پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش یازدهم

جمشيد پس از مدتي، به اين فکر افتاد که از راهي که خوش مي‌داشت، يعني ساخت آلات نجومي امرار معاش کند. پس با ياري پدرش در بازار شهر دکاني گرفت و در آنجا هم اسطرلاب و آلات دقيقه‌ي ديگر را مي‌ساخت، و هم مي‌فروخت. دقت ابزارهايي که مي‌ساخت چنان زياد بود که به زودي رقيب پدرزنش در قمصر شد که از ديرباز در اين حرفه اسم و رسمي داشت. از آنجا که شيخ قمصري مرد حساب و کتاب بود، خيلي زود با جمشيد به توافق رسيد. قرار شد جمشيد گذشته از آلاتي که خود مي‌ساخت، اسطرلابهاي ساخت شاگردان وي را نيز اصلاح کند و در دکان خويش در کاشان آن را بفروشد. در اين ميان از نوشتن نيز دل نمي‌کند. چند سال پيش، وقتي که بيست و سه سال بيشتر نداشت، رساله‌ي مختصر در علم هيئت را نوشت و آن را به اسکندر بهادر خان پيشکش کرد. اسکندر سلطان هم برايش خلعتي و استري و بدره‌اي دينار زر دستخوش فرستاد.

قباد يکي از معدود کساني بود که گذشته از مسعود خان طبيب، مي‌توانست سرزده به خانه‌ي جمشيد برود و در نزده وارد شود. قباد وقتي از حياط بزرگ خانه گذشت و ديد که چگونه علفهاي خودرو همه جا را پر کرده‌اند، با غمي سنگين به ياد آراستگي و تميزي حياط افتاد، در زماني که نسترن در اين خانه مقيم بود. پس در دل به ظلمت خان و مردانش نفرين فرستاد و بار ديگر صدا زد: “صاحبخانه، کجايي؟ مهمان داري بابا…”

و چون جوابي نشنيد، راه خود را ادامه داد و از بيروني به اندروني رفت و جمشيد را در کارگاهي که در خانه راه انداخته بود، يافت. همه جا غرق در غبار بود و معلوم بود از آخرين باري که اين اتاق را نظافت کرده‌اند، مدتها مي‌گذرد. جمشيد در وسط اتاق چهار زانو بر زمين نشسته بود و بي حرکت به مجموعه‌اي از لوله‌ها و کمانهاي فلزي که روبرويش بود خيره شده بود. قباد تقه‌اي به در زد و به نجوا گفت: “جمشيد، جمشيد؟”

جمشيد سر برداشت و او را نگاه کرد و با ديدنش خنده‌اي بر لبانش شکفت. پس برخاست و گفت: “آه، قبادِ عزيزم، چرا يواشکي آمده‌اي تو؟ مي‌خواستي مچ مرا حين کاري خلاف بگيري؟”

قباد از خجالت قرمز شد و گفت: “نه، جمشيد، از دمِ در تا آستانه‌ي همين در مرتب دارم صدايت مي‌زدم. اما گويا سرت شلوغ بود و نمي‌شنيديد. ببينم، داري شيوه‌ي مرتاضان هندي را براي مراقبه مي‌آموزي؟”

جمشيد کمي تعجب کرد و وقتي به ياد آورد که قباد در چه حالتي او را ديده، بار ديگر لبخند زد و گفت: “نه، نه، داشتم در مورد موضوعي فکر مي‌کردم…”

بعد هم برخاست و با افتخار آلتي مفرغي را که به مجموعه‌اي از لوله‌هاي تو در تو شباهت داشت، از سر تاقچه برداشت و آن را به دست قباد داد. قباد آن را گرفت و به خطوطي که رويش نقر کرده بودند و چيزهايي که بر آن نوشته بودند دقيق شد و گفت: “باز يک اسطرلاب جديد اختراع کرده‌اي؟”

جمشيد گفت: “اسطرلاب نيست، اين يک … چيز است. راستش هنوز اسمي برايش انتخاب نکرده‌ام. شايد اسمش را بگذارم طبق المناطق، يا شايد هم چيز…”

قباد گفت: “به جامي مي‌ماند، نامش را بگذار جام جم. بگذار بدانند فقط جمشيد کياني نبود که در کار ساختن جام جهان بين بود…”

بعد هم با شيفتگي آن را در دستش سبک و سنگين کرد و لوله‌هاي تلسکوپ گونه‌اش را در هم فرو برد و بيرون کشيد و گفت: “براي تخمين ارتفاع ستارگان است، نه؟”

جمشيد گفت: “درود بر تو، خواهرزاده‌ي هوشمندم. تنها کسي که مي‌تواند با نگاه کردن کاربرد آن را دريابد، همان تو هستي…”

قباد خنديد و در حالي که از اين تعريف بادي به غبغب انداخته بود، گفت: “مگر نشنيده‌اي که پسرِ حلالزاده به دايي‌اش مي‌رود!”

جمشيد با جديت آلت را در دست گرفت و شروع کرد به توضيح دادن: “ببين، طرز کارش چنين است. از داخل اين سوراخ به ستاره‌ي مورد نظر نگاه مي‌کني، و اين وزنه که همچون شاقول همواره عمود بر زمين قرار مي‌گيرد، خطي را بر اين لوله نشان مي‌دهد که زاويه‌ي ميل ستاره نسبت به زمين است. آن وقت درجه‌اي را که بر اين نقاله نوشته شده مي‌خواني و اين لوله‌ها را اين طوري مي‌چرخاني، به اين ترتيب جيب هر زاويه معلوم مي‌شود که اگر در اين عددي که اينجاست ضربش کني، فاصله‌ي دايره‌ي عظيمه‌اي به دست مي‌آيد که تو و آن ستاره را بر گنبد افلاک شامل مي‌شود. مي‌بيني چقدر ساده است؟”

قباد سرش را خاراند و گفت: “البته خيلي هم ساده نيست. دايره عظيمه را چطور به فاصله تبديل مي‌کني؟”

جمشيد گفت: “اصل نکته در همين جاست. ناچار بايد آن را در سه و چهارده صدم ضرب کنم. اما هر دو مي‌دانيم که اين عددي دقيق نيست. خودِ پير آزاد هم که نخستين بار اين را به من آموخت، گفت که اين عدد را عيلاميان باستان پيدا کرده بودند و در دقتش حرف و حديث هست.”

قباد گفت: “خوب، مگر چاره‌ي ديگري جز محاسبه با سه و چهارده صدم داريم؟ راهي براي محاسبه‌ي دقيقتر اين عدد يافته‌اي؟”

جمشيد گفت: “نه، افسوس که نه. مي‌خواستم از دايره‌ي عظيمه‌اي که حرفش گذشت براي محاسبه‌ي فاصله‌ي مشابه بر زمين استفاده کنم و آن وقت ضريب خطايش را به دست بياورم و با اطلاح آن نسبت محيط به شعاع را استخراج کنم. بدان اميد که تا بيش از دو رقم اعشار بتوانم اين نسبت را محاسبه کنم. اما چنين مي‌نمايد که اين آلت به درد اين کار نخورد. براي انجام اين کار بايد از اينجا تا دمشق را با ذرع اصفهاني به دقت اندازه بگيرم!”

قباد گفت: “خوب، بله، من هم فکر مي‌کنم بهتر راهي ساده‌تر پيدا کني!”

جمشيد مدتي به نسبت طولاني به فکر فرو رفت و قباد جرات نمي‌کرد رشته‌ي افکارش را قطع کند. تا اين که خودِ جمشيد بار ديگر متوجه مهمانش شد و افکارش را رها کرد و گفت: “خوب، ولش کنيم، بعدها در موردش مي‌انديشم. بگو ببينم، چه حال و احوال؟ چه مي‌کني؟”

قباد گفت: “خوب است اوضاع، در ديوانخانه ارتقايي يافته‌ام و نان و ملکي بيشتر برايم مواجب کرده‌اند. اما چه سود کارش را دوست ندارم. تنها رج زدن اعدادي نادرست است در جداولي ناقص، و يافتن اشکالاتي که محاسبان در جمع بستنشان مرتکب شده‌اند. خوشا به حالت که دراين گوشه فراغتي براي انديشيدن يافته‌اي.”

جمشيد گفت: “چنان فراغتي آساني هم نيست. آنچه را که اسکندر بهادر بابت مختصري در علم هيئت داده بود، خرج ساخت همين آلات کردم. طرح آلتي ديگر را هم در ذهن دارم به نام لوح اتصالات، که هنوز نمي‌دانم چطور بايد محورِ پيوند خوردن صفحاتش را به هم در آن جاي دهم. آن هم براي ساخته شدن به پول نياز دارد و دارم کم کم مفلس مي‌شوم.”

قباد گفت: “دکان چطور است؟ عايدي دارد؟”

جمشيد اخم کرد و گفت: “راستش را بخواهي، نه. بيشنتر جايي است که بازرگاناني که سري از نجوم در مي‌آورند، ساعتي در آنجا مي‌نشينند و با هم صحبتي مي‌کنيم. در واقع بيشتر شده است دکاني براي رفع اشکالات علمي بازرگانان و اهل مدرسه‌اي که در مثلثات و رياضي مشکلاتي دارند. چندي پيش هم استاد نقشگر رازي سراغم آمد تا آن دستگاهي را که براي رونويسي کردن از نقشهاي قالي در نوجواني ابداع کرده بودم را بار ديگر از من بگيرد. بهايي گزاف بابتش تعيين کرد و پرداخت. بيشتر گمان مي‌کنم فهميده بود نياز به پول دارم که چنين کرد. چون نمونه‌اي خوش ساخت از آن را وقتي بچه سال بودم برايش ساخته بودم و از شاگردانش شنيده‌ام که آن را هنوز دارد و به خوبي کار مي‌کند. مرد خوبي است، اين خواجه…”

قباد گفت: “اگر بخواهي من پولي دارم که مي‌توانم قرض بدهم براي اين که کارِ ساخت اين وسايل را…”

جمشيد گفت: “نه، قباد جان، اينها را نگفتم که کمگي گرفته باشم. هنوز از دستخوشِ اسکندر بهادر مقداري مانده، و در ضمن تيري ديگر هم در ترکش دارم بيا ببين.”

جمشيد قباد را به اتاقي ديگر راهنمايي کرد و در آنجا کوهي از کاغذهاي بزرگ را به او نشان داد که رويشان با خطي خرچنگ قورباغه چيزهايي نوشته شده بود و شکلهايي کشيده شده بود. جمشيد با افتخار به آنها اشاره کرده و گفت:”مي‌بيني؟ کتاب جديدم است.”

قباد يکي دو صفحه را برداشت و نگاهي به آن انداخت و گفت: “عجب، طرز استفاده از آلات رصد را شرح داده‌اي؟ کتابي ناب خواهد شد. بسيارند کساني که بلد نيستند درست با اين آلات کار کنند.”

جمشيد گفت: “آري، فکر مي‌کنم گره از کار بسياري بگشايد. مي‌خواهم آن را به حاکم شيراز پيشکش کنم. دفعه‌ي پيش که دست و دلبازي به خرج داد. در ضمن از معدود اميراني است که در تنگناي اظهار فضل بيهوده گير نکرده و به رساله‌هاي فارسي هم به قدر رسائل تازي ابراز علاقه مي‌کند.”

قباد گفت: “پس آن صفحات عربي نوشته که در آن يکي اتاق بود چه؟”

جمشيد گفت: “خلاصه‌اي از همين رساله را هم به عربي دارم مي‌نويسم. شنيده‌ام شيخي در بغداد به من طعن کرده که عربي نمي‌داند. اينان جز آنچه را که به زباني رسمي باشد نمي‌خوانند و نمي‌يابند. گمان مي‌کنم شايسته‌تر است که دو ابزاري را که خود اختراع کرده‌ام در اين رساله‌ي عربي معرفي کنم. قصد دارم با همان کارواني که خبر شيخ بغدادي را برايم آورد، به بغداد بفرستمش. از ياران‌مان قلندري در آن کاروان است.”

جمشيد در دکانش در بازار نشسته بود و به خواندن کتابي قطور مشغول بود، که سايه‌اي که بر او افتاده بود، متوجهش کرد که کسي برابر دکانش ايستاده و نمي‌رود. در بيشتر موارد، وقتي کسي بر سر بساطش مي‌ايستاد، رهگذري کنجکاو بود که مورد استفاده‌ي آلاتي را که عرضه مي‌کرد نمي‌دانست و براي پرسيدن در اين باره توقف مي‌کرد، يا کسي بود که اين ابزار را با آلات رمالي اشتباه مي‌گرفت و به قصدِ آن که جمشيد طالعش را ببيند درنگ مي‌کرد. معمولا جمشيد با افراد گروه دوم دعوا مي‌کرد و گهگاه شکيبايي‌اش را در برابر پرسشهاي ساده‌لوحانه‌ي گروه نخست نيز از دست مي‌داد. چنان که يکبار روستايي ساده دلي که با الاغش از بازار مي‌گذشت، آلاتي را که مي‌فروخت با طلسم و تعويذ اشتباه گرفت و بعد از شنيدن توضيح‌هاي نامفهومِ جمشيد هم بيش از پيش در اين عقيده راسخ شد که اينها حتما بايد نوعي ابزار جادوگري و طلسم باشند.

با چنين پيش داشتي، جمشيد از کتابش سر برداشت و به مشتري‌اش نگاه کرد. مردي که برابرش ايستاده بود، در اواخر دهه‌ي پنجم عمرش بود. قامتي بلند و اندامي لاغر و باريک داشت و با وجود آن که مانند منشيان ديواني لباسي فاخر به تن داشت، از جبين گشاده و چشمان هوشمندش بر مي‌آمد که از اهل مدرسه باشد.

چشمان مرد بر اسطرلابي دوخته شده بود که جمشيد خود اختراعش کرده بود و به ويژه براي محاسبه‌ي جيب زواياي اندک کارآيي داشت.

مرد که توجه جمشيد را ديد، گفت: “پسرم، اين اسطرلاب را از کجا آورده‌اي؟”

جمشيد با بي‌اعتنايي گفت: “خودم آن را ساخته‌ام.”

مرد گفت: “آن را چند مي‌فروشي؟”

جمشيد گفت: “شيخ، پرسشي نادرست را مطرح کردي. بايد بپرسي آن را به که مي‌فروشي؟”

مرد شگفت‌زده گفت: “تو ديگر چه جور کاسبي هستي؟ خوب، آن را به که مي‌فروشي؟”

جمشيد گفت: “آن را به کسي مي‌فروشم که بتواند با آن جيب يک درجه را محاسبه کند. در غير اين صورت فروختن اين آلت معطل گذاشتن و هدر دادن زحمتي است که کشيده‌ام.”

مرد بيش از پيش تعجب کرد و گفت: “جيب يک درجه؟ مگر با اسطرلاب مي‌شود تا اين دقت محاسبه کرد؟”

جمشيد گفت: “با اين اسطرلاب که من ساخته‌ام مي‌شود. گذشته از اين، اگر مسئله‌ات محاسبه‌ي زواياي مثلثاتي و مقادير مربوط به آن است، اين ابزار را توصيه مي‌کنم.”

بعد هم ابزار ديگري را به دست مرد داد که از صفحاتي پولادين تشکيل شده بود که با لولاهايي به هم وصل مي‌شدند و در اطراف آن مي‌چرخيدند.

مرد گفت: “اين چيست؟ ذات الجيب و السهم است؟”

جمشيد خرسند شد و گفت: “از نگاه نخستي که ديدمت دانستم که اين کاره‌اي! آري، ذات الجيب است. خودم آن را اصلاح کرده‌ام. طوري که خطاهاي دوران خواجه‌ي طوس را هم ندارد.”

مرد با شيفتگي ابزار را در دست گرداند و آن را براي زاويه‌اي فرضي تنظيم کرد و اعداد نتيجه شده را خواند. بعد هم گفت: “شاهکار است. بسيار دقيق و خوب پرداخته شده است.”

جمشيد که به دقت حرکات مرد را زير نظر داشت، گفت: “اي رهگذر، معلوم است به فن رصد و ستاره شناسي ورود داري. نامت چيست؟ چگونه است که در اين کاري و در کاشان تو را نديده‌ام؟”

مرد گفت: “من قاضي زاده‌ي رومي هستم. از ديوانيان درگاه سمرقند و از اقرباي الغ بيکِ بزرگ. به امر وي براي خريد کتاب از روم وشام به اين حوالي سفر کرده بودم و حالا با دست پر به نزدش باز مي‌گردم.”

جمشيد خنديد و گفت: “قاضي زاده‌ي رومي، آري، نامتان را شنيده‌ام. شما معلم الغ بيک بوده‌ايد، نه؟ مي‌گويند اميرِ جوان علاقه‌اش به رياضيات را مديون شماست.”

قاضي زاده خنده‌اي از سر فروتني کرد: “نه، اين طورها هم نيست. امير هوشي تند و ذهني گشوده دارد و پيش از آن که من به تربيتش گماشته شوم هم احاطه‌اي تمام بر رياضيات و نجوم داشت. من تنها در حدي که کارساز بودم در اين مورد ياري‌اش کردم.”

جمشيد گفت: “از ديدارتان خرسند شدم، خواجه، آن اسطرلاب را که همچون پيشکشي از من بپذير و اگر خواهان کتابي ارزشمند هستي، با من بيا تا چيزي شايسته به تو بدهم.”

قاضي‌زاده‌ي رومي کمي دقيقتر به جمشيد نگريست و گفت: “بايد از ابتدا مي‌دانستم. تو بايد غياث الدين جمشيد باشي. چنين نيست؟”

جمشيد از اين که مرد غريبه نامش را مي‌دانست خوشحال شد و گفت: “آري، چنين است، غياث الدين لقبم و جمشيد نامم است.”

قاضي زاده گفت:” چقدر مسرورم که تو را ديدم. جوانتر از آن هستي که انتظار داشتم. آوازه‌ات در شرق و غرب پيچيده و به ويژه در روم و بغداد اصحاب مدرسه بسيار از نوشته‌هايت سخن مي‌گويند. بگو ببينم، چيست آن کتابي که حرفش را مي‌زدي؟”

جمشيد گفت: ” نام زيج خاقاني را شنيده‌اي؟”

قاضي زاده شادمان گفت: “واي، به راستي آن را کتابي کرده‌اي؟ در بغداد و قستنطنيه مي‌گفتند که خواجه جمشيد کاشاني نامي زيج ايلخاني را تصحيح کرده است. اما هيچ کس مگر جزوه‌هايي کوچک از آن در اختيار نداشت که به جداولي محاسباتي منحصر مي‌شد. همه مي‌گفتند ستاره شناسي کاشاني که آن را ابداع کرده، هنوز کارش را تکيل نکرده و آن را به شکل کتابي تدوين ننموده.”

جمشيد گفت: “نيمي راست و نيمي اشتباه گفته‌اند. کتاب را در واقع هشت سال پيش تکميل کردم. اما محاسباتش نياز به اصلاح و محک خوردن داشت. از اين رو فعلا منتشرش نکرده‌ام. مگر بخشهايي را که به صحتشان اعتماد داشتم. احتمالا حدس مي‌زني که آن را به که پيشکش کرده‌ام.”

قاضي زاده با شنيدن اين حرف گل از گلش شکفت و گفت: “زنده باد بر تو، مي‌دانستم از اين سفر با دستي پر و سري افراشته باز خواهم گشت. مي‌خواهي بگويي کتاب را در اختيار داري و آن را به الغ بيک پيشکش کرده‌اي، مگر نه؟”

جمشيد که در دکانش را مي‌بست و همراه قاضي زاده به سمت خانه‌اش حرکت مي‌کرد، گفت: “درست حدس زدي خواجه. مدتها آن را نگه داشته‌ام تا جداولش تکميل شود. حالا که اينجائ هستي و خاطر جمع هستم که کتابم به دست الغ بيک مي‌رسد، مي‌توانم آن را به تو بدهم.”

قاضي زاده گفت: “جوان، هرچند نبوغ تو را پاسخي شايسته وجود ندارد. اما اطمينان داشته باش که الغ بيک در دهش و سخاوت مانند ندارد و به ويژه با اهل علم چنين است. شک نکن که وقتي کتابي چنين گرانقدر به دستش برسد از مال دنيا بي نيازت خواهد کرد. راستي، آن را به فارسي نوشته‌اي يا تازي؟”

جمشيد گفت: “تازي نوشتن را خوش نميدارم، به فارسي است. چطور مگر.”

قاضي زاده نفسي با راحتي کشيد و گفت: ” بسيار خوب شد. چون الغ بيک هم فارسي را روان‌تر از عربي مي‌خواند و مي‌نويسد و بدان تعلق خاطري تمام دارد. زري که بابت کتابهاي فارسي مي‌دهد دو چندانِ بهايي است که براي کتابهاي تازي قايل است.”

جمشيد به قاضي زاده نگاه کرد و خنديد: “خواجه، از اين حرفها نزن، اين تنها کتاب فارسي من است که اگر به تازي‌اش هم مي‌نوشتم فرق چنداني نمي‌کرد، چون تنها ده يک آن نوشتار است و مابقي همه جدول است و عدد!”

در همان زماني که الغ بيک معلم قديمي خود قاضي زاده‌ي رومي را براي خريد کتاب به روم و شام فرستاده بود، ميان نيروهاي سمرقندي و خانهاي ازبک درگيري‌هايي پيش آمد. الغ بيک، از سويي با قبايل ازبک، و از سوي ديگر با مغولها همسايه بود و بنا بر رسم قديمي‌اي که تيمور بنيادش نهاده بود و شاهزادگان تيموري دنباله روي آن بودند، مي‌کوشيد تا قلمرو خود را در ماوراء النهر و مغولستان گسترش دهد. زماني که جبار بردين خان، که پسر توقتميش خان بود، در نبردي بر چنگيز اوغلان –يار قديمي تيمور- چيره شد، فرصتي به دست الغ بيک افتاد تا در امور داخلي اين قبايل همسايه دخالت کند. چنگيز اوقلان، از آن سرداران پير و سالخورده‌اي بود که در زمان تيمور براي خود کيا و بيايي داشت و همکاري و ياري‌هايش در پيروزي‌هاي تيمور نقشي به سزا را ايفا کرده بود. شاهرخ و خليلي سلطان تا حدودي بنا بر احترامي که برايش قايل بودند و تا حدودي هم بنا بر رفاقتي که ميان خاندان تيمور و او برقرار بود، کاري به کارش نداشتند و گذاشته بودند تا قلمرو قديمي خود را اداره کند. تا آن که جبار بردين که فرزند توقتميش خان – رقيب ديرينه و نيرومند تيمور- بود، با اين سردار سالخورده جنگيد و او را شکست داد.

اين چنگيز اوغلان، از سوي ديگر با يکي از سران قبايل ازبک که بوراق ازبک نام داشت، درگيري داشت. بوراق ازبک، نوه‌ي خان بزرگ ازبکها- اوروس خان- بود که پس از مرگ پدربزرگش ادعاي سيادت به ازبکها را داشت و با الغ بيک هم روابط نزديکي داشت. او در آن زماني که هنوز جوان بود، نتوانسته بود داعيه‌ي رهبري بر ازبک‌ها را به کرسي بنشاند. از اين رو رقيب نيرومندش محمد خان ازبک موفق شد مردم اين قبيله را با خود همراه کند و او را از قلمرو خويش براند. الغ بيک که او را مهره‌اي ارزشمند در شترنج سياست يافته بود، از او حمايت کرد و براي مدتي او را به سمت داروغه‌ي سمرقند منصوب کرد. به اين ترتيب رفاقت او را براي خود به دست آورد. وقتي درگيري ميان چنگيز اوغلان و جبار بردين به نتيجه رسيد، الغ بيک فرصت را مناسب ديد تا با ياري دادن به اين متحد، ازبکها را به نوعي دست نشانده‌ي خود کند. از اين رو خود به ازبکها حمله کرد و ايشان را منهزم کرد، و بوراق ازبک هم که از سوي او پشتيباني مي‌شد، به خوارزم تاخت و آنجا را گرفت. در اين هنگام، محمد خان در ميان مردم خويش مقبوليتي بيشتر از بوراق داشت. با اين وجود، بخشي از اردوي او به بوراق ازبک پيوستند و وقتي الغ بيک نيز به ياري همين جبهه آمد، محمد خان کاملا شکست خورد و از داعيه‌ي سلطنت دست شست. به اين ترتيب بوراق ازبک رئيس ازبکها شد و نسبت به الغ بيک که در اين راه ياري‌اش کرده بود، ارادتي بسيار نشان مي‌داد.

الغ بيک به اين ترتيب با دستکاري در امور داخلي قبايل ازبک و حمايت از يکي از مدعيان رهبري، توانست يک دست نشانده و رهبري مطيع را بر راس اين مردم بگمارد.

اين پيروزي آسان به قدري گوارا بود که الغ بيک خيلي زود کوشيد تا آن را تکرار کند. اين بار مغولها بودند که مورد نظرش بودند. در اين هنگام، محمد خان مغول که گفتيم براي مدتي کوتاه با شيخ نورالدين متحد شده بود، درگذشته بود و شمش جهان اوغلو جانشين او شده بود. اين خان مغول با دربار سمرقند روابطي دوستانه داشت و چند بار براي اعلام دوستي به اين شهر رفته بود. اما اندک زماني بعد، به دست يکي از سرداران خويش به نام ويس خان به قتل رسيد و ويس تاج و تخت مردم مغول را غصب کرد. در اين بين الغ بيک دست به تحريکاتي در ميان مغولها زد و سرداري به نام امير دوغلات را برانگيخت تا با ويس خان به رقابت برخيزد. الغ بيک بعد از يکي از نبردهايش با مغولان، اسيران مغول را آزاد کرد و ايشان را به امير دوغلات تحويل داد. امير دوغلات هم که در قديم متحد خداي داد محسوب مي‌شد، به همراه الغ بيک در لشکرکشي‌اش بر ضد اردوي طلايي شرکت کرد. الغ بيک در اين هنگام از شاهزاده‌ي مغولي به نام شيرمحمد هم هواداري کرد. او هم بر ضد ويس خان شوريد، اما از امير دوغلات که رقيب ديگر قدرت بود، شکست خورد و به سمرقند گريخت. الغ بيک در اين گير و دار عملياتي نظامي در مغولستان انجام داد و تا حدودي در اين سرزمين پيشروي کرد. اما زود بازگشت و تلاشي براي تثبيت قدرت خود در اين نواحي به خرج نداد. در عوض، به شيرمحمد ياري کرد تا بر ويس خان غلبه کند. به اين ترتيب شيرمحمد خان مغولها شد و او نيز به نوعي دست نشانده‌ي الغ بيک محسوب مي‌شد. به اين ترتيب، تا سال 799 خورشيدي، الغ بيک توانسته بود تنها با سياست بازي و تحريک خانهاي قبيله‌اي مغول و ازبک، بر همه‌ي اين مردم سيادت بيابد.

جمشيد آن روز پاييزي را با بي‌حوصلگي و دلزدگي آغاز کرد. ابري سنگين بر شهر کاشان سايه افکنده بود و از دوردستها رعد و برقي در آسمان مي‌درخشيد. بادي پر گرد و غبار از صبح در کوچه‌هاي خاکي شهر وزان بود و عرصه را بر چشمان مردم تنگ کرده بود. جمشيد آن روز را دير از خواب بيدار شده بود، صبحانه‌اي آبکي را خورده بود و در فهم مسئله‌اي رياضي ناکام مانده بود. جمشيد با چنين دل و دماغي در دکانش را باز کرد و در نور اندکِ صبحي ابري، به پستوي مغازه‌اش وارد شد و برق فلزي ابزارهاي گرد و غبار گرفته‌اي را که ساخته بود با نگاهي غمگين ورانداز کرد.

صداي باادبي را از در دکان شنيد که مي‌گفت: “خواجه غياث‌الدين؟”

آهي کشيد و به سمت در رفت، در اين ساعت صبح از مشتري خبري نبود و احتمال مي‌داد يکي از بازرگانانِ همسايه‌اش باشد که باز براي گشودن در مغازه‌اش از او ياري مي‌خواهد.

وقتي به در مغازه رسيد، از ديدن يک ايلچي تيموري که با لباس چرمي فاخر و کلاهخود پردار در برابر دکانش ايستاده بود، جا خورد. چهره‌ي ايلچي ناآشنا بود و با کساني که اسکندر سلطان براي اهداي پول يا ابراز لطف به کاشان مي‌فرستاد، تفاوت داشت. جمشيد کمي دست و پايش را جمع کرد و گفت: “بله؟”

ايلچي که جواني خوبروي از مردم ترکستان بود، کلاهخودش را از سر برداشت و به رسم ترکان تعظيم کرد و گفت: “استاد غياث الدين، خوشحاليم که عاقبت شما را يافتيم.”

جمشيد با تعجب به او نگاه کرد، و تازه متوجه شد که يک فوج از سواران مسلح در کوچه، کنار در مغازه‌اش صف بسته‌اند. جمشيد گفت: “خوب، حالا که يافته‌ايد…”

ايلچي گفت: “آري، نخست به نزد پدرتان رفتيم و از او سراغتان را گرفتيم. او ما را به خانه‌تان راه نمود، اما در آنجاکسي را نيافتيم. از اين رو از رهگذران نشاني دکانتان را گرفتيم و تا اينجا آمديم. البته ديدار نابغه‌اي به بزرگي شما چندان افتخار برانگيز است که شرح اين سرگرداني را اصلا نبايد ذکر مي‌کردم.”

جمشيد گفت:”خوب، سردار، مرا يافته‌اي، پيامي برايم داريد؟”

ايلچي گفت: “کمي بيش از پيام.”

بعد هم اشاره‌اي کرد و يکي از سربازانش صندوقچه‌اي جواهر نشان را پيش آورد و مقابل جمشيد نگه داشت. جمشيد با کمي ترديد در آن را گشود و نامه‌اي ديد بر کاغذ حرير، که در توماري پيچيده و در صندوق بود. ايلچي نامه را برداشت و آن را با صداي بلند خواند. صدايش چنان رسا بود که اهل بازار و همسايگان و معدودي از رهگذران که در اين هواي توفاني از آنجا رد مي‌شدند، ايستادند تا ببينند چه خبر است.

ايلچي گفت: “از امير گورکان، الغ بيک، به خواجه غياث الدين جمشيد کاشاني. اما بعد، آوازه‌ي دانش و نبوغ تو در خاور و باختر در پيچيده است و اهل مدارس سمرقند و دانشمندان درگاه ما را به ديدارتان مشتاق ساخته است. گذشته از آن که خواندن زيج خاقاني‌تان مايه‌ي انبساط خاطر و برانگيختن پرسشهايي در ما شد و شايسته ديديم شما را به دربار خويش دعوت کنيم. به همراه اين نامه ايلچي مورد اعتماد ما با پنجاه سوار در رکابتان آماده‌ي خدمتند و هزار دينار زر به ايلچي سپرده‌ايم تا زاد و توشه‌ي راه فراهم کنيد و بالفور به صوب سمرقند بشتابيد.”

ايلچي طومار نامه را بست و با همان لحن پرطمطراقش گفت: ” استاد کاشاني، ما در التزام رکاب آماده‌ايم.”

جمشيد بعد از شنيدن پيام تا چند دقيقه از جاي خود تکان نخورد و با شگفتي به کار چرخ مي‌انديشيد. البته او انتظار داشت که قاضي‌زاده‌ي رومي پس از رسيدن به سمرقند کتاب را به الغ بيک اهدا کند و او هم برايش هدايايي بفرستد. اما فکر نمي‌کرد او را به دربار دعوت کنند و پنجاه سوار براي همراهي‌اش گسيل دارند. در چهره‌هاي خندان همسايگان و رهگذران مي‌خواند که همه از اين خبر خوشحالند و افتخاري را که نصيب همشهري‌شان شده، خوش مي‌دارند.

جمشيد گفت: “سردار، لطف امير بي‌کران است، اما من بايد نخست در مورد اين دعوت بينديشم.”

ايلچي با فروتني سر فرود آورد و گفت: “البته استاد، ما در خدمتتان هستيم تا انديشه‌تان به سرانجام برسد!”

جمشيد متوجه شد که اين بدان معناست که او را چه بخواهد و چه نخواهد، و با شتاب به سمرقند خواهند برد. پس گفت: “بي زحمت فرصتي بدهيد تا با پدرم و ريش سفيدان خانواده‌ام مشورتي کنم.”

چون ايلچي بار ديگر سر فرود آورد، با ايشان همراه شد. اما ايلچي نگذاشت بر استر پير خودش بنشيند. بلکه اسبي با لگام مرصع را برايش رکاب گرفت و جمشيد در حالي که سربازان دوره‌اش کرده بودند، به سوي خانه‌ي پدرش حرکت کرد. در آنجا سربازان را بيرون در باقي گذاشت و به نزد پدرش شتافت که در بيروني خانه مشغول صحبت با دو تن از بيماران قديمي‌اش بود. مسعود با ديدنش از جا برخاست و گفت: “آه، مسعود، ايلچيان الغ بيک را ديدي؟”

جمشيد گفت: “آري، مرا به دربار سمرقند دعوت کرده‌اند. چه کنم؟”
دو بيمار مسعودچشمانشان گرد شد و نگاهي با هم رد و بدل کردند.

مسعود گفت: “مگر نمي‌گفتي از تنگي روزگار دلت گرفته و به دنبال تغيير حال و هوايي هستي؟ چه بهانه‌اي از اين بهتر؟”

جمشيد کمي انديشيد و گفت: “پس در کل، نظرت آن است که بروم؟”

مسعود به پسرش نزديک شد و بيخ گوشش به نجوا گفت : “آري، برو، ولي از ايلچي‌ها بخواه تا امشب را استراحت کنند و رنج سفر از تن بگيرند. در اين مدت ما هم با ياران انجمني مي‌سازيم و درباره‌ي آنچه که خواهي توانست آنجا انجام دهي راي مي‌زنيم.”

در بازار بزرگ کاشان خلقي بزرگ فراهم آمده بودند و با شور و حرارت به سخنان مرد ميانسالي که لباسي آشفته بر تن داشت، گوش مي‌دادند. خواجه نقشگر رازي که ازدحام مردم و سر و صداي جمعيت را شنيد، در حالي که به عصاي بلند و منبت‌کاري شده‌اش تکيه کرده بود و نوکري زير بغلش را گرفته بود، از دکانش بيرون آمد و به جمعيت پيوست. در وسط چارسوق بازار، در آنجا که نور خورشيد از روزنه‌ي گرد سقف بلند بازار بر آبناي زيبا و مرمريني فرو مي‌ريخت، مردي ميانسال با مو و ريش کوتاه ايستاده بود و با صدايي رسا با جمعيت حرف مي‌زد. مانند شاعران قباي نازک و سپيدي بر تن داشت که يقه‌اش باز بود و عمامه‌ي شير شکري‌اي بر سر داشت که از کربلايي يا حاجي بودنش حکايت مي‌کرد. مرد داشت مي‌گفت: “… آن وقت همين يک نادره‌ي دهر را که در شهرمان برخاسته، به ثمن بخس مي‌فريبند و مي‌خواهند شهرمان را با خالي کردن از اين مفاخر به روستايي سوت و کور تبديل کنند…”

توجه خواجه رازي به مردي جلب شد که بغل دستش در پشت سر جمعيت ايستاده بود و با چشماني گشوده سخنان مرد را مي‌شنيد، و هر از چند گاهي سرک مي‌کشيد تا او را بهتر ببيند. خواجه به شانه‌اش زد و پرسيد: “بابا جان، چه خبر شده؟ باز چه بلوايي است اين؟”

مرد گفت: “مگر خبر نداريد؟ سربازان الغ بيک آمده‌اند استاد غياث الدين جمشيد را تحت الحفظ به سمرقند ببرند و اعدام کنند.”

خواجه رازي ابروهاي سپيدش را از روي تعجب بالا انداخت و گفت: “به حق چيزهايي نديده و نشنيده. چرا چنين کنند؟ الغ بيک را به غياث الدينِ ما چه کار؟ تازه او خود هم که منجم و رياضيدان است..”

مرد گفت: “من ديگر اينهايش را نمي‌دانم. اما اين مرد به ظاهر خوب مي‌داند از چه سخن مي‌گويد. چنان در هواداري از جمشيد خان مبالغه کرد و چنان از تيموريان خشمگين بود که دقيقه‌اي پيش در ميانه‌ي چارسوق گريبان دريد.”

خواجه نقشگر تازه فهميد چرا مرد لباسي چنين آشفته بر تن داشته است. مرد همچنان هوار مي‌کشيد: “… اي مردم، من مرده شما زنده، با کاشان همان خواهند کرد که با سبزوار و خوارزم کردند. مردان علمش را به اسيري مي‌برند و زنانش را به کنيزي مي‌فروشند. اين خط، اين هم نشان…”

خواجه از ميان مردم بانگ برآورد که: “اي مردي که غريبه مي‌نمايي و تا به حال در اين شهر نديده بودمت، بگو بدانم اگر فقط از سر بلوا و براي شوراندن مردم سخن نمي‌گويي، چه تدبيري براي باز داشتن ايشان از اين کار انديشيده‌اي؟”

صداي دو رگه و پير خواجه از ميان همهمه‌ي جمعيت نظر مرد سخنور را جلب کرد و به سوي او برگشت و گفت: “اي خواجه، براي آن مرا نمي‌شناسي که سالها در بلاد خراسان زندگي مي‌کرده‌ام. وگرنه از اهالي همين اطرافم و براي همين هم با شنيدن اين خبر اختيار از کف داده‌ام. از تدبير من مي‌پرسي؟ به گمان من بايد اين قشون تيموري را از شهرمان بيرون کنيم و غياث الدينِ عزيز را در خان و مان خويش به آسايش باز گذاريم…”

بعد هم دستارش را از سر برداشت و آن را بر زمين کوبيد و گفت: “بي غيرت باشيم اگر دست اين کافرانِ توراني به دانشمند شهرمان برسد.”

با گفتن اين حرف مردم همه بانگ برآوردند و به دنبال مرد که سربرهنه و گريبان دريده به سوي خانه‌ي جمشيد حرکت مي‌کردند، پيوستند.

خواجه نقشگر رازي با نگاهي انديشمند به سوي نوکرش برگشت و گفت: “پسرجان، کاري دارم که براي انجام دادنش بايد پاهايي چابک داشته باشي…”

قباد، در حالي که لباسش خاک آلود بود و نفس نفس مي‌زد، از درِ نيم گشوده به درون دکان جمشيد هجوم برد و فرياد زد: “جمشيد، جمشيد، کجايي خان دايي؟”

جمشيد از پستوي دکانش پاسخ داد: “اينجا هستم. دارم کاسه و کوزه‌ام را براي سفر جمع مي‌کنم.”

بعد هم در حالي که چند اسطرلاب خاک گرفته را در دست داشت بيرون آمد و آنها را در کيسه‌اي گذاشت. با ديدن معين الدين قباد کمي مکث کرد و گفت: “چه شده قباد؟ جن ديده‌اي؟”

قباد گفت: “جمشيد، در شهر بلوايي به پا شده. مردم در بازار شهر جمع شده‌اند و به حرفهاي مردي گوش مي‌دهند که مي‌گويد از سمرقند خبر آورده. مي‌گويد سربازان الغ بيک براي کشتن تو آمده‌اند و مردم را مي‌شوراند تا مانع خروج تو از شهر شوند…”

جمشيد گفت: “اين حرفها کدام است؟ مگر سربازان الغ بيک با کسي تعارف دارند؟ اگر حکم قتل مرا داشتند در جا سرم را با خود مي‌بردند. تازه اين الغ بيک است و با پدربزرگش فرق دارد. يک کلاغ چهل کلاغ کرده‌اند و بيخودي بلوا کرده‌اند…”

قباد گفت: “نه، قضيه جدي‌تر از اينهاست. در شهر دارد بلوايي به پا مي‌شود. مي‌ترسم مردم با سربازان الغ بيک درگير شوند و کاري دست تو و خودشان بدهند. همه جمشيد جمشيد گويان دنبالت مي‌گردند.”

جمشيد لبخند تلخي زد و گفت: “حالا چه شده که ما عزيز شده‌ايم؟ تا حالا که دکانمان رونقي نداشت و در مدرسه مرتدمان مي‌دانستند.”

در همين بين، سايه‌ي چند نفر که بر در دکان گرد آمده بودند، توجه اين دو را به خود جلب کرد. مرداني که بيرون دکان ايستاده بودند، شش تن بودند که کلاه نمدي و لباس چسبان عياران و کلوها را بر تن داشتند. سر دسته‌شان، پسر جوان زيبارويي بود که سبيلي از بناگوش در رفته داشت و ريشش را تراشيده بود. همگي چوبدست‌هايي بلند در دست داشتند. وقتي به در دکان رسيدند سردسته‌شان صدا زد: “جمشيد خان، جمشيد خان…”

جمشيد با صداي بلند گفت: “باز چه خبر شده؟”

بعد هم به در دکان رفت و با ديدن جوان گفت: “آه، کلو مهران، تو هستي؟ پدرت چطور است؟”

جوان که مهران نام داشت، شتابزده گفت:” کلو اسفنديار خوب است و خوش. عجله کنيد که بايد زود از اينجا برويم. وقتي در خانه نيابندتان، به اينجا خواهند آمد.”

جمشيد با گيجي پرسيد: “خانه‌ام؟ از چه حرف مي‌زني؟”

کلو مهران گفت:” در شهر بلوايي شده. خواجه نقشگر رازي خبر داده که مردي غريبه مردم را شورانده و مي‌خواهند براي بيرون کردن ايلچيان الغ بيک به خانه‌تان بريزند و از خروجتان از شهر جلوگيري کنند. وقتي ماجرا را با پدرم در ميان نهادند، حدس زد که کاسه‌اي زير نيمکاسه باشد. همين دقيقه‌اي پيش به پير آزاد خبر رسيد که توطئه‌اي براي قتل شما در جريان است. گويا در ميان سپاه الغ بيکي کسي از مزدوران ظلمت خان هست که ماموريت دارد در ميانه‌ي اين بلوا شما را به قتل برساند.”

قباد گفت: “پس بالاخره ظلمت خان سراغ تو هم آمد. بعد از ماجراي تنديس بالدار همواره منتظر بودم خبرِ زنده ماندنت به ايشان برسد و آدمکشان‌شان را دنبالت بفرستند.”

جمشيد گفت: “باز اين هم افتخاري است که به جاي کشته شدن به دست شبگردي سياهپوش، قرار است در ميان مردم و در جريان بلوايي به قتلم برسانند!”

مهران گفت: “استاد، چندان خوشدل نباشيد. گويا اين مرد براي کشتنتان به کاشان آمده و از طريق همان سربازِ مزدور خبردار شده که ايلچيان الغ بيک در شهر هستند و جرات نکرده به تنهايي سراغتان بيايد. براي همين هم اين شورش را به پا کرده.”

جمشيد گفت: “خوب، حالا چه کنيم؟”

مهران گفت: “هر چه زودتر از اينجا برويم. ممکن است هر لحظه سر برسند.”

جمشيد کيسه‌ي حاوي آلات نجومي‌اش را بر دوش انداخت و در دکانش را با قيدي بست و همراه شش عيارِ چوبدار و قباد از کوچه پس کوچه‌هاي بازار گذشت. از دور سر و صداي همهمه‌اي به گوش مي‌رسيد که از نزديک شدنِ جماعتِ غوغاگر خبر مي‌داد. در راه مهران گفت: “اين مردمان که من مي‌بينم، با دلي پر مهر نسبت به شما، دستيارِ قاتلانتان خواهند شد. بايد هر چه زودتر به جايي امن گريخت. من به ياران سپرده‌ام که اسباني تازه نفس را آماده کنند و در نزديکي زورخانه نگه دارند.”

قباد گفت: “چطور است به قمصر بروي؟ آنجا مي‌تواني پيش شيخ نجم الدين پناه بگيري.”

جمشيد گفت: “چندان به او مطمئن نباش. اگر مردان ظلمت خان پولي کافي پرداخت کنند دو دستي مرا به ايشان تحويل خواهد داد.”

مهران گفت: “در ضمن، استاد معين الدين، فکر نکنيد شما هم چندان ايمن هستيد. قاعدتا هر دو بايد بگريزيد. چون اگر ظلمت خان جمشيد خان را شناخته باشد و زنده ماندنش را دريافته باشد و برايش کس فرستاده باشد،حتما شما را هم در سياهه‌ي قربانيان گنجانده است.”

قباد کمي ترسان گفت: “مرا ديگر چرا؟ من نه سرِ پيازم و نه تهِ پياز…”

جمشيد خنديد و گفت: “ظلمت خان به سر و تهش کار ندارد. عضويت در حلقه‌يا ياران است که مهم است و تو هم که يارِ غارِ من هستي احتمالا شناسايي شده‌اي.”

قباد گفت: “”خوب، يعني من هم با تو بگريزم؟ آن وقت ديوانخانه را چه کنم؟”

جمشيد گفت: “بيا با هم به سمرقند برويم. دربار الغ بيک براي خود جهاني گسترده است و تو هم در علم ستاره شناسي و رياضي دست کمي از خودِ الغ بيک نداري. بي‌ترديد در آنجا مقدمت را گرامي خواهند داشت.”

مهران گفت: “به شرط آن که بتوانيد به سمرقند برسيد و تا قبل از رسيدن به دروازه‌ها خنجري در قلبتان ننشسته باشد…”

جمشيد گفت: “فکر مي‌کنم راهي يافته‌ام. امروز چندمِ برج است؟”

مهران گفت: “يازدهم مهرماه است، چطور مگر؟”

قباد ناگهان با خوشحالي دستها را به هم زد و در حالي که به خاطر تند راه رفتن در کوچه‌ها نفسش گرفته بود، بريده بريده گفت: “آفرين بر دايي نابغه‌ام. راه حل همان است. بايد به اردهال رفت.”

مهران پرسيد: “اردهال؟ اردهال براي چه؟”

جمشيد گفت: “دو روز ديگر در اردهال چه خبر است؟ تنها راه آن است که بلوايي را در بلوايي ديگر بپوشانيم و خود بگريزيم.”

مهران گفت: “جشن قالي شويان را مي‌گوييد؟”

جمشيد گفت: “آري، پس فردا اردهال چندان شلوغ است که اگر يک کاروان هندي با فيلهايشان از آن روستا خارج شوند کسي خبردار نمي‌شود. بايد به آن سو برويم.”

به اين ترتيب، در چند ساعت بعد، کارها سر و ساماني گرفت. جمشيد و قباد و شش عياري که به نگهباني‌شان گماشته شده بودند، به تاخت به سمت روستاي اردهال که در سي فرسنگي کاشان قرار داشت، حرکت کردند. کلو اسفنديار هم که حالا برف پيري بر سر و ريشش باريده بود و در ميان مردم شهر به حکم سابقه‌ي پهلواني‌اش ارج و قربي داشت، به همراه شماري از شاگردانش به سمت کاروانسرايي رفت که منزل ايلچيان الغ بيکي بود. همان طور که انتظارش را داشت، جمعيتي انبوه را بر در کاروانسرا جمع ديد که مردي سر برهنه هدايتشان مي‌کرد. کلو اسفنديار که با وجود سالخوردگي هنوز تنومند و چابک بود، پيش رفت و جمعيت را شکافت و به معرکه‌اي که مرد غريبه گرفته بود، وارد شد. سربازان الغ بيک که تعدادشان خيلي از جماعتِ خشمگين کمتر بود، در داخل کاروانسرا گرد آمده بودند و درها را بسته بودند و نيزه به دست مراقب مردم بودند.

 

 

ادامه مطلب: بخش دوازدهم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب