پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش دوم

یکشنبه ۴ آذر ۱۳۸۷

صبح خیلی زود بود که قطار به آگرا رسید و در ایستگاهی شلوغ پیاده شدم. آگرا شهری است تقریبا در میانه‌ی لکنهو و دهلی، که اولی مرکز امروزین و دومی مرکز قدیمی استان اوتارپرادش در شمال هند است. آگرا در زمانی که من واردش شدم نزدیک به یک و نیم میلیون نفر جمعیت داشت و شهری پررونق و شلوغ بود که مرکز رفت و آمد جهانگردانی بود که برای دیدار تاج محل به آنجا می‌آمدند و یا قصد سفر به بنارس را داشتند.

آگرا هم مثل دهلی از شهرهایی است که ایرانیان در شمال هند ساخته‌اند، و اصولا مفهوم شهر در هند ماهیتی ایرانی دارد، یعنی در شمال هند و در استانهایی که بخشی از کشور ایران بوده‌اند آغاز شده و به تدریج به بخشهای جنوبی و درونی شبه قاره گسترش یافته است. اولین بقایای باستان‌شناختی شهرهای هندی در دره‌ی سند و حاشیه‌ی شمال غربی شبه قاره قرار داشته و بخشی از شبکه‌ی فرهنگی سند و هامون و هیرمند بوده که قدمتش به پنج هزار سال پیش می‌رسد و مراکز مهمی مثل هاراپا و موهنجودارو (در شمال هند و پاکستان) را در پیوند با شهر سوخته و موندیگک و مهرگره (در سیستان و بلوچستان) در خود جای می‌داده است.

اما این مراکز در میانه‌ی هزاره‌ی دوم پ.م به خاطر تغییرات اقلیمی و بوم‌شناختی دچار فرسایش و فروپاشی شدند و موج بعدی شهرسازی در این منطقه از عصر هخامنشی و با ورود نظم سیاسی پارسی به منطقه آغاز شد، و چه در شمال که بخشهایی از قلمرو سیاسی ایران بود و چه در جنوب که میدان نفوذ فرهنگی و تجاری ایرانیان به شمار می‌آمد، در پیوند با تمدن ایرانی تحول یافت و منتشر شد. با این همه بدنه‌ی شبه قاره در بخش عمده‌ی تاریخش شهرهای بزرگی نداشت و شهرهای هندوستان تا سیصد چهارصد سال پیش همچنان در حاشیه‌ی شمالی‌اش که مرکز دولت گورکانی بود متمرکز بودند.

آگرا هم از این قاعده پیروی می‌کند. اولین اشاره به آن را در اشعار مسعود سعد سلمان می‌بینیم که می‌گوید سپاهیان محمود غزنوی در سال ۴۶۰ خورشیدی (۱۰۸۰.م) تسخیرش کردند، و در آن هنگام آگرا قلعه‌ای بود کوچک در دست یکی از خانهای محلی. در سال ۸۸۷ (۱۵۰۸.م) نظام خان اسکندر لودی که حاکم منطقه‌ی دهلی بود، پایتخت خود را به آنجا منتقل کرد و گسترش این منطقه به عنوان شهر از آن هنگام آغاز شد. با این همه هنوز تا صد سال بعد آگرا یک مرکز دیوانی و دولتی بود و به شهری بزرگ بدل نشده بود.

در فاصله‌ی سالهای ۹۱۹ تا ۹۳۵ (۱۵۴۰ تا ۱۵۵۶.م) خانهای افغان بر این منطقه فرمان می‌راندند که مهمترین‌شان شیر شاه سوری بود. پس از آن گورکانی‌ها منطقه را گرفتند و آگرا به مرتبه‌ی پایتختی دولت گورکانی برکشیده شد که از ۹۳۵ تا ۱۰۲۷ (۱۵۵۶ تا ۱۶۴۸.م) دوام داشت و در این دوران این شهر اکبرآباد نامیده می‌شد. شاهکارهای معماری این شهر که جذب کننده‌ی جهانگردان فرنگی است در همین فاصله ساخته شد و استخوان‌بندی شهر امروزین آگرا هم در همین سالها شکل گرفت. پس از آن شاه جهان پایتختش را به شهری کوچک در دویست کیلومتری شمال آنجا منتقل کرد و شهری باشکوه در آنجا ساخت که شاه‌جهان آباد نام گرفت و این همان دهلی قدیم است که بعدتر در جریان شورشهای ضداستعماری هندیان به دست ارتش انگلیس ویران شد و ساکنانش کشتار شدند و دهلی نو را در کنارش ساختند که امروز پایتخت هندوستان است.

وقتی در آگرا از قطار پیاده شدم، انتظار چشم‌اندازهای شهری باشکوهی را داشتم، که چندان برآورده نشد و همان خیابانهای خواب‌آلوده و شلوغ و کثیف عادی هندی را پیرامون خودم یافتم. گوشه‌ای از ایستگاه مرکز توریستی بود که اتاقکی دم کرده و به نسبت خلوت بود که یک سری توریست خوابالود در آن نشسته بودند. کوله‌ام را آنجا گذاشتم، ولی نماندم و رفتم تا ایستگاه را بگردم. ایستگاه قطار آگرا نمونه‌ای از بناهای دوران استعماری بود. بنایی بزرگ که یک قرنی از عمرش می‌گذشت و در آن آب و هوای گرم و مرطوب هند بیش از آن که می‌بایست فرسوده شده بود.

ساختمان ایستگاه سه طبقه بود و همانطور که ول می‌گشتم، به طبقه‌های بالایی هم سرکی کشیدم. با شگفتی متوجه شدم که فقط از طبقه‌ی پایین و بخشی از طبقه‌ی دوم برای کارهای اداری ایستگاه استفاده می‌شود و تعداد زیادی اتاق با اثاثیه‌ی درهم شکسته و فضای متروک و خاک گرفته در طبقه‌ی دوم و به ویژه سوم وجود داشت که انبوهی از مردم خانه به دوش در آن نشسته یا خوابیده بودند. این جمعیت عظیم بی‌خانمان‌ها در هند منظره‌ای بود که مدام بدان بر می‌خوردم و به نظرم بسیار غریب می‌رسید. این جمعیت تقریبا هرجایی که فکرش را بکنید را برای بیتوته اشغال می‌کردند، فضاهای شهری گشوده، زیر پل‌ها و زیر سقف بناهایی بزرگ مثل معبدها، و حتا در ساختمانهای دولتی مثل همین ایستگاه قطار. به تعبیری می‌شود گفت کل هند یک زاغه‌نشین عظیم است.

اتاقها و فضاهای آن ایستگاه هم بر همین مبنا از انبوهی باورنکردنی از مردم پر شده بود، که چه بسا بسیاری‌شان اصولا مسافر قطار نبودند. چون هنوز هوا روشن نشده بود، بخش عمده‌ی جمعیت خواب بودند. در هر گوشه‌ای کسی روی زمین خوابیده بود و فراوان بودند خانواده‌های پرجمعیتی که خوشه خوشه در گوشه و کنار لای دست همدیگر لمیده و خفته بودند. وضعیت طوری بود که موقع راه رفتن روی زمین کاشی خالی سخت گیر می‌آمد و اغلب مجبور می‌شدی لباس یا زیرانداز ملت را لگد کنی، که البته ظاهرا عادی بود و اعتراضی بر نمی‌انگیخت.

برای مدتی روی مبلی راحت و قدیمی نشستم و جمعیت را تماشا کردم. چون هنوز اول صبح بود، هنوز چندتایی صندلی خالی در اتاقهای اطرافم دیده می‌شد، اما بیشتر هندی‌ها انگار ترجیح می‌دادند روی زمین بنشینند. یک خانواده‌ی پرجمعیت درست روبرویم روی زمین ولو شده بودند. هیچ زیرانداز و جاجیمی هم در کار نبود که از سطح زمین جدایشان کند، و این زمینی بود که مدام می‌دیدی مردم رویش تف می‌کنند و هر از چندی جانوران و گاهی آدمها رویش ادرار هم می‌کنند. با این حال آن خانواده خیلی راحت و خوشحال روی زمین غلت می‌زدند و به نظر نمی‌رسید مشکلی با بهداشت محیط داشته باشند. هفت بچه‌شان را من شمردم، و چه بسا شمار بیشتری هم داشتند که در اطراف مشغول بازی بودند. آشکارا فقیر بودند اما مادر خانواده که خیلی هم جوان به نظر می‌رسید، با جواهرات بدلی و النگوهای رنگی پلاستیکی سعی کرده بود دختربچه‌هایش خوش‌لباس و مجلل به نظر برسند، و این تدبیری بود که کل ملت هند برای تشخص خود بدان تن در داده بود.

تا صبح در ایستگاه گشتم. هم معماری‌اش برایم جالب بود و هم مردم، و هم کارمندان و مامورانش که همه شل و ول و تنبل بودند و دقیق معلوم نبود دارند چه کار می‌کنند. آنهایی که مراجعی داشتند، ظاهرا بیشتر مشغول گپ زدن با آنها بودند تا راه انداختن کارشان. ساختمان هم با آن دیوارهای رنگ و رو رفته و زوایای کپک‌زده‌اش جای بسیار دیدنی‌ای بود.

بخش عمده‌ی جمعیتی که من دیدم، مردمی بودند از نژادی سیه چرده و ریزاندام که مردانشان لاغر و تکیده و زنان‌شان چاق و درشت بودند. با معیارهای ما ایرانی‌ها، تقریبا همه چهره‌هایی زشت داشتند و با این حال برخی‌شان به خصوص بچه‌هایشان نمکی در شکل رخسار داشتند، که متاسفانه با بزرگتر شدن‌شان زدوده می‌شد. تک و توکی بین‌شان مردمی با قد و قامت بلندتر و اندام تنومندتر و پوست روشنتر هم دیده می‌شد و اینها اغلب سیک بودند و مردانشان عمامه‌ی بزرگ و ریش بلند داشتند و زنانشان به نسبت زیبا بودند.

سیک‌ها در مناطق شمال غربی هند می‌زیستند و به لحاظ نژادی بیشتر به ایرانی‌های آریایی نزدیک بودند تا جمعیت بومی شبه‌قاره که دراویدی‌هایی بودند نزدیک به مردم آفریقا، و بخش عمده‌ی جمعیت استانهای شمالی را هم تشکیل می‌دادند. استانهای شمالی هند از جمله اوتارپرادش که در آن به گردش مشغول بودم البته از دیرباز جمعیت بزرگی از ایرانیان را در خود جای می‌داد و بخشی از سپهر تمدن ایرانی محسوب می‌شد. اما در دوران استعمار انگلیس همین بخش ایرانی‌تبار که سودای احیای دولت بزرگ گورکانی را داشتند، مدام شورش می‌کردند و سرکوب می‌شدند و با مقیاسی باور نکردنی با قحطی‌های مصنوعی یا به طور مستقیم با تفنگهای ارتش انگلیس کشتار می‌شدند.

پس از استقلال هند هم بخش عمده‌ی این جمعیت چون مسلمان بودند، به پاکستان فرستاده شدند و بسیاری هم در جریان این جوششهای مذهبی استعمارساز به قتل رسیدند. به همین خاطر بافت جمعیتی به نسبت یکدست دراویدی‌ای که می‌دیدم، به نسبت تازه بود و طی یک قرن گذشته به این شکل در آمده بود و از جایگزینی جمعیت آمیخته‌ی آریایی شمال هند با مهاجران دراویدی جنوبی نتیجه شده بود.

هندی‌ها زبان بدن جالب توجهی داشتند. همانطور که در ادبیات قدیم‌مان آمده، در قیاس با ایرانی‌ها با ناز و عشوه صحبت می‌کردند و سرشان را زیاد تکان می‌دادند. اما برایم جالب بود که موقع حرف زدن دستشان را به ندرت حرکت می‌دادند و بدنشان به خصوص با حالتی مؤدب و حتا تا حدودی چاکرمآب به جلو خم می‌شد. این حالت بدنی اخیر را در متون تاریخی قدیمی ندیده بودم و حدسم آن بود که بخشی از دگردیسی خلق و خوی این مردم نگون‌بخت زیر فشار اربابان استعمارگر انگلیسی‌شان بوده باشد.

هندی‌های امروزین خیلی به شبکه‌ی بزرگ راه‌آهن‌شان افتخار می‌کنند و جامعه‌شناسان و مورخان فرنگی آن را یکی از دستاوردها و الطاف بی‌دریغ انگلیسی‌ها می‌دانند و آن را همچون گواهی برای سودمند بودن استعمار و ارزشمند بودن رسالت متمدن‌سازی اروپاییان می‌نگرند. حقیقت البته به کلی با این تصور ساده‌لوحانه تفاوت دارد. چنان که داده‌های آماری فراوان نشان می‌دهد، انگلیسی‌ها در دوران حاکمیت‌شان بر هند شماری باورنکردنی از جمعیت این کشور را به طور مستقیم در جریان سرکوب شورشها یا به طور غیرمستقیم با ایجاد قحطی مصنوعی به قتل رساندند، و ثروت افسانه‌ای هند را غارت کردند. طوری که این کشور شکوفا و متمدن که در زمان حاکمیت دودمان ایرانیِ گورکانی یکی از ثروتمندترین و مرفه‌ترین جوامع دنیا بود، به یکی از فقیرترین کشورها تبدیل شد. شبکه‌ی راه‌آهنی هم که انگلیسی‌ها در هند ساختند و امروز با بازدهی کم و شمایلی فرسوده همچنان کار می‌کند، ماشین هولناک غارت و سرکوب هندیان بوده است و مراکز نظامی‌شان را به مراکز شورش و ناآرامی متصل می‌کند، و ایستگاه‌ها و مراکزش اغلب ارتباطی به مراکز مهم فرهنگی و تاریخی ندارد.

البته بسیاری از مراکزی که شورشها در آن زیاد رخ می‌داده –از جمله همین آگرا و دهلی- مراکز جمعیتی و سیاسی قدیمی هم بوده‌اند، و به همین خاطر این دو نقشه در جاهایی همپوشانی‌هایی دارند. اما کافی است تاریخ هند را بدانی و جغرافیایش را مرور کنی و بعد نقشه‌ی شبکه‌ی راه‌آهن‌اش را نگاه کنی تا دریابی که آن مسیرها را برای ارتش استعمارگران ساخته بودند و نه مردم هند.

در حین همین ولگردی با مردی به اسم رونا هم گپ و گفتی داشتم. یکی از کارمندان ایستگاه قطار بود و درست نفهمیدم شغلش چیست. اما برای خودش میزی داشت و دفتر و دستکی. هم بیدار بود و هم بیکار و داشت برای خودش پشه می‌پراند، چون هنوز هوا روشن نشده بود و مگسها شیفت کاری‌شان را از پشه‌های شب‌خیز تحویل نگرفته‌ بودند. با هم گپی زدیم و الفبای رایج هندی را به فشردگی به من درس داد و باعث شد در حوالی سپیده‌دم به شهودی دست پیدا کنم و یک دفعه نویسا شوم!

وقتی هوا روشن شد، پرسه‌زنی‌ام در ایستگاه را خاتمه دادم. چون تراکم جمعیت هم واقعا داشت خفه کننده می‌شد. مردم دیگر همه بیدار شده بودند و سر و صدای ملت به هوا برخاسته بود. هندیان همیشه با صدایی خیلی بلند با هم حرف می‌زنند و با لحنی که اگر بدان عادت نداشته باشی، قدری پرخاشگرانه به نظر می‌رسد. ولی وقتی دقت می‌کنی می‌بینی که اتفاقا خیلی آرام و مهربانانه با هم رفتار می‌کنند، هرچند موقع حرف زدن با صدای بلند سر هم داد می‌کشند. به آراستن شکل ظاهری‌شان هم خیلی اهمیت می‌دهند. همان جماعت کارتن‌خوابی که به نظر گدا می‌رسیدند، وقتی بیدار شدند هریک آیینه‌ی کوچکی از جیب در آوردند و با صرف وقت فراوان موهایشان را شانه کردند و لباسشان را مرتب کردند. این هم برایم جالب بود که زنان جز کشیدن سرمه به چشمشان آرایش چندانی نمی‌کردند، اما زن و مرد کرم فراوانی به صورتشان می‌مالیدند، گاهی بدون این که صورتشان را اول صبحی شسته باشند!

با زنده شدن ایستگاه به همان مرکز توریستی برگشتم. کوله‌ام را به یک دسته جهانگرد به نسبت پیر فرانسوی سپرده بودم که با سپاس تحویلش گرفتم. حدود یک ساعتی در مرکز ویژه‌ی توریست‌ها نشستم و استراحتی کردم، و از نعمت نامنتظره‌ی پنکه‌ای هم استفاده کردم که آنجا به صورت افتخاری برای فرنگی‌ها می‌چرخید و آب و هوای هندوستان را هم می‌زد!

در آن استراحتگاه توریستی جماعت به نسبتا پرجمعیتی از فرانسوي‌ها بيشتر صندلي‌ها را اشغال کرده بودند. رفتار بعضي‌شان برایم جالب بود. بينشان از همه جالب‌تر يک خانم و آقاي مسن حدود شصت ساله‌ بودند كه رابطه‌شان دقيقاً شبيه ارتباط مادر با بچه‌اش بود. شوهر خانواده براي خودش مرد سبيل كلفت بلند قد جا‌افتاده‌‌اي بود. اما زنش اصرار داشت كه حتما قهوه‌اش را سر موقع بخورد، حوله‌اش را حتماً روي دوشش بیندازد، و موقعي كه برای شستن سر و صورتش به دستشویی می‌رود پاشنه‌ی كفشهایش را نخواباند، براي اينكه عيبه و قشنگ نيست! جالب بود كه پیرمرد با هیبت هم به اين سرنوشت تن در داده بود و كاملاً مطيع زنش رفتار می‌کرد.

از آن طرف يه خانم عينكي فرانسوي ديگر هم بود كه همراه یکی دو نفر دیگر ابتدا سر حرف را با من باز كرد. وقتی ديدم چقدر درباره‌ی هند می‌داند، شگفت زده شدم. در واقع او تنها فرانسوی حاضر در آنجا بود که درباره‌ی تاريخ هند اطلاعات دقيقی داشت. حدس زدم شغلش بايد چيزي شبيه به معلمي يا پژوهشگري باشد، اما با گفتن اين كه نقاش است غافلگیرم کرد.

آدمهاي ديگري هم در آنجا بودند که خيلي توجهم را جلب نكردند. يک مرد و زن به نسبتا جوان احتمالاً‌ آلماني بودند که با هیچکس حرف نمی‌زدند و سخت مشغول ابراز محبت و جلب همدلي همديگر بودند، و بلکه قدری هم بیشتر! يک آقاي هندي هم در آن بین دیده می‌شد که اسمش جانیش بود و اگر خودش را لو نمی‌داد می‌شد حدس زد که از آفریقا برای دیدن هند آمده است، چون کاملا به سیاهپوستان شباهت داشت. انگلیسی را روان صحبت می‌کرد و وقتی دید فرانسوی‌ها مشکوک شده‌اند که چرا آمده در بخش جهانگردها نشسته، خيلي با افتخار گفت كه از جنوب هند مي‌آید و با توجه به اين كه هند شبه‌قاره است، او هم مثل ما جهانگرد محسوب می‌شود!

وقتی وارد مرکز توریستی شدم، کوله‌ام را گرفتم و رفتم گوشه‌ای نشستم، بلکه چرتی بزنم. اما دو سه نفر از فرانسوی‌ها از جمله همان خانم هندشناس نزديک شدند و سر حرف را باز کردند. سخن گفتن من به فرانسه ‌چندان تعريفی ندارد و با آن که به نسبت خوب حرفها را می‌فهمم و به خصوص متنها را راحت می‌خوانم، موقع سخن گفتن تته پته می‌کنم. در آن جماعت هم هیچکس انگليسي بلد نبود. اما پایمردی و پایزنی به خرج دادند و با همان شكل شكسته بسته با هم صحبتی كرديم.

فرانسوی‌ها برای تعطیلات به هند آمده بودند و مردمی خوشرو مهربان بودند که (با استثنای معنادار آن خانم عینکی) در کمال تعجبم تقریبا هیچ چیز درباره‌ی تاریخ هند و ارتباطش با ایران و چین نمی‌دانستند. فقط تاج محل را می‌شناختند و فکر می‌کردند مغولها که رئیس‌شان چنگیز بوده، هند را فتح کرده‌اند. وقتی برایشان تعریف کردم که این اسم مغولها که روی سلسله‌ی گورکانی گذاشته‌اند درست نیست و دلایلی سیاسی دارد، بسیار حیرت کردند. این که گورکانی‌ها تباری تاتاری ولی فرهنگی ایرانی داشته‌اند و زبانشان هم فارسی بوده را دیگر به کلی با ناباوری شنیدند. اما چون فرانسوی بودند، با اشتیاق زیاد این حرفم را قبول کردند که انگلیسی‌ها هند را به فلاکت انداخته بودند!

ساعت ۹ صبح که شد، کوله‌ام را برداشتم و به سمت تاج محل حرکت کردم. روز پيش كه وارد دهلي نو شده بودم، از ديدن آلودگي هوا و كثيفي خيابان‌ها جا خورده بودم. چون سراسر دهلي نو از مه غليظي پوشيده شده بود كه اول فكر کردم نوعي پديده‌ی جوي طبیعی است. اما بعدش متوجه شدم كه همان مه‌دود فوتوشيميايي مشهور است که آن وقتها در شهرهای ایران به کلی غایب بود و به میمنت و شادی طی این دهه‌ها با همت مسئولان و تدبیر دولتمردان در تهران هم احداث شد!

با آن که در کوششهای مقامات برای گند زدن به محیط زیست ایران تردید و تشکیکی روا نیست، اما باید منصف بود و پذیرفت که شهرهاي هند از این نظر بسیار پیشرفته‌تر از ما هستند. هم به دليل اينكه مثل خودمان تعداد خيلي زيادي خودرو دارند و هم انگار كارخانه‌‌ها را وسط شهرها کاشته‌اند تا بقایای هوای تمیز را سر به نیست کند. در واقع آلوده‌ترین آب و هوايي که در همه‌ی سفرهایم دیده بودم به هند مربوط می‌شد و با قدری فاصله به دنبالش قلمرو هندوچین و تای‌ها و مالایی‌ها قرار می‌گرفتند.

اما آگرا تا حدودی از این بلاها مصون مانده بود و وقتي وارد شهر شدم، دریافتم كه هواي به نسبت پاكيزه‌ای دارد در کل خيابان‌ها و ساختمان‌ها هم تميزتر و مجلل‌تر از دهلي نو به نظر مي‌آمدند و این احتمالا به خاطر توریستی بودن آن منطقه بود. پس از پرس و جویی کوتاه دیدم فاصله‌ی تاج محل تا ایستگاه قطار خیلی نیست و هوا هم که تمیز بود. پس سنگینی کوله را نادیده‌ گرفتم و پای پیاده به آن سو حرکت کردم. فاصله زیاد نبود و بعد از ساعتی پیاده‌روی لذت‌بخش، به دروازه‌های ورودی تاج محل رسیدم.

بدي تاج محل اين بود كه با كوله نميتوانستي واردش بشوي و خوبي‌اش اين بود كه به همین خاطر كنارش چادری زده بودند و کوله‌های ملت را تحویل می‌گرفتند. كوله‌ی من البته چندان سنگین نبود و چيزي حدود پانزده كيلوگرم وزن داشت. اما ترجيح مي‌دادم براي گردش آن را بر دوش نداشته باشم. محلي كه امانتداری كوله‌ها بود،‌ دكه‌ی كوچكی بود با یک اتاق قراضه که با کرباس و چادر دیوارهایش را سر هم کرده بودند. یک توده كيف هم آنجا روی هم ریخته بود. نه شماره‌اي در كار بود و نه علامت شناسایی‌ای! فقط دو هندی جوان و خوشحالی که مسئولش بودند و مرتب سرشان را می‌جنباندند، با گچ آبي رنگی روي كوله‌ها شماره‌ای مي‌نوشتند و همان عدد را با خودکار روی یک پاره کاغذ می‌نوشتند و می دادند دست صاحب کوله که شماره‌اش یادش نرود.

با دیدن این ترتیب قدری نگران شدم. چون قاعدتا ملتي كه انبوه گدايانشان را تا اینجای کار دیده بودم، به کوله‌هایی چاق و چله و بی‌دفاع در گوشه‌ی آن خیمه رحم نمی‌کردند. خیلی به راحتی می‌شد شماره‌ای روی کاغذی نوشت و رفت کوله‌ی مترادفش را از آنجا تحویل گرفت. برای این که اوضاع بدتر هم بشود، افرادي كه برای گرفتن كيف‌هایشان می‌آمدند وارد خیمه می‌شدند و كيفها را پس و پیش می‌کردند و آن که مال خودشان بود را بر می‌داشتند. حساب و کتابی هم در کار نبود و خيلي وقتها طرف اصلا همان کاغذ شماره‌دار را هم نداشت و کیفی را با گفتن شماره‌ای انتخاب می‌کرد می‌برد.

خلاصه دقایقی این روند جاری امور را دیدم و به واقع تعجب کردم که چرا توریستها کیفهایشان را آنجا می‌گذارند. چون هرکسی ممکن بود بیاید و هر کیفی را بردارد و برود. اما چاره ديگري نبود و اگر مي‌خواستم وارد تاج محل بشم بايد بالاخره كيفم را مي‌سپردم، که البته اینقدرها هم برایم اهمیت نداشت. پول و گذرنامه و اسناد مهم دیگرم را در کیف کمری‌ام حمل می‌کردم و در کوله‌ام چیزی جز لباس و خوراکی نداشتم. پس كيف را دست جواني سیه‌چرده دادم و تاكيد كردم كه در حد امكان گوشه‌اي دور از چشم بگذاردش. او هم با همان حالت خوشحالی که همه‌ی هندی‌ها دارند آن را گوشه‌ای گذاشت، که می‌شد دقیقا کنار دیواره‌ی خیمه، و این دفعه کافی بود کسی از بیرون چادر دستش را داخل کند و آن را بردارد. وقتی دیدم اوضاع اینطوری است به طور شهودی دریافتم که اینها همه کارماست و در زندگی قبلی‌ام دلبستگی‌ای به کوله‌پشتی داشته‌ام که باعث شده در زندگی کنونی‌‌ام مدام در حال کوله‌کشی بر کوه و جنگل باشم. پس بودا و همه‌ی شصت هزار بودیساتوا را دعا کردم و کوله را ول کردم و رفتم که ول بگردم.

بلیتی که براي ورود به تاج محل می‌فروختند خیلی گران بود و صریحا به راهزنی می‌ماند. مبلغش البته به پول ما هفتاد و پنج هزار تومان می‌شد که آن روزگار برای خودش پولی بود و می‌شد رایانه‌ای کوچک با آن خرید. البته طی دو دهه‌ی بعد با همت دلسوزان نظام و مهرورزی مدیران لایق کشور این مسئله برطرف شد و در زمانی که این سطرها را می‌نویسم این پول با قیمت چهار کاسه ماست برابر شده است، بحمدالله!

بلیت را خریدم و تصميم گرفتم قبل از اينكه وارد بناي تاج محل شوم، پياده دورش بزنم و از محله‌هاي اطرافش تصويری كلي به دست آورم. این کاری بسیار خردمندانه بود، چون یک در ورودی پشتی پیدا کردم که به باغ تاج محل باز می‌شود و فقط کارمندان و خدمه‌ از آن رفت و آمد می‌کردند. فضولی‌ام گل کرد و رفتم سراغ پیرمرد متشخصی که در اتاقکی کنار این در نشسته بود. پیشتر بلیت خریده بودم و آن را نشانش دادم و پرسیدم که می‌توانم وارد شوم یا نه؟ او هم طبعا گفت که نه و باید دور بزنم و از در اصلی استفاده کنم. بعد اشارتی کردم که خیلی از دیدن باغها لذت می‌برم و انگار باغ اصلی تاج محل این طرف است. پیرمرد خیلی از شنیدن این حرف خوشحال شد و کلی تعریف کرد و دانش من درباره‌ی نقشه‌ی آنجا را ستود، در حالی که خب، دانش چندانی لازم نداشت و باغ درست جلوی چشمم قرار داشت و بعید بود افراد نادان آن را با چیزهای دیگری مثل کوهستان یا دریا اشتباه بگیرند! با شور و اشتیاق برایم تعریف کرد که خودش از نوجوانی باغبان این باغ بوده و مذاکره‌مان درباره‌ی اهمیت باغ در معماری خیلی سریع به نتیجه رسید. یعنی پنجاه روپیه به او دادم و راه داد که از همان در وارد شوم!

باغی که آنجا قرار داشت به راستی دیدنی و زیبا بود. نمونه‌ای بود از باغ ایرانی و نقشه‌اش برای ایرانیان کاملا آشنا بود، چون چارچوبش همان بود که بر قالی‌ها نقش بسته و در بناهای قدیمی تا پایان دوران قاجار مشابهش ساخته می‌شده است. آب و هوای مرطوب هند البته در این بین شاهکاری آفریده بود و همه جا از گل و گیاههای زیبا انباشته بود. آن بخش آشکارا تیول پیرمرد بود. چون نه تنها گردشگری در آن حوالی دیده نمی‌شد، که کارمندان و خدمه هم در کار نبودند.

 

 

ادامه مطلب: بخش سوم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب