فلسفه گرایی در ایران امروز
روزنامهی همشهری، ۱۳۸۶/۵/۱۳
- در قرن چهارم هجری بود که ناصرخسرو در ستایش خرد و فلسفه گفت:
این است آن عطا که خدا کرد فیلسوف آن فلسفه است و این ره و آثار انبیاست
این عالم اژدهاست وز ایزد تو را خرد پازهر زهر این قوی و منکر اژدهاست
پازهر اژدهاست خرد سوی هوشیار در خورد مکر نیست نه نیز از در دهاست
هر چند رحمت است خرد بر تو از خدای بر هر که بد کند به خرد هم خرد بلاست
ملک و بقاست کام تو وین هر دو کام را اندر دو عالم ای بخرد عقل کیمیاست
گر تو به دست عقل اسیری خنک تو را وای تو گر خردت به دست تو مبتلاست
کمتر از دو قرن پس از او، خاقانی شروانی، اما، در همین زمینه چنین گفت:
علم تعطیل مشنوید از غیر سر توحید را خلل منهید
فلسفه در سخن میامیزید وآنگهی نام آن جدل منهید
وحل گمرهی است بر سر راه ای سران پای در وحل منهید
زجل زندقه جهان بگرفت گوش همت بر این زجل منهید
نقد هر فلسفی کم از فلسی استر فلس در کیسهی عمل منهید
دین به تیغ حق از فشل رسته است باز بنیادش از فشل منهید
حرم کعبه کز هبل شد پاک باز هم در حرم هبل منهید
آنگاه، در گرماگرم آشوب هجوم مغولان، شیخ عطار در ادامهی همین معنی گفت:
چند از متکلمان بارد وز فلسفیان عقل فعال
هم فلسفه هم کلام بگذار از بهر فضولیان دخال
با عیسی روح هم نفس شو بگذار جدل برای دجال
و این پس از زمانی است که اخوان الصفا رسالههای پنجاه و سه گانهی خود را در فلسفه و حکمت منتشر کردند و فلسفیدن را نه تنها به عنوان راهی برای رستگاری روح و اندیشه، که به مثابه راهبردی سیاسی برای بهسازی نظام اجتماعی پیشنهاد کردند.
کشمکش ناصرخسرو و خاقانی بر سر پرداختن یا نپرداختن به فلسفه، و ستایش یا نکوهش آن، موضعی و تصادفی نخواهد نمود، آنگاه که با موقعیت و موضع بزرگانی مانند ابوریحان بیرونی و غزالی در همین رابطه مقایسه شود. اگر رسایل اخوان الصفا را در کنار رسایل صوفیانی بنگریم که پس از رسیدن به مقامی ارجمند در عرفان کتابهای خود را در خاک کرده و یا در آب میریختند، به این نتیجه خواهیم رسید که فلسفه به عنوان شاخهای از حکمت نظری، و فلسفیدن به مثابه کنشی ذهنی، در ایرانِ کهن نیز مانند امروز امری دغدغه برانگیز و “مسئلهزا” بوده است. مسئلهای که در عالیترین سطوح و ارجمندترین جایگاههای اجتماعی، و در آمیختگی با قدرتهای سیاسی و اقتدارهای دینی مورد بحث و بررسی قرار میگرفته و در تعادل این نیروها و آن نظامهای اقتدار سرنوشتش تعیین میشده است.
کشمکش هواداران و مخالفان فلسفه، و دوستداران آن و لعنت کنندگانش به روزگاران گذشته و اعصار دیرینه محدود نمیشود، که هنوز هم پس از قرنها به اشکال و بیانهای گوناگون در جامعهی ایرانی حضور دارد. ایرانیان، برای دیرزمانی بیتوجهی به فلسفه و شور و اشتیاق بسیار برای آن را در دورههایی متناوب تجربه کردهاند، و جایگاه و موقعیت امروزین ما را نیز باید مقطعی از این جریانِ پیوسته دانست. همان گونه که در قرن چهارم ابوعلی سینا و بیرونی و سایر حکیمان روزگار، دانستن فلسفه و نوشتن رسالههایی در این باب را از بدیهیاتِ برخورداری از حکمت میدانستند، پروردگان نظامیههای سلجوقی حکمت را در پرهیز از این قیل و قالِ بیهوده میدیدند. باز به همان شکلی که در عصر مشروطه نویسندگان زیرزمینی بیانیههایی پرشور در مدح فلسفهی مدرن غربی و اندیشهی فلسفی منتشر میکردند، در دههی پنجاه و شصت خورشیدی با نوعی واکنش نفی کننده در برابر فلسفهی مدرن و شعارِ “بازگشت به عناصر بومی” –که معمولا غیرفلسفی دانسته میشد- روبرو بودهایم.
2. تاریخ اندیشه در ایران زمین، به قبض و بسطی پیاپی میماند. گشایشها و فروبستگیها را در تاریخ تمام متغیرهای فرهنگی و در تمام تمدنها و دورانهای تاریخی میتوان سراغ کرد، اما نوسان اقبال و ادبار خوشههای اندیشه و دانایی در فرهنگ ایران، چندان چشمگیر و تکراری است که نگرشی دقیقتر و گمانههایی نازک بینانهتر را طلب میکند. در میان شاخههایی از اندیشه و خوشههایی از فرهنگ که بیشترین شمار قبض و بسطهایی از این دست را تجربه کردهاند، فلسفه به ویژه جایگاهی در خورد تامل دارد.
ردپای مسئله زا بودنِ فلسفه را در فراگسترده شدن و فرو بسته شدن اندیشهی ایرانی میتوان تا دورترین دورانها دنبال کرد. در سپیدهدمِ ظهور فلسفهی “رسمی” –در شکل یونانیاش- فیثاغورثیان و پیروان افلاطون خود را به آرای زرتشت و استادان مغِ خویش در شرق منسوب میکردند، و این در حالی بود که مدتی بعد، به دنبال هجوم مقدونیان به ایران، گرایشی دینی و حماسی از جنس اساطیر جای این آموزهها را در خودِ ایران گرفت. در عصر ساسانی، انوشیروان دادگر از سویی مغان را به نیاموزاندن زند –نخستین شکلِ مدون از هرمنوتیکِ دینی- به نااهلان سفارش میکرد و خود از سوی دیگر میزبان فیلسوفان یونانیِ گریزان از روم بود. پس از آن نیز گرایش سرشار ایرانیان به فلسفه در قرن چهارم هجری، گریزان شدنشان از آن زیر فشار دولتهای مستبد سلجوقی در دو قرن بعد را داریم، که به قدر کافی مشهور و نامدار است.
امروز ما در یکی از دورانهای بسط تفکر فلسفی در ایران زندگی میکنیم. تمام شواهد و نشانهها حاکی از آن است که گرایشی شدید و آشکار نسبت به اندیشهی فلسفی، و فلسفیدن در طبقهی باسواد ایرانی – و به ویژه در میان جوانان- وجود دارد. برای درک موقعیت تاریخی خویش در این زمینه، کافی است به آمارههای انتشار کتب فلسفی و ترکیب خوانندگان و نویسندگانشان بنگریم.
تردیدی در این نکته نیست که در عصر مشروطه وبه ویژه در دو دههی نخست قرن چهاردهم خورشیدی، اقبال اندیشمندان ایرانی از فلسفهی مدرن جهان بسیار بود. فروغی که وزیر و نخست وزیر بود، وقت خود را صرف نگاشتن سیر حکمت در اروپا میکرد، و جوانانی که در مدارس نظام جدیدِ نوپای آن دوران تحصیل میکردند و نخستین نسلِ ایرانیِ با سوادِ مدرن را پدید میآوردند، به آرای فیلسوفانی که “کاربردِ سیاسی” داشتند، گرایش بسیار نشان میدادند. با این وجود، انتشار آثار جدی و عمیق در مورد فلسفه بسیار محدود بود و به بازخوانیها و جمعبندیهایی – البته گاه کارآمد و اثربخش- محدود میشد. این محدودیت به حدی بود که در سالهای دههی چهل خورشیدی، که انقلابی در زمینهی صنعت چاپ در ایران به وقوع پیوسته بود و برای نخستین بار انتشارات فرانکلین پرداخت حق تالیف و ترجمه را باب کرده بود، همچنان دست بالا در هر سال یک کتاب در این زمینه منتشر میشد.
یکی از نخستین نشانههای گرایش عمومی به فلسفه در ایران معاصر، در سالهای نزدیک به انقلاب اسلامی رخ نمود، و آن هم به طور خاص به استقبال جوانان از فلسفهی هگل مربوط میشد، که نسخههای سطحی و قشرینگرانهاش به جعبه ابزاری برای بحث در مورد مارکسیسم شباهت داشت. در سال 1359 برای نخستین بار در تاریخ معاصر ایران، شمار کتابهای چاپ شده در زمینهی فلسفه از ده عنوان گذشت، و سه سال بعد، جهشی خیره کننده را با 62 عنوان کتاب فلسفی تجربه کرد. جهش سال 1362، میتواند از برخی جنبههای بیانگر باشد. این شمار، نسبت به سال پیش (بیست عنوان در سال 1362) ، سه برابر بیشتر بود، و بخشی از عناوین آن را متونی تشکیل میداد که به نوعی به فلسفهی اسلامی مربوط میشد.
شمار کتابهای منتشر شده در قلمرو فلسفه، در سالهای جنگ با عراق و دیرزمانی پس از آن کمابیش ثابت ماند. تا آن که در نیمهی نخست دههی هفتاد چند تن از اندیشمندانی که فلسفه را تکیهگاه ابراز نظر خویش میدانستند، به سخن گفتنِ انتقادی در زمینههایی مورد توجه عموم پرداختند. مشهورترینِ این نویسندگان البته دکتر سروش بود، و نوشتارهایش در مجلهی کیان. در سال 1373، این موج جدید توجه به فلسفه، در انتشار نود و پنج جلد کتاب در این زمینه تبلور یافت، که آماری خیره کننده بود. در سال بعد، این شمار از صد عنوان گذشت، و در سال 1375 به 137 عنوان رسید. سیر رشد کتب فلسفی از آن زمان تا به امروز با شیبی کمابیش ثابت ادامه یافته است، و به ویژه در سالهای نخست دههی هشتاد به ترجمه و انتشار برخی از متون اصلی و کلاسیک فلسفه به زبان فارسی انجامیده است.
گذشته از آمار آشکار و دادههای “سخت”ای از این دست، به سادگی میتوان با نگاهی جامعه شناسانه به دانشجویان ایرانی نگریست و ارج و قربی را دریافت که نام فلسفه و لقب فیلسوف در نزدشان دارد. تمایل روزافزون دانشجویانی که در رشتههای فنی یا کاربردی تحصیل کردهاند، برای آن که در رشتهی فلسفه یا شاخههای نزدیک به آن ادامه تحصیل دهند، و تاسیس رشتههایی مانند فلسفهی علم در ایران، نمودهای حادثهای هستند که پیش از این نیز بارها در تاریخ فرهنگ ایران زمین تکرار شده است، و آن هم بسط دامنهی گرایش و پرداختن به فلسفه، در میان اندیشمندان ایرانی است.
۳. موجِ اقبال به فلسفه در نزد اندیشمندان ایرانی تعابیری گوناگون یافته است. بسیاری، که توجه فراگیر به فلسفه در میان جوانان را در اواخر دههی هفتاد دیده بودند و حالا رویگردانی گروهی از ایشان را از این مفاهیم میبینند، این موج را تنها نوعی مُدِ زودگذر و روشنفکرانه میدانند. برخی دیگر، با نگاهی انتقادی بدان مینگرند و معتقد هستند این گرایش به فلسفه چیزی جز سطحی نگری، واکنش سیاسی به نظام ایدئولوژیک حاکم، و یا لافهای توخالی و بیبنیادِ روشنفکرانه نیست. گروهی دیگر، از آن استقبال کرده و ارزیابی مثبتتری در موردش دارند. چنان که – به ویژه در اواخر دههی هفتاد- حتی از نوعی رنسانس فلسفی در ایران نیز سخن میرفت.
در میان کسانی که از این اقبال به فلسفه راضی و شادمان هستند، به خصوص باید از کسانی مانند دکتر رضا داوری اردکانی یاد کرد که به نوعی تصدی رسمی حوزههایی از فلسفه را عهدهدار است و چنان که از محتوای سخنرانیهایش برمیآید، این فلسفهگرایی را زمینهای مساعد برای بازسازی شکلی از تفکر بومی میداند. در کمال تعجب، در میان اردوی منتقدان این موج، به نام پیام یزدانجو بر میخوریم. جوانی که به خاطر ترجمههای روشن و روانش از آثار فیلسوفان پسامدرن نامدار شده است، و فلسفهگرایی امروزین را امری واکنشی و سلبی و ابتر میداند. هرچند به تازگی در وبنوشت خود این نگرش بدبینانه را تا حدودی تعدیل کرده است. در میانهی این دو جبهه، متفکری جا افتاده و ژرفنگر مانند دکتر سید جواد طباطبایی را میبینیم که از سویی منتقد تفکر فلسفی معاصر ایران است و آن را وامگیریهایی سطحی از ایدئولوژیهای غربی میداند، و با این وجود گرایش جوانان به فلسفه را به فال نیک میگیرد.
در این دامنه از اظهارنظرها و جبهه بندیها در باب موجی از فلسفهگرایی که در میانهاش ایستادهایم، اعلام موضع کاری دشوار است. برای دستیازی به چنین کاری، نخست باید ماهیت موجی از گرایش به فلسفه را که موضوع نقد و وارسیمان است، دقیقتر بشناسیم.
۴. متاسفانه امروزه آمارههایی دقیق و روشن و قابل اعتماد در مورد گرایش فلسفی دانشجویان و جوانان وجود ندارد. هرآنچه هست، دادههایی در مورد عنوان کتابهاست، و موضوع پایان نامهها، که شاید به کارِ اثباتِ وجودِ موجی از فلسفهگرایی بیاید، اما در فهم ماهیت آن کمک چندانی نمیکند. از این رو آنچه را که در این بند خواهم آورد، بیشتر از مشاهداتی شخصی و تا حدودی “مردمشناسانه” سرچشمه میگیرد تا دادههایی کمی و فراگیر.
از دید نگارنده، موج گرایش به فلسفه در ایرانِ امروز، چند ویژگی عمده دارد:
نخست آن که امری جوانانه است. یعنی به طور مشخص در میان جوانان و به ویژه دانشجویان رواج دارد و نسلهای پیشین را کمتر درگیر کرده است. کافی است به چند کتابفروشی روبروی دانشگاه تهران سر بزنید و از کتابفروشها در مورد طبقهی سنی خریداران کتابهای فلسفی پرسش کنید، تا دریابید که مشاهدات شخصیِ ما در این زمینه قابل اعتماد است و به راستی جوانان دانشجو از سنی پایین – در ابتدای دههی دوم عمر خویش- به خواندن و اندیشیدن در زمینهی فلسفه گرایش یافتهاند.
دوم آن که گرایش به فلسفه به ظاهر امری جنسی نیست، یعنی دختران و زنان نیز به قدر پسران در این زمینه درگیر شدهاند، و دست کم این که به همان اندازه که در سایر شاخهها تعادلی در میان دو جنس زن و مرد برقرار شده، در مورد فلسفه نیز چنین است. شمار زیادِ دانشجویان دختر، خود البته عاملی موثر در این راستاست. این مشاهده در کنار این حقیقت که فلسفه اصولا شاخهای مردانه از تفکر دانسته میشود و به ویژه در ایران معمولا فیلسوفانی مرد داشتهایم، میتواند تا حدی بیانگر خاص بودنِ موج فلسفه گرایی در ایران امروز باشد.
سوم آن که علاقه فلسفه تا حدودی مرزهای طبقات اقتصادی را در نوردیده است. یکی از بهترین خاطرات من از کلاسی که اخیرا با دکتر سید جوان طباطبایی در زمینهی فلسفهی هگل داشتیم، آن بود که دیدم عزیزی از دانشجویان دوره، پس از پایان کلاس با دورچرخه به خانهاش رفت. این بیرون رفتنِ میل به فلسفه از درون طبقات ممتاز اقتصادی، امری است که در تاریخ ایران زمین بسیار سابقه دارد و به خصوص در دوران کنونی آن را باید محصول تحرک اقتصادیِ سریع – و معمولا پایین روندهی- طبقات باسواد جامعهمان دانست.
چهارم آن که گرایش به فلسفه به ظاهر با سبک زندگی ارتباط مییابد. یعنی جوانانی که دوران دانشجویی خود را میگذرانند بیشتر با مفاهیم فلسفی درگیر هستند، و معمولا پس از آن که ازدواج کردند و به شغلی ثابت دست یافتند، این گرایش را از دست میدهند.
پنجم آن که گرایش به فلسفه –برخلاف آنچه که برخی از ناظران مانند پیام یزدانجو گفتهاند- مخالفتی با ساخت دینی و ایدئولوژیک حاکم بر جامعه ندارد. برعکس، چنین مینماید که شاخههایی از همان تفکر ایدئولوژیک به این موج فلسفه گرایی دامن زده باشد. در هر حال، این نکته روشن است که ترکیبهایی بسیار متنوع در میان گرایش به فلسفه، گرایش به دین، و گرایش به ایدئولوژی رسمی دولتی در ایرانِ امروز وجود دارد. برخی از این ترکیبها به جوانانی دیندار مربوط میشود که در قلمرو فلسفه به دنبال شیوهای عقلانی برای بازتعریف اعتقادات خود میگردند. برخی از ترکیبها به تبدیل شدن شاخهها و روایتهایی از فلسفه – معمولا تفکر پدیدارگرا و پسامدرن- به ابزار و حربهای تبلیغاتی برای جریان ایدئولوژیک مسلط منتهی شده است.
در این میان، تردیدی وجود ندارد که تنومندترین شاخه از جریان فلسفهگرایی معاصر، به تفکری مربوط میشود که از سویی با جریان ایدئولوژیک حاکم بر جامعه ناهمخوان است، و از سوی دیگر به لحاظ سازمانی به نهادهای حکومتی و دولتی پیوسته نیست. در واقع چنین مینماید که مهمترین رخدادهای فلسفی و جدیترین حلقههای بحث و تبادل نظر فلسفی و نامدارترین و تاثیرگذارترین اندیشمندان ایرانی در زمینهی فلسفه در حاشیهی دانشگاهها، و نهادهای رسمی ترویج فلسفه پدیدار شده باشند. بخش مهمی از افرادِ برسازندهی جریان فلسفهگرایی جدید، دانش آموختهی فلسفه نیستند، و در هیچ نهادِ رسمیِ متولی فلسفه عضویت موثر ندارند. بنابراین، باید بر این نکته تاکید کرد که موج فلسفه گرایی امروزین ما، دولتی، حکومتی یا ایدئولوژیک نیست، هرچند پیوندها و شاخههایی ترکیبی با آن را نیز نتیجه داده است.
آخرین نکتهای که در مورد موج فلسفهگرایی جدید در خور ذکر است، آن است که این موج به لحاظ محتوا، با موجهای پیشین کاملا تفاوت دارد. در عصر مشروطه، بیشتر آثار خردگرایان فرانسوی بود که به فارسی ترجمه میشد و جملات دکارت و لایب نیتس و کانت بود که سرلوحهی نوشتارهای فلسفی قرار میگرفت. در دوران پهلوی دوم، به خاطر رواج جریان چپ در میان روشنفکران، هگل محبوبیت یافت و به ویژه نسخههایی کمتر فلسفی و بیشتر ایدئولوژیک دربارهی وی که به کار سازماندهی سیاسی مخالفان حکومتی میآمد.
موج جدیدِ توجه به فلسفه، اما، از این نظر ویژه است که از سویی بر متفکران پدیدارشناسی مانند هایدگر و هوسرل پیوند دارد، – و این مرده ریگ سنت فردیدی در زمان انقلاب است- و از سوی دیگر به شدت وامدار تفکر نیچهایست. در واقع نیچه را شاید بتوان محبوبترین فیلسوف جدی در میان نسل جوان دانست که آثارش – و نه خلاصه و چکیدهی آثارش- بسیار خوانده میشود. این البته از سویی به خاطر سبک و سیاق گزین گویانه و صور خیال شاعرانهایست که در متون او موج میزند و با ادب و فرهنگ ما همخوانی دارد. اما از سوی دیگر به محتوای نگرش وی نیز مربوط میشود که به پادنهادِ ایدئولوژی حاکم میماند.
۵. تمرکز موج جدید فلسفه گرایی بر اندیشمندانی مانند هایدگر و نیچه، تا حدودی بیانگر طبیعت این پدیدار است. هایدگر و نیچه گذشته از کاربردی که در زمان حکومت نازیها بر آلمان یافتند، از این نظر هم با یکدیگر اشتراک دارند که به نقد تمدن مدرن میپردازند و به نوعی افول غرب را پیشگویی میکنند. هردوی این فیلسوفان به تصویرِ عارف سرگشتهی آشنا در ایران شباهت دارند. هرچند نیچه بیشتر به عاقلِ مجنونی مانند شبلی میماند و هایدگر به استادی معقول مانند شیخ احمد جام شباهت بیشتری دارد!
آثار هایدگر در ایران، در سالهای پیش و پس از انقلاب اسلامی به ویژه با نام دکتر فردید پیوند خورده بود، که از سویی فلسفیدن را همچون امری عام تبلیغ میکرد و از سوی دیگر دستیابی به نگاهی اصیل و بومی را هدف گرفته بود، و این هردو به کار دستگاه تبلیغاتی حکومتهای پیش و پس از انقلاب میآمد که دست کم در حوزهی اندیشه تمایل به اعلام استقلال از غرب داشتند. داوری در مورد باروری راهی که فردید نشان داد و شاگردانش پیمودند، البته جای بحث بسیار دارد، اما به هر صورت باید پذیرفت که مرکزیت یافتن هایدگر و تفکر پدیدارشناسانه در فلسفه گرایی امروز به وی باز میگردد، و تلاشهای – به گمان من ژرف نگرانهتر و وفادارانهتر به اصل فلسفهی هایدگری هم که در سالیان اخیر برای معرفی تفکر واقعی وی انجام شده است را هم در این امتداد باید دید. در این میان است کتابهای ارزشمند بابک احمدی در این باره، و کلاسهایی که شارحان و مترجمان ایرانی در مورد اندیشهاش تشکیل دادند.
نیچه اما، وضعیتی متفاوت دارد. گذشته از زبان و قلم شیوا و فارسی استوارِ داریوش آشوری که زرتشتِ نیچه را به متنی خواندنی در زبان فارسی تبدیل کرده بود، برای او مبلغی رسمی مانند هایدگر نمیتوان سراغ کرد. نیچه، توسط نویسندگان و مترجمانی گوناگون، و در زمانی به نسبت طولانی به زبان فارسی برگردانده شد، و در اثبات مردمی و خودجوش بودنِ تمایل به وی همین نکته بس که او تنها فیلسوفی است که تقریبا تمام کارهایش به فارسی ترجمه شده و مردم به خواندن اصل آثارش – و نه شرحهایی ساده شده- عادت کردهاند. موج توجه به نیچه در سالهای آخر دههی پنجاه خورشیدی -پس از یروزی انقلاب اسلامی آغاز شد و تا به امروز سیری رشد یابنده داشته است. گروه سنی علاقمندان به نیچه در کل پایینتر از کسانی است که هایدگر را میپسندند، و شاید بتوان در نگاهی شتابزده، هایدگر را فیسلوف نسل دومیها، و نیچه را محبوبِ نسل سومیها دانست.
در میان هیاهویی که در سه دههی گذشته از گرایش به نیچه و هایدگر برخاسته است، البته رگههایی از تمایلهای فلسفی پیشین نیز همچنان به بقای خود ادامه میدهد. هگل، با وجود عظمتی که در سالهای نخستِ دههی پنجاه یافت و بدفهمی عمیقی که – همچون هایدگر- به خاطر آلودگی با جریانهای سیاسی دامنگیرش شد، همچنان فیلسوفی خواندنی در ایران است و کسانِ بسیاری کار عنایت را در ترجمهی آثار ارزشمند دربارهاش ادامه دادند. تداوم تفکر خردگرای آلمانی نیز، که به ویژه در آثار کانت تبلور یافته است، همچنان در میان حلقههایی از دوستداران فلسفه رواج دارد. هرچند نسبت به ارج و قربی که در عصر پهلوی اول و دوم از آن برخوردار بود، قابل مقایسه نیست. در این بین، باید به توجه مجددِ ایرانیان به فلسفهی کهن یونانی نیز اشاره کرد. این توجهی بود که پیش از این در سالهای میانی دوران پهلوی دوم با ترجمههای شیوا و دقیقِ حسن لطفی از آثار افلاطون و ارسطو آغاز شده بود، و در سالهای دههی چهل و پنجاه تقریبا فرو خفته بود. در واپسین سالهای دههی هفتاد و سالهای نخستِ دههی هشتاد، شمار زیادی از آثار کلاسیک در مورد فیلسوفان جهان باستان، و به ویژه فیلسوفان پیشاسقراطی به فارسی برگردانده شد که از میانشان باید به متنی جدی و مهم مانند پائدیا نام برد. این اقبال ناگهانی به نخستین نویسندگان یونانیِ فلسفه، شاید بازتابی از تبلیغ هایدگر و پسامدرنها در مورد فیلسوفان پیشاسقراطی باشد، یا نقدهای این هردو به همراه نیچه، بر افلاطون و ارسطو به عنوان مستبدان تاریخ فلسفه.
در میان این نویسندگان و این فیلسوفان، باید جداگانه در مورد تفکر پسامدرنِ جدید اندیشید. توجه جدی به پسامدرنها، در ایرانِ پس از انقلاب آغاز شد. شاخهای از این توجه، ماهیتی دولتی داشت و آن هم بخشی بود که نقدهای ویرانگر پسامدرنها بر تمدن مدرن و عقل ستیزیشان را – به نادرست- مبنایی مناسب برای تفکری شبه فاشیستی فرض میکرد. شاخهای دیگر، برعکس، به جنبهی انقلابی و آنارشیستیِ این تفکر باز میگشت و به طور خودجوش توسط نسل جوان پیگیری میشد. با پایان یافتن جنگ تحمیلی و به ویژه در نیمهی دههی هفتاد خورشیدی که جامعهی ایرانی دچار دگردیسی بنیادینی در عرصهی سیاسی و اجتماعی شد، دامنهی توجه به آثار پسامدرنها گسترش یافت. این همزمان بود با تحول در ساخت سیاسی مملکت و ورود نیروهایی مردم سالار به صحنهی رسمی بازار سیاست، و چرخش کامل ایران به سوی جامعهای مصرفی با شکاف طبقاتی وسیع.
یکی از نخستین کسانی که به طور جدی در این میان مورد توجه واقع شد، میشل فوکو بود که پیش از این هم به خاطر سفرش به ایرانِ انقلابی محبوبیتی در ایران به دست آورده بود. فوکو نیزمانند نیچه، از معدود نویسندگانی است که بخش عمدهی آثارش به فارسی ترجمه شده و از روی متن اصلی خوانده میشود. علت تمایل به فوکو، با توجه به تمرکزی که بر مفهوم قدرت و انضباط دارد، به روشنی در این حال و هوا فهمیدنی است. از میان دیگران، دریدا به ویژه مهم بود، که دربارهاش بسیار حرف زده شده و از آثار اصلیاش هیچ متنی به فارسی برگردانده نشده است، و البته متفکرانی بیشتر جامعه شناس تا فیلسوف، مانند لیوتار و بودریار هم جای خود دارند.
اگر توجه به هگل را در میان جوانانِ دههی سی و چهل، و توجه به هایدگر را در جوانان دههی پنجاه و شصت مُد بدانیم، باید نیچه و پسامدرنهای را مدِ دههی گذشته دانست.
۶. موجی از فلسفه گرایی که در ایرانِ امروز برخاسته است، از نظر ساختار و محتوا، وضعیتی ویژه دارد. ساختار آن چنان که دیدیم، بر دوش نسل جوانِ با سوادِ طبقهی متوسط سوار است، و محتوای آن، بر شاخههایی خاص از تفکر فلسفی جدید تمرکز یافته است. چنان که نگارنده در نوشتاری دیگر[1] نشان داده است، گویا شاخههای تفکر اجتماعی در ایران معاصر به سه شاخهی سرخ (چپ و مارکسیستی) ، سپید (ملی و خردگرا) ، و سبز (دینی و اسلامگرا) قابل تقسیم باشد. هر سه شاخه، از نظر بن مایههای فلسفی از رمانتیسم غربی متاثر بودهاند و خود را در زمینهی آن بازتعریف کردهاند. در واقع چنین مینماید که این تعلق خاطر جریانهای اصلی اجتماعی و سیاسی ایران امروز به رمانتیسم را به خوبی بتوان در محتوای جریان فلسفهگرای جدید نشان داد. نویسندگانِ محبوب جریان سپید – دکارت، کانت، فون هایک، و به تازگی تا حدودی نیچه- در توالی تاریخی جای خود را به نویسندگان محبوب جریان سرخ – هگل، لوکا و فیلسوفان مارکسیست- دادند و ایشان نیز خود جا را برای نسلی تازه خالی کردند که سبز بودند و در هایدگر به دنبال جای پایی محکم میگشتند. جریانی که ترکیبی از نیچه و پسامدرنها را در دو دههی اخیر در بر میگیرد، به واکنشی در برابر این توالی تاریخی میماند. واکنشی که برخلاف سه حرکت پیشین، پرچمدارانش جوانان هستند و پیوندی با نیروهای سیاسی مستقر و نهادهای رسمی حامی فلسفه ندارد.
در مقام ارزیابی، جریان فلسفهگرای امروزِ ایران را در همین زمینه میتوان مورد داوری قرار داد. این جریانی است که از سویی به نسل جوان تعلق دارد، و به شکلی خودجوش و مستقل از تشویق نهادهای رسمی – و تا حدودی در واکنش به آن- شکل گرفته است. محتوای آن برخی از جدیترین گفتمانهای فلسفی امروزینِ جاری در جهان را در بر میگیرد و به نهضت ترجمهای پردامنه در این زمینه منتهی شده است. اینها، همه نقاط قوت جریان فلسفهگرایی نوین ما هستند.
از سوی دیگر، این جریان نقاط ضعفی جدی نیز دارد. محتوای آن هنوز آمیخته با رمانتیسم است و با توجه به فیلسوفانی که نامشان گذشت، خصلت عقلگریزی در آن بر عقلگرایی برتری دارد. گروندگان به این موج، کسانی هستند که معمولا به شکلی منظم در زمینهی فلسفه آموزش ندیدهاند و به خودآموزی جدی نیز نپرداختهاند، و معمولا بدون احاطه بر مقدمات، به نقدهایی حاشیهای در مورد این مقدمات جهیدهاند. از این رو تفکر عمومی حاکم بر این موج فلسفهگرایی نو، از سطحی نگری و قشری گرایی ریشهداری رنج میبرد. بیتوجهی به شاخههایی از فلسفه – که مانند فلسفهی تحلیلی “مشکل” به نظر میرسند- منتهی به آن شده است که برداشت نسل جوان از فلسفه کژدیسه باشد و تنها بخشی کوچک از کلیت محتوای جهانی آن را در بر بگیرد. در یک نگاه کلی، تمرکز نگاه بر شاخههایی خاص – و البته روزآمد- از تفکر فلسفیِ معاصر را باید نقطه ضعف اصلیِ علاقه مندانِ امروز به فلسفه دانست. تمرکزی که ایشان را از پرداختن به دستگاههای نظری اصلی و تنومندی که این نقدها بر فراز آن احداث شده، بازداشته است. به همین ترتیب، دانشجویان علاقه مند به فلسفهای که هنوز آثار اصلیِ کانت و هگل و هایدگر و شوپنهاور را نخواندهاند و به نقدهایی معمولا جسته و گریخته از آن در آثار پسامدرنها بسنده کردهاند، از سویی توانایی فهم کامل محتوای بحث را ندارند، و از سوی دیگر از آن توانمندی و قدرتی که برای فلسفیدن بدان نیاز دارند محروم ماندهاند. این نکته که در میان علاقهمندان به فلسفهی امروز، جای بازخوانی متون فلسفی ایرانی در اعصار پیشامدرن خالی است، به این ترتیب طبیعی جلوه میکند. در واقع، ایران یکی از معدود فرهنگهایی است که متون فلسفی پرورده شده در آن در دوران پیشامدرن، از نظر دامنه و محتوا بسیار غنی و در حوزههایی برتر از همتای غربی خود است.
آنچه که بحثی در آن نیست، آن که این موج فلسفه گرایی امروز وجود دارد و وجودش را باید مبارک و ارزشمند شمرد. نقاط ضعفی که از آن یاد کردیم، بیتردید وجود دارد و باید به رفع آن همت گماشت، و تا آن هنگام نباید از مُد شدنِ نقل قولهایی فلسفی در میان عامه، استفادهی ابزاری از برخی از مفاهیم فلسفی توسط فرصت طلبان، و سطحی فهمیده شدنِ نظامهای فلسفی تنومند، رنجشی به دل راه داد. هر جریان فرهنگی، به موجی تکاملی میماند که بر فراز خود کف و خاشاکی بسیار، و در دل خود مرواریدهایی ارزشمند را حمل میکند. اگر صد یکِ جوانان فلسفه خوان امروزی، خواندنِ خود را ادامه دهند و اندیشیدن و فلسفیدن را ترک نکنند و به سادهها و پیش پا افتادهها بسنده نکنند، این نسل از عهدهی رسالت تاریخی خویش در قلمرو فلسفه بر خواهد آمد.
- نک: سرخ، سپید، سبز: گفتاری دربارهی رمانتیسم ایرانی. منتشر شده در مجلهی جامعه (دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران)www. soshians. net. ↑
ادامه مطلب: دربارهی تقدم من
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب