دکتر شروین وکیلی
کذب و تزویر را وعظ و تذکیر دانند و تَحَرمُز و نَمیمَت را صَرامَت و شهامت نامکنند.
هر یک از ابنای السوق در زی اهل فسوق، امیری گشته و هر مزدوری، دستوری و هر مُزوِّری، وزیری و هر مُدبِّری، امیری، و هر مُستَدِفی، مستوفی و هر مُسرِفی، مُشرِفی و هر شیطانی، نایبدیوانی و هر کون خری، سر صدری و هر شاگردپایگاهی، خداوند حرمت و جاهی و هر فرّاشی، صاحبِ دورباشی و هر جافی، کافی و هر خَسی، کسی و هر خسیسی، رییسی و هر غادری، قادری و هر دستاربندی، بزرگوارِ دانشمندی و هر جمّالی از کسرتِ مال، با جمالی و هر حمّالی از مساعدتِ اقبال، با فُسحَتحالی…
…و مُشاتَمَت و سَفاحَت را از نتایجِ خاطرِ بیخاطر شناسند؛ در چنین زمانی که قحطسالِ مروَّت و فتوَّت باشد و روزبازارِ ضلالت و جهالت. اختیارِ ممتحِن و خوار و اشرار، ممکن و در کار. کریمِ فاضل، تافتهی دامِ محنت و ائیمِ جاهل، یافتهی کامِ نعمت. هر آزادی، بیزادی و هر رادی، مردودی و هر نسیبی، بینصیبی و هر حَسیبی، نه در حسابی و هر داهیایی، قرینِ داهیهای و هر محدثی، رهینِ حادثهای و هر عاقلی؛، اسیر عاقلهای و هر کاملی، مبتلی به نازلهای و هر عزیزی؛، تابعِ هر ذلیلی به اضرار و هر با تمییزی، در دستِ هر فرومایهای گرفتار…
تاریخ جهانگشای جوینی، جلد ۱، ص ۴ به بعد
زمانهای که در آن زندگی میکنیم یا بدان زندهایم… و زمینهای که در آن ایستاده و یا بر آن خفتهایم… آشوبی شگفت است که بدان معتاد گشتهایم…
در غیابِ نظمهای پایدارسازندهی یک زندگی عادی و پیشبینیپذیر و در شتابِ تنشهای پرشمار و پیاپی، بسیاری از ما به ماشینهایی خودکار تبدیل گشتهایم که سوختِ دشواری و تنگنا و رنج را فرومیبلعد و ناآگاهی و ناهشیاری و گریز از هستیِ پیشارویمان و اندرونمان را تولید و بازتولید میکند. آنچه را که هستیم، برنگزیدهایم و از آنچه میشویم، چشماندازی نداریم…
آن هستی که در بطنش قرار داریم و در بطنمان قرار دارد، رشتهای گسسته و روندی لگامگسیخته است که ما با آن هیچ ارتباطِ معناداری نداریم جز آنکه همان هستیم.
پلی از جنس «قصد» که میتوانست میان ما و هستی برقرار باشد، فروریخته و گویی هیچ نمانده است، جز آشوبی سردرگم و هرجومرجی بیامان و مایی که در آن زندهایم و بر آن خفته…
«ایــرانی» هستیم؛ پرشمار، پرجمعیت، نشسته بر میانهی دنیا، مستقر بر پلِ فروریختهی میان شرق و غرب و میراثدار افتخاراتی درخشان و شکوهی بزرگ که بسیار به آن مینازیم و بسیار با خدشهدارشدنش آشفته میشویم.
وارثانِ نخستین تمدن جهان هستیم. ایلامیانی هستیم که با میانرودانیان، اوراتوییها، مانناها و قومها و تمدنهای بسیارِ دیگر یگانه گشتیم… «پارســی» شدیم… «ایــرانی» شدیم… و بارها قبض و بسطِ تمدنِ خویش را تجربه کردیم.
بنیانگذارندگانِ نخستین تمدن جهانی هستیم. برسازندگانِ اولین قوانینِ بینالمللِ پایدار هستیم و برای بخش مهمی از تاریخِ بسیاربسیار طولانیِ خویش، اَبَرقدرتی جهانی بودهایم…
هر کس که سودای جهانگشایی داشت، به خانهمان حمله کرد؛ چراکه برای دیرزمانی، خانهمان مرکز جهان بود و با سرسختی، «مقدونی» و «عرب» و «ترک» و «مغول» و «روس» را در خود هضم کردیم و باقی ماندیم… تا به میراثِ خویش و تداومِ خویش ببالیم…
اینک این ماییم… ۱۴۰ میلیون نفر مردمانِ ایــرانزمین؛ بسیاری جوان، بسیاری باسواد و بسیاری مهاجر و سرگردان که خود را «تاجیک»، «افغان»، «ترکمن»، «ارمن»، «گرج»، «آذری» -یا بیشترشان هنوز- «ایــرانی» میدانند…
بر اقیانوسی از نفت، کوهستانی از مواد معدنیِ ارزشمند، دشتهایی پهناور و بارور و سرزمینی بسیاربسیار غنی نشستهایم و شادمانیم که چنین پرشماریم و چنین کهنسال… و بیحسیمان نسبت به آشــوب و ویــرانی را… جشن گرفتهایم…
«ایــرانی» هستیم؛ پرشمار، پرجمعیت، نشسته بر میانهی دنیا، مستقر بر پلِ فروریختهی میان شرق و غرب و میراثدار افتخاراتی درخشان و شکوهی بزرگ که بسیار به آن مینازیم و بسیار با خدشهدارشدنش آشفته میشویم. وارثانِ نخستین تمدن جهان هستیم. ایلامیانی هستیم که با میانرودانیان، اوراتوییها، مانناها و قومها و تمدنهای بسیارِ دیگر یگانه گشتیم… «پارســی» شدیم… «ایــرانی» شدیم… و بارها قبض و بسطِ تمدنِ خویش را تجربه کردیم.بنیانگذارندگانِ نخستین تمدن جهانی هستیم. برسازندگانِ اولین قوانینِ بینالمللِ پایدار هستیم و برای بخش مهمی از تاریخِ بسیاربسیار طولانیِ خویش، اَبَرقدرتی جهانی بودهایم…هر کس که سودای جهانگشایی داشت، به خانهمان حمله کرد؛ چراکه برای دیرزمانی، خانهمان مرکز جهان بود و با سرسختی، «مقدونی» و «عرب» و «ترک» و «مغول» و «روس» را در خود هضم کردیم و باقی ماندیم… تا به میراثِ خویش و تداومِ خویش ببالیم…
اینک این ماییم… مردمانِ ایــرانزمین… که دیرزمانی است به جنگ با یکدیگر و گیتی مشغولیم…
در خویشتن و دیگران، رنج زادهایم؛ آب و باد و خاک و آتش را آلودهایم؛ جانوران را درماندگانی فروکاستهشده به هیچ و درختان را کاغذهایی مزین به متونی پوچ ساختهایم…
و خویشتن در این میان… از همه هیــچتر و از همه پــوچتر شدهایم…
افغان و خراسانی، ایــرانی و عراقی، آذری و ارمنی، مسلمان و نامسلمان، شیعه و سنی، اقتدارگرا و مردمسالار، عرب و عجم، مدرن و سنتی، پیر و جوان، زن و مرد و سبز و سرخ و سپید، در هم آویختهایم و بر هم تاختهایم و آسیبی بسیار به خویشتن وارد آوردهایم و نیرویی چندان بزرگ را بر باد دادهایم و زمانی چنان گرانبها را هدر کردهایم که باقیماندنمان و چارهجوییهای بیرمق و گهگاهیمان به معجزه میماند…
بر ایــرانزمینی از هم گسسته و تکهپاره… ما مردمانِ سرافرازِ جهانِ جدید… با شکافهایی بسیار و رخنههایی ناگوار… تکهتکهشده، ناتماممانده و ازهمگسیختهایم.
در میان سرزمینهای ثروتمندِ همردهی خویش، فقیرترینیم…
اسیرِ نادانی و خرافه و دروغیم… اگر سههزار بار در سیصدی مسخرهمان کنند و ناممان را از خلیجی پاک کنند و همچون غولها و دیوهایی ناشایست تصویرمان کنند، چیزی جز لافهایی پــوچ از گذشتهی زرینمان در دست نداریم.
نه به تنهایی، ارجمند و نیرومند و پاکیزهایم و نه در جمع…
بیشترین آمار خودکشی و مرگومیر در اثر بدراندنِ خودروهایی وارداتی را در جهان داریم و یکی از رکوردداران در زمینهی ناپایداری خانواده، اعتیاد، جرم و جنایت و ورشکستگیِ اقتصادی هستیم.
شاید از این روست که وقتی تاریخی از عصر تاریک غوغای مغولان؛ یعنی، جهانگشای جوینی را میگشاییم، اگر بتوانیم آن را بخوانیم چنین آشنا و نزدیکش مییابیم.
آشوبی شگفت است… این دیرینترین و غنیترین و پرافتخارترین تمدنِ تاریخ که اینچنین حاشیهنشین و ناشایست و رنجور و ناتوان گشته است… و سرشتی شگفتتر هستیم، ما که به این آشــوب، معتاد گشتهایم…
***
داستانی از یاد رفته در میان پدرانِ ما وجود داشته که برای مدتی بسیار طولانی، والدین برای فرزندان تعریفش میکردند و شاید ایراد کارِ امروز ما آن باشد که این داستان از یادها رفته است…
این داستان چنین است که دیرزمانی پیش، در آن هنگام که هنوز بسیاری از دغدغههای امروزینِ ما وجود نداشت، ماهیانی در کرانهی دریایی میزیستند. اینان شرایطی سخت دشوار داشتند؛ چراکه در اعماقِ اقیانوس، ماهیانی درندهخو و شکارگر، در کمینشان بودند و در آن سوتر، در خشکیِ برابرشان، دشمنی نیرومندتر انتظارشان را میکشید که عبارت بود از خشکی و سنگینی گرانِش و سرما و گرما و سایر دشواریهای کشندهی مخصوصِ زیستن در خارج از آب.
شرایطی سخت دشوار داشتند آن ماهیانِ آویخته در میان هاویهی کوسههای اعماق و خشکیِ ماهیخوار…
شرایطی چنان نومیدکننده و خطرناک و شکننده که هیچ مغزِ منطقی و تجربهگرایی، تردیدی در مورد نتایجش نداشت.
در آن میان، ماهیانی بودند که با رجوع به جداول آماری با بررسی مقالاتی که در مجلههای علمیِ جوامعِ ماهیان چاپ شده بود و با تحلیل دقیق شرایط، با اطمینانی رشکبرانگیز اعلام میکردند که زمان انقراض ماهیانِ کرانهنشین فرا رسیده است. برخی زمان دقیقش را هم تخمین میزدند و تا حدودی هم حق داشتند؛ چراکه آن شرایطِ دشوار، پیامدی آشکار و روشن داشت و آن نیز نابودی و زوال و انقراض بود، اما در آن میان، چندتنی از ماهیان بودند که به انقراض باور نداشتند. چندتنی که دستِ بر قضا، ابله و نادان هم نبودند، از پیشبینیهای علمی و استقرا و انتظارِ آماری نیز سر در میآوردند، اما سپردنِ خویشتن به قضا و قدر و انتظارِ انقراض را کشیدن را هم شرمآور میدانستند و هم احمقانه.
این اندکماهیان که حماقتِ تنبلانهی در انتظارِ نابودینشستن را از حماقتِ کوشیدن در مسیری ناامیدانه، بزرگتر میدانستند، هر راهی را برای خروج از بنبستِ کرانه آزمودند:
برخی به ژرفای دریاها بازگشتند و دریده شدند.
برخی یکباره دل به خشکی نهادند و در آنجا خفه شدند.
و اندکشماری از ایشان نیز بهتدریج راهِ زیستن در خشکی را آموختند، برای خویشتن شُشی ابداع کردند و گامبهگام و قدمبهقدم از کرانه و دریا فاصله گرفتند.
بیشترین آمار خودکشی و مرگومیر در اثر بدراندنِ خودروهایی وارداتی را در جهان داریم و یکی از رکوردداران در زمینهی ناپایداری خانواده، اعتیاد، جرم و جنایت و ورشکستگیِ اقتصادی هستیم. شاید از این روست که وقتی تاریخی از عصر تاریک غوغای مغولان؛ یعنی، جهانگشای جوینی را میگشاییم، اگر بتوانیم آن را بخوانیم چنین آشنا و نزدیکش مییابیم. آشوبی شگفت است… این دیرینترین و غنیترین و پرافتخارترین تمدنِ تاریخ که اینچنین حاشیهنشین و ناشایست و رنجور و ناتوان گشته است… و سرشتی شگفتتر هستیم، ما که به این آشــوب، معتاد گشتهایم…
این ماهیان، وقتی به زیستن در خشکی خو گرفتند، لذتِ دویدن در خشکی و سر برافراشتن بر آسمان و پرواز را درک کردند و حقارت و سادگیِ زندگی خویش در کرانهی دریا را دریافتند؛ پیمان نهادند و قرار گذاشتند که خاطرهی تنگنای خویش را… و سرگذشت خیل عظیم آشنایانی را که رام و مطیع، در انتظار نابودی ماندند و منقرض شدند را… برای فرزندان خویش بازگو کنند و به یادشان آورند که… همواره در تنگناها، بختی نهفته است، هر چند بختی دیریاب و دوردست که تنها اندکی بدان دست یابند… بختی برای داشتنِ شُش.
آن ماهیانِ جسور و بیپروایی که سطحِ آیینهگونِ آب را شکافتند و تنفس در هوا را تمرین کردند… آن صاحبانِ بالههای ناتوانی که خزیدن بر زمینِ آلوده با گرانِش را پذیرفتند… و آن دلیرانی که به دنیایی کاملاً ناشناخته گام نهادند… دیرزمانی پیش -اگر نسلهایی پرشمار به گذشته بازگردیم- پدران و مادرانِ ما بودند…
***
اینک… تنگنای کرانه، و اینک… زمانهی انقراض.
اینک… دادههای آماری، و اینک… پیشگوییِ نابودی.
برای چندنسلی است که ایــرانیان به خویش مینگرند و افسرده و نگران میپرسند: بر سر فرزندانمان چه خواهد آمد؟
صد سالی است که ایــرانیان به خاطرِ سربلندی نوادگانشان، رفاه فرزندانشان و بقا و تداومِ فرهنگ و هویتِ خویش، نگران بودهاند.
امروز، ما آن فرزندان و ما آن نسلِ موعودیم…
ماییم که دیگر نباید دربارهی فرزندانمان نگران باشیم که خود همان فرزندانیم…
ماییم که بر سرِ دوراههی ماندن یا رفتن… ایــرانیماندن یا هر چیزِ دیگر شدن… و هستیداشتنی سرافرازانه یا فرودستانه… ایستادهایم.
ماییم آن ماهیانِ درماندهی کرانهی دریایی که داستانش دیرزمانی است از یادها رفته است…
دادههایی علمی و آمارههایی دقیق در دست است:
شمارِ جوانانِ معتاد ما، سرعتِ بیسوادی و نادانشدنِ جمعیت ما، شتابِ ازدسترفتنِ تواناییِ مدیریت در جامعهی ما و سیرِ رخنهی فقر و بدبختی در آشیانهای ما بسیار گویا و روشن است.
ای ماهیانِ هراسان و نشسته در بنبست… زمانِ انقراض فرا رسیده است…
دیگر نگران فرزندانتان نباشید… سرنوشت آنان روشن است:
مردمانی فقیر، هویتزدوده، تحقیرشده، حاشیهنشین، نادان و واژگونبخت خواهند بود، چنانکه ما نیز هم…
رنگینپوستانی خواهیم بود مثالزدنی، درگیرِ فقر و درد و رنج و مرض و آغشته به جنگ و دروغ و خیانت. پس آسوده باشید که زمانِ انقراض فرا رسیده است…
اما شُمایان که اینسان رام و مطیع به انتظار تقدیری پیشبینیشده نشستهاید، این را هم به یاد آورید که داستانی در میان پدران و مادران ما، سینهبهسینه نقل شده است… داستان روزگارانی که این شرایط تکرار شد و این تنها در زمانِ آن ماهیانِ دیرینه نبود…
در آن هنگام که مقدونیانِ اسکندر، صدهزار تن از مردم بلخ؛ یعنی، هـمهکس را… کشتند؛ در آن هنگام که تازیان، خوانندگان خط و دانندگانِ ادبیاتِ کهن را کشتار میکردند؛ آن وقتی که در نیشابورِ مغولزده، سگ و گربهای زنده نماند و آن روزی که تیمور لنگ از اصفهان گذشت و از آن انبوهِ مردمان تنها کلهمنارهایی بسیار بر جا گذاشت؛ روزگار تاریکتر از امروز مینمود…
بیایید به جای افتخارکردن به آن زمانی که بر گیتی فرمان میراندیم و نیرومندترین جنگاوران و دانشمندترین مردمان را میپروراندیم به لحظههای تیره و تاری بنگریم که در آستانهی انقراض بودیم… و خاطرهی اوقاتی را گرامی بداریم که مانند آن ماهیانِ کرانهنشین، قرار بود از میان برویم و نرفتیم…
اگر قرار است به چیزی افتخار کنیم، باید در این زمانهی آشوبزده، بیش از نیمهخدایانِ سترگی که زادهایم، به آن گمنامانی فکر کنیم که در آن روزها، سرنوشت محتومِ خویش و فرهنگِ خویش را نپذیرفتند…
مصریانی که دیگر از هویت دیرین خویش بیبهرهاند، تُرکانی که نه نشانی از هیتیها دارند نه رومیانِ شرقی و نه حتی عثمانیان و دهها و صدها تمدنِ ازمیانرفتهی دیگری که بازماندگانش تهی از هویتی راستیناند و محتاجِ جعل و بربافتنِ دروغهایی کمدوام؛ فرزندان آن کسانی هستند که در این شرایط، تسلیم شدند و در کرانهای مرگآجین باقی ماندند…
زیباییِ آنچه در «ایــرانیبودن» نهفته است تنها در عظمتی نیست که این مردمان برای دیرزمانی به گیتی هدیه کردند… اینکه این تمدن، بیشترین شمارِ دینهای جهانی را برساخته و کانونی برای تولیدِ «معنا» بوده است، اینکه کارگاهی برای درآمیختنِ منشهای تمدنهای گوناگون بوده و اینکه خاستگاهی بارور برای هنرها و دانشهای بسیار بوده و اینکه در هر فرصتی بر گیتی فرمان رانده است… همه و همه در برابر شکوه این حقیقتِ بزرگ، رنگ میبازند که… این زنجیره منطقاً میبایست بارها و بارها پاره شود و تداومش از میان رَوَد… و با جسارت و همت گمنامانی که از دستاوردِ خویش، خرسند مُردند، چنین نشد…
پس بیایید از آن شُشسازانِ جسوری یاد کنیم که در آن شرایطِ بحرانی، سرنوشت محتوم خود را نپذیرفتند و امکانی فراهم آوردند تا یک دوران دیگر از درخشش و شکوه، و یک لایهی دیگر از انباشتِ معنا و اقتدار در این تمدن آغاز شود.
زیباییِ آنچه در «ایــرانیبودن» نهفته است تنها در عظمتی نیست که این مردمان برای دیرزمانی به گیتی هدیه کردند… اینکه این تمدن، بیشترین شمارِ دینهای جهانی را برساخته و کانونی برای تولیدِ «معنا» بوده است، اینکه کارگاهی برای درآمیختنِ منشهای تمدنهای گوناگون بوده و اینکه خاستگاهی بارور برای هنرها و دانشهای بسیار بوده و اینکه در هر فرصتی بر گیتی فرمان رانده است… همه و همه در برابر شکوه این حقیقتِ بزرگ، رنگ میبازند که… این زنجیره منطقاً میبایست بارها و بارها پاره شود و تداومش از میان رَوَد… و با جسارت و همت گمنامانی که از دستاوردِ خویش، خرسند مُردند، چنین نشد…
***
زمانهایی هست که باید همهچیز بود یا هیچچیز… و اکنون از آن زمانهاست…
ما تا چشمبرهمزدنی دیگر؛ یا به مهرههایی ناتوان و شکستخورده در شطرنجِ جهان تبدیل خواهیم شد و یا دیگربار سر برخواهیم کشید و «چیزی» خواهیم شد… «چیزی» متفاوت با آنچه هستیم…
شاید زمانِ آن رسیده باشد که کلاهِ خود را قاضی کنیم و دریابیم که تفاخر به آنچه دیگران در زمانی دیگر بودهاند و شادمانی از میراثی که در دستهای تنبل و بیکارهمان نهادهاند، دیگر کارساز نیست.
آنچه هستیم نه شایستهی فخر است و نه بایستهی غرور…
سرشکستگی نتیجهی آن چیزی است که هستیم و رنج و ابترماندن و ضعف و پوچی، پیامد آن است که هست…
پس باید هستی را دگرگون کرد و باید به شکلی دیگر بود…
به شکلی دیگر بودن بدان معناست که شکلی متمایز از هستیداشتنِ امروزینِ خویش را تجربه کنیم… همچون عبورِ آن نخستین ماهیِ جسور از آیینهای که آب را از خشکی جدا میکرد؛ باید خـود را بنگریم و از تصویرِ خویشتن، این ننگی که بدان معتاد گشتهایم، درگذریم… تا شاید در فراسوی آن، عرصهای نو برای پیمودن بیابیم و هنگامهای تازه برای جنگیدن…
پندی است برای ناامیدان و اندرزی برای دلمردگان… این حقیقت که همواره رخدادهای ارزشمند و سترگ و تاریخسازِ جهان، در شرایطی از این دست پدیدار شدهاند.
«بخت» زادهی «آشوب» است و آن کسانی خوشبخت هستند که فریفتهی آشفتگیِ زمانه نشوند و اسیر هرج و مرجِ زمینه نگردند و آن بخت را در این غوغا شکار کنند…
«نظمهای نو» همواره در زمینهی «آشوب» زاییده میشوند… مردان و زنانِ بزرگ، همواره در شرایط نابسامان میبالند و دیدگاههای ارزشمند و نگرشهای تکاندهنده، همیشه در تماس با بحران است که صورتبندی میشوند.
به تاریخ بنگرید و هر دورانِ شکوهمندی را که در هر تمدنی مییابید به من نشان دهید تا دورانی از «آشوب» را در پیش از آن نشانتان دهم، و مردی و زنی ارزشمند را نام ببرید که قدرتِ جامعهاش، لذتِ خویش و مردمش و معنای سپهر پیرامونش را افزوده باشد؛ تا زادگاه آشوبزده و زادروز آشفتهاش را برایتان بنمایم…
میتوان در این زمانه دلمرده بود و از این زمینه دلگیر…
میتوان عاقلانه و صبورانه در انتظارِ انقراضی ماند که قطعاً برای منتظرانش سر خواهد رسید…
به همین ترتیب، میتوان تقدیری جز آنچه را که خود قصد کردهایم نپذیرفت و جور دیگرِ هستیداشتن را اراده کرد…
میتوان با دانستنِ کمبودنِ شانسِ کامیابی، چندان در این راه کوشید که حتماً کامیاب شد…
میتوان فارغ از توهمِ قطعیتی که دلخوشیِ ایمانآورندگان است، قاطعیتِ جنگجویان را برگزید…
میتوان ایمانِ متعصبانهی مخالف آزمودنِ راههای نو را فرونهاد و باوری نیرومندتر از آن را برگزید…
میتوان به هستیداشتنِ معمول و روزمره و عادیِ دستخوشِ آشوبِ خویش ادامه داد یا دگرگون گشت و دگرگون کرد و شکلی دیگر از هستیداشتن را آزمود…
گفتهاند که اگر «چرا زیستن» را بدانیم، «چگونه زیستن» را خواهیم آموخت و «آشوب» شرایطی است که در آن مسالهی «چرا زیستن» با قدرتِ تمام از نو طرح میشود.
«چرا دگرگونشدن»، «چرا جورِدیگربودن» و «چرا جنگیدن»؛ در شرایطی که چیزی ناخوشایند، نظمی ناجور و نوایی ناسازه وجود دارد، قابل طرح است… و زمانهی ما، ازدحامی از این محرکهای چراجویی است.
چرخشهای بزرگ در تاریخِ تمدن، در آن زمانهایی رخ نموده که آشوبهایی از همین دست، پاسخهایی نو و نیرومند را به پرسشِ «چرا زیستن» پدید آورده است.
آنان که «چرایی» را پرسیدند و «چگونگی» را یافتند؛، «مـن»هایی نوظهور بودند…
«مـن»هایی که با پیشینیانِ خویش تفاوت داشتند؛ نظمی نو را میجستند و مییافتند و میساختند و از این رو به تعبیر مدرنِ کلمه، «سوژه»هایی نو بودند.
ماهیانی؛ با شُش و بالههایی مناسب برای دویدن و پریدن…
و شاید ما… در آستانهی ظهورِ «مـن»هایی نو باشیم…
بختِ این چرخش در آشوبِ پیرامونمان هست و باقیِ ماجرا تنها وابستهی ارادهی ماست و سرسختیمان و توانمان برای تبدیلشدن به آنچه باید باشیم و دلکندن از آنچه که هستیم…
صورتبندیکردنِ این «مـن»ِ جدید، دستیابی به دستگاهی نظری که نظمی نو و معنایی تازه را به آشفتگیِ هستی بازگردانَد و تمرینکردنِ هستیداشتنی در این چارچوب؛، شرطهایی است که باید برای برداشتنِ این گام بزرگ برداریم…
آنگاه، چنانکه بارها در تاریخِ گیتی تکرار شده است، خواهیم توانست تمایزهای مندرس و پیشپاافتادهی کنونی در میان خویش و دیگران را براندازیم و بر تمایزهایی نوظهور و ارزشمند تاکید کنیم…
آنگاه است که دریدنِ مخالفان و جبههآراستن در برابر همدیگر و خودکشیِ گروهی و محترمانهمان به دست یکدیگر را از دست وامینهیم و به یاوریِ کسانی برمیخیزیم که با ما تفاوت دارند و با وجود تمایزهای ارزشمندشان با ما؛ در سطحی بزرگتر و عالیتر با ما همگون و همهویت هستند.
آنگاه است که «مـن»هایی نوظهور، بر سرزمینِ کهنسال و فرسودهی ما گام خواهند زد که دینِ خویش، عقایدِ خویش، ارزشهای خویش، قومیت و نژاد و زبانِ خویش و جنس و سن و پایگاه و منزلتِ خویشتن را ارجمندانه حفظ خواهند کرد بیآنکه ناچار باشند بزدلانه به خاطر دارابودنش با دیگران بجنگند، یا سادهلوحانه بکوشند آن را به دیگران تحمیل کنند.
تنها در آن هنگام، آنچه که اینک و اینجا غایب است؛ یعنی، آن «مـنِ ایــرانی نوین»، زاده خواهد شد و خشتبهخشت و گامبهگام، خویشتن را و هستیِ پیرامون و اندرونِ خود را واسازی و آنگاه بازسازی خواهد کرد…
این همان است که بارها پیش از این، در زمینهی این تمدن رخ داده است…
یکی از بارهایی که چنین شد؛، گروهی از آن گمنامان که از برسازندگان جسورِ این نظم نو بودند و «اخوانالصفا» نام داشتند، چنین گفتند: «و بدان برادر، که دولتِ اهلِ خیر، نخستینبار از جمعی از علما و حکما و برگزیدگان و فضلا پدید خواهد آمد؛ مردانی که دارای اندیشهی واحد و مذهب واحد و دین واحدند و در میان خود عهدی بندند که بیهوده ستیزه نکنند و از یاری یکدیگر باز نایستند و در اعمال و آرایشان چون یک تن واحد باشند.»
***
گویند در عصر هارون عباسی، مردی پیدا شد و ادعای معجزه کرد. او را نزد هارون بردند و پرسیدند که کرامتش چیست. گفت که میتواند با یک نگاه، تشنگان را از مردمی که تشنه نیستند، تشخیص دهد. هارون دستور داد تا این استعدادِ وی را بیازمایند. پس مهمانیِ بزرگی برگزار کردند و غذایی بسیار بر خوانها نهادند و نمکی بسیار به آن زدند و آب و دوغ و نوشیدنی بر سر سفره نگذاشتند.
هارون و مردِ مدعی نیز بر صدر مجلس نشستند و مردمان بر سر خوانها حاضر شدند و به خوردن مشغول.
ناگاه از آن میانه، کسی با صدای بلند گفت: «آی… خوانسالار، تشنهام، آب بیاور». هارون از مرد پرسید که این یک تشنه است یا نه، و مرد گفت که نیست. سخن مرد دیگری را شنیدند که داشت به کنار دستیاش میگفت که: «غذا بسیار شور است و از این رو تشنه شدهام و این را در کتاب فلانی و بهمانی خواندم که نمک، دلیل تشنگی است…» باز هارون همان را پرسید و همان را شنید. دیگری از خوردن دست بداشت و خشمگینانه فریاد برآورد که تشنه است و آب میخواهد و مهمانان را بر آشپز شوراند و باز مرد میگفت که او نیز تشنه نیست.
تا آنکه در آن میان کسی برخاست و سفره را ترک کرد و در گوشهای جوی آبی یافت و مقداری آب نوشید.
مرد او را نشان داد و گفت: «او تشنه است».
***
از میان ماهیان، تنها آنان که به راستی مرز خشکی را شکافتند، شُشدار شدند… و آن «مـن»های نوظهوری که در برشهای سرنوشتسازِ تاریخ، گیتی را دگرگون ساختند و هستیهایی نو را بنیاد کردند، آن کسانی بودند که چنین کردند و این… مهمترین نشانهشان بود…
تنها نشانهی جنگجویان، جنگیدن است… و تنها سندِ بیداران، بیداری…
و چه خوش گفت ابوالحسن خرقانی که: «همه یک بیماری داریم، چون بیماری یکی بود، دارو یکی باشد. جمله بیماریِ «غفلت» داریم… بیایید تا بیدار شویم…»