پیرمرد خیلی از شنیدن این حرف خوشحال شد و کلی تعریف کرد و دانش من دربارهی نقشهی آنجا را ستود، در حالی که خب، دانش چندانی لازم نداشت و باغ درست جلوی چشمم قرار داشت و بعید بود افراد نادان آن را با چیزهای دیگری مثل کوهستان یا دریا اشتباه بگیرند! با شور و اشتیاق برایم تعریف کرد که خودش از نوجوانی باغبان این باغ بوده و مذاکرهمان دربارهی اهمیت باغ در معماری خیلی سریع به نتیجه رسید. یعنی پنجاه روپیه به او دادم و راه داد که از همان در وارد شوم!
باغی که آنجا قرار داشت به راستی دیدنی و زیبا بود. نمونهای بود از باغ ایرانی و نقشهاش برای ایرانیان کاملا آشنا بود، چون چارچوبش همان بود که بر قالیها نقش بسته و در بناهای قدیمی تا پایان دوران قاجار مشابهش ساخته میشده است. آب و هوای مرطوب هند البته در این بین شاهکاری آفریده بود و همه جا از گل و گیاههای زیبا انباشته بود. آن بخش آشکارا تیول پیرمرد بود. چون نه تنها گردشگری در آن حوالی دیده نمیشد، که کارمندان و خدمه هم در کار نبودند.
پیرمرد تا حدودی از تاریخ تاج محل سر در میآورد و با افتخار گفت که پیش از خودش پدرش و پدربزرگش هم باغبان تاج محل بودهاند و این بدان معنی بود که تا دورانی که هنوز زبان پارسی در هند شمالی رایج بوده و خورهی استعمار فرهنگشان را ریشهکن نکرده بود، در این منطقه ریشه داشتهاند. خودش هم دلبستگی روشنی به آنجا داشت و اول کار همراهم شد و قدری دربارهی باغ توضیح داد. بعد هم برگشت به اتاقکش، چون نقش نگهبان را هم ایفا میکرد.
من بیشتر ترجیح میدادم تنها بگردم و برای همین وقتی که رفت با خوشحالی به گردشام ادامه دادم. پیرمردالبته مردی دلنشین بود که آشکارا شیفتهي گل و گیاه و باغبانی بود، اما انگلیسی را با لهجهی وحشتناکی حرف میزد و فارسی هم که نمیفهمید، و تبادل نظر با او دربارهی شیوهی کاشت و داشت گیاهان باغ به مصیبتی شبیه بود، و نگران بودم که نکند بخواهد برای سپاسگزاری از آن پنجاه روپیه نقش راهنما را هم برایم ایفا کند.
برای ساعتی گشتي در باغ زدم. چشمانداز بسیار زيبايي به سمت رود جمنا داشت و در همان نزدیکی گورستانی قدیمی هم یافتم که چند سنگ قبر باستاني و بناهاي ویرانهی قدیمی دیگری داشت که انگار به کلی از ياد رفته بودند. درخت تنومند عظيمی را همان حوالی پيدا كردم که تاجش درست به سمت رود جمنا برافراشته شده بود. بالایش رفتم و نیم ساعتي لابلای شاخ و برگ انبوه و زیبایش نشستم و چیزهایی که به ذهنم میگذشت را يادداشت كردم، که پارههایی از شعر بود و ایدههایی دربارهی مکان ایرانی و چگونگی ترکیب کردن فضاهای طبیعی و وحشی گیاهی با مکانهای طرحریزی شده و هندسی منظم.
وقتی از درخت به زیر آمدم، توجهم به کتیبهی گورهای قبرستان جلب شد و همانطور که انتظارش را داشتم، دیدم که همه را به پارسی نوشتهاند. بناهای باستانی ویرانه هم کتیبههایی به همین خط داشت و به نظر میرسید برخیشان از تاج محل هم قدیمیتر باشند. یعنی انگار اینجا قبرستانی بزرگ و کهنسال بوده و شاه جهان به همین خاطر آنجا را برای ساخت تاج محل انتخاب کرده باشد.
کورهراهی از گورستان قدیمی به سمت رود جمنا میرفت که در جنگلی انبوه گم میشد. میدانستم که بنای تاج محل هم در همان سمت قرار گرفته، پس با امیدی ضعیف که شاید بشود از آنجا وارد تاج محل شد، به آن سو رفتم. وارد بخشهایی جنگلی شدم که باغ را احاطه میکرد و از دستکاری انسان مصون مانده بود، اما هر از چندی نشانههای کورهراهی هم از میانهاش پیدا میشد و همان را دنبال میکردم. کم کم از تراکم درختان کاسته شد و جنگل به باغی ختم شد که آن طرفش بنای تاج محل قرار داشت! یعنی از داخل باغ به بنا وارد شده و آن بلیت گران اولی را بیدلیل خریده بودم. به یاد سپردم که از این به بعد اگر باز اینجا آمدم از همان باغ برای ورود به تاج محل استفاده کنم و دار و دکان توریستبازهای بلیتفروش را دور بزنم.
تاج محل به همان زیبایی بود که دربارهاش خوانده بودم. البته ناگفته نماند که بسیاری از جنبههایش که در چشم جهانگردان شگفتانگیز و خیره کننده میرسید، برای ما ایرانیها عادی و آشنا بود. چون همتایش و زیباتر از آن را در معماریهای هر شهر ایرانی میتوان بازیافت. با این همه تاج محل با مسجدها و مدرسههایی که معماریشان را از آن وام ستانده، از آن نظر تفاوت دارد که از جنس سنگ ساخته شده است و نه آجر، و این ابهت و شکوهی چشمگیر به آن میبخشد.
تاج محل نمادی است از حضور فرهنگ ایرانی عصر اسلامی در شمال هند، و شاید به همین خاطر است که استعمارگران انگلیسی که در همین شمال هند با شدیدترین مقاومت روبرو شدند، در صدد تحریف و پاکسازی این پیشینهی ایرانی بر آمدند. در منابع فرنگی و به ویژه کتابها و نوشتارهای انگلیسی اغلب هیچ اشارهای به این حقیقت نمیبینید که سلسلهی گورکانی ایرانی بودهاند و زبان رسمیشان پارسی بوده و فرهنگ و هنر و ادب و معماریشان یکپارچه همان بوده که در ایران مرکزی رواج داشته است. در مقابل این سلسله را مغول مینامند که برچسبی بیربط برای نامیدنشان است.
گورکانیها که نوادگان تیمور لنگ بودند، از همان ابتدای کار خود را ایرانی میدانستند و تیمور هم اسم پسر و جانشینش را شاهرخ گذاشته بود. به ویژه بابر که بنیانگذار این دودمان در هند بود خودزندگینامهای به پارسی از خود به جا گذاشته که کاملا بافت هویتیاش در آن روشن است. نیاکان تیمور هم حتا مغول نبودهاند و تاتارهای بارلاس و مقیم شهر سبز بودهاند که از مدتها پیش مسلمان شده و فرهنگ ایرانی داشتهاند و با مغولها فرق دارند. خلاصه که چسباندن اسم مغول بر پیشانی این خاندان جدای آن که ترفندی استعماری و تحریفی تاریخی است، جفایی اخلاقی هم هست در حق فرهنگپرورترین و مردمدارترین سلسلهی مقتدری که در کل تاریخ بر شبه قارهی هند حکومت کرده است.
جهانگیر میرزا و دو پسرش: خسرو و پرویز
آوردن خسرو پس از اسیر شدناش، نزد جهانگیر
شاه جهان که سازندهی تاج محل است، پنجمین شاه از سلسلهی گورکانیان هند است. نام اصلیاش شهابالدین محمد خُرم و پسر کوچک شاه جهانگیر (نورالدین محمد سلیم) بوده است. برادر بزرگترش که مردی مقتدر و جنگاور هم بود، خسرو میرزا نام داشت و وقتی پدربزرگش اکبرشاه بزرگ به سال ۹۸۴ (۱۶۰۵.م) درگذشت، قیام کرد و کوشید تاج و تخت را به دست بیاورد. جالب آن که رقیبش در این راه پدرش جهانگیر بود که ولیعهد اکبرشاه هم بود، اما جربزه و محبوبیت پسرش را نداشت. این جهانگیر دو پسر داشت به نامهای خسرو و پرویز، که دومی سر به راه و مطیع پدر بود. آخرش هم جهانگیر بر پسرش خسرو غلبه کرد و او را نصفه و نیمه نابینا کرد و به تبعید فرستاد. تا همین جای کار هم درجهی مغولی بودن این خاندان با مرور همین اسمها کاملا نمایان است!
شاه جهان در جوانی
شاه جهان و ممتاز محل
شاه جهان پس از مرگ پدرش جهانگیر از ۱۰۰۷ تا ۱۰۳۷ خورشیدی (۱۶۲۸-۱۶۵۸.م) به مدت سی سال بر هند فرمان راند و در دورانش هندیان در رفاه و آرامش میزیستند و هنر و ادبیات ایرانی در قلمروشان با درخشش بسیار شکوفا بود. این پادشاه البته سرنوشت غمانگیز پیدا کرد. چون در امرداد سال ۱۰۳۶ به سختی بیمار شد، طوری که همه فکر میکردند جان خواهد سپرد. در نتیجه بین پسرانش رقابت و کشمکشی بر سر تاج و تخت شروع شد که فرزند دلیر و جنگاورش اورنگزیب از آن پیروز بیرون آمد. رقیبانش هم در این میان دو برادرش شاه شجاع و داراشکوه بودند. به ویژه دارا شکوه که مردی دانشمند و فیلسوفی برجسته بود، رقیبی سرسخت قلمداد میشد و در نهایت به دست برادر به قتل رسید.
دربار شاه جهان
شاه جهان و سه پسرش
اما بعد از چند ماه شاه جهان بهبود یافت و اورنگزیب که دستش به خون برادر آلوده شده بود، با وضعیتی بحرانی روبرو شد. این معمای سیاسی چنین حل شد که اورنگ زیب پدر را بازداشت کرد و در قلعهی آگرا به تبعید فرستاد و خودش در تیرماه ۱۰۳۷ با لقب «عالمگیر» تاجگذاری کرد. شاه جهان پس از برکناری همچنان سالها محترمانه زیست و در هشت سال بعد در ۱۰۴۷ خورشیدی (۱۶۶۶.م) درگذشت و بنا به وصیتش او را در کنار همسرش در تاج محل به خاک سپردند.
شاه جهان به سال ۹۹۱ (۱۶۱۲.م) در زمانی که هنوز ولیعهد بود، دلباختهی دختر زیباروی ایرانیای شد که پدرش از مقامهای بلندپایهی دیوانسالاری گورکانی بود. این دختر ارجمند بانو بیگم نام داشت و دختر عبدالحسن آصف خان بود، که از پیش هم با خاندان گورکانی پیوندهایی داشت. تاریخ خاندان شاه جهان و ممتاز محل جای توجه و بررسی دارد، چون نمونهای از آمیختگیهای خاندانی است که ایرانی بودن خالص خاندان گورکانی را نشان میدهد. به قدرت رسیدن گورکانیان در هند، در واقع بسط جغرافیایی شاخهای از خاندان تیموری بود که در ایران شرقی حکمرانی داشتند و کم کم با فراز آمدن صفویان از ایران مرکزی پس زده میشدند. وقتی دودمان گورکانیان هند تاسیس شد، کل دستگاه دیوانسالاری و طبقهی بالای فرهنگی و نظامی تیموریها از ایران به آن سامان کوچیدند و در دوران این پادشاهان دربار هند مرکز مهمی برای تحول شعر و ادب و فرهنگ ایرانی بود، که با گرانیگاههای ایران مرکزی مثل قزوین و اصفهان و شیراز رقابت میکرد.
بزرگترین شاه گورکانی اکبر شاه بود که به دین زرتشتی گرایشی داشت و نوآوریهایی چشمگیر در زمینهی فرهنگ و دین در دربارش انجام پذیرفت. او وزیر اعظمی داشت به نام میرزا غیاث بیک اعتمادالدوله که اکبر شاه اغلب او را آگهیالدوله مینامید. جالب آن که این مرد از همشهریهای ما بوده و در تهران زاده شده بود، که در آن هنگام تازه از مرتبهی روستا خارج شده و شهری شده بود در همسایگی ری سرفراز باستانی.
پدر این میرزا غیاث بیک تهرانی، وزیر مقتدر و دانشمندی بود که برای زمانی طولانی در دربار صفوی خدمت میکرد و خواجه محمد شریف هجری نام داشت. او شاعر هم بود و با تخلص هجری شعر میسرود. هجری در دستگاه صفوی نزد حاکمانی خراسان یعنی تاتار سلطان و امیر محمد خان تکلو خدمت کرد و بعدتر به عنوان وزیر و مستوفی به یزد و ابرکوه و بیابانک فرستاده شد و هفت سال آنجا ماند، تا آن که در سنین پیری به اصفهان رفت و همانجا درگذشت. از او دو پسر باقی ماند یکی محمد طاهر وصلی که شاعری نازکخیال بود، و دیگری غیاث بیک که هم شاعر و دانشمندی زیرک بود و هم دیوانسالاری نیرومند و مدیری کارآمد.
غیاث بیک چون میدید در دستگاه شاه تهماسب قدر شعر را خوب نمیدانند، دلزده شد و از کارهای دیوانی کنارهگیری کرد و چون به تنگدستی برخورد، با همسر باردار و سه فرزندش –که یکی شان آصف خان بود- به سوی هند کوچ کرد تا به دربار اکبر شاه بپیوندد. در قندهار همسرش بار نهاد و فرزندی که زاده شد، مهرالنساء نور جهان نامیده شد که مقدر بود عروس اکبر شاه شود. این دختر نزد پدر آموزش دید و به زنی جوان و فرهیخته تبدیل شد که شعرهای نغز میسرود و علوم گوناگون را نیک میدانست. همزمان با بالیدن و رشد او غیاث بیک هم در دستگاه گورکانی پیشرفت میکرد، تا این که به وزارت اکبرشاه رسید و کمی بعد در ۹۹۰ خورشیدی (۱۶۱۱.م) مهرالنساء نور جهان با جهانگیر پسر اکبرشاه ازدواج کرد.
این وصلت هم به سادگی دست نداد و ماجراها داشت که داستانش تا چندین قرن بعد بر سر زبانها بود و بخشی از ادبیات کلاسیک هندی را بر ساخت. ماجرایش هم چنین بود که او در هفده سالگی با سرداری دلیر به نام علیقلی شیرافکن استاجلو ازدواج کرد که حاکم قندهار از طرف دولت ایران بود و از سردارانی بود که مورد اعتماد شاه اسماعیل دوم صفوی فرمان میبرد. بعد از مدتی او به دربار گورکانیان پیوست و این همان زمانی بود که با مهرالنساء وصلت کرد، که دختر وزیر اعظم اکبرشاه بود. در ۹۸۶ (۱۶۰۷.م) شیرافکن خان به خاطر همدلی نشان دادن با شورش افغانها مورد بازخواست قرار گرفت و هنگام درگیری با کسانی که برای بازداشتش آمده بودند، به قتل رسید.
مهرالنساء که گویا شوهرش را بسیار دوست میداشت، تا چهار سال در خلوت ماند و از ازدواج مجدد سر باز زد، تا این که جهانگیر شاه از شاهزادگان گورکانی که پیش از ازدواج هم با او سر و سری داشت و دلباختهی او بود، روز نوروز در مینا بازار آگرا راه را بر او بست و از او خواستگاری کرد، و مهرالنساء هم پذیرفت. به این ترتیب او بیستمین همسر جهانگیر شاه و سوگلی او شد و نخست به نام نور محل و بعدتر در ۹۹۶ (۱۶۱۷.م) به لقب نور جهان دست یافت، و «محل» در زبان پارسی اهالی هند لقبی است برای کاخ شاه.
برادر مهتر مهرالنساء یعنی آصفالدین هم در دربار گورکانی به مقامی والا دست یافت و دخترش ارجمندبانو ممتاز محل (یعنی برگزیدهی قصر) با شاه جهان ازدواج کرد. این ازدواجها نشان میدهد که طبقهی حاکم ارتشی و کشوری در دو دولت گورکانی و صفوی نه تنها خویشاوند بودهاند، که مانند مورد شیرافکن خان و غیاث بیک اصولا یکی بودهاند و افراد به سادگی از یک دربار به دیگری حرکت کرده و نقش خود را حفظ میکردهاند.
ممتاز محل در نوزده سالگی با شاه جهان که در آن هنگام هنوز شاهزاده خرم نامیده میشد ازدواج کرد و این زوج صاحب چهارده فرزند شدند. یکیشان دارا شکوه بود که مردی دانشمند و فیلسوف از آب در آمد و شاه جهان او را به جانشینی برگزید. دیگری اورنگزیب بود که بر پدر شورید و او را به زور از اورنگ هند کنار زد و برادر مهترش را به قتل رساند و تاج و تخت را تصاحب کرد. دختر محبوب این زوج هم جهانآرا بیگم نام داشت که زنی سیاستمدار و بسیار مقتدر بود و پس از مرگ مادرش به مقام پادشاه بیگم یعنی ملکهی هند رسید، در حالی که پدرش – و نه شوهرش- شاه هند بود. او هرگز ازدواج نکرد و در جریان درگیریهای جانشینی با سرسختی از دارا شکوه حمایت کرد و به همین خاطر پس از شکست خوردن او به امر اورنگزیب او را به همراه پدرشان به بازداشت خانگی فرستادند. پس از مرگ شاه جهان او با برادرش آشتی کرد و بار دیگر به مقام مقتدرترین زن هندوستان دست یافت.
جهانآرا بیگم به خاطر ردپای ماندگاری که در معماری ایرانی از خود به جا گذاشته اهمیت دارد. او مسجد جامع آگرا را در ۱۰۲۷ (۱۶۴۸.م) با وقف دارایی شخصی خود ساخت و مدرسهی باشکوه و سرزندهای هم در کنارش بنا کرد. او همچنین کاروانسرای عظیمی در دهلی ساخت که به هستهی مرکزی بازار این شهر بدل شد و این همان جایی است که امروز چَندنیچوک (میدان ماه) نامیده میشود. ناگفته نماند که بافت اصلی شهر دهلی قدیم اصولا در همین دوران شکل گرفت و به همین خاطر در ابتدای کار «شاهجهانآباد»نامیده میشد.
مرگ شاه جهان در حضور جهانآرا بیگم
مسجد جامع آگرا
رژهی ارتش در چندنی چوک دهلی هنگام تاجگذاری بهادر شاه دوم گورکانی (در ۱۲۲۲/ ۱۸۴۳.م) و ادوارد دوم و ملکه الکساندرا (در ۱۲۸۲/ ۱۹۰۳.م)
مزار جهانآرا بیگم هم در دهلی و جوار مقبرهی نظامالدین اولیاست و بر پیشانی بنایش این بیت زیبا نوشته شده که: «به غیر سبزه نپوشد کسی مزار مرا/ که قبرپوش غریبان همین گیاه و بس است». هرچند هندیانی که از برابر این بنا میگذرند، چندان پس از استعمار انگلیس مسخ شدهاند که نه هویت این زن نامدار را میشناسند و نه توانایی خواندن این بیت را دارند.
ممتاز محل در عمر کوتاه اما پربار خود زندگی باشکوه و پرتجملی را تجربه کرد، و شمار فرزندانش نسبت به توان زادآوری آن روزگار، چشمگیر است. با این همه در زمان زادن چهاردهمین نوزادش (دختری به نام گوهرآرا بیگم) در برهانپور دکن درگذشت و شوهرش را با چنان سوگ عظیمی پشت سر باقی نهاد، که ساخت تاج محل را در پی داشت.
غیاث بیک اعتمادالدوله
ممتاز محل
شاه جهان و ممتاز محل
آن روز وقتی در تاج محل میگشتم، این تاریخ خیالانگیز و رنگین را در ذهن مرور میکردم و شاه جهان و درباریانش را مجسم میکردم که طی یازده سالی که ساخت این بنا طول کشیده، بر همین راهها و پلکانها گذر میکرده و بر پیشرفت ساخت این بنای زیبا نظارت میکردهاند. همچنین میشد هنوز ردپای نامداران پرشماری را در خاطر مجسم کرد، که برای بازدید از این شاهکار شکوهمند معماری به آنجا میآمدهاند، و جای تعجب داشت که چطور بنا از دست انگلیسیها در امان مانده و کاشیها و در و دیوارش را مثل بناهای فراوان دیگری از جا نکنده و همچون مالی غارت شده به انگلستان نفرستادهاند. دلیلش هم البته آن بوده که نمیتوانستهاند، وگرنه گنجینههای داخلش را بارها غارت کرده بودند.
تاج محل امروز سالانه هفت هشت میلیون گردشگر را به خود جلب میکند و قطب صنعت گردشگری هندوستان است. هرچند بر تمام در و دیوارش شعرها و کتیبههای پارسی نوشتهاند، اما راهنماهای کمسوادی که توریستها را در آن پیش و پس میبرند، نه اطلاعاتی دربارهاش میدهند و نه حتا خودشان قادر به خواندنشان هستند. بنا در زمینی به مساحت هفده هکتار ساخته شده و در بالاترین نقطه ارتفاعش به هفتاد و سه متر میرسد. بلندای گنبد اصلی بنا که بر روی آرامگاه شاه جهان و تاج محل سایه میاندازد، ۳۵ متر است که منارههایی چهل متری در اطرافش به آسمان سر بر کشیدهاند. ساختارش کاملا برای ایرانیها آشناست، چون مشابهش را فراوان در بناهای پیرامونشان دیدهاند و چارچوب کلیاش همان است که در مسجد جامعها و مدرسههای قدیمی عصر صفوی میبینیم. چند سال بعد که آسیای میانه را دیدم، دریافتم که تاثیری آشکار از گور امیر یعنی آرامگاه سلطنتی خاندان تیموری در سمرقند هم در این بنا نمایان است.
تاج محل نمونهای از کار گروهی پیچیده و فشرده در تمدن ایرانی قرون میانه است. طراحی بنا بر عهدهی گروهی بزرگ از معماران و هنرمندان بوده که هریک متخصص موضوعی بودهاند و یکی نقشهای کاشیها و دیگری شبکهبندی پنجرهها و دیگری گلآرایی بوستان را تعیین میکرده است. رهبر این گروه استاد احمد لاهوری بوده که زادگاهش شهرهای مرکزی ایران بوده و مانند اغلب اعضای دیگر این گروه، در جوانی از ایران به هندوستان کوچیده و نزد گورکانیها به کار مشغول شده بودند. استاد احمد همان معماری است که دژ سرخ را طراحی کرده و ساخته و آن هم بنایی بسیار زیبا و چشمگیر است از جنس سنگ سرخ که پس از تاج محل به دیدنش رفتم.
از نام و نشان سایر کسانی که تاج محل را طراحی کردند هم خبر داریم. لطفالله مهندس، میرعبدالکریم و مکرمت خان. همچنین این را میدانیم که خود شاه جهان هم از معماری سررشته داشته و در ساخت بنا با طراحان چند و چون میکرده و در نقشههای اولیهی بنا دست میبرده است. این گروه بزرگ از معماران و هنرمندان از پشتیبانی لشکری از کارگران و بناها و باغبانان و کاشیکاران و سنگتراشان برخوردار بودند که شمارشان به بیست هزار تن میرسید و برای یازده سال برای ساخت این بنا کوشیدند. همگی کارگران مواجب بگیر بودند و همهشان هم دستمزدهایی به نسبت گزاف و چشمگیر نسبت به بناها و کارگران آن روزگار دریافت میکردند، و این را باید با سیستم ساخت بناهای بزرگ در اروپا مقایسه کرد که همچنان تا میانهی قرن بیستم در دولت شوروی و آلمان و ایتالیا بر بهرهکشی از بردگانی استوار بود که زندانیان سیاسی بودند، یا به شکلی مشابه در انگلستان و آمریکا و فرانسه بر مبنای بهرهکشی از مهاجران پاکستانی و چینی و الجزایری شکل گرفته بود، که برای کارشان دستمزد میگرفتند، ولی شرایط زندگیشان با همزنجیریهای بردهشان در کشورهای کمونیست و فاشیست تفاوت چندانی نداشت.
در تاج محل راهنماهای محلی اصرار خیلی زیادی دارند که این بنا را هندی بدانند، و اغلب منظورشان از هند چیزی عجیب و غریب و مفهومی جعلی و غیرتاریخی است که «هندِ منهای ایران» معنی میدهد. این تصور البته از نادرستی گذر کرده و به چرندی پهلو میزند. چون واقعیت آن است که سیستم فرهنگی و سیاسی هندوستان در سراسر تاریخش تا قرن بیستم بخشی از تمدن ایرانی بوده و بدنهی شبه قارهی هند که هزاران دین متفاوت دارد و اصلِ مساحت و جمعیت هند را هم بر میسازد، تا اواخر دوران استعمار نقش چندانی در شکلدهی به فرهنگ و تمدن درخشان هندوستان نداشتهاند. نمونهاش آن که در همین گروه طراحان و معماران تاج محل، هیچ شخصیت برجستهی هندویی یافت نمیشود، و این دربارهی کل طبقهی نخبهی فرهنگی در هند صادق است. این را هم میدانیم که گورکانیان بسیار بیش از صفویان و عثمانیها روادار و نسبت به ادیان و نژادهای گوناگون بیطرف و منصف بودهاند، و بنابراین غیاب عنصر هندی خالص در این بین بیشتر به این حقیقت باز میگردد که هندوها روستایی و نانویسا و غیرشهری بودهاند و طبقهی نخبهشان تنها به سردارانی و برهمنانی منحصر میشدند که خارج از فرهنگ و سیاست محلی منطقهی محدود خودشان در سطح جهانی و حتا در سطح کل هندوستان چندان دستاوردهای درخشانی از خود به جا نگذاشتهاند.
به هر صورت روشن بود گفتمانی که بر تاج محل حاکم است، کپیبرداریای از کتابهای درسیایست که استعمارگران انگلیسی برای بندگان هندیشان نوشتهاند، و نه من حوصلهی چک و چانه زدن در این مورد داشتم و نه گوشی شنوا برایش در آنجا یافت میشد. پس برای خودم در بنا گشتم و دزدکی سخنان راهنماهای هندی را گوش دادم و در دل به مزخرفاتی که میگفتند خندیدم و آخرش بر ایوان بنا نشستم و دمی آسودم. در حین چرخیدن در بنا، به طور گذری با چند نفر هم آشنا شدم که جهانگردانی اروپایی بودند. یکیشان عکاس بود و گیر داد و چند عکس از من در داخل بنا گرفت، که آخرش هم نفهمیدم به چه دردش میخورد، و به شوخی میگفتم از من دارد به عنوان مقیاس برای ثبت اندازهی بنا استفاده میکند، که البته موردی نداشت چون آدم در آن اطراف زیاد بود و عکسِ بی آدم اصولا نمیشد گرفت.
یک نوبت هم زیر یکی از گنبدهای گوشوارهی بنا که به نسبت خلوت بود دراز کشیدم و غرق در تماشای الگوهای تقارنی باشکوهی شدم که بر تاق گنبد طراحی کرده بودند، و این کاری است که در همه جا از مسجد شیخ لطفالله گرفته تا جامع یزد انجام دادهام و بسی روشنگر و لذتبخش است. جالب آن که وقتی برخاستم دیدم اطرافم پر از توریستهایی شده که آنها هم به همین شکل بر زمین دراز کشیدهاند و دارد سقف و دیوارها را نگاه میکنند.
در همان بین وقتی که داشتم از روی شعرهای کتیبهی بنا یادداشت بر میداشتم، دو دختر زیباروی روس هم آمدند و با زبان انگلیسی وحشتناکی دربارهی آنچه مینوشتم پرس و جو کردند. برایشان توضیحی دادم که نمیدانم چقدر سر در آوردند، ولی خیلی برایشان جالب بود که ایرانی هستم و میتوانم خطهای روی در و دیوار را بخوانم. ساعتی بعد که در ایوان برای خودم نشسته بودم و داشتم حافظ میخواندم. باز سر و کلهشان پیدا شد، این بار همراه مردی روس که انگلیسی را روان حرف میزد. آمدند و نشستند و کمی گپ زدیم. کلی پرسش دربارهی معماری بنا و تاریخ گورکانیها داشتند که جوابشان را دادم، و این انگار فراتر از انتظارشان بود. چون رفتند و یک دفعه دیدم با یک دستهی بزرگ ده دوازده نفره جهانگرد روس بازگشتند.
جایی که نشسته بودم، کنج ایوانی بود مشرف به گنبد تاج محل، که هم در سایهی بنا بود و مصون از آفتاب تند هند، و هم دارای چشماندازی معرکه. دار و دستهی روسها دور و برم جل و پلاسشان را پهن کردند و یکی از آن دو دختر این بار با خانمی مسنتر آمد، که انگلیسی را به نسبت خوب حرف میزد. آن مرد روس قبلی جای دیگری رفته بود و پیدایش نبود. سه نفری گپی زدیم و این بار پرسشهایشان دربارهی کتابی بود که در دست داشتم. فکر میکردند قرآن است، و وقتی توضیح دادم که شعر پارسی است و به کسی به نام حافظ مربوط است، قضیه برایشان جالبتر شد. روسها در کل مردمانی شیفتهی ادبیات و شعر هستند، و این با توجه به این که اولین ادیبشان پوشکین و گوگول بوده و عمر ادبیاتشان تنها دو سه قرن است، بسیار جالب توجه است.
وقتی گفتم حافظ به هفتصد سال پیش مربوط میشود و نقل قولهایش به متونی از قرنها و گاهی هزارهها پیش از خودش باز میگردد، بسیار هیجانزده شدند و درخواست کردند که برایشان کمی حافظ بخوانم. تا این لحظه تقریبا همهی روسها دورمان جمع شده بودند و مثل بچه مدرسهایها پشت به پشت هم نشسته بودند، و ظاهرا خیلیهایشان اصولا انگلیسی نمیفهمیدند، چون همان خانم میانسال که به گمانم سردستهشان هم بود، هر از چندی حرفهایم را به روسی برایشان ترجمه میکرد. جالب آن که در این میان گروهی هندی هم کم کم به شنوندگان پیوستند و جمعیتشان به تدریج بیشتر هم شد. اولین شعری که برایشان خواندم این غزل بود:
ديدار شد ميسر و بوس و كنار هم از بخت شكر دارم و از روزگار هم
زاهد برو كه طالع اگر طالع من است جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عيب كس به مستي و رندي نميكنيم لعل بتان خوشست و مي خوشگوار هم
و این سه بیت اول را هم برایشان ترجمه کردم. با این که شعر پارسی مثل هر شعر اصیل دیگری ترجمهناپذیر است، از فهمیدن محتوایش بسیار سر شوق آمدند. میگفتند تصورشان این بوده که ایرانیها همه زاهد و تارک دنیا هستند، و قدری طول کشید تا تفهیم شوند که … بینیم بابا!
خلاصه کار ما با این روسها به آنجا کشید که برایشان فالی تصادفی از حافظ میگرفتم و شعرش را نخست به پارسی میخواندم و بعد به انگلیسی ترجمه میکردم و هربار هم تاکید میکردم که زبان سازندگان تاج محل همین بوده و بر در و دیوار هم پارسی نوشتهاند. لذت اشعار حافظ قدری حواسم را پرت کرد و از محیط غافل شدم و دیری نگذشت که یک دفعه به خود آمدم و دیدم اطرافم بیش از صد نفر هندی و چندین دسته توریست نشستهاند، با حالتی شیفتهوار و دقیقا انگار که دارند موعظهی کشیشی را گوش میدهند. این حالت به ویژه در هندیها چشمگیر بود. چون بعد از دریافت این نکته مجلس را به هم زدم و گفتم وقت شعرخوانی تمام شده و بروند دنبال کارشان! چون برای خلوت کردن به آنجا رفته بودم و اینطور در مرکز میدانی قرار گرفتن را در آن حال و هوای سفر و قلندری خوش نداشتم.
جالب آن که اروپاییها خیلی سربهراه پا شدند و رفتند و پایان نمایش را پذیرفتند. اما هندیها ول کن نبودند. عدهایشان که هندوهای مهربانی هم بودند، اصرار داشتند که زبان دیوان حافظ به اردو است، و مضمونش هم همان قرآن است. این برایم جالب بود که استعمار هند باعث شده خط فراگیر پارسی نزد این مردم به سایهای محو از اردو و مضمونهای پردامنه و متنوع آن به روایتی کوچک از اسلام فرو کاسته شود. خطی که طی بیش از هزار سال تمام زبانهای قومی ایرانی از اردو و ترکی و کردی تا بلوچی و مازنی و لری بدان نوشته میشده، و این در کنار زبان ملی و دینی این قلمرو یعنی پارسی و عربی بوده است.
به هر روی تجمع هندیها چنان بود که ناچار از جایم برخاستم و تقریبا از دستشان فرار کردم. به خصوص که دیگر کار داشت به جاهای باریک میکشید و یکی دو نفری که اول خواسته بودند اسمشان را به پارسی بنویسم و چنین کرده بودم، آن را به بقیه نشان داده بودند و همه چنین درخواستی داشتند، تقریبا با این دلالت که انگار دارم طلسمی یا دعایی برایشان مینویسم. همان جا بود که درک کردم چرا در هند این همه پیشوایان دینی رنگارنگ ظهور میکند و چطور پذیرفتهاند که دین رسمیشان با روایتهایی مدرن از آن دست که تئوسوفیستها تبلیغ میکردند، جایگزین گردد. استعداد این مردم برای مقدس شمردن چیزهای عادی و پیروی مؤمنانه از گفتارهای دیگران به راستی شگفتانگیز بود.
عصرگاه بود که بالاخره از تاج محل دل کندم و رفتم به چادر بی در و پیکری که کولهام را آنجا سپرده بودم. کاملا آمادگی داشتم که بگویند یکی دیگر آمده و کیفت را برده، اما دیدم همان جا دست نخورده افتاده و آسوده خاطر برش داشتم، در حالی که از ناسازگاری بین دزدی و گدایی برخی از هندیها و درستکاری برخی دیگرشان دچار حیرت شده بودم.
مقصد بعدیام جایی بود به اسم لعلکوت که امروز بیشتر با نام دژ سرخ شهرت دارد و هندیها هم با از خودبیگانگی غریبی همگی آن را Red Fort مینامند که ترجمهی همین لعلکوت است، که در اصل هندی است! این منطقهی تاریخی در چند ده کیلومتری تاج محل قرار دارد و جلوی دروازهی تاج محل خودروهایی وجود داشتند که گردشگران را از این قطب به آن قطب صنعت توریسم هند میبرند. اما این شیوه از بازدید از بناهای دیدنی واقعا به نظرم لوس و خنک میرسید و بنابراین تصمیم گرفتم راهی را در پیش بگیرم که مردم محلی و ساکنان اصلی تاج محل در روزگاران گذشته برای رفتن از اینجا به آنجا از آن بهره میبردند.
وقتی در بوستان تاج محل گردش میکردم، دربارهی این مسیر پرس و جویی کردم و همان پیرمرد باغبانی که به حریم تاج محل راهم داد، مسیر بیراههی رفتن به لعلکوت را هم نشانم داده بود. پس کولهام را به دوش انداختم و در مسير جنگلي پيش رویم به حرکت درآمدم. وقتي قدری پيش رفتم، معلوم شد كه كوره راهی که پیرمرد نشانم داده بود لابلای علفهاي بلند جنگلي گم شده، و به همراهش قاعدتا من هم گم شده بودم. اما یکی از سجایای اخلاقی من این است که هیچ وقت در کوه و جنگل احساس گم شدن بهم دست نمیدهد و همیشه با اعتماد به نفس یک راهی را در پیش میگیرم و میروم و آخرش هم همیشه پیدا میشوم! در این موقعیت هم از همین ترفند استفاده کردم و چون دیدن جنگلهای کنار رود جمنا برایم جالب بود، به آن سمت رفتم.
پس از یک ساعتی پیادهروی در میانهی جنگلی که دچار فرسایش بومشناختی شدید شده بود، به کورهراه دیگری رسیدم که آن را در پیش گرفتم و بی مقدمه دیدم جنگل به پایان رسید و به معبدی به نسبت بزرگ رسیدم که مشرف بر رود جمنا در جایی با چشمانداز عالی ساخته شده بود. معبد قدیمی بود و فرسوده و از شکافهای فراوانی که بر دیوارها و صورتکهای سنگی رویش دهان باز کرده بود، گیاهانی سرک میکشیدند.
نکتهی جالب آن که سی چهل نفری در صحن معبد جمع شده بودند و یک کومهی بزرگ هیزم هم در برابر رود جمنا روی هم چیده بودند. اغلبشان مرد بودند اما چند زنی هم میانشان دیده میشد. همگی سپیدپوش بودند و معلوم بود برای اجرای مراسمی آنجا جمع شدهاند. رفتم و گوشهای نشستم، و دقایقی نگذشته بود که دیدم گروهی دیگر سر رسیدند، در حال که جسد پیرمردی را روی تابوتی نهاده و حمل میکردند. حاملان تابوت سه مرد جوان رشید بودند که قاعدتا پسران متوفی بودند.
من تا آن موقع مراسم مردهسوزان هندوها را ندیده بودم، ولی دربارهاش بسیار خوانده بودم و کاملا با شیوهی کار آشنایی داشتم. این را هم میدانستم که اجرا کنندگان اصلی مراسم فرزندان فرد درگذشته و اعضای کاستاش هستند، اما یک برهمن حتما باید حضور داشته باشد و روند کارها را مدیریت کند. آن مردم آشکارا اهالی روستایی در همان حوالی بودند و نمیدانستم حضور من در مراسم تشییع مردهشان برایشان خوشایند محسوب میشود، یا ناجور و آزارنده. این بود که در میان جمعیتی که همگی با تعجب و نه چندان دوستانه نگاهم میکردند، چرخی زدم و بالاخره برهمنشان را پیدا کردم، که پیرمردی لاغر و بلند قد و خوشرو بود که سرش را تراشیده بود و روی پیشانیاش علامت شیوا را با رنگ قرمز کشیده بود. خودش هم همراه بقیه داشت هیزم جمع میکرد.
سراغش رفتم و سر حرف را باز کردم. در همان چند جملهی اول معلوم شد که انگلیسی و هیچ زبان مشهور دیگری را نمیداند، و هیچ کدام دیگرشان هم نمیدانستند و این خیلی جالب توجه بود. چون از طرفی نشان میداد ضریب نفوذ این زبان به شهرهای هند محدود است. زبانشان هم هندی رسمی نبود و به زبانی یا گویشی به کلی متفاوت با چیزهایی که تا آن موقع شنیده بودم حرف میزدند. آخرش به رسم همیشگی خودم در این شرایط شروع کردم به پارسی حرف زدن. پیرمرد برهمن با آن که بسیار مهربان و خندهرو بود، آشکارا از دیدنم خوشحال نشده بود و معلوم بود که بودن غریبهای در این مراسم مرسوم نیست. اما وقتی شروع کردم به پارسی حرف زدن، خلق و خویش تغییری کرد. جالب آن که این زبان را هم نمیدانست، اما ایران را کاملا میشناخت و وقتی گفتم ایرانی هستم، سرش را به تایید تکان میداد.
خلاصه پس از یک ربع مکالمهی سورآلیستی که در آن هرکداممان به زبان خودمان حرف میزدیم و هیچ کدام هم حرف همدیگر را نمیفهمیدیم، به شکلی معجزهآسا به توافق رسیدیم. دربارهی این که او چه چیزهایی میگفت واقعا تصویر روشنی ندارم، اما از طرف خودم خبر دارم که از او میخواستم در مراسمشان شرکت کنم. پس از مقاومتی نه چندان جانانه، بالاخره رضایت داد و سرش را به علامت تایید تکان داد. اما در همین حین اهالی هم دورهمان کرده بودند و آن سه مرد جوان و قلچماق که فکر کنم پسران متوفی بودند، با اخم و تخم با تصمیم برهمن مخالفت میکردند. به خصوص یکیشان که مسنتر از بقیه به نظر میرسید، خیلی بحث داشت.
من که نمیخواستم مایهی آزردگی کسی بشوم و مراسم مردم را به هم بزنم، وقتی دیدم مناقشهای در کار است، تصمیم گرفتم از آنجا بروم. از وسط جمع خودم را بیرون کشیدم و سراغ کولهام رفتم که گوشهای کنار معبد گذاشته بودمش. آن را برداشتم و به سمت جنگل حرکت کردم که بروم. اما ناگهان دیدم جمعیت به سمتم برگشتند و پیرمرد برهمن دستش را روی شانهام گذاشت و با اصرار دعوتم کرد که در مراسم بمانم. بعد هم نطقی طولانی برای جمع کرد که چیزی ازش سر در نیاوردم. ولی چون چند بار به من و جنگلی که از آنجا آمده بودم اشاره کرد و چند دفعه هم اسم کریشنا را آورد. حدس میزنم داشت میگفت که مهمان هم میتواند در مراسم شرکت کند و داستانهایی فولکلور را گواه میآورد که در آنها کریشنا در قالب انسانی در میآمد و در مراسم شرکت میکرد.
خلاصه بعد از نطق برهمن یک دفعه فضا عوض شد و شکایتها پایان یافت و اهالی محل پذیرفتند که من هم در برنامهشان شرکت کنم. یکی از سه پسر متوفی که جوانتر از بقیه بود، آمد کولهام را گرفت و به داخل معبد برد و یکی دیگر برایم آب آورد، که از رودخانه برداشته بود و آشکارا آلوده و ناپاک بود، اما چون همه داشتند همان را میخوردند، ما هم خوردیم!
اولش فکر میکردم اجازهی تماشای مراسم را به من دادهاند. اما وقتی برهمن آمد و دستم را گرفت و به سر کومهی هیزمها برد. متوجه شدم که قرار شده نقش فعالتری در آیین تدفینشان داشته باشم. تا این موقع عملا کار گردآوری هیزم تمام شده بود و ریزهکاریهای نهایی و نهادن ترکههای باریک برای گُر گیراندن آتش باقی مانده بود. بعدش قضیه این طوری شد که من یک دفعه به خودم آمدم و دیدم دارم به عنوان دستیار برهمن عمل میکنم! بخشیاش به خاطر تجربهام در آتش درست کردن در جنگل بود که باعث میشد هیزمها و ترکهها را درست روی هم بچینم و بینشان راهروی لازم برای عبور باد و هوا را ایجاد کنم. بخشی دیگرش که کمی دیرتر نمایان شد، این بود که شکل کلاسیک اجرای مراسم را میدانستم و این ظاهرا مایهی شگفتی برهمن و خویشاوندان متوفی شده بود.
ادامه مطلب: بخش چهارم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب