پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش دوم: گذارهای سیستمی دولت ایرانی – گفتار نخست: گذار به دولتشهر

بخش دوم: گذارهای سیستمی دولت ایرانی

(سیر تکامل دولت در ایران زمین)

گفتار نخست: گذار به دولتشهر

گفتیم که ارتباط سه نفره‌ای برسازنده‌ی نهادهای اجتماعی و گره‌گاهی سیستمی که پدیداری نو و هم‌افزا به نام «جامعه» در آن ظاهر می‌شود. به این ترتیب نهاد سیستم تکاملی نوپدیدی است که از اندرکنش‌های انسانی سطوح زیرین بر می‌خیزد و بر مبنای متغیری مرکزی کار می‌کند که همانا قدرت باشد. یعنی من و دیگری‌ها وقتی وارد رابطه‌ی سه نفره شدند، در تار و پود مدارهایی نوپا از قدرت گیر می‌کنند و نهادی را بر می‌سازند که هدف تکاملی‌اش بیشینه کردن قدرت درونی خویش است. قدرتی که با زبانی ساده می‌توان آن را با دو متغیرِ دامنه‌ی آزادی و پشتوانه‌ی منابع تعریف کرد و به صورت «شمار گزینه‌های مجازِ پیشاروی سیستم ضربدر میانگین احتمالِ تحقق گزینه‌ای که نهاد برمی‌گزیند» کمیتی برایش در نظر گرفت.

قدرت در واقع از ترکیب دو متغیر بنیادین و مهم بر می‌خیزد که عبارتند از آزادی (مثبت و منفی، در من‌- دیگری‌ها) و منابع (چیزها و رخدادهای جهان که پشتیبان بقای من- دیگری‌ها هستند). یعنی ظهور این سیستم‌های تکاملی نوپا (نهادها) در گروی گره خوردن جریان‌ها و روندهایی است که در سطح زیست و روانی استقرار یافته‌اند و اگر در قالب ارتباطی پایدار و سه نفره با هم دربیامیزند و تخمیر شوند، شالوده‌ی نظمی نو و سطحی بالاتر از پیچیدگی را بر می‌سازند.

تمام نهادهای اجتماعی از قدرت بهره‌مندند و برای بیشینه کردن این متغیر عمومی با هم رقابت و بده بستان می‌کنند. با این همه در میان‌شان برخی نهادها را داریم که به طور خاص برای رمزگذاری و سازماندهی و مدیریت قدرت تخصص یافته‌اند، و این‌ها نهادهای سیاسی هستند. این نهادها ممکن است در پیوند با سازماندهی بدن‌ها نهادهای نظامی را ایجاد کنند یا با سطح فرهنگ و منش‌ها در بیامیزند و نهادهای مذهبی اقتدارگرا را پدید آورند. گرانیگاه همه‌ی این‌ها اما، نهادی مرکزی و کلیدی است که دولت خوانده می‌شود و مرکز اصلی رمزگذاری و ساماندهی به سلسله مراتب قدرت در جامعه است.

دولت – و در بیانی عام‌تر نهاد سیاسی- سامانه‌ایست که به طور مستقیم با متغیر مرکزی لایه‌ی اجتماعی یعنی قدرت سروکار دارد و آن را رمزگذاری و پردازش می‌کند و از این نظر کارکردش با ژنوم در سلول زنده یا سیستم مغزیِ پاداش در سطح روانی یا زبان در سطح فرهنگی شباهت دارد، که آن‌ها نیز ماشین‌های رمزگذاری و پردازش متغیر مرکزی لایه‌ی خودشان هستند.

وقتی از دولت در مقام نهادی پیچیده و خودبنیاد سخن به میان می‌آید، اغلب این نکته نادید انگاشته می‌شود که این سیستم اجتماعی نشانگر عبور از آستانه‌ای از پیچیدگی است. یعنی دولت تنها در جوامعی شکل می‌گیرد که از آستانه‌ای از پیچیدگی برخوردار باشند. این حد تنها در بستر تمدن‌ها برآورده می‌شود. یعنی پیشاپیش باید شبکه‌ای از شهرها با راه‌ها به هم متصل شده باشند، تا در این زمینه‌ دولت ظهور کند. این بدان معناست که بخش بزرگی از پهنه‌ی مسکونی کره‌ی زمین (آمریکای شمالی، سیبری، هندوچین، بدنه‌ی شبه‌قاره‌ی هند، آفریقای زیرصحرا) تا پیش از دوران مدرن برای بخش عمده‌ی تاریخ خود دولتی درونزاد و بزرگ پدید نیاورده‌اند، چون تمدنی خودبنیاد و بومی تاسیس نکرده بوده‌اند.

در این مناطق تنها جوامع گردآورنده – شکارچی گسترده، امیرنشین‌های محلی و قلمروهای قبیله‌ای را داریم که البته سلسله مراتب سیاسی خاص خود را دارند، اما اغلب از شهرنشینی و بازرگانی پیشرفته و نویسایی بی‌بهره‌اند و بنابراین از ملزومات سیستمیِ استقرار دولت بی‌بهره‌اند.

این وابستگی دولت به تمدن امری است که در همه‌ی پژوهش‌های جدی درباره‌ی تاریخ دولت نادیده انگاشته شده است. گویی که دولت امری بدیهی است که خود به خود در هر شرایطی می‌تواند پدیدار شود. چنین بی‌دقتی‌ای از سویی به ابهام در تعریف دولت انجامیده و از سوی دیگر الگوهایی بسیار مهم – مثل غیاب دیوانسالاری‌‌های پیچیده و نویسا در پهنه‌هایی بزرگ – را نادیده انگاشته است. تنها با توجه به وابستگی نهاد دولت به آستانه‌ای از پیچیدگی است که خط سیر تاریخی این نهاد فهم‌پذیر می‌گردد و می‌شود حضور و غیابش در زمینه‌های جغرافیایی گوناگون را تحلیل کرد. بر همین مبنا این نکته که کهن‌ترین دولت‌های زمین در جغرافیای ایران پدید آمدند و گذارهای عمده‌ی پیچیدگی نهاد سیاسی در این منطقه طی شده، توجیه‌پذیر می‌گردد. چون ایران کهن‌ترین تمدن کره‌ی زمین است و برای دو سه کل تاریخ پنج هزار ساله‌ی بشر بزرگترین شبکه‌ی شهرها – راه‌ها را در خود جای می‌داده است.

پیشتر در کتاب «ایران؛ تمدن راه‌ها» بحث کرده‌ام که ایران زمین بی‌شک کهن‌ترین خاستگاه تمدن است.[1] برای نخستین بار انقلاب کشاورزی در این قلمرو تحقق یافت و یکجانشینی در این منطقه پا گرفت. به همین خاطر قدیمی‌ترین شهرها و روستاها و اولین دولت فراگیر، ایرانی هستند. توجه داشته باشید که وقتی از تمدن ایرانی سخن می‌گوییم،‌ به حوزه‌ی جغرافیایی مشخصی اشاره می‌کنیم که شبکه‌ای از شهرهای درهم پیوسته را در خود می‌گنجانده و زیست‌جهانی مشترک را برای باشندگان‌اش فراهم می‌آورده است. قلمروی و تمدنی که در متون دانشگاهی و روایت رسمی از تاریخ به شکلی آشکارا نامعقول و علم‌ستیزانه نادیده انگاشته شده است.

حوزه‌ی تمدن ایرانی – مانند حوزه‌ی تمدن رومی و چینی و مصری- قلمروی جغرافیایی است که در مقام یک سیستم کلان اجتماعی‌ از مرزبندی‌ و سازمان یافتگی‌ نمایانی برخوردار بوده و درون و بیرون‌اش از هم جدا باشد.

رمزگذاری قدرت و هویت جمعی در این قلمرو بسیار پیچیده‌تر و کارآمدتر از تمدن‌های دیگر بوده و مرزبندی‌اش با محیط بیرونی‌اش هم شفاف‌تر و صریح‌تر از سایر جاها بوده است. چرا که تنها در این‌جاست که ما با دولت‌های پایدارِ نماینده‌ی تمدن برای هزاره‌هایی طولانی سروکار داریم. با این اوصاف این‌که نام ایران و تمدن ایرانی در متون علمی به تابویی دانشگاهی تبدیل شده، جای شگفتی دارد و استیلای ایدئولوژی‌های سیاسی بر حقیقت‌جویی علمی را نشان می‌دهد.

به همان شکلی که درباره‌ی قلمرو خاوری، قرن‌ها پیش از ظهور دولت متمرکز چین و مدت‌ها پیش از «چینی شدن» جمعیت‌ و زبان‌اش نام تمدن چینی را به کار می‌بریم، و درست به همان ترتیبی که در غیاب دولتی پایدار و فراگیر و وحدتی زبانی و سیاسی به چیزی به نام تمدن اروپایی قایل هستیم، سراسر آنچه که در حوزه‌ی تمدن ایرانی جای می‌گیرد را نیز باید ایرانی بخوانیم و نه به هیچ نامی دیگر.

آنچه تمدن چینی می‌خوانیم، تازه در اواخر قرن ۳۱ تاریخی (ق ۳ پ.م) یک دولت پایدار «چینی» پدید آورد که زبان و فرهنگی چینی داشت و به قوم هان مربوط بود، و این دولت عملا در سراسر دو هزار سال پس از آن هرگز جز برای دوران‌هایی بسیار کوتاه کل قلمرو تمدن چینی را زیر فرمان نداشت. به همین ترتیب تاریخ سه هزار ساله‌ی تمدن در قلمرو اروپایی تنها برای چهار قرن دولتی فراگیر (روم) را تجربه کرده است، و این دولت که ماهیتی دریایی داشت هرگز سراسر قلمرو اروپا را فتح نکرد و به کرانه‌های دریای مدیترانه محدود ماند. فاتحان بعدی از شارلمانی گرفته تا هیتلر نیز هرگز نتوانستند یک دولت متمرکز و پایدار اروپایی تاسیس کنند.

با این حال همه‌ی متون مرجع به سه هزار سال تاریخ تمدن چین و اروپا اقرار دارند و این درست هم هست. چون نیمه‌ی غربی قلمرو تمدنی چین بخشی از پیکره‌ی این بافت تمدنی است، هرچند زیرسیستم‌های اصلی‌اش – مغولستان و ترکستان و تبت- تا به امروز نه فرهنگ چینی داشته‌اند و نه به شکلی پایدار فرمانبردار دولت‌های چینی بوده‌اند. به همین ترتیب سخن گفتن از تمدن اروپایی رواست، چون به واقع شبکه‌ای از مراکز یکجانشین درهم تنیده را آنجا می‌بینیم که زیست‌‌جهانی همریخت را برای باشندگان‌اش ممکن می‌ساخته‌ است.

در ایران زمین اما با پهنه‌ای تمدنی سروکار داریم که در بدنه‌ی تاریخش زیر فرمان یک دولت یکپارچه‌ی ایرانی با زبان ملی آریایی (پارسی باستان- میانه- دری) قرار داشته است. با این اوصاف این‌که در متون تاریخی حوزه‌ی تمدن ایرانی به رسمیت شمرده نمی‌شود، هیچ توجیه عقلانی و علمی ندارد و به سادگی از سوگیری‌های ایدئولوژیک و پیش‌داشت‌های شرق‌شناسانه برمی‌خیزد. تمدن ایرانی هم کهن‌تر و پایدارتر از تمدن‌های چینی و اروپایی بوده، و هم انسجام درونی و درهم پیوستگی مراکز شهری‌اش بسیار بسیار بیشتر از دیگران بوده، و هم – مهمتر از همه- تنها قلمرو تمدنی است که دولت فراگیر پایدار ایجاد کرده است. تنها تمدن ایرانی است که طی بیست و شش قرن گذشته برای بیش از بیست قرن از وحدتی سیاسی برخوردار بوده و زیر پرچم دولتی فراگیر قرار داشته که بر سراسر قلمروش به شکلی پایدار فرمان می‌رانده است.

در این معنا این تصور که میانرودان یا آسورستان یا آناتولی یا قفقاز را در غرب و شمال هند و دره‌ی سند و افغانستان و آسیای میانه در شرق را «چیزهایی» مستقل و جدا از تمدن ایرانی بدانیم، سخنی پرت و بی‌بنیاد می‌نماید. این شبیه به این است که جنوب ایتالیا را از تمدن اروپایی یا چین مرکزی را از تمدن چینی بیرون بدانیم. چرا که زمان گنجیدن این مناطق زیر فرمان دولت مرکزی اروپایی و چینی بسیار کمتر از اتصال مناطق یاد شده با دولت مرکزی ایرانی بوده است. پس وقتی از تمدن ایرانی سخت می‌گوییم، قلمرو جغرافیایی مشخص و گسترده‌ای با حدود ده میلیون کیلومتر مربع را در نظر داریم که در دو و نیم هزاره‌ی گذشته حدود دو هزار سال دولتی متمرکز و فراگیر داشته و طی دو قرن گذشته زیر فشار نیروهای استعماری و نواستعماری به تدریج به سی کشور تجزیه شده است. در این چارچوب، تعمیم نقشه‌ی سیاسی نوساخته‌ی امروزین – که عمرش از میانگین عمر یک انسان معاصر کمتر است – به سراسر تاریخ پنج هزار ساله‌ی کهن‌ترین تمدن زمین، یا از ساده‌لوحی و نادانی ناشی می‌شود و یا تحریفی عمد و دروغی سازمان یافته، و یا هردو.

گذشته از لکه‌ی کور بزرگ و پهناوری که در دستگاه بینایی اغلب مورخان مدرن وجود دارد و نگریستن‌شان به جغرافیای تکامل پیچیدگی را مهار می‌کند، اغلب با غلبه‌ی پیش‌فرض‌های رنگارنگ درباره‌ی رده‌بندی جوامع و دولت‌ها نیز روبرو می‌شویم. نمونه‌ای از این رده‌بندی‌ها را در آثار جامعه‌شناس نامدار و ژرف‌نگری مثل آنتونی گیدنز می‌بینیم که جوامع انسانی را به سه رده‌ی جوامع قبیله‌ای، جامعه‌های طبقه‌بندی شده و نظام‌های سرمایه‌دار تقسیم می‌کند.[2]

این رده‌بندی‌ای سه پله‌ای البته با دعوی ضمنی تکامل یکی به دیگری همراه است و با مخالفت گیدنز با نگرش تکاملی ناسازگار می‌نماید. اما گذشته از این ناهمسازی درونی، این برداشت نادرست هم هست. معلوم نیست گیدنز بر چه اساسی این طبقه‌بندی را انجام داده، و متغیرهایی که با تکیه بر سازماندهی مکان – زمان بر می‌شمارد مبهم و ناکارساز هستند و تفکیک میان این سه نوع جامعه و محدود بودن همه‌ی جوامع به یکی از این سه را توجیه نمی‌کند. در واقع متغیر بنیادینی که گیدنز در این‌جا نادیده می‌گیرد و بر تفسیر خودش هم سایه افکنده، پیچیدگی است.

آنچه گیدنز در مدل سه مرحله‌ای‌اش از تحول جوامع به دست داده در واقع بازتولید همان برداشت‌های انسان‌شناسان ابتدای قرن بیستم است که در عین پایبندی به نوعی نسبی‌گرایی فرهنگی، جوامع انسانی را با غایت فرض کردن جامعه‌ی غربی رده‌بندی می‌کردند و بسته به دوری و نزدیکی با آن معمولا سه نوع جامعه را از هم تفکیک می‌کردند.

اگر با متغیری عینی مانند پیچیدگی به جوامع انسانی بنگریم، می‌بینیم که تنوع این جوامع بیش از آن است که ادعا شده است. جوامع انسانی از نظر سطح پیچیدگی چند پله‌ی بزرگ تکاملی دارند که با انباشت نظم به هم گذر می‌کنند، و این‌ها عبارتند از سبک زندگی گردآوری- شکار به استقرار اولیه، به یکجانشینی روستایی باستانی، به نظم دولتشهری کهن، به پادشاهی‌های کشاورز، به دولت‌های بزرگ فراگیر، و در نهایت به جوامع مدرن.

همه‌ی موج‌های یاد شده به جز آخری خارج از اروپا تکامل یافته و سیر اصلی دگرگونی‌شان را هم در بیرون از قلمرو جغرافیایی غرب سپری کرده‌اند. جالب آن که بدنه‌ی این گذارها یعنی گذار از گردآوری- شکار به یکجانشینی و انقلاب شهرنشینی و گذار به جامعه‌ی کشاورز پیشرفته همگی و ظهور اولین دولت‌های گسترده همگی برای نخستین بار در ایران زمین تکامل یافته‌اند و هریک دامنه‌ی تاثیر و دوام و اثربخشی جهانی چشمگیرتری از تمدن مدرن داشته‌اند که تنها سه قرن از ظهورش می‌گذرد و پیامدهایش هنوز جای بحث و چند و چون دارند.

گذشته از این نظم‌های افزایش‌یابنده که با روندی تکاملی همراه است، طیفی وسیع از جوامع گوناگون دیگر را هم می‌بینیم که رده‌بندی کردن‌شان زیر یک برچسب دشوار است. یعنی قدری دشوار است سبک زندگی اسکیموها و بومیان کونگ در کالاهاری را یکسان قلمداد کنیم، هرچند می‌دانیم که هردو از گردآوری-شکار مشتق شده و از نظر سطح پیچیدگی دنباله‌ی آن محسوب می‌شوند.

دست کم در یک موردِ مهم یعنی آنچه گیدنز زیر نام جوامع قبیله‌ای رده‌بندی کرده، با نظم اجتماعی قبایل کوچگرد سروکار داریم که آن هم برای نخستین بار همزمان با رام شدن اسب در میان جوامع آریایی باستانی شکل گرفت و بخش مهمی از تاریخ جهان را با توسعه و وامگیری این سبک در سرزمین‌های گوناگون تحت تاثیر قرار داد. اما جوامع کوچکرد موازی با شهرنشینان تکامل یافته و بخشی همنشین و گاه متداخل با آن بوده‌اند و نظم خطی و تاریخی‌ای که گیدنز از تبدیل یکی به دیگری سراغ می‌دهد، وجود نداشته و از نگاهی غرب‌گرایانه و ساده‌ساز حکایت می‌کند.

وقتی ایران زمین را همچون سیستمی یکپارچه و تکاملی در نظر بگیریم، بسیاری از گیر و گورهای نظریه‌پردازان معاصر درباره‌ی سیر تحول دولت و سیاست در این قلمرو خود به خود رفع می‌شود. چون بسیاری از این بن‌بست‌های مفهومی در اصرار نویسندگان بر نادیده انگاشتن تصویر کلی و یا ایران‌زدایی از نقشه‌ی جهان ریشه دارد. اگر فارغ از این سوگیری‌های ایدئولوژیک تنها بر مبنای اسناد و مدارک به سیر تحول قدرت سیاسی در تمدن ایرانی بنگریم، تصویری روشن و شفاف و عقلانی را برابر خویش خواهیم یافت.

اگر در این چارچوب تمدنی به مسئله‌ی ظهور و تکامل دولت‌ها بنگریم و بر مبنای سطح پیچیدگی و ابعاد نهادهای سیاسی را تحلیل کنیم، به لایه‌بندی روشن و مشخصی می‌رسیم که ستون فقرات تحول تاریخی جوامع انسانی را شکل می‌دهد، و می‌توان آن را همچون گام‌های تکامل دولت در نظر گرفت. در ساده‌ترین سطح، با جوامع گردآورنده و شکارچی سروکار داریم که در دسته‌هایی چند نفره (دست بالا صد و پنجاه نفره) سازمان می‌یافته‌اند که تقریبا همه‌ی اعضایش خویشاوند و همخون بوده‌اند. این شکل از پیکربندی نهادهای اجتماعی هم کهن‌ترین است و هم دیرپاترین و «طبیعی‌ترین».

زیستن به شیوه‌ی گردآوری و شکار ادامه‌ی مستقیم سبک زندگی دسته‌های نخستی‌های عالی مانند خویشاوندان نزدیکمان یعنی شامپانزه و بونوبو است و برای سراسر عمر صد و بیست هزار ساله‌ی عمر گونه‌ی انسان هوشمند شکل غالب و فراگیر سامان‌یابی جوامع انسانی بوده است. سطوح اجتماعی پیچیده‌تر تنها طی ده هزار سال گذشته، یعنی طی ۵٪ پایانی عمر گونه‌ی ما، نمودار شده‌اند و این همان روندی است که با انقلاب کشاورزی آغاز می‌شود و خاستگاه جغرافیایی‌اش ایران زمین بوده است.

در فاصله‌ی ده تا دوازده هزار سال پیش دسته‌های گردآورنده و شکارچی در پاسخ به بحران‌های بوم‌شناختی و سرد شدن ناگهانی هوا، در نیمه‌ی غربی قلمرو ایران زمین و دره‌ی نیل شیوه‌ای تازه از زیستن را در پیش گرفتند که بر رام کردن جانوران و کاشتن گیاهان تکیه می‌کرد و یکجانشینانه بود. این شیوه به سرعت در سراسر ایران زمین و دره‌ی نیل گسترش یافت و با بهبود روندهای تولید خوراک به افزایش چشمگیر جمعیت انجامید.

اما یکجانشینی امری ناگهانی و قاطع نبود و سودهایش هم چندان نمایان و قانع کننده نمی‌نمود. از این‌رو برای زمانی به نسبت طولانی جوامع گردآورنده و شکارچی در لبه‌ی سبک زندگی کشاورزانه زیستند و سویه‌های گوناگون آن را آزمودند. در فاصله‌ی شش تا پنج هزار سال پیش بود که گذار جوامع به سبک زندگی یکجانشین کامل شد و نخستین شهرها در ایران غربی و منطقه‌ی آسورستان و آناتولی و میانرودان پدیدار گشت. از این هنگام به بعد با سطحی نو از پیچیدگی سروکار داریم که آن را نظام دولتشهری می‌نامیم.

نخستین پیامد ظهور دولتشهرها و پیدایش این لایه‌ی تازه از پیچیدگی، قشربندی اجتماعی بود. جوامع گردآورنده و شکارچی از چند ده تن خویشاوند تشکیل می‌شدند که به خاطر متحرک بودن انباشتی از دارایی‌ها را تجربه نمی‌کردند و تفاوت در سطح برخوداری‌شان از منابع بسیار اندک بود. البته مدارهایی از قدرت در این جوامع هم وجود داشته و رهبرانی فکری و دینی در قالب ریش‌سفیدان و گیس‌سفیدان و فرماندهانی نظامی در کسوت مردان جوان جنگاور در هر نسل از آن ظهور می‌کرده‌اند. اما نقش‌ها پویا و سیال و جایگاه‌های قدرت ناپایدار و گذرا و نابرابری‌های وابسته به لایه‌بندی سیاسی کمینه بود. یعنی از تفاوت قدرت در افراد، تمایزهایی کمینه و اندک در سطوح دیگر فراز ایجاد می‌کرده و سطح لذت و معنا و تندرستی افراد چندان زیر تاثیر تفاوت در میزان قدرت شکل نمی‌گرفته است.

جوامع گردآورنده و شکارچی در واقع تنها یک نهاد داشته‌اند و آن خانواده‌ی گسترده‌ی پدرسالار بوده و نهادهای دیگر از جمله ساخت‌های سیاسی هنوز از دل آن تمایز نیافته و از بافت خویشاوندی استقلال پیدا نکرده بودند. این‌جامعه برخلاف تصور مارکسیست‌ها یا فمینیست‌ها یک کمون اولیه‌ی برابری‌طلب نبود که دارایی‌ها یا نقش‌های جنسی در آن متقارن توزیع شده باشد. در آن جوامع ساده هم نابرابری با شدتی بسیار دیده می‌شد، هرچند به «داشتن چیزها» مربوط نمی‌شد و به «رهبری روندها» و به ويژه «هماغوشی با جفت دلخواه» محدود می‌شد. یعنی مهمترین شاخصی که در جوامع پیشادولتشهری نماینده‌ی نابرابری بود، شمار همسران و فرزندانی بود که فرد داشت، نه چیزهایی که مالک بود.

گذار به زندگی دولتشهری در ضمن با دگردیسی در مفهوم «برخورداری» همراه بود و وزن «برخورداری از چیزهای جهان» را نسبت به «بهره‌مندی از دیگری‌ها» افزایش داد.

در جوامع یکجانشین سطحی به کلی متفاوت از پیچیدگی پدیدار گشت. دولتشهرهای کهن که در میانه‌ی روستاهای باستانی شکل می‌گرفتند، چند هزار تن را در خود جای می‌دادند که اغلب‌شان با هم ارتباط خویشاوندی نداشتند و حتا همدیگر را درست نمی‌شناختند. در این جوامع نهاد بنیادین و پایه که خانواده باشد، دستخوش شاخه‌زایی شد و نهادهایی متنوع را پدید آورد که می‌توانست فنی و صنعتی (طبقه‌ی کوزه‌گران) یا عقیدتی (انجمن پرستندگان فلان ایزد) یا کارکردی (طبقه‌ی کشاورزان یا کاهنان) باشد.

نهادهای سیاسی هم در این هنگام پدیدار شدند و در شکل دربار تبلور یافتند. مردان جنگاور که پیشتر هم در جامعه‌ی گردآورنده و شکارچیان مراکز تولید و انباشت قدرت بودند و شکار و جنگ را مدیریت می‌کردند، با همین نقش در دولتشهرها موقعیت خود را حفظ کردند و همچون سیستمی متمایز و خودبنیاد استقلالی کارکردی به دست آوردند. شاه که رهبر جنگاوران بود در ضمن پیوندی نزدیک با نهاد دین داشت، که متولی سطح فرهنگی محسوب می‌شد. یعنی نهادهای دینی و سیاسی همزمان در دولتشهرها پدید آمدند و به ترتیب مدیریت قدرت و معنا را بر عهده گرفتند و به صورت ساخت‌هایی سلسله مراتبی از شأن و اقتدار سازمان یافتند.

پیشتر شرح داده‌ام[3] که این ارتقای سطح پیچیدگی در جوامع انسانی مدیون پیوند خوردن دو عامل بود. یکی ظهور شهر و دیگری پیدایش راه، و ترکیب این دو بود که تجارت و مالکیت را از سویی و نویسایی و رمزگذاری قدرت سیاسی را از سوی دیگر ممکن ساخت. بستر جغرافیایی تکوین این گذار حالت سیستمی ایران زمین بوده و کهن‌ترین شهرها و راه‌ها در این قلمرو پدید آمده‌اند. در نخستین هزاره‌ی تاریخی (هزاره‌ی چهارم پ.م) در سراسر ایران زمین شهرهای کوچکی از دل روستاهای بزرگ زاده شدند و با کمی تاخیر همین الگو در قلمرو مصر نیز تجربه شد. به این ترتیب دولتشهرهای باستانی که جمعیت‌شان از هزار نفر تا چند ده هزار نفر نوسان می‌کرد پدید آمدند.

در سپیده‌دم تاریخ و سه قرن آغازین تاریخی (۳۴۰۰-۳۱۰۰ پ.م) شبکه‌ای گسترده و پیچیده از دولتشهرها در سراسر ایران زمین شکل گرفت. برخی‌ از این دولتشهرها در گوشه‌ی جنوب غربی ایران زمین نویسا هم شدند و این به معنای آغاز تاریخ بود. جالب آن که مرکز نویسایی در تمدن مصری هم در همسایگی همین کانون و در شمال شرقی مصر قرار داشت، و از این‌رو چنین می‌نماید که خط و نویسایی در پهنه‌ای در هم پیوسته ظهور کرده باشد که ایلام و میانرودان و شمال دلتای مصر را در بر می‌گرفته است. هرچند نوع خط و چارچوب نویسایی در حوزه‌ی تمدن ایرانی و مصری با هم تفاوت‌هایی چشمگیر داشت.

در حدود سال ۴۰۰ تاریخی (۳۰۰۰ پ.م) یعنی زمانی که نخستین دولتشهرهای نویسا در ایران غربی شکل گرفتند، جمعیت‌شان از چند هزار نفر تا ده هزار نفر نوسان می‌کرد. اما این شهرها به تدریج گسترش یافتند و تا پایان هزاره‌ی سوم پ.م به شهرهایی مثل اور و شوش با ۵۰-۶۰ هزار نفر دگردیسی پیدا کردند. با این همه تا پایان عصر برنز (سال ۲۲۰۰ / ۱۲۰۰ پ.م) همچنان بخش عمده‌ی دولتشهرها همان سطح پیچیدگی اولیه را حفظ کردند و دست بالا بین ده تا بیست هزار تن را در خود جای می‌دادند.

نظم سیاسی دولتشهری در فاصله‌ی سال‌های ۲۰۰ تا ۱۱۰۰ تاریخی ( ۳۲۰۰ تا ۲۳۰۰ پ.م) طی حدود هزار سال شکل پایه‌ی سازماندهی سیاسی در ایران زمین بوده است. در این دوران مردم یکجانشین و نظام‌های سیاسی‌ای که برساخته بودند در واحدهایی جغرافیایی سامان می‌یافتند که با ارجاع به نام شهرهای مرکزی‌شان هویت و انسجام پیدا می‌کردند. این سطح از پیچیدگی -یعنی لایه‌ی دولتشهری- ابداعی امروزین نیست که به گذشته منعکس شده و انگاره‌ای بیرونی قلمداد شود. مردم سومر خود برای اشاره به شهرها و واحدهای سیاسی‌شان شناسه‌ی «کی» به معنای سرزمین و قلمرو را به کار می‌گرفتند و علامت میخی این کلمه نام ایزدبانوی زمین و خاک (در برابر آنو، خدای آسمان) را هم نشان می‌داد. بعدتر اکدی‌ها مشتقی از همین علامت را که «اورو» خوانده می‌شد برای همین منظور به کار گرفتند و هیتی‌ها هم از ایشان تقلید کردند و این علامت دیگر به صراحت «شهر» معنی می‌داد. قرن‌ها بعدتر وقتی نخستین نشانه‌های دولت در قلمرو اروپا ظاهر شد هم باز همین دولتشهرها بودند که محور جبهه‌بندی‌های سیاسی و هویت‌های جمعی قلمداد می‌شدند و این در عمل تا پایان عصر هخامنشی در قلمرو اروپایی تداوم داشت.

نظم دولتشهری اگر با دولت‌های پسین‌تر قیاس شود بسیار ابتدایی و ساده به نظر می‌رسد. در ابتدای کار یک کاهن-شاه بر دولتشهرها حکومت می‌کرد که هم مرجعیت دینی داشت و هم رهبری نیروهای نظامی را بر عهده داشت. این مقام به سومری «انسی» نامیده می‌شد و اگر موفق به مطیع کردن یکی دو دولتشهر کوچک همسایه می‌شد، در همان قالب ساده‌ی دولتشهری «لوگال» لقب می‌گرفت که یعنی «مرد بزرگ». بعدتر که همین الگوی غلبه‌ی محلی به ابعادی پردامنه‌تر گسترش یافت و نظم دولتشهری به ساخت پادشاهی دگردیسی یافت، همین کلمه‌ی لوگال برای اشاره به پادشاه به کار گرفته می‌شد، در حالی که لقب انسی همچنان در سطح دولتشهری کاربرد داشت.

برای پرهیز از آشفتگی مفهومی – که در متون تاریخی فراوان دیده می‌شود – باید برابرنهادهایی متمایز برای این کلمات در نظر بگیریم. از این‌رو رهبران قبیله‌ای و حاکمان دولتشهرها را «امیر» می‌نامم، تا از رهبران سیاسی نظام‌های پیچیده‌تر پادشاهی، یعنی «شاه» تفکیک‌ شوند. چنین تفکیکی در اکثر زبان‌های باستانی نیز برقرار بوده است. مثلا در زبان اکدی هم که در میانرودان جایگزین سومری شد، واژه‌ی «شَرو» همتای انسی یا لوگال به کار گرفته می‌شد و «حاکم دولتشهر» یا به تعبیر ما «امیر» معنی می‌داد. از آن سو پادشاهان اکدی از شروکین تا شاهان آشوری خود را شاه شاهان (شَر شَرّانی) می‌نامیدند که باید «شاه» ترجمه شود و با «شاهنشاه» متفاوت است، هرچند مقدمه‌ای و پیش‌درآمدی برای آن به حساب می‌آید. هویت سیاسی مردم میانرودان قدیم بر مبنای دولتشهرها تعریف می‌شده است. هر دولتشهر نمادی داشته که بر لوح‌ها نقش می‌بسته و هویت نویسنده و پیوندهای سیاسی‌اش را نمایان می‌ساخته است. در کنار این محور اصلی که دولتشهر را واحد تعریف هویت سیاسی می‌گیرد، در میانرودان مفهومی از هویت جمعی مشترک نیز وجود داشته است. اما برخلاف تصور مرسوم، این هویت جمعی «سومری» یا «میانرودانی» نبوده و در تقابل با هویت ایلامی قرار نداشته است. در هزاره‌ی اول تاریخی (هزاره‌ی سوم پ.م) ساکنان دولتشهرهای سومری خود را در یک سرزمین (کالام) تصویر می‌کرده‌اند که خدایانی مشترک و خویشاوند بر سراسر آن استیلا داشته و یک مرکز دینی یکتا (معبد انلیل در شهر نیپور) در میانه‌اش مستقر بوده است.[4]

از دید مردمی که در دولتشهرهای سومری زندگی می‌کردند، «سومر» قلمروی بود که زیر فرمان انلیل قرار داشت و این محدوده تنها بخش‌هایی از جنوب میانرودان را در بر می‌گرفت. یعنی این هویت محلی سراسر میانرودان را در بر نمی‌گرفت و تقابل اصلی‌اش هم با مهاجرانی سامی مثل اکدی‌ها بود که از شمال و غرب به این منطقه وارد می‌شدند.

لوگال زاگِسی که در اصل از شهر اومَه در مرز آسورستان برخاسته بود، بر آوندهایی که به معبد نیپور پیشکش کرده، می‌گوید که موفق شده بر سراسر سومر استیلا یابد، چون که از تایید انلیل برخوردار بوده است. با این همه می‌دانیم که قلمرو او بیشتر به سوی مدیترانه پیشروی داشته و تنها بخش‌هایی بسیار محدود از میانرودان و چند شهر سومری را زیر فرمان داشته است.[5]

به احتمال زیاد آنچه که از ورای اسناد سومری درک می‌کنیم، در سراسر ایران زمین الگویی عام بوده است. یعنی هویت‌های سیاسی محلی‌ پیش از هرچیز بر مبنای دولتشهر و در مرتبه‌ای کلانتر براساس شبکه‌ای از دولتشهرهای همسایه تعریف می‌شده‌اند. این هویت‌های محلی احتمالا با هم در سطحی عام تلفیق می‌شده تا تصویری از جغرافیای جهان را به دست دهد، که در نهایت در گسترده‌ترین حالتش ایران زمین را شامل می‌شده است. هویت‌های محلی یاد شده از طرفی با هم همپوشانی‌هایی داشته‌اند و از طرف دیگر با تقسیم‌بندی‌های امروزین (مثل سومری در برابر ایلامی) که پیامد نقشه‌ی سیاسی قرن بیستم منطقه است، همسان نبوده است.

نظم سیاسی دولتشهری با آن که قدرت دینی و دنیوی را در یک تن جمع می‌کرده، اما – برخلاف تصور شرق‌شناسانه‌ی رایج- استبدادی نبوده است. نهادهای قدرت دیگری همواره در کار بوده‌اند که قدرت امیر (انسی/ لوگال/ شرو) را محدود می‌کرده‌اند. در حدی که امیر دولتشهرها در واقع مقام رهبر ارتش و مدیر آیین‌های دینی را داشته‌اند و جایگاهشان با تجسد خدایان یا نماینده‌ی بی‌چون و چرای نیروهای الاهی (که در مصر رایج بوده) تفاوت داشته است. یکی از نمودهای این ماجرا را در داستان گيلگمش می‌بینیم که دست بر قضا مستبدترین شخصیت سیاسی در اساطیر کهن سومری و اکدی هم هست و با این همه محدودیت‌های قدرت نهادی‌اش در متن به روشنی نمایان است. در این متن مي‌خوانيم كه شاه شهر کیش ــ مردی به نام آگا ــ تصميم گرفت تا به شهر همسايه‌اش اوروك هجوم برد. در آن زمان گیلگمش بر شهر اوروك فرمان می‌راند و تصمیم گرفت تا سپاه شهرش را براي حمله‌ای تلافی‌جویانه به کیش بسيج كند. اما برخلاف تصوری که از یک شاهِ بدوی خودکامه در دورانی دوردست در ذهن داریم، گیلگمش برای اجرای تصمیم خود آزادی کامل نداشت. مخالفاني بر سر راه او وجود داشتند كه با نام شوراي مشايخ يا انجمن ريش‌سپيدان مشخص شده‌اند. چنين مي‌نمايد كه انجمني از سالخوردگان و خردمندان شهر شكلي از قدرت سياسي را در اختيار داشته‌اند و می‌توانسته‌اند فرمان‌های امیر را لغو و اقتدار وی را محدود سازند.

گيلگمش ابتدا كوشید تا نظر شوراي ريش‌سپيدان را براي حمله به آگا جلب كند. اما ريش‌سپيدان در مقابل او مقاومت کردند و حمله به آگا را غيرمشروع دانستند. آن‌گاه گيلگمش به بازار شهر رفت و مردم را براي حمله به کیش برانگیخت. اسطوره‌ي گيلگمش نشان مي‌دهد كه در ابتداي كار شوراي مشايخ يا انجمنی از نخبگان قبيله‌اي وجود داشته که قدرت سياسي را به شاه ـ كاهن تفویض مي‌كرده و بر شيوه‌ی فرمانروایی وي نظارت داشته. هرچند گهگاه امیری جنگاور مثل گیلگمش سر از فرمان‌شان بیرون می‌کرده و با برانگیختن توده‌ی اهالی دولتشهر خواسته‌ی خود را به کرسی می‌نشانده است.

 

 

  1. وکیلی، ۱۴۰۰ (الف).
  2. گیدنز، ۱۳۹۶: ۲۰۰-۲۰۶.
  3. وکیلی، ۱۴۰۰ (الف).
  4. Postgate, 2017: 34-35.
  5. Postgate, 2017: 34.

 

 

ادامه مطلب: گفتار دوم: گذار به پادشاهی در مصر

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب