بخش دوم: نظریهی تمدنی
گفتار نخست: تمدن چیست؟
تمدن در مقام سیستم در کدام لایه از «فراز» قرار میگیرد؟ خاستگاه تکاملیاش چیست؟ چطور میتوان به شکلی علمی تعریفاش کرد؟
برای دستیابی به چارچوبی نظری برای فهم جوامع انسانی به شیوهای از تحلیل سیستمی نیاز داریم که سلسله مراتب پیچیدگی و مقیاسهای متفاوتِ ظهور پدیدارها را از هم متمایز سازد و روشی یکپارچه اما حساس به سطوح این سلسله مراتب را برای وارسی و صورتبندیشان به دست دهد. نظریهی زُروان که پیشنهادمان است، چنین نیازی را بر آورده میکند. یعنی پاسخگویی به دو مسئلهی مهم را ممکن میسازد.
یکی تبیین و توضیح اختلال سیستمی مورد نظرمان (یعنی بازیهای برنده/ بازنده و بازنده/ بازنده) و دیگری الگوهای شکلگیری نظمهای انباشت شونده و پیچیدگیهای افزاینده در سیستمهای انسانی. این دو از این نظر اهمیت دارند که بدنهی رفتارها و دادههای مربوط به سیستمهای انسانی را به دست میدهند؛ بهویژه در سطح تمدن که با انباشت دیرپا و چینهبندی شدهی پیچیدگی سروکار داریم. سامانی پیچیده در ضمن آن الگوهای اختلالآمیز را هم در خود حفظ کرده است.
شرط ورود به این میدان از مسائل، توجه به این نکته است که سطح اجتماعی مانند سطح زیستی ماهیتی سختافزاری و پیکربندیای مادی – انرژیایی دارد، و این در برابر دو لایهی روانشناختی و فرهنگی قرار میگیرد که بیشتر از پردازش اطلاعات ناشی شدهاند و به پویایی نرمافزارهای مدیریت بدنها و نهادها میدان میدهند یعنی چهار سطح سلسله مراتبی «فراز» دو لایهی سختافزاری و دو لایهی نرمافزاری دارد که هریک سیستمهای تکاملی پایه و متغیر درونی ویژهی خود را تولید میکنند، اما دو به دو به هم چفت و بست میشوند و مدیریت هر لایه توسط لایههای دیگر را ممکن میسازند.
در سطح اجتماعی نیز -مثل سطح زیستی- به خاطر سختافزاری بودن سیستمها، لایههایی به نسبت پرشمار از پیچیدگی را میبینیم. اما شمار این لایهها و فاصلهی سازمانیافتگیشان از سطح زیستی کمتر است، و باید هم چنین باشد.
چرا که نظم لایهی زیستی نتیجهی انباشت اطلاعات و افزون شدن تدریجی پیچیدگی طی سه و نیم میلیارد سال تکامل جانداران بوده است، در حالی که سامان اجتماعی تنها طی چند هزار سال گذشته به شکل کنونیاش رسیده است. در سطح اجتماعی کوچکترین مقیاس نظم که در ضمن فراگیرترین سیستمهای جامعهشناختی را به دست میدهد، به خانواده مربوط میشود. چنان که در همهی لایههای «فراز» میبینیم، نقطهی جوش خوردگی دو لایه از پیچیدگی با گذار حالتی[1] همراه است که پیچیدهترین پدیدارهای سطح پایینی را به سادهترین پدیدارهای سطح بالایی تبدیل میکند. خانواده نیز چنین وضعیتی دارد یعنی از سویی پیچیدهترین سطح نظم در سیستمهای زنده (الگوهای رفتارشناختی) را در بر میگیرد و از سوی دیگر سادهترین و عمومیترین نهاد اجتماعی را به دست میدهد. این نقطهی گذار امری انسانی نیست و صدها میلیون سال پیش از ظهور گونهی ما در نیاکان پستانداران و خزندگان دوران دوم زمینشناسی تکامل یافته و کانون سازمانیافتگی در جمعیتهای جانوری بوده است. طی ده هزار سال گذشته در گونهی انسان هوشمند نظم و پیچیدگی اجتماعی گسترشی شتابنده پیدا کرده که مشابهش را در گونههای دیگر سراغ نداریم. اندرکنش خانوادهها با هم سطح دیگری از نظم پدید میآورد که میتواند به دو شکل کوچگرد یا یکجانشین صورتبندی شود. این دو الگو موازی با هم تحول یافته و ترکیبِ روستا – شهر یا طایفه -قبیله را به دست میدهد و اینها بیشتر جنبهی اقتصادی و فرهنگی دارند. اما این سیستمها خود با هم ترکیب شده و نظم تازهای را در سطح منطقهای- محلی پدید میآورند که ماهیتی سیاسی پیدا میکند.
نخستین نشانههای این گذار حالت سیستمی در فاصلهی دوازده تا ده هزار سال پیش در ایران غربی (فاصلهی زاگرس و کوههای شرق آناتولی) نمود پیدا کرد. آنگاه جدایی دو مسیر کوچگرد- یکجانشین در اواخر هزارهی چهارم پیش از میلاد رخ نمود و این همان است که در متون قدیمیتر انقلاب کشاورزی خوانده میشود.
نتیجهی این تحول، ظهور کهنترین دولتشهرها در ایرانزمین (میانرودان، ایلام، سیستان، بلخ-مرو، قفقاز، آسورستان، آناتولی) و مصر (مصر پایین و بالا و حبشه) بود. این نظم از اتحاد قبایل و شهرها ناشی میشد و در پیچیدهترین حالتاش پادشاهیهایی مثل دولت مصر را ایجاد میکرد، این پیکربندی اجتماعی در عمل برای چند هزار سال اوج پیچیدگی در جوامع انسانی محسوب میشد و تا سیصد سال پیش و قبل از ظهور مدرنیته بخش بزرگی از مردمان زیر سیطرهی چنین نظمی میزیستند.
اما این لایه از نظم، دو سطح دیگر از پیچیدگی را نیز میتواند ایجاد کند. یکی سطح ملی[2] است، و آن هنگامی است که نظمهای محلی با هم ترکیب شوند و در موقعیت استان یا شهرستان تثبیت شوند و هویتی ملی و نظم سیاسی کلانتری در قالب دولت فراگیر را ایجاد کنند. نخستین دولتی که در این سطح از پیچیدگی شکل گرفت، دولت پارس بود که در قرن ششم پ.م با آغاز حکومت دودمان هخامنشی در ایرانزمین پدیدار شد و در مدتی کوتاه – گذشته از دو منطقهی دورافتادهی چین و آمریکا- بدنهی قلمروهای شهرنشین را در خود جذب کرد. نظم ملی سطحی از سامانیافتگی است که هویتی مشترک و تاریخی مدون و فرهنگی نویسا و شهرنشین را پشتیبانی میکند و بر آن مستقر میشود. ظهور «ملت» به معنای شکلگیری سیستم اجتماعی توسعه یابندهایست که اگر تداوم یابد، لایهای تازه از پیچیدگی را ایجاد میکند و آن «تمدن» است.
«تمدن» یک حوزهی جغرافیایی کلان (در حد چند میلیون کیلومتر مربع) با یک اندوختهی جمعیتی بزرگ (در حد چند میلیون نفر) است، که نهادهایش برای مدتی طولانی (دستکم یک هزاره) تداوم داشته باشد. تمدن از سویی بستر شکلگیری ملیتهای نو است و از سوی دیگر با ملیت قوام مییابد و تثبیت میشود.
بنابراین در نظام «فراز»، درون خودِ لایهی اجتماعی، چند سطح متمایز از پیچیدگی را داریم. مقیاس و بزرگی جوامع انسانی با شمار و پیچیدگی این لایههای سلسله مراتبیِ نهاد ارتباطی مستقیم دارد. چون سلسله مراتب در واقع ترفندی کارکردی است که سیستمها به کمک آن پردازش و انتقال اطلاعات را سازماندهی میکنند و به این ترتیب تخصصی شدن کارکردها در زیرسیستمهایشان و انباشت پیچیدگی در سامانهشان را ممکن میسازند.[3]
سادهترین سطح از نهادهای اجتماعی خانوادهی گستردهایست که هستهی جوامع گردآورنده و شکارچی را پدید میآورد، سطح بعد از آن طایفه – قبیلههایی است که جوامع مستقر کشاورز – دامدار را ایجاد میکنند و واحد سازمانیافتگی سیاسیشان دولتشهر است. سومین لایه به پادشاهیها مربوط میشود که از تسخیر چند دولتشهر توسط یکی ایجاد میشوند و در نهایت شاهنشاهی یا امپراتوری را داریم که مسیرهای رشد متمایزی را طی میکنند. شاهنشاهی از به هم جوش خوردن شبکهای دولتشهرها برمیخیزد و امپراتوری از گسترش پادشاهیهایی توسعهطلب برمیآید.
اگر این نظمهای سیاسی کلان بیش از چند قرن دوام پیدا کند، یک حوزهی تمدنی ایجاد میکند که فربهتر از قلمرو سیاسی دولتهای بزرگ است و یک قلمرو جغرافیایی بزرگ را زیر پوشش میگیرد.
توجه به این نکته اهمیت دارد که لایههای پیچیدگی یاد شده یک سیر جبری و خطی از تکامل اجتماعی را به دست نمیدهند، که در جغرافیا و تاریخ همگن و همریخت باشد.
به این معنا که:
۱) در هر دورهی تاریخی جوامعی در سطوح متفاوتی از پیچیدگی بر زمین حضور داشتهاند. همزمان با شکوفایی دولت جهانی هخامنشیان پادشاهیهایی بسیار سادهتر در چین و اروپا داشتهایم و در دوران مدرن هم هنوز جوامع گردآورنده و شکارچی در گوشه و کنار دیده میشوند. حتا در اندرون یک تمدن هم (که بزرگمرتبهترین سیستم اجتماعی است) زیرسیستمهایی مثل قبیلهها و امیرنشینهای محلی را داریم که به سطوحی سادهتر از تحول پیچیدگی تعلق دارند.
۲) گذار از هر سطح پیچیدگی به سطح بالاتر یک مسیر یکتا ندارد و معمولاً با چند خطراههی رقیب پیموده میشود. مثلاً گذار از پادشاهی به دولت ملی اغلب به ظهور امپراتوری میانجامد و این الگویی است که رومیها و چینیها و آزتکها تجربه کردهاند. اما همین مسیر را از راهی دشوارتر و بغرنجتر هم میتوان پیمود و آن زمانی است که دولتشهرهای گردآمده در پادشاهیهای رقیب، به جای آن که توسط یک قدرت مرکزی فتح و استثمار شوند، شبکهای پدید آورند و به شکلی همافزا به هم جوش بخورند.
دولت هخامنشی که نخستین دولت ملی فراگیر جهان بوده به این شکل به وجود آمد و به همین خاطر یک شهر مرکزی برای انباشت منابع (مثل رم) یا یک قوم برتر سلطهجو (مثل هانها در چین یا آنگلوساکسونها در امپراتوری بریتانیا) نداشته است. دلیل این که ایرانزمین این مسیر ویژه را پیموده و باقی تمدنها همگی مسیر امپراتوری را طی کردهاند، به دیرینه بودن مراکز استقرار جمعیت در ایرانزمین و انبوه بودن شبکهی ارتباطیشان و جا افتاده بودن راهها و مدارهای بازرگانی میانشان مربوط میشود.
تمام سیستمهای سطح اجتماعی که بحثشان گذشت از نظر ساختار و کارکرد همسان هستند. یعنی همگی سیستمهایی انسانی هستند که از اندرکنش پایدار و سازمان یافتهی سه نفر یا بیشتر شکل گرفتهاند. چنان که در مقالهای به نام «قضیهی سه نفر» شرح دادهام،[4] مفهوم قدرت در اندرکنش دو نفرهی آدمیان حاضر نیست و تنها وقتی سیستمی سه نفره داشته باشیم ظهور میکند. وقتی نهاد پدیدار شد، قدرت زاده میشود و این متغیر غایی سطح اجتماعی در همهی سطوح پیچیدگی به جریان میافتد. آن قدرتی که در سیستمی ساده مانند خانواده تولید میشود، با آنچه در قبیله یا دولت یا ملت یا تمدن میبینیم، همجنس و همریخت است. از این رو قوانین تکاملی حاکم بر تمام سیستمهای اجتماعی همسان است و همواره با راهبردهای بیشینه کردن قدرت نظم مییابد. این بدان معناست که تمام سیستمهای سطح اجتماعی مشتقهایی از یک سیستم تکاملی یگانهی پایه محسوب میشوند که همانا خانواده است. تمام نهادها، مستقل از مقیاس و دامنه و بزرگیشان، از گسترش ساختار بنیادین خانواده حاصل آمدهاند و بر اساس قوانینی مشابه و با سازوکارهایی همساخت برای بیشینه کردن قدرت رفتار خود را تنظیم میکنند.
در این چشمانداز، تمدنها بزرگمقیاسترین سیستمهای اجتماعی محسوب میشوند. یعنی در لایهبندی پیچیدگیِ سطح اجتماعی، بر سقفی قرار میگیرند که کفاش خانواده است. این سقف و کف از نظر پیچیدگی و مقیاس و عمر و حجم قدرتی که تولید میکنند با هم تفاوت دارند، اما در نهایت بخشهایی از یک سازهی یگانه یعنی «نهاد» هستند، که سیستم تکاملی پایه در سطح جامعهشناختی است. به خاطر همین موقعیت فرازین تمدنها نسبت به سایر نهادهاست که جدیترین نظریهها دربارهی این مفهوم از سوی جامعهشناسان پیشنهاد شده است.
با این حال نظریههای تمدنی اغلب روششناسیهایی گنگ و سردرگم دارند و به نتیجهگیریهایی آغشته به قضاوتهای شرقشناسانه یا استعمارگرایانه راه میبرند. در این نوشتار سودای این را ندارم که فهرستی از چنین لغزشهای روشی و خطاهای نتیجهگیری به دست دهم. اما سودمند است اگر به برخی از تمایزها و مفاهیمی که در این بافت پیشنهاد شده، به شکلی انتقادی نگاه کنیم.
یکی از خطاهایی که زیاد در پیوند با مفهوم تمدن تکرار میشود، به کار گرفتناش در همهی بافتها و سطوح به مثابه کلیدواژهای عام است. مثلاً توینبی[5]، موس[6]، وبر[7] و اشپنگلر[8] تمایز مشهوری را در آثار خود تکرار کردهاند که بر دوقطبی «تمدن مدرن/ تمدن بدوی» استوار است. این دوقطبی، محور عمومی نظریهپردازی اروپاییان دربارهی مفهوم تمدن را بر میسازد و بخشی مهم از گفتمان «رسالت تمدنسازِ سفیدپوستان» است که استعمار و غارت سرزمینهای بیگانه را همچون صدور تمدن عالی مدرن به مناطق گرفتار در تمدن بدوی تفسیر میکند.
با وارد کردن سنجههای دقیق و محکهای علمی، چنین مینماید که این دوقطبی تخیلی و موهوم باشد. در واقع منظور این نویسندگان اگر به زبان علمی بیان شود، سطح پیچیدگی جوامع انسانی است، و نه دو نوع متفاوت از تمدن. چرا که تمدن خود یکی از سطوح این سلسله مراتب پیچیدگی است و اگر سامانهای اجتماعی بدوی باشد، یعنی که به سطح پیچیدگی «تمدن» وارد نشده است.
به بیان دیگر «تمدن بدوی» مثل «بیسوادِ نویسا» مفهومی ناسازگون و مهمل است و از ابهام در معنای کلمات برخاسته است.
پژوهشهای آماری نشان میدهد که در جوامع انسانی مهمترین متغیری که رفتار سیستم را تعیین میکند و همگرایی چشمگیری را در خط سیر تکاملی جوامع گوناگون رقم میزند، همانا یک شاخص یعنی پیچیدگی نظام اجتماعی است.[9] در این معنی، جوامع گردآورنده و شکارچی آغازین در ابتداییترین سطح از سازمانیافتگی اجتماعی قرار دارند. این البته شکل طبیعی و غالب زیستِ گونهی انسان طی حدود صد و پنجاه هزار سال حضورش بر زمین بوده است.
پس از آن جوامعی را داریم که به مرحلهی کشاورزی وارد شدهاند، اما تراکمی چشمگیر از «شهر و راه» را پدید نیاوردهاند. اینها جوامعی هستند که تقریباً همهی جمعیتشان در روستاها زندگی میکنند و تک و توک شهرهایی که در میانهی این بستر کشاورزانه تشکیل میدهند، جدا افتاده و تک و نامربوط به بقیه است. این جوامع که سطح پیچیدگی سیاسیشان از دولتشهرها تا پادشاهیهای اولیه نوسان میکند هم مانند گردآورنده – شکارچیها «تمدن» محسوب نمیشوند. اینها جوامعی محلی، فرهنگهایی ویژه و دولتهایی محلی را پدید میآورند، بیآن که تمدنی مستقل ایجاد کنند.
تنها در شرایطی که شبکهای متراکم از شهرها و راهها در دل این بافت کشاورزانه شکل بگیرد، میتوان از حضور تمدن سخن گفت. بنابراین تمدن امری همهگیر و عمومی نیست که سراسر زمین را در بر بگیرد، و اگر دقیق تعریف شود، برچسبی است برای سطحی فرازین از پیچیدگی که نمیتوان به جوامع ساده تعمیماش داد.
قبیلههای گردآورنده- شکارچی نظامهایی محلی و ساده از فناوریهای زیستی و روایتهای فرهنگی پدید میآورند. اینها جوامعی کمجمعیت، نانویسا و متحرک هستند که جانوران و گیاهان را اهلی نمیکنند. به همین خاطر فرهنگشان شفاهی، فناوریشان ساده و تجربهی زیستهشان موضعی است و هدفش بازتولید زیستی خود است، فارغ از دغدغهی گسترش و توسعه.
جوامع کشاورز اولیه با دولتشهرهای کوچک خود میتوانند نویسا و شهرنشین باشند.
اما هویت فرهنگیشان در سطح خودانگارهای قبیلهای باقی میماند. همچنان که فرهنگ برآمده از جوامع گردآورنده و شکارچی تنها به هویتی میدان میدهد که به خانوادههای گسترده و طایفههای کوچک محدود است.
دولتشهرها و پادشاهیها ممکن است نویسا باشند و سرگذشت خود را ثبت کنند. اما همچنان در چنبر تکرارهای زندگی معیشتی باقی میمانند و تاریخشان محدود و چرخهای، و جغرافیشان حصربندی شده و موضعی است.
تنها در جوامع متمدن –یعنی در شبکهای بزرگمقیاس از مراکز شهرنشین و نویسا- است که مفهوم ملیت و هویت تمدنی پدیدار میگردد. در این جوامع انباشت نویسایی و همافزایی تجربههای ثبت شده به چشماندازی از «خود – در – جهان» منتهی میشود.
البته در هیچیک از این جوامع همهی مردمان سهمی همسان و برابر در تولید فرهنگ و هویت ندارند. همواره بدنهی فرهنگ با خلق نخبگان و گزینش اشراف سیاسی شکل میگیرد، و این قاعدهایست که در جوامع سادهتر نیز حاکم است.
پس به کار گرفتن کلمهی تمدن برای نامیدن همهی جوامع انسانی، بدان معناست که معنای مشخص و متمایزی از آن بر نیاید و مفهومی مبهم و مهگرفته داشته باشیم که تنها به درد فضای تیره و تارِ ایدئولوژیهای سیاسی یا توجیهگریهای حزبی میآید. رواج و تثبیت این دلالت خاص از «تمدن» البته دلایلی دیگر هم داشته که به جامعهشناسی علم مدرن باز میگردد.
یکی از عواملی که به این استفادهی عام و نادقیق از کلمهی «تمدن» دامن میزند، آن است که نظریهپردازان به دنبال برچسبی عام میگردند تا همچون واسطهای در میانهی دو طایفهی مردمشناسان و جامعهشناسان به کار آید و بتوانند به کمکش جوامع گوناگون را با هم مقایسه کنند. در همین تعریفهای اولیه و مبهم نیز رگههایی از شهود دیده میشود که راهگشاست و ارزشمند. هرچند اغلب نیمهکاره رها شده و به مرتبهی صورتبندیای علمی و دقیق برکشیده نشده است.
یک نمونه از این شهودهای درخشان اولیه را میتوان در مقالهی مشترک امیل دورکیم[10] و مارسل موس به اسم «یادداشتی دربارهی ایدهی تمدن» یافت که همزمان با «صور بنیادین حیات دینی» (کتاب مهم دورکیم) در سال ۱۲۹۲ (۱۹۱۳.م) انتشار یافت.[11]
در این مقاله تعریفی از تمدن آمده که میتوان آن را تا به امروز معتبر شمرد. در این مقاله «تمدن» کلانترین سیستم اجتماعی انسان دانسته شده است. این توصیف هنوز دقت علمی و وضوح چندانی ندارد، اما دستکم به خاطر به رسمیت شمردن تمدنهایی جز اروپا، قدمی به جلو محسوب میشود. موس پانزده سال بعد – در سال ۱۳۰۸ (۱۹۲۹.م) – نوشتار دیگری دربارهی عناصر و صورتهای تمدنی منتشر کرد. این متن از این نظر مهم بود که برای این سیستم کلان شاخصها و ویژگیهایی عینی و ملموس برمیشمرد.[12] با این حال ایراد مشترکی که بعدتر در آثار دیگران هم نمایان شد، در این تلاشهای فکری اولیه نمایان بود. آن هم اشتباه گرفتن پویایی نهادها (در لایهی جامعهشناسانه) با تحول منشهای حامل معنا (در سطح فرهنگ) بود. به همین خاطر هم موس و هم دورکیم تمدن را همچون یک «حیطهی اخلاقی» تعریف میکردند، و نه ساختاری جامعهشناختی که کارکردی نهادی داشته و در تاریخ و جغرافیایی ویژه گسترش یافته باشد. این درآمیختگی راستگرایانهی «تمدن» (و استخوانبندی نهادیاش) با فرهنگ (و عناصر معنامدارش) در سوی دیگر طیفِ نظریهپردازان با خلط مبحث مشابهی جبران شد؛ هنگامی که چپگرایان تمدن را به سازوکارهای اقتصادی یا پیکربندیهای سیاسی فرو کاستند. در این جبههی دوم، مفهومی که گاه همچون جایگزین یا رقیبی برای تمدن به کار گرفته میشود، «سامان جهانی» یا «امپراتوری» است که در دوران ما امانوئل والرشتین و آنتونیو نِگری[13] مهمترین مبلغاناش به حساب میآیند.
مورخانی که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در اروپا دربارهی تمدن میاندیشیدند، به شکل سنتی نظامهای اجتماعی جهانگیر را بر مبنای ساختارهای سیاسی و دولتهایی با مرزهای گسترش یابنده تفسیر میکردند.
سیستمهای که نمود بیرونیاش در قالب امپراتوریهای باستانی جلوه میکند. در مقابل این نگرش دولتمدار، رویکرد مارکسیستی و نومارکسیستی را داریم که میکوشد ملیت و دولت را نسبت به بازار و مناسبات اقتصادی به حاشیه براند و جایگاهی فرعی برایش در نظر بگیرد.
والرشتین یکی از نیرومندترین سخنگویان این نگرش اخیر است. او با تأثیری که از مارکس پذیرفته، بر سامان جهانی دیگری تمرکز کرده که مبنایی اقتصادی دارد و بر اساس بازارهای گسترش یابنده تعریف میشود.
مارشال هاجسون[14] در نقد آرای او و بازبینی مفهوم «تمدن اسلامی» به این نکته اشاره کرده که شاید سامان جهانی متفاوتی هم از جنس دین و فرهنگ در کار باشد، که بشود کلیت جوامع اسلامی را نمونهی بارز آن دانست. این نقدی است که زاویهی نگرش فرهنگگرای نزدیک به موس و دورکیم به آرای اقتصادگرایان و دولتانگاران وارد میشد.
آنچه در تمام این نظریهها میبینیم، ابهام در تعریف سطح سلسله مراتبیایست که مفهوم تمدن را در آن جای میدهند. مبنای این ابهام روششناسانه آن است که اغلب مفاهیمی مربوط به سطح فرهنگی (مثل دین و زبان) را با ساختارهای نهادین سطح اجتماعی (مثل بازار یا دولت) یکی میگیرند یا به تمایز سیستمیشان از نظر سطح پیچیدگی بیتوجهی میکنند.
برای رفع ابهام در این زمینه، باید سه نکته را گوشزد کرد. نکتههایی که از چشمانداز سیستمی روشنی نمایان است و شفاف. با رعایت این سه، میتوان معنای «تمدن» را به مرتبهی کلیدواژهای دقیق و علمی ارتقا داد.
نخستین نکته آن است که تمدن خود یک سیستم اجتماعی است، یعنی نوعی «نهاد» است و بنابراین از قوانین حاکم بر نهادهای اجتماعی پیروی میکند یعنی نباید مانند اشپنگلر مفهومی رمانتیک و مبهم – هرچند هیجانانگیز – به آن نسبت داد. همچنین باید توجه داشت که مثل همهی سیستمهای اجتماعی دیگر، «قدرت» رکن تعیین رفتار آن است یعنی نمیتوان متغیر مرکزی حاکم بر رفتار آن را با چیزهایی متفاوت و دلبخواهی مثل سوداندوزی یا ارزشهای فرهنگی یا چیزهای دیگر یکی انگاشت.
دومین نکته آن است که تمدن بنا به تعریف، بزرگ مقیاسترین سیستم اجتماعیِ موجود است. یعنی آن ساخت نهادیایست که در زمان و مکان بیشترین گسترش را پیدا میکند. تمدن یک سیستم یکپارچهی اجتماعی است که با مقیاسهای دوران پیشامدرن در چند میلیون کیلومتر مربع گسترده شود و چند میلیون تن را در بر بگیرد و برای چندین قرن دوام داشته باشد. بنابراین مفهوم تمدن به شکلی ویژه و سطحی خاص از پیچیدگی نظامهای اجتماعی اشاره میکند که دست بر قضا عام و فراگیر نیست و تنها گاهی در تاریخ و جغرافیایی مساعد و ویژه تحقق پیدا میکند. بنابراین باید از استفاده از کلمهی تمدن برای برچسب زدن بر همهی نهادهای انسانی پرهیز کرد.
سومین گوشزد آن که تمدن در مقام یک ابرسیستم اجتماعی، ارتباطی انداموار[15] با سطوح دیگر سلسله مراتب «فراز» برقرار میکند، که رسیدگیپذیر و قاعدهمند است.
از سویی تمدن بنا به تعریف شبکهای از سیستمهای اجتماعی دیگر (مانند دولت، بازار، قبیله، شهر، و…) را در خود جای میدهد و نباید به آنها فرو کاسته شود. از سوی دیگر تمدن با لایهی فرهنگ و عناصر آن (مثل دین، فناوری، زبان و…) ارتباط برقرار میکند، بیآن که با آن یکی باشد یا حتا سطح سلسله مراتبیاش با آن آغشتگیای پیدا کند.
در سطوح زیرین هم تمدنها با ساختهای شخصیتی و نظامهای روانشناختی و همچنین نژادها و جمعیتها و اقلیمها و بومهای طبیعی ارتباط برقرار میکنند، بیآنکه بشود آنان را با اینان یکی انگاشت.
توجه به این سه گوشزد برای تعریف شفاف مفهوم تمدن ضرورت دارد، و از کژفهمی و مبهمبافی دربارهاش جلوگیری میکند. حقیقت آن است که در میان انبوهی از کتابها و مقالهها که بهویژه طی دهههای گذشته دربارهی تمدنها انتشار یافته، این سه نکته اغلب نادیده انگاشته شده و بنابراین کلمهی «تمدن» همچون لغتی عامیانه وتعبیری استعاری با دلالتهایی مبهم و تخیلی به کار گرفته شده است.
نخستین گام برای تدوین نظریهای جامع و فراگیر دربارهی تمدنها، تعریف دقیق آن است و این کار تنها زمانی به درستی انجام میشود که بدفهمیها و معناهای نادقیقی که با آن پیوند خورده را شناسایی و طرد کنیم و تعبیرهای عامیانه را از آن بزداییم.
خطاهایی که بر شمردیم با بسامدی بالا و شگفتانگیز در آثار نظریهپردازانی جدی دیده میشود، که تمدنها را موضوع پژوهش خود قرار دادهاند. یوهان آرناسون رهیافت تمدنی را با سه شاخص تعریف میکند که عبارتاند از:
الف) توجه به تاریخ-جغرافیهای کلان و بزرگ مقیاس؛
ب) تأکید بر فرهنگ به مثابه نظامی برای پیکربندی نمادین معنای نهفته در جهان؛ و
پ) به رسمیت شمردن عناصر محلی فرهنگهای بومی که به فرهنگهای دیگر فروکاسته نمیشوند.[16]
این رویکرد بر دو محور فرهنگ و قدرت تأکید میکند و این دو را محور اصلی تعریف تمدنها میداند. خودِ آرناسون در این بین میان نگرش کاستوریادیس[17] (که بر فرهنگ تأکید دارد) و گیدنز (که بر قدرت تمرکز کرده) نوسان میکند و میکوشد آشتیای میان این دو برقرار سازد.
رویکرد هانتینگتون[18] با خطای مشهورش هنگام برابر گرفتن دین با تمدن، و نگرش والرشتین با خیره نگریستناش بر نظامهای اقتصادی و بازارهای جهانی هم گزینههایی دیگر برای پرداختن به مفهوم تمدنها هستند.
آنچه باعث میشود دیدگاه نگارنده با این رویکردها زاویهدار باشد را میتوان در این نکتهی نقادانه جمعبندی کرد که چارچوبهای مورد نظرمان هرچند گاه دعویِ فاصله گرفتن از پیشداشتهای تمدنی مدرنیته و اروپامداریاش را دارند، اما در نهایت در اندرون این سنت تعریف میشوند.
این رویکردها، در آنجا که تکثر تمدنها را میپذیرند و بر چندگانگی مسیرهای تکامل اجتماعی تأکید میکنند، در چارچوبی چپگرایانه و با تکیه بر سنت نظری خاصی مفهومسازی میکنند، که شبکهای از پیشداشتها و بدیهیات را با خود حمل میکند.
آن شاخهای از این نگرشها که به چندگونگی تمدنها مینگرد، رویکردی نومارکسیستی دارد و در بافتی پسااستعماری صورتبندی میشود یعنی نه تنها مفاهیم خود را در سرمشق عمومی مدرن بازتولید میکند، که آنها را بر اساس پیشفرضهایی بحثبرانگیز و اغلب نادرست برپای میدارد.
در کتاب خودِ آرناسون آشفتگی در مفهوم و مقیاس تمدنها از همینجا بر میخیزد و به ارج نهادن اغراقآمیز به سنتهایی محلی – مثل فرهنگ یهودی و یونانی- میانجامد که نیای تمدن اروپایی پنداشته میشوند. خطاهای روششناسانهی دیگران در نادیده انگاشتن متغیرهایی کلیدی (مثل تکامل دولت و فرهنگ در آثار والرشتین) یا فرو کاستن چیزهای بیربط به هم (مثل تمدن و دین در آثار هانتینگتون) نمونههایی دیگر از همین ماجرا هستند. در جبههی مقابل این رویکرد، نگرشی انتزاعیتر و کمتر انتقادی را داریم که از آثار دورکیم و موس آغاز میشود و تا پارسونز و لومان تداوم مییابد. این نگرش هرچند دقیقتر صورتبندی شده و چارچوبی میانرشتهای و سیستمی دارد، اما اغلب از دادههای گسترده محروم است و از پنجرهی تنگ اروپامدارانهای به کل تاریخ بشر مینگرد، و در نهایت تمدن اروپایی را با سیر پیشرفت بشریت برابر میگیرد و تمایزهای بیناتمدنی را نادیده میانگارد تا تمدن را به شکلی با مدرنیته همتا و مترادف بپندارد. به عبارت دیگر، در موضع چپگرای اولی با پیشداشتهایی متنوع و نادرست روبرو هستیم که به تنوع تمدنها مینگرد، اما آن را نمیفهمد و کژدیسه بازنمایی میکند.
اما در دومی با نگرشی خطی و سادهانگارانه از تکامل سیستمهای پیچیده سر و کار داریم که کلیت تحول نظامهای اجتماعی را درست در مییابد، اما تنوعهای درونی و خطراهههای موازیاش را نادیده میگیرد.
پس تمایز میان نگرش پیشنهادی این کتاب و رویکردهای رایج آن است که از چشماندازی خارج از مدرنیته به موضوع مینگرد. جایگاهی که نگارنده بر آن ایستاده، در ادامهی سنت فکری تمدن ایرانی قرار میگیرد و نه در میانهی نظریههای رقیب اما همریختِ مدرن، که خواه ناخواه اروپامدارانه هستند.
بدیهی است که نگارنده از روششناسی، آموزهها و نظریههای مدرن بسیار آموخته و بدنهی ارجمندی از دستاوردها و یافتههای این منظومهی فکری را در آثار خود وارد کرده و به کار گرفته است. اما این کار را با فراغت از پیشداشتهای مدرن و رها از تعصبهای اروپامدارانهی همراه آن به انجام رسانده است. بنابراین نخستین نقطهی تمایز آن است که نگارنده ضمن بهرهمندی و استفاده از انبوهِ دستاوردهای فکری ارجمند مدرن (از جمله سرمشق نظریهی سیستمهای پیچیده)، آنان را در خارج از سرمشق نظری مدرن و در غیاب پیشداشتهای آن، نخست واسازی و بعد بازسازی کرده است.
این را هم باید در نظر داشت که در نسخهی بازسازی شدهی نگارنده از سرمشق نظریهی سیستمهای پیچیده، استحکام منطقی و دقت ریاضیوار نگرش سیستمی که نقطهی قوت آن است، با پافشاری بر رسیدگیپذیر بودن تجربی و جستجوی گواهان مستند و شواهد عینی درآمیخته است.
به این ترتیب با نوعی تجربهانگاری سیستمی سر و کار داریم که چشم اسفندیار اصلی رویکردهای سیستمی (یعنی انتزاع افراطی) را ندارد و به تمایزهای ریز و تفاوتهای موضعی همچون مسیرهای واگرا و خطراهههای رقیب تکاملی مینگرد و آنان را به بهانهی جمع بستنشان در قالب مفاهیمی کلان، نادیده نمیانگارد.
- . Phase transition ↑
- . بدیهی است که منظور از «ملی»، دولت- ملتِ مدرن (nation-state) نیست. مفهوم ملت چنان که در متن تعریف شده، سطحی از پیچیدگی در نظامهای اجتماعی است، و نه به جغرافیای اروپایی و نه به تاریخ دیرآیند مدرن محدود نمیشود. مفهوم عامِ ملت با دولت- ملت مدرن تفاوت دارد که نمونهای مشخص و حالتی ویژه از آن است، که طی چند قرن گذشته در تمدن اروپایی ظهور کرده است. ↑
- . Turchin and Gavrilets, 2009: 167–198. ↑
- . این مقاله به صورت فصلی در کتاب «مهر نسک» انتشار یافته است (وکیلی، ۱۳۹۹). ↑
- . Arnold Toynbee ↑
- . Marcel Mauss ↑
- . Max Weber ↑
- . Oswald Spengler ↑
- . Turchin et al., 2018. ↑
- . Émile Durkheim ↑
- . Durkheim, Mauss, and Nelson, 1971: 808-813. ↑
- . Mauss, 1968: 451-487. ↑
- . Antonio Negri ↑
- . Marshall Hodgson ↑
- . organic ↑
- . آرناسون، ۱۳۹۷: ۹۵-۱۰۰. ↑
- . Cornelius Castoriadis ↑
- . Samuel Huntington ↑
ادامه مطلب: گفتار دوم: تمدن به مثابه پاسخی به تنشهای بنیادین
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب