پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار دوم: تمایزهای ساختاری میان ایران و انیران

گفتار دوم: تمایزهای ساختاری میان ایران و انیران

مهم‌ترین وجه تمایز میان ‌تمدن‌های دیگر و ایران‌زمین، در سلسله مراتبی بودنِ افراطی ساخت سیاسی‌شان و نظام اقتصادی برده‌دارانه‌شان نهفته است. در واقع همه‌ی این ‌تمدن‌ها -از جمله دو تمدن دیرآیندترِ آمریکایی- ساختاری همسان با مصر باستان داشتند و با لایه‌بندی پویا و پیچیده‌ي جامعه‌ی ایرانی بیگانه بودند.

در ایران‌زمین هرگز دوقطبی اشراف و رعیت به شکلی استوار و مستحکم تثبیت نشد و لایه‌بندی جامعه بر اساس ترکیبی بغرنج از نظام‌های موازی شکل گرفت که ایل و طایفه و خاندان را از سویی و جایگیری مکانی زیستگاه و زادگاه را از سوی دیگر با متغیرهایی انتخابی‌تر مثل دین و صنف ترکیب می‌کرد.

حضور شهرها و موقعیت استوار بازرگانان و صنعتگران و دبیران، طبقه‌ای میانه پدید می‌آورد که کشاورزان-رمه‌داران و جنگاوران-کاهنان را به هم می‌دوخت و از تبدیل شدن اولی به برده و دومی به ارباب جلوگیری می‌کرد.

در مقابل در باقی ‌تمدن‌ها دوقطبی چشم‌گیر و ایستایی را داشته‌ایم که بخشی در حدود یک دهم جمعیت را از بدنه‌ی مردم جدا می‌ساخته و اولی را به مرتبه‌ی سروران اشرافی و بقیه را به موقعیت بردگان کشاورز فرو می‌کاسته است.

نخستین ظهور چنین نظمی را در مصر باستان می‌بینیم که در آن خاندان فرعون و اشراف موروثی (پآت) را از بردگانی که به اسیری گرفته شده بودند (رِخیت) و رعیت کشاورز (نِدِس) متمایز می‌ساخت.[1] بدنه‌ی آن ۱۰٪ طبقه‌ی بالای اجتماع البته به اعضای خاندان فرعون منحصر نمی‌شد و جنگاوران یا دیوانسالارانی را هم در بر می‌گرفت که به این خاندان خدمت می‌کردند. این اشراف از بدنه‌ی مردم متمایز شمرده می‌شدند،‌ که به معنای دقیق کلمه در موقعیت بردگان می‌زیستند. چین هم با آن که هیچ تماس تمدنی با مصر نداشت، در سیر تکامل خود به همین ساختار رسید. چین یک دولت فراگیر و توسعه‌طلب کشاورز بود که در کشمکش با سکاها و تخاری‌‌های آریایی به سوی غرب پیشروی می‌کرد. شالوده‌ی فرهنگ چینی بر نوعی دولت‌گرایی متمرکز و سلسله مراتبی استوار شده بود که بین مردم عادی -یعنی رعیت کشاورز (رِن: 人 یا مین: 民) و کارگران اجباری (ژونگ: 衆)- و اشراف تمایز قایل می‌شد.[2] این طبقه‌ی بالا از خویشاوندان امپراتور (شانگ: 上 یا وانگ: 王) و خدمتگزاران ایشان (چِن: 臣) و اشراف قبیله‌ای (چو: 主) تشکیل می‌شد. نظامی برده‌دارانه که مشابهش را هم در مصر باستان و هم در روم و اروپای قرون وسطا می‌بینیم. تمایز اصلی چین با بقیه‌ی ‌تمدن‌ها در آن بود که نرم‌افزار فرهنگیِ غالب بر این ساخت اجتماعی، بر نوعی تقدیس دیوانسالاری و نهاد تأکید داشت، که در قالب آیین کنفوسیوسی صورت‌بندی می‌شد.

ساختار اجتماعی اروپا شکننده‌تر و سست‌تر از چین و مصر بود، اما از همان قواعد ساختاری پیروی می‌کرد. روم که مهمترین واحد سیاسی این قلمرو بود، دولتی به نسبت ناپایدار و متکی به راه‌های دریایی بود که در سواحل دریای مدیترانه تشکیل شده بود و دستگاه نظری‌اش ادامه‌ی مستقیم سیاست مصری محسوب می‌شد. یعنی تمدن اروپایی در اصل ادامه‌ی تمدن ایرانی است که با تمدن مصری در آمیخته باشد. اروپا به تعبیری، ایران‌زمینی است که به باختر پیشروی کرده، اما به خاطر گسترش یافتن نیل در مدیترانه مسخ شده باشد.

هر دو دولت‌ چین و روم قبیله‌گرا و برده‌دار بودند، تجارت و شهرنشینی را خوار می‌شمردند و از همان الگوی مصری «شهر به مثابه مرکز دیوانسالاری» پیروی می‌کردند، و نه «شهر همچون گرانیگاه بازرگانی» که در ایران رواج داشت. بر سطح فرهنگی هردو، دستگاه‌هایی معنایی و نظامی دینی سیطره داشت که فرد را به رسمیت نمی‌شمرد و خاندان و قبیله را مبنای پردازش اجتماعی قرار می‌داد و هنر و حقوق و اساطیری هم که تولید می‌کرد بر همین اساس مبتنی بود.

در روم دو طبقه‌ی اشراف (پارتیسین[3]) و رعیت (پلِبین[4]) که در ابتدای کار در ایتالیا وجود داشت، کم‌کم به سمت یک نظام برده‌دارانه‌ی جنگاور دگردیسی یافت. هرچند در ابتدای کار این دو همان فرادستان و فرودستان بودند، اما جنگهای پیاپی با قلمروهای بیرونی به هم نزدیک‌شان کرد و کم‌کم در اثر برده‌گیری گسترده از اقوام بیرونی، تمایز میان‌شان کاهش یافت. تا آن که در نهایت پلبین‌ها هم به مرتبه‌ی اشراف و دیوانسالاران و جنگاوران دست یافتند. با این حال چنین تحولی به معنای گسترش طبقه‌ی اربابان برای استیلا بر پهنه‌ای بزرگتر از بردگان بود، نه دستیابی به نظمی دادگرانه. در سراسر تاریخ امپراتوری روم این گروه دورگه همچون اشرافی ستمگر عمل می‌کردند که بر حدود ۹۰٪ جمعیت امپراتوری حکم می‌راندند، که برده و رعیت کشاورز محسوب می‌شد.

در قاره‌ی آمریکا هم همین روند طی شد. در دره‌ی مکزیکو طبقه‌ی اشراف موروثی تا زمان ورود اروپایی‌ها باقی بود و پیپیل‌تین[5] نامیده می‌شد و اینان کسانی بودند که تبار خود را به اشراف شهر باستانی تولان و ایزدی به اسم کوئتزال‌کوآتل می‌رساندند. این طبقه در برابر رعیت (ماچِه‌هوآل‌تین)[6] قرار می‌گرفت که اغلب با بردگان جمع بسته می‌شد. در فرهنگ مایا هم میان اشراف (آهاو)[7] و بقیه‌ی مردم تمایزی روشن وجود داشت. هرچند تصویری که از ‌تمدن‌های آمریکایی در دست داریم به خاطر ویرانگری مبلغان مسیحی اروپایی بسیار ناقص و مه‌آلود است،‌ اما چنین می‌نماید که این روند تفکیک جامعه به دو قطب سروران و بندگان الگویی جهانی بوده و به شکلی مستقل در همه‌ی ‌تمدن‌ها جز ایران طی شده باشد. بر همین مبناست که پرسش از سیر تاریخی تمدن ایرانی و دلیل ویژه بودن‌اش، اهمیتی چشم‌گیر پیدا می‌کند. چون همانند استثنایی بزرگ و مرکزی است که سایر الگو‌های رایجتر اما نوپاتر و ساده‌تر را تحلیل‌پذیر و فهمیدنی می‌سازد.

سیر تحول ‌تمدن‌های برده‌دارِ کشاورز و بر اساس همین دوقطبی عمومی تعیین شده و شکنندگی‌شان هم از همین‌جا برخاسته است. چون دولت‌هایی که بر اساس استثمار نیروی کار بردگان سازمان یافته‌اند، با تلفات بالا و بازدهی پایین ماده و انرژی و اطلاعات را در خود به چرخش می‌اندازند و از این رو مکیدن منابع و جمعیت‌های پیرامونی‌ برایشان نوعی ضرورت است. به همین خاطر روم تا عصر مسیحی مصر را فرو بلعید و تمدن باستانی‌اش را از میان برد، و چین هم تا پایان عصر ساسانی به سوی باختر پیشروی کرد و نیمی از قلمرو زیر سیطره‌ی سکاها و تخاری‌ها را از دستشان بیرون کشید. قلمروی که از نظر شهرنشینی، نویسایی، بازرگانی و فناوری پیشرفته‌تر از جامعه‌ی چینیِ هان بود، اما جمعیتی کمتر و پراکنده‌تر داشت. در همین مدت تمدن‌های آمریکای شمالی و جنوبی که به ترتیب جنگل‌نشین و کوه‌نشین بودند و در مرزی بوم‌شناسانه محصور می‌شدند، سریع به حد توسعه‌شان دست یافتند و در وضعیت بدوی‌ و ساده منجمد ماندند، تا وقتی که با حمله‌ی غارتگران اروپایی منقرض شوند.

در سراسر این دوران بخش‌های جنوبی (آفریقای زیر صحرای بزرگ، استرالیا، هندوچین، نیمه‌ی جنوبی آمریکای جنوبی) و نواحی شمالی (سیبری و استپ‌های پیرامونش، آمریکای شمالی) از نظر سطح پیچیدگی جوامعی عقب‌مانده باقی ماندند و در بهترین حالت دولتشهرهایی یا پادشاهی‌هایی ناپایدار ایجاد کردند. بخش عمده‌ی جمعیت این نواحی به شیوه‌ی گردآورنده-شکارچی پای‌بند ماند. از قرن سوم تا ششم میلادی که کشاورزی به‌تدریج در این نواحی رواج یافت، همچنان حد پیچیدگی در حد دولتشهرها باقی ماند. باید به این نکته توجه داشت که ‌تمدن‌های انسانی همه با هم همزمان نبوده‌اند و ارتباطهایشان با هم نیز نظامی جهانی تشکیل نمی‌داده است. تا حدود ۱۶۰۰ پ.م تنها دو تمدن ایرانی و مصری را داشته‌ایم و پس از آن تا حدود ۵۰۰ میلادی قاره‌ی آمریکا تنها یک تمدن داشت و در همین فاصله تمدن مصری نیز نابود شده بود. از آن سو تا پانصد سال پیش (دهه‌ی ۱۴۹۰.م) دو تمدن آمریکایی و سه تمدن اوراسیایی (یعنی دنیای نو و جهان قدیم) با هم ارتباطی نداشتند و از وجود هم بی‌خبر بودند. تنها پس از آن تاریخ بود که با ساخت کشتی اقیانوس‌پیما در اروپا، اتصال میان هر پنج تمدن ممکن شد، که آن هم به انقراض سریع دو تمدن آمریکایی انجامید. یعنی در کلیت تاریخ، در هر برش زمانی معمولاً تنها پنج تا از شش تمدن وجود داشته، که تنها سه‌تایشان از هم باخبر بوده‌اند.

اگر بخواهیم به تصویری مقایسه‌ای درباره‌ی این ‌تمدن‌ها دست یابیم، باید از سویی اندازه و پیوستگی و پایداری نظم‌های برآمده از آن را ارزیابی کنیم و از سوی دیگر بر اساس دستاوردها و کارکردهایشان برای تولید و توزیع «قلبم» درباره‌شان داوری نماییم.

توانایی یک تمدن برای مدیریت «قلبم» را می‌توان بر اساس چنین متغیرهایی ارزیابی کرد:

الف) بقا: تندرستی و میانگین عمر مردمان، پایداری محیط زیست، تنوع جانوران و گیاهان اهلی شده؛

ب) لذت: گستردگی و تنوع راهبردهای تولید شادمانی و رضایت، درجه‌ی برجستگی و مشروعیت لذت و خوشی در جامعه، دامنه‌ی آزادی عمل شخصی؛

پ) قدرت: پیچیدگی نظام سیاسی، درجه‌ی تخصصی شدن مقام‌های اقتدار و تفکیک قوای اجتماعی، توان‌مندی نظامی، پایداری دولت‌ها و دودمان‌ها؛ و

ت) معنا: تنوع زبانی، درجه‌ی نویسایی جامعه، شمار و تنوع ادیان رایج، توانایی جامعه برای زایش ادیان نو، پیچیدگی نظامهای نظری، درجه‌ی دقت علوم، گستره‌ی فناوری‌های کارآمد، پیچیدگی و تنوع هنرهای، و بزرگی و تخصص یافتگی طبقه‌ی نخبه‌ی فرهنگی.

در میان شش تمدنی که در تاریخ گونه‌ی انسان خردمند تکامل یافته، آن که زودتر از همه منقرض شد و یکی از دو تمدن بزرگ آغازین هم محسوب می‌شود، مصر بود. مصر از حدود ۳۱۵۰ پ.م به صورت تمدنی یکپارچه بر جغرافیای آفریقا نمایان شد و تا ۳۳۲ پ.م که به دست اسکندر فتح شد، تداوم تاریخی داشت. پس از آن مقدونیان کمر به غارت و نابودی مصر بستند و پس از سه قرن جای خود را به رومیانی دادند که جانشینانی بودند با همان روش‌ها و همان سیاست‌ها. به این ترتیب تمدن مصری طی دوران سیطره‌ی جانشینان اسکندر و سزار‌های آغازین منقرض شد یعنی بدنه‌ی جمعیت‌اش زبان و خط و دین خود را از دست دادند و نسبت به تاریخ پیشین خود بیگانه شدند و استقلال سیاسی‌شان را برای هزار‌ه‌ای از دست دادند. پس از آن هم که بار دیگر همچون واحدی سیاسی سرزمین خود را بازسازی کردند دیگر بخشی از تمدن ایرانی بودند که در قالب اسلام به شمال آفریقا بسط یافته بود.

انقراض تمدن مصری را می‌توان با ریشه‌کنی ‌تمدن‌های آمریکایی مقایسه کرد. همه‌ی این نظام‌های انسانی سه هزاره دوام آوردند و دولت‌های پادشاهی متمرکز، خشن و گسترد‌ه‌ای با سازه‌‌های بزرگ کلان‌سنگی پدید آوردند. هرسه نظام‌های سیاسی به نسبت ساده پدید آوردند که از سطح پادشاهی فراتر نرفت، و هرسه با حمله‌ی غارتگرانه‌ی تمدن اروپایی منقرض شدند.

در مقابل سه تمدن مصر و آمریکای مرکزی و جنوبی که منقرض شدند، سه تمدن زنده‌ی دیگر داریم که تا به امروز دوام آورده‌اند. هرسه‌ی این ‌تمدن‌ها موقعیتی شمالی دارند. جیرد دایموند در کتاب «میکروب، فولاد، اسلحه» این موقعیت جغرافیایی ‌تمدن‌های کامیاب را و سرنوشت تلخ ‌تمدن‌های جنوبی را به متغیرهایی بوم‌شناختی و جغرافیایی مربوط دانسته،[8] و بخش عمده‌ی بحث او پذیرفتنی می‌نماید. این سه تمدن شمالی یک پهنه‌ی جغرافیایی گسترده و از نظر بوم‌شناختی همریخت را در بر می‌گیرند و مرز‌های طولانی و تراوا با هم داشته‌اند. به همین خاطر در طول تاریخ نوآوری‌‌های فنی و جهش‌های فرهنگی به سادگی در آن جریان می‌یافته و وامگیری می‌شده و الگویی از تشدید و تثبیت منش‌‌های فرهنگی را ممکن می‌ساخته، که خود پشتوانه و ضامن بقای ‌تمدن‌هاست. بین این سه تمدن، دیرپا‌ترین و اثرگذارترین‌شان ایران‌زمین بوده که همزمان با مصر و احتمالاً کمی زودتر از آن شکل گرفت و تا به امروز بی گسست تداوم یافته است. دو تمدن دیگر با یک و نیم هزاره تاخیر نسبت به آن پدید آمدند. در میان دو تمدنی که در خاور و باختر ایران‌زمین مستقر بودند، چین تمدن بزرگتر و متمایزتری‌ست. روم در واقع دنباله‌ی توسعه نایافته و نظامی‌گرای تمدن ایرانی‌ست که به لحاظ سیاسی استقلال یافته، اما تا چهار قرن پیش در زمینه‌‌های فرهنگ و اقتصاد و فناوری رقیب یا همتای تمدن ایرانی محسوب نمی‌شده است. یک آزمایش فکری جذاب آن است که فرض کنیم دولت هخامنشی زیر فشار مقدونیان فرو نمی‌پاشید و تداوم می‌یافت، و در آن حالت به چشم‌انداز‌های محتمل برای تحول نظام‌های تمدنی بیندیشیم. به احتمال زیاد اگر دولت هخامنشی باقی می‌ماند، همزمان با گسترش شهرنشینی و نویسایی در هر دو محور شرقی و غربی‌اش گسترش می‌یافت. از غرب مهاجرنشین‌‌های اتروسکی و کارتاژی که از فنیقیه به شمال و جنوب مدیترانه کوچیده بودند در عمل شاخه‌هایی از اقوام ایرانی محسوب می‌شدند و می‌توان‌ آنها را پیشگام الگویی از کوچ‌نشینی اقوام سامی دانست که بعدتر در قالب تحرک قوم یهود در راه ابریشم تبلور یافت. در شرق هم قلمرو آریایی‌نشین پهناوری وجود داشت که آشکارا زیر تأثیر فرهنگ سیاسی پارسیان بود، و احتمالاً در دراز مدت با آن در می‌پیوست.

در صورت تداوم دولت جهانگیر هخامنشی احتمالاً ‌تمدن‌های چینی و اروپایی هم زیر سیطره‌ی یک نظام سیاسی پارسی قرار می‌گرفتند و با آن یکی می‌شدند، به همان ترتیبی که تمدن ایرانی و مصری با هم ادغام شدند.

با این حال چنین فرضی بسیار نامحتمل است. در آن دوران با سطح فناوری و ارتباطاتی که سراغ داریم، حتا شکل‌گیری واحد سیاسی پهناوری مثل دولت هخامنشی نیز بسیار دور از ذهن و نامحتمل به نظر می‌رسد. دولت هخامنشی از همان ابتدای کار در حد بیشینه‌ی گسترش جغرافیایی‌اش قرار داشت و احتمالاً پایداری شگفت‌انگیزش علاوه بر سیاست نوظهور و بی‌سابقه‌ی ایرانشهری (که بازی‌‌های برنده-برنده را ترویج می‌کرد)، به این حقیقت هم باز می‌گشت که هیچ واحد سیاسی نیرومند دیگری در بیرون از پهنه‌اش وجود نداشته است. یعنی پارسیان برای این توانستند بیش از دو قرن بر قلمروی چنین عظیم فرمان برانند، که هنوز کشوری دیگر در بیرون از مرزهایشان شکل نگرفته بود. عصر هخامنشی به همین خاطر دورانی بسیار ویژه در تاریخ جهان است که برای اولین (و گویا آخرین بار) کل کره‌ی زمین یک گرانیگاه سیاسی و یک مرکز یگانه‌ی صریح و پایدار پیدا می‌کند. گسترش نامحدود این مرکز و ادغام پیرامون‌هایی دورتر و دورتر به احتمالی دلکش و جذاب می‌ماند. اما امکان عملیاتی نداشته است.

در هر حال فروپاشی دولت هخامنشی به ظهور دولت‌هایی انجامید که بسیار از «بوم پارس» کوچکتر بودند. هرچند خودِ کشور ایران باقی ماند و در بخش عمده‌ی تاریخ‌اش کوشید تا بار دیگر حد و مرزهای این آغازگاه پرعظمت را احیا کند. فروپاشی سیاسی ایران هخامنشی در ضمن به ظهور واحدهایی سیاسی در پیرامون دامن زد، و به بازتعریف هویت‌های ملی و فرهنگ‌های محلی انجامید.

فروپاشی نظم پارسی که در دوران هخامنشی مقیاسی جهانی پیدا کرده بود، به ظهور چندین کانون رقیب سیاسی میدان داد، و هویت‌هایی رقیب و دشمن‌خو را جایگزین مراکز درهم‌بافته‌ی پیشین کرد. بازی‌های سیاسی برنده-برنده‌ای که زیر چتر سیاست ایرانشهری شکل گرفته بود و شبکه‌ای ظریف از روابط تجاری و فرهنگی دوستانه را ایجاد می‌کرد، پیش از آن که فرو بپاشد جهشی خیره‌کننده در نویسایی و فناوری و سامان یافتگی اجتماعی را رقم زد.

اما پس از فروپاشی در قلمروهای پیرامونی به واحدهای جمعیتی هماورد و ویرانگری ختم شد که مانند عصر پیشاکوروشی بر بازی‌های برنده-بازنده تمرکز داشتند. نکته‌ی شگفت‌انگیز در این میان آن است که ایران‌زمین توانست از این توفان و آشوب بر کنار بماند و نظم ایرانشهری را بارها و بارها پس از دورانهای فروشکستن و آشفتگی بازسازی کند. این که چگونه تداوم تمدنی ایران حفظ شد، نیازمند تبیینی سیستمی است. همچنان که باید دید چرا تمدن‌های دیگر نتوانستند از سرمشق ایرانی پیروی کنند و به جای آن به نظمی بازگشتند که پیکربندی‌اش به مصرباستان شباهت داشت، و نه ایران.

 

 

  1. . Baines, 1995: 133.
  2. . Vandermeersch, 1980: 18.
  3. . patricians
  4. . Plebeians
  5. . Pipiltin
  6. . macehualtin
  7. .Ajaw / Ahau
  8. . Diamond, 1997.

 

 

ادامه مطلب: گفتار سوم: ‌تمدن‌ها و مفهوم محوری‌شان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب