گفتار هشتم: ایران، سرزمین مهر
بر مبنای آنچه که گذشت، میتوان دریافت که چرا تمدن ایرانی از بسیاری جنبهها سیستمی غیرعادی و استثنایی است. مهمترین شگفتی دربارهاش آن است که سیستمی سخت پایدار و خودسازماندهنده است. کهنترین و پایدارترین تمدن کرهی زمین، که نه تنها تا به امروز دوام آورده، که همچنان سرزنده و بارور و پرتکاپو نیز هست. هویت ملیای که ایرانیان پدید آوردند و سیاست ایرانشهری که برساختند و حوزهی تمدنیای که در آن چنین کردند تا به امروز پیوسته باقی مانده است و بهکلی از نظر گسترش زمانی-مکانی در میان سایر تمدنهای انسانی بیرقیب است.
این انسجام و پایداری تا حدودی به خوداندیشی تمدن ایرانی دربارهي خود باز میگردد و منشهایی که «شناختِ خود» را در هر دو لایهی «من»ها و «نهاد»ها با دقت چشمگیری ممکن میساخته است. در سطح نهادها این نکته جای تأمل دارد که چهار لایهی «فراز» برای نخستین بار در ایرانزمین شناسایی و صورتبندی شده و قدیمیترین متنی که به این نظم سلسله مراتبی اجتماعی اشاره کرده، اوستاست. نخستین اشارهها به تفکیک لایهی سختافزاری (بدن/ نهاد) از نرمافزاری (روان/ منش فرهنگی) در «گاهان» یافت میشود و این همان تقابل مشهور گیتی در برابر مینو است. جدایی میان لایهی خُرد (بدن-روان) و کلان (نهاد-منش) قدمتی بیشتر دارد و در متونی مثل حماسهی گیلگمش یا منظومهی انوماالیش نشانههایش را میبینیم.
جالب آن که در ایرانزمین سلسله مراتبِ حاکم بر خودِ لایهی اجتماعی و نهادهای مستقر در آن هم معلوم بوده است. در میان متون اوستایی بهویژه مهریشت در این مورد ویژه است. این متن که بدنهاش به دوران پیشازرتشتی (میانهی هزارهی دوم پ.م) تعلق دارد، به روشنی و بارها اشاره میکند که نظام اجتماعی از چهار لایهی خانوار (به اوستایی: نْمانَه، یعنی خانمان)، قبیله- شهر، استان و کشور تشکیل یافته و رهبریاش بر عهدهی پدر خانوار، دهخدا- رئیس ایل، شهربان و شاهنشاه قرار دارد. این چهار لایه با دقت چشمگیری سطوح پیچیدگی در سطح اجتماعی را توصیف میکند.
مهریشت گذشته از این محتوای سیاسی از این نظر هم اهمیت دارد که برای نخستین بار مفهوم ملیت را صورتبندی میکند. این ملیت به روشنی به هویت ایرانی مربوط میشود و «سرزمینهای ایرانی» و «خانمانهای آریایی» را در هستهی مرکزی خود دارد. یعنی هم به جمعیت مردمان ایرانی و هم به حد و مرز سرزمینی کشور ایران اشاره میکند، که البته در آن دوران بیشتر بر ایران شرقی تمرکز داشته است. این متن در ضمن از این نظر اهمیتی بسیار چشمگیر (و نادیده انگاشته شده) دارد که نظم اجتماعی را با مفهوم مهر توضیح میدهد که هم محبت میان مردمان و هم پیمان اجتماعی میانشان را نمایندگی میکند، و شگفت این که در بخشی از مهریشت انواع پیوندهای اجتماعی (پدر-فرزند، استاد-شاگرد، دو همسایه، دو همشهری، پدرزن- داماد و…) فهرست شده و مهری که میانشان وجود دارد با عددی بازنموده شده است. یعنی شدت مهر میان مردمان بر اساس نقش اجتماعیشان با معیاری کمی اندازهگیری و تفسیر شده است که نشانگر عقلانی شدن چشمگیر این مفهوم نزد ایرانیان باستان است.
اشاره به مهر در متن مهریشت ارجاعی تصادفی و تک نیست، بلکه نمونهای کهن و آغازین از انبوهِ اشاراتی است که این مفهوم را در هستهی مرکزی نظامهای معنایی تمدن ایرانی جای داده است. کهنترین اشارهها به کلمهی مهر، به میانهی هزارهی دوم پ.م مربوط میشوند و همزمان با ثبت کهنترین متون به زبانهای کهن آریایی در اسناد تاریخی پدیدار میشوند.
در مهریشت مفهوم مهر بیشتر در مفهوم پیمان و همچون شالودهی قرارداد اجتماعی به کار گرفته شده و نیرویی برسازندهی هویت جمعی است که تبدیل «من» به «ما» را ممکن میسازد. تقریباً همزمان با مهریشت این واژه در عهدنامهی میان دولتهای هیتی و میتانی ثبت شده، و در آنجا نام ایزدی است که برای تضمین درستی عهد و پیمان دو شاه آریایی به همراه خدایانی دیگر (از جمله ایندره و زروان و وارونا) گواه گرفته شده است. تا چهار قرن بعد سومین سند باستانی مهم دربارهی مهر را داریم و این «گاهان» زرتشت است که در آن مهر برای نخستین بار همچون مفهومی انتزاعی و فلسفی به کار گرفته شده است. در این سرودهها زرتشت با صورتبندی ارتباط میان انسان و خداوند در قالب دلدار و دلداده، نخستین پیکربندی از الهیات عشق و عرفان را به دست داده است.
مفهوم مهر ستون فقرات تمدن ایرانی را برساخته است. یعنی بر خلاف تمدن چینی که قانون و شأن را کلیدی میدانسته، و تمدن رومی که زور و غلبهی نظامی را ترجیح میداده، در تمدن ایرانی همهی عناصر اجتماعی و فرهنگی با مفهوم مهر صورتبندی میشده است. هم در سیاست چنین قالبی را داریم (در قالب مفهومهایی مانند دادگری و دهش) و هم در دین (که عرفان را پدید آورده). لبهی تیز کنشهای مهرآمیز هم پیوند میان زن و مرد بوده و بنابراین تحول در این ارتباط که امروز شاهدش هستیم نمایندهی تغییری زیربنایی در بازتعریف مفهوم مهر است. روندی که به نظرم با گسترش میدان مهر و آزادسازی امکانهای وابسته به آن همراه است.
اکنون، بیش از سه هزار سال پس از مهریشت، همچنان سراسر لایههای فرهنگ ایرانی با مفهوم مهر درآمیخته است. ایرانیان بر این مبنا غنیترین منظومههای عاشقانه، پیچیدهترین روایتهای اساطیری دربارهی آفرینش و نظم جهان، کارآمدترین نظامهای سیاسی و عمیقترین دستگاههای اخلاقی و فلسفی را پدید آوردهاند. مهمتر از همه آن که درهم شکستن مناسکگرایی مرسومی که در همهی تمدنها حکمفرماست، با کمک این مفهوم ممکن شده است. با ورود مهر به میدان است که اخلاق شخصی از هنجار نهادی استقلال پیدا میکند و ارتباط «من» و دیگری به امری انتخابی و خودخواسته و پیمانمدار تبدیل میشود، و از قواعد اجباری نهادها فاصله میگیرد.
مهر در زبانهای باستانی ایرانی هم به معنای عشق و هم در معنای پیمان به کار گرفته میشده و دومی انگار که معنای اصلیاش بوده باشد. یعنی علاوه بر آن که در لایهای فردی و شخصی خودخواستهترین و درونیترین تجلی میل (یعنی دلباختگی) را نمایندگی میکند، در سطحی اجتماعی به عنصر پایهی سازماندهی نهادها (یعنی ارتباط کارکردی دو تن) ارجاع میدهد. اما مهم آن است که این ارتباط را با عهد و پیمانی شخصی مربوط میبیند و نه اجبار خانوادگی، قانون قبیله، جبر خدایان یا چیزهای دیگر.
مفهوم مهر به شکلی پیشینی و بنیادین معنای ارادهی آزاد را در خود حمل میکند و ارتباط «من» و دیگری را به صراحت مقدم بر ارتباط «من» و «دیگریها» قرار میدهد. این یعنی که بازیهای برنده-برندهای که ضامن بقا و موفقیت کارکرد نظامهای اجتماعی هستند، به جای آن که بر اساس عادت یا اجبارهای سنتی شکل بگیرند و حراست شوند، با تکیه بر خواستی درونی و ارادهی آزادی فعال برافراشته میشود، که زمینهساز حسی و شهودی و میلی و خواستی هم هست.
شکل ویژهی سازماندهی نهادی در ایرانزمین، بر این اساس از ریشه با سایر تمدنها تفاوت دارد. دلیل اصلی بقای تمدن ایرانی در گذر زمان همین بوده که در پی فروپاشی نهادی، «من»ها این توانایی و اعتبار را داشتهاند تا از نو نظم اجتماعی را بنیاد کنند، و پیوندهای میانشان از جنس نیرومندترین نیروهای عاطفی و هیجانی یعنی مهر و دوستی بوده است.
در تمدنهایی که مفهوم «من» در آنها شکل نگرفته است، نهادها هستند که کردارهای انسانی را تعیین میکنند. به همین خاطر انقراض یک دودمان یا شکست از دشمنی بیگانه یا تجزیهی سیاسی به فروپاشی برگشتناپذیر نهادها میانجامد. در این شرایط در غیاب «من»هایی که بنیادگذار نظم نهادی باشند، یا سازمانهای نو و مهاجم جایگزین نهادهای فروریخته میشوند و یا شکلی از بازسازی و احیای درونی در آنها به انجام میرسد. در هر دو حال با تحولی کند و گسستی نهادی سر و کار داریم که اغلب باعث میشود سیر تحول جوامع انسانی در کل به پاره خطی شکسته شبیه باشد، و نه منحنیای یکنواخت که از معادلهای یکسان تبعیت کند. در ایرانزمین تحول ریشهای و چالاک نهادها را میبینیم، اما در عین حال گسستها چندان عمیق و ریشهدار نیستند. یعنی پویایی و جنبش خطراههی تکامل نهادها را در کنار اصلی سازمان دهنده داریم که از درون خود نهادها برنخاسته و نسبت به آنها وضعیتی بیرونی دارد. این اصل همان مهر است که در لبهی تماس لایهی روانی و اجتماعی در سلسله مراتب «فراز» جای میگیرد. «من»ها پیچیدهترین سیستمهای این نظام هستند و به همین خاطر پایداری و ثباتی بیشتر دارند و در زمان رویارویی با تنشهای بنیادین پیچیدهترین و مناسبترین پاسخها را ممکن میسازند. همین تکیهی نهادها بر کردار خودبنیاد «من»هاست که باعث شده نهادهای ایرانی در دشوارترین و مهلکترین شرایط هم قادر به بازسازی خود باشند، و همین ارج و اهمیت مهر در روابط انسانی است که باعث شده پیوندها و پیمانهای جمعی بار دیگر از دل آشوب برویند و سازماندهی مجدد نظام اجتماعی را بر عهده بگیرند.
این کارکرد بنیادین و تعیین کنندهی مهر در ایرانزمین عاملی بوده که باعث شده این مفهوم با این صورتبندی شفاف و تأکید شگفتانگیز در زمانی چنین طولانی مرکزیت خود را حفظ کند. هیچ تمدن دیگری نداریم که مفهوم عشق و مهر (و نه میل جنسی و روابط خانوادگی) را به صورت ایزدی مقتدر، مقدس شمرده باشد. تنها در ایران است که از سویی ارتباط میان شاه و مردم و از سوی دیگر پیوند انسان و خداوند را با مهر رمزگذاری شده و همه چیز از عرفان و الهیات گرفت تا سیاست و آیین جنگ و رسم بزم و هنر و انسان آرمانی را با این کلیدواژه تعریف شده است. به خاطر همین محوری بودن مفهوم مهر بوده که تمدن ایرانی دوام آورده و به همین خاطر بوده که نهادها در این تمدن ساختار و پویاییای بهکلی متمایز از سایر تمدنها به دست آوردهاند.
هنگامی که پیکربندی نهادها در تمدنهای گوناگون را با هم مقایسه میکنیم، در مییابیم که متغیر اصلی به شیوهی ارتباط نخبگان و تودهی مردم مربوط میشود. در نهایت در همهی جوامع، طبقهی نخبه و اشرافی که پشتیبان تولید فرهنگ و کارگزار اصلی پیکربندی آن هستند، اقلیتی بسیار کوچک را تشکیل میدهند. این نخبگان در اغلب جوامع پیشامدرن ۵-۱۰٪ جمعیت را در بر میگرفتهاند. در حوزهی تمدن ایرانی که این نسبت به شکلی غیرعادی زیاد بوده، دست بالا به ۱۰-۱۵٪ جمعیت بالغ میشده است. یعنی در نهایت بدنهی جمعیت در ردهی عوام میگنجند و اینان کسانی هستند که مصرف کنندهی معناهایی هستند که نخبگان تولید میکنند.
با این حال نیروی زایندهی اصلی تمدن، همین تودهی عوام و بدنهی جمعیت هستند. چون ایناناند که با زندگی روزمره به شکلی سرراست رویارو هستند و وضعیت آماریِ تجربهی زیسته در یک جامعه را تعیین میکنند. در هر تمدنی نخبگان و عوام با شیوههایی گوناگون مرزبندی و از هم تفکیک میشوند. گاه فاصلهی این دو به قدری زیاد میشود که ساختار زبانی و شیوهی سخن گفتنشان واگرا میشود و این قاعدهایست که در حوزهی تمدن اروپایی از دیرباز رایج بوده است.
اروپاییان از همان ابتدای کار که نخستین خیز خود را برداشتند، همین لایهبندی را به شکلی زبانی تثبیت کرده بودند. در فاصلهی قرن چهارم پ.م تا عصر زایش مسیح، وقتی مقدونیان مصر را تسخیر کردند، دو لایهی باستانی تمدن مصری (که اشراف دیوانسالار و ارتشی را از بدنهی رعیت کشاورز جدا میکرد) را بازتولید کردند. با این تفاوت که زبان رسمی طبقهی اشراف یونانی بود و زبان رعیت مصری. بر این مبنا تمایزی نژادی و فرهنگی شکل میگرفت که شکاف میان نخبگان سیاسی و اقتصادی با بدنهی مردم را به دوقطبی غالب-مغلوب تبدیل میکرد.
مشابه همین قاعده را در سراسر تاریخ اروپا داریم. در شرق این قلمرو جغرافیایی رعیت اسلاو و اشراف آلمانی را داریم و در فرانسه و انگلستان اشراف نورمن و رعیت آنگلوساکسون را. واگرایی زبان اشراف و عوام در اروپا به این خاطر چنین نهادینه بوده که پیامد استیلای قومی مهاجم بر مردمی تابع و ناتوان محسوب میشده است. همین الگو بعدتر در جریان استعمار هم تکثیر شد و چیرگی زبان فرانسوی در آفریقا و انگلیسی در هند و اسپانیایی و پرتغالی در آمریکا تهنشست همین مرزبندی افراطی و زورمدارانهی نخبگان و عوام است، و ستمی که اولی بر دومی اعمال میکرده است.
از این رو شاخص مهمی که در اینجا ظهور میکند، الگوی مرزبندی میان نخبگان و عوام است، و درجهی پشتیبانی این دوقطبی با انحصارجویی سیاسی و استیلای نظامی. در میان تمدنهای ششگانهای که داشتهایم، احتمالاً اروپاییان در این مورد شدیدترین مرزبندی و بیشترین تفکیک و خشنترین فاصلهگذاری را داشتهاند. این در سراسر تاریخ اروپا هم در درون جغرافیای این تمدن و هم در مناطق زیر استیلایشان مصداق داشته است.
ایرانزمین از این نظر نقطهی مقابل اروپا محسوب میشود. طبقهی نخبگان ایرانی همیشه از نظر بافت جمعیتی و جایگیری مکانی و سبک زندگی با تودهی مردم در پیوند بوده و اغلب از آنها برمیخاسته است. زبان عوام و نخبگان همواره یکی بوده و در بافت زبان ملی جای میگرفته، و به همین خاطر ادبیات نخبگان که اغلب به صورت شعر صورتبندی میشده، رسوخی چشمگیر و جایگیریای پایدار و فراگیر در طبقات پایینتر داشته است. در ایرانزمین اقوام مهاجم بیرونی هم قادر به ایجاد چنین مرزبندیای نبودهاند. چنان که مقدونیان و مغولان پس از چند نسل مسلمان و پارسیزبان شدند و شاهان ترکتبار سلجوقی و صفوی و گورکانی و عثمانی به بزرگترین مبلغان زبان پارسی در جهان دگردیسی یافتند.
مرزبندی میان نخبگان و تودهی مردم در تمدن ایرانی اغلب بر اساس توانمندیهای شخصی تعیین میشده و بر خلاف تمدنهای دیگر به طایفه و نژاد و دین و مشابه اینها وابسته نبوده است. از متن ساسانی خسرو قبادان ریدکی تا سیاستنامهی نظامالملک و از آنجا تا متون سیاسی عصر مشروطه، همه جا با تأکیدی بر شایستهسالاری روبرو میشویم. آنجا که این اصل به دلیل سیطرهی قومی بدوی و نوآمده نقض میشده، متنهایی مثل تاریخ جهانگشا و تاریخ بیهقی پدید میآمده که آشکارا این اختلال را گوشزد میکرده و شکل درست و طبیعیاش را نشان میداده است. به همین خاطر شرایطی مثل عصر اموی و غزنوی و مغول و مشابههای آن، که با منتفی شدن شایستهسالاری و استیلای طبقهای از نابخردان و ناکسان همراه بوده، اغتشاشی زودگذر محسوب میشده و جوانهای نبوده که بر این درخت کهنسال شایستهسالار بروید.
به رسمیت شمرده شدنِ ارادهی آزاد انسانی و تأکید بر کردارهای انتخابی «من»ها عاملی بوده که باعث شده در ایرانزمین استعدادها و تواناییهای فردی تعیین کنندهی جایگاهش باشد. به همین خاطر از آغاز تا پایان تاریخ ایرانزمین با تحرک عمودی چشمگیر و فراگیری سر و کار داریم که از مرزبندیِ فردمدارانهی نخبگان و عوام ناشی میشده است. در هیچ تمدنی به قدر ایران بنیانگذاران دودمانهای بزرگ را نداشتهایم که از طبقات پایین برخاسته باشند. آل بویهی ماهیگیر و صفاریان رویگر زاده و نادرشاه که فرزند پوستیندوزی عادی بود، در این میان نمونههایی برجستهاند. این مسیر گشادهی ارتقای عمودی در جامعه تا به امروز هم برقرار است. در دوران قاجار که نشانگر اوج فساد و تباهی سیاست ایرانشهری است، همچنان بلندپایهترین مقامهای اجرایی کشور یعنی صدراعظمها از پایینترین طبقات به این موقعیت دستاندازی میکردهاند. خواه امیرکبیر آشپززاده باشد، و خواه حاجی میرزا آقاسی که درویشی دورهگرد بود، یا اتابک امینالسلطان و میرزا علیخان امینالدوله که پدرانشان کبابی و سلمانی بودهاند.
مرزبندی پیچیده و سیال میان نخبگان و عوام و گشوده بودن راه ارتقای عمودی مردمان عاملی است که تغذیهی طبقهی نخبگان از استعدادهای درخشان طبقات پایینی را ممکن میسازد و این عاملی است که سرزندگی تمدن ایرانی و توانایی سازگاری شگفتانگیزش در موقعیتهای خطرناک را ممکن ساخته و زایندگی فرهنگی بینظیر این تمدن را موجب شده است.
ادامه مطلب: کتابنامه
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب