهای عصر پیشادودمانی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب