بخش سوم: تنوع تمدنهای انسانی
گفتار نخست: سرشماری تمدنها
اگر بپذیریم که کلانترین سطح سازمانیافتگیِ سطح اجتماعی تمدن است، قاعدتاً همین سیستمها هستند که همچون بستر جذبی[1] سیر کلی تحول تاریخی جوامع را تعیین کردهاند
یعنی پیکربندی عمومی تاریخ جهان بدون توجه به شمار تمدنها و مسیری که هریک پیمودهاند و اندرکنششان ممکن نیست. در این راستاست که پرسشهایی کلیدی از این دست اهمیت پیدا میکنند:
۱) شمار تمدنهایی که در تاریخ انسانی بر زمین تکامل یافتهاند چند است و هریک در چه گسترهی زمانی و مکانیای گسترش یافته و پاییدهاند؟
۲) هر سیستم تمدنی چه محتوایی و شکلی داشته و چه شباهتها و تفاوتهایی میان تمدنها دیده میشود؟
۳) الگوی اندرکنش تمدنها با هم چگونه بوده است؟ چه تمدنهای از چه راههایی با هم ارتباط برقرار میکرده و چه چیزهایی دادوستد میکردهاند و در شکوفایی یا فرسایش یکدیگر چه نقشی ایفا میکردهاند؟
۴) آیا میتوان شاخصهایی عینی و رسیدگیپذیر یافت که به کمکشان داوری و مقایسهی میان تمدنها ممکن شود؟ آفریدهها و اندوختههای تمدنها را بر مبنای چه سنجههایی میتوان ارزیابی کرد و با هم سنجید؟
این پرسشها که کاملاً شفاف و روشن هستند و پاسخشان هم با مراجعه به دادههای جامعهشناسانه و اسناد تاریخی دستیافتنی است، به شکلی شگفتانگیز در نظریهپردازیهای تمدنی نادیده انگاشته شدهاند.
با مرور متونی که طی دهههای گذشته دربارهی تاریخ تمدنها و جامعهشناسی نظامهای تمدنی نوشته شده، این نکته جلب توجه میکند که انگار تصویر روشنی دربارهی مفهوم تمدن در ذهن نویسندگان وجود نداشته و این کلمه را به نظامهای اجتماعی متفاوتی با مقیاسها و ماهیتهای گوناگون منسوب کردهاند.
این ابهام باعث شده پژوهشگران و نویسندگان متفاوت، فهرستهایی ناهمسان از تمدنها به دست دهند. در شرایطی که اغلبشان برای به کار گرفتن این کلمه از معیار مشخص و روششناسی معلومی پیروی نمیکنند.
فرنان برودل[2] که در میان پژوهشگران معاصر دربارهی تمدنها یکی از جامعترین نگاهها را دارد، در کتاب «مدیترانه» سه تمدن را گرداگرد این دریا بر میشمارد و با یکی انگاشتن مذهب با تمدن، میگوید تمدن اسلامی و لاتینی (کاتولیک) و ارتدوکس در اطراف این دریا صفآرایی کردهاند،[3] و در ضمن یک ردهی یهودی را هم به عنوان «تمدنی بیرون از اینها» در نظر میگیرد یعنی روشن است که در نگرش او تمدن با دین و مذهب مترادف مینموده است یعنی هم عقاید مقدس سطح فرهنگی را با تمدن که ابرنهادی اجتماعیست درآمیخته، و هم بین دو سطح متفاوت باورهای استعلایی تمایزی قایل نشده و دینی مثل یهود و اسلام را با مذهبهایی مثل ارتدوکس و کاتولیک مقابل نهاده است.
این برابر شمردن تمدن با مذهب، چارچوب کلی آثار هانتینگتون را هم برمیسازد و هشت یا نُه تمدنی که او برمیشمارد (اسلامی، آمریکای لاتین، غربی، ارتدوکس، کنفوسیوسی، بودایی، هندو، ژاپنی و آفریقای زیر صحرا) شمار و مرزبندی شفافی ندارند و در اصل ملغمهای از قلمروهای گسترش مذهبها و ادیان یا نواحی جغرافیایی ناهمگون هستند. این رویکرد، گذشته از ابهامهای روششناسانهای که شرحش گذشت و خطایش در آمیختن پدیدارهایی از سطوح پیچیدگی متفاوت، برای تشخیص دادن تمدنهای بزرگ کهنسال و بهویژه تمدن ایرانی به هیچ عنوان کارآمد نیست.
چون بخش عمدهی دین- تمدنهایی که این نویسندگان در نظر میگیرند، از ایرانزمین سرچشمه گرفته است. از اینرو اگر تمدن را با مذهب همسان بگیریم، قلمرو ایرانزمین در عصر اشکانی – ساسانی همچون معمایی حل ناشدنی جلوه میکند.
چون اینجا با واحد سیاسی عظیمی سر و کار داریم که طی هزار سال، همزمان بزرگترین کشور زرتشتی، بودایی، یهودی، مانوی، مزدکی، و مسیحی جهان بوده است.
معلوم نیست در ردهبندیهایی از این دست، برای چنین قلمروی باید از چه برچسبی استفاده کرد و آن را چه جور تمدنی دانست؟
پیچیدگی تمدن ایرانی و تراکم بالای چیزهایی که در آن زاده شده و از آن سرچشمه گرفته، البته مانعی در راه نادیده انگاشتناش نبوده است. دو دهه پس از برودل، اَدشید[4] در همان صفحات آغازین کتابی که دربارهی آسیای مرکزی نوشته، طبق معمول با نادیدهگیری این نکتهی مهم که این منطقه بخشی از جغرافیای تمدن ایرانی بوده، میگوید که در اینجا فضایی آزاد و بکر داریم که سه «تمدن» ترکستانی و چینی و روسی با هم تلاقی کردهاند![5]
انگار نه انگار که دقیقاً همینجا خاستگاه فرهنگ بلخ و مرو و خوارزم است که از هزارهی سوم پ.م تا به امروز همچنان با همان چارچوب آریایی دوام آورده است و ترکان و روسها در برابرشان اقوامی نوآمده و بدوی محسوب میشدهاند.
خطایی مشابه اما سادهانگارانهتر را در گرایش جدید و به نسبت فراگیری میبینیم که طی دهههای اخیر رواج یافته و برچسب تمدن را به هر چیزی منسوب میکند و بنابراین عبارتهایی مثل تمدن اسکیمو، تمدن عربی، تمدن بومیان استرالیا، تمدن ترکی و مشابه اینها را زیاد میشنویم. در این کاربرد، کلمهی تمدن از معنا تهی شده و همچون عنوانی عام برای هر ردهای از جوامع انسانی به کار گرفته میشود. دلالتی سادهانگارانه و غیرعلمی که از زبان عوام و مبلغان ایدئولوژيهای سیاسی علمستیز، به متون دانشگاهی و علمی نیز نشت کرده است.
قلمروهای تمدنی از دید هانتینگتون: توجه کنید که برخی نقاط نشانهی قلمرو نفوذ یک مذهب هستند (مثل رنگ آبی آسمانی که مذهب ارتدوکس را نشان میدهد) و برخی دیگر قلمرو جغرافیایی هستند (مثل آفریقای زیر صحرا) و برخی دیگر به قومیت و دین قومی اشاره میکنند (مثل تمدن ژاپنی) هنگام رویارویی با این کاربردهای اصطلاح تمدن، باید به این نکته توجه داشت که تمام جوامع کرهی زمین لزوماً تمدن تشکیل نمیدهند یعنی فرهنگهای محلی و جوامع گوناگون و حتا پادشاهیهایی داشتهایم که در هیچ قلمرو تمدنی قرار نمیگرفتهاند. هیچ تضمینی وجود ندارد که سلسله مراتب نظم اجتماعی به لایهی کلان و پیچیدهی تمدنی منتهی شود، و بخش مهمی از مردم طی تاریخ پنج هزار سالهی بشر در بخشهایی از زمین (آفریقای زیر صحرا، بدنهی شبهقارهی هند، بدنهی قارهی آمریکا، استرالیا، هندوچین و سیبری) میزیستهاند که زیر پوشش هیچ تمدنی قرار نداشته است.
تمدن بزرگمرتبهترین سیستم اجتماعی است و در سلسله مراتب سامانیافتگی نهادها، بالاترین سطح پیچیدگی محسوب میشود. تمدن هم مانند همهي سیستمهای تکاملی دیگر سازوکارهایی خودسازمانده و خودزاینده را با هم ترکیب میکند و به این ترتیب ساختار خود را متشکل و کارکرد خویش را برآورده میسازد. تمدن حد نهایی توسعه یافتن سیستمهای سطح اجتماعی است، و از این رو در انتهای طیفی قرار میگیرد که خانواده –یعنی سادهترین نهاد- در ابتدایش قرار دارد.
از این رو این تصور رایج که هر جامعهای وابسته به تمدنی است، نادرست است. عادتِ تزئین کردنِ هر سیستم انسانی با برچسب تمدن، نشان میدهد که این کلیدواژه معنایی مبهم و گنگ پیدا کرده و غیرعلمی و عوامانه به کار گرفته شده است.
تمدن، سیستمی انسانی است که سازوکارهای اقتصادی یکجانشینانه، شبکهای در هم تنیده از شهرها و الگویی نویسا و مستند از انباشت آفریدههای فرهنگی را در دامنهای کلان از زمان و مکان تحقق بخشد. یعنی برای آن که تمدنی داشته باشیم، باید حتما شبکهای از شهرهای نویسا را داشته باشیم که با راههای تجاری به هم متصل شده و جمعیتی بزرگ (بیش از چند میلیون نفر) را در قلمروی گسترده (چند میلیون کیلومتر مربع) طی زمانی طولانی (بیش از هزار سال) در یک بافت فرهنگی و هویتی مشترک گرد هم آورد.
گسترهی شش تمدن برآمده از مدل سیستمیمان در دوران پیشامدرن: ایران، چین، اروپا، مصر، آمریکای مرکزی و آمریکای جنوبی در نقطهی اوج تمدنشان. سه تمدن اخیر که موقعیتی جنوبی دارند طی دو هزارهی گذشته توسط تمدن اروپایی از میان رفتهاند.
با این تعریف، تمدنهای انسانی سیستمهایی بسیار پیچیده و کلان هستند و به همین خاطر دیر و دشوار پدید میآیند و نظمهایی کمیاب و شکننده هستند. در واقع در گذر تاریخ تعداد کل تمدنها انگشتشمار بوده است. کهنترین تمدنها ایران و مصر هستند.
پس از آن در میانهی هزارهی دوم پیش از میلاد مسیح تمدن چینی و اروپایی شکل گرفت. چند قرن بعد از اینها، دو کانون تمدنی در آمریکای مرکزی و آمریکای جنوبی تحول یافت که بعدتر دولتهای آزتک و اینکا را پدید آوردند و تا زمان سر رسیدن غارتگران اسپانیایی تمایز شمالی-جنوبی خود را حفظ کردند. خارج از این ششتا، سامانهی اجتماعی کلان و بزرگی نداریم که تعریفمان از تمدن را برآورده سازد.
از همین فهرست کوتاه روشن میشود که تمدنها بر کمربندی اقلیمی تحول یافتهاند که با آب و هوای معتدل و بوم مناسب برای کشاورزیِ فصلی پیوند داشته است. چون جمعیتهای ساکن در مناطق شمالی (استپهای شمالی اوراسیا و آمریکای شمالی) و جنوبی (استرالیا، آفریقای زیر صحرای بزرگ، سرزمینهای پست آمریکای جنوبی) به دلایل بومشناختی از رسیدن به مرتبهی تمدن باز ماندهاند و دست بالا در سطح همان نظمهای محلی- منطقهای و تأسیس دولتشهرها در جا زدهاند.
سرزمینهایی که راهسازی در آنها دشوار است یا تراکم جمعیت کافی برای تشکیل شهرهای پرشمار را به دست نمیدهند، خود به خود از سپهر روندهای تمدنزا بیرون میمانند. استپهای سردسیر شمال اوراسیا و جنگلهای تایگا در کمربند گرداگرد قطب شمال، سرزمین گرمسیر و پرباران هندوستان و آمریکای جنوبی با جنگلهای انبوهشان و دشتهای گستردهی ساوانای آفریقا با جمعیتهای اندک و پراکندهاش، حاشیههایی شمالی و جنوبی بر یک منطقهی تمدنزای میانی محسوب میشوند که در میانهی مدار شمالی تمرکز یافته و تمدنهای چهارگانهی ایران و مصر و اروپا و چین و آمریکای مرکزی بر آن چیده شدهاند.
تنها تمدن آند در آمریکای جنوبی از این مدار خارج است و آن هم موقعیتی ویژه و تک افتاده دارد. چون اقلیمش در میان جنگلهای استوایی محصور است و با این حال به خاطر ارتفاع زیاد از زمینهای مساعد برای تحول مستقل کشاورزی برخوردار است. با این حال ساختار خاص قارهی آمریکا و گسترش شمالی – جنوبیاش چنان که جیرد دایموند شرح داده،[6] پیامدهایی وخیم برای تمدنهای دنیای نو به دنبال داشته و آنها را نسبت به تمدن مهاجم اروپایی آسیبپذیر ساخته است. حاشیهی شمالی و جنوبیای که از منطقهی تمدنی بیرون مانده، خواه دشتهای گستردهی شمالی باشد و خواه جنگلهای انبوه جنوبی، همچون زمینهای عمل میکند که متنِ تمدنها بر آن خوانا میگردند. تمدنها در این فضای پیرامونی با هم تماس پیدا میکنند، در آن همچون شاخههایی واگرا پیشروی میکنند و گاه بخشهایی از آن را در خود هضم میکنند.
در گذر تاریخ نیرومندترین جریان حاشیهنشین که سیر تکامل بسیاری از تمدنها را تعیین کرده، استپهای پهناور شمالی بوده که از شمال ترکستان چین تا اروپای شرقی گسترش یافته و زادگاه قبایل آریایی بوده است. این قلمرو تأثیری تعیین کننده بر سیر تکامل تمدن ایرانی و چینی و اروپایی داشته است. این همان بستر جغرافیاییایست که بعدتر کوچ بزرگ ترکان و هجوم وحشیانهی مغولان نیز از درون آن به انجام رسید و گسترش نظامی و استعماری روسها هم در همان زمینه تحقق یافت.
در این میان باید به این نکته توجه داشت که قلمروهای تمدنی لزوماً با قلمروهای جغرافیای انسانی همپوشانی ندارند. دادههای موجود نشان میدهد که کل اعضای گونهی انسان هوشمند به لحاظ تنوع ژنتیکی شباهتی چشمگیر به هم دارند. به همین خاطر مفهوم زیستشناختیِ نژاد[7] – در معنای زیرگونه – دربارهی انسان مصداق ندارد و هومو ساپینس گونهای بسیار جوان با نوسانهای ژنتیکی بسیار اندک است که زیرگونهای ندارد.
با این حال این گونه به جمعیتهایی متمایز تقسیم شده که تفاوتهای جزئی هاپلوگروهی[8] و تمایزهای ریختی نمایان دارند. در این معنا میتوان از نژادهای انسانی سخن گفت، و در اینجا از کلمهی «نژاد» دلالت کهن ایرانیاش را مراد میکنیم که «گروه خویشاوندی، جمعیتی با تبار مشترک» معنی میدهد.
واحدهای اقلیمی کلانی که زیستگاه نژادهای انسانی هستند، پنج سرزمین پهناور را در بر میگیرند و اینها بسترهایی جغرافیایی هستند که نژادهای انسانی در آن کمابیش محصور بودهاند و تبادلهای جمعیتی تا پیش از دوران مدرن از حد و مرزهایشان به سختی انجام میپذیرفته است. اینها عبارتاند از قلمرو خاوری (شرق هندوکش تا مرزهای شرقی چین)، قلمرو میانی (غرب هندوکش تا اقیانوس اطلس و گرداگرد دریای مدیترانه)، آفریقای زیر صحرا، اقیانوسیه و آمریکا. در این میان برخی مثل آفریقا و اقیانوسیه و همچنین شبهقارهی هند که بخشی بسیار پهناور از قلمرو میانی است، تمدنی مستقل پدید نیاوردهاند. تنها پهنهای که سه تمدن را ایجاد کرده، قلمرو میانی است که ایران و مصر و اروپا را پدید آورده و از این نظر کانون پویایی پیچیدگی در جوامع انسانی محسوب میشود. در این منطقه نیمهی شرقیاش (ایران) و بعد از آن ناحیهی جنوبیاش (مصر) از نظر فرهنگی زایاتر بودهاند و نیمهی غربیاش (اروپا) برآیندی و تداخلی از این دو محسوب میشده، تا چهار پنج قرن گذشته که خیزشی را آغاز کرد و خود به تمدن مقتدر در سطح جهانی تبدیل شد.
پس تمدن، سیستمی انسانی است که هم دشواریاب است و هم دیرآیند. تمدنها شمارشان اندک است و همگی به نسبت تازه بر سطح زمین پدید آمدهاند. برای نخستین بار در اواخر هزارهی چهارم و ابتدای هزارهی سوم پ.م گذاری سیستمی در بخشی کوچک از زمین رخ نمود و سطحی نو از پیچیدگی اجتماعی به دنبال آن تکامل یافت. تاریخ دقیقتر این رخداد را میتوان در حدود ۳۴۰۰-۳۰۰۰ پ.م قرار داد. جغرافیای این تحول هم به نسبت محدود بود و تنها دو حوزهی بومشناختی از دامنهی پراکندگی گونهی انسان را در بر میگرفت.
یکی از این حوزهها همان است که ایرانزمین نامیده میشود و فاصلهی میان کوههای هندوکوش و دریای مدیترانه در محور شرقی- غربی و سرزمینهای بین شبه جزیرهی عربستان در جنوب و سه آبگیر (دریاچهی خوارزم و خزر و دریای سیاه) در شمال را در بر میگیرد. دیگری آبرفت رود نیل است که از اتصال چهار آبشار جنوبی با دلتایی شمالی شکل گرفته است.
آدمیان از ابتدای شکلگیری گونهی انسان خردمند در حدود ۱۶۰ هزار سال پیش، مانند سایر جمعیتهای نخستیهای عالی در بافتی بومشناختی و درون نظمی خانوادگی زندگی میکردند. نخستین نشانههای یکجانشینی و کشاورزی در هزارهی دهم تا هشتم پیش از میلاد در مناطق مرکزی و غربی ایرانزمین (ایران مرکزی، آسورستان، میانرودان و آناتولی) نمایان شد. اما تا حدود سال ۳۴۰۰ پ.م به تکوین شهرهای پایدار منتهی نشد. تنها با تأسیس این شهرها بود که سبک زندگی کشاورزانه مرکز ثقلی جغرافیایی به دست آورد.
پس از آن برای نخستین بار زیرساختهای زمان-مکان به شکلی اجتماعی دستکاری شد و اردوگاههای موقت به خانههای پایدار و روستاها و شهرها دگردیسی یافت و قواعد برخاسته از اندرکنشهای انسانی، بر ضرورتهای بومشناختی و روندهای سطح زیستی چیره گشت تا پیش از این تاریخ جمعیتهای انسانی در قالب خانوادههایی بزرگ سازمان مییافت که به شیوهی گردآوری-شکار زندگی میکردند، و برخیشان تا حدودی کشت دورهای و رام کردن برخی از دامها (و در نتیجه یکجانشینی شکنندهای) را هم تجربه کرده بودند. پس از شکلگیری شهرها بود که تراکم ارتباطهای انسانی آستانهای از پیچیدگی را پشت سر گذاشت و سطحی تازه از نظم را پدید آورد. این سطح با ظهور خط و نویسایی سطح فرهنگی را در بستر مادی نوظهوری تثبیت کرد و بازخوردهایی مثبت پدید آورد که به پیچیدگی روزافزون و شتابزدهی جوامع انسانی دامن زد. این گذار سیستمی سرنوشتساز را با نامهای متفاوتی (انقلاب کشاورزی، انقلاب شهرنشینی، و آغاز عصر برنز) میشناسند. پس از این برش تاریخی بود که جوامع انسانی برای نخستین بار واحدهای جمعیتی همهویت و درهمبافتهای پدید آوردند که اعضایش خویشاوند نبودند و ارتباط ژنتیکی سرراستی با هم نداشتند. چنین الگویی از همزیستی پیش از این دوران وجود نداشت و پس از این دوران هم تا دو هزار سال بخش عمدهی جمعیت انسانی در بخش عمدهی مساحت زمین، همچنان بدان دسترسی نداشت و در همان قالب کهن گردآوری و شکار روزگار میگذراند. تقریباً در سراسر هزارهی سوم پیش از میلاد تنها همان دو قلمرو ایرانزمین و مصر بودند که به چنین شیوهای از سازماندهی اجتماعی دست یافته بودند و بر این مبنا هویتهای جمعی و حوزهی تمدنی منسجمی را شکل میدادند. در فاصلهی سالهای ۳۴۰۰- ۳۰۰۰ پ.م شبکهای از شهرها در دو حوزهی تمدنی ایران و مصر پدید آمد که همچون ستون فقراتی برای نظمهای سیاسی بعدی عمل کرد. در ایرانزمین طی این فاصله شهرهایی مانند ری (شبکهی چیذر- دروس- قیطریه)، شهر سوخته، هاراپا، موهنجودارو، سیلک، شوش، انشان، جیرفت، کیش، ماری، اریدو، اوروک و اریحا شکل گرفتند. در مصر تاریخ شکلگیری شهر دیرآیندتر و پیشینهی ظهور دولت متمرکز زودهنگامتر است یعنی در این دوران مصر هنوز به معنای دقیق کلمه شهر نداشت، اما مراکز قدرتی دولتی مانند آبیدوس و ممفیس و تب در آن شکل گرفته بودند که هریک بیشتر در مقام مرکز دیوانسالاری و کانون ساختوسازهای کلان عمل میکردند، که خروجیشان هم ساخت مقبرهها یا معبدهایی عظیم بود. سازههایی که میتوان همچون ادامهی مستقیم سازههای کلانسنگی باستانی در نظرشان گرفت.
قلمرو جغرافیایی حوزهی تمدن مصری
نخست: مصر
مصریان در فاصلهی ۳۱۰۰-۳۰۰۰ پ.م زیر پرچم نخستین فرعونشان – نارمِر- گرد آمده و دولتی یکپارچه پدید آوردند، بیآنکه مراکز شهری توسعه یافتهای داشته باشند.
شهرهای مصری بر خلاف شهرهای ایرانزمین مرکز تجمع جمعیتی آزاد نبود که صنعت و تجارت را توسعه بخشند. سیر تحول مراکز جمعیتی مصر چنین بود که مراکز استقراری سیاسی در آن شکل گرفت که بدنهاش از دولتمردان و دیوانسالارانی تشکیل مییافت که بر جمعیتی بزرگ از رعیتِ برده فرمان میراندند و برای ساخت بناهایی عظیم مثل اهرام یا سازههای پرهزینهی مشابه (مثل شهر مردگان یا شهر- معبد کارنک) تخصص یافته بودند.
به این شکل از همان ابتدای کار، دو حوزهی تمدن مصری و ایرانی مسیرهایی بهکلی متفاوت را طی کردند. هرچند شهرها در مصر ابتداییتر بود – و شاید به همین دلیل- گذار به مرحلهی پادشاهی در همان ابتدای کار در مصر انجام پذیرفت، اما در ایران قرنها دیرتر رخ نمود. مصریان هم مانند ایرانیان زیرسیستمهایی فرهنگی-سیاسی در قلمرو تمدنی خود داشتند. با این همه بر خلاف ایرانیان یکی از این زیرسیستمها نیرومندتر از بقیه بود و دولت متمرکز مصر را نمایندگی میکرد. زیرسیستمهای اصلی مصر عبارتاند از دلتای نیل (مصر پایین در شمال)، لیبی، درهی نیل (مصر بالا در جنوب) و اتیوپی- سودان که در میانشان مصر بالا از نظر سیاسی دست بالا را داشته و اغلب راهبری پادشاهی را در دست میگرفته است. به همین خاطر در مصر موزائیکی از دولتشهرها و فرهنگها –بدان شکل که در ایران میبینیم – غایب بوده و تاریخ این سرزمین بر محور سرکوب مداوم زیرسیستمهای مغلوب توسط دولت متمرکز حاکم شکل گرفته است. البته این قدرت مرکزی گهگاه با پاتک زیرسیستمهایش دستخوش فروپاشی میشد و دورانی از فترت به دنبال آن میآمد که بار دیگر با وحدتی سیاسی جبران میگشت. دولتشهرهای مصری خیلی زود، پیش از آن که به طور کامل شکل بگیرند، در ساخت سیاسی پادشاهی متحد مصر ذوب شدند و ادغام گشتند و پس از آن پادشاهی مصر بود که هر از چندی به چند دولت رقیب پادشاهی تجزیه میشد و باز دوباره در همان سطح پادشاهی یگانهای وحدت مییافت. در ۳۰۰۰ پ.م مصر دولتی پیچیده و یکپارچه داشت که جمعیتی بزرگ را زیر فرمان داشت و از نظر پیچیدگی سیاسی با آنچه شش قرن بعد در اکد و ایلام پدید آمد، برابری میکرد. با آن که مصریان در زمینهی ساماندهی قدرت سیاسی متمرکز و دستاوردهای ناشی از آن (مهمتر از همه اجرای برنامههای ساخت و ساز کلان و غولآسا) پیشرو بودند، اما در سایر زمینهها فرهنگی به نسبت ابتدایی داشتند.
نوآوریهای صنعتی و فنی در این سرزمین اندک بود و هر دو موج اصلی فناوریهای مربوط به یکجانشینی در ایران زمین برخاست، و نه در مصر. ابن دو عبارت بود از صنعت فلز (برنز و آهن) و فنون اهلی کردن جانوران و گیاهان (گوسفند، بز، اسب، گندم و جو).
بعدتر فناوریهایی مهم مثل استفاده از چرخ و ساخت گردونهی جنگی با چرخ پرهدار نیز از ایرانزمین به آنجا انتقال یافت.
دلیل نازایی فنی مصر، احتمالاً ابتدایی بودن دوقطبی شهر- راه بوده است. در مصر هرچند تمرکزهای جمعیتی بزرگی در حد چند ده هزار نفر در شهرکهایی موقت برای ساخت و سازهای کلان گرد میآمدند، این مراکز موقت و ناپایدار بود و پس از تکمیل ساخت معبد یا هرم، تخلیه میشد. از این رو در مصر شهر به معنای واقعی کلمه بسیار دیر پدید آمد. بنابراین مراکز سازمان دهندهی لایهی فرهنگی و اجتماعی در این قلمرو به شکلی آزاد و خودجوش تکامل پیدا نکرد و در پوستهی دو نهاد محافظهکار معبد و دربار محصور ماند. به همین ترتیب راه هم در تمدن مصری وضعیتی ویژه داشت و به جای آن که مانند ایرانزمین در خشکی مستقر و «ساخته» شود، بر نیل و شاخابههای آن تکیه میکرد و «یافته» میشد.
دو رکن اصلی زایش تمدن (یعنی شهر و راه) در مصر وجود داشت، اما سیر تحولاش بهکلی متفاوت با ایران بود. در مصر شهر عبارت بود از مراکز دیوانی و گردهماییهای کارگران برده برای ساخت سازههای کلانسنگی، و راه منحصر بود به رود نیل و آبراهههای منشعب شده از آن. اینها برابر نهادهایی نیرومند برای شهر و راه محسوب میشد و ارتقای پیچیدگی جامعهی مصری تا حد تمدنی مستقل را در پی داشت، هرچند ساختارها و کارکردهایی متفاوت با ایران را پدید آورد. وارسی این واگرایی بهویژه از این رو جای توجه دارد که هردوی این تمدنها از سرچشمهای مشترک آغاز شده و مقدمهای درآمیخته داشتهاند. شواهد جدید باستانشناختی و ژنتیکی نشان میدهد که تمدن مصری به همان ترتیبی که پس از منقرض شدن به دست مقدونی- رومیها، بار دیگر با تکیه بر ایرانزمین (با ورود ارتش خسروپرویز و کمی بعد سپاه اسلام) به پا خاست، در ابتدای کار نیز زیر تأثیر همین همسایه یعنی ایران قرار داشته است.
شهرهای مصر در کرانه نیل، که تا میانهی هزارهی دوم پ.م مراکز آیینی-دیوانی بودهاند.
تمدن مصری روی هم رفته یک کانون مستقل برای تکامل سبک زندگی کشاورزانه به حساب میآید. اما هم از ایرانزمین دیرآیندتر بوده و هم نسبت به آن پیچیدگی کمتری داشته است. در حدود هشت هزار سال پیش که عصر پرباران هلوسن آغاز شد، منطقهی صحرای آفریقا، پرآب و سرسبز بود و گرانیگاه جمعیتی شمال آفریقا در آن منطقه قرار داشت. در این دوران جمعیت درهی نیل چندان اهمیت نداشت و بخشهای شمالی آن با صحرای سینا و آسورستان ارتباطی نزدیک داشت و به این ترتیب با گوشهی جنوب غربی ایرانزمین پیوندی جمعیتی برقرار میکرد.
شهرهای مصر در کرانه نیل، که تا میانهی هزارهی دوم پ.م مراکز آیینی-دیوانی بودهاند.
در فاصلهی سالهای ۴۸۰۰ تا ۴۳۰۰ پ.م نخستین فرهنگ نوسنگی مصر به نام مِرِمده در منطقهای با همین نام پدیدار شد، که هم از نظر فناوری و صنعت و هم از نظر جمعیت با آسورستان (فلسطین و سوریه) درپیوسته بود.[9] بهویژه این نکته جای توجه دارد که جانوران اهلیای مانند گاو و گوسفند و بز که زندگی کشاورزانه را در مصر ممکن ساختند، همگی بومی ایرانزمین هستند و از مرزهای شمال شرقی به قلمرو مصر وارد شدهاند. برای این که امکان مقایسه فراهم آید، باید اشاره کنیم که عصر مسسنگی در فاصلهی سالهای ۷۰۰۰ تا ۵۰۰۰ پ.م در مناطق مرکزی و شمالی ایرانزمین آغاز شد و به سرعت به خاور و باختر این قلمرو انتقال یافت. طوری که اندکی بعد در هزارهی هفتم پیش از میلاد از یکسو در قفقاز و از سوی دیگر در مهرگره در بلوچستان نشانههایش را میبینیم. مسیر جنوبی گسترش فناوری مس در نوشهر (بخشی از فرهنگ هاراپا در بلوچستان) به فناوری ساخت تیغههای کوچک فلزی منتهی شد و بعدتر در فرهنگ هیرمند و سند و هامون تداوم یافت. رواج این فناوری در اروپا نیز احتمالاً از راه وامگیری از ایرانزمین ممکن شده و از حدود ۵۵۰۰ پ.م نخستین نشانههایش را در صربستان و اروپای شرقی میبینیم. استفاده از مس به کشف تدریجی آلیاژهای آن منتهی شد و چنین بود که عصر مفرغ آغاز شد. مفرغ از ترکیب مس با قلع (و گاه آرسنیک) پدید میآید و از نظر استحکام و چکشخواری بسیار بر مس برتری دارد. عصر مفرغ هم به احتمال زیاد در خراسان آغاز شده، که در کنار آناتولی غنیترین معادن فلزی قلمرو ایرانزمین را دارد. صنعت مفرغ هم مانند بقیهی فناوریها به سرعت در کل شبکهی جوامع ایرانزمین پخش شد،[10] طوری که در فاصلهی سالهای ۳۵۰۰-۳۳۰۰ پ.م در سراسر ایرانزمین از شهر اور در میانرودان تا موهجودارو در درهی سند نشانههای فناوری پیشرفتهی مفرغ یافت شده است. ظهور این فناوری در سراسر این پهنه و در یک شبکهی فرهنگی در هم تنیده ممکن شده و دامنهای وسیع از معادن را در اقلیمهای گوناگون به هم متصل میکرده است. سرعت انتشار این فناوریها در کل پهنهی ایرانزمین و همریختی چشمگیر سبک زندگی در این قلمرو نشان میدهد که از ابتدای کار راههایی مراکز استقراری را با هم پیوند میزده و شالودهی تمدنی یکپارچه از همین ابتدا در حال تکوین بوده است. مصریان اما فناوری فلز را بسیار دیر و با وقفهای دو هزار ساله از ایران وامگیری کردند. طوری که اولین اشیای مسی را در ابتدای هزارهی چهارم پ.م ساختند و نخستین نشانههای استفاده از مفرغ در مصر به عصر پیشادودمانی و حدود ۳۱۵۰ پ.م باز میگردد.[11] در واقع مصریان تازه در پایان هزارهی چهارم پ.م وارد عصر مفرغ شدند، و این همزمان بود با تأسیس پادشاهی متحد مصری. یعنی به شکلی شگفتانگیز، در مصر تحول نظم سیاسی به نسبت پیچیدهی پادشاهی با استفاده از فناوری به نسبت ابتدایی مفرغ همزمان بوده است. در چین هم الگوی مشابهی را میبینیم و این نشان میدهد که پیوند صنعت مفرغ با ساخت سلاح عاملی بوده برای شکلگیری یک طبقهی جنگاور که کشاورزان را به فرودستانی نیمهبرده تبدیل میکردهاند.
دربارهی موجهای بعدی فناوری هم باز میبینیم که ایرانزمین پیشتاز و مبدع و مصر پیرو و وامگیرنده بوده است؛ آن هم وامگیرندهای که بسیار دیر و دشوار عناصر تازه را قبول میکرده است. مهمترین موج فناوری بعد از عصر مفرغ، به صنعت آهن مربوط میشود که آن هم در ایرانزمین ابداع شده است.
نمونههایی بسیار کهن(حدود ۱۸۰۰ پ.م) از آن در ایران غربی (کمانقلعه در خیرشهر، در مرکز آناتولی) یافت شده و باعث شده برخی این ناحیه را خاستگاه اصلی آهنگری بدانند.[12] هرچند تاریخ فناوری ذوب آهن و استفادهی گسترده از این فلز را باید در حدود ۱۲۰۰ پ.م قرار داد. در این تاریخ است که استفاده از اشیای آهنی در سراسر ایران غربی (از ایلام تا قفقاز و از آناتولی تا آسورستان) رایج میشود.
فناوری آهن پیامد بهسازی کورههای ذوب فلز بود و در ادامهی تکامل استفاده از آتش قرار میگرفت. کورهی ذوب آهن که بیش از ۱۵۰۰-۱۶۰۰ درجه دما تولید میکند، در حدود سال ۲۲۰۰-۲۰۰۰ پ.م تکامل یافت و با موج اول مهاجرت آریاییان به آناتولی و میانرودان منتقل شد. اما کاربرد آهن در این منطقه تنها به نخبگان نظامی تعلق داشت و فناوریاش در حدی توسعه نیافته بود که ابزارهایی عادی مانند خیش کشاورزی را با آن بسازند. با این همه فناوری آهن در اوایل هزارهی دوم پ.م در سراسر ایرانزمین رواج داشت و تا ۱۸۰۰ پ.م حتا از درهی سند تا رود گنگ هم پیشروی کرده بود.[13]
گام بعدی توسعهی این فناوری نزدیک هزار سال بعد تحقق یافت. در حدود سال ۱۲۰۰-۱۱۰۰ پ.م وقتی قبایل آریایی بار دیگر به حرکت درآمدند، به این فنون دسترسی داشتند. پیروزیهای خرد کنندهی ایشان بر رقیبانشان و توسعهی ناگهانی کشاورزی عمیق و شهرنشینی در قلمروشان و در نهایت شکلگیری دولت جهانی هخامنشی تنها در پیوند با شخم زدن عمیق خاک با خیش آهنین و استفادهی دست و دلبازانه از آهن برای ساخت سلاح و زره و برگستوان توجیه میشود. به این شکل ایرانزمین کانون بیرقیب تکامل فناوری فلزکاری بوده و تمام موجهای عصر فلز در این تمدن شکل گرفته است.
فناوری تولید آهن با نخستین نشانههای حضور آریاییها بر صحنهی تاریخ پیوند خورده و فناوری رام کردن اسب و سواری گرفتن از آن، ساخت چرخ پرهدار و اختراع گردونههای تندروی جنگی اسبدار نیز همزمان با آن تحول مییابد. این موج فناورانه در سراسر هزارهی دوم پیش از میلاد تداوم داشت و حضور پیروزمندانهی آریاییها بر صحنهی تاریخ را در پی داشت.
این مردم با بهرهگیری از گردونهی جنگی و اسب و آهن، پیروزیهای نظامی برقآسایی به دست آوردند و پادشاهیهای مقتدری تأسیس کردند که دولتهای هیتی و کاسی و میتانی نمونههایش هستند. آریایی شدن روزافزون قلمرو ایلام نیز همزمان با این تحولات آغاز شد، هرچند دولت ایلام در برابر این نوآمدگان فرو نیفتاد و نیروی آنها را در خود جذب کرد. در این میان مصریان گردونهی جنگی را تنها پس از استیلای هیکسوسهای ارابهسوار بر شمال مصر پذیرفتند و فناوری آهن را عملاً تا زمان غلبهی هخامنشیان بر مصر پس میزدند. مقاومت تمدن مصری در برابر نوآوریهای تمدن ایرانی، نشانهی جمود فرهنگی است و سخت شدن محافظهکارانهی نهادهای اجتماعی. باید توجه داشت که همهی این فنون کارکردی نظامی دارند و بنابراین وامگیریشان در نهایت اجتنابناپذیر است. یعنی سوارکاران بر پیادهها برتری نظامی دارند و گردونهی جنگی در میدان نبرد مایهی برتری چشمگیر رزمآرایان میشود. تمدن مصری این فناوریها را گاه با وقفههایی چندقرنی از ایرانزمین وامگیری میکرد. با این همه انزوای جغرافیاییاش و احاطه شدناش با سرزمینهایی که جمعیت و پیچیدگی اجتماعی اندکی داشتند، بقای آن را تضمین میکرد. تمدن مصر حدود سه هزار سال دوام آورد و در این مدت روستاهای پرشماری را در سراسر درهی نیل و فراسوی آن زیر فرمان داشت. جمعیت این تمدن در اوج رونقاش به سه میلیون تن و مساحتش به حدود یک میلیون کیلومتر مربع بالغ میشد. از حدود ۳۰۵۰ پ.م یک دولت متمرکز و مقتدر مصری در این سرزمین تأسیس شد که حدود یک سوم از این مساحت را زیر فرمان مستقیم داشت و به یک سوم دیگر (نواحی جنوبی مصر تا آبشار چهارم، و لیبی) به طور دورهای دستاندازی میکرد و از تأسیس واحدهای سیاسی مستقل در آن جلوگیری میکرد.
حدود یک سوم این مساحت که تا جزیرهی کرت در دریای اژه بالا میرفت و تا سودان در جنوب پایین میآمد، بخشی از حوزهی تمدن مصری بود بی آن که به طور مستقیم زیر سلطهی سیاسیاش قرار داشته باشد. در مقابل بخشهایی از آسورستان و بهویژه صحرای سینا – هرچند بخشی جغرافیایی از ایرانزمین محسوب میشد- طی دورههایی زیر نفوذ فرهنگی و سیاسی مصریان قرار میگرفت. بنابراین مصریان بخشی از جغرافیای تمدنی خود را هرگز فتح نکردند، و در مقابل برای استیلا بر بخشهایی از جغرافیای تمدن ایرانی کوشیدند. دولت متمرکز مصری برای حدود یک سوم تاریخ این سرزمین (از ۳۱۵۰ تا ۱۰۶۹ پ.م) تداوم یافت و هویت ملیِ مشخص و متمایزی را برای ساکنان این قلمرو پدید آورد یعنی در بیست و نُه قرنی که تمدن مصری عمر کرد، برای هجده قرن دولتی متمرکز بر بدنهی سرزمین مصر استیلا داشت. این دولت مرکزی در دورههایی دستخوش فروپاشی و تجزیه میشد. دورههایی که مورخان کلاسیک سه دورهی اصلیاش را با برچسب عصر فترت بر شمردهاند: اولی در ۲۱۸۱-۲۰۵۵پ.م، دومی در ۱۶۵۰-۱۵۵۰ پ.م، و سوم در ۱۰۶۹-۷۴۴ پ.م. اینها روی هم رفته ۵۵۰ سال به درازا کشیدهاند و در میانهشان حدود ۱۸۵۰ سال حضور دولت متمرکز را در مصر داشتهایم که در جهان باستان تداوم سیاسی بینظیری محسوب میشود.
در فاصلهی سالهای ۲۴۰۰ تا ۱۲۰۰ پ.م تمدن ایرانی و مصری از نظر ساخت سیاسی کمابیش همسان بودند. با این تفاوت که مصر در قلب جغرافیای خود رود نیل را داشت که شهرها را به هم پیوند میداد و بنابراین دورههای فترت سیاسی را کوتاه و وحدت سیاسی را ممکن و ضروری میساخت. در حالی که ایرانزمین در دل سرزمین خود کویر بزرگی را جای میداد که به راههای مستقیم (به سبک چین و اروپا) میدان نمیداد و مسیرهای زمینی را در اطراف خود فشرده میساخت. همین مانع بزرگ مایهی تکامل سازمانیافتگیهای تازه شد و موازی با به تعویق انداختن تمرکز سیاسی، پیچیدگی افزایندهی مراکز شهری و گسترش راهها را در پی داشت. راههای فشرده شده گرداگرد کویر مرکزی بودند که تحول کانونهای شهری بازرگان را ممکن ساختند، و همینها همچون شبکهای در سراسر ایرانزمین گسترش یافتند. این روند که مراکز قدرتی پرشمار و همسایه و همزور پدید میآورد، در ضمن تا دیرزمانی مانع شکلگیری یک دولت فراگیر متمرکز میشد. به این شکل ایرانزمین تا میانهی قرن ششم پ.م که زمان تأسیس دولت هخامنشی بود، همچنان از چند دولت پادشاهی مستقل و درگیر با هم تشکیل میشد و وحدت سیاسی نداشت.
هرچند مصر از نظر استواری و تمرکز سیاسی بر ایران برتری داشت، در عمل پس از فروپاشی عصر برنز نتوانست کمر راست کند و دولت متمرکز خود را از دست داد. در اوایل قرن یازدهم پ.م دولت مصری دستخوش فرسایش و فروپاشی شد و پس از آن مدتی طولانی (بیش از سیصد سال در عصر فترت سوم) درگیر تجزیهی سیاسی بود. بعد از آن هم سرزمینهای همسایه بر مصر حکم راندند.
نخستین هجوم از قلمرو ایرانزمین به مصر به قرن هشتم پ.م و حملهی غارتگرانه اما زودگذر آشوریها مربوط میشد. پس از آن شاهانی از کوش (اتیوپی) و به دنبال آن شاهنشاهانی پارسی بر مصر حکومت کردند. تمدن مصری در دوران صد و ده سالهی سلطهی کوشیها که فرهنگ مصری را جذب کرده بودند، و پارسیان که تمدن مصری را محترم میشمردند، رونق و درخششی چشمگیر پیدا کرد. اما پس از آن در ۳۳۲ پ.م به دست اسکندر مقدونی فتح شد و به دنبال آن زنجیرهای از مقدونیان و پس از آنها استانداران رومی بر این سرزمین چیره شدند که با سیاست غارتگرانهی منظم و سرکوبگری وحشیانهشان، همهی نیروهای سیاسی بومی، بخش بزرگی از بافت جمعیتی، و خط و زبان و هنر و دین مصریان را بهکلی نابود کردند. به این شکل در حدود دوران مسیح تمدن مصری منقرض شد، و این نخستین تمدنی بود که فرو میمرد.
تمدن مصری اگر با تمدن ایرانی همزماناش مقایسه شود چند نقطهی قوت و ضعف چشمگیر را نمایان خواهد ساخت. مصریان زودتر از ایرانیان دولتی متمرکز با نظم سیاسی پایدار پدید آوردند. اما این دولتی سختگیر و خودکامه بود و فرعونی بر آن فرمان میراند که خداوند شمرده میشد. همهی رعایای مصری جز یک طبقهی کوچک از نظامیان و دولتمردان و کاهنان (کمتر از ۱۰٪ جمعیت) در شرایطی همتای بردگی زندگی میکردند. یک مصری عادی در این دوران دهقانی بود که تقریباً تمام افزودهی تولید کشاورزیاش (۳۰-۵۰٪ برداشت محصول) را به دولت میداد و بخش عمدهی فصلهایی که بر زمین کار نمیکرد را به بیگاری در برنامههای عظیم ساختمانی میگذراند. دستاورد این بیگاریها ساخت معبدها و آرامگاههای عظیمی بود که ورود به آنها برای مردم عادی مصری یعنی سازندگانش ممنوع بود. یعنی منابع اقتصادی تولید شده توسط بدنهی مردم مصر از دسترسشان خارج بود و نیروی کارشان برای تولید بناهای عظیم کلانسنگیای استثمار میشد که به کلی در زندگیشان بیتأثیر بود.
دولت مصری علاوه بر آن که اقتصاد خود را بر اساس کار اجباری و غارت منابع کشاورزانهی شهروندانش استوار ساخته بود، به معنای دقیق کلمه یک دولت نظامیگرا و بردهگیر محسوب میشد. یعنی به شکلی دورهای و منظم در بخشهایی از قلمرو تمدنیاش که به طور پیوسته زیر استیلای دولت نبود، تاخت و تاز میکرد و اموال مردم را غارت میکرد و خودشان را به بردگی میگرفت.
مصریان با این شیوهی خشن تمرکزی از منابع و قدرت را پدید آوردند که خروجیهایش هنری متعالی و پیشرفته، معماری و سنگتراشی پیچیده، و تندیسها و بناهای سنگی عظیم بود. با این همه هنر مورد نظر برای چشم خدایان یا مردگان تنظیم میشد. تقریباً در سراسر تاریخ سه هزار سالهی تمدن مصر باستان، بخش عمدهی جمعیت مصر با فقر مزمن «قلبم» روبرو بودند، و جدا افتاده از دستاوردهای فرهنگی و تمدنیشان که در قالب معماریهای باشکوه و آثار هنری عالی تبلور پیدا میکرد. اما رویارویی و لمس آن آثار هنری و حضور در آن بناها در انحصار حاکمان و موجوداتی تخیلی مثل خدایان و ارواح فراعنه بود. گذشته از آرامگاههای پرشمار و عظیمی مانند اهرام که اصولاً ورود کسی به آنها ممکن نبود، مردم حتا حق ورود به معبدهای عادی را نیز نداشتند. این فضاها نیز تنها به همان طبقهی نخبهی سیاسی و فرهنگی اختصاص یافته بود. در واقع شمار گردشگرانی که در دوران ما طی یک روز از معابدی مانند کارنَک دیدار میکنند، از کل کسانی که طی هزارهای در دوران باستان به این معبد وارد میشدند بیشتر است.
مصریان با آن که معماری و هنری چشمگیر پدید آوردند، اما در سایر حوزههای فرهنگی چندان بارور نبودند. اقتصاد پولی، نوآوریهای صنعتی، اندیشههای انتزاعی و مشابه اینها در مصر هرگز تکامل نیافت. مصریان تمام موجهای صنعتی جهان باستان یعنی فناوری مفرغ و برنز و آهن و چرخ پرهدار و گردونهی جنگی و اسب را از ایرانزمین وام گرفتند. خطشان تا پایان کار نوعی اندیشهنگارِ دشواریاب و پیچیده و ناکارآمد باقی ماند و دینشان تا زمان مرگ این تمدن شکلی از طبیعتپرستی ابتدایی بود. این دین البته بازنمودهای هنری زیبایی تولید میکرد، اما هرگز به مرتبهی یک نظام فکری یا دستگاهی برای اندیشیدن عقلانی دربارهی جهان برکشیده نشد.
سبک زندگی مصریان و هنر و دینشان به شکلی باورنکردنی یکنواخت و ایستا بود و کمابیش از ابتدا تا انتها طی سه هزاره ثابت باقی ماند. شهرنشینی هم تازه در قرن دوازدهم پیش از میلاد در ابعادی نزدیک به ایران در مصر شکل گرفت. این مقطع مصادف بود با فروپاشی عصر برنز. از این ممکن است دولت مقتدر مرکزی عامل اصلی مهار کنندهی توسعهی شهرهای مصری بوده باشد. چون پس از فروپاشی و سست شدن چنگال دولت، وقتی جمعیت روستایی رها شدند، به تدریج شهرهایی پدید آوردند که مشابهشان از دو هزار سال پیشتر در ایرانزمین وجود داشت.
با همهی اینها مصر تمدنی شکوهمند و ویژه است که به خصوص به خاطر دیرینگی و تأثیرش بر خط سیر تمدن اروپایی اهمیت دارد. در فاصلهی سالهای ۳۴۰۰ تا ۱۶۰۰ پ.م، ایرانزمین و مصر تنها تمدنهای سطح زمین بودند و تنها سازماندهیهای سیاسی دولتی را نیز در خود جای میدادند.
سلسله مراتب نظم سیاسی بعد از گذار از شکل باستانیاش (که بر قبیلههای کم جمعیت خویشاوند متکی بود)، در ابتدای هزارهی سوم پ.م به مرتبهی دولتشهری برکشیده شد. دولتشهر واحدی سیاسی بود که مرکزش شهری بود و دایرهی نفوذی در اطرافش داشت که مجموعهای از روستاها و شهرکها و قلمروهای قبیلهای را در بر میگرفت. شهر با مکیدن مازاد منابع این قلمرو پیرامونی بزرگ میشد و طبقهای صنعتگران و دبیران و کاهنان را پشتیبانی میکرد، و همچنین ارتشی چند هزار نفره که استیلای شهر مرکزی بر حوزهی پیرامونیاش را تضمین میکردند. باید به این نکته توجه داشت که منظور ما از دولتشهر، «پولیس»[14] یونانی نیست. دولتشهر سیستمی عمومی و جهانی است که سطحی از توسعهیافتگی سیاسی در جوامع باستانی را نشان میدهد. پولیس یونانی نمونهای محلی و ویژه از آن است که در بالکان و در میان جمعیتهای یونانی تحول یافت. پولیس یونانی نه مترقیترین و پیچیدهترین شکِل دولتشهر است، و نه در سیر تاریخی کلی تحول دولتشهرها اهمیتی داشته است. پولیسها نمونههایی به نسبت بدوی، سازمان نایافته، ناپایدار و شکننده از دولتشهرها هستند که بر محور اتحاد چند قبیله شکل میگیرند و اقتصادی بردهدار را پدید میآورند. در سلسله مراتب پیچیدگی دولتشهرها، پولیسهای یونانی از نظر مساحت، جمعیت، سطح نویسایی و قدرت نوآوری فنی و هنری در جایگاهی به نسبت فروپایه جای میگیرند. از این رو فرو کاستنِ مفهوم دولتشهر به پولیسهای یونانی هم سادهانگارانه و نادرست است، و هم اروپامدارانه و ایدئولوژیک.
مرکز سیاسی دولتشهرها مراکزی جمعیتی بودند با چند هزار تا چند صد هزار نفر ساکن، که اغلب دینی ویژه با معبدی بزرگ و خدایی برجسته داشتند، که هویت مشترکشان را تضمین میکرد. این شهرها گاه شکلی از نویسایی و متون دیوانی و اساطیری را در خود میپروردند و زیر فرمان دودمانهایی از پادشاهان اداره میشدند.
بسیاری از دولتشهرهای ایرانزمین در میانهی هزارهی دوم پ.م چند ده هزار نفر جمعیت داشتند و جمعیت برخیشان به مرتبهی چند صد هزار نفر هم میرسید.
پولیسهای یونانی در مقابل کوچک بودند و بزرگترینشان بیست تا پنجاه هزار نفر جمعیت را در خود جای میداد. از نظر سیاسی هم ناپایدار بودند و رهبران قبایل مقیمشان مدام قدرت را از دست هم میربودند یعنی دودمانی پایدار و نظم سیاسی دیرپایی را پدید نمیآوردند. پولیسها نسبت به دولتشهرهای ایرانی و مصری خیلی دیر بر صحنهی تاریخ پدیدار شدند (در فاصلهی قرن نهم تا ششم پ.م) و بسیار دیرتر نویسا شدند (مثلاً آتن در حدود سال ۴۰۰ پ.م)، و یا اصولاً نویسا نشدند (مثل اسپارت).
قاعده آن است که دولتشهرهای همسایه با هم رقابت میکنند و بر سر منابع مشترکشان مدام با هم میجنگند. در شرایط مساعد، یکی از آنها بر بقیه غلبه میکند و واحدهای سیاسی بزرگتری را پدید میآورد که از یک شهر مرکزی و کل قلمرو دولتشهرهای فتح شده تشکیل شده است. این سطح تازه از نظم سیاسی را «پادشاهی» مینامیم و تمایز مهمی که در آن میبینیم آن است که نقش شاه از کاهن تفکیک شده، بی آن که مداخلهی کاهن در سیاست یا کارکرد آیینی و دینی شاه مخدوش شده باشد.
چنان که گفتیم، در حدود ۳۴۰۰ پ.م نخستین دولتشهرها در مصر و ایران شکل گرفتند و چون هنوز فاقد خط و نویسایی بودند، دادههای روشنی دربارهی تاریخشان در دست نیست. در فاصلهی ۳۱۰۰-۲۸۰۰ پ.م بدنهی این دولتشهرها نویسا شدند و به این ترتیب سرگذشتشان و نام و نشان فرمانروایانشان امروز برای ما روشن است.
با این همه باید این را در نظر داشت که دولتشهرها به شکلی طبیعی و ضروری خط و نویسایی تولید نمیکنند. در سراسر جهان دولتشهرهایی گاه بزرگ داشتهایم که تا قرنها پس از شکلگیریشان همچنان نانویسا بودهاند. نمونهاش دولتشهرهای نیمهی شرقی ایرانزمین یعنی بلخ و مرو و هاراپا و موهنجودارو و شهرسوخته و حتا ری، که در هزارهی سوم و دوم پ.م به معنای دقیق کلمه نویسا نبودند و متنی با روایت دینی یا تاریخی پدید نیاوردند؛ هرچند هرکدامشان شهرهایی بزرگ و پیشرفته بودند و گرانیگاهی برای تولید فرهنگ و هنر و فناوری محسوب میشدند. پس ناهمزمانیهایی در ضرباهنگ تحول واحدهای سیاسی میتوان دید که به یک سطح پیچیدگی تعلق دارند، و با این حال دیر یا زود به نویسایی دست پیدا میکنند و به صحنهی تاریخ وارد میشوند.
ناهمزمانی دیگری که شایان اهمیت است، تحول سریع نظم دولتشهری به نظم پادشاهی در مصر باستان است. مصریان به خاطر آن که مسیر ترابری آسان و سریعی مانند نیل را در میانهی همهی مراکز جمعیتی مهمشان داشتند، و همهی جمعیت سرزمینشان هم در درهی نیل تمرکز یافته بود، خیلی سریع به نظم سیاسی پادشاهی جهش کردند. چنین جهشی به ویژه با توجه به این که خودِ شهر در این سرزمین هنوز تحول پیدا نکرده بود، بسیار جالب توجه است و الگویی ویژه را نشان میدهد.
قلمرو خاوری: پهنهی جغرافیایی حوزهی تمدن چینی
دوم: چین
دو تمدن ایرانی و مصری که برای یک و نیم هزاره یکهتاز میدان تمدنها بودند، در فاصلهی سالهای ۱۶۰۰ تا ۱۲۰۰ پ.م بهتدریج با رقیبانی نوآمده روبرو شدند.
در این فاصله در چین و اروپا و آمریکا نیز حوزههایی تمدنی تأسیس شدند. مهمتر از همهی اینها، چین بود که در قلمرو خاوری جای داشت.
قلمرو خاوری نیمهی شرقی اوراسیاست که با رشته کوههای هندوکش-پامیر (در جنوب) و صحراهای برهوت سیبری -تاکلاماکان (در شمال) از نیمهی غربی اوراسیا جدا میشود. چنان که در نوشتارهای دیگری نشان دادهام،[15] تقسیمبندی اوراسیا به دو بخش اروپا و آسیا نادرست است و از نگاهی شرقشناسانه و پیشداشتهایی اروپامدارانه و استعماری ناشی شده است. اگر به بافت جمعیتی، ترکیب هاپلوگروههای انسانی، و بافت بومشناسانه و اقلیمی اوراسیا بنگریم، در مییابیم که این منطقه به دو قلمرو کمابیش هماندازه تقسیم میشود که با هندوکش-پامیر و سیبری-تاکلاماکان از هم جدا میشوند.
این دو در دستگاه نظریمان قلمرو خاوری و میانی خوانده میشوند. نام میانی هم از آنجا آمده که نیمهی غربی اوراسیا (که سیستمی یکپارچه است) در میانهی سه قلمرو اصلی دیگر (خاوری، آفریقا، آمریکا) جای گرفتهاند. قلمرو خاوری پهنهایست بزرگ با حدود ده میلیون کیلومتر مربع وسعت، که تمدنی دورگه دارد و فرهنگش از برخورد آریاییهای غربی و هانهای شرقی برآمده است. تمدن مستقر در این منطقه را به خاطر غلبهی نهایی عنصر هان، «تمدن چینی» مینامیم. با این حال این نامگذاری نباید به غفلت از میراث تعیینکنندهی آریاییها در این قلمرو بینجامد. در قطب شمالی-غربی قلمرو خاوری (ترکستان و ختای و ختن که امروز به استان سینکیانگ چین تبدیل شده) از ابتدای کار قبایل آریایی اقامت داشتهاند که با زیرسیستم بلخ – مرو و شهرهای سغد و خوارزم در تماس بوده و از نظر فرهنگی دنبالهی آن محسوب میشدهاند.
دوقطبی جمعیتی-فرهنگی حوزهی تمدن چینی، بر نقشهی کشور امروزین چین
بیابان تاکلاماکان و تاریم در شمال غربی قلمرو خاوری در کنار صحرای قرهقوم به رونوشتی کوچک از کویر مرکزی ایران شباهت دارند. در اطراف آنها هم مسیرهایی تجاری و شهرهایی بازرگان شکل گرفته که با شهر-راههای ایران مرکزی در تماس بوده و کم کم استخوانبندی راه ابریشم را پدید آورده است.
از سوی دیگر در قطب جنوبی- شرقی قلمرو خاوری، جمعیتی متمایز را داریم که قوم هان در آن غلبه داشتهاند و اینها در تاریخ به اسم «چینی» مشهور شدهاند؛ هرچند شبکهای بسیار متنوع از اقوام زردپوست با ایشان همسایه و درآمیخته بودهاند. لنگرگاه اصلی این جمعیت در اطراف رودهای یانگتسه و هوانگهو قرار داشته و از هزارهی دوم پ.م بهتدریج مراکزی کشاورزانه را پدید آورده است.
بنابراین در قلمرو تمدن چینی، دو الگوی متمایز از سامانیابی جوامع را میبینیم. مراکزی که با جریان آب و رودخانهها به هم متصل میشدند، در جنوب و شرق قرار دارند و چینیهای هان ادارهاش میکردهاند. در حالی که مسیر ترابری زمینی در غرب و شمال قرار داشته و آریاییهای تُخاری و سکا آفرینندگانش بودهاند. این دو از نظر ساختاری تا حدودی به دوقطبی مصری-ایرانی (که بحثشان گذشت) شباهت دارند. با این تفاوت که بر خلاف آن، در دو حریم جغرافیایی متمایز و جداگانه قرار نداشتهاند و در یک اقلیم درهم پیوسته مستقر بودهاند. در نتیجه با هم برخورد میکردهاند و تداخل و کشمکش میانشان عاملی کلیدی است که سراسر تاریخ چین را تعیین کرده است.
خوانشهای رایج از سیر تحول کشور چین و جوامع قلمرو خاوری از این رو ابتر و سطحیانگارانه است، که این دو سیستم مجزای فرهنگی و اجتماعی در آن مورد توجه قرار نگرفته و به شکلی سیستمی تحلیل نشده است.
چین در نیمهی دوم هزارهی دوم پ.م نخستین شهرهای خود را پدید آورد و دولتشهرهایی اولیه ایجاد کرد و نخستین نشانههای نویسایی نیز در برخیشان نمایان شد. امروز این دوران را با تکیه بر اساطیر چینی «دودمان شانگ» میخوانند و آغازگاهش را در حدود ۱۶۰۰ پ.م قرار میدهند. اما هیچ سلسلهی پایداری در این دوران وجود نداشته و دولتی پادشاهی هم شکل نگرفته بوده، که نظمی فراتر از دولتشهرهای اولیه را نشان دهد.
در عمل تا اوایل هزارهی اول پ.م پیچیدگی جوامع چینی به دولتشهرها محدود بوده، که مشابهش را از یک و نیم هزاره پیشتر در ایران و مصر داشتهایم. یعنی استفاده از نام دودمان شانگ برای این دوره نادرست است و مانند آن است که عصر آهن را در تمدن ایرانی «دودمان جمشید» یا عصر برنز را «دودمان کیومرث» بخوانیم، که مانند شانگ به نامی تخیلی و اساطیری اشاره میکند. جوامع چینی دوران شانگ در واقع از بسیاری جنبهها بدویتر از جوامع ایرانی دو هزار سال پیششان بودهاند. به عنوان مثال تفکیک میان نقش کاهن و شاه، یکی از ابتداییترین و کهنترین تقسیمکارهایی است که پیچیده شدن نظام اجتماعی و ظهور شهرنشینی را نشان میدهد. در میانرودان و ایلام قدیم از ابتدای هزارهی سوم پ.م چنین تمایزی را میبینیم و در میانهی این هزاره در ایلام تقابل جامه و شکل ظاهری شاه و کاهن را داریم. تا نیمهی هزارهی سوم پ.م تمایز نقش اجتماعی این دو چندان نمایان بوده که در سال ۲۳۸۰ پ.م در سومر کشمکشی سیاسی میان اورکاگینه شاه لاگاش و کاهنی به اسم لوگان آندا درگرفت که قدرت را غصب کرده بود.
محدودهی جغرافیایی تمدن چینی (هان) در عصر نوسنگی (بالا) و دوران شانگ (پایین).
ظهور عصر نوسنگی در قلمرو هانها (راست) و تحول آن به نظم سیاسی دولتشهری در دوران شانگ (چپ). توجه داشته باشید که در نقشههای مرسوم قلمرو، آریایینشین شمالی-غربی که زودتر از هانها وارد عصر کشاورزی شده را اصولاً نشان نمیدهند.
این در حالی است که در سراسر دوران شانگ و ژو، یعنی تا سال ۲۵۶ پ.م هنوز این دو نقش در چین از هم جدا نشده بود و شاهان نقش کاهنان را هم بر عهده داشتهاند و آیینها در قالبی خانوادگی و برای پرستش نیاکان برگزار میشده است،[16] که کهنترین دین است و کمابیش با باورهای جوامع گردآورنده و شکارچی برابر است یعنی تمایز نقش کاهن و شاه به شکلی بسیار ابتدایی، حدود هزار و پانصد سال دیرتر از ایران در چین نمودار شد. تفاوت اصلی چین با سایر تمدنها در اینجاست که به لحاظ نژادی و جمعیتی، دورگه و دوقطبی بوده است. پهنهی جغرافیایی تمدن چینی بین دو نیمهی شرقی و غربی (یا اگر دقیقتر بگوییم: جنوب شرقی و شمال غربی) تقسیم میشده که ساکنانش دو نژاد و زبان متفاوت و دو نظم سیاسی و اقتصادی گوناگون را نمایندگی میکردهاند.
شاید به همین خاطر بوده که دولت مرکزی چین و تأکیدش بر سبک زندگی کشاورزانه موقعیتی چنین کلیدی پیدا کرده است. چرا که چینیها با تکیه بر دولتی فراگیر و مقتدر امنیت خود را در برابر قبیلههای مهاجمی تأمین میکردند، که کوچگرد بودند و سبک زندگی رعیتی چینیها را خوار میشمردند.
تعریف هویت چینی در این زمینهی تاریخی صورت گرفته و این امری است که اغلب نادیده انگاشته میشود. یعنی محور قرار گرفتن دولت و متراکم شدن همهی معناهای قدسی در نهاد سیاسی و برکشیده شدن کیش کنفوسیوس که در اصل آیینی دیوانسالارانه است، همگی پیامد تحول جامعهی چینی در برابر قطب متضادِ کوچگردان آریایی بوده که نقطهی مقابل همهی این عناصر را در فرهنگ و هویت خویش صورتبندی میکردهاند.
دولت چینی حاصل این فرایند دیرپای تاریخی است. این سیستم سیاسی امروز در بزرگترین حد توسعهی تاریخیاش قرار دارد. یعنی در هیچ تاریخی پیش از این، کشور چین چنین مقتدر و پهناور نبوده است. چین امروزین حدود ده میلیون کیلومتر مربع وسعت دارد و ۴/۱ میلیارد نفر جمعیت دارد. اما تمدن چین برای بخش عمدهی تاریخ خود کمتر از حدود نیمی از این قلمرو و یک دهم این جمعیت را داشته است.
قلمرو «چو» یکی دیگر از سلسلههای تخیلی هانها
قلمرو دودمان «چین» و گذار هانها به نظم پادشاهی
شکل گسترش تمدن چینی هم در گذر تاریخ دگرگون شده است. هستهی مرکزی تمدن چینی از نژاد هان تشکیل یافته که در جنوب شرقی قلمرو خاوری میزیستند و در هزارهی دوم پ.م شکلی درونزاد از کشاورزی و زندگی روستایی را در اطراف رود زرد و یانگ تسه پدید آوردند. گرانیگاه جمعیتی تمدن چینی تا هزار سال بعد همواره در همان بخش قرار داشت و گسترشاش بیشتر در جهت جنوبی بود تا غربی. یعنی به سمت ویتنام و ژاپن و کره گسترش مییافت و در جبههی غربی به خاطر حضور قبایل و دولتهای نیرومند آریایی از پیشروی باز میماند.
چین تا سال ۲۰۶ پ.م در وضعیت دولتشهری در جا میزد و خیزش مقدماتی چینیها برای تأسیس یک نظام پادشاهی که در ۲۲۱ پ.م انجام پذیرفت، با پیروزیای پرهزینه و خونین و انقراضی سریع همراه بود. دولت هان که در ۲۰۶ پ.م (کمی پس از تأسیس دولت اشکانی) شکل گرفت، اولین پادشاهی پایدار در این قلمرو بود و سیستمی اجتماعی را راهبری میکرد که از نظر پیچیدگی با پادشاهی مصر باستان یا پادشاهیهای قدیمی آشور و ایلام همتا بود. این دولت در اوج گسترشاش در حدود سال ۱۰۰ .م ۵/۶ میلیون کیلومتر مربع وسعت داشت و بر ۵۷ میلیون نفر فرمان میراند. این قلمرو سیاسی پهناور و پرجمعیت از مقیاس پادشاهیهای قدیمی خارج بود و نوعی امپراتوری به حساب میآمد، که مشابهش همزمان در روم نیز در حال تکوین بود.
دوران هان، که به نادرست دولتی و دودمانی یگانه پنداشته میشود.
دولت چینی از آن هنگام تا به امروز دوام آورده و کمابیش موازی با تمدن اروپایی تحول یافته است. مساحت تمدن چینی در سراسر تاریخ دو هزار سالهاش در دامنهی شش تا ده میلیون کیلومتر مربع نوسان میکرده و بین پنجاه تا صد و پنجاه میلیون نفر را در بر میگرفته است. یعنی مساحتش تقریباً برابر با ایران زمین و اروپا بوده، و جمعیتش با اروپا برابر و حدود پنج برابر ایران بوده است. در دورانهای تمرکز سیاسی (به خصوص در اوج شکوه سلسلهی تانگ و مینگ) نزدیک نیمی از این مساحت و جمعیت زیر پرچم یک دولت مقتدر گرد میآمدند.
از این نظر تمدن چینی با تمدن اروپایی شباهت دارد، یعنی پیش از دوران مدرن هیچ دولت یکتایی قادر به کنترل کل قلمرو تمدنیاش نبوده است. این دو از این نظر با ایرانزمین تفاوت دارند چون دولتهای متمرکز ایرانی طی دورانهایی طولانی بر سراسر قلمرو تمدنی ایرانزمین فرمان میراندهاند. تمدن چینی از نظر جمعیتی بزرگترین تمدن تاریخ کرهی زمین بوده و دستاوردهای چشمگیری داشته است. این تمدن در برخی از جنبهها بسیار ابتدایی و بدوی باقی مانده، و در سویههایی دیگر به درخششی چشمگیر دست یافته است. اهمیت این تمدن گاه باعث شده تا نویسندگان معاصر این درخشش را به چیزهایی بیربطی تعمیم دهند.
مثلاً اسمیل، چین را در تاریخ فناوری انرژی برجسته و متمایز از باقی تمدنها میداند، و در اثبات این دیدگاه به مواردی مثل فناوری استفاده از ذغالسنگ در ساخت فولاد اشاره میکند[17] که اصولاً چینینژاد (هان) نیست و به بخشهای غربی این قلمرو و سکاها و تخاریهای ایرانی تبار مربوط میشود.
دیگر بگذریم از آن که گمان میکند این فناوریها ابداع سلسلهی هان بوده است، در حالی که آغازگاهشان هزار سال پیشتر در شمال شرقی ایران بوده و در زمانی که در ابتدای دوران اشکانی از راه ابریشم به چین راه یافت و کمکم در آن منطقه هم رواج پیدا کرد، فناوری جا افتاده و کاملاً مرسومی در حوزهی تمدن ایرانی محسوب میشد.
مثالهایی از این دست نشان میدهند که هنگام ارزیابی یک تمدن، باید فقط و فقط به دادهها و شواهد تاریخی نگریست و به شکلی مقایسهای تمدنها را با هم سنجید و به مسیرهای انتقال منشها و خاستگاههای تاریخی فنون و نوآوریها توجه کرد.
اگر چنین کنیم نقاط برجستگی یا فروپایگی تمدنهایی مثل چین با دقت و شفافیت بیشتری نمایان خواهد شد. با این شیوه میتوان دریافت که ساخت اجتماعی چین تا دوران مدرن بسیار ابتدایی باقی مانده و شهرنشینی در این اقلیم همواره از وضعیتی جنینی برخوردار بوده است تا شش هفت قرن پیش طبقهی تاجر بومی در آن شکل نگرفته و سازوکارهای بازرگانی در بدنهی تاریخاش در دست ایرانیتباران سغدی بوده است.
همچنین ابتدایی بودن خط چینی جای توجه دارد و همین باعث شده نویسایی در این قلمرو به طبقهای کوچک از نخبگان دیوانی محدود بماند.
این خط مانند هیروگلیف مصری بیش از آن که با زندگی روزمرهی وزیستجهان مردم ارتباط برقرار کند، ماهیتی آیینی و دیوانی داشته است.
دولت سونگ در اوج گسترش جغرافیاییشان
دولت تانگ در اوج گسترش جغرافیاییشان
به همین خاطر خط چینی همان ساختار اندیشهنگار ابتدایی خود را تا عصر مدرن حفظ کرد، و ادبیات گسترده و غنی چینی از زایش دین و فلسفه باز ماند. به شکلی که آیینهای شمنی (آیین تائویی) و عرف اجتماعی (آیین کنفوسیوسی) در آن جایگزین این هردو شد و هرگز به مرتبهی انتزاعی که در دین و فلسفه میبینیم، ارتقا پیدا نکرد. ادیان پیچیدهی مهم در این قلمرو (آیین بودایی، مانوی و اسلام) همگی از ایرانزمین به آن سامان انتقال یافتهاند.
بیشینهي گسترش جغرافیایی دولت یوآن
بیشینهي گسترش جغرافیایی دولت مینگ
در مقابل این کاستیها، تمدن چینی در زمینههای هنری و فنی بسیار بارور و نیرومند بوده است. چینیها هنر ویژهی خود را پدید آوردند که چشمگیر و در سطح جهانی اثرگذار بوده است. ادبیاتی گسترده و پیچیده پدید آوردند که موقعیت زبان چینی را در میان زبانهای مهم جهان تثبیت کرد و آن را به یکی از خزانههای بزرگ متون ادبی بشر بدل کرد. در زمینهی فناوری هم چینیها خلاق و کارساز بودند و صنعت چاپ، فناوری ساخت باروت و ساخت کشتی اقیانوسپیما که سه عنصر اصلی جهش اروپا به دوران مدرن محسوب میشوند، پیشتر از باختر در چین تحول یافتند و دستکم دو تای اولی از چین به اروپا منتقل شدهاند.
تمدن چینی هرچند مساحت و جمعیتی بزرگ را در خود میگنجاند، اما از نظر ساخت سیاسی شکننده و ناپایدار بود. چنان که گفتیم نخستین دولت فراگیر چینی هان نامیده میشود. در کتابهای تاریخ آمده که «سلسلهی هان» چهار قرن (۲۰۶ پ.م- ۲۲۰.م) بر این سرزمین فرمان راند. اما در واقع طی این دوران یک دولت یکتا و دودمانی یگانه در کار نبوده است. «دوران هان» در واقع سه دودمان متفاوت با پایتختهایی گوناگون را شامل میشود که پی در پی بر این قلمرو حاکم میشدند و نامیدنشان با یک نام نادرست است. با منطقی که «سلسلهی هان» تعریف شده، در ایران دوازده قرنِ میان کوروش بزرگ و پیامبر اسلام را باید «سلسلهی پارسی» نامید. اما هیچیک از این سلسلهتراشیها درست نیستند و دولتهای پیشامدرن بر مبنای دودمانهایی مشخص با روابط خونی صریح تعریف میشوند.
پس از انقراض دولت هان تا ۳۶۰ سال تجزیهی سیاسی و رقابت پادشاهیهای رقیب را میبینیم، تا ۶۱۸.م که دولت تانگ بخش شمالی و جنوبی چین شرقی را با هم متحد میکند. دولت تانگ در بیشینهی توسعهاش ۴/۵ میلیون کیلومتر مساحت و ۵۰-۸۰ میلیون نفر جمعیت داشت و تا سال ۹۰۷.م دوام آورد. بعد از آن باز پنجاه سال آشوب داریم و پس از آن دولت سونگ شکل گرفت که آن هم سه قرن (۹۶۰-۱۲۳۵.م) دوام آورد و زیر فشار حملهی مغول تجزیه شد. این دولت در اوج رونقاش دو میلیون کیلومتر مربع وسعت و بیش از ۱۱۰ میلیون نفر جمعیت داشته است.
پس از آن مغولان در قالب دولت یوآن کمتر از صد سال بر چین فرمان راندند و بعد دولت مینگ پدید آمد که ۲۷۶ سال (۱۳۶۸-۱۶۴۴.م) باقی بود. آخرین دولت سنتی چین –سلسلهی چینگ- را مانچوها که قومی تاتار بودند تأسیس کردند و در فاصلهی ۱۶۴۴ تا ۱۹۱۲.م بر این سرزمین فرمان راندند. پس از آن باز چهار دهه آشوب داریم و پس از آن دوران مدرن آغاز میشود و حزب کمونیست به قدرت میرسید که تا به امروز نزدیک به هفت دهه دوام آورده است.
به این ترتیب تمدن چینی از آغازگاه نخستین نشانههای خط در آن (۱۶۰۰ پ.م) سه و نیم هزاره قدمت دارد که طی دو هزار و دویست سالاش مفهوم دولت چینی در آن وجود داشته و ملیت متمایز چینی را صورتبندی میکرده است. با این همه طی این مدت دولت چینی متمرکز تنها کمتر از ۱۷۰۰ سال در آن برپا بوده است و تا پیش از دوران مدرن در گستردهترین حالت حدود نیمی از این قلمرو را زیر فرمان میگرفته است.
هرچند پایداری دولت چینی و فراگیریاش در حوزهی تمدنیاش نسبت به آنچه در ایران میبینیم بسیار کم است، اما در میان سایر تمدنها رقیبی ندارد. به همین خاطر هم در دوران پیشامدرن –گذشته از هویت ایرانی- تنها ملیت چینی است که همچون عنصر هویتی متمایز و مستقلی موج مدرنیته را از سر گذرانده است. نظم سیاسی حاکم بر چین شباهتی چشمگیر به اروپا دارد و این هردو به مصر شبیه هستند. این نظام بر تمایز دو طبقهی رعیت و اشراف مبتنی است که اولی کمابیش برده هستند و دومی از دیوانسالاران و جنگاوران تشکیل میشود. قدرت متمرکز در یک پایتخت، غارت منابع پیرامونی توسط مرکز، و تفکیک نشدنِ قدرت سیاسی و نظامی و دینی ویژگی مشترک هردوی این تمدنهاست. به همین خاطر اغلب نظام سیاسی چین را امپراتوری مینامند. این برچسب اگر شباهتهای میان این دو ساختار سیاسی را پوشش میدهد، اما از تمایزهای مهمی غفلت میکند. از این رو بهتر است اگر ساختار سیاسی چین را چنان که از قدیم مرسوم بوده، «فغفوری» بنامیم و امپراتور اروپایی را از فغفور چینی متمایز بدانیم.
موقعیت جغرافیایی اروپا و جایگیریاش در برابر حاشیهی شمال آفریقا، گرداگرد دریای مدیترانه
سوم: اروپا
حوزهی تمدن اروپایی یکی از سه زیرسیستم تحول یافته در قلمرو میانی است که حدود ده میلیون کیلومتر مربع وسعت دارد و نیمهی غربی آن را در بر میگیرد. دریای مدیترانه و فلات ایران دو هستهی جغرافیایی برسازندهی قلمرو میانی هستند که غرب و شرق این اقلیم را تشکیل میدهند. تمدن اروپایی و مصری در اصل سامانههایی اجتماعی هستند که در شمال و جنوب دریای مدیترانه و در پیوند با هم شکل گرفته و تکامل یافتهاند.
تمدن اروپایی از شرق با راههای زمینی به تمدن ایرانی متصل است و از جنوب با راههای آبی به تمدن مصر، و هیچ حد و مرز طبیعیای مراودهی این سه را مهار نمیکند.
شاید به همین خاطر بوده که تا نیمهی هزارهی دوم پیش از میلاد، اروپا هنوز تمدنی مستقل محسوب نمیشد و چیزی بیش از پیشروی دو تمدن ایرانی و مصری در نواحی شمالی دریای مدیترانه نبود. هستهی مرکزی این وامگیری در بالکان قرار داشت که از میانهی هزارهی سوم پ.م یکجانشینی و کشاورزی را از ساکنان آناتولی وام گرفته بود و جمعیت ساکن در آن به احتمال زیاد قفقازی و خویشاوندان مردم قدیم آسورستان وآناتولی بودهاند.
تقریباً در همان دورانی که تمدن چینی پدیدار میشد، نخستین دولتشهرها در بالکان و اروپای شرقی شکل میگرفتند. پیشتازِ این تحول جزیرهی کرت و بالکان بود که از سویی زیر تأثیر نظم سیاسی مصر و از سوی دیگر متاثر از فرهنگ و فناوری ایرانزمین قرار داشت. ارتباط بالکان با ایران زمین بیشتر با واسطهی آسورستان و آناتولی انجام میپذیرفت، و سرراستتر و فشردهتر از پیوندهایش با مصر بود که دریایی میانشان فاصله میانداخت.
در حدود قرن شانزدهم و هفدهم پ.م همزمان با کوچ آریاییهای هیتی و میتانی به غرب ایرانزمین، شاخهی بزرگی از جمعیتهای هند و اروپایی سبک زندگی کشاورزانه را از شمال و شرق به اروپای شرقی و مرکزی وارد کردند. پس از آن تا هزار سال بالکان که پیشرفتهترین ناحیهی اروپا بود، دنبالهای از فرهنگ فنیقی-کنعانی و هیتی-هوری محسوب میشد. نویسایی، اساطیر و مناسک، و ساخت سیاسی قلمروی که بعدتر به یونان بدل شد، در این دوران شکل گرفت.
در میان وامدهندگان به یونانیها، فنیقیها از همه مهمتر بودند. این مردم یکی از زیرسیستمهای حوزهی تمدن ایرانی (استان آسورستانِ بعدی) بودند، که در اواخر هزارهی دوم پ.م بندرگاههایشان در شرق مدیترانه کانون فناوری کشتیسازی و دریانوردی محسوب میشد. فنیقیها پس از ساخت کشتیهای بزرگ و مسلط شدن بر فنون جهتیابی با ستارگان، در سراسر سواحل جنوبی و غربی مدیترانه پراکنده شدند و زنجیرهای از دولتشهرهای کوچنشین تشکیل دادند که شاخهی شمالیاش از شمال ایتالیا تا جنوب اسپانیا را زیر پوشش گرفت، و شاخهی جنوبیاش در شمال آفریقا از لیبی تا جبلالطارق پیشروی کرد.
این دو شاخهی شمالی و جنوبیِ کوچ فنیقیها، تنها یکی از موجهای پرشمارِ انتشار جمعیتهای متمدن و کشاورز قلمرو ایران زمین به سمت غرب بود. با این حال این پویایی متکی بر دریانوردی مثل جریانی که سه هزار سال بعد در ایبریا رخ داد، برای تمدن اروپایی سرنوشتساز و تعیین کننده از آب درآمد. چون دو قلمرو سیاسی و فرهنگی اتروسک و کارتاژ را در شمال و جنوب مدیترانه پدید آورد، که بعدتر در کشمکش با جمعیتهای بومی ایتالیا قدرت سیاسیشان را از دست دادند، اما شالودهی امپراتوری روم را شکل دادند.
به این ترتیب در فاصلهی سالهای ۱۲۰۰ تا ۵۵۰ پ.م نظم دولتشهری در بالکان و اروپای شرقی توسعه یافت و به خصوص در نیمهی دوم این دوران تا شبه جزیرهی یونان و ایتالیا گسترش پیدا کرد. هستهی مرکزی تمدن اروپایی در این دوران همچنان در مرحلهی ابتدایی دولتشهری قرار داشت. یعنی به لحاظ سیاسی توسعه نایافتهتر از چین بود و تازه پس از فروپاشی شاهنشاهی هخامنشی بود که در ایتالیا و بالکان گذار به مرتبهی پادشاهی را تجربه کرد.
در بخش عمدهی هزارهی دوم و اول پ.م کانونهای سامانیابی تمدنی در قلمرو اروپا را مهاجرانی برخاسته از ایرانزمین تأسیس میکردند. به همین خاطر ساختار دولتشهرها، خط، اساطیر، هنر و نظم اجتماعیشان با آنچه که نزد اقوام کنعانی، هیتی و هوری میبینیم همسان بوده است. اما این کانونها در ضمن تحت تأثیر سیاست و تا حدودی دین مصری هم قرار داشتند. این تأثیر بهویژه در یونانیان بیشتر دیده میشود که در قالب سه شاخهی جمعیتی ائولی و ایونی و دُری در حدود سال ۱۲۰۰ پ.م و در جریان فروپاشی نظم عصر برنز به بالکان کوچیدند و پس از یک دورهی تاریک طولانی چهار قرنی، در قرن هشتم و نهم پ.م نخستین دولتشهرهای خود را در دو کرانهی دریای اژه پدید آوردند و بعد به پیروی از فنیقیها مهاجرنشینهایی در جنوب ایتالیا و فرانسه و شمال آفریقا تأسیس کردند.
پس از ظهور دولت هخامنشی عملاً تمام بخشهای توسعه یافتهی اروپا و دولتشهرهای عمدهاش در بدنهی دولت پارسی ادغام شد و یا در مدار نفوذ آن قرار گرفت. این الگو تا پایان عصر هخامنشیان برقرار بود، تا آن که افزایش جمعیت بالکان زمینه را برای سرکشی مقدونیهایی هموار ساخت. مقدونیها تا آن زمان یکی از استانهای حاشیهای شاهنشاهی پارس محسوب میشدند. این مردم قومی هند و اروپایی ولی غیریونانی بودند که از سویی با فریگیها و سکاها و از سوی دیگر با ایلوریها پیوند داشتند. وامگیری زبان و فرهنگ یونانی در این قلمرو بسیار دیگر و در اواخر دوران هخامنشی انجام پذیرفت. این قوم بودند که با رهبری اسکندر نخست یونان را فتح کردند و جمعیت شناور بزرگش را به خدمت گرفتند، و بعد به ایرانزمین تاختند و دست به کشتار و غارت گشودند. اسکندر به سرعت پس از این ماجراجویی سرنوشتسازش درگذشت. جانشینانش تا چندین دهه در حال جنگیدن با یکدیگر بودند، و به سرعت در سرزمینهایی که گشوده بودند، ریشهکن شدند. تنها دو دولت مقدونی در مصر و بالکان تا دو سه قرن بعد دوام آورد، که ضعیف و ناتوان بود و به سادگی طعمهی توسعهطلبی رومیها قرار گرفت.
ظهور قدرت سیاسی روم در شمال مدیترانه، توجه داشته باشید که هرگز «امپراتوری سلوکی»ای در این ابعاد نداشتهایم و ایرانزمین در این تاریخ شش دولت بزرگ (سلوکی، ماد، ایلام، پارت، بلخ، مائوری) و چندین دولت محلی کوچکتر داشته است.
با این حساب نخستین واحد سیاسی مستقل اروپایی که از مرتبهی دولتشهری گذر کرده و به سطح پادشاهی دست یافت، دولت مقدونیه بود که در ابتدای کار استانی از قلمرو هخامنشی محسوب میشد، اما بر نظم پارسی برآشوبید و آن را ویران ساخت و خود همچون دولتی شکننده و خشن در کنارهاش استقرار یافت. مقدونیها ولی مانند مغولان و باقی اقوام بدوی مهاجم، جز این ویرانگری زودگذر نقش دیگری در تاریخ ایفا نکردند. یعنی هرگز چیزی به اسم دولت مقدونی، یا زبان و فرهنگ مقدونی، یا دین و خط و سنت مقدونی شکل نگرفت.
اسکندر البته به خاطر ویران کردن دولت شکوهمند هخامنشی نقشی مهم (و شوم) در تاریخ ایفا کرد، اما باید توجه داشت که نه هویتی یونانی داشت و نه توانست نظمی جایگزین پدید آورَد. از این رو اعلام استقلال تمدن اروپایی از تمدن ایرانی را به درست به اسکندر نسبت میدهند، اما آنچه در جریان این روند رخ داد را اغلب زیر پوشش مفاهیمی مثل معجزهی فرهنگ یونانی یا مقاومت آزادی غرب در برابر استبداد شرقی، به کل نادرست و تحریف شده روایت میکنند.
هویت یونانی و «هلنیسم» پس از اسکندر -و نه قبل از او- طی قرنهای دوم و سوم پیش از میلاد در جریان رقابت امیران مقدونی بر سر بالکان شکل گرفت و به همین منطقه محدود ماند. یعنی آن قدمت و گسترشِ نامستند و تخیلیای که به «تمدن هلنی» نسبت داده میشود را هرگز نداشته است. اما میتوان آن را همچون نخستین نمونهی صورتبندی هویت مستقل اروپاییان در نظر گرفت.
این ساخت دولتی و هویت وابسته به آن البته به سرعت فرو پاشید و جای خود را به دولت روم و هویت لاتینی داد که در یکی دو قرن منتهی به عصر مسیحی شکل گرفت و در گرداگرد دریای مدیترانه توسعه یافت. به همان ترتیبی که هویت چینی هانها در تقابل با آریاییهای کوچگرد ترکستان تعریف میشد، هویت اروپایی رومیها هم به مثابه جبههبندیای در برابر ایرانیان صورتبندی شد.
انقراض دولت هخامنشی به ظهور چند دولت بزرگ در گرداگرد ایرانزمین انجامید. مهمترین اینها دولت روم و کارتاژ در جنوب و شمال دریای مدیترانه بودند. اولین دولت متمرکز چین (هان) هم که همزمان شکل گرفت، چه بسا از این فروپاشی و بازسازی ایرانزمین تأثیری پذیرفته باشد. هرچند همسایگی چینیها با دولت ایران مستقیم نبود و قبایل آریایی سکا و تُخاری مقیم ختای و ختن واسطهاش بودند.
دولت روم که از قرن سوم پیش از میلاد قدرتی پیدا کرده بود، تا سیصد سال بعد موفق شد کارتاژ، مصر، بالکان و بخشهایی از آناتولی را تسخیر کند و در ساحل جنوبی و غربی مدیترانه بر قلمرو قدیمی کوچنشینهای یونانی و فنیقی استیلا یابد. ظهور دولت روم به معنای اعلام استقلال سیاسی تمدن اروپایی از ایران و مصر بود. تمدنی که رومیان بنا نهادند نمادهای سیاسی (سنا، امپراتور، ارتش منظم)، دین (میترایی، مسیحی، مانوی)، و فناوریهای پایه (کشاورزی عمیق، آهن، اسب) را از ایرانزمین وامگیری کرده بود. اما هستهی مرکزی این وامگیریها غیرمستقیم بود و با واسطهی دو زیرسیستم آسورستان و آناتولی انجام میگرفت، و اغلب با واسطهی فرهنگ یونانی و کنعانی-عبرانی به روم انتقال مییافت. رومیان خط و اساطیر فنیقی را با واسطهی خط و اساطیر یونانی، و نظام دولتشهری و مجلس سنا و فنون کشاورزی را با واسطهی اتروسکها و کارتاژیها دریافت کردند. ساخت نظامیشان هم تقلیدی بیکم و کاست از سازمان و شکل ظاهری ارتشهای آشوری بود، که با فناوری نظامی هخامنشیان ترکیب میشد، بی آن که برخی از عناصر پیچیدهی ایشان را جذب کرده باشد. نمونهاش آن که رومیان استفادهی درست از جانوران جنگی (اسب، شتر، فیل) را فرا نگرفتند و سوارهنظام بومی نیرومندی پدید نیاوردند و بدنهی ارتشهایشان به سبک آشوریها پیادهنظام سنگین اسلحه بود. تأکید بر نیروی دریایی هم میراثی فنیقی بود که بهویژه در جریان جنگهای روم و کارتاژ در ایتالیا تحول یافت.
رومیان از سوی دیگر سخت زیر تأثیر تمدن مصری بودند، که در زمان ظهور ایشان نفسهای آخر را میکشید و در زمان سیطرهی ایشان بر درهی نیل منقرض شد. روم ساخت دولت خود، ایدئولوژی سیاسی خود و پیکربندی هویت جمعی خود را از مصریان وام گرفت و برخی از ادیان مصری (مثل آیین ایزیس و اوزیریس) نیز در روم رواج یافت.
امپراتوریای که رومیان بنیان نهادند، در مقام ساختاری سیاسی چندان کامیاب نبود. از آنجا که تاریخنویسان طی دو قرن گذشته متنهای رومی را برای بازسازی دوران باستان مبنا گرفتهاند، طبیعی است که دولت روم در این میان برجستگی بیشتری پیدا کرده و همچون نیرویی بزرگ و همتراز با ایران و چین قلمداد شده است. اما زمانی که شاخصهایی روشن و سنجشپذیر (مثل توانایی نظامی و ساخت سیاسی و پویایی اقتصاد) را در این قلمروها تحلیل کنیم، درمییابیم که روم دولتی ناپایدار، شکننده و فقیر محسوب میشده که مدام با تجزیه و آشوب دست به گریبان بوده است. به همین خاطر چندان نپایید و بخش پایدارش (روم شرقی) در اواخر قرن چهارم میلادی پس از تجزیه در عمل به خراجگذار ایران فرو کاسته شد.
چنان که گفتیم اغراق مشابهی دربارهی چین هم صورت گرفته است. تداوم تاریخی دودمانها و دامنهی گسترش جغرافیایی دولت چین هم فروپایهتر از ایران بوده است. اما در روم اوضاع از چین هم آشفتهتر است. در روم، در واقع دودمان به معنای واقعی کلمه وجود نداشته است. یعنی طولانیترین زنجیرههای حکمرانی که از پدر به پسر (یا خویشاوندان دیگر) به ارث میرسیده، دست بالا سه تا پنج نسل ادامه مییافته و آن هم استثنایی نادر بوده است.
سیر گسترش قلمرو دولت روم و وحدت سیاسی ایتالیا
دودمان بنیانگذار امپراتوری روم، یعنی خاندان یولیو ـ کلودیان، پنج امپراتور را در بر میگیرد که هیچیک فرزند دیگری نبودند، یعنی اصولاً دودمانی در کار نبوده و این عنوان آفریدهی مورخان است. پس از آن در خاندان فلاویان تنها رابطهی خونی بین وسپاسیانوس و دو پسرش تیتوس و دومیتیان دیده میشود.
در خاندان آنتونینی تنها رابطهی خونی به کومودوس و پدرش مارکوس اورلیوس منحصر است. در خاندان سِوِران هم تنها سپتیموس سوروس و دو پسرش کاراکالا و گِتا با هم ارتباط خونی داشتهاند. در دورانهای بعدی گوردیان اول و دوم را داریم که پدر و پسر هستند، و گالینوس که پسر والریانوس است. در دوران آشوب بعد از آن دو جفت برادر و یک پدر و پسر را داریم، که عمر زمامداریشان به یک سال نمیکشد و نمیشود در زنجیرهی جانشینیهای سیاسی جایشان داد.
در شرایطی که جایگزینی دودمانهای حاکم و دست به دست شدن قدرت در میان خاندانها و قبیلهها به کشتارهای پردامنه و سرکوب گستردهی مخالفان نیاز داشت، این ناپایداری دودمانی به معنای هرج و مرج سیاسی و خشونتآمیز بودن ساختار دولت بود، همچنان که در جنگهای داخلی خونین و پیاپی نیز نمودهایش را میبینیم.
در واقع، تنها رابطهی دودمانی معناداری که در کل امپراتوری روم میبینیم، به خاندان کنستانتین مربوط میشود که در آن زنجیرهای از برادران و فرزندان و پسرعموها جانشین یکدیگر میشوند.
اما دوران حکومت این زنجیره نیز کوتاه است و با گسستها و وقفههای بسیار تنها ۵۸ سال (بین ۳۰۵ تا ۳۶۳ م.) میپاید. در خاندان والنتینی هم الگوی مشابهی داریم و والنتینوس و برادرش و دو پسرش را میبینیم که به قدرت میرسند. اما دوران زمامداری کل این دودمان تنها ۲۸ سال (۳۶۴ ـ ۳۹۲ م.) به درازا میکشد.
روی هم رفته اگر دودمان را بر اساس شاههایی خویشاوند تعریف کنیم که طی چند نسل بیوقفه به قدرت میرسند، میبینیم که در روم مفهوم دودمان غایب بوده است.
اغلب دودمانها در امپراتوران رومی امری قراردادی و تفسیری است که بر مبنای روابط پسرخواندگی یا دامادی، معمولاً توسط تاریخنویسانی که قرنها بعد میزیستهاند، ابداع شده است.
گذشته از گسستگی روابط خویشاوندی میان امپراتوران روم و تشکیل نشدنِ دودمانی پایدار و پیوسته، کافی است به شمار امپراتوران روم و میانگین دوران زمامداریشان بنگریم تا ناپایداری این نهاد سیاسی روشن شود.
قلمرو سرداران رومی مدعی سلطنت و بستر جنگ داخلی در میانهی قرن اول پ.م
رومیان نظام سلطنتی خود را در ۲۷ پ.م. تشکیل دادند و تا پایان عصر اشکانی (طی ۲۶۲ سال، موازی با نیمهی دوم دوران اشکانی) چهار تا از این «دودمان»های قراردادی را از سر گذراندند. در این مدت ۲۶ نفر در مقام امپراتور روم قرار گرفتند. اما ۶۴ سال نخست آن تنها به دو امپراتور بنیانگذار اول (آگوستوس و تیبریوس) مربوط میشود. هشت تن از این امپراتوران، یعنی نزدیک به یک سوم کل کسانی که بر اورنگ سلطنت روم تکیه زدند، کمتر از دو سال قدرت را در دست داشتند.
عصر ساسانی که نیم هزاره به درازا میکشد و در سراسرش یک دودمان بر ایرانزمین فرمان میراندند، با هفت دودمان رومی همتا میشود. تازه اگر مفهوم دودمان را به سبک تاریخنویسان مدرنِ رومپرست، در معنایی دلبخواه و کمابیش مستقل از روابط خویشاوندی در نظر بگیریم.
در فاصلهی ۲۳۵ تا ۶۵۰ م. هفتاد و پنج تن بر تخت امپراتوری روم تکیه زدند که میانگین دوران سلطنتشان ۵/۵ سال بود. در این میان سی و سه تن، یعنی نزدیک به نیمی از کل امپراتوران روم، کمتر از دو سال تاجوتخت را در اختیار داشتند.
با این حساب در یک چشمانداز کلان تاریخی، قلمرو تمدن اروپایی که امروز در اوج توسعهاش حدود ده میلیون کیلومتر را در بر میگیرد، در بیش از دو هزار سالی که تاریخ اندوخته، تنها یک دولت فراگیر به نام روم داشته که روی هم رفته از زمان فتح مقدونیه و بالکان (دههی ۱۴۰ پ.م) تا گسست برگشتناپذیر روم غربی و شرقی (در ۳۹۵.م) حدود پانصد سال دولت فراگیر داشته، که آن هم چنان که دیدیم در عمل از تأسیس نهادهای سیاسی پایدار و دودمانهای واقعی درمانده است.
دولت روم در اوج توسعهی خود (در ۱۱۷.م) پنج میلیون کیلومتر مربع و بیش از پنجاه میلیون نفر را زیر فرمان داشت و آن نهادی که بر این قلمرو فرمان میراند، ارتشهایی متحرک بود و نه دیوانسالاری دولتی مستقر.
قلمرو امپراتوری روم در لحظهی بیشینهی اقتدار و گسترشاش در سال ۱۱۷.م
دو تمدن اصلی شکل گرفته در مرکز و جنوب قارهی آمریکا
چهارم و پنجم: آمریکای مرکزی و جنوبی
همزمان با تأسیس نخستین دولتهای پادشاهی در قلمرو چین و اروپا و هویتیابی هانها و رومیها، در آمریکای مرکزی و بخشهای شمالی آمریکای جنوبی هم تمدن دیگری زاده شد که اغلب با نام اولمک شناخته میشود، و آن نیز در اصل شبکهای از دولتشهرهای کوچک بوده است. به این ترتیب در ۱۲۰۰ پ.م دو حوزهی تمدنی کهن ایران و مصر را با دو هزار سال قدمت داشتهایم، و سه حوزهی تمدنی جوان چین، اروپا و آمریکای مرکزی و جنوبی که تازه به میدان آمده بودند و در مرتبهی دولتشهری قرار داشتند. در فاصلهی سالهای ۱۲۰۰-۱۰۰۰ پ.م در آمریکا نیز نظامهای پادشاهی محلی شکل گرفت و به این ترتیب زمینه برای ظهور تمدنی مستقل و درونزاد فراهم آمد. بومیان آمریکا در واقع ادامهی جمعیت ساکن در قلمرو خاوری بودند که در پایان عصر یخبندان از تنگهی برینگ[18] گذشتند و به این قاره وارد شدند. از این رو از نظر جمعیتی خویشاوند چینیها و بومیان سیبری محسوب میشدند.
در هزارهی دوازدهم پیش از میلاد (۱۱۵۰۰-۱۱۰۰۰ پ.م) در مقطعی زمانی که به نام مرز کلوویس[19] شهرت یافته، این جمعیت نوآمده در شمال قارهی آمریکا جایگیر شد و بهتدریج در کل این قاره گسترش یافت. تا حدود سال ۱۵۰۰ پ.م این مردم به شکلی مستقل انقلاب کشاورزی را تجربه کردند و این نسبت به ایران و مصر دو هزار سال دیرآیندتر بود.
در آمریکای شمالی عناصر تمدنی از این هم دیرتر نمایان شد و در مرتبهای ابتدایی از پیچیدگی در جا زد. در فاصلهی ۳۵۰۰-۲۸۰۰ پ.م تپههایی باستانی در پایین درهی میسیسیپی شکل گرفت و در ۲۲۰۰-۷۰۰ پ.م به فرهنگ نقطهی فقر[20] دگردیسی یافت که مانند نیاکاناش تپهساز بود. این مراکز استقراری همچنان در مرتبهی نوسنگی قرار داشتند و هنر و صنعتشان بسیار ابتدایی بود.[21] در حدود سال ۱۰۰۰ پ.م نیاکان سرخپوستان پوئبلو و فرهنگ موسوم به «درختزاری» هم در آمریکای شمالی شکل گرفتند که به همین ترتیب همچنان در مرز عصر نوسنگی قرار داشتند.
فرهنگهای آمریکای شمالی هرگز از مرتبهی قبایل گردآورنده و شکارچی فراتر نرفتند و در پیچیدهترین حالت، نظمشان به شکلی ابتدایی از دولتشهرها منحصر میشد. یعنی به همان ترتیبی که آفریقای زیر صحرا و استرالیا و کمربند گرداگرد قطب در اوراسیا خارج از دایرهی تمدن قرار داشت، آمریکای شمالی و پهنهی شرقی آمریکای جنوبی نیز چنین بود. سطح پیچیدگی در این مناطق از مرتبهی دولتشهرهای محلی کوچک فراتر نمیرفت و شهرهای بزرگ و راهسازی در آن پدیدار نگشت.
کانون تحول تمدن در قارهی آمریکا در آمریکای مرکزی قرار داشت. کهنترین فرهنگ شهری این منطقه یعنی تنوچتیتلان در درهی مکزیکو و در سان لورنزوی امروزین شکل گرفت. نخستین نشانههای یکجانشینی استقرار یافته در حدود ۱۵۰۰-۱۶۰۰ پ.م در این منطقه نمایان شد و بنا به تاریخگذاری کلاسیک در حدود ۱۲۰۰ پ.م در لاوِنتا به مرتبهی شهرنشینی دست یافت و تمدنی مستقل را ایجاد کرد. موازی با آن در حدود ۲۶۰۰ پ.م اولین گروههایی که بعدتر به مایاها تبدیل شدند، در منطقهی کوئلو (بلیز امروزین) گذار به زندگی یکجانشینی را آغاز کردند.[22] نخستین روستاهای پایدار در آمریکا تازه در ۱۸۰۰ پ.م پدید آمد و نخستین شهرها در فاصلهی ۱۰۰۰ تا ۷۵۰ پ.م در ناکبِه تأسیس شدند. در آمریکای جنوبی کمی دیرتر در حدود ۱۵۰۰-۱۰۰۰ پ.م اولین نشانههای یکجانشینی در کومبِه مایو شکل گرفت و در فاصلهی ۱۰۰۰-۹۰۰ پ.م در این منطقه و چاوین به شهرنشینی دگردیسی یافت.
زیرسیستمها و مراکز فرهنگی تمدن آمریکای مرکزی
تمدن جنگلی سرزمینهای پست آمریکای مرکزی و تمدن کوهستانی آمریکای جنوبی دو جلوهی متفاوت از سامان اجتماعی را در قارهی آمریکا پدید آوردند، که طی دو هزارهی بعدی در منطقهی کارائیب و آنتیل گسترش یافتند و تا زمان ورود غارتگران اسپانیایی دولتهای آزتک و اینکا را ایجاد کرده بودند.
دولت اینکا زمانی که در سال ۹۱۲ هجری خورشیدی (۱۵۳۳.م) منقرض شد، مساحتی بالغ بر دو میلیون کیلومتر مربع و جمعیتی در حدود ده میلیون تن را زیر پوشش خود داشت. آزتکها که دوازده سال زودتر فرو پاشیدند هم بین ۲۰ تا ۲۸ میلیون تن را زیر سیطرهی خود داشتند و این حد نهایی رشد تمدنهای آمریکایی محسوب میشود.
بیشینهی گسترش دولتهای آزتک در آمریکای مرکزی و جنوبی، در قرن پانزدهم میلادی
هردوی این تمدنها پس از ورود سپیدپوستان طی مدت کوتاهی در اثر کشتار و بیماریهای واگیردار منقرض شدند. عمر هریک از این دو تمدن را میتوان نزدیک به ۲۵۰۰ سال دانست. بر این مبنا میتوان آنها را با مصر مقایسه کرد که در زمان نابودی به دست مهاجمان اروپایی، نزدیک به سه هزار سال عمر داشت. تمدنهای آمریکایی کشاورزی پیشرفته، شهرنشینی توسعه یافته با محور بناهای عظیم آیینی، و شکلی از تمرکز قدرت سیاسی را پدید آوردند که بر محور اتحادهای قبیلهای شکل گرفته بود.
بیشینهی گسترش دولتهای اینکا در آمریکای مرکزی و جنوبی، در قرن پانزدهم میلادی
سرخپوستان در این دو تمدن هنر ویژهی خود را پدید آوردند، خط و تقویم و گیاهشناسی خاص خود را پروردند، و با این همه از نظر سطح پیچیدگی اجتماعی و فناوری در سطح نوسنگی در جا زدند. در حدی که حتا جانور بارکش (جز نمونهی استثنایی لاما) نداشتند و کل تمدنشان بر مبنای نیروی عضلات انسان شکل گرفته بود.
فناوری فلزشان بسیار ابتدایی، خطشان اندیشهنگار، و جنگافزارهایشان در حد عصر نوسنگی باقی ماند. نظام سیاسیشان هم بسیار خشن و خونبار بود و بر بردهگیری مداوم و قربانی کردن بخشی چشمگیر از جمعیت انسانی مبتنی بود. تمدنهای آمریکایی بسیار ویژه، جذاب، رازآمیز و (در برخورد با اروپاییان) ستمدیده و مظلوم بودهاند. اما حقیقت آن است که افزودههایشان به خزانهی تمدنهای انسانی به نسبت اندک بوده و به پرورش گیاهان اهلی خوراکی محدود میشده است.
گروههای قومی سرخپوستان در قارهی آمریکا، پیش از ورود سفیدپوستان
قلمرو شاهنشاهی هخامنشی ۵۲۳ پ.م
ششم: ایران
سطح پیچیدگی جوامع انسانی در تمدنهای آمریکایی و مصر کمابیش همسان بود و عمر و گسترش جغرافیاییشان هم شباهتی با هم داشت. با این حال سطح دیگری از پیچیدگی برای تمدنها امکانپذیر است و این مرتبهایست که تنها نیمی از شش تمدن از آن گذر کردهاند. این مرتبه از پیچیدگی نخستین بار در میانهی قرن ششم پیش از میلاد تکامل یافت و به طور مستقیم با ملیت و هویت ایرانی پیوند خورده است. در این هنگام بود که برای نخستین بار دولتهای پادشاهی در هم ادغام شدند و یک دولت فراگیر جهانی پدید آوردند. تا قرن ششم پ.م بیتردید حوزهی تمدن ایرانی پیشروترین سیستم انسانی کرهی زمین بود و تقریباً همهی نوآوریهای اجتماعی (کوزهگری، شهرسازی، فنون فلزکاری، رام کردن گیاهان و جانوران اصلی، سوارکاری با اسب و شتر، گردونهی جنگی، دین یکتاپرست اخلاقمدار، و دستگاه فلسفی) در آن ابداع شده بود.
با این مقدمه، چندان غافلگیر کننده نبود که گام بعدی ارتقای نظم در سامانههای اجتماعی هم در ایرانزمین پیموده شود، و نخستین دولت فراگیر ملی در آنجا پدیدار گردد.
این سطح تازهی پیچیدگی تنها به تأسیس یک نظم سیاسی فراگیر خلاصه نمیشد و به معنای دقیق کلمه جهشی در پیچیدگی نظامهای اجتماعی بود.
نمودهای این جهش را میتوان چنین برشمرد: تأسیس دولتی چند قومیتی و چند زبانه که در قلمرو جغرافیایی بسیار پهناوری گسترده بود و تقریباً کل سرزمینهای دارای کشاورزی یکجانشین را پوشش میداد، باب شدن فناوریهای کشاورزی تازه مثل شخم عمیق خاک و آبرسانی با قنات، توسعهی دولتیِ راهها، تأمین امنیت کاروانهای تجاری، ظهور اقتصاد پولی، تأسیس حقوق و قوانین و هنر مبتنی بر تشخص فردی، و ظهور ادیانی (بودایی، یهودی، افلاطونی) که ماهیتی فلسفی داشتند و هدفشان رستگاری فرد و پیشفرضشان وجود خدای یکتای اخلاقی بود و همه از آیین زرتشت در ایران شرقی سرچشمه گرفته بودند و اغلب واکنشی به آن و نقدی بر آن محسوب میشدند.
نظم سیاسی هخامنشیان نقطهی اوج شگفتانگیزی را نشان میداد که در آن هویت ملی با گسترهی نفوذ سیاسی یک دولت همپوشانی پیدا کرد و گسترشی جهانی یافت.
این نخستین بار بود که یک دولت یگانه سراسر یک پهنهی تمدنی را در اختیار میگرفت و هویت جمعی ویژهای تولید میکرد که مستقل از زبان و نژاد و موقعیتهای محلی تعریف میشد و تک تک افراد را مخاطب قرار میداد.
در قرن ششم پ.م برای نخستین بار کلانمقیاسترین سیستم اجتماعی ممکن (یعنی یک دولت-تمدن) تکامل یافت، و جالب آن که ظهورش با تأکید بر فردیت همراه بود.
دولت هخامنشی هم نخستین پیکربندی هویت ملی را پدید آورد و هم اولین نظم جهانی محسوب میشد.
این نکته شگفتانگیز است و نیاز به توضیح دارد، که بزرگترین کشور جهان طی سه هزارهی نخست تاریخ، نهادی غولآسا بود که بر «من»ها تکیه میکرد و تمایز و خودمختاریشان را به رسمیت میشمرد. چنان که در کتابهایی دیگر بحث کردهام،[23] شرط امکان ظهور چنین نظمی دستیابی به نظریهای عام و فراگیر و پیکربندی مفاهیمی انتزاعی بود که اخلاق و سیاست را به شکلی یکسره نو و بر مبنای به رسمیت شمردن «من»ها و آزادی اراده و انتخابهای فردیشان تعریف کند، و این شرطی بود که در همان حدود ۱۲۰۰ پ.م و همزمان با بحران فروپاشی فرهنگهای عصر برنز در ایران شرقی برآورده شد و متن «گاهانِ» زرتشت نخستین ردپای مستند آن است.
دولت هخامنشی حدود دو و نیم قرن دوام آورد و بعد با به جنبش در آمدن جمعیت متراکم بالکان که به تازگی شهرنشین و متمدن شده بود، فرو پاشید. در قلمرو باستانی تمدن ایرانی، شش دولت بلخ، پارت، هند، میانرودان، ماد و آسورستان شکل گرفت. قلمرو قدیم تمدن مصری به صورت دولت بطلمیوسی بازتعریف شد و زیر فرمان مقدونیها قرار گرفت، و آناتولی و بالکان نصیب بازماندهی دولت مقدونی شد.
وقتی اشکانیها ایرانزمین را بار دیگر متحد کردند، بالکان و مصر زیر ضرب حملهی رومیها قرار داشت و واپسین بقایای سرداران مقدونی در حال انقراض بودند. اما نظم ایرانشهری پس از نیم قرن به سرعت خود را بازسازی کرد و با جذب قبایل تخاری و سکا که از شرق به ایران زمین میکوچیدند، توانست مهاجمان مقدونی و بعد رومی را پس براند. نظم پارسی کهن به یک ساخت سیاسی شگفتانگیز و نیرومند دگردیسی یافت، و آن دولت دوقلوی اشکانی-کوشانی بود. خاندان اشکانی که شاهنشاه ایرانزمین را برمیگزید، مقدونیان را پس راند و حملههای پیاپی و بزرگ رومیان را با شکستهایی خرد کننده پس زد. در مقابل خاندان نیمهمستقل کوشانی که زیردست و تابع اشکانیان محسوب میشد، موج خروشان تخاریها و سکاهایی که از ترکستان میآمدند را جذب کرد و پیشرویشان را در شمال هند سامان داد. همزمان با شکلگیری دولت اشکانی که جانشین و وارث هخامنشیان بود، دو دولت دیگر در خاور و باختر پدید آمد، که برای نخستین بار برای تمدنهای همسایهی ایران گرانیگاهی سیاسی ایجاد کرد. هردوی این دولتها -چین و روم- برخی از نمادها و نمودهای دولت پارسی را تقلید میکردند. اما بر مبنای قواعد و پیشداشتهای متفاوتی تأسیس شده بودند و نرمافزارشان با تمدن ایرانی تفاوت داشت.
دولت یکپارچهی ایرانی پس از عصر اشکانی برای نخستین بار با «دیگری»هایی در بیرون از مرزهای خود روبرو شد که نمایندهی تمدنی بیرونی بودند. این تمدن از ابتدای شکلگیریاش تنها یک «دیگری» را میشناخت که مصر بود. اما مصر نسبت به ایران وضعیتی کمابیش فروپایه داشت. مهاجرتهای جمعیتی، وامگیریهای فرهنگی و فناورانه، و دستاندازیهای نظامی سلطهجویانه همواره از سمت ایران به مصر بوده و نه در جهت معکوس. مصر در واقع همتای دولتهای محلی ایران غربی قلمداد میشده و نه هماوردی برای کلیت تمدن ایرانی. البته ارتباطهای درباری (مثلاً با کاسیهای بابل) یا درگیریهای نظامی (مثلاً با شاهان هیتی) یا اعمال نفوذهای سیاسی و فرهنگی (مثلاً در فنیقیه و آسورستان) در کار بوده است. اما اینها همیشه دامنهای محدود و دوامی اندک داشتهاند و هرگز در پهنهی تمدن ایرانی اثرگذار نبودهاند.
در عصر هخامنشی که کشور یکپارچهی ایران شکل گرفت، در فراسوی مرزهایش دولتی همپایهاش حضور نداشت. همانطور که شاهنشاهان میگفتند، «بوم پارس» در «این زمین دور و دراز گسترده» بود و همهی سرزمینهای دیگر را به حاشیهای در پیرامون خویش بدل میساخت. این تنها دورانی در سراسر تاریخ بود که نظم جوامع انسانی مرکزی یگانه پیدا کرد و بعد از آن هرگز چنین وضعیتی تکرار نشد.
اما پس از دوران اشکانی، دولت روم و چین نمایندگانی سیاسی برای تمدنهایی بیرونی بودند و ایرانیان برای نخستین بار با دیگریهایی سر و کار پیدا کردند که خودشان دولتی مستقل و گاه مهاجم داشتند. به این ترتیب هویت ایرانی در عصر اشکانی بازتعریف شد و آنچه در معنای «ملیت ایرانی» درمییابیم، بیشتر این تعریف اشکانی-ساسانیست، تا هویت پارسیِ عصر هخامنشی که ماهیتی جهانی داشت و دیگریای را فراسوی خود به رسمیت نمیشناخت.
با این همه پس از فروپاشی دولت جهانی هخامنشیان، چه در عصر اشکانی- ساسانی و چه پس از آن با ساخت سیاسی بسیار پایدار و مقتدری روبهرو هستیم. پایداریِ این ساختار سیاسی وقتی روشن میشود که آن را با متغیرهایی عینی و رسیدگیپذیر مثل ثبات قدرت در یک دودمان و میانگین زمان سلطنت، محک بزنیم و وقتی چنین میکنیم شکنندگی و بیدوام بودن ساخت دولت در حوزهی تمدنی چین و روم نمایان میشود.
بر اساس این سنجهها، دولت اشکانی پایدارترین واحد سیاسی تاریخ زمین است. یعنی اگر مساحت زیر فرمان یک دودمان را در سالهای زمامداری اش ضرب کنیم، دولت اشکانی است که رتبهی نخست را در کل تاریخ زمین به دست میآورد. به فاصلهی کمی پس از آن دولت ساسانی قرار میگیرد و این دو روی هم رفته هزار سال میپایند که برای تنها دو دودمان، دوامی باورنکردنی است. دولتهای بزرگ ایرانی در دوران اسلامی نیز همچنان بر صحنه حاضر بودند و دودمانهای عباسی، دیلمی، سلجوقی، و صفوی در دوران خود بر بزرگترین واحدهای سیاسی کرهی زمین فرمان میراندند.
روشن است که اگر به کل تاریخ زمین بنگریم، کانون سامان یافتگی سیاسی و پیچیدگی نهاد قدرت را به شکلی رقابتناپذیر در ایران خواهیم یافت. ایرانزمین نه تنها نخستین دولت جهانی را پدید آورد، که ساختی به کلی متمایز از سایر تمدنها را ابداع کرد. این نظم سیاسی شاهنشاهی نامیده میشود و کلید پایداری و دوام شگفتانگیز دولتهای ایرانی بود. سازوکارهای تولید و توزیع قدرت در ایران بهکلی با ساختار پادشاهیهای بردهگیر مصری و آمریکایی تفاوت داشت و با شیوهی کشورداری امپراتوران رومی و فغفوران چینی بیگانه بود.
- . attractor ↑
- . Fernand Braudel ↑
- .Braudel, 1972. ↑
- . Samuel Adrian M. Adshead ↑
- .Adshead, 1993: 3-4. ↑
- . Diamond, 1997. ↑
- .race ↑
- .Haplogroup variation ↑
- . Eiwanger, 1999: 501-505. ↑
- . Muscarella, 2013. ↑
- .de Blois and van der Spek, 1983: 41. ↑
- . Akanuma, 2008: 313–320. ↑
- . Tewari, 2003: 536–545. ↑
- . Polis ↑
- . نخستین بار در کتاب «فرگشت انسان» (وکیلی، ۱۳۹۴). ↑
- . Feng, 2013: 112-162. ↑
- . Smil, 2017: 393. ↑
- . bering strait ↑
- .Clovis ↑
- . Poverty Point culture ↑
- . فرهنگ نقطهی فقر (نام جاییست) در فاصلهی ۱۷۵۰ تا ۱۳۵۰ پ.م در درهی میسیسیپی شکوفا بود و نخستین فرهنگ مستقر آمریکای شمالی محسوب میشود که حدود صد مرکز استقراری تپهای را شامل میشود. ↑
- . Hammond et al. 1976: 579–581. ↑
- . برای بحثی دربارهی چگونگی پیکربندی و ظهور این نظم سیاسی نوظهور بنگرید به «کوروش رهاییبخش [وکیلی، ۱۳۹۲، الف]» و برای فهم چگونگی صورتبندی و ظهور شکلی نو از سوژه و ظهور منِ پارسی بنگرید به «داریوش دادگر [وکیلی، ۱۳۹۰]». ↑
ادامه مطلب: گفتار دوم: تمایزهای ساختاری میان ایران و انیران
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب