گفتار چهارم: تعریف منش
in silvis non cernis frondem? [1]
1. چارچوب نظرىِ به كار گرفته شده در اين نوشتار، روایتی بازبینیشده از «نظریهی سیستمهای پیچیده» است که در کتابی به همین نام از نگارنده صورتبندي شده است. در اين نوشتار فضاى كافى براى پرداختن به ریزهکاریهای این مدل سيستمى وجود ندارد، بنابراين مبانى آن دانسته فرض مىشود. از آنجا كه برخى از مفاهيمِ به كار گرفته شده در اين بخش – از نظر تعريف يا برابرنهادشان در فارسى – ممکن است ناآشنا جلوه كنند، خواندن کتاب يادشده برای فهم دقیقترِ بحث جاری سودمند است.
در این گفتار، نخست ويژگيهاى عام و ملموسِ يك عنصر فرهنگى وارسی میشوند و در اين مرورِ مفاهيم آشناى روزمره به آنچه در تجربهى عادىمان تجربه مىشود با نگاهى غيرتخصصى و توصيفى خواهيم نگريست. در گام بعدى، به ويژگيهاى عنصر فرهنگى از دريچهى نظريهى سيستمهاى پيچيده مىپردازيم و ويژگيهاى اصلى آن را برمىشماريم. در سومين گام، با وامگيرىِ يكى از استعارههاى مشهورِ ممشناسى بر شباهت بنيادى سيستمهاى تكاملى در سطوح گوناگون سلسلهمراتب پيچيدگى تأكيد خواهد شد. در نهایت، تعريفى عمومى از عنصر فرهنگى پيشنهاد میشود.
2. عنصر فرهنگى، در سادهترين بيان، كوچكترين مفهومى است كه در ارتباطات روزانهمان با آدميان ديگر رد و بدل مىكنيم. هر پارهاى از مكالمهمان كه به كمك معنايى يكدست و منسجم مشخص شده باشد و هر پيام حركتى يا زبانىاى كه بتواند برچسب مفهومى خاصى را بپذيرد نوعى عنصر فرهنگى است. هر آنچه به دستِ جامعهشناسان فرهنگ به عنوان موضوعِ مشاهده و بررسى رسميت يابد و به عنوان حاملِ معنا در زمينهى ارتباطات انسانى ارزشِ تحليلى پيدا كند، نوعى عنصر فرهنگى است. اين عنصر مىتواند پيكرهاى كلان از معانى (مانند نظام جهانشناسى كپرنيكى در عصر نوزايى) باشد يا واحدى خرد و ناچيز (مثل يك ترانه يا لطیفه).
مهمترین مشكلى كه بر سر راه تشخيص واحدى تحليلپذير در ميان اين جنگلِ انبوهِ عناصر ريز و درشتِ فرهنگى وجود دارد، همين شلوغى و لايهلايه بودنِِ گيجكنندهى آن است. جنگلِ فرهنگ چنان انبوه است كه ممكن است از شدت تراكم درختان، نتوان به شكل كلى يك درختِ آن پى برد. شايد به همين دليل، پژوهشگران گوناگون، هر يك بر سطحى ويژه از عناصر فرهنگى تمركز كردهاند. متخصصان فرهنگ عاميانه، به دنبال آن عناصرى مىگردند كه در اشكال عاميانه و غيررسمى شيوع داشته باشند و از مجارى ارتباطى خصوصىتر و خودمانىتر منتقل شوند. نظريهپردازانِ جامعهشناسى علم، به دنبال قواعدى براى پويايى عناصر كلانتر، رسمىتر و قطعىترِ برسازندهی جهانبينى اعضاى يك جامعه هستند و علاقهمندان به جامعهشناسى هنر و ادبيات گوشه و کنارِ فضای ناديده انگاشتهشدهى روابط نمادين را به دنبال حاملان ارزشهاى زيبايىشناسانه كندوكاو مىكنند. با وجود واگرایی و شاخهشاخه بودنِ این تلاشها، ويژگيهايى مشترك در ميان اين عناصرِ به ظاهر از هم گسيخته و متنوع به چشم مىخورند كه همچون آغازگاهی برای فهم فرهنگ مىتوان به آن تکیه کرد.
مىدانيم كه از دیدِ نظريهى سيستمها عناصر تشكيلدهندهى تمام سيستمها در يكى از سه صورتِ ماده، انرژى و اطلاعات تبلور میيابند. با تكيه بر اين پيشفرض، مىبينيم كه نخستين ويژگى مشترك عناصر فرهنگى، جنسشان است. همهى عناصر فرهنگى در قالب پيكرههايى مادى و انرژيايى نمود مىيابند اما آنچه فرهنگى بودن و معنا داشتنشان را ممکن میکند اطلاعات است. پس عنصر فرهنگى پديدارى است از جنس اطلاعات.
دومين ويژگى عنصر فرهنگى، معنادار بودنش است. ممكن است معناى يك عنصر فرهنگى مانند نظریههای علمى روشن و شفاف باشد يا مثل اشعار وهمآمیز و تابلوهاى سورئال مبهم و مهگرفته. اما به هر حال همیشه معنایی در آنها وجود دارد که مايهى تفكيكشان از نوفههاى[2] محيطى و رسميت يافتنشان به عنوان عنصری فرهنگى مىشود. هیچ توالی تصادفیای از محرکهای پراکنده معنادار نیست. تنها در قالب نظامى از روابط ارجاعى و با تکیه بر چارچوبی منظم و قاعدهمند از رمزگذاری چیزها و رخدادهاست که معنا زاده میشود و تنها در قالب شبکهای از نمادها و معانى است كه سازمان مىيابد. به اين ترتيب، عنصر فرهنگى بايد ماهیتی نمادين داشته باشد و در سيستم خاصى از پیکربندىِ نشانه- معنا رمزگذارى شود.
سومين ويژگى عنصر فرهنگى، آن است كه توسط كنشگران انسانى بازتوليد مىشود. به عبارت ديگر، اعضاى يك جامعه هستند كه با گنجاندنِ معنا در يك عنصر فرهنگى و استفاده از نظامهای نشانگانى، آن عنصر را به یکدیگر منتقل میکنند و به این ترتیب تداوم آن عنصر را در زمينهى جامعه ممكن مىسازند. پس، عنصر فرهنگى پديدارى است وابسته به كنشگران انسانى و رخدادى است كه در هر كنشگر از نو بازسازى مىشود. يعنى عنصر فرهنگى به كنشهاى عصبىِ مغز آدميان وابسته است و در سيستمهاى روانشناختى تجلى مىيابند.
با وجود اين، اين ساختهاى روانشناسانه تنها در زمینهای از روابط انسانى و اندركنشهاى اجتماعى رشد میکنند و میبالند. پس عناصر فرهنگى زندانىِ يك ذهن- مغزِ خاص نيستند بلكه در سطح جامعه گسترده مىشوند و از فردى به فرد ديگر منتقل مىگردند. خواه اين عنصر نظریهای علمى باشد كه در محفلی تخصصی محبوبیت مىيابد يا شایعهای كه همهگير مىشود.
چهارمين ويژگى عامى كه مىتوان براى عناصر فرهنگى برشمرد، پويايى آن است. اين به آن معناست كه عناصر فرهنگى در جريان انتقال و تکثير شدنشان تغيير مىكنند. نظریهها به صورتهاى گوناگونى – از صورتبنديهاى تخصصى تا كتابهاى ارزانِ عامهفهم – منتشر مىشوند، و اشعار جدى با تغيير چند واژه به شوخىهايى ادبى تبديل مىشوند. مرتباً نسخههايى جديد از باورهای عمومی پديد مىآيد و اخبار و روايات دستخوشِ بازتعريف و تحریف مىگردند. به عبارت ديگر، عناصر فرهنگى خصلتى ايستا و پايدار ندارند و در طول زمان به تدريج دگرگون مىشوند.
اين چهار ويژگى، يعنى اطلاعاتمدار بودن، معنادارى، انتقالپذيرى، و دگرگونى در تمام نظريههاي جامعهشناسانهى فرهنگ لحاظ شدهاند و پيشداشتهاى تجربىِ ما را در قبال اين عناصر هستند.
3. يك عنصر فرهنگى، با توجه به این چهار ويژگي، سيستمى است كه رفتارهاى ویژهای را از خود نشان مىدهد. همین خواص، میتوانند به کمک روش سیستمی با دقتی بیشتر به این ترتیب تعریف شوند:
الف) عنصر فرهنگى، نوعى سيستم است؛ يعنى، نظامى است تشكيل يافته از عناصر مشخص و روابط معلوم كه حد و مرز خودش با جهان پيرامونىاش را در طول زمان حفظ مىكند. عنصر فرهنگى، مانند هر سيستم ديگرى، از مجموعهای از عناصر تشكيل شده كه از جنس ماده، انرژى يا اطلاعات هستند. چنان كه گفتيم، در لایهي فرهنگی عنصر اطلاعات بر ساير وجوه عناصر سيستم چيرگى دارد و بنابراين در سيستم درونىِ يك عنصر فرهنگى هم آنچه بيشترين اهميت را دارد نه ماده و انرژى، كه اطلاعات است. مجموعهى آواهايى كه يك خبرِ شفاهى، ترانه يا هر عنصر فرهنگى ديگر را تشكيل مىدهد، از نظر ساخت فيزيكى، خصلت مادى- انرژيايى خاصى دارد كه شدت صوت و بسامدِ آن را شامل میشود. با وجود اين، آنچه مجموعهای از موجهاى صوتى را به يك خبر يا يك ترانه تبديل مىكند نه بسامد و شدت صوت، كه شكل ويژهى ارتباط درونى عناصر نشانگانىِ داخلِ آن است. معناى يك پيام صوتى توسط شكل خاصِ چيده شدن واجها و ترتیب و توالی آواها و رشتهى نشانگانیِ برآمده از آن تعيين مىشود و اين همان است كه زير عنوان اطلاعات به آن اشاره كرديم.
پس عنصر فرهنگى، سيستمى است كه عنصر اطلاعات در آن بر ماده و انرژى غلبه دارد و رفتار آن را تعيين مىكند. اين خصلت (يعنى اطلاعاتمحور بودنِ رفتار) چيزى است كه در تمام سيستمهاى پيچيدهى خودزاينده و خودسازمانده ديده مىشود، ولى در سطح رخدادهاى فرهنگى به برجستهترين شكل نمود مىيابد.
ب) دومین ويژگى عنصر فرهنگى در مقام يك سيستم، آن است كه توسط حد و مرزى قراردادى از جهان اطرافش جدا مىشود. ارتباط درونى عناصر مربوط به يك عنصر فرهنگى خاص به شكلى هستند كه انسجامی درونسيستمى را به آن مىبخشند. تمايز بين نوع اين ارتباطات با روابط بين عناصر سيستم و رخدادهاى محيطى، همان چيزى است كه مرزبندى سيستم در برابر محيط را ممكن مىسازد.
پايدار ماندن اين حد و مرز در محور زمان، به آن معناست كه عنصر فرهنگى در گذر زمان تداوم مىيابد و ساختار خود را حفظ مىكند. محيط، با رويدادهاى تصادفى و بىنظم و ترتيبش، و با پويايى آشوبگونه و نامنسجماش، زمينهاي است كه فشارى هميشگى را بر تمام سيستمهاى پيچيده وارد مىكند. از اين رو، نظم درونى هر عنصر فرهنگى همواره با خطر فروپاشى روبهروست. مقاومت عنصر فرهنگى براى پايدار ماندن و پایداری ارتباطات درونى سيستم، در نهایت، به شكست مىانجامد و سيستم فرهنگى نيز همچون هر سيستم پيچيدهى ديگرى، همیشه، زير فشار قانون دوم ترموديناميك[3] از پاى در مىآيد و نظم آن در آشوب محيط حل مىشود. اما همين مجال كوتاهى كه در جريان مقاومت سيستم در برابر محيط پديد مىآيد و مهلت اندكى كه از حفظ موقتِ حد و مرزها ناشى مىشود، براى آن كه عنصر فرهنگى رفتار ويژهى خود – تعيين رفتار و همانندسازى – را به انجام رساند و توسط ما مشاهده و لمس شود كفايت مىكند.
پ) سومين خاصيت عنصر فرهنگى، آن است كه معنا حمل مىكند. به اين امر بديهى اشاره شد كه عنصر فرهنگى در جوامع انسانی، پديدارى وابسته به انسان است. اين وابستگى را مىتوان به صورتِ عصبشناسانه هم بيان كرد. در اين تعبير، عنصر فرهنگى الگويى خاص از ارتباطات بين عناصر نشانگانى است كه در مغزِ يك انسان ذخيره شده است و رفتارش در قالب پويايى شبكهى عصبىِ نگهدارندهاش نمود مىيابد.
در اين چارچوب، معنا تفسيرى دقيقتر پيدا مىكند. منظور از حمل معنا آن است كه عنصر فرهنگى، آنگاه كه در بسترِ عصبشناسانهاش قرار مىگيرد، در زمینهای گسترده از سایرِ عناصر فرهنگىِ موجود در اين بستر (کلیت ذهنِ حاملِ خود) جذب مىشود. عنصر فرهنگی در ارتباط با این زمینهي از پیش موجود، بازتعریف میشود و معنای یگانهی خود را به دست میآورد. معنایی که در هستهی مرکزیاش با معناهای مشابهِ برخاسته از همین عنصر فرهنگی در ذهنهای دیگران همپوشانی دارد، اما به دلیل منحصر به فرد بودنِ این زمینهی ذهنی، همواره دلالتهایی خاص و یکتا را نیز در خود میگنجاند.
عنصر فرهنگی که معنایی را حمل میکند در پیوند با سایرِ عناصرِ مستقر در یک ذهن شبکهای از روابط ارجاعى را پديد مىآورد كه جهان را براى انسانِ حاملشان بازنمايى مىكند. اين بازنمايىِ جهان، در واقع، پديد آوردن تصويرى از چیزها و رخدادهاى زیستجهان است كه در نظام روانىِ وى ترسيم مىشود و رفتارِ مناسب و سازگارىِ فرد را با محيط ممكن مىسازد. ذهنِ دارندهى يك عنصر فرهنگى خاص روابط ارجاعىِ آن را با سایر چیزها به صورت معناى آن تفسير مىكند.
ت) چهارمين خصلت مشترك عناصر فرهنگى، تكثيرپذيرىشان است. اما پیش از پرداختن به این ویژگی، باید نخست درکی عمیقتر از مفهوم پیچیدگی به دست آوریم. آن نظامهايى كه تعداد عناصر درونىشان و تعداد روابط بينابينىِ عناصرشان – و بنابراين چگالى اطلاعاتشان نسبت به «ماده + انرژى»شان – از آستانهای بالاتر باشد پيچيده خوانده مىشوند. محك تشخيص يك سيستم پيچيده آن است كه پويايىاش در عینِ منظم و قاعدهمند بودن با متغيرهاى محدود و روابط سادهى خطى قابل تحليل نباشد و نتوان به سادگى رفتارش را پيشبينى كرد.
برخى از سيستمهاى پيچيده آنقدر براى پايدارى در برابر دگرگونيهاى محيطى تخصص يافتهاند كه در مسير زمان نظم درونى خويش را – در مقابله با نوفههاى محيطى – افزايش مىدهند. اين سيستمها را خودسازمانده مىنامند. برخى از سيستمهاى خودسازمانده خودزاينده هم هستند، يعنى به قيمت چرخش ماده و انرژى در سيستمشان اطلاعات درونى خود را حفظ مىكنند. يكى از راههايى كه براى حفظ اطلاعات در سيستم مورد استفاده قرار مىگيرد، تكثير يا توليد مثل است. تكثير شدن به آن معناست كه سيستم پيچيده – كه در نهایت دچار فروپاشى خواهد شد – در مجال كوتاهى كه دارد، دستوركارِ لازم براى بازسازى سيستمى مشابه با خود را توليد كند و آن را در محيط رها كند. در سطح زيستشناختى، اين دستور مىتواند ساختارى مشابه با سيستم مادرى را داشته باشد (مانند سلولهايى كه تقسيم مىشوند) يا برنامهای فشرده و خلاصه شده باشد كه در گامهاى پياپىِ افزايش پيچيدگى، سيستم مادرى را بازتوليد كند (مانند سلول تخم جانداران پرسلولى).[4]
سیستمهايى كه از راه بازتوليد كردن خود بر فشار آنتروپيك محيط غلبه مىكنند، همانندساز خوانده مىشوند. سادهترين راه تكثير يك همانندساز آن است كه نسخهای از خود را بازتوليد كند. اين شيوه تنها براى همانندسازهايى كه از سطح خاصى سادهتر باشند، ممكن است. چنين چيزى را در سطح زيستشناسى در باکتریها به خوبى مىبينيم.
عناصر فرهنگى نيز چنين رفتارى از خود نشان مىدهند. يك عنصر فرهنگى – كه به صورت الگويى از پويايى عصبى در مغز يك انسان حضور دارد – در قالب دنبالهای از نمادها و نشانگان رمزگذارى مىشود و به ذهن انسان ديگرى انتقال مییابد و در آنجا جايگير مىشود. به اين ترتيب، از يك نسخهى اوليهى عنصر فرهنگى دو عنصر پديد مىآيد. اين امر به آن معناست كه عناصر فرهنگى از مجراى نظامهای ارتباطى تكثير مىشوند و از مغزى به مغز ديگر منتقل مىگردند. از اين رو، مىتوان چهارمين خصلت عناصر فرهنگى را همانندسازى دانست.
ث) هيچ همانندسازى نيست كه فرآيند تكثير اطلاعات درونى سيستم را بدون خطا به انجام رساند. اين به آن معناست كه تغيير يافتن روابط درونى سيستم معنايى و ورود كدهاى ناخواسته به درون پيامِ نوزاد، رخدادى غيرقابلاجتناب است. هر سيستمى كه اطلاعات را از جايى به جاى ديگر منتقل مىكند، ناچار است تا خطر مغشوش شدن پيام را هم به جان بخرد. اين خطرِ هميشگىِ مخدوش شدن اطلاعاتِ منتقلشده، نمودى ديگر از همان اصل آنتروپيك است كه بقاى هر سيستم پيچيدهای را تهديد مىكند[5].
فرآيند همانندسازى هم در واقع نوعى انتقال اطلاعات است، با اين تفاوت كه اطلاعات از فرستندهای رمزگذار به گيرندهای رمزگشا منتقل نمىشود و از سيستمى خودبسنده (با نظام رمزگذارى و كدگشايى درونى) در سيستمى مشابه (كه تازه ساختهشده) تزريق مىگردد. به اين ترتيب، روند همانندسازى نيز همواره با خطر بروز نوفه و خطا آغشته است. اين به آن معناست كه همواره امكان تفاوت سيستمهاى نوزاد با سيستم مادرى وجود دارد، و اين تفاوتها خصلتى تصادفى[6] دارند. اين رخداد در سطح زيستشناختى و در همانندسازهاى زنده هم رخ مىدهد. اين تغييراتِ تصادفىِ اطلاعات تكثيرشونده را «جهش» مىنامند.
ج) ويژگى ششم عناصر فرهنگى، آن است كه با دستگاه زيستى آدمى پيوند دارند. چنان كه در بحث روششناسى اشاره شد، براى تحليل رويدادهاى تجربى، مىتوان چهار سطح مشاهداتى در نظر گرفت. عناصر فرهنگى، پديدارهايى هستند كه در بالاترين سطح پيچيدگى – لايهى فرهنگى – تعريف مىشوند. اين عناصر، از نظر كاركردى نقشى حياتى و مهم را بر عهده دارند. شيوهى بازآرايى دادههاى حسى در سازمان روانى فرد و تشكيل بازنمايى منسجم و ساختاریافتهای از درون و برون سيستم فرد و تفكيكشدگى «من» از محيط (ديگرى + جهان) مديون شبکهای از عناصر فرهنگى است كه تصوير ذهنى ما را از جهان رقم مىزنند.
انسان، مانند هر سيستم پيچيدهى ديگرى، در فضاى حالتى گسترده عمل مىكند و در هر برش زمانى به طيفى از گزينههاى رفتارى دسترسى دارد. آنچه در مسير تكامل برد و باخت سيستم را تعيين مىكند بقاى ژنوم است كه در دامنهای با بقاى فرد نسبت مستقيم دارد. انسان نیز سيستمى از این دست است كه بقا – هدف عام تمام سيستمهاى تكاملى – را در خود نهادينه كرده. سیستم به معيارى درونى نیاز دارد تا به كمك آن از ميان گزينههاى رفتارىِ پيشارويش يكى را برگزيند. اين معيار، بايد ارزش پيامدهاى هر رفتار را در ارتباط با حفظ بقاى فرد يا ژنوم تعيين كند و مخاطرات ناشى از آن را نيز اندازهگيرى نمايد. به اين ترتيب، سيستم زيستى انسان (مثل ساير جانوران) بايد گزينههاى خوب و سودمند – یعنی بالابرندهى بخت بقا – را از انتخابهاى بد، خطرناك، و كمكنندهى بخت بقا تفكيك كند.
چنين مىنمايد كه معيار محكمى براى تميز دادن اين دو از يكديگر در جريان انتخاب طبيعى و تكامل عمومى جانوران پديد آمده باشد. اين معيار درونى در سطح عصبشناختى تعريف مىشود و عبارت است از شبکهای عصبى كه فعاليتش در سطح روانى به صورت لذت تعبير مىشود. اين شبكهى عصبى را در عصبشناسى سيستم پاداش[7] يا شبكهى لذت[8] مىنامند. اين سيستم در تمام جانوران به شكلى كمابيش مشابه وجود دارد و از نظر تکاملی يكى از پايدارترين دستگاههاى مولكولىِ موجود در دستگاه عصبى است. ناقل عصبى اصلىِ به كار گرفتهشده در اين شبكه، ردهای از پلىپپتيدها هستند كه نوروپپتيد[9] نام دارند. مشهورترينِ این ناقلهای عصبی، آندورفين[10] و انكفالين[11] هستند كه باعث بروز سرخوشى و مهار درد مىشوند. موادِ مخدرى كه – مثل هروئين – باعث احساس سرخوشى و لذت يا – مثل مورفين – منع درد مىشوند، عمل اين مواد را تقليد مىكنند. شبكهى لذت، سازماندهندهى اصلى و نهايى رفتارهاى همهى جانوران – از جمله انسان – است.
این ارتباط میان انتخابِ رفتاری، لذت و معنا، با وجود بديهى نمودنش در زيستشناسى، معمولاً در علوم انسانى ناديده انگاشته مىشود. با وجود اين، مفهوم لذت در بسيارى از نظریههای روانشناسانه (فرويد، راجرز، و آلپورت) و جامعهشناسانه (اسکینر، هومنز، و بلاو) نقشى كليدى ايفا مىكند[12].
چنان كه گذشت، سطوح مشاهداتى فراز از نظر كاركردى درهم تنيدهاند و اين انسجام درونى را به خوبى مىتوان در ارتباط ميان عناصر فرهنگى و سيستم پاداش بازيافت. شواهد فراوانى در مورد پیوند میان عناصر فرهنگى و لذت وجود دارد. آزمايش مشهور گلدشتين در مورد اثر موسيقى بر افزايش اندورفين مغز[13] و نقش جوك و فيلمهاى كمدى در سرخوشى[14] بديهى مىنمايند.
اما آنچه شايستهى بررسى بيشتر است، نقش محورى سيستم پاداش در گزينش طبيعىِ عناصر فرهنگى است. اين موضوعى است كه به زودى بار ديگر به آن باز خواهيم گشت. در اينجا تنها گوشزد كردن اين نكته لازم است كه دو سطح از همانندسازها در بدن يك انسان قابل تعريف هستند: سيستم ژنومى در سطح زيستى و سيستم عناصر فرهنگى. این دو لایه پيوند نزديكى با هم دارند و از قواعد مشابه و درهم پیوستهای براى همانندسازى بهره مىبرند.
اگر تمام شش ويژگى يادشده را با هم جمع ببنديم، مىبينيم كه عنصر فرهنگى سيستمى تكاملى است. هر سيستمى كه توانايى همانندسازى داشته باشد، جهش پيدا كند، و نظامى از انتخاب طبيعى بر آن عمل كند، تكامل خواهد يافت و به تدريج بر پيچيدگى خود خواهد افزود[15]. عناصر فرهنگى هر سه شرط يادشده را بر آورده مىكنند، پس شايسته است به عنوان سيستمى تكاملى مورد وارسى قرار گيرند.
تكاملى بودن سيستم به تعادل ظريفى برمىگردد كه بين دو حالت دقيق یا نادقیقِ همانندسازى وجود دارد. همانندسازى بايد با دقتى بالا انجام گيرد، وگرنه نسخههاى بازتوليد شده با والد خود يكسان نخواهند بود و امكان انتقال اطلاعات آنها را به نسل بعد از دست خواهند داد. از سوى ديگر اين به ارث رسيدن اطلاعات نبايد با دقتى صد در صد انجام شود، وگرنه امكان سازگار شدن سيستم با دگرگونىهاى محيط از بين خواهد رفت و عمر آن بسيار كوتاه خواهد شد. از سوى ديگر، افزايش همافزايانهى اطلاعات فقط در سيستمهايى ممكن است كه پويايى لازم براى رشد محتواى اطلاعاتى درونى خود را داشته باشند.
4. سيستمهاى تكاملى مىتوانند در ساختارهاى مادى گوناگون نمود يابند و در مقیاسهاى زمانى متفاوتى تداوم يابند. در جهان آشناى ما، سيستمهاى بيوشيميايىِ مبتنى بر آب و كربن برجستهترين نمودهاى تکامل هستند. واحدهاى اطلاعاتىِ برسازندهى اين سيستمها ژن نامیده میشوند. روندهاى زيستى در واقع پويايى مولکولهایی هستند که نظم و روابط بین خود را در چارچوب اندوختهی اطلاعاتیِ این ژنها تنظیم میکنند.
میتوان الگوى مشابهى از پویایی پيچيدگى را تشخیص داد كه در سطح فرهنگی و با تکیه بر مغز- ذهنِ آدميان کار میکند. اگر چنین کنیم ايده، انديشه و هر چيز ديگرى كه با عباراتى شبيه به اين در زندگى روزانهى ما توصيف مىشود، همچون همانندسازى تكامليابنده نگریسته و تحلیلپذیر خواهند شد.
براى آن كه بر شباهت ميان پويايى سيستمهاى تكاملىِ وابسته به سطوح گوناگونِ پيچيدگى بيشتر تأكيد كنيم، رفتار چند نمونه از اين سيستمها را با هم مقايسه مىكنيم:
نخست: شباهتهاى رفتارىِ يك عنصر فرهنگى (مثلاً يك جوك) با يك سيستم زندهى ساده (مثلاً يك ويروس) چشمگیر است[16]:
الف) ويروس هم مانند جوك تنها يك الگوى اطلاعاتى است كه در چارچوب مادى- انرژيایی خاصى (مولكولهاى اسيد نوكلئيك يا واجهاى زبانى) صورتبندي شده است. به عبارت ديگر، در هر دو سيستم چيرگى اطلاعات سيستم را بر ماده و انرژى و تعيين شدن پويايى سيستم توسط الگوى قرارگيرى عناصر را به خوبى شاهد هستيم.
ب) ويروس و جوك، تنها در زمینهای ويژه رفتار سيستمىِ خاص خود (همانندسازى، جهش و گزينش طبيعى) را بروز مىدهند. جوك براى فهميده شدن و انتقال به شبكهى عصبى مغز انسان و شبکهای از مفاهيم و عناصر فرهنگى پيرامونى نيازمند است و ويروس چنين وضعيتى را در قبال محيط درونى ياختههاى زنده دارد.
پ) مىتوان يك ويروس را در خارج از سيستم زنده متبلور كرد و يا محتواى اطلاعاتى ژنوم آن را با كدهايى متفاوت با كدهاى ژنتيكى – مثلاً با چهار نشانهى زبانىِ A، G ، T و C – نمايش داد. جوك را هم مىتوان در خارج از مغز به اشكال مختلف ثبت كرد. متن نوشتهشده عادىترين نمودِ جوكى است كه در نظامهای غيرعصبى رمزگذارى شده است. در اين حالت هم فكرِ متبلورشده در چارچوبى غيرنورونى کارکرد فرهنگی خود را از دست میدهد، هر چند مىتواند مانند ويروسِ منجمدی كه پس از ورود به سلول دوباره فعال مىشود در شرایط مناسب – مثلاً وقتی خوانده میشود – بار دیگر فعال شده و خود را تکثیر کند.
ت) جوك هم مانند ويروس، انگلِ يك سيستم بسيار پيچيدهتر از خود است. جوك هم مانند ويروس توليد مثل مىكند و مىتواند از ميزبانى (بخوانيد مغزى) به ميزبان ديگر منتقل شود. هر جوكى مانند ويروس به ميزبان مستعد خود نياز دارد و مثل ويروس هر چه پيچيدهتر باشد ميزبانى خاصتر و انتخابىتر را مىطلبد.
ث) ساختار اطلاعاتى جوكها هم مانند ويروسها در جريان تكثير و پراكنده شدن دگرگون مىشود و در نهایت به صورتهايى تازه تكامل مىيابد.
ج) جوكها هم مانند ويروسها بر سر حضور در ميزبان با هم رقابت مىكنند و افكارى كه از اين رقابت سربلند بيرون نيايند مانند انگلهاى ناموفق منقرض مىشوند.
دوم: ويروسهاى رایانهای سيستمهاى تكاملى نوظهورى هستند که با الگويى مشابه ويروسها و جوكها تكثير میشوند. این نرمافزارهای کوچک در بومهاى ويژهشان (رايانهها) سيستمهاى تكاملى موفقى هستند. ويروسهاى رایانهای، در واقع، دنبالهای از اطلاعات رمزگذارىشده بر حافظههاى الكترونيكى هستند كه رمزِ لازم براى تكثير خود را حمل مىكنند. در آنها هم اطلاعات بر ماده و انرژى – يعنى الگوى مغناطيسى شدن يا نشدنِ ديسكت – چيره است و رفتار كلى ويروس را تعيين مىكند.
ويروسهاى رایانهای هم نسبت به محركهاى خاصى واكنش نشان مىدهند و تنها در زمينهى خاصى از نرمافزارهاى پيرامونى – مانند سیستم عاملی خاص – تكثير مىشوند. تغييرات تصادفى كدهاى دودويىِ تشكيلدهندهى ويروس هم درجريان تكثير هم در هنگام ذخيره شدن در حافظه امكان دارد، و همواره از اين راه نسخههايى جديد از ويروسها توليد میشوند.
كوهن، كه كاشف ويروسهاى رايانهاي است و آنها را با نامِ آشناى ويروس معرفی کرده، کتابی دربارهی مقايسهى ويروسهاى رایانهای و زيستى نوشته و در آن از شباهت و حتى همسانى رفتار اين دو نوع ويروس سخن گفته است[17].
سوم: چند سال پیش به دليل اهمیت یافتنِ بيمارى جنون گاوى (BSE) [18] بحثی داغ در مورد مولكولهاي مولد این بیماری درگرفت. این مولكول به ردهای از پروتئينها تعلق دارد كه پريون[19] خوانده میشوند. اين مولكولها توسط ژنى به نام PrPc در پستانداران رمزگذاری مىشوند، اما دو شكل ساختارى دارند. يكى از اين دو شكل با بدن سازگار است و بيمارىزا نیست. اما شكل پايدار ديگرِ اين مولكول در سلولهای عصبی رسوب کرده و آنان را نابود میکند. نكتهى جالب اين كه برخورد پروتئينهاى طبیعی با آنهایی که شكل فضايى بيماريزا دارند، به تغيير شكل مولكولهاى طبيعى میانجامد؛ یعنی، اطلاعات ساختارى مربوط به بيمارىزايى از مولكولى به مولكول ديگر منتقل مىشود و اين برخوردها به تدريج منجر به تغيير شكل انبوهی از پروتئينهاى سالم و تبديلشان به عامل بیماری مىگردد. جنون گاوی تنها عارضهی ناشی از پریونها نیست. بيمارىهاي دیگری مانند كروتزفلد- ژاكوب[20] و كورو نیز در اثر این الگوی انتقال اطلاعات میان مولکولها پدید میآیند[21].
از آنجا كه در برخورد پروتئينها ماده و انرژى خاصى تبادل نمىشود، عامل بروز بيمارى را بايد انتقال اطلاعات دانست. تنها چيزى كه در برخورد دو مولكول جابهجا مىگردد، اطلاعات نهفته در ساختار پروتئين است. اين انتقال اطلاعات از راه تماس و مجاورت، با انتقال عناصر فرهنگى مقايسه شده و با فرآيند اجتماعى شدن همگون دانسته شده است[22].
چهارم: مثال ديگر، به شواهدى از علم رفتارشناسى جانورى مربوط مىشود. شواهد به دست آمده از بررسى ميمونهاى ماكاك ژاپنى نشان مىدهد كه الگوی انتقال عناصر رفتاری در جوامع این جانور با تکثیر عناصر فرهنگى در جوامع انسانى شباهت دارد. رفتار اين ميمونها در رشتهای از پژوهشهاى ميدانىِ گسترده و درازمدت در جزاير پراكندهى ژاپن مورد مطالعه قرار گرفت و نتايج چشمگيرى از آنها به دست آمد[23].
مهمترین نتيجه به تكثيرپذيرى عناصر رفتارى در اين جانوران مربوط مىشود. در يكى از جزاير مورد كاوش – موسوم به مينو[24] – گروهى از ميمونها توانستند به طور تصادفى روش كندن ريشههاى برنج را از زمين كشف كنند. در مدتى اندك اين رفتار در كل جمعيت ميمونهاى جزيره پراكنده گشت و موجب شبيخون زدن ميمونها به مزارع برنج شد. در جزاير ديگرى مانند تاكاماكياما[25] كه در همسايگى اين جزيره قرار داشت و از بسيارى از جنبههاى بومشناختى به آن شبيه بود چنين رفتارى توسط ميمونها كشف نشد و بنابراين مزارع برنج در آن مناطق از حملهى اين جانوران در امان ماند.
در يك آزمايش، پژوهشگران براى ميمونهاى ساكن كنارهى يك رودخانه سيبزمينىهاى گِلى و كثيفى را هديه مىبردند. مشاهده شد كه پس از مدتى ميمون مادهاى يك ساله – كه ايمو[26] نام گرفت – توانست خلاقيت به خرج داده و راهى براى شستن سيبزمينىها در آب رودخانه بيابد. در مدت يك سال، رفتار شستن سيبزمين در ميان 90 درصد افراد همنژاد ايمو در جزيره پراكنده شد. جالب اينكه اين سنت جديد با الگويى شبيه به آنچه در جوامع انسانى مشاهده مىشود گسترش مىيافت. بيشترين قابليت يادگيرى در جوانهاى يك تا سهونيم ساله ديده مىشد و ميمونهاى مسنتر و به ويژه نرها – يعنى افراد مستقر در بالاى هرم قدرت در قبايل ميمونها – مقاومت بيشترى در مقابل پذيرش اين رفتار جديد نشان مىدادند.
به زودى اين رفتار يك جهش عمده هم از خود نشان داد و در ميان ميمونهاي ساكن كنار دريا هم رواج يافت. اين ميمونها آموختند كه، بر مبناى اختراع ايمو، سيبزمينىها را در آب دريا بشويند و به اين ترتيب نوعى شاخهزايى در ساخت رفتارى ميمونها مشاهده شد.
در ميان اين ميمونها حتی تفاوتهاى فردى در توليد و انتقال عناصر فرهنگى نیز به انسان شبيه بود. ايمو آشکارا از سایر میمونها هوشمندتر بود و براى حل كردن معماهاى ديگر هم توانايى بيشترى از خود نشان میداد. در آزمون ديگرى هم كه مقدارى گندم بر روى ماسههاى كنار آب ريخته شد ايمو توانست راهى براى جدا كردن غذا از ماسه پيدا كند. او مخلوط ماسه و گندم را در آب مىريخت و بعد از فرو رفتن ماسههاى سنگين، گندمهاى باقى مانده بر سطح آب را جمعآورى مىكرد و مىخورد. اين رفتار هم به تدريج در ميان ميمونها شايع شد.
هدف از ذكر چهار مثالى كه گذشت، اين بود كه تصوير ذهنىمان از سيستم تكاملى، از آنچه به طور سنتى در زيستشناسى يا جامعهشناسى تعريف شده است، فراتر رود. سيستمهاى تكامليابنده تنها به نظامهای اجتماعى يا زيستى منحصر نمىشوند. هر نظامى كه توانايى تكثير، جهش، و گزينش طبيعى را داشته باشد – چه مولكولى پروتئينى باشد، چه رفتار يك جانور – تكامل خواهد يافت. عنصر فرهنگى، يكى از اين سيستمهاست.
5. با توجه به آنچه گذشت، اكنون مىتوانيم تعريف خود را از عنصر فرهنگى پيشنهاد كنيم. با توجه به اين كه تعريف كنونى با مم، مضمون، و عادتواره تفاوت دارد و برای پرهیز از ابهام و اشتباه شدنِ مفاهیم با يكديگر به نامى ويژه براى آن نیاز داریم. نامى كه از اين پس عنصر فرهنگى را با آن مىنامیم «منش» است؛ واژهاى كه از ريشهى اوستایی Oiniam (مَینیو) به معناى انديشيدن گرفته شده است. اين واژه و مشتقات آن – مینو، هومن (نيكانديش) و دشمن (بدانديش) – در سه هزار سال گذشته در زبانهای ایرانی کاربرد داشته است و همواره به مفهومِ عناصر مربوط به اندیشه و تفکر به کار گرفته میشده است. گفتني است، اولین کاربرد تخصصی آن در گاهانِ زرتشت – نزديك به 3200 سال پیش – دیده میشود. در این متن برای نخستین بار در تاریخ مدوّنِ تمدّن، سپهر معنا – که کمابیش با فرهنگ همسان است – از عرصهی گیتی جدا شده و با نام مینو (یعنی اندیشیده، اندیشیدنی) مشخص شده است. در واقع، این متن کهنترین سندی است که در آن به لایهي فرهنگ همچون سطحی مستقل اشاره شده و زرتشت نخستین نظام دقیق از کلیدواژگان را برای رمزگذاری آن ابداع کرده است.
منش، با وجود کاربرد پیوسته و سه هزار سالهاش در زبانهای اوستایی و پارسی و پهلوی و دری، امروز در زبان علمىِ فارسى رواجی به نسبت محدود دارد و كاربرد عاميانهى واژهي منش هم تنها محدود به فارسى گفتاری است. البته، برخى از مترجمان و نويسندگان فارسىزبان اين واژه را به عنوان برابرنهادى براى character و personality به كار بردهاند[27]. به هر صورت، بايد در نظر داشت كه در اين متن «منش» معنايى خاص را حمل میکند. منش عنصرى معنایی است كه واحد تغييرات فرهنگى محسوب میشود.
منش چنين تعريف مىشود: يك منش، سيستمى از جنس اطلاعات است كه 1) به صورت الگويى از فعاليت شبکهی عصبى قالببندى شود؛ 2) در نظامهای نشانگانى- معنايى رمزگذارى گردد؛ 3) از راه مجارى ارتباطى تكثير گردد؛ و 4) به تغيير رفتار در فردِ حاملش منتهى شود.
براى اين كه تعريف منش روشنتر شود، بايد هر يك از شروط چهارگانهى یادشده به طور جداگانه مورد بررسى قرار گیرند.
الف) پيش از هر چيز، منش سيستمى اطلاعاتى است. اين به آن معناست كه:
1) منش، سيستم است؛ يعنى، مىتوان در زمينهى ظهور آن – بسترى فرهنگى كه از مجموعهای از منشها تشكيل شده – حد و مرزى تشخيص داد كه منش خاصِ مورد نظرمان را از بقيه جدا كند. اين حد و مرز، توسط دو شاخصِ درونى (معنا) و بيرونىِ (نشانگان و رمزگان) تداوم مىيابد. به سخن ديگر، همواره مىتوان تشخيص داد كه فلان معناى خاص و بهمان مجموعه از نشانهها در منشِ خاصى وجود دارد يا ندارد. اين كه حرف «غ» در شعر صداى پاى آبِ سپهرى وجود دارد يا ندارد، يا اين كه در ضربالمثلِ «با يك گل بهار نمياد» معنايى مربوط به بومشناسى گياهان گلدار نهفته است يا نه، به سادگى قابل تشخيص است. نكتهى ديگرى كه از سيستم بودن منش نتيجه مىشود، به هم پيوستگى درونى عناصر آن است. منش در واقع بستهای نرمافزارى است كه به صورت يكجا و يكپارچه از مغزى به مغز ديگرى منتقل مىشود.
2) منش از جنس اطلاعات است؛ يعنى، عامل اصلىِ پشتيبانِ مرزبندى آن از جهان خارج شيوهى مربوط شدن عناصر درونىاش (يعنى اطلاعاتش) است نه خودِ اين عناصر (كه از جنس ماده يا انرژى هستند). اطلاعاتى بودن منش، امرى است كه در بسيارى از سيستمهاى پيچيده و همهى همانندسازها وجود دارد.
ب) منش الگويى از فعاليت شبكهى عصبى است؛ يعنى، عميقاً در ساختار زيستشناختى تفكر، و سختافزار پشتيبانِ نشانه- معنا ريشه دارد. منش را تنها مىتوان در زمينهى عصبى- روانىاش تعريف كرد، و تجليات بيرونىِ آن – مانند متنهاي نوشتهشده، آثار هنرى، فيلم و… – را بايد شكلى متبلورشده، نمادين، و دگرديسىيافته از منش دانست. محصولات فرهنگى، كه مىتوانند در قالب فيلم، نوار، يا كتاب رمزگذارى و توليد شوند، منش نيستند. چرا كه اصولاً سيستم همانندساز نيستند و پويايى خاص منشها را از خود نشان نمىدهند. آنها را مىتوان به عنوان راهبردى تكاملى براى تكثير يافتن منشها در نظر گرفت. اما اين امر به معناى بسط يافتن دامنهى منشها تا اشياى بيجان نيست.
عینيت يك منش، به شكلى از پويايى دستگاه عصبى وابسته است، كه اطلاعات مربوط به آن را حفظ و بازتوليد مىكند. ساختار منش، كه پيچيدگى شگفتانگيز يك همانندساز را به آن مىبخشد، تنها در زمينهى بسيار بغرنجِ شبکهای عصبى مجالِ نمود مىيابد. هر محصول فرهنگى ابزارى است براى تكثير منشها، ولى تكثير اين ابزارها لزوماً با بازتوليد منشها همراه نيست. محصولات فرهنگى، پس از فهميده شدن و جذب شدن در ساخت شناختىِ يك شبكهى عصبى ميزبان، منشِ مربوط به خود را در آن شبكه توليد مىكنند، اما خودِ منش نيستند. محصولات فرهنگى، كالاهايى هستند كه به توليد عناصر فرهنگى منتهى مىشوند، اما از جنس عناصر فرهنگى نيستند.
امروزه مىتوان اطلاعات ژنتيكى يك ويروس را روى يك برگهى كاغذ نوشت و بعد در آزمايشگاه از روى آن ويروس مورد نظر را بازتوليد كرد. گمان نمىكنم كسى اطلاعات نوشتهشده روى كاغذ را نوعى ويروس بداند، چرا كه آن برگه تنها مجموعهای از نشانههاى حامل اطلاعات است كه براى واگشايى شدن به سيستم كدگشايى پيچيدهای نيازمند است. در واقع، آن ابزارهاى آزمايشگاهىِ پيچيده و روشهاى بازتوليد ويروس در سلول ميزبان است كه ويروس را توليد مىكند، نه برگهى كاغذ.
منش هم چنين وضعيتى دارد؛ ممكن است در برههای از زمان، در قالب مجموعهای ساده از اطلاعات – كه خودشان منش نيستند – رمزگذارى شود، و بار ديگر پس از واگشايى در دستگاه عصبى ديگرى منش موردنظر را در آنجا احداث كند. اين شيوهى تكثيرِ منشها از راه ابزارهاى ارتباطى و نظامهای نشانگانى- معنايى را نبايد با خودِ مفهوم منش اشتباه گرفت. يكى از مشكلاتى كه بر سر راه تعريف عنصر فرهنگى وجود دارد، همين ابهام در جدا كردن خودِ عنصر فرهنگى و نمودهاى فيزيكى آن در شبكهى اندركنش نمادين افراد است. هنگامى كه كار به تحليل پويايى فرهنگ مىرسد، تجزيه كردن اطلاعاتِ رد و بدل شده از مجراى اين شبكههاى ارتباطى اهميت مىيابد و اشتياق در به ثمر رساندن اين مهم، معمولاً، به غفلت پژوهشگران از تفاوت ذاتى آنچه منتقل مىشود و آنچه در ذهن افراد دو سوى كنش ارتباطى وجود دارد مىانجامد.
پس منش مفهومى است كه تنها در شبكهى عصبى طبيعى تعريف مىشود. اما چنين تعريفى، بيش از آن كه به كار نظریهای جامعهشناسانه در مورد پويايى فرهنگ بيايد، خصلتى عصب – روانشناسانه دارد. اگر منش مفهومی کارآمد و نیرومند باشد باید غايتِ پژوهشهاى جامعهشناسى فرهنگ، يعنى تحليل عناصر و محصولات فرهنگى در كنار هم، را نیز برآورده کند. ادعای نظریهی منشها آن است که چنین کاربردی از آن برمیآید.
از این پس عبارت منش در دو زمينه به كار گرفته میشود: هر گاه واژهى منش به تنهايى بیاید و به خصوصيات منش يا اطلاعات و معناى نهفته در آن اشاره شود، منظور همان عنصر فرهنگىاى است كه در اين بندها در پى تعريفش هستيم؛ از سوى ديگر، هر گاه به منش در زمينهى ارتباطىاش اشاره شود، و شيوهى رمزگذارى و تكثير منش از مجراى رسانههاى عمومى و ابزارهاى تبادل فرهنگى مورد نظر باشد، نسخهى متبلور، نمادينشده، و سادهى پيامگونهای را در نظر داريم كه نوعى رونوشت از منش مورد نظرمان است. براى ساده شدن كار، اين مورد دوم را هم منش خواهم خواند و زمينهى بحث در هر مورد نشان خواهد داد كه منظور خودِ منش است، يا تجلى نمادگونهاش در ابزارهاى ارتباطى. توجه داشته باشيد كه با وجود به كار گرفتن عبارت منش در دو زمينهى يادشده، ماهيت اين دو كاملاً متفاوت است و منش در معناى دومى را بايد شكل كوتاهشدهى «منشِ نمادينشده در ابزارهاى ارتباطى» دانست.
پ) منش در نظامهای معنايى- نشانگانى رمزگذارى مىشود؛ يعنى، تنها آن الگوهايى از پويايى عصبى شايستهى نام منش هستند كه بتوانند در سيستمهاى خودارجاعِ توليدكنندهى معناى نمادينشده صورتبندي شوند. ادراكهای شهودىِ درونى، حالات روانىِ غيرقابل بيان، و دريافتهايى كه هيچ راهى براى انتقالشان به ديگران وجود ندارد، منش نيستند. مهمترین نظامهای نمادينِ تكامليافته در جوامع انسانى عبارتند از زبان گفتارى- نوشتارى، الگوهاى حركتى- علامتى (مثل زبان اشاره و حركات بيانگرِ چهره و دستها)، و نظامهای زيبايىشناسانه (نقاشى، موسيقى و رقص و…).
از اين ميان، نظامهای زبان گفتارى- نوشتارى دقيقترين شيوهى ارجاع نشانه- معنا را در دل خود پروردهاند، و به همين دليل هم امكان نيل به توافق را در حوزههاى گوناگونِ اندركنشهاى انسانى فراهم آوردهاند. گسترش بىنظير اين نظام و موفقيتش در انتقال منشها را بايد مديون همين توانايى دانست.
نظامهای علامتىِ غيرقراردادىِ مربوط به بدن – مانند خنده، حالت غم، مشت كردن دست هنگام خشم و… – سادهترين و فراگيرترين ساختهای نشانگانى را تشكيل مىدهند و ارتباطاتى سرراست و همگانى را ميان الگوى خاصى از انقباضات عضلانى و لايههايى متفاوت از حالات روانى برقرار مىكنند. اين سيستم نشانگانى به لحاظ تكاملى بسیار قديمى است و با توجه به همگون بودنش در تمام جمعيتها و تمدنهاى انسانى، مىتوان فرض كرد كه در ساخت ژنتيكى انسان ريشه دارد[28].
نظامهای زيبايىشناختى، در مقابل، قراردادىترين و مبهمترين ساختار را دارند. ابهامى كه در ارجاعات اين سيستم وجود دارد، راه را بر تفسيرهاى گوناگونِ معنايى از يك الگوى خاص نشانگانى هموار مىكند، و بنابراين يكى از زايندهترين حوزههاى توليد معنا در يك جامعه است. شكلگيرى و تكامل نظامهای زيبايىشناختى در ارتباط نزديك با سيستمهاى گفتارى- نوشتارى بوده است، و در بسيارى از حوزهها – مانند شعر و اپرا – اين دو با هم تركيب شدهاند.
ت) آشكار است كه منشهاى رمزگذارىشده در نظامهای نشانگانى- معنايى از مجارىِ ارتباطىِ برآمده از همين سيستمها منتقل مىشوند. به اين ترتيب، تكثير منشها و منتقل شدنشان از مغزى به مغز ديگر، مديون مجارى ارتباطىاى است كه تبادل معنا در ميان كنشگران منفرد را سازماندهى مىكنند.
ث) آخرين شرط يك منش (تغيير رفتار در فرد حامل) را بايد با چند تبصره همراه كرد.
در واقع هيچ راهى براى سنجش تأثير يك منش منفرد در رفتار يك نفر وجود ندارد. كل منشهاى حاضر در مغز يك انسان به همراه عناصر اطلاعاتىِ غيرمنش – مانند برخى از حالات روانى ناخودآگاه – سيستمى پيچيده را تشكيل مىدهند كه تعيينكنندهى بافت روانى فرد و ساخت شخصيتى اوست. به اين ترتيب، شخصيت و خلق و خوى روانى فرد در هر برش زمانى به شكلى همافزا از اندركنش منشهاى موجود در مغز وى نتيجه مىشوند. رفتار فرد محصول اين پيكرهى كلانِ روانشناختى است و ارتباطِ يك به يكى ميان يك رفتار يگانه و منشى يكتا وجود ندارد.
پس چگونه مىتوان آخرين شرط را مورد وارسى قرار داد؟
مىدانيم كه يكى از تعاريف اطلاعات، «عاملِ شكستن تقارن» است. تقارن در اينجا ابهام معنا مىدهد و مترادف است با هموزن بودن دو يا چند گزينهى رفتارىِ پیشاروی سيستم[29]. اطلاعات چيزى است كه سيستم را از دو راهىهاى رفتارى عبور مىدهد و انتخاب يك گزينهى رفتارى را از ميان امكاناتِ پديدآمده در فضاى حالت ممكن مىسازد. به اين ترتيب، تعريف منش به عنوان سيستمى اطلاعاتى، خود به خود، شكست تقارنهاى رفتارى و اثربخشىاش در انتخابهاى سيستم حامل را نتيجه مىدهد.
از سوى ديگر، منش را به صورت اطلاعاتى تعريف كرديم كه در ساختى نشانگانى- معنايى رمزگذارى شده باشد. مىدانيم كه اين تنها شكلِ ظهور اطلاعات نيست و انواعى از اطلاعات – مانند اطلاعات ساختارىِ نهفته در ریختِ یک بدن یا ماشین – هستند كه هرگز در اين نظامها رمزگذارى نمىشوند.
رمزگذارى منش در ساختى معنايى به اين معناست كه نظامى از ارجاعات به عناصر اطلاعاتى منش گره خوردهاند و دادههاى حملشده در آن را توسط سيستم رمزگشا – يعنى مغز حامل – به رخدادهاى جهان خارج منسوب مىكنند. با توجه به اين كه دريافت منشها و بازتوليد كردنشان در سيستمهاى روانشناختى با هدف سازگار شدن با محيط و رفع تنشهاى بيرونى – و گاه درونزاد – انجام مىگيرد، طبيعى است كه مغزِ گيرندهى يك منش، بسته به محتواى معنايىِ فهميدهشده از آن، رفتار و پويايى خويش را تغيير دهد. به عبارت ديگر، نفسِ حضور منش در شبكهى عصبى، پويايى پردازش اطلاعات در آن را تغيير مىدهد و اين خود به معناى تغيير يافتن احتمال بروز طيفى از رفتارهاى وابسته است.
پس وقتى از ويژگي رفتارشناختى منشها سخن مىگوييم، منظورمان ارتباط سرراست اسكينرى ميان منش و رفتار نيست، بلكه در واقع مشغول بازگو كردن مفهومى همانگويانه هستيم كه در بخشهاى پيشين تعريفمان نهفته بود و بر ارتباط سيستمِ معنايى (مجموعهى منشها) و سيستم رفتارى (مجموعهى كنشها) تأكيد دارد.
6. در مورد منشها بايد به چند نكتهى ديگر هم اشاره كرد:
نخست آن كه منش، مفهومى نيست كه تنها در انسان تعريف شود. بر مبناى شواهد تجربى در رفتارشناسى جانورى، الگوهاى رفتارى بسيارى در جانوران وجود دارند كه با كنش ارتباطى انسانى قابل مقایسهاند. رقص زنبور عسل كه اطلاعاتِ مربوط به محل منبع غذا را بسته به موقعیت كندو به دقت رمزگذارى مىكند[30] يكى از زبانهاى نمادينِ مشهور در جانوران است. زبان بويايى مورچگان و موريانگان، كه بر مبناى رمزگذارى معنا بر مولكولهايى موسوم به فرومون استوار شده، هم به قدر كافى مورد بررسى قرار گرفته است. همچنين نشان داده شده كه يادگيرى اجتماعى در منتقل شدن معناى خاص اين نمادها نقش دارد و لهجههاى گوناگونى كه در رقص زنبورها و خواندن قناريها ديده مىشود، پيامد اين آموزش اجتماعى است[31]. پس منشها را مىتوان در جانوران ديگر هم تعريف كرد، اما به دليل محدود بودن دادههاى تجربى ما در مورد شيوهى رمزگذارى معنا در سيستمهاى نمادينِ آنها، هنوز ناشناختههاى بسيارى در اين زمينه وجود دارد.
دومين نکتهای كه بايد بر آن تأكيد كرد، تمايز منشها از ساختهاى اطلاعاتى مشابهى هستند كه خصلت همانندسازى دارند، اما معنايى را حمل نمىكنند. در تمام جوامع انسانى، رفتارهايى مانند تيك عصبى و مدهاى لباسِ زودگذر وجود دارند كه معنايى را حمل نمىكنند، اما مانند منشها خاصيت همانندسازى دارند و از يك كنشگر به ديگرى منتقل مىشوند و در جريان اين انتقال جهش مىيابند و زير تأثير انتخاب طبيعى پيچيدهتر هم مىشوند. به اين ترتيب، موازى با لايهى منشها، مجموعهى ديگرى از سيستمهاى اطلاعاتى همانندساز هم در جوامع انسانى وجود دارند، كه به دليل صورتبندي نشدنشان در نظامهای نشانگانى و بىمعنايىشان، نمىتوانند به عنوان منش در نظر گرفته شوند.
اين همانندسازهاى اطلاعاتى را منشواره مىناميم، و آنها را به عنوان اشكالى مقدماتى و حاشیهای در نظر مىگيريم كه در اطراف سيستم منشها رشد يافتهاند. سيستم منشوارهها همواره تنكمايهتر و چگالی اطلاعاتشان رقيقتر از منشهاست، و به همین دلیل هم نيمهعمرشان بسيار كوتاهتر است. در واقع، منشوارهها را مىتوان اشكالى انگلى و ساختنيافته از منشها در نظر گرفت كه، به دليل دارا بودن خصلت همانندسازى، براى مدتى كوتاه در مجارى ارتباطى حضور مىيابند و با منشها بر سر امكانات تكثير رقابت مىكنند.
منشوارهها مىتوانند در اثر جهشهاى ساختارى درونى يا تحولات محيط پيرامونىشان، به نظامهای نشانگانى- معنايى پيوند بخورند و معنايى را حمل كنند. در اين حالت منشوارهها به منش تبديل خواهند شد. مسير معكوس هم ممكن است و منشها هم مىتوانند پس از معنازدايى و پيش از منقرض شدن، براى مدتى كوتاه در قالب منشوارهها به تكثير خود ادامه دهند. مد خاصى از لباس كه براى مدتى فراگير مىشود و معناى خاصى هم ندارد وقتى به تدريج به عنوان سبك لباس پوشيدن گروه، حزب، يا طبقهى اجتماعى خاصى انگشتنما مىشود تا مرتبهى يك منش ارتقا مىيابد، و همان سبك لباس وقتى پس از انحلال آن حزب و نابودى معانى منسوب به آن گروه اجتماعى همچنان در جامعه باقى مىماند، مسيری واژگونه را طى مىنمايد.
چگونگى تبديل اين دو رده از همانندسازهاى فرهنگى توسط برخى از پژوهشگران مورد كنكاش قرار گرفته است، كه از آن ميان بايد به پير بورديو اشاره كرد. او در كتاب درخشانش، تمایزات، نمونههاى بسيار جالبى از اين تبديلهاى دوسويه را در چارچوب نظرى خاصِ خود تحليل كرده است[32].
منشوارهها در سطح فرهنگى بر محورهايى شبيه به منشها سازماندهى مىشوند و بسته به اندركنش فرد با ديگران، با جهان خارج، يا با خويشتن شبكههايى مرتبط با هم را تشكيل مىدهند. عادات تغذيهاى هر جامعه، شيوهى خاص حركت دادن دست به هنگام سخن گفتن، و الگوهاى راه رفتن، نمونهای از منشوارههاى مربوط به من، ديگرى، و جهان هستند.
نكتهى چهارم آن كه منشها هم از واقعيتى مشابه با افراد انسانى و جوامع و فرهنگها برخوردار هستند يا به عبارت دقيقتر، به همان اندازه از واقعيت برخوردار «نيستند»! در واقع، تمام چیزها و رخدادهایی كه در نظام شناختى ما به عنوان هستندهها به رسميت شناخته مىشوند، آفريدههاى درونزاد سيستمى هستند كه در راه تلاش خويش براى سازگار شدن با محيط، به ناگزير محيط را به خشتهایی معنايى تجزيه مىكند. پديدارهايى مانند سلول، فرد، جامعه، و فرهنگ همه دستساختههايى از اين دست هستند كه تنها در مقام ابزارى شناختشناسانه – و نه هستىشناختى – اعتبار دارند. به اين ترتيب، منش هم به عنوان عنصرى همپايهى ساير اين مفاهيم، به همان اندازه واقعيت دارد – يا ندارد.
با توجه به آنچه گذشت، مىتوان به عمق استعارهاى كه در واژگانِ فرهنگ، Bildung و Culture نهفته است پى برد. فرهنگ، فرآيندى است كه از سطح منشها به شكلى همافزا زاييده مىشود، و از زمينهى قواعد معنايى حاكم بر كنش متقابل آدميان بركشيده (فراهنجيده) مىشود. فرهنگ پيكرهاى پوياست كه در هر لحظه، بسته به شرايط پيرامونى، بازتوليد منشهايى خاص را ممكن مىسازد و به اين شكل مرتباً در حال ساخته شدن (Bildung) است. فرهنگ را مىتوان محيطى مساعد دانست كه منشها در آن مىرويند و بسته به اهميتى كه برای بقای فرد و گونه دارند انتخاب شده و پرورده (Culture) مىشوند.
- «به خاطر انبوهىِ جنگل، درختان را نمىبينى؟» (هوراس) ↑
- noise ↑
- اين قانون مىگويد كه با گذشت زمان نظم درونىِ تمام سيستمهاى بسته كاهش مىيابد. به سخن ديگر، زمان منجر به فروپاشى ساختار منظم سيستمها مىشود. ↑
- شرح كوتاهى دربارهى تعريف دقيقتر انواع سيستمها در پيوست نخست آمده است. ↑
- آنتروپى، شاخصى ترموديناميكى است كه تقريباً «بىنظمى» معنا مىدهد. اصل افزايش آنتروپى همان مفهومى است كه قانون دوم ترموديناميك صورتبندىاش مىكند. ↑
- random ↑
- Reward system ↑
- pleasure network ↑
- Neuropeptide ↑
- Endorphine ↑
- Enkephaline ↑
- ريتزر، 1374: 448- 403. ↑
- هوپر و ترسى، 1372. ↑
- Suls, 1983. ↑
- Dawkins, 1989. ↑
- Dawkins,1989. ↑
- Cohen, 1994. ↑
- Bovine Spongiform Encephalite ↑
- prion ↑
- CJD: Crutzfeldt- Jacob Disease ↑
- Brusiner, 1996. ↑
- Pagel & Krakauer, 1996 . ↑
- Wilson, 1995. ↑
- Mino ↑
- Takamakiama ↑
- Imu ↑
- گرث و رايتميلز، 1380. ↑
- Hinde,1974. ↑
- Hargittai,1989. ↑
- فونفريش، 1375. ↑
- Gould & Gould, 1994. ↑
- Bourdieu, 1993. ↑
ادامه مطلب: بخش دوم: ساخت منشها – گفتار نخست: كالبدشناسى منش
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب