پاره‌ي نخست: سطح زيست‌شناختى

1. سطح زيست‌شناختى

الف)‌ چنان كه گذشت، تنها در دو لايه‌ى زيرين و زبرين سلسله‌مراتب پيچيدگى اجتماعى است كه سيستم‌‌هايى همانندساز را مى‌بينيم. سطح زيرين به سيستم‌‌هاى زيستىِ سازنده‌ى جامعه و بدن‌هاى زنده‌ای مربوط مى‌شود كه جمعيت پايه‌ى يك اجتماع انسانى را تشكيل مى‌دهند. اين سطح همانندساز‌هايى از جنس DNA را در بر مى‌گيرد، كه در غلاف‌هايى از دستگاه‌‌هاى تكثير‌كننده‌ و تضمين‌كننده‌‌ى بقا قالب‌گيرى شده‌اند. با نگاهى افراطى، مى‌توان بدن يك جانداران را به منزله‌ى دستگاه تکثیری در نظر گرفت كه وظيفه‌ى کپی کردن رمزگانِ‌ ژنتيكى را بر عهده دارد. اين همان نگرشى است كه ساموئل باتلر[1] به هنگام پاسخ دادن به پرسشِ «اول مرغ بود يا تخم مرغ؟» اتخاذ كرد. پاسخ او اين بود: «بديهى است كه تخم مرغ. مگر مرغ چيزى غير از دستگاه تكثير تخم مرغ است؟».

برخى از نويسندگان، به ويژه آنانى كه به مم‌شناسى علاقه‌مند هستند، همين ديدگاه را به عناصر فرهنگى هم تعميم داده‌اند. كتاب مشهورِ ماشينِ مم از چنين ديدگاهى دفاع مى‌كند و آدميان را برده‌‌هايى بى‌اختيار و جن‌زده مى‌انگارد كه توسط شبکه‌ای از مم‌‌ها مسخ شده‌اند و عمر خود را در راه تكثير كردن‌شان هدر مى‌دهند[2].

تصويرى كه در نظريه‌ى منش‌ها از عنصر فرهنگى داريم، با اين تصوير بدبينانه متفاوت است. چنين به نظر مى‌رسد كه جوامع انسانى، نقطه‌ى اوجى در سازماندهى سيستم‌‌هاى پيچيده بر سياره‌ى ما باشند، كه در آنها دو لايه از همانندسازها با هم تركيب شده‌اند. لايه‌ى پايه‌ى زيرين، كه زيربناى لايه‌ى بالايى را هم تشكيل مى‌دهد، سطح زيستى است. در آن با بدن‌هايى زنده سر و كار داريم كه در راستاى بقاى خود و ژنوم‌شان مى‌كوشند و برنامه‌اى بغرنج را براى بيشينه كردن نسخه‌هاى اطلاعات ژنومىِ خود اجرا مى‌كنند.

به رسميت پذيرفتن اين سطح زيست‌شناختى، بر خلاف آنچه برخى ادعا كرده‌اند، به جبرانگارى منتهى نمى‌شود. برنامه‌ى يادشده به قدرى پيچيده و سترگ است، و نقاط تقارنى پديدآمده بر فضاى حالت آن چنان متراكم و انبوه‌اند كه درجه‌ی آزادى چشمگیری را به آن می‌بخشند. رفتار این سيستم‌های پیچیده با پویاییِ تعين‌پذير و جبرى نظام‌های ساده قابل‌مقايسه نيست. ساخت زيست‌شناختى بدن جانداران – و به طور خاص ساخت دستگاه عصبى انسان – چنان پيچيده شده كه عملاً رفتارى خودمختار و آزادانه را برايش به ارمغان آورده است. بديهى است كه اين آزادىِ رفتار در دامنه‌اى از انتخاب‌هاى مجاز و حوزه‌اى معلوم از فضاى حالتِ دسترسى‌پذير ممكن است. ولى مگر آزادى، همين امكانِ انتخاب از ميان گزينه‌هاى در دسترس نیست؟

لايه‌ى دیگری از همانندسازها در سطح فرهنگى دیده مى‌شود. در اين سطح از پيچيدگى، سيستم‌هايى همانندساز قابل مشاهده‌اند كه از نظر ساختار و رفتار بسيار ساده‌تر از سازواره‌هاى زيستى هستند. به همين دليل هم استعاره‌ى داوكينز در مورد زنده بودن مم‌ها، تنها، در چارچوبى از دانش زيست مصنوعىِ قوى[3] قابل‌تعريف است و در قالب‌هاى نظرى ديگر پذيرفتنی نیست. سادگى منش‌ها نسبت به حاملان زنده‌شان، آن‌قدر چشم‌گير است كه برخى از صفت انگل براى رده‌بندى عناصر فرهنگى استفاده كرده‌اند. اين رويكرد به ويژه در مم‌شناسى نيرومند است و در بسيارى از مقاله‌ها عناصر فرهنگى به عنوان انگل‌هايى نرم‌افزارى – شبيه به ويروس‌هاى رايانه‌اى – در نظر گرفته شده‌اند[4]. لومان هم، آن‌گاه كه در مورد نوع خاصى از عناصر فرهنگى – تضاد اجتماعى – مى‌نويسد، آنها را با انگل‌ها مانند مى‌كند و رفتارى انگل‌گونه را به آنها نسبت مى‌دهد[5].

در واقع، كاربرد واژه‌ى انگل براى عناصر فرهنگى درست نيست. اگر بخواهيم عبارت انگل را در دامنه‌اى چنين فراخ به كار بگيريم، بايد بخش عمده‌ى رخدادهاى زيستى ديگر را هم انگل‌گونه بدانيم. چرا كه سازمان‌يافتگى سيستم‌هاى پيچيده با وابسته شدن برخى از كاركردهاى بعضى از سيستم‌ها به زمينه‌ى عملكردى سيستم‌هاى ديگر همراه بوده است. يك مثال برجسته‌ى اين امر، بدن خود ماست. در تك تك سلول‌هاى بدن ما، اندامك‌هايى به نام ميتوكندرى وجود دارند كه در واقع نوعى باكترى تغيير شكل‌يافته‌اند. اگر بخواهيم آنها را هم انگل بدانيم، پس كل موجودات پرسلولى چيزى جز تركيب چند گونه‌ى انگل با هم نيستند. با وجود اين، آنچه راست است، وابستگى لايه‌ى منش‌ها به سطح زيستى است. اين به آن معناست كه فضاى حالت پويايى منش‌ها بر روى فضاى حالت زيست‌شناختى آدميان سوار مى‌شود و امكان تخطى از حدود آن را ندارد. هيچ كس نمى‌تواند شعرى بگويد كه ابزارهاى زيستى لازم براى توليد و حس كردنش وجود نداشته باشند.

در واقع آنچه در ارتباط دو سطح زيستى و فرهنگى مصداق دارد هميارى و هم‌زيستى است، نه رابطه‌ى انگلى. منش‌ها، همانندسازهايى هستند كه هم‌چون ميتوكندرى‌ها، بخت بقاى ميزبانان خود را افزايش مى‌دهند، و سازگارى ايشان با تحولات محيطى را به شكلى چشم‌گير افزايش مى‌دهند. آنچه با نام انسان مى‌شناسيم، تنها، در حضور شبكه‌اى از منش‌هاى تعريف‌كننده‌‌ى هويت روانىِ ماشين زيست‌شناختىِ سطح زيرين مفهوم مى‌يابد.

پس سطوح اجتماعى و روانی لایه‌هایی است كه از برهم افتادن و تداخل دو لايه‌ى متفاوتِ حاوی همانندسازها پديد آمده‌اند. در هر لايه، شبكه‌اى از ارتباطات درونى را در ميان همانندسازها مى‌بينيم، و پويايى خودمختارِ خاصِ سيستم‌هاى خودزاينده و خودارجاع را. اندركنش اين دو سطح فرازين و فرودين، شالوده‌اي است كه شكل‌گيرى دو سطح ديگر پيچيدگى – اجتماعى و روانى – را ممكن مى‌سازد.

ب) منش‌ها، با وجود ارتباط‌شان با دستگاه عصبى، به هيچ عنوان، ارتباطی سرراست و يك به يك با عناصر نورونى برقرار نمی‌کنند. سطح نورونى و عصبى، در واقع، لايه‌اى متفاوت از پيچيدگى است و در آن‌جا نشانى از منش‌ها نمى‌توان يافت. همان‌طور كه در سطح زيست‌شناختى، اثرى از نهادهاى اجتماعى و كنش‌هاى متقابل نمادین وجود ندارد. به عبارت ديگر، منش‌ها و نورون‌ها، به دو سطح متفاوت سلسله‌مراتبی و دو مقیاسِ متمایزِ پیچیدگی تعلق دارند. يك چيز فراگير و عام وجود دارد، كه در يك مقياس و با يك درجه‌ى درشت‌نمايى در آن نورون‌ها را مى‌توان ديد، و در يك مقياس ديگر منش‌ها را.

منش‌ها شبكه‌اى پويا و خودبسنده‌اند كه بر روى شبكه‌ى عصبى سوار مى‌شوند، اما ارتباط يك به يكى با واحدهاى تشكيل‌دهنده‌ى اين سيستم زيستى برقرار نمى‌كنند. بنابراين آنچه منش انتقال‌يافته از مغز «من» به ديگرى را يگانه مى‌سازد جايگاهش بر شبكه‌ى عصبى يا الگوى شليك فلان نورون خاص نيست، كه معناى مشتركى است كه در اين دو مغز توليد مى‌كند.

تنها چيزى كه در مورد جايگاه منش‌ها بر مغز مى‌توان گفت، آن است كه مغز و منش‌ها شكلى از تخصص‌يافتگي زمانى- مكانى را در ارتباط با هم شكل داده‌اند. اين به آن معناست كه وقتى صحبت از منشى مانند موسيقى مى‌شود، مى‌توانيم ادعا كنيم كه محل پردازش و رمزگشايى/ رمزگذارى آن در ناحيه‌ى گيجگاهى نيم‌كره‌ى راست مخ است. اما در همين ناحيه ميليون‌ها نورون وجود دارند و سخن گفتن با دقتى بيشتر در مورد محل حفظ و نگه‌دارى يك منش خاص ناممكن است.

با وجود عدم قطعيت بزرگ حاکم بر جغرافيا و مكان‌شناسى منش‌ها در مغز، در مورد زيرواحدهاى كاركردى دستگاه عصبى و ارتباط آن با منش‌ها چيزهاى بيشترى مى‌توان گفت. گفتيم كه منش‌ها ظهور واقعى خود را مديون زمينه‌اى عصبى هستند كه تداوم و اثرشان بر رفتار را ممكن مى‌سازد. سيستمى كه منش‌ها در آن ذخيره مى‌شوند، حافظه نام دارد.

عصب‌شناسان چندين نوع حافظه‌ى متفاوت را از هم تميز داده‌اند، تنها برخى از انواع آن است كه براى نگهدارى منش‌ها تخصص يافته است.

حافظه، به طور كلى به دو نوع آشكار[6] و پنهان[7] تقسيم مى‌شود. حافظه‌ى پنهان، خود چهار رده از كاركردهاى نگهدارنده‌ى اطلاعات را در بر می‌گیرد. اين كاركردها عبارتند از شرطى شدن، خوگيرى، مهارت‌يابى[8]، و حساس شدن. تمام اين نمودهای حافظه يك ويژگى مشترك دارند و آن هم صورت‌بندي «نشدن» اطلاعات درونى‌شان در قالب نظام‌های نشانگانى- معنايى است. اطلاعاتِ نگهدارى‌شده در اين نوع حافظه، در سطح خودآگاه بازنمايى نمى‌شود و تنها در سطح رفتارى و حركتى كاربرد دارد. منش‌واره‌ها به همراه دامنه‌ی گسترده‌ای از مهارت‌های رفتاری در اين بخش ذخيره مى‌شوند.

اطلاعات انباشته در حافظه‌ى پنهان، با وجود بيان‌ناپذيرى و صورت‌بندي نشدن‌شان در سطح زبانى، زمينه را براى بسيارى از رفتارهاى عمومى فرد فراهم مى‌آورند و جهت‌گيرى فرد در مورد بسيارى از منش‌ها را تعيين مى‌كنند. حافظه‌ى پنهان، در واقع، نخستين لايه‌ى عملِ اطلاعات بر فضاى حالت رفتارى فرد است و به نوبه‌ى خود بخش‌هايى از فضاى حالت را مسدود و دسترسى‌ناپذير مى‌سازد. بديهى است كه منش‌هاى وابسته به اين بخش‌هاى فضاى حالت در چنين فردى جذب‌ناپذير و نامفهوم مى‌شوند. بنابراين حافظه‌ى پنهان را، هم از نظر جاى‌دهىِ منش‌واره‌ها و هم از جنبه‌ى اثر محدود‌كننده‌‌ى چشم‌گيرش بر فضاى حالت منش‌ها، بايد مهم و تعيين‌كننده‌ دانست.

حافظه‌ى آشكار، همان است كه در سطح خودآگاه فهميده مى‌شود و در قالب نظام‌های نشانگانی- معنایی صورت‌بندي مى‌شود. اين حافظه خود به دو بخشِ ادوارى[9] و معنايى[10] تقسيم مى‌شود، كه به ترتيب وقايع و حقايق را در خود نگه مى‌دارند. حافظه‌ى ادوارى، دانسته‌هاى مربوط به زندگي‌نامه‌ى فرد و ردپاى رخدادهاى تجربه‌شده را با بازتفسيرهاى مداوم و حذف و اضافه‌هاي هميشگى‌اش در خود جاى مى‌دهد. حافظه‌ى معنايى، منش‌هاى تشكيل‌دهنده‌ى جهان‌بينى فرد را در بر مى‌گيرد. تمام منش‌ها را مى‌توان به يكى از اين دو دسته تقسيم كرد. منش‌ها يا بر چيزهايى كه در گذشته تجربه شده‌اند دلالت دارند، يا آن‌كه ارجاع‌هایى معنايى به عناصر جهان/ ديگرى/ من را به انجام مى‌رسانند. تمام آنچه در زیر عنوان علم، اخلاق و زيبايى‌شناسى آمد به منش‌هاى ذخيره‌شده در حافظه‌ى معنايى مربوط مى‌شود.

اين دو شاخه از منش‌ها در ارتباط نزديك با يكديگر عمل مى‌كنند و يكديگر را با بازخوردهاى مداومى تغذيه مى‌نمايند. منش‌هاى حافظه‌ى ادوارى به طور مداوم اعتبار منش‌هاى معنايى را تأييد يا رد مى‌كند، و منش‌هاى معنايى هم برداشت ذهنى فرد از خودش و عناصر زندگي‌نامه‌اش را با بازتفسيرهاى هميشگى به روز مى‌كنند. اين تقسيم‌بندى منش‌ها بر حسب شيوه‌ى حفظ شدن‌شان در دستگاه عصبى، نيازمند يك نكته‌ى تكميلى است، و آن هم چگونگى تبديل شدن اين عناصر اطلاعاتى به يكديگر است.

منش‌هاى ادوارى و معنايى، با روندى ساده به هم تبديل مى‌شوند. از يك سو تمام دانسته‌ها و معانى درك‌شده توسط فرد در زمينه‌اى از رفتارها و رخدادهايى كه در جريان زيستن‌اش تجربه مى‌كند جاى مى‌گيرد، و از سوى ديگر تمام تجربيات فرد نيز در سه سطح دانايى، اخلاقى و زيبايى‌شناختى – و به ويژه اين حوزه‌ى اخير كه به «من» مربوط است – تفسير مى‌شوند و معناهايى بر آنها حمل مى‌شود. به اين ترتيب، حافظه‌هاى ادوارى و معنايى در كار داد و ستد دايم اطلاعات هستند و همواره بازنمايى‌هاى منسجم و يكپارچه‌اى را از حوزه‌ى همسايه‌شان در خود ايجاد مى‌كنند. پس، منش‌هاى مربوط به زندگي‌نامه و هستى با هم تداخل مى‌كنند و برابرنهادهاى خود را در سيستمِ روياروي‌شان پديد مى‌آورند.

تبديل عناصر اطلاعاتى حافظه به سطح حافظه‌ى آشكار محدود نمى‌شود. چنان كه گفتيم، منش‌ها و منش‌واره‌ها هم مى‌توانند به هم تبديل شوند. منش‌ها با تكرار فراوان، و نهادينه شدن‌شان در قالب يك عادت، به مهارت و امور شرطى‌شده تبديل مى‌شوند و به منش‌واره‌هايى فاقد معنا تغيير شكل مى‌يابند. هنگامى كه فرد پيانو زدن يا شنا كردن را مى‌آموزد چنين اتفاقى رخ مى‌دهد و يك منشِ خودآگاه – قواعد شنا يا پيانو زدن – به دنبال نهادينه شدن در ساخت رفتارىِ فرد، معناى خود را از دست مى‌دهند. از سوى ديگر، منش‌واره‌هايى كه در كارآيى خود دچار اختلال شوند و نيازمند پردازش مجدد باشند، در سطح خودآگاه و نظام‌های نمادين بازنمايى مى‌شوند و به اين ترتيب به منش تبديل مى‌شوند. وقتى شيوه‌ى لباس پوشيدن يك نفر – كه تا آن هنگام تابع مد بوده – برايش مسأله‌زا مى‌شود، يا امرى بديهى مانند نوع تغذيه مورد پرسش قرار مى‌گيرد، چنين اتفاقى رخ مى‌دهد.

همان طور كه از اين مثال‌ها آشكار است، عامل اصلى در تبديل منش‌ها و منش‌واره‌ها به يكديگر مسأله‌زا يا مسأله‌زدايى شدن منش‌هاست. منش‌واره‌هايى كه مسأله‌زا مى‌شوند به سطح خودآگاه ارتقا مى‌يابند و منش مى‌شوند و مسير عكس را اطلاعاتِ بديهى‌نما و بدون مسأله طى مى‌كنند.

پ) منش‌ها، به تعبيرى، يك سپر بلاى تكاملى هستند. سيستم جاندار، همواره درگير چالشى جدى‌ است كه عبارت است از سازگار شدن با محيطى دگرگون‌شونده. جاندار براى كنار آمدن با جهان پيرامونى‌اش، فرصتى براى خطا كردن ندارد. به هنگام پيش‌بينى رفتار جهان در برش زمانىِ پيشاروى سيستم، هر اشتباهى مى‌تواند مرگبار باشد و به فروپاشى روندهاى خودزاينده‌ى درونى آن بينجامد.

سيستم‌هاى زنده با برساختن سپهرى اطلاعاتى از سيستم‌هاى تكاملىِ ساده، روند مبارزه با آشوب محيط را به سطح عناصر ذهنى تحويل كرده‌اند. با پيدايش منش‌ها، كوانتوم‌هايى اطلاعاتى براى حدس زدن در مورد آينده‌ى محيط و درونِ سيستم ابداع شده‌اند. با اين حيله، ديگر نيازى به آن نيست كه خودِ سيستم درگير آزمون و خطاهاى مرگبار سابقش شود. رويارويى با دگرگوني‌هاى محيطى، و برساختن تصويرى منسجم و قانونمند از محيط بيرونى، به جاى آن كه در كل سيستم زنده نهادينه شود و پيامدهاى خطا را به كل ساز و كارهايش تعميم دهد، در جايگاهى ويژه و تخصص‌يافته – يعنى دستگاه عصبى – متمركز شده و لايه‌اى از منش‌ها را پديد آورده است كه در صورت خطا كردن، مى‌توانند به جاى جاندار منقرض شوند. در واقع، با پيدايش لايه‌ى تكاملىِ منش‌ها، انتخاب طبيعىِ حاكم بر جانداران يك گام به تعويق افتاده است. راهكارهاى سيستم براى بقا مى‌توانند يك بار در سطح منش‌ها آزموده شوند و تنها در صورت موفقيت به كل سيستم تعميم يابند و به طور عینی اجرا شوند. باورها، عقاید، اندیشه‌ها و تصوير ذهنى فرد از جهان، ديگرى، و خويشتن نتيجه‌ى آزمون‌هايى است كه موفق بوده‌اند.

ت) يكى از نیروها و رانه‌هايى[11] كه تكامل لايه‌ى منش‌ها را در آدمى ممكن ساخته است، شيوه‌ى زندگى خاص رده‌اى از پستانداران به نام نخستي‌ها[12] است كه آدم هم به آن تعلق دارد.

نخستي‌هاى عالى، به دليل داشتن مغزى بزرگ، در ميان جانورشناسان شهرت دارند. اندازه‌ى نسبى وزن مغز نخستى‌ها – و به ويژه انسان – در ميان جانوران بيشينه است. در مورد دلايل پيدايش چنين مغز بزرگى نظريه‌هاي بسيارى وجود دارد كه برخى از آنها در نوشتارهاى ديگر نگارنده ذكر شده‌اند[13].

حقيقتى كه در اين مورد پذيرفته شده است، به نقش شيوه‌ى زندگى نخستى‌ها در پيچيده شدن مغزشان مربوط مى‌شود. انسان جاندارى است كه دشواري‌هاى زيادى را در تاريخ تكاملش از سر گذرانده است. خوى شكارگرى براى جانورى مانند انسان كه از سلاح‌هاى طبيعى – مانند دندان و چنگال – بى‌بهره است، آخرين راهكار براى بقاست. گونه‌ى آدمى همين راهكارِ واپسين را برگزيده است و در نتيجه فشارى تكاملى در راستاى پيچيده‌تر شدن توانمندي‌هاى فن‌آورانه و ارتباطى را به جان خريده است.

اين فشار، از سويى با افزايش حجم مغز و پديد آوردن نظام‌های ارتباطى پيچيده‌اى مثل زبان گشتارى- زايشى، زمينه را براى پيدايش لايه‌ى تكاملى جديدى به نام منش‌ها هموار ساخته است، و از سوى ديگر منجر به حذف رفتارهاى تنبلانه‌ى شايع در گونه‌هاى تن‌آساتر گشته است. جانورانى مانند تنبل و پاندا، به دليل زيستن در محيطى مساعد و انباشته از منابع غذايى، نياز چندانى به تحرك و فعاليت ذهنى و بدنى ندارند. دستگاه عصبى اين موجودات به شكلى تكامل يافته است كه مى‌توانند براى مدت‌هاى طولانى بى‌حركت باقى بمانند و نيروى خود را به هدر ندهند.

در مقابل، موجوداتى مانند نخستى‌ها و جوندگان، كه با شرايطى نامساعد روبه‌رو بوده‌اند و مغزشان براى فعاليت و حل مسأله سازش يافته است، اين بخش‌هاى تنبلانه‌ى رفتارشان را از دست داده‌اند. براى اين موجودات، خودِ فرآيند زيستن مسأله‌زاست و بنابراين ناچارند به طور معمول ساعات بيدارى‌شان را صرف حل مسائل بي‌شمارِ مربوط به زيستن كنند. انسان يكى از نمونه‌هاى نادرى است كه با اين پشتوانه‌ى فعاليت عصبى و در سايه‌ى غلبه بر بوم‌هاى طبيعىِ اطرافش، زمانى براى بيكارى به دست آورده است. نتيجه‌ى اين امر، روشن است. مغزى كه براى حل مسأله تخصص پيدا كرده، در غياب مسائل واقعى، مسائلى فرعى و حاشيه‌اى را به كانون توجه خويش مى‌راند و آن را دستاويز فعاليت پردازشى خويش مى‌سازد.

نمونه‌اى فراگير از چنين رفتارى، كه در بسيارى از جانوران شايع است، بازى است. انسان تنها موجودى است كه پس از بلوغ هم بازى مى‌كند و اين را بايد با رفتارهاى مسأله‌جويانه و مشكل‌تراشانه‌اى مانند تفكر فلسفى، ابداعات علمى، آفرينش‌هاى هنرى و… در يك رده قرار داد. اين دست اندازىِ تصادفى و سرخوشانه به بخش‌هاى متروك و غيرحياتى فضاى حالت ذهن، همان است كه پيچيدگى خيره‌كننده‌‌ى سپهر فرهنگى را ممكن ساخته و جوامع انسانى را تا پايه‌ى امروزينش بغرنج نموده است.

به اين ترتيب، پيدايش بوم‌ منش‌ها را بايد مديون تكامل مغزى دانست كه در هیاهوی فشارهای تکاملی، مجالی برای تنبلی نداشته است.

 

 

  1. Samuel Butler
  2. Blackmore, 1996.
  3.  (AL) Artifitial Life: شاخه‌اى ميان‌رشته از نظريه‌ى سيستم‌هاى پيچيده است كه از داده‌هاى زيست‌شناسى، علوم رايانه، و رياضى براى مدل‌سازی سيستم‌هاى تكاملىِ شبه‌زنده استفاده مى‌كند. در اين علم دو گرايش نظرى وجود دارد: هواداران زندگى مصنوعىِ قوى، سازواره‌هاى توليدشده در آزمايشگاه‌هاي‌شان را – كه معمولاً مثل ويروس‌هاى رايانه‌اى خصلتى نرم‌افزارى دارند- زنده فرض مى‌كنند؛ هواداران زندگى مصنوعى ضعيف اين موجودات را تنها نوعى مدل براى بررسى سيستم‌هاى زنده‌ى واقعى مى‌دانند. داوكينز، كوهن و بلك‌مور از هواداران زندگى مصنوعى قوى هستند.
  4. Dawkins, 1993 (A).
  5. Luhmann, 1995: 350- 380.
  6. declarative
  7. non- declarative
  8. priming
  9. episodic
  10. semantic
  11. instincts
  12. Primata
  13.  وكيلى، 1389.

 

 

ادامه مطلب: پاره‌ي دوم: سطح روان‌شناختى

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب