پنجشنبه , آذر 22 1403

پاره‌ي دوم: سطح روان‌شناختى

2. سطح روان‌شناختى

الف) چنان كه گفتيم، اطلاعات مى‌تواند به كمك دو معيارِ معنا و ارزش تحليل شود. هر دو اين معيارها در سطح روان‌شناختى معنا مى‌يابند و به ارزيابى كنش‌گر انسانى از منش‌هاى محيطى شكل مى‌دهند.

معناى يك منش، در ساخت معنايى آن نهفته است و توسط عمل نظام‌های پردازنده‌ى تحليلى- زبانىِ مغز بر منش تعيين مى‌شود. بخش عمده‌ى منش‌هايى كه مى‌شناسيم در زبان‌های طبیعی صورت‌بندي شده‌اند. نشان داده شده است كه داده‌هايى از اين دست، به صورت خطى، مرحله به مرحله، و تجزيه‌گرايانه در مغز پردازش می‌شوند. معمولاً اين كاركردها را به نيم‌كره‌ى چپ مغز، و منطقه‌ى گيجگاهى نسبت مى‌دهند.

تا مدت‌ها چنين تصور مى‌شد كه نيم‌كره‌هاى چپ و راست مغز انسان، مستقل از هم، دو منظومه‌ى متفاوت از روندهاى پردازشى را هدایت می‌کنند. در اين نگرش كلاسيك، نيم‌كره‌ى چپ را مركز پردازش منطقى، تجزيه‌گر، استقرايى، و زبانى مى‌دانستند. در مقابل، نيم‌كره‌ى راست مركز پردازش كل‌گرا، تركيبى، و قياسى دانسته مى‌شد و فهم عناصر زيبايى‌شناسانه و آفرينش هنرى به آن منسوب مى‌گرديد[1]. امروزه داده‌هاى آزمايشگاهى در مورد چگونگى واگشايى معنا در مغز آن قدر فراوان است كه مى‌توان بسيارى از برداشت‌هاى ساده‌انگارانه‌ى گذشته را اصلاح كرد.

اكنون روشن شده كه اين تقسيم‌بندىِ مغز به دو پاره‌ى متضادِ راستِ هنرمند و چپِ رياضي‌دان و سخنور، نادرست است. در واقع، هردو نيم‌كره‌ى مخ ساخت آناتوميك پايه‌ى مشابهى دارند و كاركردهاى پردازشى همگونى را نيز به انجام مى‌رسانند. هر نيم‌كره از دو سيستم زيرين و زبرين[2] تشكيل يافته است، كه به ترتيب پردازش‌‌هاى تجزيه‌گرا و كل‌گرا را به انجام مى‌رسانند. تمايز مهمى كه در ميان اين دو وجود دارد، چيرگى سيستم زيرين در نيم‌كره‌ى چپ و زبرين در نیم‌کره‌ی راست است. به اين شكل، هر نيم‌كره كاركردهاى منسوب به نيم‌كره‌ى ديگر را هم تا حدى انجام مى‌دهد، اما در پردازش خطى يا موازى و تحليلى يا تركيبى تخصص بيشترى يافته است. هورمون تستوسترون يكى از عوامل عمده‌ى شكست تقارن در ميان دو نيم‌كره، و تخصصى شدن آن است. به همين دليل هم تمايز بين دو نيم‌كره – يا به اصطلاح جانبى شدن[3] – در مردان شديدتر از زنان ديده مى‌شود[4].

در مسير تكامل انسان، نيم‌كره‌ى چپ بر راست، و كاركرد تحليلى بر تركيبى چيره شده است. اين به آن معناست كه منش‌هاى صورت‌بندي شده در ساخت‌هاى زبانى و نمادينِ جزءنگر، در افزايش بخت مردمان براى دستيابى به قلبم (بقا/ لذت/ قدرت/ معنا) مؤثرتر بوده‌اند، و بنابراين در جريان انتخاب طبيعى گزينش شده‌اند[5]. بزرگ‌تر بودنِ خفيفِ نيم‌كره‌ى چپ نسبت به راست و برترى اجتماعى جنس نرينه نسبت به مادينه در جوامع انسانى و ساير جوامع پستانداران عالى، نمودهايى از اين امر هستند. به طور درون‌كاوانه هم مى‌بينيم كه بيشتر منش‌هايى كه در حالت عادى در ذهن‌مان حضور دارند و رفتارمان را تعيين مى‌كنند، ساختی زبانى دارند. هم‌چنين مجارى انتقال منش‌ها هم به طور عمده در اطراف كاركردهاى زبانى- نوشتارى (به اصطلاح نيم‌كره‌ى چپی) متمركز شده‌اند.

پس مى‌توان جايگاه تصميم‌گيرى در مورد معناى يك منش را قشر مخ دانست و كاركردهاى دوگانه‌ى تمركز يافته در نيم‌كره‌ها را به عنوان راهبردهاى تخصصىِ رمزگذارى و رمزگشايى معناى منش‌ها در نظر گرفت. با اين قيد كه در روند تكامل انسان، منش‌هاى زبانى بر ساير منش‌ها چيره شده‌اند و سخت‌افزار عصبى پشتيبان رمزگذارى و رمزگشايى‌شان (لوب گيجگاهى نيم‌كره‌ى چپ) به دنبال اين ماجرا پيچيده‌تر شده است. حضور چشم‌گير منش‌هاى زبانى در تجربيات خودآگاه انسان‌ها و پيكربندى شدن ساخت روانى‌شان به كمك اين عناصر فرهنگى، پيامدهاى اين فرآيند هستند.

ب) تعيين ارزش يك منش، با واگشايى اطلاعات موجود در قلاب آن ممكن مى‌شود، و ساز و كارى متفاوت با معنا را مى‌طلبد. ارزش يك منش، به فردى كه در برابر دو راهىِ انتخاب كردن يا نكردنِ آن قرار گرفته، نشان مى‌دهد كه حضور منش مورد نظر تا چه اندازه در افزايش بخت بقای وى مؤثر خواهد بود. چنان كه گفتيم، معيار ساده و پيش‌تنيده‌اى در نظام عصبى همه‌ى جانوران وجود دارد كه بر مبناى جاى‌دهىِ دقيق كردارها و منش‌ها بر طيفِ لذت- رنج، ارزش تكاملى‌شان را تعيين مى‌كند.

در انسان كه نظام عصبى پيچيدگىِ خيره‌كننده‌اى به دست آورده است، اين ارزش‌گذارىِ عصبى در سطح روان‌شناختى به صورت لذت و رنج تجربه مى‌شود. كنش‌هاى پايه‌ى زيستى (مانند خوردن، خفتن و جفتگيرى كردن) كه به بقا يارى مى‌رسانند همگى لذت‌بخش هستند، و تنش‌هاى خطرساز براى تداوم سيستم دردناك دانسته مى‌شوند. به اين ترتيب، منش‌ها هم معيارى محكم براى ارزيابى به دست مى‌آورند؛ معيارى كه علاوه بر سودمندى‌اش براى خودِ فرد، به لحاظ ساز و كار در تمام آدميان مشترك است و بنابراين مبنايى مستحكم براى حصول توافق در مورد منش‌ها را در سطح اجتماعى هم فراهم مى‌سازد.

پویایی پيچيدگى همواره گزينه‌هايى تجربه‌ناشده و جديد را پيشاروى سيستم قرار مى‌دهد و فضاى حالت رفتارى‌اش را در به افق‌هایی ناشناخته پیش می‌راند. تكامل مغز نيز چنين روندى را طى كرده كه به نوعى شاخه‌زايى در ساخت لذت آدميان انجاميده است.

انسان يكى از معدود موجوداتى است كه مى‌تواند به دليل انعطاف حيرت‌آور شبكه‌ى پاداشِ مغزش، از برخی محرك‌هايى كه بقايش را به خطر مى‌اندازند نيز لذت ببرد. به عبارت ديگر، خط‌راهه‌هاى لذت و بقا در آدمى دچار شاخه‌زايى شده‌اند، و مسيرهايى مستقل از يكديگر را در پيش گرفته‌اند. بر مبناى اين تمايز يافتن سيستم پاداش، مى‌توان سه نوع لذت‌ را از هم تفکیک کرد:

1) لذت‌هاى طبيعى؛ كه به كنش‌هاى پايه‌ى زيستى مربوط مى‌شوند و در آنها بقا و لذت هم‌چنان در هم تنيده است. در اين موارد لذت را مى‌توان به عنوان محكى قابل اعتماد براى تنظيم رفتار زيستى در نظر گرفت. به عنوان مثال، خوردن غذا كنشى زيستى است كه بخت بقا را زياد مى‌كند و لذت‌بخش هم هست اما اگر فرد سير شده باشد ديگر از خوردن غذا لذت نمى‌برد. بنابراين سيستم پاداش نظارتى دايمى و خودتنظيم‌شونده[6] را بر رفتارهايى از اين دست اعمال مى‌كند و کارکردهای زیستی را تنظيم مى‌نمايد.

2) لذت‌هاى راستين؛ كه يكى از دوشاخه‌ى استقلال لذت از بقا را تشكيل مى‌دهد. در اين مورد، كنش‌هايى كه ارتباط چندانى به بقا ندارند به دلايل ديگر – و معمولاً تصادفی – به سيستم پاداش پيوند مى‌خورند و از آن پس به دنبال بازخوردى مثبت، مرتب خود را تشديد مى‌كنند. علت برگزيدن نام راستين براى اين نوع كنش‌ها، آن است كه بخش مهمى از آنها در لذت‌هاي طبيعى ريشه دارند و برخى از مسيرهاى آن نيز در مسير زمان بار ديگر به شاخص بقا پيوند مى‌خورند.

لذت‌هاى اپيكورى، مانند خواندن و نوشتن و روابط انسانى و لذت بردن از هنر و آفرينش‌هاى ادبى و بازى (فكرى يا بدنى) نمونه‌هايى از اين نوع لذت‌ها هستند. چنان كه مى‌بينيد، سرچشمه‌ى تمام اين لذت‌ها، پردازش اطلاعات حسی (كنجكاوى علمى و سليقه‌ى هنرى) يا حركتى (بازى، رقص و ورزش) است. پردازش اطلاعاتى از اين دست، در كل بخت بقاى موجود را بالا مى‌برد. بى‌ترديد در روزگاران گذشته آن كسانى از نياكان ما در رقابت تكاملى برنده مى‌شدند كه از انديشيدن در مورد چگونگى تله‌گذارى براى شكار، سازماندهى گروه‌هاى شكارچى، و كاهش تنش جمع از راه هنرهاى مناسك‌آميز لذت مى‌برده‌اند.

اما آنچه امروز در جوامع انسانى مشاهده مى‌شود و بخش عمده‌ى لايه‌ى فرهنگى را هم در بر مى‌گيرد، رابطه‌ى سرراست و مستقيمى با بقا ندارد. توضيح دقيقى براى اين كه چگونه نواختن سمفونى نهم بتهوون به بقا يارى مى‌رساند وجود ندارد، و نمونه‌هاى تاريخى زيادى – از حلاج تا سهروردى – را داشته‌ايم كه کسانی به خاطر مهارت و توانمندی بیش از حدشان در پردازش اطلاعات، خود را به کشتن داده‌اند.

به عنوان يك جمع‌بندى، مى‌توان لذت‌هاى راستين را محصول جدا شدن مسير لذت از بقا دانست. برخى از كنش‌هاى منش‌ساز، مستقل از ارزشى كه براى بقا داشته‌اند، با سيستم لذت پيوند خورده‌اند و از آن پس در روندى خودزا، پيچيدگى و تنوع منش‌هاى درونى خويش را افزايش داده‌اند. تمام اين رفتارها در ابتداى كار با بقاى موجود پيوند داشته‌اند، اما به تدريج از ساز و كارهاى زيستى فاصله گرفته‌اند و سيستم‌هايى خودبسنده و خودمختار را با قواعد زايش درونىِ خاص خودشان برساخته‌اند. بخش عمده‌ى آنچه ما با نام فرهنگ مى‌شناسيم، محصول اين چرخه‌ى فرعىِ جدا شدن لذت از بقاست. باید دقت کرد كه لذت‌هاى راستين به طور ذاتى بخت بقاى فرد یا ژنوم را كاهش نمى‌دهند، و به دليل پيچيده‌تر كردن سپهر منش‌هاى حاضر در فرد، به احتمال زياد، در نهايت بار ديگر با مسير بقا اتصال مى‌يابند.

3) لذت‌های دروغين؛ مانند مورد پيش از جدا شدن مسير بقا و لذت پديد آمده‌اند، اما منشأ كاملاً متفاوتى دارند.

چنان كه گذشت، سيستم پاداش بخشى از دستگاهى عصبى است كه با ماشين بيوشيميايى خاصى و واسطه‌هاى مولوكولى مشخصى كار مى‌كند. ناقل‌هاى عصبىِ اصلىِ منتقل‌كننده‌‌ى اطلاعات در سيستم پاداش، عبارتند از دوپامين و نوروپپتيدها. اين دسته از مواد، ساختارى ساده دارند كه به سادگى قابل تقليد است.

يكى از شيوه‌هاى دفاعى تكامل‌يافته در گياهان، توليد سم است. سمى شدن گياهان يا بخش‌هاى از بافت‌شان، به آن معناست كه موجود براى دفع كردن خطر جانوران گياه‌خوار، بخشى از ماده و انرژى خود را صرف ساختن موادى مى‌كند كه بر بدن گياه‌خواران اثر بيماري‌زا يا كشنده دارند. به اين ترتيب جانوران گياه‌خوار مى‌آموزند كه خوردن اين نوع از گياهان براي‌شان خطرناك است و گياه از خطر خورده شدن مى‌رهد.

بخش مهمى از گياهان، سمومى توليد مى‌كنند كه بر دستگاه عصبى ميزبان‌شان اثر مى‌گذارد و با تقليد كردن اثر ناقل‌هاى عصبى، كاركرد عادى مغز را مختل مى‌كنند. يكى از محصولات پيچيدگى شگفت‌انگيز مغز انسان، اين است كه برخى از سموم توليدشده در گياهان، عمل ناقل‌هاى عصبىِ شبكه‌ى لذت را تقليد مى‌كنند. به اين ترتيب مسموم شدن با اين مواد، شبكه‌ى لذت را روشن مى‌كند و در فرد مسموم احساس سرخوشى و لذت ايجاد مى‌شود.

لذت‌هايى كه به اين شكل در اثر تحريك شيميايى شبكه‌ى لذت توليد مى‌شوند، سزاوارِ نامِ لذت‌هاى دروغين هستند. شبكه‌ى عصبى‌اى كه در معرض اين مواد قرار گيرد، نوعى مقاومت نسبت به لذتِ عادی پيدا مى‌كند، و رفتارهاى فرد را طورى سازماندهى مى‌كند كه به جاى در پيش گرفتن ساز و كارهاى لذت‌بخشِ عادى، از راه مصرف مجدد اين مواد پاداش بگيرد. اين چرخه‌ى معيوب و تشديدشونده‌ى «مصرف مواد – كاهش امكان لذت بردن از روندهاى زيستى – مصرف بيشتر مواد»، همان است كه اعتياد خوانده مى‌شود.

اعتياد به سموم گياهى (مثل تنباكو، حشيش، و خشخاش)، سموم عصبىِ مصنوعى (مثل هروئين و (LSD يا مواد طبيعىِ سمى ولى غيرتخصص‌يافته براى شبكه‌ى لذت (مانند الكل)، مهم‌ترین شاخه‌هاى تكاملىِ لذت‌هاى دروغين هستند. اين لذت‌ها از اين نظر با لذت‌هاى راستين اشتراك دارند كه هر دو محصول جدا شدن مسير بقا از لذت هستند. با وجود اين، در اين موارد هم تفاوت دارند:

– لذت دروغين، ارتباطى با پردازش اطلاعات ندارد، و در واقع نوعى اختلال در روند عادى عمل مغز است. به همين دليل هم اين لذت‌ها بر خلاف آنچه از پردازش اطلاعات حاصل مى‌شود، فاقد معنا هستند.

– لذت‌هاى دروغين، به طور مشخص اثر ضدبقا دارند و امكان پيوند خوردن‌شان با افزايش بخت بقا وجود ندارد. در واقع، اين لذت‌ها از تداخل سيستم بيوشيميايى مغز با سموم گياهى حاصل شده‌اند و به بهاى تخريب منظم دستگاه عصبى تجربه مى‌شوند.

نتيجه آن كه لذت‌هاى دروغين در مسير عكسِ لذت‌هاى راستين عمل مى‌كنند. لذت‌هاى راستين نیروی اصلیِ پشتیبان زایش منش‌‌ها هستند و فضاى حالت معنا را به سرعت گسترش مى‌دهند. در مقابل، لذت‌هاى دروغين اين فضا را مى‌بندند و لذت را علاوه بر بقا از منش‌ها هم مستقل مى‌كنند. به اين ترتيب، فضاى حالت منش‌هاى يك انسان معتاد، به معدود منش‌هاى مربوط به استفاده از مواد مخدر/ محرك منحصر مى‌شود.

هر يك از سه شكلِ يادشده از پاداش، مى‌تواند در مغز يك انسان عادى به عنوان معيار ارزش منش‌ها در نظر گرفته شود. در يك انسان سالم و عادى، معيارهاى زيستى و واقعى حضور دارند، و در فرد معتاد/ بيمار، معيار دروغين هم به سيستم اضافه مى‌شود و به تدريج هر دو معيار ديگر را از ميدان به در مى‌كند، و اين به معناى مرگ سيستم روانى (و زيستى) فرد است.

نكته‌اى كه اشاره به آن در اين‌جا خالى از لطف نيست، آن كه علاوه بر انسان، ساير جانوران داراى زندگى اجتماعىِ پيچيده هم الگوى مشابهى از تمايزيابىِ سيستم پاداش‌شان را تجربه مى‌كنند. جالب آن كه به دليل شباهت بنيادى سيستم زيستىِ لذت در تمام جانوران، موادى كه براى اين جانوران مخدر محسوب مى‌شوند، از نظر شيميايى با مخدرهاى رايج در جوامع انسانى خويشاوندى نزديكى دارند.

زنبوران نسبت به شهد برخى از گل‌هاى تيره‌ى خشخاش و شاهدانه حساسيت دارند، و به عبارتى به ترياك و حشيش معتاد مى‌شوند. زنبورهايى كه از شهد اين گل‌ها مى‌خورند تعادل بدن‌شان را از دست مى‌دهند. رفتارشان كند و نامنسجم مى‌شود، و به جاى كار كردن براى لانه به تغذيه‌ى بيشتر از همان گل‌هاى مخدر گرايش مى‌يابند. زنبورهاى نگهبان كندو در صورت برخورد با اين زنبورها آنها را از لانه مى‌رانند و اجازه‌ى ورود را بديشان نمى‌دهند.

در مورچگان، پديده‌ى اعتياد از جنبه‌ى ديگرى اهميت دارد و آن هم اين كه حشره‌ى ديگرى به عنوان قاچاقچى براى هم‌زيستى با مورچگان تخصص يافته است. گونه‌اى از قاب‌بالان – كه Atemeles pubiculis مشهورترين‌شان است – به صورت انگل در لانه‌ى مورچگان زندگى مى‌كنند. اين حشرات براى مصون ماندن از حمله‌ى سربازانِ نگهبان لانه، از غدد شكمى خود مواد مخدرى ترشح مى‌كنند كه رفتار مصرف‌كنندگانش را تغيير مى‌دهد. اين حشرات در لانه‌ى ميزبانان‌شان تخم‌گذارى مى‌كنند، از نوزادان آنها تغذيه مى‌كنند، و مى‌توانند كل يك لانه‌ى مورچه را در مدت كوتاهى نابود كنند.

مواد مخدر در حشرات اجتماعى هم، درست مانند آدمیان، سم مؤثر بر مراکز تولید است و در نهایت به مرگ معتادان منتهى مى‌شود[7]. به اين ترتيب، مى‌بينيم كه پيچيده شدن مغز انسان و شاخه‌زايى در مسير لذت، علاوه بر پديد آوردن شگفتى‌هايى مانند نظام‌های فرهنگى، تهديدهايى مانند اعتياد را نيز موجب شده است.

پ) شبكه‌ى منش‌ها را مى‌توان سپر بلايى دانست كه پايدارى ساخت روانى و انسجام هويت فردى شخص را تضمين مى‌كند. هر كنش‌گر انسانى، يك مركز معنايىِ درونى براى سازماندهى رفتارش دارد. اين مركز درونى، در قالب منش‌هايى كه «من» را تعريف مى‌كنند، صورت‌بندي مى‌شود و در اتصال با دو خوشه‌ى ديگر از منش‌ها – كه تعريف‌كننده‌‌ى «ديگرى» و «جهان» هستند – تصوير ذهنى فرد از هستى و موقعيت خودش در آن را برمى‌سازند.

«من»، مجموعه‌اى پيش‌فرض‌ها، قانونمندي‌هاى رفتارى و چشم‌داشت‌هاست كه همواره در خطر فروپاشى قرار دارد. جهان و ديگرى – و حتى خودِ سيستم «من» كه هيچ‌گاه كاملاً شناخته نمى‌شود – منابعى هستند كه به‌طور مرتب قواعد پذيرفته‌شده توسط «من» را نقض مى‌كنند، پيش‌فرض‌ها را زير سؤال مى‌برند، و چشم‌داشت‌ها را برآورده نمى‌كنند. در چنين شرايطى، ويرانى هويت روانى فرد در اثر فشارهاى محيطى محتوم به نظر مى‌رسد.

شبكه‌ى منش‌هايى كه در ذهن هر كنش‌گر انسانى وجود دارند، در برابر اين تهديد هم‌چون لايه‌اى مدافع عمل می‌کنند. منش‌ها مى‌توانند با اتصالاتى سست به هم متصل شوند، ناسازگاري‌شان را توسط منش‌هاى سانسور‌كننده‌‌اى از سطح بالاتر مخفى نمايند، و نقض مداوم تصوير ذهنى فرد از هستى را با بهانه‌هايى توجيه كنند. سپهر منش‌هاى حاضر در هر ذهن، زيرواحدى از فرهنگ است كه عناصر دست و پا شكسته و از هم گسيخته‌ى معنايى را به هم متصل مى‌كند و آنها را در برابر فشارهاى تجزيه‌كننده‌‌ى رخدادها – محيطى يا درونى – مقاوم مى‌سازد.

از هم گسيختگى شالوده‌ى روانىِ «من»، آن‌چنان كه در بيماري‌هاى روانى ديده مى‌شود، به خوبى با مدل ما از منش‌ها قابل تفسير است. شيزوفرنى را در كل، مى‌توان به صورت طيفى وسيع از نشانگانِ مربوط به از هم گسيختگى شبكه‌ى ابرمنش‌های تعريف‌كننده‌‌ى من/ ديگرى/ جهان در نظر گرفت؛ حالتى كه در غياب منش‌هاى سازمان‌دهنده‌ى كنش متقابل من- ديگرى پيش مى‌آيد و در نهايت منجر به فروپاشى هنجارهاى پايه‌ى رفتارى در «من» مى‌گردد.

هم‌چنين، حالات پارانوئيد با پايدارى سرسختانه‌ي منش‌هايى خاص در مورد رابطه‌ى «من» و ديگرى قابل تحليل است، و مى‌توان اوتيسم[8] را در قالب چيرگى افراطىِ ابرمنش‌های مربوط به «من» بر منش‌هاى ديگرى-جهان بهتر فهميد. به اين ترتيب امكان بنا نهادن شكلى تحليلى از آسيب‌شناسى روانى بر مبناى نظريه‌ى منش‌ها وجود دارد. در اين چارچوب، بايد حالات بيمارگونه را با استفاده از بوم‌شناسى منش‌هايى كه در هر يك حضور دارند، و تحليل شكل ارتباط‌شان و نوع خوشه‌بندى‌شان، از نو تعريف كرد، و درمان‌هاى نرم‌افزارى‌ترى را در راستاى بازسازماندهى مفصل‌بندى ميان منش‌ها، ابرمنش‌ها، و رفتارهاى ناشى از آنها ابداع نمود.

ت) شالوده‌ى هستى در ذهن افراد هم به كمك مفهوم منش‌ها بازنمايى مى‌شوند. رويكردى در ميان برخى از جامعه‌شناسان جديد – به ويژه گيدنز – وجود دارد كه مي‌كوشد كنش‌هاى اجتماعى افراد را بر مبناى تفسير ذهنى ايشان از زمان و مكان تحليل نماید[9].

بر مبناى مدلى كه از منش‌ها ارائه كرديم، شيوه‌ى خاص سازماندهى مفهوم مكان و زمان در يك جامعه را مى‌توان به خوشه‌اى از منش‌ها منسوب كرد كه براى توليد معنا در اين زمينه تخصص يافته‌اند.

زمان، چنان كه در نظريه‌ى سيستم‌هاى اجتماعى تعريف مى‌شود، محورى است فرضى و خودساخته كه به طور قراردادى براى مديريت رخدادهاى زودگذرِ درون سيستم و متصل كردن‌شان با دگرگوني‌هاى محيط پرداخته مى‌شود.

زمان، گونه‌اى از اتصال رخدادهاست كه شيوه‌ى آرايش و چيدن رخدادهاى بر محور آن، چگونگى ارتباط‌شان با يكديگر، و شكل ثبت شدن‌شان در خاطره‌ى سيستم را تعيين مى‌كند. به كمك اين محور است كه سيستم قدرتِ مديريت روندهاى درونى خود را به دست مى‌آورد و موفق مى‌شود با جهان خارج هماهنگ – و به عبارتى هم‌زمان[10] – شود[11].

حساس‌ترين نقطه‌ى هماهنگى بين سيستم و محيط، به اندركنش «من» و ديگرى مربوط مى‌شود. سيستمِ من، تنها هنگامى مى‌تواند با ديگرى وارد كنش متقابل معنادار و سودمند شود كه با وى در مورد ساخت زمانى رويدادها و ترتيب چيده شدن‌شان نسبت به هم، به توافق برسد. به اين ترتيب، مجموعه‌اى از منش‌ها در اطراف مفهوم زمان ترشح مى‌شوند و خوشه‌اى از منش‌هاى متصل به هم را تشكيل مى‌دهند كه نقطه‌ى ارجاع همگى‌شان مفهومى ذهنى به نام زمان است.

در مورد زمان، چند چيز را مى‌دانيم. نخست آن كه در سطح زيست‌شناختى سازمانى عصبى وجود دارد كه زمان را به شكلى درون‌زاد توليد مى‌كند. اين ساعت درونى، يكى از هسته‌هاى هيپوتالاموس به نام هسته‌ى بالاى صليبى[12] است و تنها دو هزار نورون دارد[13].

دوم آن كه گذر زمان، بسته به تراكم رخدادهايى كه به شكل خودآگاه تجربه مى‌شوند، سريع يا كند مى‌شود. زمان درونى ما بازنماينده‌ى سرعتى است كه با آن داده‌هاى حسى را پردازش مى‌كنيم. در شرايطى كه محرك‌هاى متنوع و فراوانى بايد همزمان پردازش شوند زمان كش مى‌آيد و كندتر مى‌گذرد. شرايط توليد‌كننده‌‌ى اين نوع پردازش، بحرانى و خطرناك[14] تلقى مى‌شوند و باعث برانگيختگى روانى فرد مى‌گردند. برعكس، در شرايط تغيير يافتن حالت آگاهى[15] (مثل خواب يا خلسه) و مواقعى كه محرك حسى زيادى براى پردازش وجود ندارد (مثل چرت زدن و در هپروت بودن[16])، زمان فشرده مى‌شود و ساعت به نظر سريع‌تر كار مى‌كند.

منش‌هايى كه اين برداشت ذهنى از گذر زمان را سازماندهى مى‌كنند، ساختى پايدار و محورى دارند. در زمان كودكى و در جريان اجتماعى شدن از محيط جذب مى‌شوند، و با وجود اثر تعيين‌كننده‌‌شان بر ارتباطات منش‌هاى ديگر، خودشان از آنها چندان تأثير نمى‌پذيرند. ساخت‌هاى مفهومىِ گوناگونِ منسوب به منش‌ها در جوامع گوناگون را مى‌توان محصول عملكرد اين خوشه‌هاى گوناگونِ منش‌ها دانست. نظریه‌پردازان ذن كه زمان را به صورت يك لحظه‌ی جاويدان و تغييرناپذير درك مى‌کنند، جوامع کشاورز سنتی که آن را در چرخه‌هايى تكرارشونده و درازمدت صورت‌بندي مى‌كردند، و قبایل کوچگردی که كه برداشتى خطى از آن داشتند، همگى از اشكال متفاوت صورت‌بندي معناى زمان توسط خوشه‌اى از منش‌ها پيروى مى‌كردند كه در شرايط خاص اجتماعى‌شان تكامل يافته و نهادينه شده بود.

ث) مكالمه‌ى درونى، مفهومى است كه از سوى روان‌شناسان و زبان‌شناسان بسيار مورد وارسى قرار گرفته است. گروهى، آن را شكل اصلى و بنيادين تفكر دانسته‌اند، و اصولاً پيدايش تفكر خودآگاه را پيامد شكل‌گيرى زبان دانسته‌اند[17]. برخى ديگر، آن را به عنوان نقصى در نظر گرفته‌اند كه امكان بروز خلاقيت را كم مى‌كند و نمود استثمار شدن سيستم‌هاى ارتباطى توسط عناصر فرهنگى‌ است[18]. بر مبناى تعريفى كه از منش‌ها كرديم، تفسير اخير به نظر معقول‌تر جلوه مى‌كند.

چند چيز در مورد مكالمه‌ى درونى شناخته شده است. نخست آن كه پيدايش آن در كودك يكى از مقدمات شكل‌گيرى تفكر خودآگاه و جدايى «من» از جهان است. هم‌چنين مى‌دانيم كه پيدايش مفاهيم انتزاعى در كودك، با درونى شدن زبان همراه است[19]. در واقع، پيدايش گفتگوى درونى محصول روندى است كه جريانات ذهنى فرد را به تفكراتِ تجزیه‌شده در قالب واژگان و جملات فرو می‌کاهد.

گره‌خوردگىِ تفكر انتزاعى با زبان، و ارزش و اهميت تجزیه‌ی معنا به خشت‌هایی نمادین، و برچسب خوردنش در قالب واژگان، و فايده‌ى تكاملى زبان گشتارى/ زايشى كه مى‌تواند با نمادهاى محدود خود بي‌شمار معنا توليد كند امروز شالوده‌ی فهم‌مان از زبان را تشکیل می‌دهند[20]. آنچه جاى پرسش دارد، دليل درونى شدن اين زبان در قالب گفتگوى درونى است، و باقى ماندنش در فرد.

لوريا، به پيروى از استادش ويگوتسكى، درونى شدن زبان و پيدايش گفتگوى درونى را مرحله‌ى نهايى تشديد رفتار به كمك محرك‌هاى زبانى مى‌داند. لوريا به اين نكته اشاره كرده است كه كودك در ابتداى كار از زبان براى سخن گفتن با خود و هدايت كردن رفتار خويش استفاده مى‌كند. به اين معنا كه پيش از انجام يك كنش حركتى، با خود در مورد آن صحبت مى‌كند و نوعى بازخورد مثبت را بين تصميمِ بيان‌شده و انجام آن تصميم برقرار مى‌كند. به گمان لوريا، روند درونى شدن زبان مرحله‌ى بلوغ اين روند است و فرد بالغ هم، هم‌چنان، به محرك زبانى براى عمل به تصميمات خويش نيازمند است[21].

از سوى ديگر، ميد از مفهوم گفتگوى درونى برداشتى ديگر دارد و درونى شدن زبان را دستاويزى مى‌داند كه «من» براى صورت‌بندي كردن خويش به آن نياز دارد. از ديد ميد و پيروانش در مکتب اندركنش‌گرايى نمادين[22]، در زمان كودكى نوعى «ديگرىِ تعميم‌يافته» در ذهن همه‌ى ما پديد مى‌آيد و اين اوست كه نقش شنونده‌ى حرف‌هايى را كه به خودمان مى‌زنيم بر عهده مى‌گيرد.

همين ديگرى تعميم‌يافته، ناظرى است كه همواره در حال مشاهده كردن «من» است و تصوير «من» از خويشتن را تداوم مى‌بخشد. گفتگوى درونى از اين راه امكان كنشِ منجسم و هدفمند در محيط را فراهم مى‌سازد؛ كنش‌هايى كه به آن «من»ِ نگريسته‌شده توسط ديگرى تعميم‌يافته ارجاع مى‌شوند، و زير تأثير يكپارچگى آن ساماندهى مى‌گردند.

برداشت نظريه‌ى منش‌ها از گفتگوى درونى با اين تفاسير قدرى متفاوت است. چنان كه گفتيم، ترديدى در اين نيست كه شكل‌گيرى و درونى شدن زبان در رشد توانايى‌هاى عقلانى فرد و بسط امكانات كنش متقابل نقشى محورى دارد، اما پرسشى كه به جاى خود باقى است، آن است كه پس از تكميل اين روند، چه نيازى به تداوم گفتگوى درونى وجود دارد؟

براى پاسخ‌گويى به اين پرسش، برخى از مشاهده‌های روزانه‌ و عمومی مى‌تواند سودمند باشد. امروز مى‌دانيم كه بر خلاف نظر ويگوتسكى، تفكر خودآگاه لزوماً زبانى نيست. در شرايطى كه تفكرى بيان مى‌شود – و به ويژه هنگامى كه اين بيان توسط نظام‌های نمادينِ غيرزبانى انجام مى‌گيرد – انديشه مستقل از صورت‌بندي زبانى‌اش حضور دارد. هنرمندى كه مشغول كشيدن تابلويى با مضمونى مشخص است، می‌انديشد و خود نيز به مضمون اين انديشه آگاه است. اين خودآگاهى به قدرى است كه فرد آن را در قالب نظامى نمادين صورت‌بندي و بيان هم مى‌كند، اما تجربه‌اى كه همه‌ى ما به هنگام آفرينش هنرى داريم نشان مى‌دهد كه معمولاً در اين شرايط گفتگوى درونى در مورد مضمونِ بيان‌شده وجود ندارد.

از سوى ديگر مى‌دانيم كه در شرايط بحرانى، كه خطرى فرد را تهديد مى‌كند، مكالمه‌ى درونى متوقف مى‌شود و شيوه‌ى انديشيدن و عمل كردن به مرتبه‌اى متفاوت با تفكر عادىِ زبانى تغيير حالت مى‌دهد. مثلاً زمانى كه يك جانور وحشى آدم را دنبال مى‌كند، يا فرد با كسى درگير زد و خورد است، از مكالمه‌ى درونى اثرى ديده نمى‌شود. اين در حالى است كه در اين شرايط خودآگاهى نه تنها تخفيف نمى‌يابد، كه تيزتر و برنده‌تر هم مى‌شود و با حساسيت بيشترى رفتارهاى فرد را نظارت مى‌كند. بنابراين، با وجود چيرگى مرسومِ ساخت زبانى بر تفكر خودآگاه، تنها شكل خودآگاهِ انديشيدن، صورتِ زبانى‌اش نيست. در شرايط حدى، و هنگامى كه سرعت انديشه اهميت مى‌يابد، تغيير حالتى رخ مى‌دهد و سلطه‌ى گفتگوى درونى از روى خودآگاهى برداشته مى‌شود. به اين ترتيب، بار ديگر به پرسش نخست‌مان بازگشتيم. اگر گفتگوى درونى تنها شيوه‌ى تفكر نيست، چرا اين چنين در سطح روان‌شناختى رواج دارد؟

به اين پرسش دو نوع پاسخ مى‌توان داد. نخست، جواب‌هاى كاركردگرايانه که بر فايده و سودمندیِ گفتگوى درونى در صورت‌بندي كردن و فهميدن تأکید می‌کنند. ديگرى، اصولاً به كاركردهاى سطح روان‌شناختى مربوط نمى‌شود، و تنها بر سطح منش‌ها تمركز دارد. مى‌دانيم كه منش‌ها همانندسازهايى هستند كه بر شبكه‌ى عصبى حضور دارند و از راه مجارى ارتباطى خود را تكثير مى‌كنند، و مهم‌ترین مجراى ارتباطىِ تكامل‌يافته در انسان زبان است. از سوى ديگر مى‌دانيم كه منش‌ها، مانند تمام سيستم‌هاى تكاملى ديگر، با هم بر سر دستيابى به اين مجارى ارتباطى رقابت مى‌كنند. هدف هر همانندساز، تكثير اطلاعات درونى خودش است و همواره تعداد همانندسازها بيشتر از آن است كه امكانات لازم براى تكثير همه‌شان وجود داشته باشد. به اين ترتيب، نوعى رقابت اطلاعاتى در سطح روان‌شناختى در جريان است كه در آن منش‌ها بر سر در اختيار گرفتن مجارى ارتباطى با هم رقابت مى‌كنند.

خودآگاهى، سطحى از پردازش اطلاعات است كه در آن پردازش معنا و بازنمايي‌هاى وابسته بدان، بار ديگر در سطحى نمادين بازنمايى مى‌شوند. رايج‌ترين شكلِ اين بازنمايى، رمزگذارى زبانى است. اين خودآگاهىِ زبانى‌شده، همان گفتگوى درونى است. زبان، در اصل ابزارى براى ارتباط «من» با ديگرى است، اما در خودآگاهى زبان‌مدارِ انسان، اين كنش ارتباطىِ خاص به داخل سيستم روانى فرد نيز تعميم مى‌يابد. به اين ترتيب، گفتگوى درونى از دوپاره شدن ساختار من، و تبادل اطلاعاتِ زبانى‌شده در ميان اين دو بخش، پديد مى‌آيد.

منش‌هايى كه در سطح خودآگاه، و در مجراى گفتگوى درونى، حضور دارند بخت بلندى براى منتقل شدن به ذهن ديگران را به دست مى‌آورند. آدمى كه درگير گفتگوى دروني است، كنش متقابل با ديگرى را هم به عنوان تداومى از همان گفتگوى درونى در نظر مى‌گيرد و از اين روست كه سخن گفتن همتاى «تفكر با صداى بلند» تلقى مى‌شود.

منش‌هايى كه در فرآيند گفتگوى درونى حضور دارند، در واقع، بسته‌هاى اطلاعاتىِ حاضر و آماده‌اى هستند كه براى منتقل شدن تنها نياز به بيان دارند. منش‌ها، به عنوان همانندسازهايى خودخواه، در راستايى تكامل يافته‌اند كه بخت تكثير خود را بيشينه كنند، و بنابراين رفتار حامل انسانى‌شان را به شيوه‌اي دستكارى مى‌كنند كه بيشترين امكان تبادل‌شان فراهم باشد. به اين شكل است كه گفتگوى دو انسان رسمى چنين رايج مى‌شود، و از هدف اوليه‌اش – كه افزايش دادن بخت بقا بوده – فاصله مى‌گيرد. در واقع، ما در اين‌جا با دوشاخه‌زايى جديدى روبه‌رو هستيم كه در آن زبان و تبادل منش‌ها از مجراى زبان، از بقاى افراد درگير در ارتباط مستقل مى‌شود.

پس «من» در حضور ديگرى فشارى روانى را براى آغاز ارتباط احساس مى‌كند. حضور درازمدت دو كنش‌گر انسانى در كنار هم بدون تبادل منش حمل بر بى‌ادبى، دشمنى، يا دلخورى مى‌شود و اندركنش آينده‌ى آن دو را مختل مى‌كند. به اين ترتيب، هنجارهاى اجتماعىِ حاكم بر كنش متقابل آدميان در راستاى بيشينه كردن حجم تبادلات منش‌ها در ميان كنش‌گران انسانى تخصص مى‌يابد. منش‌هايى كه آغاز مبادله‌ى منش را تسهيل مى‌كنند شاخه شاخه مى‌شوند و نسبت به موقعيت‌هاى گوناگون تخصص مى‌يابند، و به همين شكل منش‌هاى مربوط به پايان دادن مكالمه اندك و كم‌مايه مى‌شوند و به سادگى به سوءتفاهم‌هايى در مورد دوستانه نبودن ارتباط منتهى مى‌شوند.

به اين ترتيب، توضيحى براى پرگو بودن گونه‌ی آدميزاد به دست مى‌آيد. بخش عمده‌ى كنش‌هاى ارتباطى‌اى كه يك انسان در كل عمر خود انجام مى‌دهد، اگر از زاويه‌ى اقتصاد ماده و انرژىِ سيستم زنده نگريسته شود، كاملاً بى‌مورد و اضافى است. فشار منش‌ها براى تكثير شدن، بهترين توجيهى است كه مى‌توان براى اين رفتار حشوآميز ارتباطى، و تكرار بى‌مورد منش‌هايى نامهم عنوان كرد.

از سوى ديگر، گنجايش اطلاعاتى لايه‌ى خودآگاهى، محدود و اندك است و در اصل براى مديريت رفتار لحظه‌اىِ فرد سازش يافته است. در واقع، اين تبادل هميشگىِ منش در ميان دو كنش‌گر انسانى – مگر در شرايطى كه خلافش ثابت شود – كاركردى نابه‌جاست كه بر سر سيستم رفتارى انسان هوار شده، و تنها به دليل مصنوعى بودن زيستگاه‌هاى انسانى و چيرگى تكنولوژيك بشر بر محيط اطرافش دوام آورده است. وگرنه هر جاندار ديگرى كه از ابزارهاى پردازشى‌اش به اين شكل غيراقتصادى و براى تبادل پيام‌هايى چنين كم‌مايه و نامهم استفاده كند، در مدتى كوتاه منقرض خواهد شد. محدود بودن فضاى اطلاعاتىِ مربوط به گفتگوى درونى، و ارزشى كه اين فضا براى همانندسازهاى فرهنگى دارد، رقابت سخت منش‌ها براى جايگيرى در اين منطقه را طبيعى جلوه مى‌دهد.

منش‌ها به سختى بر سر جايگيرى در سپهر گفتگوى درونى با هم رقابت مى‌كنند، و شايد بتوان گسيخته بودن روند گفتگوى درونى و عوض شدنِ مداومِ مسير تفكر و بى سر و ته بودن بخش عمده‌ى اين گفتگوها – و حتى ساير گفتگوهاى بينافردى – را به اين شكل توضيح داد.

ج) مكالمه‌ى درونى، با وجود سلطه‌اى كه در زمان بيدارى انسان دارد، تنها حالت آگاهى نيست. روان‌شناسان، بر مبناى الگوى پردازش اطلاعات در مغز و تجربه‌ى ذهنى فرد از آن، آگاهى را به صورت طيفى در نظر مى‌گيرند كه در ميان دو قطب كشيده شده است. كمترين فعاليت قشر مخ و پايين‌ترين سطح خودآگاهى، به يكى از اين دو قطب تعلق دارد. اين قطب را معمولاً با برچسبِ حالت كُما مشخص مى‌كنند. در انتهاى ديگر اين طيف، تفكر فعال و خودآگاهانه‌اى را داريم كه در شرايط حل مسأله و بحث با ديگران تجربه‌اش مى‌كنيم. مكالمه‌ى درونى تنها بخشى كوچك از طيف آگاهى را كه به قطبِ تفكر فعال نزديك‌تر است در بر مى‌گيرد. حالاتى مانند خواب، هپروت، و خلسه هم هر يك در بخشى از اين طيف جاى مى‌گيرند.

آن‌چه مدت‌هاست شناخته شده، تأثير حالت آگاهى بر توانايى جذب و پردازش منش‌هاست. به عنوان مثال، تمايز بين پويايى منش‌ها در حالت خواب و بيدارى به خوبى براى همه‌ى ما ملموس است. مشهور است كه به هنگام خواب، غلبه‌ى معمولِ نيم‌كره‌ى چپ مخ بر نيم‌كره‌ى راست خفيف‌تر مى‌شود و پويايى منش‌هاى عاطفى كه در حالت عادى در زمينه‌اى از انبوه منش‌هاى زبانى گم مى‌شده، مجال ظهور مى‌يابد. بسيارى از پژوهش‌گران محتواى هيجانى خاص روياها و حالاتى مانند ضعف محاسباتى[23] و ناتوانى در خواندن[24] را – كه در روياها رايج‌اند – نتيجه‌ى همين به هم خوردن تعادل دو نيم‌كره مى‌دانند.

هم‌چنين مى‌دانيم كه در برخى از حالات آگاهى (مانند بيهوشى، كما، و گيجىِ ناشى از بي‌خوابى) توانايى روانى فرد براى جذب منش‌هاى جديد بسيار كاهش مى‌يابد. هم‌چنين اين را هم مى‌دانيم كه تفكر فعال و انتقادى هم از پذيرفته شدن بسيارى از منش‌هاى عاطفى جلوگيرى مى‌كند. با وجود اين، ظاهراً در بخش‌هايى از اين طيف – كه به نام آگاهىِ تغييريافته شهرت يافته است – استعداد مغز براى جذب و پذيرش منش‌هاى ورودى به شكلى جالب توجه بالا مى‌رود. حالت خواب مصنوعى[25]، خلسه‌ى ناشى از موسيقى ضربى و رقص، و اثر برخى از داروهاى روان‌گردان مى‌توانند زمينه را براى پذيرش بى‌قيد و شرط منش‌ها آماده سازند.

در عمل هم اين حالات در سطح كنش بينافردى به همين مقصود به كار گرفته مى‌شوند. استفاده از رياضت بدنى، رقص‌هاى طولانى‌مدت همراه با موسيقى ضربى، بخشى عام و فراگير از مناسك اهليت در تمام جوامع و اديانِ پيشامدرن بوده است. مى‌دانيم كه در جريان همين مناسكِ اهليت است كه روند اجتماعى شدن فرد به انجام مى‌رسد و منش‌هاى بيانگر اساطير آفرينشِ قبيله و تابوهاى ضامن نظم اجتماعى به فرد نوآيين عرضه مى‌شوند. چنين مى‌نمايد كه جوامع انسانى به روشى مشترك براى بالا بردن ضريب اطمينان اين بخشِ حساس از اجتماعى شدن دست يافته باشند.

استفاده‌ى ديگر از اين حالات تغييريافته‌ى آگاهى را در استفاده‌ از موادِ موسوم به «داروی حقيقت» مى‌بينيم. اين داروها در واقع روان‌گردان‌هايى[26] هستند كه پنتوتال سديم و آميتال پتاسيم مشهورترين‌هاي‌شان هستند. مغز هنگامى كه زير تأثير اين داروها قرار مى‌گيرد، برخى از مجارى ارتباطى خود را بدون نظارت صافى‌هاى خودآگاهانه باز مى‌كند، و به اين ترتيب منش‌هايى كه در حالت عادى كتمان مى‌شوند، مجال تكثير مى‌يابند. اين منش‌ها معمولاً همان اسرارى هستند كه فرد از بيان‌شان ابا دارد.

ناگفته نماند كه برخى از اين دگرگوني‌هايى كه در حالت آگاهى و آمادگى نسبت به پذيرش منش‌ها بروز مى‌كند، محصول رخدادهاى سطح جامعه‌شناختى است. مشهورترين موارد شناخته‌شده در اين زمينه به شرايط استرس – ناامنى، اضطراب، و استرس – و شوك فرهنگى – برخورد ناگهانى با شبكه‌اى نيرومند از منش‌هاى بيگانه – بازمى‌گردد. در اين شرايط هم آمادگى براى پذيرش منش‌هايى با دستورات قاطع، كه در قالب تلقينات كلامى ارائه مى‌شوند، افزايش مى‌يابد. بخش عمده‌ى اين تلقين‌ها، منش‌هايى هستند كه به شيوه‌ى خاصِ اجتماعى شدن مردم جامعه‌ى بيگانه مربوط مى‌شوند. به اين شكل، مى‌توان پديده‌ى بازاجتماعى شدن افراد در شرايط دشوار – از جمله شوك فرهنگى – را توضيح داد.

 

 

  1. Homad et al. 1977.
  2. superior and inferior aparatus
  3. lateralization
  4.  كارلسون، 1374.
  5.  لوريا، 1376.
  6. self- regulative
  7. Wilson & Holldobler, 1990.
  8. Autism
  9.  گيدنز، 1378.
  10. synchronized
  11. Luhmann,1995.
  12. SCN: Supra- Chiasmic Nucleus
  13.  كارلسون، 1374.
  14. fight or flight situations
  15. ASC: Altered States of Consciousness
  16. day dreaming
  17.  ويگوتسكى، 1367.
  18. Blackmore, 1997.
  19.  لوريا، 1376.
  20.  اچيسون، 1364.
  21.  لوريا و يودوويچ، 1368.
  22. Symbolic Interactionalism
  23. Acalculia
  24. dyslexia
  25. Hypnosis
  26. psycholytics

 

 

ادامه مطلب: پاره‌ي سوم: سطح جامعه‌شناختى

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب