خبر نخست آن بود که شاهرخ ميرزا با سپاهي گران به قلمرو ماوراءالنهر وارد شده بود و در شهر آنده اردو زده بود. اين بدان معنا بود که سمرقند را هدف گرفته بود و قصد داشت برادرزادهاش را از قدرتي که تازه يافته بود، محروم کند. خبر دوم هم اين بود که رستم خان به قول خود وفا کرده بود و بعد از بازگشتن به شهر بلخ، مردم شهر را شورانده و بيعت ايشان را با خليل سلطان گرفته بود. بعد هم با قوايي به سمت بخارا رفته بود و ملکشاه و خواجه نورالدين که در اين فاصله با هم اختلاف پيدا کرده بودند را وادار کرده بود تا شهر را ترک کنند.
الغ بيک که خود از دعوا و مرافعهي دو حامي اصلياش ناراضي بود، به همراه برادرش ابراهيم و خواجه نورالدين به سرعت به سمت شهر آنده تاخت، و در آنجا به پدرش پيوست. شاه ملک که رهبري بدنهي اصلي سپاه وفادار به الغ بيک را بر عهده داشت، پشتاپشت الغ بيک پيش ميآمد و مانع رسيدن دشمنانش به او ميشد. خليل سلطان که از پيوستن پدر و پسر بيمناک بود و اسير کردن پسرعموي خويش را برگهي برندهاي در کشمکش با عمويش ميديد، خود به همراه ارتشي کوچک اما مجهز او را دنبال کرد. اين گروه در کرانهي رود جيحون، به شاه ملک و سپاهيانش برخوردند که در کل شمارشان به هزار نفر نميرسيد. اما در نقطهاي مناسب موضع گرفته بودند و راه را بر او بسته بودند. در آن سو، اردوي الغ بيک تازه از جيحون گذشته بود و به پشتگرمي شاه ملک به سمت شهر آنده پيش ميرفت.
خليل سلطان چندبار به قواي شاه ملک حمله کرد و کوشيد با تطميع و وعده و وعيد او را به تسليم وا دارد. اما شاه ملک به سرور خود وفادار ماند و مقاومت کرد. سرداران هوادار خليل سلطان، که ميدانستند برد يا باخت در اين کشمکش سرنوشت نهايي روياروييشان با شاهرخ را هم رقم خواهد زد، با سپاهي ده هزار نفره از سمرقند و شهر سبز حرکت کردند و به سمت محل درگيري شتافتند. رهبري اين گروه را ارغون شاه و خواجه يوسف بر عهده داشتند. هنوز شادماني خليل سلطان از خبر رسيدن ايشان در دلش جايگير نشده بود که خبر رسيد شاهرخ نيز با قشوني بزرگ براي ياري به شاه ملک به آن سو ميآيد. الغ بيک و ابراهيم در شهر آنده به او پيوسته بودند و بنابراين ديگر خطري ايشان را تهديد نميکرد. در همين گرماگرم، دستهبندي ميان بازماندگان تيمور با سر رسيدن ميرانشاه تکميل شد. ميرانشاه که برادر بزرگتر شاهرخ و پدر خليل سلطان بود، بر بخشهاي غربي ايران زمين فرمان ميراند و با سربازاني خشن از غرب به اين هنگامه نزديک ميشد. ميرانشاه به خاطر اختلال حواسي که پس از افتادنش از اسب گريبانگيرش شده بود، نميتوانست مدعي تاج و تخت تيموري باشد، اما حامي نيرومندي براي پسرش به شمار ميرفت.
به اين ترتيب در ميان اردوهاي متخاصم پيکهايي بسيار رد و بدل شدند. ميرانشاه به برادرش پيام فرستاد که از پيشروي بيشتر به سمت شرق خودداري کند، و شاهرخ نيز به همين شکل براي خليل سلطان پيغام داد که برتري عمويش را بپذيرد و از خطر وي برهد. در نهايت بحث و رايزني ميان اين دو برادر و پسرهايشان به نتيجه رسيد، و صلحي در ميان قشون چغتايي برقرار شد. بر مبناي اين قرار و مدار، ماوراءالنهر به خليل سلطان، و خراسان بزرگ به شاهرخ واگذار شد. به اين ترتيب قرار شد خليل سلطان سمرقند و شاهرخ هرات را داشته باشند. اما از آنجا که شاهرخ از رقيبش سالمندتر و در ايل بارلاس بلندپايهتر بود، قرار شد لقب خان به او داده شود، و خزانهي سمرقند هم –که بخشي از آن جزء اموال شخصي شاهرخ بود- ميان اين دو رقيب تقسيم شود. دو بازماندهي تيمور با اين قول و قرار از جنگ و خونريزي جلوگيري کردند و سپاهيان خويش را از وضع جنگي خارج کردند و هريک به قلمرو خويش بازگشتند. در اين گير و دار، خواجه نورالدين هم که از اختلافاتش با شاه ملک خشمگين شده بود، ناغافل اردوي الغ بيک را ترک کرد و به دربار خليل سلطان پيوست و همان گونه که رسم اميرزادهي جوان بود، مورد استقبال و بخشودگي قرار گرفت.
خليل سلطان در سمرقند بر تخت سلطنت قرار گرفت و حالا که بخارا و بلخ نيز در برابرش سر فرود آورده بودند، آسايشي به دست آورد و به شادخواري و بذل و بخشش فراوان از خزانهي تيموري دست يازيد. خزانهاي که بخشي از آن اموال شخصي شاهرخ محسوب ميشد و يکي از بندهاي عهدنامهي صلحشان آن بود که اين اموال را به وي باز گرداند. با اين وجود، خليل سلطان اين خبرِ نگران کننده که شاهرخ ميرزا ارتش خود را مرخص نکرده است و همچنان به بسيج قوا مشغول است را بهانه کرد و از استرداد خزانه خودداري کرد. خليل سلطان، با وجود دلاوري و سلحشورياي که داشت، از احتياط و دورانديشي بيبهره بود. از اين رو بر خلاف اندرزهاي خداي داد و ارغون شاه، به عيش و عشرت روي آورد و روزگار را در وصال همسر زيبايش به خوشي و شادکامي ميگذراند، غافل از آن که شاهرخ خيالهايي در سر دارد و در صدد است تا با بسيج نيرويي بزرگ، قلمرو پدري را از چنگال او بيرون آورد.
جمشيد وقتي به کوچهي خانهشان رسيد، دوان دوان از پدرش جلو زد تا خبر ورود پدرش را به مهمانشان بدهد. از اين رو وقتي مسعود از درهشتي خانه گذشت و به بيروني وارد شد، پيرمردي سپيدپوش را در آنجا منتظر خود يافت. مرد گيسوان و ريشي دراز و سپد داشت و با اين وجود چشمان درخشانش که از زير ابرواني بلند و سپيد به جهان خيره شده بود، به طرز غريبي سرزنده و جوان مينمود. مسعود با ديدن پيرمرد در برابرش با خاکساري تمام کرنش کرد و گفت: “درود بر استاد فرخ شاد، شکر خدا که باز شما را زنده و سالم ميبينم.”
پيرمرد که در چشمان سبزش نور غريبي ميدرخشيد، گفت: “درود بر مسعود خان پزشک. پير شدهاي پسرم!”
مسعود که با ديدن پيرمرد هيجان زده شده بود، با احترام مهمانش را به سراي بيروني راهنمايي کرد و خود دوزانو در برابرش نشست و گفت: “استاد، نميدانيد چقدر از ديدنتان خوشحالم. هر از چندي خبر ميرسيد که در فلان قصبهي جبال حراميان به قتلتان رساندهاند و يا به امر تيموريان شمع آجينتان کردهاند.”
پيرمرد خنديد و گفت: “چندان پرت هم نگفتهاند. هريک از اينها نزديک بود رخ دهد. به هر حال، هنوز اجل در پي ما روان است و ما دوان. تا کي به هم برسيم، معلوم نيست.”
مسعود گفت: “استاد، ياران انجمن ميگفتند شما حامل خبري مهم براي ما هستيد. اما با اين وجود هيچ کس از کم و کيف راستين ماجرا خبر نداشت. ميدانيد که، افسانههاي زيادي در اطراف نامتان تنيده شده است و فراوان از کرامات و ماجراهاي زندگيتان ميگويند…”
استاد فرخ شاد گفت: “اينها همه از بيکاري است پسرم، وگرنه مردم هريک خود افسانهاند و زندگي هرکس خود ماجرايي است يگانه.”
مسعود گفت: ” يکي از کساني که اين چنين خبر ميداد، مردي ثقه بود. برادرزادهام سهراب نيز چنين ميگفت.”
فرخ شاد ابروان سپيدش را در هم کشيد و گفت: “آه، آري، سهراب، چه جواني بود که چه زود از بين ما رفت. فصل پيش را در اصفهان گذراندم. هنوز از زخم تيمور بهبود نيافته است و شمار سراهاي خالي آن از نشيمنگاههايش بيشتر است.”
مسعود با کمي احتياط پرسيد: “استاد، راست است که خزانهي راز را او از شما دريافت کرده بود؟ “
فرخ شاد گفت: “آري، راست است، و آن مهمترين گنجينهاي نبود که من به معتمداني همچون سهراب سپردم.”
مسعود گفت: “استاد، ياران انجمن ما در مورد مکان اختفاي آن دچار اشکال شدهاند. سهراب جز متني نامفهوم و دشوار را براي ما نفرستاده است و چون من مجاز به افشاي آن نيستم، بخت چنداني براي واگشودن آن ندارم. ميتوانيد در اين مورد کمکم کنيد؟”
پيرمرد گفت: “حدس ميزدم که چنين کرده باشد. سهراب را که به ياد داري، هوشمندترين شاگرد من بود و همواره شيفتهي معماهاي عجيب و غريب و چيستانها. فکر ميکردم راه رسيدن به راز را در لفافي از معما فرو پوشيده باشد.”
مسعود گفت: “ميتوانيد ياريمان کنيد و جاي خزانه را فاش کنيد؟”
فرخ شاد گفت: “ميتوانم، اما چنين نميکنم. سهراب به دليلي چنين سرپوشيده به مکان اختفاي آن اشاره کرده است و از اين رو خودتان بايد اين معما را بگشاييد.”
مسعود گفت: “اما اگر نتوانيم چه؟ آن وقت خزانهي راز براي هميشه از دسترس همگان دور خواهد شد و اين همان است که ظلمت خان ميخواهد.”
فرخ شاد گفت: “پسرم، هرمزد و اهريمن هردو نيرومندند، و هيچ بعيد نيست که اين تخته نردِ بي سر و ته را ظلمت خان ببرد. شما يا چنان زيرک و هوشمند خواهيد بود تا معماي سهراب را بگشاييد، و يا بختِ نگهباني از راز را از دست خواهيد داد.”
مسعود گفت: “اما استاد، سهراب جز هفت بيت از شاهنامه براي ما به جا نگذاشته است که در اين چند سال هزاران بار آن را زير و رو کردهام و به دنبال سرنخي در آن گشتهام. صدها حدس داشتم و دهها بار از کاشان خارج شدم تا نقاطي دور افتاده را بکاوم و همواره تيرم به سنگ خورده است. ايران زمين پهناور است و اين ابيات اندک. هيچ راهنمايياي نيست که بتوانم از شما چشم اميدش را داشته باشم؟”
فرخ شاد خنديد و گفت: “چرا پسرم، دو خبر هست که به کارت خواهد آمد. جمشيد را صدا بزن.”
مسعود گفت: “جمشيد را؟ چرا؟ در برابر او حرف زدن چندان درست نيست. کودک است. مبادا با همبازيهايش درد دل کند و سخنانمان افشا گردد.”
فرخ شاد گفت: “نه، پسرم، او را صدا بزن. معما را در نهايت او خواهد گشود و بايد آنچه را که ميگويم او نيز بشنود.”
مسعود شگفت زده از جاي برخاست و به حياط سرک کشيد و جمشيد را ديد که در گوشهاي زير درختان نشسته و دارد و با دقت به راه رفتن گربهاي بر سر ديوار نگاه ميکند. معلوم بود جمشيد هم از هيبت اين مهمان ناخوانده تحت تاثير قرار گرفته و همان دور و بر ميپلکد تا ببيند سرانجام گفتگوي وي با پدرش به کجا ميانجامد.
مسعود او را صدا زد: “جمشيد جان، بيا اينجا بابا جان.”
جمشيد بلافاصله بعد از شنيدن اين صدا برخاست و به سمت او دويد. مسعود در حالي که دستش را روي شانهي پسرش گذاشته بود، به داخل اتاق برگشت. پير آزاد با مهرباني سر جمشيد را نوازش کرد و گفت: “به به، جمشيد خانِ کوچک، آوازهي نبوغت در همين سن کم در کل کاشان پيچيده، چنان که وقتي از بزازياي نشاني مسعود خان را پرسيدم، او را با کنيهي ابوجمشيد خطاب قرار داد. خوب، چطور است اوضاع و احوالت؟”
جمشيد گفت: “خوبم آقا….” و از شنيدن تعريف پيرمرد تقريبا زبانش بند آمد.
فرخ شاد گفت: “بسيار خوب، جمشيد جان، من بايد چيزي را به پدرت بگويم که شنيدنش براي تو هم سودمند است. چون معمايي را بعدها خواهي شنيد که دانستن اين نکته به حل آن کمک خواهد کرد. براي شنيدن آن آمادهاي؟”
مسعود و جمشيد با تعجب به هم نگاه کردند و جمشيد به آرامي گفت: “آري، آمادهام…”
پيرمرد گفت: “خوب، پس درست گوش کن. همواره به ياد داشته باش که گلاب گيرانِ قمصر گلبرگهاي باقي مانده از خم گلابگيري را دور نميريزند، بلکه آن را به گازران و رنگ سازان ميدهند تا از رنگيزههايشان استفاده شود.”
مسعود و جمشيد با نگاههايي انباشته از پرسش به هم نگريستند. پيرمرد ناگهان برخاست و گفت: “بسيار خوب، دير شده است و من بايد بروم.”
مسعود گفت: “استاد، چه شتابي است؟ چند روزي در اين سرا بياساييد. افتخاري بزرگتر از در خدمتتان بودن براي من نيست.”
پيرمرد گفت: “مسعود خان، ميداني که به ماندن راغب نيستم. با خود نذر دارم تا بيمار نشدهام در جايي دو شب پياپي نخوابم و دوش که به شهرتان رسيدم در کاروانسرايي خفتم. راضي نباش نذرم را به تعارفي بشکنم.”
مسعود گفت: “هرچه ميل استاد باشد. اما، شما گفتيد دو خبر براي من داريد. دومي را هنوز ندادهايد.”
فرخ شاد دستش را روي شانهي مسعود گذاشت و با چشمان نافذش به او خيره شد و گفت: “فکر کن فرزند، فکر کن، هر دو را رساندهام.”
خداي داد که مشاور و سردار سرد و گرم چشيدهي خليل سلطان بود، براي دير زماني کوشيد تا اميرازدهي جوان را به خطر شاهرخ آگاه کند و او را از غرق شدن در عيش و عشرت باز دارد. اما خليلي سلطان که حالا ديگر بر خر مراد سوار بود، خدا را بنده نبود، چه رسد به خداي داد را، پس حق صحبت و احترام معلم سابقش را نگه نداشت و در مجلسي او را تحقير کرد. خداي داد که از اين رفتار رنجيده بود، با گروهي از يارانش از سمرقند خارج شد و در هفدهم رمضان همان سال، که با اواخر زمستان سال 784 خورشيدي برابر ميشد، شورش کرد و در دژي در قلانجوق مستقر شد و به تدريج شهرهاي خجند و فرغانه را تسخير کرد. اندک زماني بعد، سردار ديگري به نام الله داد که بر دژ آشپارا در مرز مغولستان فرمان ميراند و تابع خليلي سلطان بود، به خداي داد پيوست و دژ را به مغولان تسليم کرد و به اين ترتيب پاي مغولها را هم به درگيري خودشان باز کرد. الله داد، س از شوريدن بر خليلي سلطان، نامهاي از او دريافت کرد که به او وعده و وعيد ميداد و به اطاعت دعوتش ميکرد. الله داد نخست اين نامه را به خداي داد نشان داد و صداقت خود را به اين ترتيب به او اثبات کرد. اما بر خلاف انتظارش، خداي داد که از ديدن وعدههاي بزرگ و پيشنهادهاي وسوسه کنندهي خليل سلطان نگران شده بود، بدتر نسبت به همدستش بدگمان شد. در نتيجه خيلي زود الله داد حس کرد در اتحاد با او خيري نيست، و از اين رو به اردوي خليلي سلطان رفت و به او ابراز اطاعت کرد.
در اين بين، خليلي سلطان به تدريج نتايج اعتماد نابخردانهاش به دشمنان قديمياش را ميديد. چندگاهي قبل، سلطان حسين -پسرعموي ديگرش- که بعد از مرگ تيمور ادعاي تاج و تخت داشت، اما کارش نگرفته بود و از پشتيباني سپاهيانش بيبهره مانده بود، به سمرقند رفته بود و مطيعِ خليل سلطان شده بود. اميرزادهي دلاور هم که از اين قضيه شادمان شده بود، او را به مقام سرداري برکشيد و سپاهي را در اختيارش گذاشت. اندک زماني بعد، خبر رسيد که پيرمحمد – وليعهد قانوني تيمور- شهر بلخ را در اختيار گرفته و داعيهي سلطنت دارد. در اين ميان مردم شهر بلخ با خليل سلطان همراه بودند و به ويژه شيخ الاسلام شهر که عبدالاول نام داشت، ميکوشيد تا پيرمحمد را به ابراز اطاعت نسبت به برادرزادهي خوش طالع ترش وادار کند و او را به کناره گيري از ادعاي سلطنت ترغيب ميکرد. با اين وجود پيرمحمد زير بار نميرفت و همچنان خواستار دستيابي به حقوقي بود که تيمور برايش در نظر گرفته بود.
از اين رو خليلي سلطان ميبايست سپاهي را براي آرام کردن آن خطه گسيل کند. در اينجا بود که دست به خطايي بزرگ زد و سلطان حسين را به عنوان رهبر اين سپاه برگزيد. او الله داد و سردار قديمياش ارغون شاه را هم با اين گروه همراه کرد. سپاه سلطان حسين همان طور که انتظار ميرفت، در ارديبهشت همان سال دروازههاي بلخ را گشود و شهر را تسخير کرد. پيرمحمد که باب نامه نگاري را با شاهرخ ميرزا گشوده بود و منتظر بود تا سپاه کمکي او از راه برسد، ناگزير گريخت و شهر را در دست سلطان حسين باقي گذاشت. در اينجا بود که سلطان حسين چهرهي واقعي خود را نشان داد و دستور داد تا در ميدان شهر تختي برايش برافرازند و سپاهياني که به او وفادار بودند موقعيتهاي حساس را در دست بگيرند. بعد هم مجلسي آراست و در حالي که بر تخت نشسته بود و خود را شاه ميخواند، دستور داد ارغون شاه و الله داد را که بازداشت شده بودند را به نزدش بياورند و هردو را گردن بزنند. اين دو، که از تغيير رويهي سلطان حسين در شگفت مانده بودند، وقتي جلاد تنومند و نقابدار بلخ را ديدند که کنده و تبر سنگينش را در ميدان ميگستراند، بر خود لرزيدند و چارهاي جز درخواست عفو و بخشش نديدند. هرگز معلوم نشد که سلطان حسين به راستي قصد کشتن ايشان را داشته، يا اين صحنه را تنها براي ترساندنشان آراسته بود. به هر صورت، نتيجه آن شد که اين دو با سنگينترين سوگندها قول دادند که مطيع او باشند و با او بيعت کردند و به اين ترتيب از مرگ نجات يافتند.
سلطان حسين بعد از اين برنامه، با سپاهي که خليلي سلطان در اختيارش گذاشته بود، به سوي سمرقند بازگشت تا ولينعمت خود را از ميان بردارد و خود به تاج و تخت دست يابد.
از آن سو، خليلي سلطان که از اين عهدشکني برآشفته شده بود، به خود آمد و از بزم دل کند و لباس رزم پوشيد و سپاهي گران آراست و خود پيشاپيش سربازانش به استقبال سلطان حسين شتافت. او در منطقهاي به نام جک دالق که در جنوب شهر اترار يا همان شهر سبز قرار داشت، اردو زد و در انتظار سپاه پسرعموي خيانتکارش باقي ماند. در اين ميان ارغون شاه که در باطن دل با سرور خود داشت، از فرصتي بهره جست و از اردوي سلطان حسين گريخت و به او پيوست. آنگاه در تيرماه سال 784، ميان اين دو نبردي روي داد که در آن خليل سلطان مانند هميشه دلاوري بسيار از خود نشان داد و بخش مهمي از سپاهيانش هم که در دل از پيروي ارباب تازه و عهد شکنشان راضي نبودند، در ميانهي نبرد به او پيوستند. به اين ترتيب خليلي سلطان به سختي شکست خورد و به يکي از پسرعموهاي تيمور لنگ پناه برد که حاکم شهر آنده بود و سليمان شاه نام داشت. شهر آنده، که گفتيم قبل از اين اردوگاه شاهرخ هم بود، در نزديکي بلخ قرار داشت، و سليمان شاه هم از هواداران وي محسوب ميشد. در همين ميان، پيرمحمد بار ديگر بر بلخ دست يافت و با وعدهي شاهرخ که گفته بود سپاهي را براي کمک به وي گسيل ميکند، باروهاي شهر را محکم ساخت.
سپاه کمکي شاهرخ که فرماندهشان شاه ملک بود، خيلي زود از راه رسيدند و سپاه خليلي سلطان را که هنوز مستي پيروزي بر سلطان حسين از سرشان نپريده بود را در نزديکي رود جيحون شکست دادند. در اين گير و دار، سليمان شاه که ميديد شهرش توسط قواي خليلي سلطان تهديد ميشود، سلطان حسين را به همراه خود به هرات برد و با تضمين او، سلطان حسين به شاهرخ تسليم شد. شاه ملک هم شهر آنده و شاپورگان را گرفت و دو تن از سرداران خليلي سطان را که خواجه عيسي و خواجه خضر نام داشتند و در نبرد جيحون اسير شده بودند، به عنوان تحفه به دربار شاهرخ فرستاد.
با وجود خليل سلطان بيدي نبود که از اين بادها بترسد. او خيلي زود بار ديگر قواي خود را سازمان داد و به ضدجملهاي بزرگ دست زد. او ابتدا به آنده و بلخ حمله کرد و سپاهيان شاهرخ را از آن منطقه راند. بعد هم در نزديکي درياي خزر با شاه ملک که اين بار با الغ بيک هم همراهي ميشد، روبرو شد. جنگ خونيني در ميان دو پسرعمو در گرفت و در آن خيليل سلطان بر حريف چيره شد. اما از آنجا که قواي الغ بيک هم به شدت پايداري ميکردند، دو طرف براي مدت کوتاهي دست از جنگ کشيدند و هدايايي در ميان دو خويشاوند رد و بدل شد و خليلي سلطان قبول کرد که سهم شهرخ از خزانهي سمرقند را بدهد. به اين ترتيب شاه ملک و الغ بيک که از شکستي بزرگ نجات يافته بودند، با شرايطي مطلوب به هرات بازگشتند.
شاهرخ اما از نتايج اين درگيريها خوشنود نبود. از سويي، او از سلطان حسين که مردي عهدشکن و فرصت طلب بود، سخت نفرت داشت. از اين رو، وقتي بر او دست يافت دستور داد تا مويش را بتراشند و دور کلهاش را ظرفي بگيرند و درونش را از فلز مذاب پر کنند. به اين ترتيب سلطان حسين که مردي ناکام بود، به شکلي دردناک جهان را ترک کرد. شاهرخ دستور داد تا جسد او را بر دروازهي هرات آويزان کنند و به اين ترتيب سليمان شاه را بسيار رنجاند. چرا که سلطان حسينِ نگون بخت با تضمين او تسليم شده بود.
سليمان شاه البته به زودي انتفام خود را گرفت. شاهرخ براي دلجويي از او، ماموريتي آسان برايش تراشيد و او را با هدايا و ثروتي بزرگ به سمت ايران غربي گسيل کرد تا ترتيب صلح و ملاقاتي با برادرش ميرانشاه و ابوبکر را بدهد. اما سليمان شاه اين ثصروت را غصب کرد و بر ضد اربابش شورش کرد و او را به خاطر بردن آبرويش و ننگِ مهمان کسي شماتت کرد. شاهرخ که از اين رفتار خشمگين شده بود، سپاهي آراست و او را شکست سختي داد. اما خودِ سليمان شاه از اين معرکه جان سالم به در برد و به سمرقند گريخت و مطيع خليلي سلطان شد و چنان که رسم اميرزادهي بزرگوار بود، به سرداري سپاهي بزرگ گماشته شد.
در اين ميان خليلي سلطان باز از پرداختن سهم شاهرخ از خزانه سر باز زد و در نتيجه بهانهي کافي به دست شاه ملک داد تا به ياري پيرمحمد بشتابد. در اين هنگام پيرمحمد به دنبال شکستي که از رقيب خورده بود، در شهري به نام گوي تن موضع گرفته بود. شاه ملک که سرداري لايق و شجاع بود، به سرعت کار او را سر و ساماني داد، و اين دو با ياري هم بخارا را فتح کردند. اما فرصت چنداني براي لذت بردن از اين پيروزي نيافتند. ارتش خليل سلطان که توسط سليمان شاه فرماندهي ميشد، در منطقهي قارشي بر ايشان تاخت و از آنجا که شش تن از سرداران پيرمحمد خان به او خيانت کردند و به هواداران خليل سلطان پيوستند، شکست سختي بر نيروهاي پيرمحمد خان وارد کردند. پير محمدِ واژگون بخت که هر بار در برابر پسرعموي خويش شکست ميخورد ، بار ديگر گريخت. اما اين بار در به درياش زياد طول نکشيد. چون يکي از سردارانش به نام پيرعلي تازي، براي اين که جلوي خليلي سلطان شيرين کارياي کرده باشد، او را به فتل رساند و به اين ترتيب ماجراي تنها وارث قانوني تيمور را ختم کرد.
قباد گفت: “بچهها، بچهها، صبر کنيد جمشيد هم بيايد.”
دستهي پنج شش نفري بچههاي هفت هشت سالهاي که در کوچهباغهاي سرسبز اطراف شهر مشغول دويدن بودند، با شنيدن اين حرف پا سست کردند و ايستادند. همهشان تقريبا هم سن بودند و ده يازده سالي بيشتر نداشتند. لباسهاي همه آلوده به گرد و غبار بود و صورتهايشان از بس دويده بودند گل انداخته بود. يکي از آنها که يکي دو سالي از بقيه بزرگتر مينمود و قدش يک سر و گردن بلندتر بود، پرسيد: “مگر جمشيد چه شده؟”
قباد گفت: “نميدانم، توي باغ حاجي ساعد مانده. مالک، بگذار بروم ببينم چه شده؟”
پسري که مالک ناميده شده بود و معلوم بود سر دستهي بچههاست، گفت: “بابا ولش کن. لابد باز در هپروت فرو رفته.”
قباد با رگههايي از ناراحتي در صدايش گفت: “هيچ هم اينطور نيست. جمشيد خيلي هم هوشيارتر از توست…”
اين حرف به مالک هم بر خورد: “بياييد برويم ببينيم جمشيد چه ميکند.”
همه با اين حرف به سمت باغي که تازه از آن گذشته بودند برگشتند، در راه مالک به قباد گفت: “حالا ميبيني کي توي هپروت است و کي هوشيار…”
باغ حاجي ساعد پوشيده از درختان ميوه بود و چون هنوز بارهاي درختان را برداشت نکرده بودند، گيلاسهاي تازه رسيدهي فراواني روي درختان به چشم ميخورد. همه در باغ پيش رفتند ولي اثري از جمشيد ديده نميشد. قباد ايستاد و فرياد زد: “جمشيد، جمشيد، کجايي؟”
مالک همان طور که پوزخندي تمسخر آميز بر لب داشت، دست برد و يک مشت گيلاس چيد و مشغول خوردن شد. بچههاي ديگر هم کم کم به پيروي از او نسبت به قباد حالتي دشمنانه پيدا ميکردند. بالاخره صدايي از گوشهاي از باغ برخاست. اين جمشيد بود که صدايش از همان نزديکي بلند ميشد، اما هنوز خودش پيدا نبود. جمشيد گفت: “قباد، بيا اينجا، اينجا هستم.”
قباد و به دنبالش بچههاي به سمت صدا دويدند. جمشيد لاي علفهاي بلندي که آن بخش از باغ را پوشانده بود، گم شده بود و بي حرکت و با تمرکز کامل داشت به چيزي مينگريست.
مالک با ديدنش فرياد زد: “ديديد گفتم؟ خشکش زده، حتما باز توي هپروت رفته…”
جمشيد بي توجه به حرف او به آرامي گفت: “هيس… ممکن است بترسد. آرام بياييد و اينجا را نگاه کنيد….”
بچهها و حتي خود مالک هم با کنجکاوي نزديک شدند تا چيزي را که اين قدر نظر او را جلب کرده بود از نزديک ببينند. در نگاه اول هيچ چيز ديده نميشد. به ظاهر جمشيد به شاخهي درختي معمولي چشم دوخته بود. همه دور او جمع شدند و تازه آنچه را که مورد نظرش بود، ديدند. يک پيلهي درشت پروانه بر شاخهاي آويزان بود و پروانهاي داشت از آن بيرون ميآمد. زماني که آنها سر رسيدند، پروانه از پيله بيرون آمده بود و داشت بالهايش را در هوا تکان ميداد تا خشک شود. نور آفتاب از لابلاي برگها بر بالهاي خيسش ميتابيد و رنگ گرفتن و صاف شدنشان را به نمايشي ديدني از رنگ و نور تبديل کرده بود. بقيهي بچهها هم شيفتهي زيبايي اين صحنه شده بودند. مالک که از اين توجه عمومي به خشم آمده بود، با بي اعتنايي گفت: “به، اين که چيزي نيست. من توي کارگاه ابريشم پدرم کلي از اينها ديدهام.”
جمشيد بدون اين که رويش را برگرداند، گفت: “پروانهي ابريشم را من هم ديدهام. اما به اين قشنگي نيست.”
يکي ديگر از بچهها هم گفت: “راست ميگويد، مالک. اين خيلي قشنگتر است…”
مالک چوبي پيدا کرد و آن را بيهوا روي پيله کوبيد. پيله دريده شد اما پروانه که هنوز بالهايش خيس بود روي زمين افتاد. جمشيد با خشم برخاست و گفت: “ديوانه، چکار ميکني؟”
مالک خنديد: “هيچي ميخواهم بدانم له شدهاش چه شکلي است؟”
و باز پا پيش گذاشت تا پروانه را زير پايش له کند. جمشيد با اين که نسبت به او ريز جثه به نظر ميرسيد، او را هل داد. مالک عقب عقب رفت و پايش از پشت به شاخهاي گرفت و روي زمين افتاد.مالک برخاست و به قصد درگيري با جمشيد جلو رفت. اما وقتي ديد يکي ديگر از بچهها، پسري قلدر به نام بهرام، سر راهش قرار گرفت، قدم سست کرد. بهرام هم سن و سال جمشيد بود، و يک سر و گردن از مالک کوتاهتر بود، اما در بدن کوچکش زور زيادي انباشته بود و همهي بچههاي محله از او حساب ميبردند. بهرام گفت: “ولش کن مالک.”
مالک اخم کنان وا داد و گذاشت بقيهي بچهها او را به عقب بکشند و اين دو را از هم جدا کنند. جمشيد با عصبانيت گفت: “توي کارگاه پدرت هم پروانهها را ميکشند، نه؟”
و باز برگشت و به پروانهاي که حالا روي زمين افتاده بود و بالهايش به تدريج براي پرواز آمده ميشد، خيره شد.
الغ بيک و شاه ملک، بعد از شکستي که از خليلي سلطان خوردند، به خراسان رفتند و به شاهرخ پناه بردند. شاهرخ در اين زمان در منطقهي مرغاب اردو زده بود و سپاهي گران را با خود آورده بود تا در صورت لزوم به ياري پسرش بشتابد. وقتي الغ بيک و شاه ملک وارد اردويش شدند، از شنيدن خبرهاي ناگوار خشمگين شد و براي حمله به خليل سلطان به سربازانش دستور حرکت داد.
در اين ميان، الغ بيک که هنوز يازده سال بيشتر نداشت و با اين وجود دليريهاي بسيار در ميدان نبرد از خود نشان داده بود، نزد پدرش رفت و به او خبر داد که پيروزي بر خليل سلطان به اين سادگيها هم که فکرش را ميکند، نيست. الغ بيک به خصوص به خاطر خيانت يکبارهي شش تن از سرداران پيرمحمد دچار حيرت شده بود و دريافته بود که محبوبيت خليلي سلطان در ميان رعايايش با آنچه که نزد شاهرخ و حتي خودش وجود دارد، قابل مقايسه نيست.
شاهرخ ميرزا، با شنيدن توصيفي که الغ بيک از نفوذ کلام خليل سلطان به دست ميداد، در انديشه فرو رفت. اما از لشکرکشي به سوي سمرقند منصرف نشد. در همان هنگام بود که خبر رسيد خليل سلطان هم با سپاهي در همان نزديکيها اردو زده، و نزديک است که جنگ مغلوبه شود. در اين ميان، چند حادثه باعث شد تا اين دو رقيب از جنگ و خونريزي دست بردارند و به صلح تمايل يابند. مهمتر از همه، آن بود که قدرت هردو بسيار بود و چيرگي يکي بر ديگري بدون تلفات زياد و ممکن نبود و نتيجهي نبرد براي هردو نامعلوم بود. ديگر آن که خليلي سلطان در اين ميان چند کار نمايان کرد که دل عمويش را نرم کرد. يکي از آنها، اين بود که در نبرد قارشي اهل حرم پيرمحمد اسير شده بودند. خليل سلطان بر خلاف سنت چغتايي که زنان مدعيان شکست خوردهي سلطنت را مورد تجاوز قرار ميدادند و پسرانش را ميکشتند، با ايشان با احترام رفتار کرده بود و آسيبي به آنها نرسانده بود.
در نهايت، مجموعهي اين عوامل دست به دست هم دادند و پيکهايي براي ابراز دوستي در ميان دو اردو رفقت و آمد کردند و برادرزاده و عمو با هم به توافقي دست يافتند. با اين وجود، از آنجا که سپاهي را با خود همراه کرده بودند و به دنبال دشمني ميگشتند، و از سوي ديگر ميخواستند با کاري نمادين پيوند دوستي ميان خود را محکمتر کنند، ارتشهايشان را به هم ملحق کردند و براي سرکوب سرداري بخت برگشته به نام سيد خواجه که به تازگي گردنکشي کرده بود، به حرکت در آمدند. اين سيد خواجه، يک ياغي معمولي بود که مدتي را در ارتشهاي ين و آن مزدوري کرده بود و بعد چون چند بار بر سربازان محلي خراساني پيروز شده بود، دور برداشته بود و ادعاهايي بزرگ کرده بود. با اين وجود اصلا در ابعادي نبود که بخواهد براي خليلي سلطان يا شاهرخ ميرزا خطري محسوب شود. با اين وجود، اين ياغي از همه جا بيخبر، هنوز درست ادعاي استقلال و ابراز شورش نکرده بود که با سپاه عظيمي روبرو شد که زير فرمان فرزند و نوهي تيمور بودند و فقط به قصد انجام کاري نمادين به سويش تاخته بودند. سيد خواجه از آن افرادي بود که در زمان و مکاني نامناسب دست به عملي قمارگونه زده بود. به همين دليل هم به شدت شکست خورد و خود و يارانش همه از ميان رفتند.
مرشد با ديدن مسعود خان که شلوارک فتوت پوشيده بود و زمين ميبوسيد و وارد گود ميشد، زنگش را به صدا در آورد و به اين ترتيب به او خوشامد گفت. بعد هم با صداي خوش خود ابياتي از شاهنامه را که ميخواند، پي گرفت:
به تيري که پيکانش الماس بود زره پيش او همچو قرطاس بود
چو او از کمان تير بگشاد شست تن رستم و رخش جنگي بخست
همي تاخت برگردش اسفنديار نيامد براو تير رستم به کار
مسعود خندان به او نگاهي انداخت و در حلقهي جوانمرداني که در زورخانه ورزش ميکردند وارد شد. کلو اسفنديار که در وسط ميدان ايستاده بود و با رِنگِ مرشد حرکت ميکرد، به او چشمکي زد و براي شنا رفتن روي زمين کوس بست. جمشيد و قباد و بهرام و مالک و بقيهي بچهها، که مجاز به ورود به بخش مرکزي زورخانه نبودند، در حاشيهاي که براي تماشاچيان و تشويق کنندگان درست کرده بودند، نشسته بودند و حرکت ورزشکاران را مينگريستند. حالا که همگي پانزده شانزده ساله شده بودند بيشتر همسن و سال مينمودند. يکي از بچهها گفت: “کلو اسفنديار را ميبينيد؟ کاشکي زودتر شنا رفتنش را تمام کند و چرخ بزند.”
چرخ زدن او با ميلهايي که در دست داشت مشهور بود و خيلي از مردم براي ديدن اين حرکت ديدنياش گهگاه سري به زورخانه ميزدند. جمشيد گفت: “وقتي پانزده سالم تمام شود من هم به زورخانه ميآيم و چرخ زدن را ياد ميگيرم.”
مالک گفت: “آن موقع که ديگر نميتواني. حتي نميتواني براي تماشا بيايي.”
يکي از بچهها پرسيد: “چرا نتواند؟”
مالک گفت: “آن موقع ديگر مکتب تمام ميشود و بايد به مدرسه برود. استادانمان در مدرسه هميشه ما را از آمدن به اين جور جاها نهي ميکنند.”
جمشيد گفت: “مگر اين جور جاها چه ايرادي دارد؟ تازه، مگر خودت مدرسه نميروي؟ چطور حالا اينجا آمدهاي؟”
مالک گفت: “دور از چشم پدرم آمدهام. اگر بفهمد فلکم ميکند. تازه، تو مگر نميخواهي حکيم بشوي؟ حکيمها که به زورخانه نميروند.”
قباد گفت: ” چرا نروند؟ مگر مسعود خان به زورخانه نميرود؟ يا خواجه عماد؟”
مالک گفت: “مردم به حرف حکيمي که در زورخانه لخت شود و چرخ بزند گوش نميکنند.”
جمشيد گفت: “به حرف حکيم گوش ميکنند. حرف پدرم را همهي مريضهايش ميخوانند. پدرم همه را به ورزش تشويق ميکند و ميگويد زورخانه تعادل اخلاط اربعه را برقرار ميسازد. حالا چطور ممکن است خودش از ورزش کردن با جوانمردان عار داشته باشد؟ مثل آن است که فقيهي رفتن به نماز جماعت را دون شأن خود بداند.”
مالک گفت: “دست کم متکلمان و واعظان هيچ وقت به زورخانه نميروند. پدرم ميگفت آنها که زورخانه ميروند قرمطي هستند.”
يکي از بچهها گفت: “تو ميخواهي شيخ شوي، براي آن است که زورخانه را بده ميکني.”
در اين بين نوبت به ميل گرفتن رسيد و بچهها رشتهي سخن را گسيختند تا به حرکات ورزشکاران نگاه کنند. کلو اسفنديار و ساير حاضران در حلقه ميلهايي سنگين را به دست گرفتند و بعد از ميل زدن به نوبت پيش آمدند و شروع کردند به شيرينکاري. مسعود خان که حالا بيش از پنجاه سال از سنش ميگذشت، پا پيش گذاشت و ميلها را به هوا انداخت و آنها را از پشت و جلو با مهارت گرفت و با تشويق حضار روبرو شد. آنگاه کلو اسفنديار ميل به دست به ميانهي ميدان آمد و چرخ زدنش را شروع کرد. سر و صداي صلوات و احسنت از گوشه و کنار برخاست، و کلو اسفنديار چنان به سرعت ميچرخيد که خودش و ميلهايش به فرفرهاي انساني تبديل شده بودند.
و در اين ميان مرشد همچنان ميخواند:
شگفتي فرو ماند اسفنديار همي گفت کاي داور کردگار
چنان آفريدي که خود خواستي زمان و زمين را بياراستي
سپاس از خدايي که جان آفريد زمين و زمان و مکان آفريد
که بر من ندادش بر اين رزم دست بر او آمد از من بدينسان شکست
در اين سالها ، به تدريج ستارهي بخت خليل سلطان افول ميکرد. نخستين نشانهي آن که ورق برگشته است، آن بود که خانهاي اردوي طلايي که از بقاياي ترکان و مغولان مقيم در جنوب روسيه بودند، و از ديرباز رقيب تيمور خان محسوب ميشدند، بار ديگر آنقدر نيرومند شدند که به قلمرو ايران زمين دست اندازي کنند. در همان سالي که شاهرخ و خليلي سلطان با هم در خراسان درگير شده بودند، آنها از شمال حمله کردند و خوارزم را غارت کردند و تا نزديک بخارا پيش آمدند. اما مثل هميشه با پاتک قواي بومي عقب نشيني کردند و با بردهها و غنايمي که گرفته بودند به سرزمين خويش باز گشتند.
دو سال بعد، ميرزا عمر، يکي از پسران ميرانشاه که مازندران را در اختيار داشت، حملهاي ماجراجويانه به خراسان را سازمان داد. اما در فصل بهار با ضد حملهي الغ بيک روبرو شد و به قلمرو خود بازگشت. به اين ترتيب الغ بيکِ نوجوان کل خراسان را فتح کرد و قدرت خود را بر آن قلمرو تثبيت کرد.
از آن سو، خليلي سلطان که آشفتگي ناشي از حملهي خانهاي اردوي طلايي را ديده بود، از سوي ديگر حمله کرد و خجند و شاهرخيه را فتح کرد. اما تاشکند در برابرش مفاومت کرد، هرچند در نهايت زير فشار محاصره و قحطي از پاي درآمد. حملهي او به ضد حملهي ديگري انجاميد که رهبران آن خداي داد و شيخ نورالدين بودند. اين دو به قواي او در نزديکي شرانجان حمله کردند. اما هدفشان فتح سرزمينهاي تازه نبود. در واقع ايشان بيشتر از سوي شاهرخ ميرزا ماموريت داشتند تا خليل سلطان را وادار کنند تا زنانِ حرم تيمور را که در سمرقند باقي مانده بودند، به ايشان تحويل دهد. دليل اصرار شاهرخ در اين مورد اين بود که محيط سمرقند براي ايشان امن نبود.
در اين هنگام، شاد ملک آغا که ابتدا بر قلب و روح خليلي سلطان حکمروايي ميکرد، دامنهي اقتدار خود را به کل زواياي سياست سمرقند بسط داده بود. به اصرار او، يکي از کراچيها -که للهي کودکان حرمسرا بودند- را به سمت رياست امور اداري دربار برکشيده بودند. اين زن باباتورموش نام داشت و به اصرار اين زن فريبا، خليلي سلطان لقبِ دستور الممالک را به او اهدا کرده بود. شاد ملک آغا وقتي از تثبيت پايهاي قدرتش در دربار اطمينان يافت، به تسويه حساب با دشمنان سابقش مشغول شد. در اين هنگام شماري زياد از زنان و دختران و اهل حرم تيموري در سمرقند بودند که بيشترشان هم به روال رايج در حرمسراها، با هم اختلاف داشتند. شاد ملک آغا دست به کار سازماندهي توطئهاي شد که به مسموم شدن و قتل زنان مشهور تيمور مانند سراي ملک خانم و توکل خانم منتهي شد. به اين ترتيب از زنان بانفوذ تيمور، تنها تومان آغا باقي مانده بود، که خداي داد هم رهاندن همان يک تن را به نمايندگي از شاهرخ خواستار بود. در نهايت زير فشار ارتشي که خداي داد به همراه داشت، خليلي سلطان با ايشان کنار آمد و تومان آغا را به ايشان تحويل داد.
در اين ميان، يکي از صوفيان نامدار سمرقند که محمد پارسا نام داشت و دوست صميمي خليلي سلطان بود، به خرده گيري از زندگي سراسر عياشي او پرداخت و به ويژه بر نفوذ شاد ملک آغا ايراد گرفت. در نتيجه خليلي سلطان به شکلي محترمانه او را تبعيد کرد و به او ماموريت داد تا به ميان صحراگردان وحشي شمال ماوراء النهر برود و ايشان را به آيين اسلام فرا بخواند. محمد پارسا با بردباري اين ماموريت را پذيرفت. اما وقتي از قلمرو دوست سابقش بيرون رفت، به قواي شاهرخ پيوست. او به بهانهي زيارت قبور به بخارا رفت و در بهار سال بعد، در همان جا فرمان مشهوري را براي مردم خواند، که در آن شاهرخ عهدشکنيهاي خليلي سلطان را يک به يک شرح ميداد و به او اعلام جنگ ميکرد.
به دنبال اين ماجرا، خداي داد از شمال حمله کرد و شهر اوراتوپ را فتح کرد. بعد هم خود در شهر سبز يا همان اترار مستقر شد و با سه هزار تن به ارغون شاه و الله داد که همراه با چهار هزار تن زير فرمان خليلي سلطان ميجنگيدند، درگير شد. الله داد و خداي داد گويا در اين ميان با هم تباني کردند تا کار خليلي سلطان را يکسره کنند. از اين رو با وجود دلاوري چشمگيري که اين اميرزادهي سرکش در اين نبرد نشان داد، در نهايت شکست خورد و اسير شد. خداي داد پس از اين پيروزي نمايان، به سمرقند رفت و به شاهرخ نامهاي نوشت و فتوحات خود را شرح داد. قصد او ان بود که با دريافت سمتي در خور، مطيع شاهرخ شود و استقلالي نسبي را براي خود به دست آورد. اما شاهرخ خواستار آن بود که بي قيد و شرط مطيع وي شود و به اين ترتيب آب اين دو به يک جوي نرفت.
خداي داد که ميديد نتوانسته موافقت و همراهي حريفي نيرومند مانند شاهرخ را جلب کند، به اين نتيجه رسيد که شوريدنش بر خليل سلطان از ابتدا خبطي بزرگ بوده است. از اين رو در حرکتي آشتي جويانه، شاد ملک آغا را که اسيرش بود را آزاد کرد و خليل سلطان را نيز با احترام از بند رهاند و به همراه او سمرقند را ترک کرد. به اين ترتيب، باباتورموش و الله داد و ارغون شاه که بقاياي نيروهاي وفادار به خليل سلطان بودند قدرت را در سمرقند به دست گرفتند. اما اين يکه تازيشان ديري نپاييد و شاهرخ با قشوني نيرومند به سمرقند تاخت و چون شيخ الاسلام عبدالاول در نهان هوادارش بود، مردم را به تسليم و ترک مقاومت فرا خواند و ايشان نيز شهر را به وي تسليم کردند. شاهرخ بعد از گرفتن شهر اين سه تن را عقوبت کرد و به ويژه باباتورموش را به انتقام خونهايي که در اين ميان ريخته بود، با سخت ترين شکنجهها به قتل رساند.
ورود جمشيد به مدرسه، همزمان بود با بالغ شدنش و پذيرفته شدنش در حلقهي ياراني که در اطراف پدرش گرد آمده بودند و کساني گوناگون از سربدار و ملامتي و حروفي در ميانشان وجود داشتند. جمشيد چند سالي را نزد استادان مدرسه به خواندن فقه و حديث گذراند و علوم معقول و منقول را نزد شيخ ابوعباس بصري و شيخ فريد الدين ياسوجي فرا گرفت که اولي در حفظ ظاهر دين عظيم تعصب داشت که دومي پدر مالک، همبازي دوران کودکياش بود.
جمشيد در 785 خورشيدي، زماني که تازه نوزده سالش تمام شده بود، نخستين رسالهي مشهور خود را به عربي نوشت، که سُلم السماء نام داشت و به شرح فنون تنجيم اختصاص يافته بود.
نوشته شدن اين رساله، واکنشهايي ضد و نقيض را در مدرسه برانگيخت. يک روز، که جمشيد به همراه ساير شاگردان در حلقهي تدريس شيخ ابوالعباس بصري حضور يافته بودند، شيخ به مناسبتي از منجمان ياد کرد و گفت: ” منجمان گذشته همگان کافر و بت پرست بودهاند و به ويژه از آن جمله بايد از برناباس بابلي و بخت النصر کلداني ياد کرد که فن تنجيم و ستاره خواني ميدانستند و چون از روي گردش اختران آينده را ميتوانستند ديد، همواره بر دشمنانشان ظفر مييافتند. همين فن بود که ايشان را از ياد خداي دور کرد و به سرکشي و طغيان بر انگيخت و به قعر آتش دوزخشان فرستاد. از اين رو من همه را به کنارهگيري از اين علم کفار توصيه ميکنم و ورود بدان را مکروه و بلکه حرام ميدانم که کسي را نديدم که از اين راه خيري برده باشد و کافر و از راه برگشته را در اين طريقت بسيار ديدهام. فيالجمله رسالهايست که يکي از اعضاي همين جمع، غياث الدين جمشيد انشاء کرده است و من در آن ارزشي نيافتم، جز آن که گويا نويسنده براي تفاخر به عربيداني خود آن را به لسان سليس نوشته بود که اين تفاخر نيز از جواني به اين سن ناپسند است.”
جمشيد که با شنيدن سخنان شيخ به خود ميپيچيد و در کل خلق و خويي تند و رک گو داشت، طاقت نياورد و گفت: “جناب شيخ، در کجاي رسالهي اين حقير جاي ايراد يافتيد؟”
شيخ که عادت نداشت در ميانهي درس کسي حرفش را قطع کند، با لحني تحقيرآميز گفت: “چون خيري در آن نبود نخواندمش…”
باز جمشيد گفت: “اما جناب شيخ، پس از کجا دانستيد که خيري در آن نيست؟”
شيخ بصري که کم کم خشمگين ميشد، گفت: “جوان، ستاره بيني و اخترشماري يا کار کافراني که ميخواهند سر از کار خداوند درآورند، و يا به رمالان و متقلباني منحصر است که جيب خلايق با ادعاي آيندهنگري خالي ميکنند. تو به کدام نهج رفتهاي که اين رساله را نوشتهاي؟”
جمشيد گفت: “اگر جناب شيخ زحمتِ خواندن مرقومه را تقبل ميفرمودند، ميفهميدند که هيچ يک. اين بنده به علمي بودن نجوم باور دارد، همان طور که علم الاجرام و نور و طب و وظايف الاعضاء علم است، نجوم نيز علمي است ديرينه و پاکيزه از خرافه که نه به کار آينده نگري ميآيد و نه به کار دکان داري…”
شيخ بصري گفت: “پس به چه کار ميآيد؟ چه خيري در آن است؟”
جمشيد گفت: “خيرِ آن در فهم دنياست و آنچه در آن است. و ژرف شدن نگاه در چرخش افلاک و زدودن غبار خرافه از دامن آمد و شد ستارگان.”
شيخ بصري گفت: “جوان، سخنت به گفتار مغان ميماند.نکند ايشان تو را از راه برده باشند؟”
جمشيد گفت: “مغان نيز دانشمنداني بودند از پدران ما، نه مرا رسد که همپايهي ايشان باشم و نه ايشان را که شاگردي چون من داشته باشند…”
شيخ بصري با شنيدن اين سخن بر آشفت و غريد: “جوان، برخيز و از مجلس من بيرون شو که احترام کردن جادوگران اعصار گذشته در حضور من نشايد.”
و جمشيد هم که مانند شيخ و بلکه بيشتر خشمگين بود، برخاست و قلم و دوات خويش به شال کمر زد و بياحترام کردن از مجلس شيخ بيرون زد.
ادامه مطلب: بخش ششم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب